هنگامى كه سپاه دشمن گريخته بود، مسلمانان شاد و سرمست براى به دست آوردن غنيمت به ميانه ميدان تاخته بودند . كسى گمان نمى كرد كه اين پيروزى بى چون و چرا ازميان رفتنى باشد. حتى نگهبانانى كه بر دامنه كوه احد ايستاده بودند و مىبايست از تنگهاى كه جلوى چشمشان بوده، پاسدارى مى كردند نيز تاب نياوردند و براى جمع آورى غنيمت به ديگران پيوستند.
ناگهان يكى از تلخترين حوادث تاريخ صدر اسلام رخ داد؛ سپاه دشمن همان تنگه را براى غافلگير كردن مسلمانان برگزيد و بى آن كه كسى جلوى آن را بگيرد، از پشت سر به مسلمانان تاخت و آنان را ناباورانه تا آستانه شكستى بزرگ ، پس زد.
ديگر كسى به فكر غنيمت نبود. مهمترين غنيمت جان بود كه هر كسى مى خواست از دستش ندهد. در يك آن محشرى به پا شد و كسى را ياراى ايستادن نبود. على (ع) و چند نفر ديگر دور پيامبر حلقه زدند و جانشان را سپر حضرتش ساختند، ولى ديگران مى گريختند. شايعه شهادت رسول خدا (ص) نيز هيزمى بر آتش بود. به سختى مى شد كسى را بر آن داشت كه بايستد و نرود. مردان جنگجو و آنان كه بايد رجز خوان ميدان مىشدند به سختى پشت سر خود را نيز مى نگريستند....
اما در آن ميانه شيرزنى بود كه مردانگى را معنايى تازه مى كرد؛ شيرزنى كه نه تنها جان خود را كه تمام فرزندان خود را نيز براى پاسدارى از دين خدا، در پيشگاه حضرتش نهاد بود؛ «نسيبه» هر چند او سقاى سپاه اسلام بود، اينكه چارهاى جز نبرد نمىديد.
او نمىتوانست به سان مردان رزم آور ستيز كند، ولى ايستادگىاش درسى براى ديگران بود؛ فريادهاى خستهاش پندى براى آنان كه مى گريختند و ضربههاى شمشيرش دلگرمى آنان كه ايستاده بودند. در آن گير و دار ، فرزند خود، عماره، را ديد كه چون بسيارى ديگر مىگريزد. تاب نياورد چنين صحنهاى را ببيند. ديگران اگر مىگريختند و پشت به دشمن مىكردند، صحيفه شهامت خويش را مىآلودند، ولى گريختن عماره معنايى ديگر براى نسيبه داشت . عماره ، شير از پستان او نوشيده بود و شيره جان نسيبه در اندام او نهفته بود. حال چگونه بود كه او مىگريخت و مادرش ايستاده بود؟ مگر نه اين كه در اين گونه خطرها مردان مىايستند تا زنان را سپر بلا باشند؟! ولى عماره چنين نكرده بود، پس نسيبه را شرم آمد كه فرزندش را در حال گريز از ميدان جهاد ببيند. او را بزرگ نكرده بود تا اينك گريختنش را تماشا كند. پس با اين كه مىدانست ماندن يعنى جان بر كف نهادن، فرياد زد:
- عماره بمان، كجا مىگريزى؟! آيا به خدا و پيامبر خداپشت مىكنى و ميدان نبرد را خالى مىگذارى؟!
صداى مادر چون پتكى آهنين بر سر عماره فرود آمد و او را در جا ميخ كوب كرد. عرق سردى بر پيشانىاش جارى شد و از اين كه مادر گريختنش را دريافته بود شرمگين شد. پيش خود خجالت كشيد و تصميم گرفت تا پاى جان بايستد و از رسول خدا (ص) پشتيبانى كند.
برگشت و شمشير خود را بالا آورد و نبردى دليرانه كرد. مادرش نسيبه نيز در كنار او بود . مادر خشنود بود از اين كه فرزندش براى يارى رسول خدا (ص) چون و چرا نمىكند و چنين بىدرنگ رو به دشمن كرده است ، ولى شگفتزده نشد، چرا كه جز اين ، از او انتظار نداشت .
عماره نيز از اين كه از آزمايش خداوندى سربلند بيرون آمده بود، خشنود بود، ولى فرصت آن را نيافت كه با زبان از مادرش تشكر كند؛ چرا كه ديرى نپاييد كه يكى از مردان سپاه قريش او را با ضربهاى نواخت و زمين را با خونش رنگين كرد.
مادر آب رسانى بود كه مشك را اينك بر زمين نهاده بود، ولى از مشكى ديگر جرعهاى در كام فرزندش مىريخت؛ مشكى كه سرشار از شربت شهادت بود و گويى آن را فقط براى فرزندش عماره با خود به ميدان آورده بود.
نسيبه صحنه شهادت فرزند دلبندش را مىديد ولى بى آن كه خم به ابرو بياورد و يا زبان به شكوه بگشايد به سوى او دويد. بى درنگ شمشير جوان در خون تپيدهاش را بر داشت و قاتل او را مهلت نداد؛ با ضربه شمشير او را از پاى درآورد و بر خاك انداخت.
رسول اكرم (ص) كه از آغاز ماجرا صحنه را تماشا مىكرد، از شهامت نسيبه و بردبارى او در راه خدا خرسند شد. لبخندى بر لبان مباركش شكفت و زبان به تحسين نسيبه گشود... .
--------------------------------------------------------------------------------
- بحارالانوار ، ج 20، ص 53؛ الصحيح من سيرة النبى، ج 4، ص .126
***مشک پراز شربت شهادت***
مدیر انجمن: شورای نظارت
-
- پست: 63
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۹, ۵:۱۱ ب.ظ
- محل اقامت: تهروون
- سپاسهای ارسالی: 105 بار
- سپاسهای دریافتی: 119 بار
***مشک پراز شربت شهادت***
بگفت از دل شدی عاشق به کنکور
بگفت از دل تو گویی و من از زور
بگفتا عشق کنکور بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا گر کند مغز تو را ریش
بگفت مغزم بود این گونه از پیش
بگفت ار من بیارم رتبه ای ناب
بگفتا وه چه می بینی تو در خواب
التماس دعا
بگفت از دل تو گویی و من از زور
بگفتا عشق کنکور بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا گر کند مغز تو را ریش
بگفت مغزم بود این گونه از پیش
بگفت ار من بیارم رتبه ای ناب
بگفتا وه چه می بینی تو در خواب
التماس دعا