بازگشت از بيراهه
مدیران انجمن: قهرمان علقمه, شورای نظارت
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
بازگشت از بيراهه
1- پرواز به سوي زيباييها
موسي بن محمد بن سليمان هاشمي[1] جواني بود كه از نظر زندگي و فراخي نعمت از ديگر پسران پدرش آسودهتر بود.
خواستههاي خويش را در انواع لذّتها چه از لحاظ خوراك و آشاميدني و چه از لحاظ جامه و عطر و كنيزكان و غلامان بر ميآورد،
گويي او را همتي و انديشهاي جز در آن راه نبود.
موسي جواني بسيار زيبا بود؛ چهرهاي همچون ماه داشت، موهايش مشكي، ... شيرين سخن و صدايش ظريف و نعمت خدا بر او بسيار و فراوان بود؛
آن چنان كه از املاك خود و زمينهايي كه در اختيارش قرار داده شده بود و حقوق خويش، ساليانه سه ميليون و سيصد هزار درهم درآمد داشت و همة
آن را در همان راه هزينه ميساخت.
جواني و هواي نفس و دنيايي كه همة خواستههاي او را بر ميآورد او را شيفته بود. او كاخي بلند داشت كه بر اطراف احاطه داشت؛
برخي از درهاي تالار آن رو به جاده گشوده ميشد و برخي رو به باغها. در آن تالار براي او خيمهاي كه پايههايش از عاج بود برافراشته و
آن را با ديباي سبز آكنده از خز حلاجي شده پوشانده بودند. از تارك خيمه زنجيري زرّين كه آراسته به انواع گوهر و مرواريد و ياقوت سرخ و
زبر جد سبز و عقيق زرد بود - و هر يك به درشتي گردو - آويخته بودند و آن خيمه ميدرخشيد. بر درها پردههاي ديباي زربفت آويخته بود و ... .
موسي بن محمد خود بر سريري مينشست كه سايباني از كتان نرم و آراسته داشت؛ همنشينان و برادرانش در آن خيمه با او مينشستند.
عودهاي معطّر در مجمرهايي كه نصب شده بود ميسوخت و خدمتكاران كه در دست خود بادزن و مگس ران داشتند بالاي سرش ايستاده بودند،
كنيزكان آوازه خوان در جاي ديگري بيرون از خيمه بودند؛ هر گاه به سمت راست مينگريست، نديمي را ميديد كه خود او را برگزيده و به
گفتگوي با او انس گرفته بود، و چون به سمت چپ خويش مينگريست برادري و دوستي را ميديد كه او را براي دوستي و مودّت انتخاب كرده بود ...،
چون لب به سخن ميگشود، همگان خاموش ميشدند و چون برميخاست، همگان بر پا ميشدند؛ هر گاه ميخواست آواز خوانندگان را بشنود،
به سوي پرده مينگريست و هر گاه خاموشي آنان را ميخواست با دست اشاره ميكرد و آنان خاموش ميشدند.
اين روش او بود تا پاسي از شب ميگذشت و چون عقل از سر او ميپريد، همنشينان او بيرون ميرفتند و او با ويژگان خلوت ميكرد.
بامداد به كساني مينگريست كه پيش او به بازي نرد و شطرنج سرگرم بودند.
پيش او هرگز سخن از مرگ نميرفت و از بيماري و درد و چيزي كه در آن ياد اندوه باشد گفتگو نميشد،
همه سخن از شادي و شادماني و افسانههاي خندهآور بود، همه روز انواع عطرهاي تازه به بازار آمده بر او عرضه ميشد و تا بيست و هفت سالگي بدين سان گذراند.
يك بار همچنان كه در خيمة خويش بود و پاسي از شب سپري شده بود، ناگاه نغمهاي از گلويي اندوهگين شنيد كه غير از نغمههايي بود
كه از مطربان خود ميشنيد؛ آن نغمه بر دلش نشست و او را از آنچه در آن بود به خود شيفته ساخت. او به نوازندگان و آوازخوانان اشاره كرد
كه خاموش شوند، و سر خود را از پنجرهاي مشرف بر جاده بيرون آورد تا آن نغمة دلنشين خود را گوش دهد.
گاهي آن را ميشنيد و گاه نميشنيد، به غلامانش فرياد كشيد كه صاحب اين نغمه را جستجو كنيد. غلامان بيرون رفتند و به جستجو پرداختند؛
ناگاه به جواني برخوردند كه در يكي از مساجد بر پاي ايستاده و سرگرم مناجات با پروردگار خويش بود. او را از مسجد بيرون آوردند
و بدون اين كه با او سخني بگويند؛ بردند و برابر موسي بر پا داشتند.
موسي بر او نگريست و پرسيد: اين كيست؟ گفتند: صاحب آن نغمه كه شنيدي، پرسيد: او را كجا يافتيد؟ گفتند: در مسجد بر پاي بود.
نماز ميگزارد و قرآن ميخواند؛ موسي گفت: اي جوان! چه ميخواني؟ گفت: كلام خدا، گفت: همان نغمه را به گوش من برسان. جوان چنين خواند
: «أعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطان الرَّجِيم؛ إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ، عَلَى الْأَرائِكِ يَنْظُرُونَ، تَعْرِفُ فِي وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِيمِ، يُسْقَوْنَ مِنْ رَحِيقٍ مَخْتُومٍ، خِتامُهُ مِسْكٌ وَ فِي ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ، وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ، عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ؛[2]
نيكان در ناز و نعمتاند؛ آنها بر تختهاي عزّت (تكيه زنند و) نعمتهاي خدا را بنگرند، و در رخسارشان نشاط و شادماني نعيم بهشتي پايدار است،
و (ساقيان حور و غلمان) شراب ناب سر به مهر بنوشانند، كه به مشك مهر كردهاند، و عاقلان بر اين نعمت شادماني ابدي، بايد به شوق و رغبت بكوشند،
تركيب آن شراب ناب از عالم بالاست، سرچشمهاي كه مقرّبان خدا از آن مينوشند».
