بازگشت از بيراهه
مدیران انجمن: قهرمان علقمه, شورای نظارت
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
2- در توبه هميشه باز است
جواني چندين سال معصيت خدا را نمود. روزي در آينه نظر كرد، ديد علامت پيري در موي او ظاهر شده است.
آهي از دل كشيد و گفت: خداوندا! چند سال اطاعتت كردم و چند سال هم معصيت تو نمودم، نميدانم اگر به سوي تو بازگشت نمايم، قبول ميكني يا نه؟
ناگاه شنيد كه ندا دهندهاي ميگويد:
«چون تو ما را قبول كردي، ما نيز تو را قبول كرديم، پس دست از ما برداشتي، ما هم دست از تو برداشتيم و عصيان ما را ورزيدي، تو را مهلت داديم؛
اگر به سوي ما آيي، تو را قبول ميكنيم» و شكي نيست كه اين درگاه، درگاه نااميدي نيست و هر كه به آن جا رود، قبولش ميكنند.[1]
هر كه در اين خانه شبي داد كرد
خانة فـرداي خــود آبــاد كــرد
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . ملا احمد نراقي، معراج السعادة، ص 534؛ جامع السعادات، ج 3، ص 96.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
3- ضمانت بهشت براي جوان تائب
علي بن ابي حمزه گويد: دوست جواني داشتم كه در دستگاه بني اميه به شغل نويسندگي اشتغال داشت.
روزي به من گفت: از امام صادق ـ عليه السلام ـ براي من وقتي براي ملاقات بگير.
من از آن حضرت وقت ملاقات براي او گرفتم و چون به نزد آن حضرت آمد، سلام كرد و نشست.
سپس گفت: قربانت گردم، من مدتي در دستگاه بني اميه دفترداري كرده و از اين راه مال زيادي بدست آوردهام و در پيدا كردن آن اموال،
مقيد به حلال و حرام نبودم و از هر طريقي كه ممكن بود آنها را بدست آوردم.
امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: اگر بني اميه كساني (امثال شما) را نمييافتند كه براي آنها دفترداري كنند و ماليات وصول نمايند و با سپاهيانشان به جنگ بروند
و در اجتماعاتشان حاضر بشوند، نميتوانستند حق ما را غصب كنند و اگر مردم آنها را به حال خود وا ميگذاردند،
چيزي جز آنچه بطور اتفاق به دستشان ميرسيد، به چنگ نميآوردند.»
جوان عرض كرد: قربانت گردم، اكنون من راه نجاتي دارم؟
حضرت فرمود: اگر بگويم انجام ميدهي؟ پاسخ داد: آري، انجام ميدهم، حضرت فرمود:
«از هر چه در دستگاه آنها به دست آوردهاي چشم بپوش، به اين ترتيب هر مالي را كه صاحبش را ميشناسي،
آن را بدو بازگردان و هر چه را كه صاحبش را نميشناسي براي او صدقه بده، در عوض من براي تو بهشت را از طرف خداي عزوجل ضمانت ميكنم».
جوان لَختي سر به زير افكند و پس از مدتي انديشيدن، سر برداشته عرض كرد: قربانت گردم، انجام ميدهم.
علي بن حمزه گويد: جوان همراه ما به كوفه بازگشت و هر چه داشت حتي لباسهاي تنش را انفاق نمود.
من كه چنان ديدم، پولي جمع كرده و لباسي برايش تهيه نمودم و بقيه آن پول را براي خرجي او به نزدش فرستادم.
چند ماهي نگذشت كه آن جوان بيمار شد و ما روزها به عيادتش ميرفتيم تا روزي كه به بالينش رفتم، ديدم در حال جان دادن است؛
چشمش را باز كرد و مرا ديد و گفت: «يا علي! وَفي لِيَ وَ اللهَ صاحِبُكَ؛ به خدا صاحب تو (امام صادق ـ عليه السلام ـ)
به وعدهاي كه به من داده بود، وفا كرد». اين سخن را گفت و از دنيا رفت.
