خاطرات مهنـاز رئـوفـي ( از بهائيـت ... تـا ... اسـلام )

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

خاطرات مهنـاز رئـوفـي ( از بهائيـت ... تـا ... اسـلام )

پست توسط MAHDIYAR »

 خاطرات مهنـاز رئـوفي ( نجات يافته از بهائيـت )


تصویر 


پيشگفتار

كتاب سايه شوم حكايت مهمترين حوادث زندگي كسي است كه بهترين سالهاي عمر و جواني اش ، تحت اختيار
ضد انساني ترين سازمان فرقه اي وسياسي به نام تشكيلات بهائيت گذشته است.

سايه شوم توانسته ، حقايق تلخي را به تصوير بكشد كه در آن ابتدائي ترين حقوق انسان لگدمال شده و ناديده انگاشته مي شود ، در اين كتاب
با زندگي بهائيان بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران آشنا مي شويم ؛ بهائياني كه همۀ اوقات شبانه روز خود را ناخواسته وقف تشكيلات بهائيت كرده اند
و ندانسته به ظلم و جبر و خيانت صاحبان خويش تن داده و اسارت را در وعده و وعيد پوشالي آنها به جان خريده اند.

اين كتاب سرگذشت كسي است ، كه بر دست و دل و زبان او هم مثل ساير هم مسلک هاي فريب خورده اش طنابي بسته و قدرت هرگونه ابراز عقيده
و هرگونه شهامت و شجاعت و مبارزه را از او سلب نموده اند. اما معجزه اي رخ مي دهد و او را به دنياي ديگري مي افكند ؛ دنيائي آزاد و رها ،
بي طناب و تازيانه ، بي امر و بي فرمان ؛ و او تازه به مفهوم حقيقي آزادي، عشق و ايمان ، معرفت و عرفان دست مي يابد و تفاوت از زمين تا آسمان
دين را با يک فرقۀ سياسي به خوبي درک مي كند.

سايه شوم داستان زندگي كسي است ، كه از همۀ لذائذ دنيوي و سرگرمي هاي مهيج و عيش و عشرت ،
چشم مي پوشد و براي رسيدن به تعالي و كمال حقيقي از تمامي تعلقات مادي گذشته و همه سختي هاي راه را متحمل شده و تغيير روش و منش مي دهد.

او در جامعۀ كوچك بهائي متوجه تخلفات بزرگي مي شود !!! او شاهد اعمال غير انساني و ضد اخلاقي بزرگان و سران تشكيلات بهائي بوده
و از آنان اعراض مي كند و پس از پي بردن به بطالت بهائيت و عدم روح معنويت در اين فرقه كذايي ، در صدد يافتن هويت واقعي خويش بر مي آيد
و اصالت انساني و جوهر حقيقي وجود خويش را درسايه حقيقت بزرگ و بي نظيري چون دين مقدس اسلام معني مي دهد.
او از بهائيت خارج شده و اسلام كه سرمنشأ همه پاكي ها و زيبائي ها و كامل ترين و آخرين دين آمده از سوي خداست مي پذيرد
و به سعادت و رستگاري نائل شده و سزاوار بهترين دستاوردهاي زندگي مي شود.

اين داستان ، داستاني خيالي و غير واقعي نيست ! بلكه بازگوي خاطرات واقعي و فردي كاملاً معمولي از اعضاي فريب خورده بهائي است
كه به حقيقت پي برده و مسلمان مي شود ، و تنها اسامي اشخاص در اين داستان واقعي تغيير كرده و جالب ترين قضيۀ نهفته در اين كتاب
اين است كه اين اتفاقات و حوادث براي صدها تن از افراد بهائي رخ داده و در واقع پرداختن به زندگي بسياري از بهائيان است كه عده اي توانسته اند
از اين دام ، رسته و نجات يابند و عده اي براي فرار از مشكلاتي كه تشكيلات ، بعد از ابراز عقيدۀ آنان براي آنها بوجود مي آورد سكوت اختيار كرده
و نسبت به بطالت بهائيت بي تفاوت مانده و طوق بندگي و بردگي رادر مقابل عده اي منفعت طلب و زورگو به گردن انداخته و از عزت و افتخار اسلام بي بهره
و نصيب مانده اند.

خاطرات زندگي ام را بي كم و كاست با همه فراز و نشيب هاي آن به رشته تحرير درآوردم، باشد كه فريب خوردگان را به خود آورده و برايشان قوت قلبي شوم تا صداي بلند آخرين دين خدا را به گوش جان بشنوند و از حقارت و دنائت به در آمده و از شفاعت مولاي جهان امام عصر و زمان حضرت حجت ابن العسكري عليه السلام بهره مند گردند.



 و من الله التوفيق

مهناز رئوفي -تابستان 1384
 
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

پشت پنجره تنهايي


مثل پرنده اي شكسته بال، لحظه اي آرام و قرارم نبود، لحظه اي از انديشه دست نمي شستم و لحظه اي راز و نيازم با خدا متوقف نمي شد،

از او ياري مي جستم براي برخاستن، براي درست زيستن براي تعلق به ديگران داشتن براي آزادي. . . از او مي خواستم مرا به خود وانگذارد از او مي خواستم مرا از قالب دنياي كوچك دور و برم برهاند و به خود نزديكم سازد، از او فقط او را مي خواستم و خدمت كردن به مردم را، از او فقط عشق و عرفان حقيقي را طلب مي كردم و رسيدن به كمال حقيقي را، اتفاقات روز مره مرا سرگرم نمي كرد و از انديشه ام باز نمي داشت، گوئي در كهكشان به دنبال چيزي مي گشتم كه حس مي كردم دور نيست و زمين را بسيار كوچكتر از آنچه در پي اش بودم مي ديدم، در جست و خيز كودكانه ام از تغيير دم مي زدم و از ماندن و پوسيدن سخت گريزان بودم،

بزرگتر كه شدم آنچه مرا به دنبال خود مي كشيد به من هشدار مي داد كه توان استقامت را در خود تقويت كن، به من هشدار مي داد كه تحولي در راه است، تحولي بزرگ، روحت را بساز، تمرين عشقبازي كن، تمرين تنهائي كن، به ظواهر دنيا دل مبند، از آسايش تن بيرون بيا و از فرسايش جان بكاه، كسي گوئي به من مي گفت از درختان سيب، سيبهاي گنديده را بچين، درختان را آفت زدائي كن، لك لك ها روي بام خانه بلند تو اشيانه ساخته اند، مراقب آنها باش. روز را به عشق غروب طي مي كردم.

آفتاب كه پشت كوهها پنهان مي شد به پشت بام مي رفتم و از فضاي دل انگيز طبيعت دور و بر خانه غرق لذت مي شدم. آسمان كم كم از ستاره ها پر مي شد آنقدر كه شگفتي آفرين بود و حيرت برانگيز، خدائي كه جهان را به اين زيبائي آفريده از آفرينش ما كه اشرف مخلوقات اوئيم چه مي خواست؟

از ما چه كاري بر مي آمد و اگر قرار است حركتي از ما سر بزند آيا ايستادن خيانت به عالم بشريت نبود؟ شبهاي زيباي پر ستاره به من الهام مي داد كه تو خواهي رسيد به هر آنچه كه تو را به حقيقت تو نزديك كند. به هر آنچه تو را به آدميت بازگرداند.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

من در آينه اي زنگاربسته

ما بهائي بوديم. در ابتدا بگويم كه بهائيان دو دسته اند:
دسته اي انسان هاي فريب خورده و ناآگاه كه به دام افتاده و غافلند و بهائيت يا به صورت موروثي به آنان رسيده و يا به علت عدم دانش كافي از دين و ديانت در دام آن افتاده و بهائيت را به عنوان ديني آمده از سوي خدا پذيرفته اند

اين گروه مثل ساير پيروان اديان ديگر خدا را پرستش مي كنند و بعضاً اعمال نيك و حسنه اي نيز دارند و به دعا و راز و نياز با خدا مي پردازند اما غافلان فريب خورده اي هستند كه بدون كوچكترين دليل قانع كننده اي ادعاي اربابان بهائيت را پذيرفته اند و باب و بها را پيامبران خدا و صاحب زمان مي دانند و بها را به اندازه خدا و گاهي فراتر از او پرستش مي كنند و به دستور خود بها با خدا ارتباط برقرار نمي كنند و نام بها را جايگزين كرده و از او طلب مغفرت مي كنند و همه دعا ونيايش و راز و نيازشان خطاب به بها و پسرش عبدالبهاست روزه و نمازي را كه آنها برايشان تعيين كرده اند به عنوان اعمال عبادي بجا مي آورند و

دسته دوم كساني هستند كه در رأس تشكيلات بهائي قرار دارند و از سياسي بودن اين فرقه آگاهي كامل دارند اما براي حفظ موقعيت هاي دنيوي ورياست و حاكميت بر يك عده ناآگاه حاضر به اعتراف نيستند و تا مي توانند از وجود پيروان فريب خورده سوءاستفاده كرده و از آنان هرگونه بهره اي بالأخص سياسي و اقتصادي مي برند و خانواده من از دسته اول يعني از فريب خوردگان بودند. پدر و مادرم از سادات و بسيار آرام و مهربان بودند، هرگز كلمه اي زشت بر زبانشان جاري نمي شد، آنان متأسفانه هميشه در حال عبادتهاي مخصوص بهائيان بودند واين عشق كور به آنها مجال تفكر نمي داد هميشه براي برگزاري جلسات تشكيلاتي در منزل به زحمت مي افتادند، آنهابا اينكه در چنين فضاي فكري آلوده اي زندگي كرده بودند پاكتر از ساير همكيشان خود بودند و ده فرزند خويش را از آلايش دنيا بر حذر مي داشتند،
ده فرزندي كه همه مردم شهر كوچكمان سنندج از آنان به نيكي ياد مي كردند و آبرومند و شريف و بي آزار در كنار مردم زندگي مي كردند. خانواده پرجمعيتي بوديم. پسرها و دختر ها ازدواج كرده و رفته بودند ومن كه به اصطلاح ته تغاري بودم با يكي از برادرانم كه دو سال از من بزرگتر بود و به سربازي مي رفت در خانه بوديم، پويا پسر همسايه ما كه چهار سال از من كوچكتر بود به خاطر جدائي پدر و مادرش با ما زندگي مي كرد.
پدر و مادر پويا بهائي بودند اما پدرش به قول و گفته خودش در اثر مطالعه كتابهاي اسلامي و اندكي تفكر به بطالت بهائيت پي برده بود و با اعلام تبري طرد شده بود، مادر پويا هم كه بهائي فريب خورده اي بود از پدر پويا جدا شد و به قزوين رفت، پدرش هم با زن مسلماني ازدواج كرد. پويا پدرو مادرم را خيلي دوست داشت و از اينكه با ما زندگي مي كرد احساس بدي نداشت، پدر و مادرم ديگر داشتند پير مي شدند، وجودشان را غنيمت مي دانستم و از صميم قلب آنها را مي پرستيدم و همه آرزوي من خدمت كردن به اين دو وجود نازنين بود. دلم مي خواست تمام زحمات گذشته آنها را جبران كنم. دلم مي خواست هر آرزويي كه دارند برآورده كنم، با پدرم ساعتها زير درختان باغ حياط مي نشستيم و در باره مسائل مبهم افكارم گفتگو مي كرديم، مادرم دائم در حال كار كردن بود. نان مي پخت، غذا مي پخت و در فصلهاي مختلف مشغوليتهاي گوناگوني داشت. روزي نبود كه استراحت او را ببينم. به محض اينكه از كار فارغ مي شد به ديدن مريض ها مي رفت. از خانه ميوه و سيب زميني و نان و غذا برميداشت و سراغ فقرا مي رفت همه دوستش داشتند، وضع مالي ما بد نبود يعني من هيچ وقت طعم فقر را نچشيدم و ايام پر نشاط و پر از صميميتي را با خانواده گذراندم. در بين هيچ كدام از اهل فاميل اختلافي نبود. وقتي همه در خانه ما جمع مي شدند همسايه ها فكر مي كردند عروسي است. خيلي شلوغ مي شد و همه باهم قرار ميگذاشتند و باهم به خانه ما مي آمدند.

