بازگشت از بيراهه

مدیران انجمن: قهرمان علقمه, شورای نظارت

ارسال پست
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 




 2- در توبه هميشه باز است  


جواني چندين سال معصيت خدا را نمود. روزي در آينه نظر كرد، ديد علامت پيري در موي او ظاهر شده است.

آهي از دل كشيد و گفت: خداوندا! چند سال اطاعتت كردم و چند سال هم معصيت تو نمودم، نمي‎دانم اگر به سوي تو بازگشت نمايم، قبول مي‎كني يا نه؟

ناگاه شنيد كه ندا دهنده‎اي مي‎گويد:

«چون تو ما را قبول كردي، ما نيز تو را قبول كرديم، پس دست از ما برداشتي، ما هم دست از تو برداشتيم و عصيان ما را ورزيدي، تو را مهلت داديم؛

اگر به سوي ما آيي، تو را قبول مي‎كنيم» و شكي نيست كه اين درگاه، درگاه نااميدي نيست و هر كه به آن جا رود، قبولش مي‎كنند.[1]



 هر كه در اين خانه شبي داد كرد
خانة فـرداي خــود آبــاد كــرد
 

--------------------------------------------------------------------------------
[1] . ملا احمد نراقي، معراج السعادة، ص 534؛ جامع السعادات، ج 3، ص 96.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 





 3- ضمانت بهشت براي جوان تائب  


علي بن ابي حمزه گويد: دوست جواني داشتم كه در دستگاه بني اميه به شغل نويسندگي اشتغال داشت.

روزي به من گفت: از امام صادق ـ عليه السلام ـ براي من وقتي براي ملاقات بگير.


من از آن حضرت وقت ملاقات براي او گرفتم و چون به نزد آن حضرت آمد، سلام كرد و نشست.

سپس گفت: قربانت گردم، من مدتي در دستگاه بني اميه دفترداري كرده و از اين راه مال زيادي بدست آورده‎ام و در پيدا كردن آن اموال،

مقيد به حلال و حرام نبودم و از هر طريقي كه ممكن بود آنها را بدست آوردم.

امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: اگر بني اميه كساني (امثال شما) را نمي‎يافتند كه براي آنها دفترداري كنند و ماليات وصول نمايند و با سپاهيانشان به جنگ بروند

و در اجتماعاتشان حاضر بشوند، نمي‎توانستند حق ما را غصب كنند و اگر مردم آنها را به حال خود وا مي‎گذاردند،

چيزي جز آنچه بطور اتفاق به دستشان مي‎رسيد، به چنگ نمي‎آوردند.»

جوان عرض كرد: قربانت گردم، اكنون من راه نجاتي دارم؟

حضرت فرمود: اگر بگويم انجام مي‌دهي؟ پاسخ داد: آري، انجام مي‎دهم، حضرت فرمود:

«از هر چه در دستگاه آنها به دست آورده‎اي چشم بپوش، به اين ترتيب هر مالي را كه صاحبش را مي‎شناسي،

آن را بدو بازگردان و هر چه را كه صاحبش را نمي‎شناسي براي او صدقه بده، در عوض من براي تو بهشت را از طرف خداي عزوجل ضمانت مي‎كنم».

جوان لَختي سر به زير افكند و پس از مدتي انديشيدن، سر برداشته عرض كرد: قربانت گردم، انجام مي‎دهم.


علي بن حمزه گويد: جوان همراه ما به كوفه بازگشت و هر چه داشت حتي لباسهاي تنش را انفاق نمود.

من كه چنان ديدم، پولي جمع كرده و لباسي برايش تهيه نمودم و بقيه آن پول را براي خرجي او به نزدش فرستادم.

چند ماهي نگذشت كه آن جوان بيمار شد و ما روزها به عيادتش مي‎رفتيم تا روزي كه به بالينش رفتم، ديدم در حال جان دادن است؛

چشمش را باز كرد و مرا ديد و گفت: «يا علي!
وَفي لِيَ وَ اللهَ صاحِبُكَ؛ به خدا صاحب تو (امام صادق ـ عليه السلام ـ)

به وعده‎اي كه به من داده بود، وفا كرد». اين سخن را گفت و از دنيا رفت.