جوان به سخن خود چنين ادامه داد: اي فريفتة مغرور! آن مجلس و انجمن بر خلاف اين مجلس و غرفه و فرش توست،
آنها تختهايي است كه مفروش به فرشهاي گرانقدري است كه
«بطائنُها مِن استبرق؛ آسترهاي آن از استبرق (حرير) است»،
«مُتَّكِثِينَ عَلي رَفْرَفٍ خًضْرٍ وَعَبْقَرِيٍّ حِسانٍ؛ بر بالشهاي سبز و بساطهاي گران مايه نيكو تكيه زدهاند»
و دوست خدا از چنان جايگاهي مشرف بر دو چشمهاي است كه در دو باغ روان است و
« فِيهِما مِنْ كُلِّ فاكِهَةٍ زَوْجانِ؛[3] در آن بهشت از هر ميوه دو جفت است»،
«لامَقْطُوعةٍ؛ كه بر سر نميرسد»،
«في عِيْشَةٍ راضيةٍ؛ در زندگي خوش و پسنديده»،
«في جَنّةٍ عالِيَةٍ؛ در بهشتي بلند مرتبه»،
« وَ زَرابِيُّ مَبْثُوثَةٌ؛ و فرشهاي (گرانبها) گستردهاند»،
« فِي ظِلالٍ وَ عُيُونٍ؛ در سايهها و چشمه سارها»،
« أُكُلُها دائِمٌ وَ ظِلُّها تِلْكَ عُقْبَى الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ عُقْبَى الْكافِرِينَ النَّارُ؛ خوراك و سايه آن جاودانه است، اين فرجام كساني است كه پرهيزگاري كردند و فرجام كافران آتش است»،
« إِنَّ الُْمجْرِمِينَ فِي عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ، لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ؛ بدكاران هم در آن جا سخن در عذاب آتش جهنم مخلدند، و هيچ از عذابشان كاسته نشود و اميد نجات و خلاصي ندارند»،
« يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ؛ روزي كه كشيده شوند در آتش بر چهرههايشان، بچشيد سودن دوزخ را»،
« يَوَدُّ الُْمجْرِمُ لَوْ يَفْتَدِي مِنْ عَذابِ يَوْمِئِذٍ بِبَنِيهِ؛ آن روز كافر بدكار آرزو كند كه كاش توانستي فرزندانش را فداي خود سازد».
تا آنجا كه ميفرمايد:
« وَ جَمَعَ فَأَوْعى؛ گرد آورد و بيندوخت»،
در عذابي سخت و گرفتاري دشوار و خشم پروردگار جهانيان هستند
« وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ؛ و نباشند از آن بيرون شدگان».[4]
موسي از جاي برخاست و آن جوان را در آغوش كشيد و گريست و به نديمان خود گفت: از پيش من بيرون رويد و خود به صحن خانه خويش آمد
و با آن جوان بر بوريايي نشست و بر جواني خويش ميگريست و بر خود نوحه سرايي ميكرد و آن جوان او را پند و اندرز ميداد و با خدا عهد
و پيمان كرد كه هرگز به گناهي برنگردد.
چون آن شب را به صبح رساند توبة خود را آشكار ساخت و ملازم مسجد و عبادت شد و فرمان داد، گوهرها و سيم و زر و جامهها فروخته شود
و بهاي آن را صدقه داد حقوق ديواني خود را هم نپذيرفت و همة املاكي را كه در اختيارش نهاده بودند برگرداند ...
شبها به شب زندهداري و روزها به روزه گرفتن پرداخت و چنان شد كه نيكان و برگزيدگان به ديدارش ميرفتند و به او ميگفتند:
با خود مدارا كن كه پروردگار، بزرگوار است و عبادت اندك و آسان را سپاس ميدارد و پاداش بسيار ميدهد.
او ميگفت: اي قوم! من به خويشتن آشنا ترم، گناه من بزرگ است، شب و روز از فرمان خداي خود سرپيچي كردم؛ و فراوان ميگريست.
سپس به قصد انجام حج پياده و پاي برهنه، بيرون آمد، جز جامهاي سبك بر تن نداشت و كوزه آب و جوالي همراه داشت.
او بدين گونه به مكه رسيد و حج گزارد و همانجا مقيم شد.
شبها به حجر اسماعيل ميرفت و با خداي خود مناجات مينمود و چنين ميگفت: اي سرور من! در خلوتهاي خويش ترا مراقب خود نديدم.
سرور من! شهوتهاي من از ميان رفته است ولي گرفتاريهاي من باقي مانده است،
اي واي بر من از آن روز كه تو را ديدار خواهم كرد! اي واي و صد واي بر من در آن هنگام كه كارنامهام آكنده از گناهان و رسواييها آشكار شود!
آري كه واي و بدبختي در قبال خشم و توبيخ تو بر من فرا رسيده است كه تو نسبت به من احسان فرمودي و من با گناهان به مقابله پرداختم و
تو بر همه كارهاي من آگاهي. سرورم! به پيشگاه چه كسي جز تو ميتوانيم بگريزم و به چه كس جز تو ميتوانم پناه برم؟
سرورم! من شايسته و سزاوار آن نيستم كه بهشت را از تو مسألت كنم بلكه تو را به حق جود و كرمت و تفضلت مسألت ميكنم كه بر من رحمت آوري
و مرا بيامرزي كه تو داخل اهل تقوا و شايستة آمرزيدني.
محمد بن سماك - راوي اين داستان - ميگويد: من او را در مكه زيارت نمودم، او به من گفت: آيا معتقدي كه خداوند مرا قبول فرموده است؟
كه من خود بيم آن دارم كه روي از من برگردانده باشد؛ سخن او مرا به گريه انداخت، گفتم:
اي حبيب من! تو را مژده باد كه به من خبر رسيده است در پيشگاه خداوند متعال هيچ چيز خوشتر از جوان توبه كننده نيست.
چون اين سخن را از من شنيد از بيم آن كه مردم به سبب گريستن او بر او جمع شوند، از گريه باز ايستاد، برخاست و مرا به خانهاي برد
و بر سكويي نشاند و خود بر زمين نشست و گفت: همواره مشتاق ديدار تو بودم تا با مرهم سخن خود زخمها و عقدههاي مرا درمان كني.
من گفتم: اي اباالقاسم! پروردگار جهانيان به لطف خويش تو را از خواب غافلان بيدار فرموده است،
بر اين توفيق كه به تو ارزاني داشته است او را سپاسگزار باش و بر اين نعمت، حمد او را به جاي آور و خداوند متعال به رحمت خويش چيزي به
مراتب بهتر از آنچه از بيم او ترك كردهاي، به تو عنايت فرموده است.[5]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . پدرش محمد بن سليمان، شوهر عبّاسه، خواهر هارون، و از دولتمردان بسيار متموّل و سالها حاكم بصره بوده است.
[2] . مطفّفين (83) آيات 22 - 28.