ما او را به خاك سپرديم و چون به نزد امام صادق ـ عليه السلام ـ رفتم و چشم آن حضرت به من افتاد فرمود:
«يا علي، وَفَيْنا وَ اللهِ لِصِاحِبِك؛ اي علي به خدا ما به وعدهاي كه به رفيق تو داده بوديم وفا كرديم»
من عرض كردم: قربانت گردم به خدا او نيز هنگام مرگش، همين سخن را گفت.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . كيفر گناه، ص 91 و 90، محجة البيضاء، ج 3، ص 254؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 240.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
4- پناهگاه بيپناهان
جواني در زمان حضرت موسي ـ عليه السلام ـ غرق در درياي عصيان و غوطهور در گرداب طغيان بود؛ بطوري كه موسي ـ عليه السلام ـ به مردم دستور داد،
او را از شهر اخراج كنند و به ساير شهرها هم ابلاغ كرد كه او را به داخل شهر راه ندهند.
(بديهي است كه وجود يك نفر گنهكار در يك اجتماع به منزلة ميكرب خطرناكي است كه به سايرين سرايت ميكند و جمعيتي را به رنگ خود در آورده و
همه را آلوده و پليد خواهد نمود.) در هيچ شهري او را نپذيرفتند.
جوان گنهكار در بيابان سرگردان شد، در نتيجه دلش شكست به مناجات با خدا پرداخت و گفت:
«يا مَنْ يَقْبَلُ مَنْ لايَقْبَلُهُ البِلادُ و يا مَنْ يَرْحَمُ مَنْلا يَرْحَمُهُ العِبادُ،
اي خدايي كه ميپذيري كسي را كه شهرها نميپذيرند و رحم ميكني به كسي كه مردم به او ترحم نميكنند، من به جانب تو پناه ميآورم و از گناهان خود تائب و پشيمانم».
بتدريج به طاعت و عبادت پرداخت و در همان بيابان، گوشة غاري را اختيار كرد و خطاهاي گذشته را با اشك چشم و آه دل تدارك و جبران نموده و در همان حالات، از دنيا رفت.
خدا به موسي وحي نمود كه يك نفر از اوليادي من در فلان سرزمين از اين جهان رخت بر بسته؛
بشتاب و به فوريت او را كفن و دفن كن. موسي به همان صحرا رفت، ناگاه چشمش به آن جوان گنهكار افتاد،
عرض كرد: پروردگارا! چگونه اين بندة معصيت كار از اولياي تو گرديد؟! خداوند سبحان فرمود:
توبة حقيقي كرد و گناهان خود را جبران و تدارك نمود.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . نبوي، درس سخنوري، ج 3، ص 272؛ منتخب التواريخ، ص 734.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
5- جواني كه به بركت امام حسين_ عليه السّلام _ توبه كرد
يكي از بزرگان ميگفت:
من در كربلا به مجلس درس استاد آقاي بهبهاني ميرفتم. ناگاه روزي، جوان زائري كه لباس توابع آذربايجان را بر تن داشت،
داخل مجلس شد و سلام كرد و دست استاد را بوسيد؛
و يك دستمال بستهاي كه ميان آن زيور زنانه بود نزد استاد گذاشت و گفت: اين را در راههايي كه ميخواهيد صرف كنيد.
فرمود قضية اين دستمال چيست؟ عرض كرد: قصّه عجيبي دارد و آن اين است كه من از فلان شهر هستم، به يكي از شهرهاي روسيه مسافرت كردم
و در آنجا مشغول تجارت شدم. در آنجا صاحب ثروت و دولت بودم.
يك روز چشمم به يك دختر زيبا افتاد، تمام قلب مرا به خود مشغول كرد،
نتوانستم خودداري كنم، رفتم به نزد كسان آن دختر - كه از اعيان نصارا بودند - و او را خواستگاري كردم.