ما او را به خاك سپرديم و چون به نزد امام صادق ـ عليه السلام ـ رفتم و چشم آن حضرت به من افتاد فرمود:


«يا علي، وَفَيْنا وَ اللهِ لِصِاحِبِك؛ اي علي به خدا ما به وعده‎اي كه به رفيق تو داده بوديم وفا كرديم»

من عرض كردم: قربانت گردم به خدا او نيز هنگام مرگش، همين سخن را گفت.[1]

--------------------------------------------------------------------------------
[1] . كيفر گناه، ص 91 و 90، محجة البيضاء، ج 3، ص 254؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 240.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 





 4- پناهگاه بي‎پناهان  


جواني در زمان حضرت موسي ـ عليه السلام ـ غرق در درياي عصيان و غوطه‎ور در گرداب طغيان بود؛ بطوري كه موسي ـ عليه السلام ـ به مردم دستور داد،

او را از شهر اخراج كنند و به ساير شهرها هم ابلاغ كرد كه او را به داخل شهر راه ندهند.

(بديهي است كه وجود يك نفر گنهكار در يك اجتماع به منزلة ميكرب خطرناكي است كه به سايرين سرايت مي‎كند و جمعيتي را به رنگ خود در آورده و

همه را آلوده و پليد خواهد نمود.) در هيچ شهري او را نپذيرفتند.

جوان گنهكار در بيابان سرگردان شد، در نتيجه دلش شكست به مناجات با خدا پرداخت و گفت:

 «يا مَنْ يَقْبَلُ مَنْ لايَقْبَلُهُ البِلادُ و يا مَنْ يَرْحَمُ مَنْ‌لا يَرْحَمُهُ العِبادُ،


اي خدايي كه مي‎پذيري كسي را كه شهرها نمي‎پذيرند و رحم مي‎كني به كسي كه مردم به او ترحم نمي‎كنند، من به جانب تو پناه مي‎آورم و از گناهان خود تائب و پشيمانم».

بتدريج به طاعت و عبادت پرداخت و در همان بيابان، گوشة غاري را اختيار كرد و خطاهاي گذشته را با اشك چشم و آه دل تدارك و جبران نموده و در همان حالات، از دنيا رفت.

خدا به موسي وحي نمود كه يك نفر از اوليادي من در فلان سرزمين از اين جهان رخت بر بسته؛

بشتاب و به فوريت او را كفن و دفن كن. موسي به همان صحرا رفت، ناگاه چشمش به آن جوان گنهكار افتاد،

عرض كرد: پروردگارا! چگونه اين بندة معصيت كار از اولياي تو گرديد؟! خداوند سبحان فرمود:

توبة حقيقي كرد و گناهان خود را جبران و تدارك نمود.[1]
 

--------------------------------------------------------------------------------
[1] . نبوي، درس سخنوري، ج 3، ص 272؛ منتخب التواريخ، ص 734.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 


 5- جواني كه به بركت امام حسين_ عليه السّلام _ توبه كرد  


يكي از بزرگان مي‎گفت:

من در كربلا به مجلس درس استاد آقاي بهبهاني مي‎رفتم. ناگاه روزي، جوان زائري كه لباس توابع آذربايجان را بر تن داشت،

داخل مجلس شد و سلام كرد و دست استاد را بوسيد؛

و يك دستمال بسته‎اي كه ميان آن زيور زنانه بود نزد استاد گذاشت و گفت: اين را در راههايي كه مي‎خواهيد صرف كنيد.

فرمود قضية اين دستمال چيست؟ عرض كرد: قصّه عجيبي دارد و آن اين است كه من از فلان شهر هستم، به يكي از شهرهاي روسيه مسافرت كردم

و در آنجا مشغول تجارت شدم. در آنجا صاحب ثروت و دولت بودم.

يك روز چشمم به يك دختر زيبا افتاد، تمام قلب مرا به خود مشغول كرد،

نتوانستم خودداري كنم، رفتم به نزد كسان آن دختر - كه از اعيان نصارا بودند - و او را خواستگاري كردم.