پدرو مادرم هر دو سيد بودند و ما بچه ها سيد طباطبائي به حساب مي آمديم. اما از زماني كه پدر بزرگ هايم بهائي شده بودند و بالطبع پدرو مادرم بهائي زاده محسوب مي شدند در واقع از اين افتخار بي نصيب بودند و اين نام گرانبها از آنان سلب شده بود. اما طبق عادت مادرم، پدرم را سيد صدا مي كرد.

خانه ما پنج كيلومتر از شهر فاصله داشت، دور و بر خانه پر از تپه و باغهاي سرسبز بود دشت روبه روي خانه هر سال در فصل بهار پر از شقايق مي شد و رودخانه اي كه از جلوي خانه ما مي گذشت به حدي از آب پر مي شد كه رفت و آمد به سختي انجام مي گرفت، خانه بزرگ ما دو حياط نسبتاً بزرگ داشت در يكي از آنها كارگاه تأسيساتي داشتيم و كارگر ها هميشه مشغول كار بودند، يك اتاق براي استراحت كارگرها داشت و يك باغ انگور و چندين درخت سيب و زردآلو كه صبح قبل از طلوع آفتاب پدرم در آن مشغول كار مي شد و از چاهي كه در همان حياط بود و موتور آبي داشت براي آبياري باغ و درختان حياط استفاده مي كرد در قسمتي از اين باغ برادرم يك استخر ساخته بود كه تقريباً سر پوشيده بود و تابستانها همه ما از آن استفاده مي كرديم. در حياط بعدي ساختمان مسكوني در وسط حياط واقع بود كه با روكار سيمان سفيد خودنمائي مي كرد كوچكتر كه بودم اين خانه دوطبقه را بلندترين خانه مي دانستم. دور تا دور خانه پر از بوته هاي انگور بود كه بروي سقف آلاچيق ريخته شده بود و سرتاسر دور حياط را فراگرفته بود يك حوض كوچك در وسط حياط بود كه گاهي ماهي هاي قرمز به زيبائي آن مي افزودند و چهار گوشه اين حوض را درختان پر شاخ و برگ گيلاس و آلبالو گردو و زرد آلو حلقه زده بود. كف اين حياط موزائيك بودو گلهاي هميشه بهاري هم داشتيم كه به زينت حياط خانه ما افزوده بود. انگورهاي آويخته از درختان مو و گيلاسهاي پيوندي سرخ و آلبالوهاي رسيده، آن خانه را به بهشتي تبديل كرده بود كه هرلحظه اش براي من الهام بخش و روح افزا بود. دور تادور خانه پر از پنجره بود. دلباز و روشن از هر پنجره اي كه بيرون را نگاه مي كرديم با چشم انداز زيبائي مواجه مي شديم دقيقاً مثل تابلوهاي نقاشي. سگ دست آموزي داشتيم كه براي غريبه ها پارس مي كرد اما دوست تك تك اعضأ خانواده و فاميل بود او از بچگي مرا تا مدرسه بدرقه مي كرد و برمي گشت، اهلي بود و حرف ما را مي فهميد. وقتي مرد همه گريه كرديم و او را در كنار تپه اي به خاك سپرديم.
بيشتر حيوانات را در حياط خانه داشتيم از خرگوش و گربه و مرغ و خروس هاي شاخ دار و چيني گرفته تا اسب و روباه كه براي مدتي از آنها نگه داري مي كرديم. هر جمعه همه باهم به صحراهاي اطراف خانه مي رفتيم و اكثر مواقع همراه مهمانهايمان براي چيدن توت فرنگي و زالزالك و تمشك به باغهاي اطراف خانه مي رفتيم. مردم با ما مهربان بودند و همه از ما با روي باز استقبال مي كردند. ميز پينگ پنگي در يكي از اتاقهاي طبقه پائين قرارداده بوديم كه گاهي همسايه ها و دوست و آشنا مي آمدند و به بازي مي پرداختند، خانه پررفت و آمدي داشتيم.

در چنين خانه اي و با چنين فضائي وقتي هنوز هر واژه معني همان واژه را برايم داشت و هر پديده اي به همان اندازه برايم جالب و جذاب بود كه حقيقت درونش را بروز مي داد وقتي هنوز زمستان، زمستان بود و تابستان، تابستان شانزده بهار را پشت سر گذاشته بودم از مدرسه برگشتم و طبق معمول روي زيباي مادرم را بوسيدم و از اينكه تغذيه خوبي براي زنگ تفريحم گذاشته بود از او تشكر كردم. پنيرهائي كه او درست مي كرد زبانزد بود گاهي در مدرسه روي لقمه هاي مادرم قيمت مي گذاشتند، مامان گفت چه خبر از مدرسه؟ گفتم هيچي مامان طبق معمول همه رفتند براي نماز جماعت ولي من نرفتم. راستي مامان چرا ما نماز جماعت نداريم؟ مامان طبق آموخته هاي طوطي وار خود گفت نماز جماعت يعني تظاهر به نماز ما نيازي به تظاهر نداريم. شعار قشنگي بود، رفتم توي اتاقم و بعد از عوض كردن لباسها دويدم توي حياط، پدرم شاخه هاي اضافي موها را مي چيد
گفتم سلام بابا خسته نباشي،
گفت: سلامت باشي دخترم آمدي؟
- آره آمدم، بابا ميشه بگيد چطور شد پدربزرگم بهائي شد؟
- چرا نمي شه بابا، حالا چي شده مگه؟
- هيچي معلم پرورشي پرسيد چطور شد كه شما بهائي شديد؟
گفتم پدر بزرگم بهائي شد.
گفت: چرا پدربزرگت بهائي شد؟
بابا گفت: اصلاً باهاش حرف نزن، بحث نكن، بگو تفتيش عقايد ممنوع!
نمي دانستم تفتيش عقايد يعني چه؟! گفتم تفتيش عقايد يعني چه بابا؟
گفت: يعني پرس وجو كردن از عقايد ديگران ممنوع.
گفتم: خوب چرا؟ مگه چه اشكالي دارد كه پرس وجو كند؟
گفت دستور تشكيلاته، ما نبايد حرفي راجع به دين بزنيم.
گفتم ولي قبل از انقلاب خيلي تبليغ مي كرديم حالا چرا بايد بگوئيم تفتيش عقايد ممنوع؟
گفت: آخر قبل از انقلاب از طرف دولت اجازه هرگونه فعاليت و تبليغي را داشتيم ولي حالا دولت اجازه نمي دهد.
گفتم مگر دين ما بايد تابع دولت باشد؟ مگر ما دين مستقلي نداريم؟ پس در هر زمان بايد طبق دستورات دين عمل كنيم نه دستورات دولت.
گفت: يكي از دستورات دين ما تابعيت قانون است ما بايد تابع قانون باشيم.
گفتم: پس ديگر چرا اينجا مانديم برويم تهران زندگي كنيم مگر تشكيلات ما را براي تبليغات به اينجا نفرستاده؟
گفت: فرستاده ما در اينجا مهاجر باشيم تا همه با بهائيت آشنائي پيدا كنند.
ديگر با او بحث نكردم حس كردم خسته شده با اينكه ضد و نقيض حرف ميزد اگر مي خواستم خيلي سؤال كنم جواب درستي نمي شنيدم.
اما با خود گفتم در هر حال ما مخفيانه مشغول تبليغ هستيم اگر تابع دولت بودن جزو دستورات ديني ماست بايد واقعاً ديگر تبليغ نمي كرديم نه اينكه در خفا به تبليغ بپردازيم و اظهار وجود كنيم.

ادامه دارد . . . .
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

دشمني تشكيلات بهائيان با مسلمانان

تاب بزرگي در قسمتي از حياط داشتيم رفتم و طبق معمول روي تاب نشستم و با سرعت به تاب دادن خود پرداختم. وقتي اوج مي گرفتم گوئي
آسمان را حس مي كردم و ديگر باره كه باز مي گشتم تا اوجي بالاتر و بهتر را امتحان كنم در انديشه پرواز واقعي بودم پروازي كه مرا بالاتر از دنياي دور و برم
ببرد و هيچ نقطه مجهولي ذهنم را مغشوش نكند.

به همه چيز اشراف داشته باشم و هيچ چيز برايم مبهم و غير قابل حل نباشد لحظه اي بعد كه پدرم نزديكم آمد و به چيدن شاخ و برگ اضافي موهاي اين
قسمت حياط مشغول شد پرسيدم: بابا اسرائيل چرا فلسطين را آزاد نمي كند؟ چرا اصلاً آنجا را اشغال كرده؟

بابا گفت: آخر فلسطيني ها حكومت داري نمي دانند يعني از برقراري يك حكومت مستقل عاجزند.
گفتم: چرا؟
گفت: چون مسلمانند.
گفتم: مگر حكومت كشور ما اسلامي نيست؟
گفت: براي همين برقرار نمي ماند و بزودي از هم مي پاشد.
گفتم: بابا اينها را از كجا مي دانيد؟
گفت: از پيش گوئي هاي حضرت بهاءاله است.

