خاطرات مهنـاز رئـوفـي ( از بهائيـت ... تـا ... اسـلام )

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

دام تشكيلات

كم كم حرفهايشان روي من موثر افتاد و چون حدود چند ماه بود كه پدرو مادر عزيزم را نديده بودم و آنها هم در آن جمع حاضر نبودند و هنوز در حسرت ديدار آنها بودم و

به يادشان كه مي افتادم اشكم سرازير مي شد كم كم رام آنها شدم.

شراره و سليم و سودابه توانستند از اين مسئله بهره لازم را ببرند و دائم به من مي گفتند مامان و بابا تو را از همه بچه ها بيشتر دوست دارند، تو در خانواده از همه

عزيز تري و حالا با مسلمان شدنت يك چشمشان اشك است و يك چشمشان خون، در اين آخر عمري داغي روي دل آنها گذاشته اي كه نزديك است دق كنند.

اگر تو دوري آنها را بتواني تحمل كني آنها نمي توانند، تو ته تغاري آنها هستي و آنها در تمام اين مدت كه شنيده اند تو مسلمان شده اي از صميم قلب نخنديده اند.

اينطور جواب محبتهاي آنها را مي دهي؟ اينطور از تربيت وزحمت و خدمتي كه براي تو داشتند قدرداني مي كني؟

من به گريه افتادم و گفتم من طاقت دوري آنها را ندارم و دلم نمي خواست موجبات غم و غصه آنها را فراهم كنم.

گفتند پس هر چه ما مي گوئيم گوش كن و من غافل از اين بودم كه تمام حرفها لحظه به لحظه توسط تلفن به اعضاي محفل گزارش داده مي شود و آنها دستورات

لازم را به خانواده مي دهند و درواقع قرار بود عمليات تخريب رواني روي من انجام پذيرد و به هر ترتيب و هر قيمت مرا برگردانندو بهائي كنند. يا به نحوي به زندگي ام

پايان دهند.
و گوئي اين حركت آنها بر خلاف شعار «تفتيش عقايد ممنوع» نبود درحالي كه بسيار بدتر و ظالمانه تر از اين بود.

مسعود گفت: ما كاري با اعتقادات قلبي نداريم. اگر فقط يك كلام بگوئي كه بهائي هستي و اسلام را قبول نداري كافي است كه اعضاي محفل تو را طرد نكنند در

اين صورت مي تواني با خانواده ات رفت و آمد داشته باشي و همه و همه مثل سابق دوستت داشته باشند.

من كمي فكر كردم و ياد حرف خود مسعود در همدان افتادم كه گفت در اسلام حكم تقيه وجود دارد و در مواقع خيلي ضروري انسان مي تواند تقيه كند و عقيده

قلبي اش را كتمان نمايد.

با خود گفتم از اين حكم استفاده كرده و عقيده قلبي ام را كتمان مي كنم در اينصورت مي توانم اولاً عقيده ام را داشته باشم ثانياً خانواده ام را از دست ندهم و ثالثا

كم كم سؤالاتي طرح كنم و آنها را به بطالت بهائيت آگاه سازم بدين نيت گفتم هر چه شما بگوئيد انجام مي دهم مسعود وسليم گفتند: بايد نامه اي را كه محفل از

قبل تدارك ديده با دست خط خودت باز نويسي كني كه با آن محفل امكانات خارج شدن تو را از ايران فراهم كند وتو بتواني به خارج بروي و راحت در آنجا زندگي كني.

گفتم: چرا خارج؟ سليم براي ترساندن من به دروغ گفت: آخر با اين وضعيت دولت جمهوري اسلامي اگر مطلع شود كه تو دوباره بهائي شدي تو را اعدام مي كنند.

اما با اين نامه تو به راحتي به خارج از كشور مي روي و با حمايت سازمان ملل مي تواني در يك كشور اقامت گرفته و هر زمان بخواهي به ايران برگردي.

گفتم: مگر نمي گوئيد ممكن است مرا اعدام كنند پس چطور مي توانم هر وقت خواستم به ايران برگردم؟

آنها گفتند به حمايت سازمان حقوق بشر. وقتي پشتيباني آنها باشد ايران حق ندارد تو را كوچكترين آزاري برساند چه رسد به اعدام، سازمان ملل از حقوق ما دفاع

مي كند. من ديگر نمي دانستم چه مي كنم فقط دانستم كه در ورطه هولناكي افتاده ام.

شراره گفت: نامه بر عليه جمهوري اسلامي ايران است، از تو حمايت مي شود

و مسعود اضافه كرد: هر چه من مي گويم تو بنويس.

چند برگ آچهار و يك برگ كاربن آورده و جلوي دست من گذاشتند. در همين چند ساعت چندين نفر از اعضاي تشكيلات به ديدن من آمدند و توصيه هايي كردند و

رفتند. بعد از نوشتن نامه كه ديكته شد و من نوشتم مسعود به دستور تشكيلات كپي نوشته ها را نگه داشت و نوشته هاي اصلي را براي محفل فرستاد.

سليم مرا دلداري مي داد و مي گفت: خود من ده ميليون تومان براي تو كنار گذاشته ام و اين مبلغ را مي دهم كه در هركجاي دنيا بودي راحت وآسوده باشي علاوه

بر اين تشكيلات تو را حمايت مي كند و هيچ مشكلي براي تو پيش نخواهد آمد. ما تو را به خارج از كشور مي فرستيم و تو در آنجا مي تواني آزاد و راحت باشي.

من به ياد بهروز افتادم و اينكه او با خيالي آسوده از همه چيز بي خبر است. دو سه ماهي بود كه متوجه شده بوديم من باردارم، من و بهروز از اين مسئله خيلي

خوشحال بوديم ولي اين خوشحالي دوام زيادي نداشت و امروز به دام تشكيلات افتاده و اتفاقات ناگواري در انتظارمان بود بهروز كه به خانه برگشت به سمت او

دويدم و او را به اتاقي برده و به او گفتم تو كه نبودي اتفاقاتي افتاد.