[3] . الرّحنن (55) آيه 75 و 52.
[4] . اين آيات كه به مناسبت وحدت در معني در اين متن آمده است از سورههاي مختلف است و به ترتيبي كه در متن آمده به اين گونه است: بخشي از آية 33 سورة واقعه؛ بخشي از آيه 20 و 21 سورة الحاقة؛ آية 16 سورة غاشيه؛ بخشي از آيه 35 سورة رعد؛ آيات 75 و 74 سورة زخرف؛ آيات 11 و 18 سورة معارج و آية 48 سورة حجر.
[5] . ابن قدامه المقدّسي، توبه كنندگان، ترجمة محمود مهدوي دامغاني، صفحة 160 - 165 (با كمي تلخيص).
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
2- دعاي توبه كننده مستجاب ميشود
شخصي همراه خانوادهاش با كشتي مسافرت مينمود.
در وسط دريا كشتي گرفتار توفان و امواج سهمگين شد و شكست و تمام سرنشينان آن غرق شدند مگر زن آن شخص كه محكم به تخته پارهاي چسبيد و به ساحل رسيد.
در آن جا جوان راهزن و فاسقي كه از هيچ گناهي فروگذاري نميكرد، زندگي مينمود.
وقتي كه چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسيد: تو از جنّي يا از انس؟ گفت: من انسانم.
جوان فاسق به آن زن نزديك شد ... و همين كه خواست دست خيانت به سوي آن زن دراز كند، ديد آن زن مضطرب شده و ميلرزد،
پرسيد: چرا مضطربي؟ آن زن اشاره به آسمان كرد و گفت: از خدايم ميترسم، پرسيد: هرگز گرفتار اين گونه گناه شدهاي؟
گفت: نه، به عزّت خدا سوگند كه هرگز اين گناه را مرتكب نشدهام، گفت: تو هرگز چنين كاري نكردهاي،
چنين از خدا ميترسي و حال آن كه به اختيار تو نيست و تو را به جبر به اين كار وا ميدارم! پس من اولايم به ترسيدن و سزاوارم
به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشيمان شد و به درگاه الهي توبه نمود.
او آن زن را رها نمود و به سوي خانة خود روان شد. در بين راه به راهبي برخورد و با او همسفر گرديد؛
وقتي كه مقداري راه رفتند، هوا بسيار گرم شد و نور خورشيد آنها را اذيت نمود.
راهب به آن جوان گفت: دعا كن كه خدا ابري بفرستد تا بر ما سايه افكند، جوان گفت: من در پيشگاه خدا خجلم، زيرا علاوه بر آن كه حسنهاي ندارم،
بلكه غرق گناهم. راهب گفت: من دعا ميكنم و تو هم آمين بگو، چنين كردند، بعد از مدّت كمي، ابري بر سرايشان پيدا شد و سايه افكند.
مقداري از راه با هم بودند تا بر سر دو راهي رسيدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهي رفت و راهب به راه ديگر روان شد،
ناگهان راهب متوّجه شد كه، بر بالاي سر جوان سايه افكنده است، فوري خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتري،
زيرا كه دعاي من با آمين شما مستجاب شد، بگو چه كردهاي كه مستحق اين كرامت شدهاي؟
جوان قصّه خود را نقل كرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترك معصيّت او كردي، خدا گناهان گذشتة تو را آمرزيده است، سعي كن كه بعد از اين خوب باشي.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . شيخ عباس قمي، منازل الآخرة، ص 117؛ اصول كافي، ج 3، ص 111؛ بحار، ج 70، ص 361؛ تفسير جامع، ج 7، ص 336.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
3- دعاي امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ براي جوان تائب
حضرت امام حسن مجتبي ـ عليه السلام ـ فرمودهاند:
در شب تاريكي كه ديدگاه خفته و صداها آرام گرفته بود همراه پدرم بر گرد كعبه طواف ميكردم، پدرم ناگهان آواي اندوهگين و دردمندي را شنيد كه سخن ميگفت:
«اي كسي كه در تاريكيها دعاي مضطر درمانده را اجابت ميفرمايد.
اي كسي كه درماندگي و گرفتاري و دردها را مرتفع ميسازد.
همانا ميهمانان تو برگرد خانه خفتهاند و بيدار ميشوند، اي خداي قيّوم تو را فرا ميخوانم و ديدة تو هرگز نميخسبد.
به بخشش خود عفو از گناه مرا به من ارزاني فرماي، اي كسي كه همگان در حرم به او اشاره ميكنند و توسل ميجويند.
اگر عفو تو را گنهكار افراط كننده در نيابد چه كسي بايد بر گنهكاران با بزرگواري بخشش آورد».
امام حسن گويد كه پدرم به من فرمود: فرزندم! آيا صداي اين شخص را كه بر گناه خود زاري و از پروردگارش طلب عفو ميكند،
ميشنوي؟ پيش او برو شايد بتواني او را پيش من آوري.
من شروع به گردش در اطراف كعبه كردم و به جستجوي او پرداختم او را نيافتم تا آن كه كنار مقام ابراهيم رسيدم، او را در حال نماز ديدم،
گفتم: به حضور پسر عموي پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلّم ـ بيا.
او نماز خود را مختصر كرد و از پي من آمد، من به حضور پدرم رفتم و گفتم: پدر جان اين همان شخص است.
پدرم از او پرسيد: از كدام ملتي؟ گفت: عربم، پرسيد: نامت چيست؟ گفت: منازل بن لاحق. پدرم پرسيد: كار و داستان تو چيست؟
گفت: داستان آن كسي كه گناهانش او را تسليم و بزههايش او را به نابودي كشانده است،
چه ميتواند باشد؟ آن هم كسي كه غرقة درياي خطاهاست. پدرم فرمود: با اين همه داستان خود را به من بگو.
گفت: جواني بودم كه به سرمستي و بازيچه، روزگار ميگذراندم و از آن كار به خود نميآمدم؛ پدري داشتم كه مرا فراوان پند ميداد
و ميگفت: پسرم از لغزشها و گرفتاريهاي جواني بر حذر باش كه خداوند را خشم و عتابي است كه از ستمگران دور نيست.
و هر گاه او در پند دادن خود پافشاري ميكرد، من هم او را بيشتر ميزدم. يكي از روزها كه همچنان در اندرز دادن من اصرار ميكرد،
او را با ضربههاي دردناك خود به ستوه آوردم.