فهميدم طبق معمول تشكيلات يك سري حرفها را به خورد جامعه خود داده و پدرم هم طوطي وار به تكرار آنها پرداخته است. نمي دانستم علت اين همه تنفر و اين همه دشمني تشكيلات با اسلام چه بود؟

و چرا حكومتهاي يهودي و مسيحي را قبول داشتند. با خودم گفتم درحالي كه ما معتقديم كه اسلام دين جامع و كاملي است كه پس از مسيحيت آمده
و حال هم وقت آن به پايان رسيده و منسوخ شده پس چرا اسلام هم مثل ساير اديان گذشته برايمان قابل احترام نيست و حتي مي گويند مسلمان ها
قادر به حكومت داري نيستند؟! اما يهودي ها و مسيحي ها كه زمان بيشتري از ظهور نبوتشان مي گذرد قادر به چنين كاري هستند؟

دوچرخه ام را سوار شدم و بعد از چند دور زدن دور حياط از حياط خارج شده و راه طولاني يك جاده خاكي را كه به باغهاي يكي از همسايه ها مي رسيد طي كردم. نزديك غروب بود و هوا كم كم خنك مي شد. يعني نزديك غروب بود از نظر همسايه ها دوچرخه سواري براي دختري كه ديگر بالغ شده بود كار زياد درستي نبود
اما همه مي دانستند كه من از بچگي شباهتي به دختر ها نداشتم و هميشه از درختان توت و زالزالك بالا مي رفتم و همراه برادرهايم و دوستان آنها
هميشه به تير اندازي و ماهي گيري و شكار مشغول بودم. هيچ چيز نمي توانست آزادي مرا از من بگيرد و من هر كاري را كه فكر مي كردم درست است
انجام مي دادم و از اينكه ديگران در باره ام چه قضاوتي مي كنند هراسي نداشتم.

نرسيده به باغ دخترهاي همسايه كه دوستانم بودند برايم دست تكان مي دادند بالأخره به آنها رسيدم و دوچرخه را به درختي تكيه دادم و به كنار آنها رفتم.
آنها مشغول چيدن زرد آلو بودند و جعبه هاي زرد آلو را پر مي كردند و رويش برگ مي ريختند و براي فروش آماده مي كردند به آنها خسته نباشيد گفتم.
كمي با دخترها شوخي كردم و زردآلوهاي له شده را به سمتشان پرتاب كرده بعد مشغول كمك كردن شدم. مادر بچه ها گفت شوهرم گفته اگه رها دو چرخه سواري نمي كرد او را براي نريمان مي گرفتم. گفتم من كه وقت ازدواجم نيست گفت چرا مگه چند سالته؟ گفتم هر چند سال كه باشم از نشمين و نقشين كه كوچكترم چرا اينها راشوهر نمي دهيد؟ نشمين گفت ما اگر زندان نيافتاده بوديم تا بحال بچه دار هم شده بوديم. اين دو خواهر تحت تأثير تبليغات غلط گروهكهاي ضدانقلاب داخل جريانهاي سياسي شده و به دو سال حبس محكوم شده بودند.
نقشين گفت تو به ما چه كار داري زن نريمان مي شوي؟

گفتم: ما بهائي هستيم شما كه مي دانيد با مسلمانها ازدواج نمي كنيم،
نقشين گفت: مگر بهائي با مسلمان چه فرقي دارد و من كه طبق دستور تشكيلات ياد گرفته بودم چطور به تبليغ بپردازم كلمه به كلمه حرفهائي را كه از 6 سالگي تا آن روز ياد گرفته بودم به زبان آوردم و بهائيت را يك دين آمده از سوي خدا معرفي كردم اينجا ديگر نمي گفتم تفتيش عقايد ممنوع ! چون خطري مرا تهديد نمي كرد و اين دقيقاً سياست تشكيلات بود.

نشمين آهي كشيد و گفت شما هم مثل ما اسير يك عده سياستمدار قدرت طلب شده ايد. (منظورش گروهك هاي ضدانقلاب بود) كدام دين؟
مگر در قرآن نيامده كه پيامبر اسلام آخرين پيامبر خداست؟

چند دقيقه بعد نريمان و پدرش كه بالاتر كار مي كردند به ما پيوستند. به آنها سلام كردم، پدر بچه ها خيلي خوش برخورد و مهربان بود مرد چهل و پنج ساله اي
كه هميشه چهره اش متبسم بود با لبخند هميشگي خود با من احوال پرسي كرد و گفت تو باز با دوچرخه امدي؟
گفتم: پس اين همه راه را پياده مي آمدم؟
گفت: پس ما آدم نيستيم اين همه راه را پياده مي آئيم و پياده بر مي گرديم؟
گفتم: اگر دوچرخه داشتيد كه پياده نمي آمديد.

همه خنديدند. چند سال پيش نريمان هم كلاس من بود در مدرسه ما دختر و پسر باهم بودند. نريمان درسش نسبت به من ضعيف تر بود اما من و پرويز
شاگرد اول كلاسمان بوديم و او با پرويز رقابت مي كرد. من و پرويز همه نمراتمان مثل هم بود و جوايزي كه مي گرفتيم مثل هم بود.

نريمان پرسيد پرويز را نديدي؟
گفتم: نه، امروز خبري از او نبود.
پدر بچه ها گفت: بابا دختر تو ديگر بزرگ شدي گذشت آن وقت ها كه هم كلاس بوديد، پرويز ديگر براي چه به خانه شما مي آيد؟
گفتم: مي آيد با پويا و بهمن پينگ پنگ بازي مي كند،
نريمان گفت: پرويز كه خودش نمي رود خودشان مي روند دنبالش،
گفتم: پرويز پسر خوبي است او جاي برادر من است، نريمان سرش را پائين انداخت و گفت: كدام برادر به خواهرش نظر دارد؟

در جا خشكم زد از نريمان گفتن اين حرف خيلي بعيد بود و از پرويز هم چنين جسارتي خيلي بعيد به نظر مي رسيد.

گفتم: چه نظري؟ نريمان ديگر حرفي نزد و خودش را با كار سرگرم نمود. آن روز گذشت و من ديگر نسبت به حركات پرويز حساس شده بودم
من دقيقاً مثل يك دوست پسر با او رفتار مي كردم و واقعاً گاهي فراموش مي كردم كه دخترم. صميميتي كه با او داشتم مثل صميميتم با برادرم بود.

او چهار شانه و قد بلند بود و هيچ كس باورش نمي شد كه همكلاس من باشد. اما يك سال از من بزرگتر بود و يك سال دير تر به مدرسه رفته بود
خيلي فهميده، مؤدب و تقريباً خجالتي بود. بيشتر اوقات درب حياط ما باز بود و هركس كه ما را مي شناخت خيلي راحت وارد باغ مي شد اما به قول نريمان
او هيچ وقت نمي آمد تا اينكه برادرم به دنبالش مي رفت و او را مي آورد.

دائم در اين فكر بودم آيا پرويز حرفي به نريمان زده است؟ از رفتارش كه نمي شد چيزي فهميد. مطمئن بودم نريمان بي جهت اين حرف را نزده اما
اين افكار باعث نمي شد كه تغييري در رفتارم دهم.

مثل سابق با او رفتار مي كردم و دلم نمي خواست حركتي از او سر بزند كه مجبور شوم با او طور ديگري رفتار كنم و اين رابطه دوستانه از بين برود.
او پسر متفكري بود و مطمئن بودم موفقيتهاي زيادي در زندگي كسب مي كند من هم مرتب مشغول مطالعه رمانهاي خارجي بودم
و هر مطلبي كه برايم جالب بود براي او هم مي گفتم.


ادامه دارد...
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

ماجراي آن نامـۀ پنـهـان

چند ماه گذشت چند روز قبل از آغاز سال تحصيلي پرويز جلوي خانه ما ظاهر شد و من كه طبق معمول در حياط نشسته و مشغول مطالعه كتاب بودم دويدم و تعارف كردم كه به داخل بيايد او وارد شد، درحالي كه هر دو دستش داخل جيب كاپشن اش بود آرام آرام خود را به پدرم نزديك كرده و با او سرگرم سلام و احوال پرسي شد متوجه شدم حالش گرفته، خيلي غمگين به نظر مي رسيد حس كردم چيزي مي خواهد بگويد،

گفتم: چيزي شده؟
پرويز گفت: نه چطور مگه؟
گفتم: خيلي گرفته اي،
گفت دارم از اينجا مي روم.
با تعجب پرسيدم كجا؟
گفت مي خواهم بروم تهران خانه عموم، قرار است در آنجا هم كار كنم هم درس بخوانم،
منم كمي حالم گرفت ولي خيلي برايم مهم نبود، گفتم، خوب حالا چرا ناراحتي؟ مگر قرار است كه ديگر بر نگردي؟
گفت، نه ناراحت نيستم ولي به اين زودي نمي توانم برگردم.
گفتم: اي بابا مگر تهران كجاست؟ مي تواني روزهاي پنجشنبه بيائي و جمعه برگردي.
گفت: نه تا آخر سال بر نمي گردم بايد كار كنم (باز هم براي من خيلي مهم نبود)
پرسيدم: حالا چه كاري هست؟
گفت: عمويم كارخانه توليد شامپو دارد قرار است بروم پيش او،
گفتم: اگر حقوق خوبي داشته باشد مي ارزد فقط به درست لطمه نزني.
پدرم گفت: تا جواني كار كن پسرم ولي درس هم بخوان درس خيلي مهم است.
پرويز با احترام گفت: چشم آقا. پرويز كتابي را كه در دست من بود از من گرفت و پشت جلدش را نگاه كرد و گفت: چه كتابي است؟
گفتم: رمانه، داستان زندگي ون گوگ نوشته رومن رولان، خوانديش؟
پرويز گفت: نه نخواندم كتاب خوبي است؟
گفتم خيلي عالي است محشر است واقعاً به آدم شور زندگي مي دهد، سراغ مادر و برادرم را گرفت
گفتم: مامان خوابيده بهمن هم هنوز نيامده
گفت: پس من مي روم دوباره بر مي گردم آمده بودم خداحافظي كنم.
از پدر خدا حافظي كرد و از او فاصله گرفت و چند برگ زرد و نارنجي كند و به آنها خيره شد و بعد از كمي مكث به من گفت: من ممكنه خيلي دير برگردم
گفتم چرا؟ مگه داري ميري خارج؟ آهي كشيد و از درب حياط خارج شد دوباره برگشت و براي اولين بار نگاه عميقي به من كرد و گفت: فردا كه رفتم يك چيزي لاي آجرهاي كارگاه برايت گذاشتم بگرد و پيدايش كن،
فهميدم اين مطلب فقط به من و او مربوط مي شود گفتم: چرا آنجا؟ به خودم نمي دهي؟
گفت: نمي شود
گفتم: از لاي كدام آجر؟

ديوار باغ كه ديوار كارخانه هم بود تقريباً خيلي طويل بود اشاره اي به سمت دروازه بزرگ كارخانه كرد و گفت: همين سمت و بعد رفت. برگشتم و با خود گفتم بالأخره اتفاقي كه نبايد بيفتد افتاد، اي كاش آنقدر بزرگ و فهميده بود كه مي توانست حرف دلش را پنهان كند او كه مي داند امكان ازدواج با من نيست. با اين حال باز هم برايم زياد اهميت نداشت.
با اين كه سن زيادي نداشتم مسائلي كه مربوط به عشق و عاشقي و روابط پنهان دختر و پسر مي شد برايم بچگانه و كوچك جلوه مي كرد. كتابهائي كه در اين باره خوانده بودم به من آموخته بود كه نبايد سرنوشت خود را با افكار كوچك و محدود تغيير دهم به دنبال چيز ديگري بودم چيزي كه روحم را ارضأ كند و از كوته فكري و ساده انديشي برهاند، چيزي كه به من عزت دهد، اوجم دهد و مرا از خود و خدا را از من راضي كند.