گفتند در تو عيبي نيست مگر اينكه تو به مذهب ما نيستي، اگر به مذهب نصارا داخل شوي، ما اين دختر را به تو تزويج مي‎كنيم.

پس من از نزد آنها مراجعت نمودم؛ چون آنها ازدواج را منوط به امري كرده بودند كه من هرگز اقدام به آن نمي‎كردم.

چند روز صبر كردم و روز به روز محبت و شوق من به آن دختر زيادتر مي‎شد، ناگاه به جايي رسيد كه دست از تجارت و شغل خود برداشتم و ...

تا بالاخره به ظاهر، اظهار كردم كه به دين مسيح داخل شده‎ام و آنها قبول نمودند و دختر را به من تزويج كردند.

چون قدري گذشت از اين كار، بشدت پشيمان شدم و خود را سرزنش مي‎كردم. نه قدرت داشتم به وطنم برگردم و نه برايم امكان داشت كه عمل به وظايف مسيحيت نمايم،

از آداب و احكام اسلام چيزي به من يافت نمي‎شد جز گريستن در مصائب سيد الشهداء ـ عليه السلام ـ. در آن اوقات محبت زيادي به آن بزرگوار پيدا كردم.

در مصائب آن حضرت بسيار فكر نموده و گريه و زاري مي‎كردم (در ضمن از كاري كه انجام داده بودم، خيلي ناراحت و پشيمان بودم و استغفار مي‎كردم).

عيال من از ديدن اين حالت تعجب مي‎كرد و چون علت ظاهري از براي گرية من نمي‎ديد، حيرتش زياد مي‎شد.

روزي از سبب گرية من سؤال كرد. من حقيقت حال را به او گفتم كه من به مذهب اسلام باقي هستم و گرية من در مصائب ابا عبدالله الحسين ـ عليه السلام ـ است.

همين كه اسم شريف آن بزرگوار را شنيد، نور اسلام در قلبش ظاهر شد و در همان حال داخل در شريعت اسلام شد و با من در مصائب آن حضرت هم ناله گرديد.

يك روز من به او گفتم: بيا هجرت كنيم و به صورت پنهاني به زيارت قبر مطهر حضرت سيدالشهداء ـ عليه السلام ـ برويم و در آن جا علناً اظهار مسلماني نماييم.

آن زن با من موافقت كرد، آن گاه به تهيه لوازم سفر، پرداختيم. قدري نگذشت كه زوجة من مريض شد و از دنيا رفت.

خويشان و نزديكان او جمع شدند و او را به روش نصارا، همراه با لوازم زينتش‎اش، دفن كردند.

غم و اندوه من در مفارقت با همسر جوانم، زياد شد. با خود گفتم: شب مي‎روم و جسد را از قبر بيرون مي‎آورم و در بهترين شهرها دفن مي‎كنم.

چون شب شد، رفتم، قبر را شكافتم ديدم مردي با سبيل بلند و ريش تراشيده در آن جا مدفون است. از اين حادثه بسيار متحير شدم و به فكر فرو رفتم،

در آن حال مرا خواب ربود.

در عالم خواب ديدم كسي مي‎گويد: دل، خوش دار و غمگين مباش كه جسد همسرت را ملائكه حمل كردند به زمين كربلاي معلا و او را در ميان صحن مقدس دفن كردند.

من از خواب برخاستم و عازم كربلا شدم و در آن جا قصة خود را به خادمان حرم گفتم و آنها همان قبر را شكافتند و من داخل قبر شدم،

ديدم همسرم به همان هيئتي كه در ولايت خويش به خاك سپرده شده بود، خوابيده است.

لوازم و زينت‎هايي كه به مذهب نصارا با او دفن شده بود برداشتم و اين است آن لوازم و زينتها.[1]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . حكايات و نصايح اخلاقي، ص 116.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 



 6- يادآوري عذابهاي اخروي  


سلمان فارسي در كوفه از بازار آهنگران عبور مي‎كرد. جواني را ديد كه در وسط بازار افتاده و مردم در اطرافش جمع شده‎اند.