بطور جدّي به خدا سوگند خورد كه كنار خانة كعبه خواهد آمد و به پردههاي آن پناه خواهد برد و بر من نفرين خواهد كرد،
پدرم بيرون آمد و چون كنار خانه خدا رسيد و به پردههاي كعبه پناه برد، اين سخنان را گفت:
«اي كسي كه حاجيان از راه دور و نزديك پهنه تهامه را پيموده و به درگاهش آمدهاند، پروردگارا! اي آن كه هر كه را با تضرّع به درگاه تو يگانه مهتر
مهتران دعا كند، نوميد نميسازي، اين «منازل» از نافرماني نسبت به من باز نميايستد؛ اي خداي رحمان حق مرا از اين پسرم بازستان،
با قدرت خود يك طرف او را شل و فلج ساز، اي آن كه مقدّسي، نه زاده شدهاي و نه فرزند ميآوري».
منازل گفت: به خدا سوگند هنوز سخن او تمام نشده بود كه بر سر من اين آمد كه ميبينيد، آنگاه سمت راست خويش را برهنه كرد كه خشك و فلج بود.
منازل گفت: من از كارهاي خود توبه كردم و به راه راست بازگشتم و همواره در صدد كسب رضايت او بودم و براي او فروتني ميكردم
و از او تقاضاي بخشش ميكردم تا سرانجام موافقت كرد همان جا كه بر من نفرين كرده است، براي من دعا كند.
من او را بر شتري سوار كردم و خود از پي او پياده حركت كردم. چون به وادي اراك رسيديم، پرندهاي از خار بني پريد و شتر رم كرد
و او را ميان سنگها بر زمين افكند، سرش نرم شد و درگذشت و همان جا او را به خاك سپردم و نااميد به اينجا آمدم. آنچه براي من بسيار سخت است
سرزنشي است كه ميشنوم، زيرا من معروف شدهام كه گرفتار عاق پدر هستم.
پدرم، امير المؤمنين علي ـ عليه السلام ـ به او گفت: بر تو مژده باد كه ياري خداوند براي تو فرا رسيده است، آنگاه دو ركعت نماز گزارد
و براي او دعايي را چند بار خواند و با دست خود جامه را از آن جانب بدن منازل كه شل بود، كنار زد و به صورت صحيح و سالم همان گونه كه پيش از آن بود برگشت.
پدرم به منازل فرمود: اگر نه اين بود كه پدرت موافقت كرده بود كه همان گونه كه بر تو نفرين كرده بود دعا كند، هرگز براي تو دعا نميكردم.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . همان، ص 197 - 199؛ ابن طاووس، مُهَجُ الدعوات، ص 153.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
4- مهربانترين بخشاينده
در زمان رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلّم ـ جوان عياشي بود.
پدرش هر چه او را نصيحت و موعظه ميكرد فايدهاي نداشت.
غرور جواني نميگذاشت حرف بشنود. پدر او را طرد كرد ...، بالاخره پسر مريض شد، به پدر خبر دادند، اعتنايي نكرد و گفت: من او را عاق كردهام؛
پسر مرد و پدر تشييع نكرد، ديگران رفتند و پسر را تشييع كرده و دفن نمودند.
شب در عالم رؤيا پدر در خواب، پسرش را ديد كه داراي وضع مرتب و زندگي بسيار عالي است؛ پرسيد: تو پسر من هستي؟
گفت: آري، پرسيد اين دستگاه با اين وضع تو، چطور جور شده است؟ پسر گفت: راست است، تا ساعت آخر عمر من چنين بودم،
امّا در آن وقت ديدم ميخواهم بميرم و حالم به قدري خراب است كه نزديكترين اشخاص به من كه پدرم باشد، مرا رها كرده و ترحم ننموده است؛ آن وقت با دل شكسته گفتم:
يا ارحم الرّاحمين! اي خدايي كه تو از هر رحم كنندهاي، مهربانتر هستي، توبه مينمايم و تو هم بر من رحم كن؛ با دل شكسته رو به درگاه خدا آوردم و
رحمت الهي، مرا از سقوط به پرتگاه جهنّم نجات داد.[1]
خــداونـدا! پشيمـانم پشيمـان
كجا رو آورم از زخم عصــيان
سيـاهـيـهاي دل زارم نـمــوده
بكن رحمي بر اين زار پريشان
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . شهيد دستغيب، فاتحة الكتاب، ص 180.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
5- سوگند كه ديگرگناه نخواهم کرد
زماني كه اسحاق بن ابراهيم، رئيس شهرباني بغداد بود، پيامبر اكرم ـ صلي الله عليه و آله و سلّم ـ را در خواب ميبيند كه آن حضرت به ايشان ميفرمايند:
«قاتل را آزاد كن»، در حالي كه وحشت زده بود از خواب بر ميخيزد و زيردستانش را صدا ميزند و ميپرسد: كسي را زنداني نمودهايد يا نه؟
و آنها جواب ميدهند: بلي جواني را به جرم قتل بازداشت كردهايم؛ سپس دستور داد كه آن جوان را به پيشش بياورند.
اسحاق به آن جوان ميگويد: جريان خود را برايم تعريف كن، اگر راستش را بگويي، از زندان آزادت خواهم نمود. جوان هم جريان خود را چنين نقل ميكند:
با گروهي از جوانان دوست و رفيق بودم، كارهاي زشت و ناشايست انجام ميداديم و هر شب جمع ميشديم و شراب ميخورديم.
روزي كه بنا بود مجلس عيش و عشرت و باده گساري داير گردد، ديدم پيرزني كه واسطة ما بود، دختري زيبا و خوش اندامي را براي ما آورد؛
زماني كه به وسط خانه رسيدند، آن دختر تا ما را ديد شروع به گريه و زاري نمود و اشكش روان و سرازير گشت.
من زودتر از دوستانم بلند شدم و او را به اتاقي بردم و از داستانش جويا شدم. او گفت:
اي جوان، خدا را دربارة من در نظر بگيريد؛ اين پير زن مرا فريب داده و به من گفت: گنجينة گرانبهايي دارم و مرا تشويق نمود كه براي تماشاي آنها
به خانة او بيايم، من هم به سخنش اعتماد نموده و همراهش آمدم تا اين كه با شما مواجه شدم و ديدم كه با فريب و نيرنگ مرا به اين جا كشانيده است.
من دختر شريف و پاكي هستم و جدّم رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلّم ـ و مادرم حضرت فاطمه زهرا ـ سلام الله عليها ـ ميباشد؛
احترام آنان را در حق من رعايت كنيد و از خطر، نجاتم بدهيد.