در آن طبيعت زيباي عاشقانه فقط به خدا مي انديشيدم و يقين داشتم كه وجود عظيمش، وجود مقدس و مهربانش از من چيزي مي خواهد،
مي دانستم كه در اين دنيا مأموريتي دارم و سخت در پي آن مأموريت بودم.
اين فكر مختص خودم نبود، فكر مي كردم هر شخص عاطل و باطلي هم در اين دنيا وظيفه اي دارد كه شايد كوتاهي كرده و به وظيفه اش عمل نمي نمايد.
اما حتم داشتم كه بيهوده به دنيا نيامده ام.


« نـامۀ پنهـان»

حرفي كه پرويز زد كمي افكارم را به هم ريخت و در مطالعه ام خلل ايجاد كرد كتاب را بستم و به خانه رفتم. مادرم از خواب بيدار شده بود و
چاي دم مي كرد با اينكه رو به پيري مي رفت اما به حدي با بچه ها صميمي بود كه هيچ كدام چيزي از او پنهان نمي كرديم. خودش هميشه با دست
به قفسه سينه اش مي زد و مي گفت اينجا مخزن رازهاست. به او گفتم: مامان پرويز آمده بود و مي گفت مي خواهم بروم تهران كار كنم.

گفت: پس درسش چي؟
گفتم، درس هم مي خواند. عمويش كارخانه شامپو دارد.
گفت: موفق باشد.
گفتم: آمده بود خداحافظي كند شما خواب بودي بهمن هم نبود قرار شد شب دوباره برگردد بعد از كمي مكث دوباره گفتم: مامان! پرويز يه جوري بود، خيلي حالش گرفته بود انگار به اجبار مي رفت انگار مي رود كه ديگر بر نگردد.
مامان فوري گفت: واي خدا نكنه.
گفتم: موقع رفتن به من گفت يه چيزي لابلاي آجرهاي ديوار كارگاه برايت گذاشته ام بعد از رفتنم برش دار،
مامان كمي فكر كرد و گفت: چرا لاي آجرها؟ لاي آجر كه چيزي جا نمي شود،
گفتم: نمي دانم حتماً نامه است.

خنديد و گفت: حتماً عاشق شده و درحالي كه با يك سيني كوچك براي پدرم چاي مي برد از اتاق خارج شد و به مسخره گفت ديوانه ها، از پنجره اتاق،
خانه پرويز ديده مي شد رفتم سمت پنجره بعد از اينكه پرده كركره را بالا زدم كنار پنجره نشستم و به خانه كوچك آنها خيره شدم، هيچ هيجاني نداشت
چون مطمئن بودم بين من و او هر چه باشد در همين حد باقي مي ماند او مسلمان است و من بهائي در ضمن من هيچ علاقه اي نداشتم كه با او ازدواج كنم.
مرد رؤياهاي من كسي بود كه از لحاظ علم و دانش خيلي برتر از من باشد تا بتوانم به كمك او پيشرفت كنم، معلومات بيشتري كسب كنم و به موفقيتهاي بيشتري برسم.

بالأخره شب شد و پرويز به خانه ما آمد پويا خيلي با او شوخي مي كرد مرتب با او كشتي مي گرفت تا او را سر حال بياورد او خيلي ساكت تر از قبل شده بود.
چاي و ميوه آوردم فقط يك قاچ سيب خورد و انگار كه فضاي خانه برايش تنگ باشد تحمل نشستن نداشت با همگي ما خدا حافظي كرد و رفت.

اشتياق زيادي براي خواندن نامه اش نداشتم شايد هم نامه نبود و مثلاً يك يادگاري كوچك يا چيزي از زمان كودكي كه ياد آور گذشته هاست.
اما بيشتر فكر مي كردم كه نامه اي پر از الفاظ عاشقانه باشد با اين حال فرداي آن شب نزديك ظهر بود رفتم سمت دروازه كارگاه اما در بين آن همه آجر
من كجا را بايد مي گشتم و چطور چيزي را كه او پنهان كرده بود پيدا مي كردم؟ مدتي گشتم و ديگر داشتم كلافه مي شدم، از دست پرويز عصباني بودم
اين چه كاري بود؟ چقدر بچگانه و احمقانه، اگر كسي مرا مي ديد كه لابه لاي آجرها را مي گردم چه مي گفت؟

تقريباً سر تا سر ديوار را تا جائي كه قدم مي رسيد نگاه كردم. بالاخره متوجه شدم كاغذ سفيدي دقيقاً زير يكي از آجر هاي سر نبش ديوار ديده مي شود
به زحمت آن را خارج كردم و براي اينكه راحت تر بتوانم آن را بخوانم به داخل حياط آمدم روي تاب نشستم و كاغد تا شده را باز كردم با خط زيباي شكسته نوشته بود:

سلام ...
 
در وراي قلبم همواره زمزمه شگفتي به خود مي خواندم و حيرت و ناباوري بر جانم مستولي است من نه آن درخت تنومندم كه توان استقامتم باشد و
نه آن نيلو فر پاك كه از رواق بلند عشق بالا بتواند رفت، مي روم تا عدم وجودم را هرگز واقف نشوم، مي روم تا خورشيد بتابد و در پشت سياهي
ابر خود خواهي من به اسارت نماند، رها باشد و بتابد به هر آنجا كه دوست مي دارد و هر آنجا كه بايد با او گرم و روشن شود رها باش رها. . .
مثل پرنده اي در دور دست افق دور از دسترس در پهنه بلند آسمان، پرواز كن در اوج، كه زمين از آن تو نيست نداي قلبم مرا به سوي تو مي خواند
افسوس كه آسمان رقيب سرسختي است.
مي دانم كه به تو نخواهم رسيد پس مي روم تا كسي به اشفتگي درونم پي نبرد مي روم تا رسوا نشوم و غرورم زير لگدهاي بي رحم سايه بان تو كه
روزي خواهد آمد و تو را با خود خواهد برد، له نشود. مي روم تا شرمنده محبتهاي پدر خوب و مادر مهربان و بهمن عزيز نباشم مي روم كه
حق نمك به جا آورده باشم.
رها خواهش مي كنم قدر خودت را بدان، تو پر از شور و شوق زندگي هستي تو فوق العاده اي، مگذار حوادث كور زمان تو را ببلعد.
مرا ببخش كه نامه را به خودت ندادم ، مي دانم كه از نظر تو اين حرفها به دردلاي جرز ديوار مي خورد، هميشه محكم باش. 
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

