لطیفه های آموزنده از تاریخ

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 
 لطیفه های آموزنده از تاریخ 

 اخلاق پادشاهي  


روزي ملك الشعرا در حضور فتحعلي شاه نشسته بود.

فتحعلي شاه كه گاهي شعر مي‌گفت يكي از اشعار ضعيف خود را با آب و تاب فراوان براي ملك الشعرا خواند و از او نظر خواست.

از آنجايي كه ملك الشعرا مرد بسيار صريح و رك‌گوئي بود در جواب گفت: بيت سستي است.

حضرت خاقان همان بهتر كه شهرياري كنند و شاعري را كنار بگذارند.

فتحعلي شاه از اين جواب سخت متغير شد و دستور داد ملك الشعرا را در سر طويله‌اي زنداني كنند.

مدتي از اين قضيه گذشت تا روزي دوباره شاه يكي از اشعار خود را براي ملك الشعراء خواند و از او نظر خواست ولي ملك الشعرا بدون آنكه پاسخي دهد سر خود را زير افكند و از اتاق بيرون رفت!

فتحعلي شاه پرسيد: به كجا مي‌روي؟

گفت: سر طويله (كه در اظهار نظر قبلي به آن گرفتار شده بودم).[1]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . زندگاني من، عبدالله مستوفي، گنجينه لطائف، ص 226.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 






 لطیفه های آموزنده از تاریخ 


 فطرت پاك بچه‌ها  


... روزي با شهيد آية الله سعيدي از كوچه‌اي مي‌گذشتيم كه او متوجه دختر بچه‌اي شد كه درب خانه‌اي مشغول بازي بود و دامان كوتاهي بر تن داشت.

شهيد آرام نزد او رفت و پس از سلام با لحن صميمي و كودكانه با او لب به سخن گشود و گفت: دخترجون تو خونه شلوار داري؟

دختر بچه گفت: بله آقا.

شهيد گفت: پس بدو شلوارت را بپوش ... آفرين دختر خوب.

دختر بچه به طرف خانه دويد. هنوز به پيچ كوچه نرسيده بوديم كه دختر بچه با سرعت خود را به شهيد آية الله سعيدي رساند و در حالي كه شلوار به پا كرده بود

گفت: آقا! آقا! ببين شلوارم را پوشيدم.[1]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . شهيد سعيدي فريادي در سكوت.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 



 لطیفه های آموزنده از تاریخ  

 سفر حج  



يكي از افراد بي‌سواد كه به سفر حج رفته بود در مكه به دنبال خريد كالاي مورد نظر رفت و يك دستگاه يخچال فريزر خريداري كرد.

يكي از همراهان او بر روي كارتن يخچال فريزر نوشت:

مقصود من از كعبه و بتخانه توئي تو مقصود توئي، كعبه و بتخانه بهانه

صاحب فريزر كه از سواد محروم بود نفهميد كه بر روي كارتن چه نوشته شده است!

فريزر را از عربستان سعودي به ايران آورد و در هر جا كه چشم مردم به آن شعر مي‌افتاد،

لبخند تمسخر آميزي مي‌زدند و مي‌گفتند: براستي كار بعضي حاجي‌ها اين گونه است كه هدف اصلي را رها كرده و اين سفر عظيم و ارزشمند را با امور زودگذر

دنيا و اجناس لوكس و تفريح در بازارهاي مكه و مدينه مي‌گذرانند و در حقيقت زيارت خانه خدا بهانه‌اي براي تحصيل دنياي آنهاست.[1]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . داستان دوستان، ج 1، ص 53.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 




 لطیفه های آموزنده از تاریخ  



  مناظرة مأمون و سارق  




روزهاي دوشنبه و پنجشنبه كه مأمون براي رسيدگي به كارهاي مردم مي‌نشست حضرت رضا ـ عليه السّلام ـ را در طرف راست خود مي‌نشاند.

محمد بن سنان گويد: در يكي از همان روزها خدمت علي بن موسي الرضا ـ عليه السّلام ـ بودم. به مأمون خبر دادند مردي از صوفيان دزدي كرده است.

مأمون دستور داد او را حاضر كردند. همين كه چشمش به او افتاد آثار زهد و پارسائي از لباسهايش آشكار بود و اثر سجده در پيشاني او مشاهده مي‌شد.

گفت چه زشت است با اين ظاهر نيكو و آثار زهد چنين عمل زشتي را مرتكب شوي. با اين ظاهر فريبنده‌ات دزدي مي‌كني؟

آن مرد جواب داد اين عمل را از روي اضطرار انجام دادم چون حق مرا از خمس و غنيمت ندادي مجبور به دزدي شدم.

مأمون گفت: تو در خمس و غنيمت چه حقي داري؟

جواب داد... خداوند در قرآن براي كسي كه از وطن خود دور و در راه مانده است سهمي قرار داده است و من در راه مانده و فقيرم و تو حق مرا ندادي.

مأمون گفت: مي‌خواهي با اين ياوه‌سرائي‌ها حدي از حدود الهي را دربارة دزد ترك كنم؟

آن مرد گفت: اول خودت را پاك كن و حد بر خود جاري نما آنگاه به ديگري بپرداز و بر او حد جاري كن.

امام رضا ـ عليه السّلام ـ به مأمون فرمود: اين مرد مي‌گويد: تو دزدي كرده‌اي من هم دزدي كردم.

مأمون از اين سخن امام ـ عليه السّلام ـ بسيار خشمگين شد و رو به آن مرد كرد و گفت: به خدا سوگند دست او را قطع خواهم كرد.

