لطیفه های آموزنده از تاریخ
مدیر انجمن: شورای نظارت
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ
لطیفه های آموزنده از تاریخ
بيرون راندن گربه
شخصي روزانه مقداري گوشت از قصابي خريداري ميكرد و در ضمن مقداري گوشت زائد و بدون مصرف را براي گربهاي كه در منزل داشت ميگرفت.
روزي فهميد كه قصاب مركتب گناهي ميشود. ابتدا به منزل رفت و گربه را بيرون كرد و سپس نزد قصاب رفت و او را نهي از منكرنمود.
قصاب به او گفت: از اين پس گربة شما غذايي نخواهد داشت.
او در جواب گفت: اول گربه را از خانه بيرون راندم و بعد از آن تو را نهي از منكر كردم![1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . جامع السعادت، ج 2، ص 248.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ
لطیفه های آموزنده از تاریخ
شكايت به عزرائيل
در ايام اقامت مدرس در اصفهان عدهاي از مردم كه مشكلاتي داشتند و از بعضي برنامههاي دولت شاكي بودند با نوشتن نامهاي به مدرس، مشكل خود را مطرح كردند.
دكتر محمد حسن مدرس ميگويد: من مأمور بودم نامهها را بگيرم و عصر هنگام به آقا بدهم. ايشان هم تا پاسي از شب رفته، آنها را ميخواند
و در زير هر كدام جواب مناسبي را مينوشت، گاهي ميپرسيدند: آقا چه نوشتند؟ و من براي صاحب نامه جواب مدرس را ميخواندم.
در يكي از نامهها مردي از نظميه شكايت كرده و نوشته بود: رئيس نظميه مرا به تهمت دزدي گرفته و شش ماه حبس كرده، تمام هستي مرا برده
و به خاك سياهم نشانده است. بدبخت و بيچارهام، خدا ميداند بيتقصيرم و در حق من دشمني كردهاند.
محكمه عدليه هم بدادم نميرسد، بدبخت شدهام به دادم برسيد.
مدرس در زير نامه نوشته بود: «شما به عزرائيل مراجعه كنيد».
چند روز بعد، آن مرد با خوشحالي و شادماني آمد و گفت: ميخواهم از آقا تشكر كنم زيرا يادداشت مدرس را به رئيس نظميه نشان دادم و او كارم را اصلاح كرد![1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . داستهانهاي مدرس، ص 130.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ
لطیفه های آموزنده از تاریخ
چرخش روزگار
يعقوب ليث مردي فقير و محتاج بود و خانواده او شغل مسگري داشت. او بخاطر رشادت و دانايي كه داشت به شهرياري رسيد.
روزي يعقوب كه به سلطنت رسيده بود بر يكي از ثروتمندان سيستان خشم نمود و تمام اموالش را ضبط كرد.
توانگر بيچاره، پريشان و دلتنگ زندگي ميكرد. روزي نزد يعقوب آمد. يعقوب از روي طعن از او پرسيد: امروز حالت چطور است؟
گفت: آن چنان كه ديروز حال تو بود!
يعقوب گفت: ديروز حال من چگونه بود؟
گفت: همچنان كه امروز حال من است![1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . بزم ايران.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ
لطیفه های آموزنده از تاریخ
شبهه در توحيد
عالم، عارف، زاهد و صاحب كرامات، سيد شاه قاسم (فيض بخش) كه به درخواست والي خراسان وارد خراسان شد و به
يمن قدم او والي خراسان سلطان ميرزا شفا يافت، او را مورد توجه و عنايت قرار داد به گونهاي كه جامي و ديگر علماي اهل تصوف به او حسد بردند.
جامي گمان داشت سيد شاه قاسم سخنراني نميداند از اين رو از والي درخواست كرد تا از او بخواهد در روز جمعه به منبر رود تا مردم از سخنراني او استفاده كنند.