اسرائيل قبله بهائيان

خدا حافظ براي هميشه

مي دانستم انشاي پرويز خوب است، او در كلاس، انشاهاي خيلي خوبي مي نوشت اما فكر نمي كردم به اين زيبائي از اداي مطلب برآيد، كاملاً در فكر فرو رفتم و روي جمله به جمله نامه اوفكر كردم او از كجا اينقدر مطمئن بود كه به من نخواهد رسيد؟
فقط به خاطر اينكه مي دانست ما با مسلمان ها وصلت نمي كنيم؟
يا اينكه فكر مي كرد در قلب من جائي ندارد؟ اما چرا سعي خودش را نكرد؟ چرا هيچ وقت احساسات خود را بروز نداد؟
آفتاب به شدت مي تابيد ديگر نمي توانستم بيشتر از آن در حياط بمانم به داخل خانه رفتم، بوي كباب تمام فضاي اتاق را فراگرفته بود مامان طبق معمول چند چنجه كباب را داخل يك لقمه گذاشت و به دستم داد. اما سيخهاي پر از كباب را كه روي كباب پز به آرامي سرخ مي شد براي بابا آماده مي كرد.
پدر و مادرم عاشق هم بودند و عشقشان را هميشه به هم ابراز مي كردند به اتاق خودم رفتم و سخت در فكر بودم. نمي توانستم كاملاً متوجه منظور پرويز شوم اما حس مي كردم كار او نه تنها بچگانه نبود بلكه احساسم نسبت به او تغيير كرد و هيچ وقت فكر نمي كردم تحت تأثير ابراز محبت كسي قرار بگيرم معني عشق را نمي فهميدم و تا زماني كه مفهوم اين واژه را با تمام وجود درك نمي كردم نه آن را از كسي مي پذيرفتم و نه آنكه نام عاشق روي خود مي نهادم. اما بعد از خواندن اين نامه افكارم به هم ريخته بود آرزو مي كردم او هنوز نرفته باشد تا يكبار ديگر او را ببينم و در باره مكنونات قلبي اش با او صحبت كنم دلم مي خواست اين خدا حافظي يك بازي بچگانه باشد. اي كاش او بر مي گشت.
مامان براي نهار صدايم كرد بعد از خوردن نهار باز هم به اتاقم رفتم. آرامشم بهم ريخته بود حتي خوابم نمي برد. من كه هر بعد از ظهر راحت مي خوابيدم و يا اينقدر مطالعه مي كردم كه پلكهايم سنگين مي شد و نمي فهميدم كي خوابم برد ديگر نمي توانستم كتاب بخوانم آنقدر نشستم و ديده به نامه دوختم كه پدر و مادرم از خواب بيدار شدند و مامان برايم ميوه آورد نامه را دستم ديد برايش گفتم: اين همان چيزي است كه پرويز داده ولي اگر برايت بخوانم باورت نمي شود.
مامان گفت: مي دانم حتماً نوشته دوستت دارم و بي تو نمي توانم زندگي كنم.
گفتم: نه مامان گفته به خاطر اينكه مي دانم نمي توانم به تو برسم از اينجا مي روم.
مامان گفت: راست مي گوئي اينقدر فهميده اس؟
گفتم: خيلي با غيرت بود و ما نمي دانستيم از شما تشكر كرده و گفته نمي خواستم با ماندنم نمك نشناسي كنم،
مامان لبخندي زد و گفت: خدا كند حالا هرجا كه هست موفق باشد. حالا تو چرا اينقدر توي فكري؟
گفتم: هيچي فقط اصلاً فكر نمي كردم باعث شوم كسي به خاطر من نقل مكان كند، مگر چه مي شد كه مي ماند؟ اگر قبلاً به من گفته بود نمي گذاشتم كه برود.
گفت: آخر هنوز هيچي نشده بعضي ها مي گويند پرويز رها را مي خواهد اگر اينجا مي ماند شايد حرفها بيشترمي شد. او حرمت ما را گرفته كه رفته.
گفتم: من كه اصلاً برايم مهم نيست مردم هر چه مي خواهند بگويند.
مامان گفت: حالا داري مي گوئي اگر به تو چيزي مي گفت با او دعوا مي كردي و مي گفتي از اعتماد ما سوء استفاده كردي. حالا كه رفته مي گوئي.
گفتم: آره راست مي گوئي،
مامان گفت: ميوه بخور پاشو بايد خانه را جمع و جور كني امشب ضيافت داريم، حسابي حالم گرفت هر نوزده روز ضيافت داشتيم و هميشه همان آدمها و هميشه همان مطالب تكرار مي شد به حدي خسته كننده بود كه دلم مي خواست مريض شوم و در ضيافت شركت نكنم تا عذرم موجه باشد، شركت در ضيافت براي همه بهائيان اجباري بود. يعني همه مراسم بهائيان اجباري بود اگر كسي شركت نمي كرد اين را به حساب بي ايماني او مي گذاشتند و كسي كه در بين بهائيان به بي ايماني معروف شود هر تهمت و افترائي به او مي چسبد و به حدي او را محاكمه مي كنند كه توان مقاومت از دست داده و حاضر مي شود اجبارا جلسات را شركت كند به شرطي كه از هجوم سؤالات تشكيلات نجات يابد.
با بي حوصلگي برخاستم و مشغول گرد گيري خانه شدم قبل از انقلاب جلسات ومراسم خاص بهائيان در اماكني به نام حضيره القدس بر گزار مي شد اما بعد از انقلاب همه آن اماكن بسته شد و ديگر مراسم را در خانه ها بر گزار مي كردند و آن شب پذيرائي از مهمانان ضيافت نوبت ما بود.
البته فقط در منزل ما نبود بلكه افراد تقسيم شده و در چند منزل ميهماني نوزده روزه را برگزار مي كردند، حدود بيست و پنج نفر به خانه ما آمدند اعضاي ضيافت ما اعم از پير و جوان بود يعني هفت الي هشت خانواده كم جمعيت بودند، روي مبل ها و صندلي هاي اتاق پذيرائي كه گوشه گوشه آن را مادرم با گلدانهاي بزرگ پر از گلهاي طبيعي تزئين كرده بود نشستند در وسط ديوار عكس عبدالبهاء پسر بهاء ديده مي شد كه همگي ما در مواقع عبادت در مقابل اين عكس و رو به قبله بهائيان كه در اسرائيل است به نماز مي ايستاديم و سجده مي كرديم البته او را خدا نمي دانستيم ولي جدا از خدا هم نمي دانستيم چون بهائيت يك فرقه سياسي است ودر واقع از فرق ديگر هم تعليماتي برگرفته مثل فرقه اي از اهل تصوف رنگ خدا را كمرنگ كرده و معتقدند بها و عبدالبها وسيله ارتباطي انسان با خدا هستند و دليلي ندارد كه افراد مستقيماً با خدا ارتباط بگيرند و با اين سياست كم كم بها و عبدالبها جاي خدا را براي بهائيان گرفتند و در واقع شرك مسلم اين حزب را نشان مي دهد از اين رو ما بهاء را به اندازه خدا و گاهي بيشتر مي پرستيديم و حكم او را حكم خدا مي پنداشتيم بعد از مرگ عبدالبهاء، اعضاي تشكيلات جانشين اصلي بودند كه متشكل از9 نفر اعضاي محفل كه در اسرائيل مستقر بوده و در رأس همه قرارداشتند و بعد نه نفر در پايتخت هر كشور و سپس نه نفر در هر شهر كه انتخاب شده خود بهائيان آن شهر و آن كشور بودند اين افراد را جانشين بهاء و در واقع جانشين خدا و مصون از خطا مي پنداشتيم. حكم آنان حكم خدا بود و ما مي بايست بي چون و چرا به دستوراتشان عمل مي كرديم و اين دستور بهاءبود كه احكام مرا بدون لم و بم يعني بدون چون و چرا بايد بپذيريد. و بعد از مرگش اعضاي تشكيلات اداره امر را برعهده داشتند و افراد بهائي را اسير چنگ خود نموده بودند. تا زماني كه كسي بهائي است آنقدر به او مسئوليت مي دهند و آنقدر او را سرگرم مي كنند كه مجال انديشه نمي يابد.
در بين بهائيان هركس كه مسئوليت بيشتري داشته باشد اگر كثيف ترين افراد روي زمين هم باشد براي همه قابل احترام و ارزش است اما اگر كسي پاك ترين و بي آزارترين فرد باشد اما در جلسات كمتر شركت كند و يا مسئوليتهائي را كه تشكيلات به ا و مي سپارد نپذيرد و يا به خاطر سير كردن شكم خانواده اش به اجبار بيشتر به فكر امرار معاش باشد هيچ ارزش و احترامي نخواهد داشت.
از اين رو همه خصوصاً جوانان و نوجوانان سعي مي كنند بيانات بيشتري از بيانات باب و بهاء و عبدالبهاء و وشوقي افندي را كه مؤسسان اين فرقه هستند حفظ كنند و يا بيشتر در جلسات و كلاسها شركت كنند تا از اهميت و ارزش بيشتري برخوردار باشند اما من برايم مهم نبود كه جامعه در باره ام چگونه فكر مي كند براي اينكه به چشم مي ديدم كساني كه فقط به اين دليل مورد احترامند چقدر از نظر انساني در سطح پائين هستند و من ترجيح مي دادم انسان درست و كامل و آزادي باشم تا آنكه يك تشكيلاتي خوب و فعال.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

كمكهاي مالي در ضيافت نوزده روزه

مادرم مي فهميد كه كلاسها و جلسات «امري» كه يك اصطلاح در بين خود بهائيان بود، مرا جذب نمي كند و مي دانست كه از اين كلاسها و مراسم گريزانم اما سعي مي كرد مرا تشويق كند تا باعث سر بلنديش باشم.
جلسه طبق معمول با يك مناجات از مناجاتهاي عبدالبهاء شروع شد و صفحاتي چند از كتابهاي اين حضرات توسط افراد خوانده شد. دعاي دسته جمعي را همگي باهم قرائت كرديم من در هنگامي كه دعاي دسته جمعي خوانده مي شد به ياد حرف مادرم افتادم كه گفت: نماز جماعت يعني تظاهر به نماز؛ با خودم گفتم: پس دعاهاي دسته جمعي ما هم يعني تظاهر به دعا؟ بهائيان از روي ضديتي كه با اسلام دارند همه احكام و تعاليم اسلامي را به باد تمسخر مي گيرند در صورتي كه خود آنها هم ممكن است چنين تعليماتي را داشته باشند وقتي مادرم نماز جماعت مسلمان ها را تظاهر تلقي كرد گويا فراموش كرده بود كه دعاهاي دسته جمعي در بهائيت آنهم با صوت و صلاي بلند بيشتر به تظاهر شبيه است خصوصا كه هيچ معنويتي در آن نهفته نيست و هيچ آرامشي نمي بخشد.
البته يكي از اين دعاهاي دسته جمعي دعاي حضرت امام صادق عليه السلام است كه مي فرمايد: اللهم يا سبوح يا قدوس ربنا و رب الملائكه و الروح اين دعا را بايد 9 بار به صوت و موسيقي خاصي همگي باهم مي خوانديم اين دعا و بيشتر دعاهاي دسته جمعي ما كه بر دل مي نشست از ائمه اطهار بود اما بهاء و عبدالبهاء آنها را به نام خود ثبت كرده بودند و ما اين قضيه را نمي دانستيم.
ما نه تنها وقت زيادي براي مطالعه كتابهاي اسلامي نداشتيم بلكه آنقدر تبليغات تشكيلات بر ضد كتب اسلامي و جماعت مسلمان زياد بود كه هيچ اشتياقي هم به اين كار نداشتيم. ما حتي از شدت بي اطلاعي از دنياي ديگران و عقايد ديگران كه آنها را اغيار مي خوانديم فكر مي كرديم فقط در بهائيت است كه افراد را از مسائل ضداخلاقي نهي كرده و به اعمال نيك امر مي كنند.
مثل هميشه صندوقي روي ميز وسط اتاق گذاشتند كه پول جمع كنند. اين قسمت يكي از مهمترين قسمتهاي ضيافت نوزده روزه است. اين پولها را در سراسر دنيا خصوصاً ايراني ها جمع مي كنند و به اسرائيل مي فرستند تا صرف مسائل تشكيلاتي شود هميشه از اسرائيل يعني بيت العدل كه مركز امور اداري و تشكيلاتي بود پيام مي آمد كه بهائيان ايران بيشتر از همه كشور ها پول مي دهند و از آنها تشكر مي كردند و وعده بهشت و تقرب به بهاء را مي دادند.
وقتي هركس به اندازه وسع خويش داخل صندوق اسكناس انداخت و پولها جمع شد و به دست صندوق دار يا امانت دار ضيافت داده شد فهميدم كه توجه ناظم جلسه كه دختر خانم نسبتاً جوان بيست و نه ساله اي بود و تمام زندگي اش را وقف فعاليتهاي تشكيلاتي كرده بود به من جلب شده است. به بهانه خوش صدائي بيشتر اوقات در جلسات مناجات شروع يا خاتمه برعهده من بود و يا اينكه در قسمت پذيرائي از مهمانها بايد ترانه، سرود و يا آوازي سر مي دادم و از اين قضيه هم ناراحت بودم چرا كه حتي اگر دوست نداشتم چيزي بخوانم در بين جمع به حدي اصرار مي كردند كه كاملاً چوب اجبار را بر سرم حس مي كردم و راهي به جز اطاعتم نبود.
كاملاً درست فكر كرده بودم. زهرا خانم نگاهي به من كرد و گفت: حالا رها خانم با لحن خوش و صوت زيباي خود مناجات خاتمه را مي خوانند، از اينكه مثل بچه ها به تشويق من مي پرداختند خيلي عصبي مي شدم تعريف هاي تملق آميز آنها هيچ گاه مرا خوشحال نمي كرد به هر صورت راهي نداشتم يكي از مناجاتهاي كوچك را كه حفظ بودم با صوت تلاوت كردم و خوشبختانه جلسه به اتمام رسيد. آخر جلسه همه خوابشان مي گرفت و خميازه مي كشيدند به محض اينكه مناجات خاتمه خوانده مي شد همه بر مي خاستند و خداحافظي مي كردند و مي رفتند.