گفت: چه اتفاقي؟

گفتم: من تصميم گرفتم به حكم تقيه عقيده ام را كتمان كنم تا طرد نشوم و بتوانم خانواده ام را هم داشته باشم.

او گفت: اصلاً حكمي به اين شكل نداريم، مسعود تو را فريب داده.

گفتم: نه او از احكام اسلامي اطلاع كافي دارد. بالأخره به او گفتم كه: نامه اي عليه جمهوري اسلامي نوشتم و قرار است ما را به خارج از كشور بفرستند و به ما

كمك مالي هم مي كنند و ما مي توانيم بدهي ها و مشكلات مالي مان را هم حل كنيم. بهروز از شدت ناراحتي چشمانش گرد شد و پرسيد تو واقعاً اين كارها را

كردي؟ آن نامه الان كجاست؟ گفتم اصل نامه در دست تشكيلات است و كپي اش داخل كمد است. گفت: فريب بزرگي خوردي رها. . . بيچاره شديم.

گفتم: چرا؟ مگر چه اتفاقي افتاده گفت: زود حاضر شو از اينجا برويم.

گفتم: چرا دليلي ندارد از اينجا برويم، ما تازه امروز آمده ايم.

گفت: تو كه متوجه نيستي تشكيلات دلش به حال تو نسوخته كه بيايد و كلي هزينه در اختيار تو بگذارد تا تو از ايران خارج شوي. با اين كار منافع تشكيلات تأمين

مي شود.

گفتم: چه منافعي؟

گفت: منافع سياسي.

گفتم: من نمي دانم تشكيلات چه چيز را دنبال مي كند اين راهي كه من انتخاب كردم راه خوبي است هم دينم را دارم هم خانواده ام را، تو هم بيا كاري را كه من

كردم انجام بده تا باهم از ايران خارج شويم.

با عصبانيت گفت: زود حاضر شو از اينجا برويم،

گفتم سرم داد نكش، تو مي خواهي من تنها باشم، كسي را نداشته باشم، من حاضر نيستم تن به اين تنهايي و بي كسي بدهم.

او آرام شد و گفت: من از دست تو عصباني نيستم از دست تشكيلات عصباني ام آنها من و تو را از هم جدا مي كنند مگر قبلاً نديدي چه بلائي سرمان آوردند؟ بيا از

اينجا برويم.

گفتم: ديگر نمي توانم كاري بكنم تصميم خودم را گرفتم و به تو هم پيشنهاد مي كنم براي اينكه از هم جدا نشويم راه مرا پيش بگير.

بهروز گفت: فقط همين؟! آن همه خوشبختي و عشق و محبت الهي كه به ما هديه شد به اين زودي فراموش كردي؟ رها، خدا به ما بچه عنايت كرده چرا به همه

چيز پشت پا مي زني؟

گفتم من هرگز از اسلام خارج نمي شوم و دينم را دوست دارم. اما اجباراً مدتي بايد عقيده ام را كتمان كنم اين كه گناه نيست من نمي توانم بدون حمايت و

پشتيباني خانواده زندگي كنم، اگر آنها را از دست بدهم و تو هم مرا رها كني جائي را ندارم كه بروم. به چه اميدي خانواده ام را از دست بدهم؟

بهروز به التماس افتاد و گفت رها من در آرزوي آمدن اين بچه شب و روز لحظه شماري مي كنم، خواهش مي كنم كاري نكن كه ما را از هم جدا كنند.

گفتم: دليل ندارد از هم جدا شويم، تو هم كاري را كه من كردم انجام بده تا اتفاقي نيفتد.

گفت: اين كار يعني خود كشي، چرا نمي فهمي؟ با مصاحبه اي كه در مجله زائر داشتيم و اعتقادي كه به اسلام پيدا كرديم آنها هرگز فريب حرف ما را نمي خورند.

گذشته از اين تا كي مي خواهي فيلم بازي كني؟ آنها به همين كفايت نمي كنند و نقشه هاي پي درپي براي ما خواهند كشيد. به هر حال من زير بار نرفتم. بالأخره

كنار جمع آمديم، همه اعضاي خانواده و فاميل مثل گرگهائي كه دور شكار حلقه زده باشند دور بهروز را گرفتند، به او زل زده و آماده حمله شدند.

سليم كه قبلاً در شكست دادن بهروز ناكام مانده بود فرصت خوبي براي تكميل پروژه اش يافته بود.

او بدون مقدمه به بهروز گفت: رها دوباره بهائي شد حالا تو هم بايد تصميم خود را بگيري بهروز گفت: كسي كه مسلمان شده ديگر هيچ وقت نمي تواند ازاسلام

بر گردد مگر اينكه دروغ بگويد.

سليم گفت: اتفاقاً كسي كه مي خواهد بهائي شود اول بايد اسلام را قبول كند و بعد بهائي شود. بحث در گرفت و بهروز يك تنه در مقابل چندين نفر كه با سفسطه

بافي و مغلطه كاريها مي خواستند او را محكوم كنند مقابله مي كرد. من دلم به حالش مي سوخت و دوست داشتم كمكش كنم اما ديگر نمي توانستم و راهي به

جز سكوت نداشتم، به همين سادگي فريب تشكيلات را خورده و دوباره گرفتار و اسير دام آنها گشتم.

بهروز از شدت عصبانيت و فشار عصبي سرخ شده بود و به خوبي هم مي توانست از عهده پاسخ ايرادهاي غير منطقي حاضرين برآيد.

بهروز حقيقت درون مرا به آنها گفت اما آنها كوچكترين توجهي نكردند. بالأخره بهروز رو به من كرد و گفت: حاضر شو برويم تو واقعاً گول خوردي.