مردم متوجه سلمان شدند و از او تقاضا كردند، نزد جوان آمده و دعايي به گوش او بخواند؛ چون سلمان به نزديك آن جوان آمد، وي سرش را بلند كرده،

عرض نمود: مرا كسالت و مرضي - بطوري كه اين مردم تصور مي‎كنند - نيست، من از اين بازار عبور مي‎كردم، ديدم آهنگران چكشهاي آهنين مي‎زنند؛

فرمايش خداي متعالي را به ياد آوردم كه فرموده است:« وَلَهُمْ مقامِعُ مِنْ حَديد؛ و چكشهاي آهني، نصيبشان خواهد شد» و بي‎اختيار مرا اين حالت روي داد.

سلمان نسبت به آن جوان علاقه‎مند شد و او را برادر خود خواند و پيوسته با هم معاشر بودند تا آن كه، آن جوان مريض شد و در حال احتضار بود كه سلمان به

بالين او آمد و به ملك الموت خطاب كرد: اي ملك الموت! با برادر من مدارا و مهرباني كن.

ملك الموت جواب داد: من نسبت به همة مؤمنان مهربان و رفيق هستم.[1]


 يا رب مددي كه بي‎پناهيم همه
اي بحر كرم غرق گناهيم همه
اي باعث روسفيدي روسيه آن
بر من نظري كه روسياهيم همه
 

[1] . طرائق الاولياء، ص 65؛ اماني شيخ مفيد، ص 87.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 


 6- يادآوري عذابهاي اخروي  


سلمان فارسي در كوفه از بازار آهنگران عبور مي‎كرد. جواني را ديد كه در وسط بازار افتاده و مردم در اطرافش جمع شده‎اند.

مردم متوجه سلمان شدند و از او تقاضا كردند، نزد جوان آمده و دعايي به گوش او بخواند؛ چون سلمان به نزديك آن جوان آمد، وي سرش را بلند كرده،

عرض نمود: مرا كسالت و مرضي - بطوري كه اين مردم تصور مي‎كنند - نيست، من از اين بازار عبور مي‎كردم، ديدم آهنگران چكشهاي آهنين مي‎زنند؛

فرمايش خداي متعالي را به ياد آوردم كه فرموده است:« وَلَهُمْ مقامِعُ مِنْ حَديد؛ و چكشهاي آهني، نصيبشان خواهد شد» و بي‎اختيار مرا اين حالت روي داد.

سلمان نسبت به آن جوان علاقه‎مند شد و او را برادر خود خواند و پيوسته با هم معاشر بودند تا آن كه، آن جوان مريض شد و در حال احتضار بود كه سلمان به

بالين او آمد و به ملك الموت خطاب كرد: اي ملك الموت! با برادر من مدارا و مهرباني كن.

ملك الموت جواب داد: من نسبت به همة مؤمنان مهربان و رفيق هستم.[1]

 يا رب مددي كه بي‎پناهيم همه
اي بحر كرم غرق گناهيم همه
اي باعث روسفيدي روسيه آن
بر من نظري كه روسياهيم همه
 

--------------------------------------------------------------------------------

[1] . طرائق الاولياء، ص 65؛ اماني شيخ مفيد، ص 87.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 



 7- چه كسي را به بهشت مي‎برند؟  



جوان گنهكاري مادري داشت كه همواره فرزند خود را پند و اندرز مي‎داد.

اتفاقاً روزي عبور آن جوان به قبرستان افتاد، استخوان پوسيده‎اي را ديد، برداشت و در اثر تماس با انگشتان، آن استخوان به هم ريخت و از هم پاشيده شد.

با خود گفت: من نيز در آتيه، چنين خواهم شد و تصميم گرفت كه توبه كند، سر به آسمان كرد و گفت: خداي من! مرا بپذير و به من رحم كن؛

سپس برخاست و رو به سوي مادرش آمد و گفت: مادر با بندة گريزپايي كه آقايش او را بگيرد، چه مي‎كنند؟ مادر پاسخ داد: دستها و پاهايش را بسته

و جامه‎هاي خشن و غذاهاي غليظ به او خواهند داد.