ياد پرويز

بعد از رفتن مهمانها و بعد از جمع آوري و شستشوي پيش دستي هاي ميوه و استكان هاي چائي به اتاقم رفتم، لحظه اي از ياد پرويز غافل نمي شدم. اين اولين باري نبود كه از كسي نامه مي گرفتم در راه مدرسه پسري كه هوشنگ نام داشت مرتب مزاحم مي شد و روي نيمكت ايستگاه اتوبوس نامه مي گذاشت و من به خاطر اينكه كسي آنرا بر ندارد مجبور مي شدم نامه را بردارم اما هيچ وقت با او صحبت نكردم و اجازه ندادم كه حتي يك بار به خود اجازه دهد و با من روبه رو شده و راحت حرفهايش را بزند.
از دوست شدن ونامه پراكني و اسيرهوس شدن متنفر بودم. درحالي كه در مدرسه در بين هم كلاسي ها و دوستانم داشتن دوستهاي پنهاني باب شده بود و من واقعاً از اين كار بيزار بودم عقيده ام بر اين بود تا هنگامي كه وقت ازدواجم نشده دليلي ندارد كه به كسي قول بدهم.
خصوصا كه به طور كلي به ازدواج فكرنمي كردم و چنين قصدي نداشتم و اين كارها را به طور قطع نوعي اتلاف وقت و زير پا نهادن ارزشهاي انساني مي دانستم. تا نيمه هاي شب به پرويز فكر كردم و از اينكه باعث شده بودم محل زندگي اش و مسير زندگي اش را به خاطر من تغيير دهد احساس گناه مي كردم. شايد مقصر من بودم شايد اگر آنهمه با او با صميميت رفتار نمي كردم اين اتفاق نمي افتاد و اين چه حسي بود كه آرام و قرار از من گرفته بود چرا عشق او را باور كردم؟ ! چرا حرفهايش به دلم نشست؟! چرا به جاي عصبانيت و كوچك فرض كردن او تا اين حد افكارم بر او متمركز شده بود؟
صبح كه شد آماده شدم تا براي خريد لوازم التحرير سال تحصيلي به بازار بروم اما قصدم اين بود كه سري به خانه پرويز بزنم و از او خبري بگيرم، با يكي از دوستانم كه باهم خيلي صميمي بوديم قرار گذاشتيم. اسم او نسيم بود و هم كيش و هم مسلك بوديم و چند سال بود كه باهم در يك كلاس درس مي خوانديم قبل از رفتن سر قرار، زنگ خانه پرويز را كه سر راهم بود زدم مادر پرويز در را باز كرد مرا ديد و مثل هميشه با مهرباني احوالپرسي كرد. خيلي تعارف كرد كه به خانه بروم اما قبول نكردم از طليعه خانم مادر پرويز پرسيدم: پرويز رفت؟
گفت: آره رفت.
گفتم: جايش خالي نباشه.
گفت: خيلي ممنون عزيز دلم تو را به خدا بيا داخل بنشين،
گفتم: نه بايد بروم، حالا كي بر مي گرده؟
گفت: حالاها برنمي گرده مگر به شماها نگفت؟
گفتم: چرا گفت كه قرار است به تهران برود،
مادر پرويز سري تكان داد و با تعجب گفت: كجا؟ تهران؟
گفتم: آره پيش عمويش مگر نه؟
گفت: چي بگم والا،
گفتم: مگر نرفته تهران؟
طليعه خانم آهي كشيد و گفت: اي كاش رفته بود تهران.
گفتم: پس كجا رفته؟ شما را به خدا بگوئيد.
گفت: من فكر كردم به شما گفته چون به خيلي ها گفته، شما كه غريبه نبوديد.
گفتم: نه چيزي به ما نگفته مگر كجا رفته؟ گفت: بيا تو تا بگم.
گفتم: آخر قرار دارم بايد بروم بايد براي مدرسه لوازم التحرير بخرم همين جا بگوئيد.
كمي روسري اش را سفت كردو گفت: خدا بگم چكارش كند پسر برادرم از كوه برگشته بود اين را هم تشويق كرد كه برود كوه.
گفتم: كوه؟ يعني به ضد انقلابها ملحق شده؟
گفت: آره بد بختي، ما هم دلمان به اين يك پسر خوش بود كه او هم همه چيز را ول كرد و رفت.
تقريباً با صداي بلندگفتم: خداي من چرا اجازه داديد؟
گفت: اجازه بچه هاي امروزي كه دست پدرومادر نيست او هم ديگر بچه نيست كه به حرف ما گوش كند او حالا نزديك بيست سالش است.
گفتم: خيلي اشتباه كرده رفته خداي نا كرده اگر برايش اتفاقي بيفتد چه؟
گفت: سپردمش دست حضرت غوث گيلاني.
گفتم: ان شاءالله كه چيزي نمي شود حالا به او دسترسي داريد؟
گفت: ما كه نمي دانيم كجا هستند فقط مي دانيم توي كوههاي اطراف مريوانند.
گفتم: نگفت كي بر مي گردد يا كي برايتان نامه مي فرستد؟
گفت: نه اصلاً چيزي نگفت.
گفتم: از برادرتان مي توانيد آدرس بگيريد؟
گفت: داداشم مي داند جايشان كجاست يك بار رفته به محمود سر زده.
گفتم: پس از او بخواهيد برايتان از پرويز خبر بياورد يا برود با او صحبت كند شايد بتواند او را برگرداند.
گفت: حتماً ما را بي خبر نمي گذارد، آنها چون خودشان در مريوان زندگي مي كنند به هم نزديك هستند.
گنگ و مبهوت از طليعه خانم خداحافظي كرده و رفتم. افكارم پريشان شد. احساس مسئوليتي كه مي كردم صد چندان شد اگر خداي نا كرده بلائي سر او مي آمد و دردرگيري ها كشته مي شد و يا دستگير مي شد چه؟ به چه قيمت تا اين حد سرنوشت خودرا به خطر انداخت؟ چرا به چنين كار احمقانه اي دست زد؟ اين كا ر يعني خود كشي، اين كار يعني به پوچي رسيدن، يعني به پيشواز مرگ رفتن، خدايا چه بايد مي كردم؟.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

هرگونه تعصب، ممنوع!

زندگي را با تمام اين پستي و بلنديها دوست داشتم براي رسيدن به خواسته ها و براي رسيدن به ايده آل ها و براي رسيدن به كمال حقيقي و ارتقاي روح انساني باتمام كمبودها و دشواري ها مي جنگيدم. تنها چيزي كه مرا در زندگي مي آزرد ندانستن بود و نتوانستن كه براي رفع هر دو تمام تلاش خود را مي كردم هنوز اول راه بودم و تازه از ايام نوجواني خارج شده بودم و به همه چيز باشور و شوق خاصي برخورد مي كردم و همه چيز برايم جذاب و زيبا بود و زيبا جلوه مي كرد و براي هر لحظه از زندگي معني و مفهوم زيبائي مي ساختم با هيجانات روحي خويش به همه لحظاتم بهاء مي دادم و برايش ارزش قائل بودم.
همه اعضاي خانواده من مسئوليتهايي در تشكيلات داشتند برادر دومم به همراه همسرش فعاليتهاي زيادي داشتند كه هركدام عضو چند هيئت و چند لجنه بودند از اين رو بيشتر از بقيه مورد قبول بودند طوري كه در خانه ما حرف اول را برادرم مي زد و هيچ كس به خودش حق نمي داد كه غير از خواسته و رأي او عمل كند و در هر موردي هم اول با او مشورت مي شد و در نهايت تصميم و رأي او جامه عمل مي پوشيد البته نا گفته نماند خصوصيات اخلاقي او طوري بودكه مردم خارج از جامعه بهائيت هم روي او حساب مي كردند و او راقبول داشتند اما در خانه اين مسئله شدت داشت چرا كه او و همسرش از همه تشكيلاتي تر بودند و به اصطلاح از همه با ايما ن تر محسوب مي شدند
اين برادرم نامش سليم بود و همسرش سودابه نام داشت. بعد از دقايقي كه در باره كار و مسائل روزمره صحبت شد سليم رو به من كرد و گفت: آقاي پارسا پيغام داده بود كه با تو حرف بزنم.
گفتم: راجع به چه؟
گفت راجع به تسجيل شدنت. باز هم تكرار قضيه اي كه حدود دو سال مرا در تنگنا و فشار روحي قرار داده بود.
گفتم: بازهم شروع شد؟
گفت: يعني چه؟ تو بايد تكليفت را روشن كني. اينطور كه نمي شود بالأخره بايد تسجيل بشوي يا نه؟
گفتم: دير نمي شود تسجيل مي شوم.
گفت: خب هر چه زودتر بهتر.
گفتم: فعلاً قصد دارم بيشتر مطالعه كنم.
سودابه گفت: مگر شما شك داري؟
گفتم: نه، اصلاً. فقط بايد با اطلاعات كامل تسجيل شوم.
هر دو گفتند اين بهانه خوبي نيست تو اگر مي خواهي اطلاعات بيشتري داشته باشي بعد از تسجيل شدنت هم مي تواني.
مامان گفت: اصلاً خجالت نمي كشي؟ببين دربين هم سن و سالهاي خودت كسي هست كه تسجيل نشده باشد؟
گفتم: به من چه مربوط است من اختيار خودم را دارم.
مادرم گفت: خجالت بكش دهن به دهن نذار.
فرهاد دامادمان گفت: رها در حال پرواز است توي اين دنيا كه نيست با هيچ كس هم كار ندارد. او عادت داشت هميشه با كنايه حرفهايش را بزند خصوصاً كه با من خيلي اختلاف نظر داشت .
گفتم: من نمي فهمم تسجيل شدن من به ديگران چه ربطي دارد؟ يا مي شوم يا نمي شوم.
برادر بزرگم گفت: ها. . . پس بگو فكرهايي توي سر داري؟
گفتم: چه فكري؟
زن برادر بزرگم از ترس اينكه برادرم چيزي بگويد كه من ناراحت شوم و اختلافي پيش آيد گفت: هيچي بابا شوخي مي كند. تحمل آن همه حمله همه جانبه برايم سنگين بود .
گفتم: به آقاي پارسا بگو اگر حرفي دارد با خود من بزند و برخاستم و به اتاقم رفتم.
مامان فوري صدايم كرد، كجا رها؟ بيا پذيرائي كن.
با صداي تقريباً بلندي گفتم: خوابم مياد مامان، بگو بچه ها پذيرائي كنن.
تكيه كلام مامان (ديوانه ) بود شنيدم كه اين كلمه را به زبان آورد ولي ديگر نخواستم چيزي بشنوم. اصلاً حالش را نداشتم. اما بعد از دقايقي متوجه شدم در باره پيك نيك دسته جمعي حرف مي زنند. زود برخاستم و به داخل حال رفتم.
سودابه گفت: هيئت جوانان يك برنامه تفريحي براي جوانان گذاشته، اينجا كه ديگر مي روي؟
گفتم: آره حتماً، كجا؟ و كي؟
گفت قرار شده همه جوانها دو هفته بعد روز جمعه از كلاس درس اخلاق كه آمدند به كوه بروند
گفتم: درس اخلاق كه نزديك ظهر تمام مي شود. صبح زود براي كوه رفتن مناسب تر است.
سودابه گفت: به هر حال اين طوري تصويب شده نهار و عصرانه و هله هوله بايد باخودت ببري.
گفتم: زحمت كشيده هيئت جوانان. با اين حال اشتياق خوبي داشتم و خوشحال شدم. مي دانستم خوش مي گذرد اما دوهفته بعد كه رفتيم چون نسبت به گذشته آگاه تر شده و متوجه خيلي از مسائل بودم عذاب مي كشيدم و لحظات خيلي برايم قابل تحمل نبود.