قبل از اينكه من چيزي بگويم سليم گفت: رها ديگر با تو نمي آيد.

دوباره بهروز گفت: رها پاشو از اينجا برويم باز قبل از اينكه من جواب دهم مسعود و شراره گفتند: رها به اين بد بختي تن نخواهد داد و سودابه گفت: تو اگر رها را

دوست داري بمان، راهي را كه او رفت تو هم برو، بهروز بد جوري گير افتاده بود.

به من گفت: بيچاره تشكيلات تو را به همين سادگي رها نمي كند كه تو عقيده ات را در دلت حفظ كني. اگر به زبان بهائي شدي بايد فردا هر دستوري از طرف

تشكيلات را اطاعت كني. چرا ندانسته خودت را به دام اينها انداختي؟

اين را كه گفت همه به او حمله ور شدند و گفتند: دست از سر رها بردار ما اصلاً نمي گذاريم كه او با تو برگردد. خودت هم زودتر زحمت را كم كن.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

روزهاي رنج

بهروز تنها مانده بود ونمي دانست چه بايد بكند. من او را به اصرار به تهران آورده بودم و او به اميد سفري خوش همراه من آمده بود.

اما حالا مي ديد كه با اين كار سايه شوم تشكيلات دوباره روي زندگي اش افتاده و مي ديد كه به اجبار زن و فرزندش را از او مي گيرند.

احساس خشم و نفرت را در چشمانش نسبت به تشكيلات مي ديدم، رگهاي سرخ متورم روي سفيدي چشمانش را گرفته بود.

او با قلبي خنجر خورده و چشمي خونبار بايد خاطرات تلخ گذشته را يك بار ديگر تجربه مي كرد. خداي من در آن لحظه احساس كسي را داشت كه يكباره در تصادف

وحشتناك همسر و فرزندش را از دست داده باشد.

نه، بدتر از اين، غرور و حيثيت و اعتقاد و غيرت مذهبي اش لكه دار شده بود. او مورد ظلم ناجوانمردانه اي قرار گرفته و هيچ راهي براي نجات از اين ظلم نبود.

از جا برخاست و گفت: رها بيا برويم، خواهش مي كنم. من در وضعيت بسيار بدي قرار گرفته بودم پشيمان بودم اما ديگر راهي نداشتم نامه را محفل برده بود و من

ندانسته به عنوان مجرم خود را از جانب دولت ايران در معرض خطر مي ديدم. اصلاً خجالت مي كشيدم كه در عرض چند ساعت دوباره خط و مشي عوض كنم و

همراه بهروز بروم. گذشته از اينكه مي ترسيدم همه خانواده را يكباره از دست بدهم.

به بهروز گفتم: هما نطور كه براي تو از دست دادن من و بچه ات سخت است، براي من هم از دست دادن خانواده ام سخت است. تو اگر مرا دوست داري بمان و با

من همراه شو.

او به من التماس مي كرد، گفت: رها خواهش مي كنم بيا برويم كمي فكر كنيم كمي باهم تنها باشيم.

سليم دستپاچه شد و گفت: نه رها چنين كاري نمي كند. تو مي خواهي او را به همدان ببري.

بهروز گفت: تا زماني كه خودش نخواهد كه نمي توانم به زور او را به همدان ببرم. اجازه بدهيد براي چند دقيقه باهم تنها باشيم. پدر و مادر سودابه و سايرين همگي

باهم مخالفت كردند. او ديگر به گريه افتاد و با بغضي كه به شدت گلويش را مي فشرد رو به من كرد و گفت: رها تو خودت مرا مسلمان كردي، حالا چرا تنهايم

مي گذاري؟!

من هم به گريه افتادم و از او فاصله گرفتم و به يكي از اتاقها رفتم. نفرات حاضر در خانه جملگي آدمهاي تشكيلات بودند، او را ظالمانه و با چشمي اشكبار از خانه

بيرون كردند. بعد از دقايقي از بيرون تماس گرفت و گفت گوشي را به رها بدهيد.

سليم مخالفت كرد و گفت: رها حرفهايش را زده و تصميم خودش را گرفته، بهتر است او را به حال خودش بگذاري. او با نااميدي گوشي را قطع كرد. من ناخواسته

خود را در معرض دندان درندگان بي رحمي مثل عناصر تشكيلاتي انداخته بودم يكباره خوابم به خاطرم رسيد. آن حيوانات درنده و گرفتاري من در آن بيابان، نداشتن راه

فرار و آن وضعيت ناهنجار. خوابم تعبير شده بود و خانواده ام براي من حكايت دوستي خاله خرسه را تداعي مي كردند. بهروز رفت و من لحظه اي چشمانم از اشك

خالي نشد. گوئي مذاب داغ روي دلم ريخته بودند زجري كه در آن ساعات مي كشيدم قابل وصف نيست.

او مرا با افتخار به ميهماني آورده بود تا به ياري هم باعث تبليغ اسلام شويم و صله رحم به جا آورده و اقوام را ببينيم و حال مي ديد كه تنها مانده و هيچ ياوري در

كنارش نيست، از شدت پشيماني به خود مي پيچيدم. من اصلاً آخر اين قضيه را نخوانده بودم و هرگز فكر نمي كردم كه چنين اتفاقي مي افتد و من و بهروز دوباره از

هم جدا مي شويم. فكر مي كردم او هم از اين امكاناتي كه تشكيلات در اختيار ما گذاشته استفاده خواهد كرد.