من از اتاق خارج شده و جريان را به دوستان شرح داده و گفتم كه معترض اين دختر نشويد. گفتار من در آنها تأثيري كه نگذاشت هيچ،
بلكه باعث تحريك آنها شد، بلند شدند و گفتند: اكنون كه حاجت خود را برآوردي و به كام دل رسيدي، ميخواهي ما را از او بازداري!
من گفتم: به خدا سوگند، تا زماني كه من زنده هستم، دست كسي به او نخواهد رسيد. آنها به من حمله نموده و جراحاتي چند بر من وارد كردند؛
در اينحال يكي از آنها را كه حرص و طمع شديدي از خود نشان ميداد و ميخواست به هر ترتيبي شده به دختر نزديك شود به قتل رساندم و آن دختر
را از آن مهلكه فراري دادم و او سالم و بيخطر از خانه بيرون رفت. و شنيدم هنگامي كه از خانه خارج شد، چنين دعايي در حق من نمود كه
«خدا تو را نگه دارد، چنانچه مرا نگاه داشتي و خدا تو را از پيشامدهاي بد زمانه و حوادث ناگوار محفوظ بدارد».
همسايهها وقتي صداي ما را شنيدند، داخل خانه شده و چاقو را در دست من ديدند كه خونين است و مردي هم در خون خود افتاده و كشته شده است؛
مرا با همان حال دستگير نموده و به اين جا آوردند.
اسحاق رو به جوان كرد و گفت: دانستم كه تو از آن زن حمايت و پشتيباني كرده اي، تو را به خدا و پيامبرش بخشيدم، برو
كه آزاد هستي. مرد جوان هم در جواب گفت: سوگند به حقّ آن كه مرا به احترام او بخشيدي و آزاد نمودي، ديگر به سوي گناه بازگشت نخواهم كرد
و از كارهاي بدم توبه نموده و به سوي كارهاي نيك و خداپسندانه قدم خواهم گذاشت.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . سبط ابن جوزي، تذكرة الخواص، ص 373؛ مروج الذهب، ج 4، ص 13.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
6- توبه كننده دوست خداست
يكي از بزرگان دين - كه نام او را شيخ نجيب الدين ميگفتند - تعريف ميكرد كه: شبي از شبها خوابم نبرد و هر چه كردم استراحت كنم،
نتوانستم؛ تصميم گرفتم، حركت كرده و به گورستان بصره بروم و دعايي براي اموات بخوانم، شايد قلبم آرام گيرد و بخوانم.
به دنبال همان تصميم به گورستان رفتم، شب از نيمه گذشته بود، ديدم كه چهار نفر جنازهاي را به دوش گرفته و وارد قبرستان شدند
. با خود گفتم: شايد آن را كشتهاند كه اين وقت شب براي خاك كردن آوردهاند، پيش رفته و گفتم: شما را به خدا سوگند ميدهم راستش را بگوييد،
آيا اين جنازه را شما كشتهايد يا ديگري؟
در جواب گفتند: اي مرد در حق مسلمانان گمان بد مبر، اين را كسي نكشته و ما چهار نفر مزدوريم، پولي گرفته آن را به اينجا حمل كرديم.
سپس زني را كه در قبري مشغول آماده كردن آن بود، به من نشان دادند و گفتند: صاحب جنازه آن زن است كه مشغول آماده كردن قبر است.
من پيش رفته، پيرزن گيسو سفيدي را ديدم كه مشغول خاك برداري از قبر است و آن را براي دفن آن جنازه آماده ميكند.
ماجراي جنازه و اين كه چرا ميخواهد شبانه آن را دفن كند و كسي متوجّه نشود،
از آن زن سؤال كردم. آن زن سرش را بلند كرده و آهي كشيد و گفت: اين جنازة پسر من است و او جوان فاسق و گنهكاران بود كه در اين شهر همة
مردم او را به بدي و بدكاري مثل ميزدند، و از او متنفّر بودند؛ وقتي پسرم مريض حال شد، مرا به بالين خود خواست و گفت: مادر، ميداني كه من بد بودهام
و مردم مرا به بدي مثل ميزدند ولي من به درگاه خداوند توبه پذير، توبه كردهام، اميدوارم قبول فرمايد؛ بعد گفت: مادر جان چند وصيّت به تو ميكنم،
اميدوارم كه دربارة پسر گنهكارت انجام دهي، تا خدا مرا ببخشد و از سر تقصيراتم بگذرد.
[COLOR=#548dd4]اوّل: وقتي من مردم، ريسماني به گردنم ببند و جنازهام را دور خانه بگردان و بگو خدايا، خداوندا!
اين بندة گريخته و بد عمل توست، توبه كرده و به دست سلطان اجل يعني، مرگ گرفتار آمده و را بخشيده و بر او رحمت كني، رحم كن بر او، يا ارحم الرّاحمين.
دوّم: چون مردم مرا در اين شهر به بدي ياد كرده و از من متنفّرند، ممكن است براي دفنم حاضر نشوند؛ تو خود اقدام به غسل و كفنم كن و
شبانه مرا به خاك بسپار تا مردم مطلع نشده و مرا لعنت نكنند.
سوّم: اگر ممكن شد، تو خودت مرا به قبر بگذار، شايد خداوند به خاطر گيسوان سفيد تو، بر من رحم كند و مرا پذيرفته و و عذابم ننمايد.
آن مرد متدين گويد: آن پيره زن رو به من كرد و گفت: اي مرد! بدان، وقتي پسرم از دنيا رفت، من به وصاياي او اقدام كرده،
ريسمان بر گردنش بستم و خواستم جنازهاش را دور خانه بگردانم؛ ناگهان صدايي شنيدم كه گفت: «هر آينه آگاه باشيد، ترس و حزني براي دوستان خدا نيست،
اين چه گستاخي و جرأتي است كه ميخواهي با دوستان خدا انجام دهي! مگر نميداني كه خداوند توبه پذير و ارحم الراحمين است و با بندگان خود كه توبه ميكنند
و به سوي او بر ميگردند، مهرباني ميكند». من ديگر قدرت آن را پيدا نكردم كه آن عمل را انجام دهم، پس به غسل دادن و كفن كردن جنازه پسرم اقدام نموده
و الان كه هنگام شب است، او را به اين جا حمل نموده و ميخواهم دفنش كنم، اين است ماجراي فرزندم، صاحب اين جنازه.