معجزه

در پيك نيك قبلي كه يك تفريحگاه در چند كيلومتري شهر بود و همه بهائيان آمده بودند خطر بزرگي از سرم گذشت زن و مرد همه باهم در رودخانه اي كه خيلي عميق نبود شنا مي كردند اين رودخانه در كنار يك كوه بلند و كاملاً عمودي با شيبي بسيار تند قرار داشت من با نسيم و يك دختر و دو پسر ديگر تصميم گرفتيم ركورد بشكنيم و من كه از همه بي كله تر و پر شهامت تر بودم به قسمتي رفتم كه ديگر نمي شد نام آن را شيب گذاشت كاملاً عمودي بود براي يك لحظه به حدي ترسيدم كه مرگ را جلوي چشمم ديدم به نقطه اي رسيدم كه نه راه پس داشتم نه راه پيش اگر كوچكترين حركتي مي كردم ممكن بود به طرز وحشتناكي سقوط كنم فقط به التماس خدا افتادم و آنقدر دعا كردم كه خطر از سرم گذشت و به طور معجزه آسائي نجات پيدا كردم .
يك بار هم در همان محل از روي يك صخره بزرگي شيرجه رفتم و خود را به عميق ترين قسمت رودخانه انداختم اما با اين حال سرم محكم به كف رودخانه خورد و صداي اين برخورد داخل آب به حدي شديد بود كه فكر كردم حتماً سرم از هم شكافته اما وقتي شنا كنان به قسمت كم عمق رسيدم متوجه شدم فقط كمي ورم كرده، البته من با لباسهاي پوشيده شنا مي كردم چون علاوه بر اينكه خودم نسبت به خودم خيلي حساس و متعصب بودم برادرانم هم متعصب بودند و اين اخلاقشان كاملاً با حكم عدم تعصب در بهائيت مغايرت داشت و مثل اينكه سيادتشان آنها را به اين شكل با غيرت و با تعصب كرده بود، در بهائيت هر گونه تعصبي ممنوع است و اين ريشه در سياست استعمار دارد كه با ترويج اين اعتقاد تعصب ملي، تعصب ديني، تعصب وطني وهر عرق و علاقه وغيرتي را از انسان مي گيرد تا به راحتي بتواند بهره كشي كند.
خانواده من برخلاف اين اعتقاد متعصب وباغيرت بودند اما خيلي از خانمها بودند كه لباسهاي نازكي مي پوشيدند و منظره بسيار كريه و زشتي بوجود مي آوردند و رؤساي تشكيلات چيزي به آنها نمي گفتند و آزادي مطلق داده بودند ديگر كسي حق اعتراض نداشت در ضمن در بين بهائيان اعتراض كردن به طور كلي ممنوع است. حتي اعتراض پدر و مادر به فرزندان، يعني لغو حكم امر به معروف و نهي از منكر در اسلام.
فرهاد گفت: اي« قز اوغلان» از كوه سالم بر نمي گرده ها! يك دفعه ديدي عمودي رفت افقي برگشت، منظور از اين كلمه تركي يعني (دختر پسر ) اين اصطلاح را براي دختراني به كار مي برند كه حركات دخترانه ندارند و شيطنت هاي پسرانه از آنها سر مي زند، خيلي از حرفش رنجيدم اما به روي خودم نياوردم.
براي لحظاتي يادم رفته بود كه سخت نگران پرويزم. به حدي عاشق طبيعت بودم و به حدي پديده هاي بكر طبيعي برايم جذاب بود كه هيچ چيز نمي توانست اين عشق و اشتياق را در من بكاهد.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

كاتب وحي و مبلّغ ارشد عليه بهائيت دست به قلم شدند

من و تضادها

آن شب گذشت روز بعد كلاس مفاوضات داشتيم. اين كتاب يكي از تاليفات عبدالبهاء بود كه با اينكه با يك بار خواندن مي شد مطالبش را به طور كامل فهميد اما تشكيلات چنين كلاسي را هم ترتيب داده بود.
آقا كمال برادر زهرا خانم، جوان كم سن و سال مربي اين كلاس بود. وقتي رسيدم كلاس شروع شده بود نسيم و نوا و نويد و نداو حميد و شميم و آرمان و سپيده هم كساني بودند كه در اين كلاس حضور داشتند، آقا كمال به من خوش آمد گفت و به ادامه تدريس خود پرداخت صحبت از دشمنان عبد البهاء بود او گفت هميشه در پاي نور تاريكي هست و نور دور تر از محيط خود را روشن مي كند در پاي اين خورشيد پر نور هم كساني بودند كه با حضرت دشمني داشتند و به حضرت حسادت مي كردند و دلشان مي خواست به جاي آن حضرت باشند و آن همه طرفدار و آن همه عاشق و دل باخته داشته باشند اينها چون لياقت اين امر مقدس را نداشتند از امر مقدس خارج شده و طرد روحاني شدند اينها نفرين شدگان درگاه الهي هستند
مثل برادر حضرت بهاءالله و فرزندان او و برادر حضرت عبد البهاء كه پسر حضرت بهاء بود مثل آواره كه همچنان كه از اسمش پيداست آواره شد و مثل فضل اله مهتدي كه به خاطر مخالفتشان با امر مبارك به بلاهاي آسماني دچار شدند و به شدت تنبيه شدند.
من فورا فهميدم منظورش دو نفر نزديكان عبد البهأ است كه از بزرگترين مبلغان بهائيت بودند يكي از آنها كاتب وحي بود كه هر چه عبد البهاء مي گفت و ادعا مي كرد به او وحي مي شود بايد مي نوشت و سايه به سايه با عبد البهاء و نوه اش شوقي افندي كه به ولي امر الله ملقب بود زندگي مي كرد و نامش فضل اله مهتدي ملقب به صبحي بود كه الواح بسيار زيادي از سوي عبد البهاء در مدح او و تائيد او صادر شده بود اما او يكباره از بهائيت كناره گيري كرده و در مخالفت اين فرقه كتابهائي مي نويسد و به افشاي مسائلي كه در درون خانواده و عائله بهاء و عبد البهاء رخ داده مي پردازد و به همين دليل او را طرد روحاني مي كنند
و ديگري هم آقاي عبد الحسين آيتي ملقب به آواره بود كه به حدي براي تبليغ بهائيت به كشورهاي مختلف اعزام مي شد لقب آواره را عبد البهاء به او داده بود و در لوحي در سطر اول اين نام گذاري گفته بود: تو آواره اي من آواره، اين شخص هم يكي از نزديكان بهاء و عبد البهاء بود كه الواح زيادي براي او صادر كرده بودند و خود عبد البهاء به حدي به او ارزش و اهميت داده بود كه بهائيان او را به اندازه خود عبد البهاء قبول داشتند، اما آواره وقتي پي به بطالت بهائيت برده بود تبري كرده و چند جلد كتاب بسيار تند و افشاگرانه عليه اين فرقه نوشته بود.
به بهائيان دستور قطعي رسيد كه به هيچ وجه كتابهاي اين دو نفر و هر كسي كه نسبت به بهائيت اعتراض كرده است نبايد خوانده شود و من يكي از آن افرادي بودم كه زير بار چنين دستوري نمي رفتم و هميشه دلم مي خواست كه يك روز كتابهاي اين دو نفر به دستم برسد و با اشتياق به مطالعه آنها بپردازم دلم مي خواست حرف دلشان را بدانم و به تبليغات بهائيان اكتفا نمي كردم.

آقا كمال هم مثل ساير مربيان و ساير تشكيلاتي ها از اين دو شخص بدگوئي مي كرد و عبد البهاء را مظلوم دو عالم معرفي مي كرد از آقا كمال پرسيدم ببخشيد من شنيدم اين دشمنان عليه دين ما كتابهائي نوشتند ولي ما حق مطالعه آنها را نداريم مي شود توضيح دهيد چرا؟
آقا كمال گفت: براي اينكه همه حرفهائي كه آنها زدند كاملاً دروغ است.
گفتم: خوب دروغ باشد.
گفت: چه دليلي دارد ما دروغهاي آنها را بخوانيم؟ خصوصاً كه توهين به جمال مبارك و حضرت عبد البهاء كرده اند كه ما نمي توانيم تحمل كنيم.
گفتم: اين افراد براي كناره جوئي خود از دين حتماً دلايلي دارند كه در كتابهايشان به آن اشاره كرده اند من دوست دارم اين دلائل را بشنوم،
آقا كمال گفت: اينها دليل ندارند، فقط خود را تبرئه كرده اند بهتر است به جاي خواندن اراجيف آنها از كتب گرانبهاي خودمان بخوانيم و وقتمان را تلف نكنيم .
گفتم اما ما طبق حكم تحري حقيقت بايد بتوانيم هر كتابي را مطالعه كنيم
و آقا كمال جواب درستي به اين سؤال نداد ديگر اصرار نكردم. واقعاً دليل قانع كننده اي نداشت،
نويد گفت: يك سري كتابها هم از نويسندگان ديگر غير از بهائيان مسلمان شده در رد ديانت ما به چاپ رسيده آنها را هم نبايد بخوانيم؟
آقا كمال گفت: نه، اصلاً اجازه نداريم براي اينكه اينها فقط توهين كرده اند و دليلي براي رد ديانت مقدس نياورده اند در ضمن اگر كتابهاي آنها را خريداري كنيم چاپ اين كتابها بيشتر مي شود.
ندا پرسيد: اگر از كتابخانه هاي عمومي بياوريم و بخوانيم و خريداري نكنيم چه؟ چنين اجازه اي داريم؟
آقا كمال گفت نه بچه ها در اين كتابها توهين هاي مزخرفي به ما كرده اند مثلاً گفته اند بهائيان با محارم خود ازدواج مي كنند (يعني با پدر و برادر خود) و يا گفته اند كه بهائيان نجس هستند و يا مثلاً گفته اند چون حضرت محمد(ص) آخرين پيغمبر است پيامبر بهائيان دروغگو است. دليلي ندارد اين چيزها را بخوانيم بزرگان ما حتماً اينها را خوانده اند و صلاح نديدند كه ما آنها را مطالعه كنيم اگر لازم نبود منع نمي كردند.
سپيده گفت: پارسال يكي از بچه هاي كلاس ما به من گفت: آخرين پيامبر خدا رسول اكرم(ص) است، همين يك دليل براي بطلان راه شما كافي است من هم از روي كتابهاي درس اخلاق جوابش را دادم به او گفتم معني خاتم الانبياء آخرين پيامبر نيست بلكه معناي آن نگين انگشتر است. يعني پيامبر در بين پيامبران مثل نگيني است كه خيلي با ارزش است و به او گفتم امكان ندارد يك دين براي تمام زمانها بيايد و ديگر خدا ديني نفرستد.
آرمان كه پسر جوان مو فرفري و چاقي بود و حدوداً بيست و دو ساله گفت: اين دليل را من هم براي چند تا از دوستانم آورده ام كلي به من خنديدند، مي گفتند اين حرف تو مثل اين است كه بگوئي اسم رسول اكرم(ص) اصلاً محمد نبوده چون در هزاران روايت و هزاران حديث از ائمه اطهار و ساير بزرگان اسلام چه سني چه شيعه به آخرين پيامبر بودن حضرت محمد(ص) اشاره شده دليلي بياور كه لااقل به راحتي نشود آن را رد كرد.
آقا كمال عينكي بود كمي عينكش را عقب كشيد و سعي كرد كسي متوجه بهم ريختگي روح و روانش نشود و گفت: ما براي حقانيت دين خودمان فقط كافي است جمال مبارك را بشناسيم و از عشق او سر مست شويم. آفتاب آمد دليل آفتاب چه دليلي بهتر از اين؟
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

تقويت عشق براي هيچ!