گفتند در تو عيبي نيست مگر اينكه تو به مذهب ما نيستي، اگر به مذهب نصارا داخل شوي، ما اين دختر را به تو تزويج ميكنيم.
پس من از نزد آنها مراجعت نمودم؛ چون آنها ازدواج را منوط به امري كرده بودند كه من هرگز اقدام به آن نميكردم.
چند روز صبر كردم و روز به روز محبت و شوق من به آن دختر زيادتر ميشد، ناگاه به جايي رسيد كه دست از تجارت و شغل خود برداشتم و ...
تا بالاخره به ظاهر، اظهار كردم كه به دين مسيح داخل شدهام و آنها قبول نمودند و دختر را به من تزويج كردند.
چون قدري گذشت از اين كار، بشدت پشيمان شدم و خود را سرزنش ميكردم. نه قدرت داشتم به وطنم برگردم و نه برايم امكان داشت كه عمل به وظايف مسيحيت نمايم،
از آداب و احكام اسلام چيزي به من يافت نميشد جز گريستن در مصائب سيد الشهداء ـ عليه السلام ـ. در آن اوقات محبت زيادي به آن بزرگوار پيدا كردم.
در مصائب آن حضرت بسيار فكر نموده و گريه و زاري ميكردم (در ضمن از كاري كه انجام داده بودم، خيلي ناراحت و پشيمان بودم و استغفار ميكردم).
عيال من از ديدن اين حالت تعجب ميكرد و چون علت ظاهري از براي گرية من نميديد، حيرتش زياد ميشد.
روزي از سبب گرية من سؤال كرد. من حقيقت حال را به او گفتم كه من به مذهب اسلام باقي هستم و گرية من در مصائب ابا عبدالله الحسين ـ عليه السلام ـ است.
همين كه اسم شريف آن بزرگوار را شنيد، نور اسلام در قلبش ظاهر شد و در همان حال داخل در شريعت اسلام شد و با من در مصائب آن حضرت هم ناله گرديد.
يك روز من به او گفتم: بيا هجرت كنيم و به صورت پنهاني به زيارت قبر مطهر حضرت سيدالشهداء ـ عليه السلام ـ برويم و در آن جا علناً اظهار مسلماني نماييم.
آن زن با من موافقت كرد، آن گاه به تهيه لوازم سفر، پرداختيم. قدري نگذشت كه زوجة من مريض شد و از دنيا رفت.
خويشان و نزديكان او جمع شدند و او را به روش نصارا، همراه با لوازم زينتشاش، دفن كردند.
غم و اندوه من در مفارقت با همسر جوانم، زياد شد. با خود گفتم: شب ميروم و جسد را از قبر بيرون ميآورم و در بهترين شهرها دفن ميكنم.
چون شب شد، رفتم، قبر را شكافتم ديدم مردي با سبيل بلند و ريش تراشيده در آن جا مدفون است. از اين حادثه بسيار متحير شدم و به فكر فرو رفتم،
در آن حال مرا خواب ربود.
در عالم خواب ديدم كسي ميگويد: دل، خوش دار و غمگين مباش كه جسد همسرت را ملائكه حمل كردند به زمين كربلاي معلا و او را در ميان صحن مقدس دفن كردند.
من از خواب برخاستم و عازم كربلا شدم و در آن جا قصة خود را به خادمان حرم گفتم و آنها همان قبر را شكافتند و من داخل قبر شدم،
ديدم همسرم به همان هيئتي كه در ولايت خويش به خاك سپرده شده بود، خوابيده است.
لوازم و زينتهايي كه به مذهب نصارا با او دفن شده بود برداشتم و اين است آن لوازم و زينتها.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . حكايات و نصايح اخلاقي، ص 116.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
6- يادآوري عذابهاي اخروي
سلمان فارسي در كوفه از بازار آهنگران عبور ميكرد. جواني را ديد كه در وسط بازار افتاده و مردم در اطرافش جمع شدهاند.