والي كه از نيت سوء جامي خبر نداشت از آن بزرگوار خواهش كرد تا روز جمعه به منبر رود و مردم را موعظه نمايد. او هم قبول كرد.
روز جمعه مردم جمع شدند و آقا به منبر تشريف بردند و دربارة كلمة طيبة «لا اله الا الله» كه يك بحث توحيدي است صحبت كرد.
در ضمن صبحت او جامي خواست يك سؤال علمي را دربارة اين كلمه طيبه «لا اله الا الله» مطرح كند كه او نتواند جواب دهد تا در انظار مردم تحقير شود.
خود را آماده كرد و گفت: آقا من دربارة اين كلمة «لا اله الا الله» اشكالي دارم اجازه دهيد عرض كنم.
سيد شاه قاسم كه از معنويت و روحانيتي خاص برخوردار بود از سوء نيت جامي آگاه شد و فرمود: من در نجف شنيده بودم كه شما دربارة كلمة
«علي ولي الله» شبهه داري اكنون معلوم گرديد در اصل توحيد و كلمة «لا اله الا الله» هم شبههداري!
اهل مجلس از شنيدن اين كلام با لطافت خنديدند.
سيد شاه قاسم هم سخنش را در همانجا تمام كرد و فاتحه خواند و از منبر پايين آمد و جامي مورد استهزا و توهين مردم قرار گرفت.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . ريحانة الادب، ج 4، پايان كتاب، كلمة قاسم، نقل از مردان علم در ميدان عمل، با تغيير در الفاظ.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ
لطیفه های آموزنده از تاریخ
مكالمة يحيي ـ عليه السّلام ـ و ابليس
ابليس نزد يحيي بن زكريا ـ عليهما السّلام ـ حاضر شد و گفت: ميخواهم تو را نصيحت كنم.
يحيي ـ عليه السّلام ـ فرمود: نيازي به نصيحت تو ندارم اما از انسانها مرا با خبر كن.
ابليس گفت: انسانها در نزد ما سه گروهند: يك گروه آنها بسيار كار را بر ما سخت ميكنند به سوي يكي از آنها ميرويم تا او را به گناه اندازم و او را
گنهكار ميكنيم اما به سرعت توبه ميكند و تلاشهاي ما را به هدر ميدهد.
دوباره به سوي او ميوريم و از او مأيوس نميشويم، اما به خواسته خود هم نميرسيم و همواره از او در زحمت هستيم.
اما گروه دوم آنهايي هستند كه مانند توپي كه در دست بچههاست در دست ما هستند به هر سو كه بخواهيم ميچرخانيم و در اختيار ما هستند.
اما گروه سوم كساني هستند كه مثل تو از عصمت برخوردارند كه كمترين قدرت و نفوذي بر آنها نداريم.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . محجة البيضاء، ج 5، ص 71.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ
لطیفه های آموزنده از تاریخ
تعويض آب غليان
در سال 1302 كه رضاخان نخست وزير شده بود، نصرت الدوله وزارت دارايي را به عهده داشت.
او در يكي از روزها كه بودجه مملكت را در مجلس مطرح كرده بود بعدازظهر همان روز به منزل مدرس آمد و از آقا خواست تا با لايحه او مخالفت نكند.
مدرس گفت: شاهزاده! بلند شو آب غليان را عوض كن.
نصرت الدوله برخاست و آب غليان را عوض كرد ولي غليان را پر از آب كرد، مدرس با لبخند گفت:
تو آب غليان را نميتواني عوض كني ميخواهي بودجة مملكت را تنظيم كني![1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . داستانهاي مدرس، ص 176.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ
لطیفه های آموزنده از تاریخ
بياعتباري دنيا
بعد از آن كه كار عمروليث صفاري بالا گرفت، خيال دست اندازي و تصرف مملكت آن سامان كرد و با هشتاد هزار سپاه به قصد آن مملكت حركت نمود.