اشك بي امان از چشمانم فرو مي چكيد و عميق ترين دردهاي بشري را با تمام وجود احساس مي كردم. چهره بهروز يك لحظه از نظرم محو نمي شد. او طوري

مورد ظلم واقع شده بود كه اگر براي گرفتن انتقام به كشتن همه عناصر تشكيلاتي مبادرت مي كرد حق به جانبش بود و من فكر مي كردم اگر مورد فريب واقع شدم

تقصير زيادي متوجه ام نبود چرا كه او بعد از مسلمان شدن سخت گيريهاي شديدي مي كرد و چون حس مي كرد اسلام قلعه اي است كه مرا از معرض آسيب ها و

دخالتهاي بي جاي تشكيلات دور نگه مي دارد، سعي مي كرد مرا تحت فشار قرار داده و در پناه اسلام حفظ كند. مرتب نمازهاي مرا چك مي كرد و دائماً از بهائيان

خصوصاً عملكرد خانواده من خرده مي گرفت. من مي ترسيدم او مرا از خانواده جدا كند و پناهگاه امني برايم باقي نگذارد و دريغ از اين كه خودش برايم پناهگاهي

بود كه امروز به دستور تشكيلات از من گرفته شد و تنها فرزندم نيز به امر همين مناديان صلح و صفا سقط گرديد.

بهائيان با شنيدن داستان تلخ ما دسته دسته به منزل خواهرم مي آمدند و كسب اطلاع كرده و مي رفتند. هركدام از آنها تا مرا مي ديد وآن چشمان سرخ متورم را

مشاهده مي كرد مرا سرزنش مي نمود و بهروز را لايق اين گريه ها نمي دانستند و بدون توجه به خواسته قلبي من پشت سر بهروز حرف مي زدند.

يك نفر از من نمي پرسيد چرا اين همه گريه مي كني؟ و هيچكس از دردي كه مي كشيدم جويا نمي شد فكر مي كردم اين بيرحمي وشقاوت را خانواده ام بطور

اتفاقي در حق بهروز روا داشتند اما شراره گفت: گريه نكن اين خواست تشكيلات بود كه بهروز از تو جدا شود.

پرسيدم چرا؟

گفت: به خاطر اينكه آنها مي دانند كه او قلب پاكي ندارد و قابل برگشت نيست ما لحظه به لحظه با محفل در تماس بوديم آنها دستور فرمودند كه بهروز اگر حتي زبانا

دوباره بهائيت را پذيرفت از او نپذيريد او قابل اعتماد نيست.

وقتي اين را شنيدم بيشتر زجر كشيدم چون خود تشكيلات دستور بازگشت به نزد او را به من داده بود؛

وقتي اين را به شراره گفتم او گفت: آن دستور براي آن زمان بود و امروز دستور ديگري دادند اين پاسخ توجيه درستي نبود، اما ديگر با او بحث نكردم.

دقايقي بعد مسعود از طبقه بالا كه منزل پدرش بود آمد و گفت: اعضاي محفل ملي مي خواهند رها را ببينند. همه به من تبريك گفتند و به من غبطه مي خوردند.

تا اينكه بالأخره قرار شد به ديدن اعضاي محفل برويم با يكي از افراد تشكيلاتي در يكي از خيابانهاي بالاي شهر تهران داخل يك كوچه قرار گذاشتند، به زحمت به آنجا

رسيديم فكر مي كردم اين فرد كه از طرف تشكيلات آمده مي خواهد ما را به ديدن اعضاي محفل ببرد. اما وقتي به آنجا رسيديم آن مرد از داخل يك ماشين پياده شد

و مرا براي چند لحظه ديد و گفت: اعضاي محفل شما را نپذيرفتند و به من گفتند كه پيامشان را به شما ابلاغ كنم. ايشان اطمينان دادند كه مورد حمايت سازمان

حقوق بشر هستيد و هيچ نگراني به خود راه ندهيد. اگر هم گرفتار شديد مقاومت كنيد ما بهترين و مجرب ترين وكلا را براي شما مي فرستيم.

اين كارشان هم مثل همه كارهاي ديگرشان مسخره و بي ارزش بود. من و سليم و مسعود و شراره براي ديدن اعضاي محفل تا آنجا رفته بوديم و اين به دستور خود

آنها بود. حدود چهار ساعت رفت و برگشت ما طول كشيد اما بطور مسخره اي چنين جوابي به ما دادند و ما را راهي كردند.

البته اينها همه از سياستهاي كذايي آنهاست كه خودشان را خيلي به پيروان خود نزديك نمي كنند تا غير قابل دسترس و مجهول باشند، بدين وسيله مي خواهند

قدر و ارزش خود را در نزد عده اي بهائي فريب خورده بر تر از ديگران جلوه دهند و بزرگ نمائي كنند. مثل بعضي از شيوخ اهل تصوف كه كسي معجزات آنها را نديده

اما همه فقط شنيده اند و به راحتي پذيرفته اند.

وقتي برگشتيم گفتند كه بهروز مرتب تماس گرفته و خواسته كه با من حرف بزند و باور نمي كرده كه در خانه نيستم. بهروز دوباره تماس گرفت و باز سليم و بقيه

گفتند صلاح نيست كه با او حرف بزني. آن شب تلخ گذشت و من تاصبح چشم روي هم نگذاشته، نمي دانستم بهروز كجاست و چه مي كشد و بي اندازه عذاب

وجدان داشتم. صبح كه شد دوباره بهروز تماس گرفت وباز به او گفتندكه: رها اينجا نيست بالأخره من اصرار كردم كه اجازه بدهيد با او حرف بزنم شايد مي خواهد

براي هميشه خداحافظي كند. گوشي را كه گرفتم او با لحن مهرباني گفت: سلام رها. . .

گفتم: سلام.

گفت: خيلي دارم زجر مي كشم ديشب تا صبح نخوابيدم چرا جواب تلفنهاي مرا نمي دادي؟

با گريه گفتم نمي دانم، سليم و بقيه كساني كه آنجا بودند گفتند: زود با او خداحافظي كن و با او با مهرباني حرف نزن. او اگر اين بار تو را به دست آورد براي هميشه

اسيرت مي كند.