مردم متوجه سلمان شدند و از او تقاضا كردند، نزد جوان آمده و دعايي به گوش او بخواند؛ چون سلمان به نزديك آن جوان آمد، وي سرش را بلند كرده،
عرض نمود: مرا كسالت و مرضي - بطوري كه اين مردم تصور ميكنند - نيست، من از اين بازار عبور ميكردم، ديدم آهنگران چكشهاي آهنين ميزنند؛
فرمايش خداي متعالي را به ياد آوردم كه فرموده است:« وَلَهُمْ مقامِعُ مِنْ حَديد؛ و چكشهاي آهني، نصيبشان خواهد شد» و بياختيار مرا اين حالت روي داد.
سلمان نسبت به آن جوان علاقهمند شد و او را برادر خود خواند و پيوسته با هم معاشر بودند تا آن كه، آن جوان مريض شد و در حال احتضار بود كه سلمان به
بالين او آمد و به ملك الموت خطاب كرد: اي ملك الموت! با برادر من مدارا و مهرباني كن.
ملك الموت جواب داد: من نسبت به همة مؤمنان مهربان و رفيق هستم.[1]
يا رب مددي كه بيپناهيم همه
اي بحر كرم غرق گناهيم همه
اي باعث روسفيدي روسيه آن
بر من نظري كه روسياهيم همه
[1] . طرائق الاولياء، ص 65؛ اماني شيخ مفيد، ص 87.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
6- يادآوري عذابهاي اخروي
سلمان فارسي در كوفه از بازار آهنگران عبور ميكرد. جواني را ديد كه در وسط بازار افتاده و مردم در اطرافش جمع شدهاند.
مردم متوجه سلمان شدند و از او تقاضا كردند، نزد جوان آمده و دعايي به گوش او بخواند؛ چون سلمان به نزديك آن جوان آمد، وي سرش را بلند كرده،
عرض نمود: مرا كسالت و مرضي - بطوري كه اين مردم تصور ميكنند - نيست، من از اين بازار عبور ميكردم، ديدم آهنگران چكشهاي آهنين ميزنند؛
فرمايش خداي متعالي را به ياد آوردم كه فرموده است:« وَلَهُمْ مقامِعُ مِنْ حَديد؛ و چكشهاي آهني، نصيبشان خواهد شد» و بياختيار مرا اين حالت روي داد.
سلمان نسبت به آن جوان علاقهمند شد و او را برادر خود خواند و پيوسته با هم معاشر بودند تا آن كه، آن جوان مريض شد و در حال احتضار بود كه سلمان به
بالين او آمد و به ملك الموت خطاب كرد: اي ملك الموت! با برادر من مدارا و مهرباني كن.
ملك الموت جواب داد: من نسبت به همة مؤمنان مهربان و رفيق هستم.[1]
يا رب مددي كه بيپناهيم همه
اي بحر كرم غرق گناهيم همه
اي باعث روسفيدي روسيه آن
بر من نظري كه روسياهيم همه
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . طرائق الاولياء، ص 65؛ اماني شيخ مفيد، ص 87.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
7- چه كسي را به بهشت ميبرند؟
جوان گنهكاري مادري داشت كه همواره فرزند خود را پند و اندرز ميداد.
اتفاقاً روزي عبور آن جوان به قبرستان افتاد، استخوان پوسيدهاي را ديد، برداشت و در اثر تماس با انگشتان، آن استخوان به هم ريخت و از هم پاشيده شد.
با خود گفت: من نيز در آتيه، چنين خواهم شد و تصميم گرفت كه توبه كند، سر به آسمان كرد و گفت: خداي من! مرا بپذير و به من رحم كن؛
سپس برخاست و رو به سوي مادرش آمد و گفت: مادر با بندة گريزپايي كه آقايش او را بگيرد، چه ميكنند؟ مادر پاسخ داد: دستها و پاهايش را بسته
و جامههاي خشن و غذاهاي غليظ به او خواهند داد.