پسر گفت: اي مادر، من جامه‎اي پشمين و نان جوين مي‎خواهم و تو با من بسان بندة گريزپاي فراري رفتار كن، شايد مولاي من (خداوند) بيچارگي مرا ديده، به حالم ترحم كند.

ما در همين برنامه را دربارة فرزند گناهكار خود انجام داد؛ جوان مشغول عبادت شد و شب كه فرا مي‎رسيد، شروع به گريه و ناله مي‎كرد.

شبي مادرش گفت: پسرم به حال خودت رحم كن (اين قدر خود را به رنج نينداز).

پس گفت: اي مادر براي من موقفي طولاني در برابر خداي بزرگ است، نمي‎دانم كه آيا امر مي‎شود مرا به ساية رحمت الهي و بهشت برند يا به سوي عذاب الهي بكشند.

من از رنج و ناراحتي دائمي كه راحتي بعد از آن نيست بيمناكم و از توبيخي كه عفوي با آن نيست مي‎ترسم.

مادر گفت: پس اندكي آسايش كن، پاسخ داد: اي مادر چگونه در طلب راحتي باشم و حال آن كه در جهان ديگر مي‎بيني، خلايق را به سوي بهشت و مرا به سوي دوزخ مي‎برند.

شبي مادر پير از اتاق فرزند گذشت، دريافت كه پسر بيدار و سرگرم قرائت اين آيه است:

[COLOR=#9bbb59]« فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ؛[1]


پس سوگند به پروردگارت كه از همة آنها سخت بازپرسي و مؤاخذه خواهيم كرد از آنچه كه انجام مي‎دادند».

مدتي هم در اين كلمات الهي انديشه نمود، سپس گريه كرد و مضطرب شد و به حالت غشوه افتاد. مادر او را صدا كرد ولي جوابي نشنيد.

لذا گفت: اي نور ديدة من كجا تو را ملاقات كنم؟ پسر با صداي ضعيفي پاسخ داد: اگر مرا در عرصة قيامت نيافتي، از مالك دوزخ راجع به من بپرس.[2]
 

--------------------------------------------------------------------------------
[1] . حجر (15) آية 92.
[2] . ابن جوزي، التبصرة، ج 1، ص 29 (به نقل از: نمونه‎هائي از تأثير و نفوذ قرآن، ص 193).
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 




 8- كار خوب باعث نجات و توبه شد  



عارفي گفت: روزي از خانه خارج شده به كنار رود نيل رفتم. نگاه كردم، ديدم كژدمي (عقرب) به تعجيل تمام ‎مي‎رود،

چون به كنار آب رسيد لاك پشتي از آب بيرون آمد و آن كژدم سوار او شده و از آب گذر نمود.

با خود گفتم: در اين كار سري است؛ پس به آن جانب رفتم و از عقب آن كژدم روان شدم تا به درختي رسيدم كه جواني در زير آن درخت خوابيده بود

و ماري روي سينة او حلقه زده بود. مار قصد آن جوان كرده، خواست سر در دهان او كند كه آن عقرب زخمي به آن مار زد و آن را كشت و سوار لاك پشت شده باز گرديد.

من گفتم: سبحان الله! اين جوان از اولياء‌الله است، چون پيش او رفتم ديدم مست است، تعجبم بيشتر شد؛

آوازي شنيدم گفت: «اگر اين جوان خواب است، خداي او بيدار است». چون اين ندا را شنيدم، گريان شدم و بر بالين او رفتم و نشستم تا بيدار شد.

من جريان را به او گفتم، وقتي كه جوان به مار نگاه كرد و مرا ديد و مستي خودش را فهميد، گفت:‌ شرم بر من! چگونه چنين خداي كريمي را معصيت مي‎كنم؟

سپس گفت: پروردگارا! اين كردار تو نسبت به كسي است كه از فرمان تو سرپيچي كرده است، مهرباني و مداراي تو با آن كسي كه تو را فرمان مي‎برد چگونه خواهد بود؟

پرسيدم: اي جوان! امروز چه كرده‎اي؟ گفت: عمل خوبي نكرده‎ام، ولي هر وقت مرتكب شرب خمر مي‎بودم و مادر آب مي‎خواست تا وضو بگيرد،

زود آب مي‎آوردم و همچنين ديروز به طرف خمرخانه مي‎رفتم، ديدم عالمي مي‎خواهد سوار بشود، به من گفت: بيا ركاب اسب مرا بگير،

رفتم و ركاب اسب آن عالم را گرفتم تا سوار شود.