شيخ نجيب الدين گويد: وقتي من شرح حال آن جنازه را شنيدم، فهميدم كه خداوند توبة او را پذيرفته و از گناهانش در گذشته است؛
خود اقدام به دفنش نموده و از مادر آن جوان اجازه خواستم تا او را به خاك بسپارم، وقتي جنازه را با احترام وارد قبر نمودم، اين سخنان را شنيدم:
اي شيخ! بدانكه خداوند بخشنده و مهربان است، هر كه از گناهانش توبه كند و به سوي او برگردد،
خداي توبه پذير، توبهاش را پذيرفته و گناهانش را ميبخشد و او را در جوار رحمتش قرار ميدهد.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . راه بازگشت به سوي خدا، ص 98؛ (به نقل از كتاب مصابيح القلوب).
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
7- در بارگاه الهي نااميدي راه ندارد
روزي جواني به حضور رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلّم ـ آمد و گفت: يا رسول الله! گناه كردهام از خدا بخواه، گناه مرا عفو نمايد؛
حضرت درخواست نمود و خداوند گذشت كرد. چند روز گذشت و بازآمد و عرض كرد: گناه كردهام، حضرت از خدا درخواست كرد و خداوند هم عفو نمود.
بعد از چند روز باز هم آمد و گفت: گناه نمودهام، حضرت هم درخواست نمود خداوند بخشيد؛ چون مرتبة چهارم به حضور حضرت آمد،
گفت: يا رسول الله! گناه نمودهام، حضرت روي مبارك بر گردانيد و فرمود: من شرم ميكنم از خداي سبحان دربارة تو درخواست عفو بنمايم.
چون جوان اين جمله را از حضرت شنيد، غمناك بيرون رفت و رو به صحرا گذاشت.
در آن جا صورت بر خاك گذاشت و عرض نمود: خدايا شيطان مرا وادار كرد و هواي نفس غالب شد.
مخالفت نهي تو را كردم و مرتكب گناه شدم، به حضور رسولت رفتم و مرا - به علّت زيادي گناهانم - از محضر مباركش دور كرد؛
خدايا! مرا از شرّ شيطان و از هواي نفس خلاصي ده و نگهداري كن.
در آن حال خداوند فرشتهاي را به صورت آدمي فرستاد و به او گفت: خداوند ميفرمايد از درگاه من هيچ كس نااميد نشده است،
تو را عفو كردم و من از كسي كه مال مردم را از راه حرام بخورد، گذشت نميكنم.[1]
جان فشاني بكن ار مي طلبي جانان را
كس به جانان نرسد تا نفشاند جان را
روي بر خاك بنه تا كه به افلاك رسي
سـر بـده تا نگري سـروري دوران را
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . تحقة الواعظين، ج 1، ص 99.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
8- توبة نصوح
در روزگار گذشته جواني به نام نصوح زندگي ميكرد، او در گرمابه زنانه به كار شستشوي زنان ميپرداخت.
صورتش شبيه رخسار زنان بود و صدايي مانند صداي زنان داشت و توانسته بود به مدّت زيادي مردي خود را پنهان بدارد؛
با اين حال شهوت مردي او بيدار و كامل بود. چند سال اين مرد گنهكار، چادر و سرپوش و نقاب ميپوشيد و دختران امرا و بزرگان را بدين شيوه ميشست و مالش ميداد.
بود مـردي پيش از اين نـامش نصــوح
بُــــد ز دلاكـــي زن، او را فـــتــوح
او بـه حــــمــــام زنــان دلاك بــود
در دغــا و حـيـلـه بــس چــالاك بود
دختران خــســروان را زيــن طــريـق
خوش همي ماليد و ميشست آن عشيق
تا اين كه روزي در حمام مرواريدي از گوش دختر پادشاه گم شد؛ گفتند؛ در حمام گم شده است، برويد همه جا را بگرديد.
آنها درهاي حمام را بستند و مشغول جستجو و تفحّص گشتند.
پس در حمام را بستند سخت
تا بجويند اولش در پيچ رخت
رختهــا جستند و آن پيدا نشد
دزد گــوهر نيز هم رسوا نشد
آنها شروع نمودند به بازرسي و تفتيش بدني همة آنهايي كه در حمام بودند؛ نصوح از ترس رسوايي و بيآبرويي و ...
به مكاني خلوتي رفت و در حالي كه سراپاي بدنش را تب و لرز فرا گرفته بود؛
پياپي سجده ميكرد و با خدا عهد مينمود كه اگر از اين ورطة هولناك خلاصي يابد، ديگر گرد كار زشت نگردد و دلاكي زنان نكند.
آن نصوح از ترس شد در خلوتـي
روي زرد و لب كبـود از خـشيتـي
پيش چشم خويش او ميديد مرگ
رفت و ميلرزيد او مــانند بــرگ
گفت: يا ربّ، بارهـا بر گــشتهام
توبــهها و عهــدها بـشكستــهام
در جگر افتـاده استم صــد شـرر
در منـاجـاتـم ببـيـن سـوز جـگر
ايـن چـنيـن انـدوه، كـافر را مباد
دامـن رحـمـت گــرفتم، داد، داد
گــر مــرا اين بـار سـتّاري كنـي
تـوبه كـردم من زهـر تاكــردنـي
اي خدا واي خدا، چندان بگفـت
كآن در و ديوار با او گشت جفت
در اين تضرّع و مناجات بود كه گفتند: همه را جستجو نموديم، نوبت نصوح است.
او با شنيدن اين سخن، بيهوش بر زمين افتاد؛ ولي ناگهان خبر رسيد كه گوهر را يافتيم، با نصوح كاري نداشته باشيد
. آنها به علّت اين كه در حقّ وي، گمان بد برده بودند، ناراحت شدند و دختر ملك گفت كه به نصوح بگوييد، بيايد تا بدن مرا بمالد.
نصوح جواب داد: دست من امروز به كار نيست و حالم ناخوش است؛ و با اين بهانه به كار قبلي خود برنگشت.
در مـــيـان يـا رب و يـا رب بـد او
بانگ آمـد از ميــان جســت و جــو
جمله را جستيم پيش آي اي نصـوح!