به او گفتم: سعي كن قبول كني كه ديگر نمي توانيم باهم زندگي كنيم. مگر اينكه تو به حرف من گوش كني و همراه من به خارج از كشور بيايي.

او گفت: پس بچه را چه مي كني؟

در جواب فقط گريه كردم سليم تلفن را قطع كرد چند روز به همين شكل گذشت و من خواب و خوراك نداشتم شبها تا صبح در گوشه اي از اتاق مي نشستم و گريه

مي كردم و روزها دسته دسته از بهائيان را كه از روي كنجكاوي به ديدنم مي آمدند ملاقات مي كردم اين همه فشار روحي و جسمي كه بر من وارد شده بود مرا به

شدت ضعيف كرده بود حالم رو به وخامت گذاشت و فهميدم كه جنين در حال سقط است درد به اندازه اي شديد بود كه هر لحظه فكر مي كردم كه آخرين لحظه

زندگي ام را مي گذرانم. خوب به خاطر دارم كه بدون اراده دقايق زيادي روي زانوانم مي چرخيدم كمر درد توان ايستادن از من گرفته بود، نمي توانستم يك لحظه روي

پا بايستم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

نجات از دام

به هرزحمتي بود خود را به بيمارستان رساندم و در ورودي سالن انتظار از شدت درد بيهوش شدم و بعد موقعي كه از بيهوشي خارج شدم فهميدم كه بچه را از

دست داده ام.

نااميدي به اندازه اي بر من مستولي شده بود كه دلم نمي خواست يك لحظه ديگر زنده باشم فقط مرگ مي خواستم و فراموش كردن هر آنچه برسر من آمده بود.

به بهروز چه بايد مي گفتم؟ من كه او را از خود بيرحمانه رانده بودم حال چگونه اين خبر ناگوار را به او مي دادم .

سودابه و شراره از اين اتفاق اظهار خوشحالي مي كردند و بي توجه به من كه زجر مي كشيدم، از اينكه از تنها مسئله اي كه باعث پيوند دوباره من و بهروز

مي شدخلاص شده اند خوشنود بودند.

بالأخره من برخلاف خواست خودم از بيمارستان مرخص شدم و ديگر هيچ دلخوشي و هيچ انگيزه اي براي زنده بودن نداشتم چند روز ديگر به اين منوال گذشت و من

اصلاً حق نداشتم با بهروز حرف بزنم تا اينكه يك روز نزديك ظهر زنگ خانه خواهرم به صدا درآمد، همه فكر كرديم باز هم يك دسته از بهائيان براي انتقال خبر به ديگران

آمده اند، اما ديديم كه دو نفر همراه بهروز جلوي خانه هستند به مسعود گفتند: ما مهمان شما هستيم و مي خواهيم با رهاخانم صحبت كنيم. آن دو نفر مردان

محترمي بودند كه فقط به خاطر رضاي خدا به ياري بهروز آمده بودند. از بقيه خواهش كردند كه تنها با من صحبت كنند.

قبل از اينكه همراه آنها به يك اتاق ديگر بروم سليم و مسعود به من نزديك شدند و گفتند: هر چه گفتند قبول نكن. سعي كن حرفهايشان را نشنوي. ما چهار نفر

تنها شديم آن آقايان سعي كردند به من بفهمانند كه مورد ظلم واقع شده و فريب تشكيلات را خورده ام. حالا فرصت دارم خودم را نجات دهم وگرنه در وضعيت بدتري

قرار مي گيرم. اما من به دستور تشكيلات بهائيت سعي مي كردم حرفهايشان را نشنيده بگيرم. به گمان خود، خودم را به خدا سپرده بودم.

به راهي رفته بودم كه راه برگشت نداشت مگر معجزه اي رخ مي داد.

بهروز مرتب مي گفت: بيا همراه ما برويم و من كه سخت سكوت كرده بودم گفتم: اما من مي ترسم تو كه مي داني؟!!!

بهروز گفت: منظورت آن نامه است؟ و به آن آقايان گفت كه: از آن نامه اي كه نوشته مي ترسد.

آنها گفتند: اصلاً دليل ندارد بترسي همه مي دانند كه آن نامه را تو ننوشته اي بلكه ديكته تشكيلات بوده. اما من فكر كردم اين غير ممكن است. به هر حال من آن

نامه را نوشتم و همه جرم متوجه من است و باز ترسيدم و قبول نكردم. بهروز خيلي اصرار كرد و من به توصيه شديد خانواده ام كه مهره هاي مستقيم تشكيلات

بودند نپذيرفتم.

بهروز وقتي مي خواست مرا ترك كند از من پرسيد چرا اينقدر رنگت پريده حالت خوب نيست؟

گريه ام گرفت و درحالي كه ديگر هيچ چيز برايم مهم نبودبا گريه و دلي آكنده از درد گفتم بچه سقط شد بهروز به اندازه اي ناراحت شد كه گوئي تمام عشق و اميد

زندگي اش را از دست داده از شدت ناراحتي لبهاي خود را مي گزيدو با هر دو دست دو طرف گيجگاهش رامي فشرد.

لحظاتي بعد با عصبانيت گفت من از دست خانواده ات شكايت مي كنم شما عمدا بچه مرا از بين برده ايد. آن دو نفر كه با او آمده بودند او را آرام كردند وسپس براي

آخرين بار به من نگاهي كردند و با نااميدي آنجا را ترك كردند.

خانواده وقتي ديدند كه من مقاومت كرده و با آنها نرفتم خيلي خوشحال شدند و ديگر به من اعتماد كرده و بدترين ناسزا ها را به مسلمانها نسبت مي دادند.

پدر و مادر مسعود و سودابه به اماكن متبركه مسلمين مثل مكه و مشهد و قم و غيره بي حرمتي هائي مي كردند.

