>* بنده شایسته خدا*<

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Member
Member
پست: 63
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۹, ۵:۱۱ ب.ظ
محل اقامت: تهروون
سپاس‌های ارسالی: 105 بار
سپاس‌های دریافتی: 119 بار

>* بنده شایسته خدا*<

پست توسط Baharnoor »

طلحه و زبير با عثمان بن حنيف قرار گذشته بودند كه تا آمدن على (ع) در كنار مردم بصره بمانند و با آن‏ها كارى نداشته باشند و عثمان بن حنيف نيز اداره شهر را به عهده داشته باشد. اما پس از چند روز، ياران طلحه و زبير، هنگام نماز جماعت صبح، عثمان بن حنيف را از محراب مسجد بيرون راندند و او را دستگير كردند و نگهبانان بيت‏المال را نيز به شهادت رساندند. آن‏ها عثمان بن حنيف را در انبار آذوقه شهر زندانى كردند و شهر بصره را به تصرف درآوردند.

حكيم بن جبله، از شيعيان و از دوستان عثمان بن حنيف بود. با شنيدن خبر شهادت سبابجه (نگهبانان‏ بيت‏المال) و دستگيرى و شكنجه عثمان بن حنيف ،خون غيرتش به جوش آمد و عزم خود را براى آزاد كردن عثمان بن حنيف جزم كرد.

هوا هنوز تاريك بود كه به راه افتاد. در خانه‏ها را يك به يك مى‏زد تا ياورى بيابد. برخى دست رد برسينه او مى‏زدند و برخى با او همراه مى‏شدند. سرانجام توانست سيصد نفر را با خود همراه سازد و به سوى اردوگاه‏ طلحه و زبير حركت كند. آن دو حاضر به پايبندى به مفاد قرارداد نشدند و آزادى ابن حنيف را مشروط به بركنارى حضرت على (ع) از حكومت كردند.

حكيم نتوانست با سخن، آن‏ها را به دورى از ستم وا دارد. پس سر به آسمان بلند كرد و گفت:

- خداوندا! تو حاكم دادگرى.

آن گاه به اصحابش گفت:

- من در جنگ با اين‏ها هيچ شكى ندارم. هر كس از شما در جنگيدن با آن‏ها ترديد دارد، از ميان ما برود.

سپس با ياران اندك خود به لشكر آنان تاخت و با صداى بلند اين رجز را سر داد:

- آنان را از دم شمشير مى‏گذرانم؛

به سان مردى شجاع و دلاور

كه به زندگى اين دنيا دل نمى‏بندد

و در پى بهشت جاودان است.

در كشاكش نبرد،مهاجمى به او حمله كرد و با ضربه‏اى محكم يك پاى او را قطع كرد. حكيم بر زمين افتاد. اما هنوز آن قدر توان داشت كه انتقام خود را بگيرد. پس پاى بريده را برداشت و آن را با قدرت به سوى آن شخص پرت كرد. پاى بريده به سر او خورد و او بر زمين افتاد. حكيم كشان كشان خود را به او رساند و با دست گلوى او را گرفت و روى سينه‏اش افتاد و آخرين رجز خود را چنين زمزمه كرد:

- اى پاى من! نگران مباش،

كه بازويم هنوز برجاست.

با آن از خود دفاع مى‏كنم.

ننگ نيست كه من كشته شوم.

ننگ آن است كه كسى فرار كند.

كشته شدن مجد و بزرگى را از بين نمى‏برد
.

حكيم را با تنى خونين به ميان يارانش بردند. انگيزه او در مبارزه با دشمنان مولايش على (ع) آن قدر قوى بود كه خون رفته از بدنش و پاى قطع شده‏اش او را به سكوت وادار نساخت. روى يك پا ايستاد و با صداى بلند فرياد زد:

- من خود حضور داشتم كه طلحه و زبير با على بيعت كردند و با او پيمان اطاعت و پيروى بستند، ولى پس از آن پيمان شكستند و به بهانه خونخواهى عثمان، بين ما كه اهل اين شهر هستيم، تفرقه و برادر كشى به راه انداختند. خداوندا! تو شاهدى كه هدف آنان چيز ديگرى است، نه خونخواهى عثمان.

ساعتى بعد پيكر حكيم در كنار پيكر سه برادرش و فرزندش و ديگر يارانش برخاك افتاده بود . ياران على‏ (ع) اوج منزلت و بزرگى حكيم و يارانش را هنگامى دريافتند كه مولا على (ع) با شنيدن خبر شهادت او فرمود:

-... (طلحه و زبير) بنده شايسته خدا - حكيم بن جبله - را همراه گروهى از مسلمانان به شهادت رسانده‏اند و آنان در حالى كه به بيعت خود عمل كرده‏اند، بر راه حق خود استوار و پا برجا ماندند و به ديدار پروردگار خويش شتافتند....



--------------------------------------------------------------------------------
- به پاورقى نكته محراب جانبازى (شماره 28) نگاه كنيد.
- به نقل شيخ مفيد (ره) هفتصد نفر؛ الجمل، ص .283
- اين نبرد به «جمل اصغر» شهرت يافت.
- بحارالانوار، ج 32، ص 92، حديث 63؛ تاريخ طبرى، ج 3، صص 487 - 490؛ الاستيعاب، ج 1، صص 324 - 327؛ اعيان الشيعه،
ج 6، ص 213 و ج 7 ص 30؛ الكامل، ج 3، ص 217؛ البداية و النهاية، ج 7، ص .260
بگفت از دل شدی عاشق به کنکور
بگفت از دل تو گویی و من از زور
بگفتا عشق کنکور بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا گر کند مغز تو را ریش
بگفت مغزم بود این گونه از پیش
بگفت ار من بیارم رتبه ای ناب
بگفتا وه چه می بینی تو در خواب


التماس دعا تصویر
ارسال پست

بازگشت به “داستان”