آن جوان به سبب اين دو عملش، از مرگ نجات يافت و توبه نمود، و در توبه خود به قدري جدي بود كه مستجاب الدعوه گرديد.[1]


--------------------------------------------------------------------------------

[1] . خزينة الجواهر، ص 659؛ حياة الحيوان دميري، ج 2، ص 138؛ لثالي الاخبار، ج 2، ص 85.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 




 تاكي سرگرم بازيچه‎ايم؟  

صلة بن أشيم (از پارسايان قرن اول هجري) همه روزه براي عبادت بن حجره‎اي مي‎رفت و آنجا به عبادت مي‎پرداخت، و از كنار جواناني مي‎گذشت

كه به لهو و لعب سرگرم بودند.

صله به آنان مي‎گفت: به من بگوييد اگر گروهي آهنگ سفري داشته باشند، روزها از حركت خودداري كنند و شبها بخوابند، چه هنگامي سفر آنان پايان خواهد پذيرفت؟

و همه روز همچنان كه از كنارشان مي‎گذشت آنان را اندرز مي‎داد. روزي كه از آن جا گذشت و همين سخنان را گفت،

جواني از ميان جوانان گفت: اي ياران! به خدا سوگند كه مقصود او، ماييم كه به روز سرگرم بازيچه‎ايم و به شب مي‎خوابيم؛ آن جوان از پي صله حركت كرد

و همواره با او به عبادتگاه مي‎رفت و به عبادت مي‎پرداخت تا درگذشت.[1]


--------------------------------------------------------------------------------

[1] . ابن قدامه، توبه كنندگان، ص 201.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: بازگشت از بيراهه

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 



 فرار از گناه  



دربارة يوسف بن الحسين مي‎گويند كه جواني زيبا و صاحب جمال بود؛ دختر امير عرب - كه او نيز از زيبايي بهره فراواني داشت - بر او عاشق شد.

دختر فرصتي يافت و خود را به پيش او انداخت، او بلرزيد و آن جا را رها كرد و به قبيله‎اي دورتر رفت و آن شب نخفت بلكه همة شب را سر بر زانو نهاده بود

تا اين كه خواب او را فرا گرفت و در رؤيا موضعي را ديد كه مثل آن را نديده بود، جمعي سبزپوش گرد آمده‎اند و يكي پادشاه وار بر تخت نشسته بود.

يوسف آرزو كرد كه بداند ايشان كيانند؟ خود را به آنها نزديك نمود. چون به نزديك آنها رسيد، به او راه دادند و تعظيم كردند.

پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: ما فرشته هستيم و اين كه بر تخت نشسته است، يوسف پيغمبر است كه به زيارت شما آمده است.

گفت: مرا گريه آمد كه «من كه باشم كه پيامبر خدا به زيارت من آيد»، در اين فكر بودم كه يوسف ـ عليه السلام ـ از تخت به زير آمد

و مرا به پيش خود برده و بر تخت نشانيد، گفتم: يا نبي الله! من كه باشم كه به من اين لطف را مي‎كني؟

گفت: در آن ساعت كه آن دختر صاحب جمال خود را پيش تو انداخت و تو خود را به خدا مي‎سپردي و به او پناه مي‎جستي، حق تعالي تو را بر من و ملائكه

عرضه كرد و گفت: بنگر اي يوسف! تو آن يوسفي كه قصد كردي به زليخا تا دفع كني او را و او آن يوسف است كه قصد نكرد به دختر شاه عرب و بگريخت.

مرا با اين فرشتگان به زيارت تو فرستاد و بشارت داد كه تو از برگزيدگان هستي.[1]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . عطار نيشابوري، تذكرة الاولياء، ص 256.
ارسال پست

بازگشت به “جوانان”