همه باز هم به تمسخر مسلمانها پرداخته بودند، غافل از اينكه من از اين حرفها زجر مي كشيدم و آنها مي گفتند مسلمانها دروغگو هستند خودشان را به هزار

مرض و فلج و نقص عضو مي زنند و به مشهد مي روند و بعد مي گويند امام رضا(ع) شفا داد. اين چيزها را مي گفتند و مي خنديدند.

سودابه به من گفت: بهتر شد كه اين بچه را از بين برديم و همه گفتند: اين بچه بايد از بين مي رفت چرا كه او هرچه باشد يك مسلمان زاده است مشغول اين حرفها

بوديم كه باز صداي درب منزل آمد وقتي در باز شد چند نفر با نشان دادن حكم تفتيش خانه وارد منزل شدند و دو ماشين نظامي هم جلوي خانه پارك بودند پس از

وارسي خانه كپي نامه اي را كه نوشته بودم از داخل كمد پيدا كردند و با خود بردند من نگران اين قضيه شدم اما از طرف تشكيلات دستور رسيد كه آنها هيچ كاري

نمي توانند بكنند ما قهار ترين وكلا راداريم و در ضمن سازمان حقوق بشر هم از ما حمايت مي كند. من در تهران اقوام زيادي داشتم در ضمن بهائيان ديگري هم

بودند كه از اين جريان مطلع بودند.

به اعضاي تشكيلات گفتم: مرا پنهان كنيد تا زماني كه از ايران خارج شوم برايم مشكلي پيش نيايد. اما آنها گفتند: به پنهان كردن نيازي نيست در همان جا بمان و

ساعاتي بعد چند نظامي آمدند و حكم جلب مسعود را نشان دادند و او را به همراه خود بردند. وقتي مسعود گرفتار شد همه فاميل مرا مقصر مي دانستند و ديگر

هيچ اجر و احترامي نداشتم و با عصبانيت مي گفتند: اگر شما مسلمان نشده بوديد اين اتفاقات نمي افتاد. بالأخره آن روز گذشت و شب هيچكدام از شدت

گرفتاري و ناراحتي مسعود نخوابيديم.

روز بعد خبر رسيد كه تشكيلات در پي آزادي مسعود است و سعي دارد بي گناهي او را ثابت نمايد و در دادگاهي كه براي او تشكيل مي شود حاضر شده و علت

گرفتاري مسعود را جويا شود و چون مدركي دال بر اينكه او جرمي مرتكب شده وجود ندارد، خود آنها را محكوم خواهد كرد. با اين خبر دلگرم و راضي شديم.

اما برخلاف انتظار ما ساعاتي بعد باز عده اي آمدند و اين بار حكم جلب مرا آوردند و من با ديدن حكم قاضي چادرم را پوشيدم و با آنها همراه شدم.

آقاياني كه براي بردن من آمده بودند بسيار با احترام با من رفتار مي كردند. شراره و برادر كوچكتر مسعود هم همراه ما آمدند. ما را به دادگستري بردند و حدود نيم

ساعت بعد به شراره و برادر شوهرش گفتند: شما برويد اين خانم بازداشت است و بايد راهي زندان شود. آنها با من خداحافظي كرده و رفتند. آقايان مرا سوار يك

پژو سياه كرده و با خود بردند پس از سپري كردن مدت زماني اندك روبه روي زندان قصر تهران بوديم. دقايقي منتظر شديم و بعد ديدم كه مسعود را همراه خود آورده

و او را هم در كنار من نشاندند و حركت كرديم. ما نپرسيديم ما را كجا مي بريد و آنها هم چيزي نگفتند اما از شهر خارج شده و به سمت جاده همدان راهي شديم

ساعاتي بعد به همدان رسيديم و وارد دادگاه انقلاب همدان شده و بعد ما را از هم جدا كرده و هركدام را به سمتي بردند وارد يك ساختمان اداري شديم و بعد به

من گفتند كه روي صندلي بنشينم چند دقيقه بعد برايم غذا آوردند غذا را كه خوردم يك حوله و يك مسواك، يك جفت دمپائي و يك دست لباس به من دادند من با

ديدن آن چيزها مطمئن شدم كه براي مدتي طولاني بازداشت هستم. بالأخره مرد محترمي روبه روي من نشست و گفت: بهروز از مسعود و برادر وخواهرت

شكايت كرده كه همسرش را به اجبار از او جدا كرده و موجب از بين رفتن فرزندش شده اند شما هم به جرم همكاري با دشمنان نظام جمهوري اسلامي و نوشتن

يك نامه عليه دولت ايران بازداشت شده ايد.

اما مي دانيم كه شما مورد اغفال واقع شده و در يك عمليات سياسي گرفتار شده ايد. شما براي ما خيلي قابل احترام هستيد اولاً بخاطر اينكه از سلاله رسول الله

(ص) هستيد و ثانياً به دليل اينكه به اسلام روي آورده و مسلمان شده ايد اگر مي گذاشتيم در آنجا بمانيد ممكن بود بلائي سر شما بياورند چرا كه نمونه اين مسائل

را زياد ديده ايم آنها به دوباره بهائي شدن شما اعتماد نمي كنند و مي دانند كه هيچ وقت نمي توانند در گوش شما از آن اراجيف پركنند از اين رو ممكن بود شما را از

بين ببرند
و به گردن جمهوري اسلامي بيندازند.

خانواده شما مهره اي بيش نيستند و آنها فريب خورده اند و نمي دانند كه آب را در آسياب چه كسي مي ريزند. آنها دقيقاً مثل ربات عمل مي كنند ما تصميم گرفتيم

به بهانه اينكه شما عليه جمهوري اسلامي نامه نوشته ايد شما را دستگير كرده از آن خانه بيرون بكشيم و بعد اجازه بدهيم با آرامش فكر كنيد و تصميم بگيريد.

حالا تا زماني كه تصميم خود را بگيريد مهمان ما هستيد و بعد مي توانيد در دادگاه از خود دفاع كرده و آزاد شويد.