پسر گفت: اي مادر، من جامهاي پشمين و نان جوين ميخواهم و تو با من بسان بندة گريزپاي فراري رفتار كن، شايد مولاي من (خداوند) بيچارگي مرا ديده، به حالم ترحم كند.
ما در همين برنامه را دربارة فرزند گناهكار خود انجام داد؛ جوان مشغول عبادت شد و شب كه فرا ميرسيد، شروع به گريه و ناله ميكرد.
شبي مادرش گفت: پسرم به حال خودت رحم كن (اين قدر خود را به رنج نينداز).
پس گفت: اي مادر براي من موقفي طولاني در برابر خداي بزرگ است، نميدانم كه آيا امر ميشود مرا به ساية رحمت الهي و بهشت برند يا به سوي عذاب الهي بكشند.
من از رنج و ناراحتي دائمي كه راحتي بعد از آن نيست بيمناكم و از توبيخي كه عفوي با آن نيست ميترسم.
مادر گفت: پس اندكي آسايش كن، پاسخ داد: اي مادر چگونه در طلب راحتي باشم و حال آن كه در جهان ديگر ميبيني، خلايق را به سوي بهشت و مرا به سوي دوزخ ميبرند.
شبي مادر پير از اتاق فرزند گذشت، دريافت كه پسر بيدار و سرگرم قرائت اين آيه است:
[COLOR=#9bbb59]« فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ؛[1]
پس سوگند به پروردگارت كه از همة آنها سخت بازپرسي و مؤاخذه خواهيم كرد از آنچه كه انجام ميدادند».
مدتي هم در اين كلمات الهي انديشه نمود، سپس گريه كرد و مضطرب شد و به حالت غشوه افتاد. مادر او را صدا كرد ولي جوابي نشنيد.
لذا گفت: اي نور ديدة من كجا تو را ملاقات كنم؟ پسر با صداي ضعيفي پاسخ داد: اگر مرا در عرصة قيامت نيافتي، از مالك دوزخ راجع به من بپرس.[2]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . حجر (15) آية 92.
[2] . ابن جوزي، التبصرة، ج 1، ص 29 (به نقل از: نمونههائي از تأثير و نفوذ قرآن، ص 193).
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
8- كار خوب باعث نجات و توبه شد
عارفي گفت: روزي از خانه خارج شده به كنار رود نيل رفتم. نگاه كردم، ديدم كژدمي (عقرب) به تعجيل تمام ميرود،
چون به كنار آب رسيد لاك پشتي از آب بيرون آمد و آن كژدم سوار او شده و از آب گذر نمود.
با خود گفتم: در اين كار سري است؛ پس به آن جانب رفتم و از عقب آن كژدم روان شدم تا به درختي رسيدم كه جواني در زير آن درخت خوابيده بود
و ماري روي سينة او حلقه زده بود. مار قصد آن جوان كرده، خواست سر در دهان او كند كه آن عقرب زخمي به آن مار زد و آن را كشت و سوار لاك پشت شده باز گرديد.
من گفتم: سبحان الله! اين جوان از اولياءالله است، چون پيش او رفتم ديدم مست است، تعجبم بيشتر شد؛
آوازي شنيدم گفت: «اگر اين جوان خواب است، خداي او بيدار است». چون اين ندا را شنيدم، گريان شدم و بر بالين او رفتم و نشستم تا بيدار شد.