گشت بيهوش آن زمـــان، پرّيد روح
جان به حق پيوست چون بيهوش شد
موج رحـمـت آن زمان در جوش شد
بانگ آمد، نـاگهـان كه رفـــت بيـــم
يافت شـد گــم گشته آن درّ يـتـيــم
يــافت شـد و انــدر فــرح دربافـتيم
مژدگــانـي ده كـه گـوهـر يــافـتيـم
مي حلالي خواست از وي هر كــسي
بوســه مــيدادند بــر دسـتـش بسي
بعد از آن آمد كــسي كــز مــرحمت
دختر سـلطان مـا مـــيخـــوانــدت
جز تو دلاكــي نــميخــواهــد دلش
تـا بـمـالـد يــا بــشويــد بــا گلـش
گفت: رو، رو دسـت مـن بـيكـار شد
ويــن نصــوح تـو كـنون بيمـار شـد
رو كســي ديـگر بـجو اشتاب و تفت
كـه مــرا والله دســت از كــار رفـت
بعد از اين جريان، توبة كاملي كرد و با خداي خود چنين زمزمهايي مينمود:
توبهاي كـردم حقيقت با خــدا
نشكنم تا جان شدن از تن جدا
من هــمي دانـم و آن ستّار من
جرمها و زشتــي كــردار مــن
باز رحـمت، پوستين دوزيم كرد
توبة شيرين چو جان، روزيم كرد
همچون سـرو و سوسنم آزاد كرد
همچون بخت و دولتم دلشاد كرد
نــام مــن در نــامة پاكان نوشت
دوزخــي بـودم، ببخشيدم بهشت
آن كــردم چـون رسن شد آه من
گشت آويــزان رسـن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بـيرون شــدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
آفــريـنـهــا بر تـو بـادا اي خـدا
ناگهان كردي مــرا از غــم جــدا
گر ســر هــر مــوي من يابد زبان
شكــرهــاي تو نيــايـد در بيــان[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . جلال الدين مولوي، مثنوي معنوي، دفتر پنجم، (به همت نيكلسون)، ج 3، ص 142.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
9- باده خواري كه عارفي بنام شد
شيخ الاسلام احمد جام - عارف معروف - در جواني تن پرور در عشرت طلب و باده خوار بود.
او دوستاني داشت كه هر شب در خانة يكي گرد ميآمدند، مجلسي ميآراستند و تا دميدن صبح به شراب خواري مشغول ميشدند.
هر دو ماه نوبه به يكي ميرسيد، اتفاقاُ روزي كه فردايش نوبت احمد جام بود، ناگهان دلش به نور معرفت روشن شد و تائب گشت؛
امام چون بيم كرد اگر در آن روز به يارانش بگويد كه توبه كرده است، گمان كنند به اين بهانه ميخواهد از ميزباني فرار كند؛
فلذا چنان كه رسمشان بود، همه گونه خوردني فراهم آورد و چند مشك كوچك شراب آماده ساخت.
چون يارانش به نشاط نشستند، سر هر مش را باز كردند، به جاي شراب، شربت به پيمانه ميريخت، همه در شگفت ماندند.
احمد جام ناچار راز خويش را بر ايشان افشا كرد و گفت: من از ديروز تائب شدهام، اما براي اين كه مرا به گريز از ميزباني متّهم نكنيد،
از همان شراب كه هميشه ميخورديم، مشكها را پر نمودم و خواست خداست كه به شربت مبدّل شده است.
جملة ياران باده خوارش در انديشه شدند و بعد از مدتي همگي توبه نموده و به راه خدا رفتند.[1]
خداوندا! مـرا دريـاب دريــاب
منم افتــاده در غرقاب دريــاب
ببخش اين بندة بدبخت خود را
همه عمرم بشد در خواب درياب
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . اقبال يغمايي، طرفهها، ص 257.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: بازگشت از بيراهه
1- ترس از معصيت الهي
امير محمد شجاع الدين كه در زمان ملك كامل والي قاهره بود، نقل ميكرد كه: شبي در «صعيد مصر» وارد خانه مرد بزرگواري شديم،
و او پذيرايي شاياني از ما به عمل آورد. در آن شب ديديم فرزندان وي كه به عكس خود او همه سفيد پوست و خوش سيما بودند آمدند و پهلوي او نشستند.
ما پرسيدم اينها فرزندان خودت هستند، گفت: آري. سپس گفت: گويا شما تعجب ميكنيد كه چگونه آنها اولاد من ميباشند؟
زيرا ميبينيد آنها سفيد پوست هستند و من سياه چردهام، گفتيم: آري اختلاف رنگ و شكل شما موجب تعجب ماست.
آن مرد گفت: مادر اين بچهها فرنگي است و من او را در زمان «ملك ناصر» پادشاه سوريه كه مرد جواني بودم به عقد همسري خود در آوردم.
پرسيديم: چطور شد كه با اين زن مسيحي ازدواج نمودي؟ گفت: در جواني كارم كشت كتان بود. يكسال محصول خود را كه پانصد دينار خرج آن كرده بودم،
آماده ساخته و در معرض فروش قرار دادم، ولي هنگام فروش بيش از پانصد دينار كه خرج آن كرده بودم، خريدار پيدا نكرد.
من به شهر «عكّا» رفتم و قسمتي را به طور نسيه فروختم، آن گاه مغازهاي اجاره كرده و كالاي خود را در آن گذاشتم، تا در فرصت مناسب تدريجاً بقية آنرا بفروشم.
در يكي از روزها در مغازةخود نشسته بودم كه ناگاه يك زن جوان فرنگي آمد و از جلو مغازهام گذشت، و با يك نگاه مرا فريفتة خود كرد.
(زنان فرهنگي در عكا با روي باز در كوچه و بازار ميگردند.) زن جوان براي خريد كتان به مغازة من آمد.
ديدم زني زيباست و رخساري خيره كننده دارد، به طوري كه سخت مرا تحت تأثير قرار داد.
من مقداري كتان ارزانتر از قيمت معمولي كشيده به وي فروختم. چند روز بعد دوباره آمد و مقداري ديگر خريد. اين بار نيز بيش از دفعه اول با وي مسامحه نمودم.
او براي سومين بار آمد و من هم مانند آن دو نوبت با وي معامله كردم.
در اثناي اين آمد و رفت و داد و ستد، احساس كردم كه او را از صميم قلب دوست ميدارم. ناچار روزي به پيرزني كه همراه او بود گفتم:
من چشم به اين زن دوخته و دل به وي باختهام و او را دوست ميدارم، ممكن است وسيلة ملاقات ما را فراهم كني؟
پير زن رفت و راز دل مرا به او گفت، سپس برگشت و آمادگي او را اعلام داشت و گفت: او هم ميگويد: از اين ملاقات و آشنايي، هر سه نفر خشنود خواهيم شد!