امير اسماعيل نيزبا دوازده هزار سوار كه ساز و برگ درستي نداشتند خود را آمادة دفاع كرد وقتي جنگ درگرفت اسب عمرو سركشي كرد و
عنان را از دستش ربود و او را در ميان گروه دشمن برد. امير اسماعيل دستور داد او را زنجير كردند و به زندان انداخت.
عمرو كه بسيار گرسنه بود از نگهبان خوردني طلب كرد. نگهبان پارهاي گوشت و قدري آب و نمك در سطلي كه به اسب آب ميدهند به او داد تا براي خود طبخ كند.
عمرو در همان خيمه قدري زمين را كند و آتش افروخت و سطل را روي آتش نهاد و منتظر ماند تا غذا بپزد كه ناگهان سگي به درون خيمه رفت و سر را به درون سطل برد.
دهانش سوخت و سر خود را عقب برد.
در اين حال دسته سطل به گردنش آويزان شد و با سطل به بيرون خيمه دويد.
عمروليث شروع به خنديدن كرد. پاسبان به او گفت: جاي آن است كه از اندوه جانت بدر آيد نه اين كه بر اين سگ بيچاره بخندي.
تو كه خود را شهريار ميدانستي امروز مانند دزدان زنجير بر گردن داشته و در اين گوشه گرفتاري. چگونه در اين حال ميخندي؟
عمرو پاسخ داد: اي برادر! خندة من نه از روي لاابالي گري است بلكه به بياعتباري روزگار ميخندم. چه اين كه ديروز در همين وقت،
خوانسالار من به عرض رسانيد كه هزار و پانصد شتر براي حمل آشپزخانه كم است و مطبخ را نميتواند حمل كند.
من دستور دادم دويست شتر ديگر به او بدهند و خندهام از اين رو بود كه ديروز هزار و پانصد شتر براي حمل مطبخ من كفايت نميكرد و امروز
سگي به سهولت آن را حمل كرد![1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . كشكول طبسي، ص 60.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ
لطیفه های آموزنده از تاریخ
مناظرة علامه حلي با علماي اهل سنت
سلطان محمد خدابنده يازدهمين پادشاه ايلخانيان بود. روزي بر بانوي حرمسراي خود غضب كرد و او را سه طلاقه كرد اما وقتي خشم او فرو نشست
از كار خود پشيمان گشت. علماي اهل سنت را طلب كرد و موضوع كار خود را با آنان در ميان گذاشت.
آنها همگي گفتند با توجه به اين كه او را سه طلاقه كردهاي ديگر زن تو نخواهد بود مگر اين كه با فرد ديگري ازدواج كند و با او باشد سپس از او جدا شود و به عقد تو درآيد.
اين نظر علما شاه را ناراحت كرد.
يكي از وزرا براي حل مشكل شاه گفت: فقيهي بلند مرتبه در شهر حله است او را بخواهيد شايد راه حلي داشته باشد.
سلطان با احترام او را طلبيد.
علامه حلّي آمد و در جريان كار سلطان قرار گرفت و گفت: اين طلاق به خاطر نبود شرايط لازم باطل است (و در نتيجه بانوي حرمسرا همسر تو است).
اما وقتي علامه حلّي كه از علماي بزرگ عالم تشيع است توسط وزير مطرح شد دانشمندان اهل سنت او را مذمت كردند.
روزي كه علامه حلّي به مجلس آنها وارد شد نعلين خود را بدست گرفت و گفت: السلام عليكم و چون جاي خالي جز در كنار سلطان نبود كنار او نشست.
دانشمندان سني گفتند: ما نگفتيم او از عقل بيبهره است؟
سلام و برخوردش را مشاهده كرديد؟
سلطان گفت: از او بپرسيد چرا اين گونه رفتار كرد؟
رو به علامه كردند و گفتند: چرا در برابر سلطان تعظيم نكردي و رعايت ادب ننمودي؟
علامه گفت: پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ از سلطان بهتر بود و هر گاه به او ميرسيدند سلام ميكردند.