او گفت: قبل از اينكه ما تصميمي در باره شما بگيريم يك فرد ناشناس فتو كپي نامه شما را براي ما فرستاده بود. بعد تلفني خبر دادند كه فردي به اسم رها، عليه

جمهوري اسلامي مطالبي نوشته و قصد دارد از ايران خارج شده و در آنجا هم تبليغات سوئي عليه نظام داشته باشد. او دوباره بهائي شده و به اسلام اهانت

مي كند ما پي گيري كرديم و متوجه شديم آن شخص از خود تشكيلات گمارده شده تا بدين وسيله شما را به دام دولت انداخته و به خيال خام خود شما رادر مقابل

دولت جمهوري اسلامي قرار دهند و در دنيا به تبليغات عليه نظام بپردازند و براي پيروان خود داستان سرائي كنند اما ما به خاطر اينكه شما فريب خورديد بيش از يك

شب شما را نگه نمي داريم و ان شأ ا. . . فردا در دادگاه مسئله فيصله يافته و شما به نزد همسر خود باز مي گرديد.

من خوشحال شدم و از ايشان تشكر نمودم و گفتم: آيا مي توانم بهروز را ببينم

گفت: بله، حتماً.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

عصبانيت در محفل

حرفهاي آن مرد محترم كاملاً واقعي بود. براي تشكيلات اصلاً اهميت نداشت چه بلائي بر سر من بيايد و در ضمن خودم بارها شاهد بودم كه بهائيان مسلمان شده

را اذيت مي كردند و به گردن جمهوري اسلامي مي انداختند و در زمان خود بهاء و عبد البهاء نيز بسياري را ترور مي كردند و مي گفتند خودشان از شدت عشق به

بهاء خود كشي كرده اند!!


آنها با بي رحمي تمام بچه مرا از بين بردند. آنها هيچ رحم و مروتي نداشتند. احساس امنيت فوق العاده اي كردم و از اينكه از خانواده و تشكيلات دور بودم و

مي توانستم به راحتي نماز بخوانم احساس بسيار خوبي داشتم به بازجو گفتم: مي خواهم نماز بخوانم، راهنمائي كرده و پس از وضو در همان اتاق كه موكت شده

بود به نماز ايستادم.

حالت عجيبي در نماز داشتم احساس مي كردم خداوند ناظر مي داند كه چگونه مورد ظلم واقع شده و عذاب مي كشم.

دلم براي بهروز تنگ شده بود از خدا خواستم او راحت و آرام باشد و بداند كه من از او جدا نمي شوم و دوباره به كنارش بر مي گردم.

وقتي نماز تمام شد درب اتاقم را زدند و يكباره متوجه شدم بهروز به ديدنم آمده است. خوشحال شدم و بعد از سلام واحوال پرسي به او گفتم من از تو خجالت مي

كشم نمي توانم نگاهت كنم و او گفت عيبي ندارد هر چه بود گذشت حالا فهميدي آنها چه انسانهاي بي رحم و بي عاطفه اي هستند.

گفتم: از اول فهميده بودم اما اولاً در عمل انجام شده قرار گرفتم و بعد از اينكه تو مرا از آنها جدا كرده و ديگر پشتيباني نداشته باشم مي ترسيدم و نمي دانم چرا

نمي توانستم دوباره نظرم را عوض كنم و با تو برگردم مي خواستم تا آخرش بروم و باز سرنوشتم را به خدا بسپارم.

گفت: سرنوشت خود را به دست تشكيلات سپرده بودي اما خدا به تو رحم كرد و با شكايتي كه من از خانواده ات كردم تو را به همدان بازگرداندند. آن شب اجازه دادند

بهروز در كنار من بماند.

من و بهروز تا صبح باهم حرف زديم و از اتفاقاتي كه برايمان افتاده بود درس عبرت گرفتيم و از تجربيات تلخي كه كسب كرده بوديم شناختمان نسبت به تشكيلات

بيشتر شد. اين مرحله سخت زندگي را هم پشت سر گذاشتيم و به هم قول داديم در حد توان در راه اسلام قدم برداريم و هرگز افتخار اين نام از ما سلب نشود.

فرداي آن شب به دنبال ما آمدند و ما را به دادگاه بردند همه ماجرا را براي قاضي تعريف كردم و سپس همه مسائل را اعتراف كردم و به كمك وكيل تسخيري كه

داشتم از حضور دادگاه عذر خواهي كرده و تعهد دادم كه ديگر مورد فريب تشكيلات واقع نشوم. قاضي هم حكم آزادي مرا صادر كرد.

من و بهروز به خانه برگشتيم و من قلب پاك و بي كينه بهروز را مي ستودم و از همه چيز شرمنده بودم و سعي مي كردم همه اشتباهاتم را جبران كنم.

چند روز بعد شنيدم كه مسعود همه چيز را اعتراف كرده و از اولين روز كه از طرف تشكيلات مأموريت بازگرداندن مرا داشته به همه چيز بدون كم و كاست اقرار نموده

است. اعترافات او باعث شد كه حكم جلب سليم و شراره را هم دادند و هركدام از آنها به علت داشتن شاكي خصوصي وثابت شدن جرمشان و همچنين به جرم

ديكته يك نامه كذائي عليه نظام و همكاري با دشمنان جمهوري اسلامي در خارج از كشور مدت كوتاهي در بازداشت به سر مي بردند.

من و بهروز از آن پس بدون سايه شوم تشكيلات زندگي خوبي را باهم آغاز كرديم مدتي بعد باز هم خانواده به ديدنم آمدند و گفتند ما مي دانيم كه تو اجباري دوباره

مسلمان شدي و من هر قدر كه سعي مي كردم به آنها بقبولانم كه از صميم قلب عاشق اسلام هستم و از بهائيت نفرت دارم نمي پذيرفتند.