من جريان را به او گفتم، وقتي كه جوان به مار نگاه كرد و مرا ديد و مستي خودش را فهميد، گفت: شرم بر من! چگونه چنين خداي كريمي را معصيت ميكنم؟
سپس گفت: پروردگارا! اين كردار تو نسبت به كسي است كه از فرمان تو سرپيچي كرده است، مهرباني و مداراي تو با آن كسي كه تو را فرمان ميبرد چگونه خواهد بود؟
پرسيدم: اي جوان! امروز چه كردهاي؟ گفت: عمل خوبي نكردهام، ولي هر وقت مرتكب شرب خمر ميبودم و مادر آب ميخواست تا وضو بگيرد،
زود آب ميآوردم و همچنين ديروز به طرف خمرخانه ميرفتم، ديدم عالمي ميخواهد سوار بشود، به من گفت: بيا ركاب اسب مرا بگير،
رفتم و ركاب اسب آن عالم را گرفتم تا سوار شود.
آن جوان به سبب اين دو عملش، از مرگ نجات يافت و توبه نمود، و در توبه خود به قدري جدي بود كه مستجاب الدعوه گرديد.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . خزينة الجواهر، ص 659؛ حياة الحيوان دميري، ج 2، ص 138؛ لثالي الاخبار، ج 2، ص 85.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
تاكي سرگرم بازيچهايم؟
صلة بن أشيم (از پارسايان قرن اول هجري) همه روزه براي عبادت بن حجرهاي ميرفت و آنجا به عبادت ميپرداخت، و از كنار جواناني ميگذشت
كه به لهو و لعب سرگرم بودند.
صله به آنان ميگفت: به من بگوييد اگر گروهي آهنگ سفري داشته باشند، روزها از حركت خودداري كنند و شبها بخوابند، چه هنگامي سفر آنان پايان خواهد پذيرفت؟
و همه روز همچنان كه از كنارشان ميگذشت آنان را اندرز ميداد. روزي كه از آن جا گذشت و همين سخنان را گفت،
جواني از ميان جوانان گفت: اي ياران! به خدا سوگند كه مقصود او، ماييم كه به روز سرگرم بازيچهايم و به شب ميخوابيم؛ آن جوان از پي صله حركت كرد
و همواره با او به عبادتگاه ميرفت و به عبادت ميپرداخت تا درگذشت.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . ابن قدامه، توبه كنندگان، ص 201.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
فرار از گناه
دربارة يوسف بن الحسين ميگويند كه جواني زيبا و صاحب جمال بود؛ دختر امير عرب - كه او نيز از زيبايي بهره فراواني داشت - بر او عاشق شد.
دختر فرصتي يافت و خود را به پيش او انداخت، او بلرزيد و آن جا را رها كرد و به قبيلهاي دورتر رفت و آن شب نخفت بلكه همة شب را سر بر زانو نهاده بود
تا اين كه خواب او را فرا گرفت و در رؤيا موضعي را ديد كه مثل آن را نديده بود، جمعي سبزپوش گرد آمدهاند و يكي پادشاه وار بر تخت نشسته بود.
يوسف آرزو كرد كه بداند ايشان كيانند؟ خود را به آنها نزديك نمود. چون به نزديك آنها رسيد، به او راه دادند و تعظيم كردند.
پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: ما فرشته هستيم و اين كه بر تخت نشسته است، يوسف پيغمبر است كه به زيارت شما آمده است.
گفت: مرا گريه آمد كه «من كه باشم كه پيامبر خدا به زيارت من آيد»، در اين فكر بودم كه يوسف ـ عليه السلام ـ از تخت به زير آمد
و مرا به پيش خود برده و بر تخت نشانيد، گفتم: يا نبي الله! من كه باشم كه به من اين لطف را ميكني؟
گفت: در آن ساعت كه آن دختر صاحب جمال خود را پيش تو انداخت و تو خود را به خدا ميسپردي و به او پناه ميجستي، حق تعالي تو را بر من و ملائكه
عرضه كرد و گفت: بنگر اي يوسف! تو آن يوسفي كه قصد كردي به زليخا تا دفع كني او را و او آن يوسف است كه قصد نكرد به دختر شاه عرب و بگريخت.
مرا با اين فرشتگان به زيارت تو فرستاد و بشارت داد كه تو از برگزيدگان هستي.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . عطار نيشابوري، تذكرة الاولياء، ص 256.