پرسش هاي بي پاسخ

متوجه شدم هيچ دليل قانع كننده اي براي سؤالات ما نمي آورند و بيشترين مانور آنها تقويت عشق ما بود، ما را به اندازه كافي عاشق كرده بودند واقعا ً بهاء و عبدالبهاء معشوق ما بودند و ما چشم بسته اگر هر دستوري از تشكيلات را مي پذيرفتيم فقط بخاطر اين بود كه عاشق بوديم نه عاقل و هر خدمت و زحمتي را تقبل مي كرديم تا امر بهاء پيش رود.

من در آن زمان از بيشتر بهائيان متنفر بودم حس مي كردم هيچ كدام صادق نيستند احساس مي كردم همه ظاهر سازي مي كنند همه فقط به فكر منافع تشكيلاتي و جاه طلبي هستند. مي دانستم كه يك جاي كار مي لنگد اما فكر مي كردم چون بهائيان آدمهاي خوبي نيستند براي همين است كه من دوست ندارم تسجيل شوم و در ضمن مي خواستم مثل افراد تشكيلاتي و مسئولين كلاسها نباشم و آنقدر معلومات و اطلاعاتم از دينم كامل باشد كه با اطمينان آن را بپذيرم و با خيالي آسوده و آرامش خاطر به تبليغ آن بپردازم و خود نيز هرگز به آن شك نكنم خيلي از اوقات كه با خدا رازو نياز مي كردم به او التماس مي كردم كه حقيقت را به من بنماياند طوري كه از صميم قلب براي آن حقيقت جانفشاني كنم.

آرزوي شهادت در راه حقيقت مي كردم و اين شيرين ترين آرزوي قلبي من بود كلاس مفاوضات حدود دو ساعت طول كشيد هركدام از ما صفحاتي از كتاب مفاوضات را مي خوانديم و آقا كمال به توضيح آن صفحات مي پرداخت از همه آن توضيحا ت هم سؤالات زيادي براي من پيش مي آمد اما مثل هميشه سر حال نبودم كه به سؤال پيچ كردن مربي بپردازم دعاي دسته جمعي و مناجات خاتمه كه خوانده شد وقت آزاد شد.


در هنگام پذيرائي پسرها سر به سر دخترها مي گذاشتند نويد خيلي شيطنت مي كرد. شنيده بودم تازگي نويد و ندا باهم دوست شدند و باهم روابط پنهاني دارند البته ندا دوستهاي پسر زيادي داشت من و نسيم هميشه مي ديديم كه او وقتي از مدرسه بر مي گشت هر چند وقت يك بار پسري منتظر او بود و ندا با خنده به آنها نزديك شده و همراه آنها مي رفت اما معمولاً جوانهاي بهائي بيشتر عيش و نوش هاي پنهاني را با جوانهاي غير بهائي داشتند و اگر باهم مسلك خود دوست مي شدند در اكثر مواقع قصدشان ازدواج بود چون سعي مي كردند در بين بهائيان به هوسران معروف نشوند از اين رو در خارج از جامعه بهائي مرتكب هرخلافي مي شدند دخترها به دروغ به پسرهاي مسلمان قول ازدواج مي دادند و هنگام خواستگاري به بهانه اينكه خانواده با ازدواج آنها مخالفند به قضيه فيصله مي دادند و آسيبهاي روحي - رواني پسرهاي مسلمان برايشان اصلاً اهميتي نداشت.


من از اين مسائل غيراخلاقي و غيرانساني به شدت تنفر داشتم. نويد پسر خوش قيافه اي بود و چون پدرش خيلي پولدار بود احتمالاً ندا او را براي ازدواج انتخاب كرده بود اما نويد كه ماهيت ندا را مي شناخت چطور به او دل بسته بود؟ اينها حرفهائي بود كه هميشه بين من و نسيم رد و بدل مي شد و ما معمولاً به تحليل رفتار هم كلاسي ها و هم مسلكي هاي خود مي پرداختيم، نويد كمي كه با سايرين شوخي كرد به من بند كرد و گفت: اگر گفتي قابلمه چرا گوده؟
گفتم: ولم كن نويد حوصله ندارم.
نويد گفت: آخ اينقدر كيف مي كنم دختر ها رو اذيت مي كنم جوش مي زنند جوش زدن دخترها خيلي بهم مي چسبه.

من بي توجه به او رو به نسيم كردم و آرام گفتم: كم بخور زود پاشو بريم.
نسيم گفت: كجا بابا با اين عجله؟ وايسا حالا.
نويد دوباره مرا نشانه گرفت، عجب جورابهائي داري مي دي منم يه عكس باهاش بندازم؟ و خودش با صداي بلند خنديد و بقيه هم خنديدند.
من هم با شوخي گفتم: هه هه هه چقدر خنديدم تو خودت شكل جورابي جوراب منو مي خواي چيكار؟
نويد گفت: آخ جون حرف زد. الان جوش مي زنه نگاش كنيد، نه جدي از كدام جوراب فروشي اين جورابها را مي خري؟
گفتم: از همان جوراب فروشي كه تو مي خري.
گفت: من از يك دوره گرد خريدم،
گفتم: آره به من گفت كه به تو هم جوراب فروخته جلو خانه ما هم آمده بود.
نويد گفت: نگاش كنيد جوشاش زد بيرون، داره حرص مي خوره

به مسخره گفتم: نه چرا حرص بخورم پسر خوشمزه اي مثل تو كه هست، چرا حرص بخورم؟
گفت: يعني منو مي تواني بخوري؟
گفتم: مگه من آشغال خورم؟
گفت: تو رو خدا نگاش كنيد صورتش پر از جوش شده،
آقا كمال كه حس كرد اين يك نوع دعواست نه شوخي سرش را بطرف ما چرخاند و گفت:

بس كنيد بچه ها. ندا با حرفهاي نويد با صداي بلند مي خنديد احساس مي كردم براي اذيت كردن من باهم تباني كرده اند
گفتم: چيه ندا خيلي خوشحالي حلقه تازه خريدي؟ مباركه!
با خنده گفت: آره حلقه قبلي رو مي فروشم مي خري؟
گفتم: ارزوني خودت.

ندا هم قيافه با مزه اي داشت مو هاي زبر و مجعدش را اجباراً هميشه مي بست تا صاف ديده شود خيلي هم خوب مي رقصيد در بيشتر پيك نيك ها و بيشتر تفريح هاي دسته جمعي ندا رقاص مجلس بود يكي از آقايان هم كه حدوداً چهل سال سن داشت هم زمان كه ندا مي رقصيد نمي توانست آرام بنشيند برمي خاست و با او مي رقصيد و به نمايش حركات با مزه اي مي پرداخت كه همه مي خنديدند.

من و بهمن هم خواننده مجالس بوديم اما هيچ وقت ترانه هاي كوچه بازاري نمي خوانديم هميشه ترانه هاي اصيل ايراني يا سرودهاي مذهبي را مي خوانديم خانواده ما اكثراً خوش صدا بودند و اين نعمت را هم از پدر و هم از مادر به ارث برده بوديم.

پذيرائي كه تمام شد از صاحب خانه كه خانم و آقاي جواني بودند و تازه ازدواج كرده بودند تشكر كرده و خدا حافظي كرديم. نسيم از پشت سر ندا و نويد را نشان داد و گفت خوش بحال ندا الان نويد چند تا آدامس و شكلات خارجي براي او مي خره.

منم با ناراحتي گفتم: به چه قيمتي مي خره؟حالا اگر خيلي دلت مي خواد بيا منم براي تو بخرم و قدم زنان راه افتاديم به نسيم گفتم از دوست داداشت چه خبر؟ گفت: فكر هاتو كردي؟ مي خواهي بروي پيش او؟
گفتم: آره حتماً بايد يه كاري بكنيم، خدا ي ناكرده اگر كشته بشود تا قيامت خودم را نمي بخشم.

نسيم گفت: مثل اينكه يادت رفته ما بهائي هستيم؟
گفتم: حالا كي گفته مي خواهم با او ازدواج كنم؟
گفت: اين را كه نگفتم تو مي گوئي قيامت، قيامت كه بر پا شده.
گفتم: آره راست مي گوئي قيامت با ظهور جمال مبارك بر پا شد خب حالا تا ابد خودم را نمي بخشم.
نسيم گفت شماره تلفنش را برايت آوردم.

زيپ كيف اسپرتش را باز كرد و از داخل آن يك كاغذ درآورد و به دستم داد روي آن يك شماره تلفن بود كه زيرش خط كشيده و نوشته بود آقاي قادري.
گفتم: پشت تلفن نمي شود با او حرف زد چون باور نمي كند،
گفت: نه بهتر است با او قرار بگذاري. به او نگو كه من معرفي اش كردم.
گفتم: خب پس چه بگويم؟
گفت: چيزي نگو فقط از او راهنمائي بگير.

با نسيم به طرف باجه تلفن راه افتاديم تماس كه بر قرار شد به خانمي كه گوشي را برداشته بود با زبان كردي گفتم: آقاي قادري هستند؟
گفت: بله گوشي
و لحظه اي بعد صداي پخته يك جوان بيست و پنجساله به گوش رسيد گفت: بفرمائيد؛
هول شدم و خيلي بچگانه گفتم: آقاي قادري براي من مشكلي پيش آمده كه بايد شما را ببينم.
او با تعجب پرسيد: شما؟
گفتم: ببخشيد شما منو نمي شناسيد. اما شما رو كسي به من معرفي كرده و گفته كه مي توانم با شما مشورت كنم.
اولش فكر كرد كه مزاحم هستم اما بالأخره او را راضي كردم و او گفت: تشريف بياوريد جلوي منزل و آدرس داد.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
ارسال پست

بازگشت به “بهائیت”