به پير زن گفتم: من قبلاً هنگام معامله با وي نرمش نشان دادم و اكنون هم پنجاه دينار طلا به رايگان در اختيارش ميگذارم.
پير زن آن مبلغ را از من گرفت و گفت: ما امشب نزد تو خواهيم بود. من هم رفتم و آنچه برايم امكان داشت و شايسته بزم آن شب بود تهيه نمودم.
در موقع مقرر زن جوان و پيرزن آمدند و هر سه مجلس عيش ترتيب داده و به خوشگذراني پرداختيم.
بعد از صرف شام كه پاسي از شب گذشت ناگهان در انديشة عميقي فرو رفتم، و با خود گفتم: از خدا شرم نميكني؟ مرد مسلمان و گناه؟! آنهم با زني نصراني؟
پشيمان شدم و از كارم توبه كرده و گفتم: خدايا! گواه باش كه من مجلس عيش خود را به هم زده، از اين زن و گناهي كه دامنم را آلوده ميسازد، دست ميكشم.
آنگاه گرفتم و تا سپيده دم خوابيدم! زن هم سحرگاه برخاست و در حالي كه آثار خشم از چهرهاش آشكار بود بيرون رفت. من هم صبح به مغازة خود رفتم.
آن روز هم باز هر دو نفر آمدند و خشمگين از جلو مغازهام گذشتند.
آن روز زن زيبا بيش از پيش در نظرم جلوه كرد، بطوري كه با ديدن او دل از دست دادم و با خود گفتم: اي بدبخت! تو هم آدمي؟ چنين زن زيبايي را مفت از دست دادي.
آن گاه برخاستم و خود را به پير زن رساندم و گفتم: برگرد! ولي او سوگند ياد نمود و گفت: تا صد دينار ندهي بر نميگردم! گفتم: ميدهم، بيا بگير؛
سپس رفتم و صد دينار شمردم و به وي دادم و بنا گذاشتم كه مجدداً شب را با هم باشيم.
شب بعد زن زيباي دلفريب آمد و مجلس را آراستيم، اما باز همان فكر شب نخست برايم پيدا شد.
از ترس معصيت الهي خودداري كردم و به او نزديك نشدم و همانجا كه نشسته بودم خوابيدم.
سحرگه شب دوم نيز زن فرهنگي كه سخت ناراحت و غضبناك بود برخاست و با حالت خشم و قهر بيرون رفت و من نيز طرف صبح به سر كار خود رفتم.
فرداي آن شب نيز آمد و از جلو مغازة من عبور كرد و مرا در حسرت و ناراحتي مخصوصي قرار داد.
ناچار او را صدا زدم، ولي او گفت: به عيساي مسيح قسم بر نميگردم، مگر اينكه پانصد دينار به من تسليم كني!
از اين پيشنهاد به وحشت افتادم، اما چون فوقالعاده به وي دل بسته بودم، قصد كردم تمام پول كتان را در راه وصال او خرج كنم!
در اين انديشه بودم كه ناگهان جارچي نصارا جار زد و گفت: اي مسلمانان! مدت متاركة جنگ - كه ميان ما و شما بود - به سر آمد.
از امروز تا جمعه آينده شما مهلت داريد كه به كار خود رسيدگي نموده و در موعد مقرر از «عكّا» خارج شويد.
در آن موقع زن زيبا ميان جمعيت ناپديد شد. من هم سعي كردم كتانهاي باقي مانده را به هر قيمت كه خريدند، بفروشم و با پول آن كالاي مرغوبي خريده و
هر چه زودتر از عكا خارج شوم، ولي باز از فكر آن زن غافل نبودم و همچنان او را دوست ميداشتم.
سپس به دمشق رفتم و كالايي كه از عكا آورده بودم به بهترين قيمت فروختم و سود سرشاري بردم و از پول آن شروع به خريد فروش كنيز نمودم،
تا مگر از آن راه، ياد آن زن از خاطرم برود.
سه سال بدين منوال گذشت تا اينكه «ملك ناصر» در كشاكش جنگهاي صليبي پادشاه نصارا را شكست داد و شهرهاي ساحلي و از جمله «عكا» را فتح كرد.
روزي گماشتگان «ملك ناصر» كنيزي براي شاه از من خواستند. من هم كنيز زيبايي براي او بردم و او هم به صد دينار خريد. نود دينار آن را به من دادند
و ده دينارش باقي ماند. آن روز بيش از آن مبلغ در خزينه نيافتند؛ زيرا «ملك ناصر» تمام موجودي خزينه را صرف لشكركشي و سربازان خود نموده بود.
وقتي غنايم جنگ را براي او آوردند، به وي گفتند فلاني ده دينار طلب دارد.
ملك ناصر هم گفت او را ببريد به خيمهاي كه اسراي فرنگي و كنيزان در آن هستند و آزادش بگذاريد تا يكي از آنها را در مقابل طلب خود ببرد.
به دستور سلطان مرا به خمية اسيران بردند. با كمال تعجب همان زن جوان فرنگي را در ميان اسيران ديدم كه او نيز اسير شده بود!
به گماشتگان شاه گفتم: من اين زن را ميخواهم و آنها هم او را به من سپردند و به اتفاق به خيمه خود آمديم.
آنگاه به وي گفتم: مرا ميشناسي! گفت: نه! گفتم: من همان بازرگان و دوست تو هستم كه در «عكا» كتان از من خريدي و آن ماجرا ميان ما واقع شد.
تو آن پولها را از من گرفتي و در آخر گفتي تا پانصد دينار ندهي نخواهم آمد، ولي امروز من تو را به ده دينار خريدهام و اينك در اختيار من هستي!
وقتي زن مرا شناخت و سابقة خود را با من به ياد آورد، از اين تصادف عجيب خيلي تعجب كرد و گفت: نزديك بيا تا با تو دست داده و گواهي به يگانگي خداوند
و رسالت محمد پيغمبر شما بدهم و مسلمان شوم. او مسلمان شد و به اتفاق نزد «ابن شداد» قاضي رفتيم و من سرگذشت خود را براي او نقل كردم و
موجب تعجب فراوان او نيز شد. ابن شداد زن را براي من عقد بست و همان شب عروسي كرديم. اين بچهها نتيجة زندگي چندين سالة ماست.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . نهاوندي، علي اكبر، خزينة الجواهر، ص 673 - 674 (به نقل از زهرالربيع، سيد نعمت الله جزائري).