با سلام و تشکر از اينکه تاپيک رو باز گذاشتيد تا خاطره ها ادامه پيدا کنه
-----------------------------------------------------------------------------
ماجرايي که مي خوام تعريف کنم مربوط ميشه به زمان کودکي ...
حدوا 5 ساله بودم . ايام ماه مبارک رمضان بود . و خيلي دوست داشتم بتونم يه روزه کامل بگيرم .
خوب کله گنجشکي گرفته بودم قبلا ، ولي اونجوري که دلم مي خواست راضيم نمي کرد .
بالاخره يه روز با اصرار من و کمک پدرومادرم ، سحر بيدار شدم و سحري خوردم
بعدش تا ساعت ده صبح خوابيدم و ديگه تقريبا تا ظهر حدود دو سه ساعتي تحمل کردم . ظهر که شد اصرار کردند که
ناهار بخورم . خواهرم به شدت سرما خورده بود و روزه نبود و رفت سر ناهار ... ولي من نرفتم .
تا بعد از ظهر ديگه حسابي حالم جا اومده بود
و منتظر اذان مغرب بودم .
خوب توي اون سن و سال ، هرچيز عربي که از تلويزيون پخش ميشد آدم فکر مي کرد اذانه
نگو کلي مقدمات براي اذان بود و ما نمي دونستيم ، از جمله نواي ربّنا ...
خوب سفره رو هم تقريبا داشتن آماده مي کردن ، قراين حاليه نشون ميداد حتما اذانه ديگه
تا ربّنا پخش شد ، ما با کله پريديم توي آشپزخونه و نزديک ترين چيزي که به دستمون رسيد رو گذاشتيم دهنمون
از اضافه ناهار خواهرم يه بشقاب توي آشپزخونه بود که کمي برنج و گوشت مرغ توش بود . در صدم ثانيه بلعيده شد .
حالا بماند که غذاي دستخوردۀ مريض بود و سرايت و اينا ...
ولی از همه محبوب تر حرف مامانم بود ، که همچون آب سردي بر تلاش و کوشش اون روز ما ريخته شد :
هنوز که اذان نشده !
من دیگه داشتم از حال می رفتم ، حالا اینا هی به ما دلداری می دادن که قبوله از تو ، غصه نخور ...
منم از اینکه بچه حسابم کنن خیلی بدم میومد ، این حرفا بدتر کلافم می کرد .
خلاصه گذشت .....
[align=center]اما درس خوبی برام بود ، و باعث شد که دیگه بعدها هر موقع اذان میگفتن ، تازه چند دقیقه بعدش شروع به افطار کنم .
و همیشه این خاطره شیرین به یادم میومد .