گفتند: چرا در كنار سلطان نشستي؟
پاسخ داد: در مجلس جاي خالي جز آنجا نبود.
گفتند: چرا نعلين خود را در مجلس آوردي؟
جواب داد: ترسيدم حنفيها آن را بدزدند همانگونه كه ابو حنيفه نعلين پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ را دزديد!
علماي حنفي مذهب ناراحت شدند و گفتند: ابو حنيفه كه در زمان پيامبر زندگي نميكرد تا نعلين او را بدزدد.
علامه گفت: اشتباه كردم، ترسيدم شافعيها بدزدند زيرا امام شافعي نعلين رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ را دزديد.
شافعيها برآشفتند كه امام شافعي دويست سال پس از پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ به دنيا آمد.
علامه گفت: ترسيدم مالكيها بدزدند همانگونه كه پيشواي آنها مالك كفشهاي پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ را دزديد.
مالكيها نيز اعتراض كردند و گفتند: مالك در آن زمان نبوده است تا اين كه علامه گفت: ترسيدم حنبليها بدزدند زيرا احمد حنبل
كفشهاي رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ را دزديد. علماي حنبلي گفتند: احمد حنبل در زمان پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ نبوده است.
در اينجا بود كه علامه حلّي رو به شاه كرد و گفت: هيچ كدام از رهبران مذهب چهارگانه اهل سنت در زمان رسول خدا نبودهاند.
اما ما شيعيان پيرو علي ـ عليه السّلام ـ هستيم كه نفس پيامبر و برادر و پسر عمو و وصي آن حضرت بوده است.
وفتي علامه حلّي همه را محكوم كرد شاه در اوايل سال 709 مذهب تشيع را اختيار كرد و دستور داد در خطبهها نام دوازده امام برده شود
و اسم آنها بر سكهها و سر در مساجد نوشته شود. و از آن پس علامه از منزلتي خاص در نزد سلطان برخوردار شد.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . منتخب التواريخ، ص 410، حكايات علما با سلاطين، ص 69.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ
لطیفه های آموزنده از تاریخ
آبروي فقر
آقا بزرگ تهراني به وارستگي، حرمت لهجه و آزادگي و آزادمنشي مشهور بود.
با اين كه در نهايت فقر ميزيست از كسي چيزي نميگرفت.
يكي از علماي مركز كه با او سابقة دوستي داشته است پس از اطلاع از فقر وي، در تهران با مقامات تماس ميگيرد و ابلاغ مقرري قابل توجهي براي او صادر ميشود.
آن ابلاغ همراه نامة آن عالم به آية الله آقا بزرگ داده ميشود.
مرحوم آقا بزرگ پس از اطلاع از محتوا، ضمن ناراحتي فراوان از اين عمل دوست تهرانياش، در پشت پاكت مينويسد:
«ما آبروي فقر و قناعت نميبريم ...» و پاكت را با محتوايش پس ميفرستد.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . خدمات متقابل اسلام و ايران، ص 615.
-
- پست: 2025
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آذربایجان
- سپاسهای ارسالی: 2903 بار
- سپاسهای دریافتی: 3754 بار
Re: لطیفه های آموزنده از تاریخ
لطیفه های آموزنده از تاریخ
صبر و سپاس
زني زيبا و بيابان نشين كه همسري زشترو داشت در آئينه نگرست و به شوهر خود گفت: من اميدوارم كه هر دو به بهشت برويم.
مرد گفت: از چه رو؟
زن در جواب گفت: از آن جهت كه من به تو مبتلا شدم و صبر پيشه كردم و خداوند مرا به تو عطا كرد و تو به اين نعمت شكرگزاري و همانگونه
كه ميداني شكرگزار و صبر كننده هر دو به بهشت ميروند.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . كشكول شيخ بهائي، دفتر سوم.