مجرم گفت: چگونه دست مرا قطع مي‌كني با اينكه بندة من هستي؟

مأمون پرسيد: من از كجا بندة تو شده‌ام.

آن مرد جواب داد: زيرا مادرت را از بيت المال مسلمين خريداري كرده‌اند تو بنده هر مسلماني هستي كه در شرق و غرب جهان زندگي مي‌كند.

مگر اين كه زماني تو را آزاد كنند و من تو را آزاد نكرده‌ام.

از طرفي از مردم خمس مي‌گيري، و حق آل پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ را نمي‌دهي و از حق افرادي مانند من امتناع مي‌ورزي.

و ديگر آن كسي كه ناپاك است مانند خود را نمي‌تواند پاك كند.

قرآن مي‌فرمايد: مردم را به نيكوكاري امر مي‌كنيد ولي خود را فراموش كرده‌ايد با اين كه كتاب خدا را مي‌خوانيد آيا انديشه نمي‌كنيد؟

مأمون به حضرت رضا ـ عليه السّلام ـ عرض كرد: دربارة اين مرد چه مي‌فرمائيد؟

امام ـ عليه السّلام ـ فرمود: خداوند در قرآن به پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ مي‌فرمايد:

 « فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ»
(يعني براي خداست استدلال محكم و رسا)

و استدلال آن است كه اگر به جاهلي هم برسد آن را با جهلي كه دارد درمي‌يابد چنانچه عالم نيز بر علم و دانش خود متوجه آن مي‌شود.

دنيا و آخرت با استدلال و برهان استوار است. اين مرد براي تو خوب استدلال كرد. مأمون دستور داد او را آزاد كردند.[1]
 

--------------------------------------------------------------------------------
[1] . پند تاريخ، ج 5، ص 30.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 






 لطیفه های آموزنده از تاریخ  



 امتياز نابينائي  


روزي ابوحنيفه نزد «اعمش» آمد و گفت: در خبر آمده است كه اگر خداوند چشمهاي كسي را از او بگيرد، در عوض چيزي به او خواهد داد كه از آن بهتر باشد.

حال بگو خداوند به تو كه نابينا هستي چه عوضي داده است.

اعمش از روي شوخي گفت: خداوند در برابر گرفتن چشمهايم نديدن سنگدلان را عطا فرموده است كه تو هم از جملة آنان هستي![1]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . كشكول شيخ بهائي، دفتر اول.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 


 لطیفه های آموزنده از تاریخ  


 چرخش روزگار  




يعقوب ليث مردي فقير و محتاج بود و خانواده او شغل مسگري داشت.

او بخاطر رشادت و دانايي كه داشت به شهرياري رسيد.

روزي يعقوب كه به سلطنت رسيده بود بر يكي از ثروتمندان سيستان خشم نمود و تمام اموالش را ضبط كرد.

توانگر بيچاره، پريشان و دلتنگ زندگي مي‌كرد. روزي نزد يعقوب آمد. يعقوب از روي طعن از او پرسيد: امروز حالت چطور است؟

گفت: آن چنان كه ديروز حال تو بود!

يعقوب گفت: ديروز حال من چگونه بود؟

گفت: همچنان كه امروز حال من است![1]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . بزم ايران.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 


 لطیفه های آموزنده از تاریخ  


 تقاضاي سفارش  



پادشاهي به دانشمندي گفت: مرا به نزديكان خود سفارش كن.

مرد دانشمند در پاسخ گفت: شرمنده‌ام كه سفارش بندة خدا را به غير خدا كنم![1]



--------------------------------------------------------------------------------
[1] .كشكول شيخ بهائي، دفتر اول.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 






 لطیفه های آموزنده از تاریخ  


 پاسخ غيبت كننده  


شيخ بهائي گويد: بدان كه غيبت چون صاعقه‌اي هلاكت بار است و مَثَل كسي كه بدگوئي ديگران مي‌كند همانند كسي است كه منجنيقي بسازد

و اعمال نيكوي خود را به طرف مغرب و مشرق اندازد.

به ابوسعيد گفتند: فلان شخص تو را غيبت كرد.

او در جواب طبقي از رطب براي او فرستاد و گفت: شنيدم كه اعمال نيك خود را براي من فرستاده‌اي و خواستم كار تو را تلافي كرده باشم از اين رو اين طبق خرما را تقديم نمودم![1]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . كشكول شيخ بهائي، دفتر سوم.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 





 لطیفه های آموزنده از تاریخ 




 تحقير متكبر  





گويند سر سعدي شيراز طاس و بدون مو بود. روزي او با يكي از دانشمندان زمان خود سرگرم بحث بود.

آن دانشمند كه خود را در برابر سعدي مغلوب و شكست خورده مي‌ديد و در برابر دلايل او درمانده بود با لحني پرخاشگرانه گفت: من به اندازة موهاي سرتو درس خوانده‌ام.

سعدي بي‌درنگ كلاه (عمامه) از سر بداشت و به حاضران گفت، سر مرا بنگريد تا اندازة علم آقا براي شما آشكار گردد![1]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . حكايتهاي شنيدني، ج 4، ص 12.
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ

پست توسط قهرمان علقمه »

 تصویر 





 لطیفه های آموزنده از تاریخ 



 لقاي خداوند  



عربي سؤال كرد: اگر بميرم مرا به كجا مي برند؟

گفتند: نزد خداوند متعال.

گفت: خوشحالم كه مرا نزد كسي مي‌برند كه جز نيكي چيزي از او نديده‌ام![1]


--------------------------------------------------------------------------------
[1] . كشكول شيخ بهائي، دفتر سوم.&&
ارسال پست

بازگشت به “نکته ها و لطایف”