با اين حال مادرم ديگر مثل سابق به من محبت نداشت و پدرم با نگاهش از پشت عينك براي اينكه دوباره مسلمان شده بودم اظهار تأسف مي كرد، سليم و سودابه

و پدرو مادرم فقط يك شب در خانه ما ماندند و آنها به قول خودشان باز هم از طرف تشكيلات مأموريت داشتند تا نظر نهائي مرا بدانند.

آن شب گذشت و روابط ما كاملاً بدون كمترين محبت و عواطف خانوادگي شده بود. آنها وقتي جواب مرا شنيدند مأيوس شدند و رفتند، مدتي بعد يكي از برادرهاي

بهروز كه همراه خانواده براي تفريح به شمال رفته بودند در دريا غرق شد و ما در مراسم سوگواري او در كنار بهائيان قرارگرفتيم.

همه در آن مراسم سعي مي كردند به اذيت ما بپردازند و با چهره اي حق به جانب و مغرور به تحقير مسلمانان بپردازند. خانواده من هم از سنندج آمده بودند.

تشكيلات از اين فرصت هم استفاده كرد و باز به عده اي مأموريت داده بود كه آخرين تلاشهاي خود را بكنند. اعضاي خانواده من شب بعد از مراسم عزاداري به خانه

ما آمدند.

سليم گفت: اعضاي محفل مي خواهند شما را طرد كنند اما به احترام ما هنوز اين كار را نكرده اند. شما هم وقت داريد كه اگر پشيمان شديد برگرديد، من و بهروز

عقيده خود را بدون كوچكترين ترديدي بيان كرديم. باز هم كمي با ما بحث كردند تا ببينند حقيقت درون ما چيست و اگر مي توانند ما را به ترديد انداخته و بازگردانند اما

تلاششان بيهوده بود.

از اين رو به تهديد ما پرداختند و گفتند اگر طرد شويد ديگر نمي توانيد با هيچ كدام از ما رفت و آمد كنيد و بايد تا آخر عمر تنها بمانيد.

من كه به شدت از دست تشكيلات عصباني بودم گفتم: اگر من جاي دولت جمهوري اسلامي بودم همه اعضاي محفل را تير باران مي كردم، آنها انسان نيستند

بلكه حيواناتي به شكل انسانند، آنها بوئي از انسانيت و معرفت نبرده اند و بهائيت را هم قبول ندارم چرا كه كاملاً به بطالت اين فرقه پوشالي و سياسي پي برده ام

و حاضرم حتي به قيمت كشته شدن، در راه اسلام ايستادگي كرده و از حقيقت دست بر ندارم وقتي ديدند كه از اين راه هم هيچ سودي نخواهند برد به خرافات

هميشگي متوسل شدند و براي اينكه ما را بترسانند گفتند: مي دانيد هركس از بهائيت خارج شود به بد ترين و دردناك ترين بلاها و مصائب دچار مي شود و مثالهاي

زيادي براي ما آوردند كه از كودكي آنها را در گوش ما خوانده بودند. اين حرفها كمترين حاصلي براي آنها نداشت. تا نزديك صبح با ما حرف زدند و ما را تبليغ كردند و

صبح با ناراحتي خانه ما را ترك كرده و رفتند. ديگر احساس خطر مي كردم. من به شدت به مادرم و خانواده ام وابسته بودم، بهترين و شاد ترين خاطرات زندگي ام را

با آنها گذرانده بودم. فكر اينكه آنها را براي هميشه از دست بدهم آزارم مي داد. مدتي به خاطر از دست رفتن برادر بهروز در خانه پدر شوهرم بوديم تا پدر و مادرش

تنها نباشند و تسلي خاطري براي آنها باشيم. در آنجا هم وقتي بهائيان مرتب رفت و آمد مي كردند و ما را مي ديدند به ما توصيه مي كردند از اسلام دست كشيده

و دوباره بهائي شويم و ما هم آنها را تبليغ مي كرديم. خانواده بهروز هم مأمور توصيه هاي لازم به ما شده بودند. ما ديگر توبه كرده بوديم و امكان نداشت فريب

حرفهاي آنها را بخوريم.

سميرا خواهر كوچك بهروزبا اينكه دختر با محبتي بود به من گفت: رها جون شما را به خدا كاري كنيد كه طرد نشويد من شما و داداش بهروز را خيلي دوست دارم

نمي توانم از شما براي هميشه جدا شوم. به او گفتم خب اگر طرد شديم دوباره به خانه شما مي آئيم و شما را مي بينيم ما كه از تشكيلات ترسي نداريم.

ما كه گوش به فرمان آنها نيستيم. سميرا گفت: نه چنين چيزي امكان ندارد ما كه گوش به فرمان هستيم اگر طرد شويد ديگر از شما متنفر مي شويم و اگر شما را

جلوي خانه ببينيم از طبقه بالا آب كثيفي روي سر شما مي ريزيم تا برويد و ديگر هيچ وقت برنگرديد.

من آن روزها در حال نوشتن كتابي به اسم «چرا مسلمان شدم» بودم و به گوش بهائيان هم رسيده بود كه من مشغول نوشتن كتابي

هستم آنها براي عوض كردن نظر من همه تلاش خود را كردند، اما من بالأخره آن كتاب را نوشته و به چاپ رساندم تا اگر كسي هم در بين بهائيان مستعد مسلمان

شدن است بي پروا به ما بپيوندد البته بسياري از بهائيان قلباً به بطالت بهائيت پي برده بودند اما جرأت ابراز عقيده نداشتند، بسياري هم از آن جامعه خارج شده و در

روزنامه كناره گيري و برائت خود را از بهائيت اعلام مي كردند و طرد مي شدند، با نوشتن آن كتاب هم مسلمانان را از وجود چنين كرمهاي خطر ناكي در كنارشان آگاه

ساختم و هم به بهائياني كه مثل خانواده من و بهروز واقعاً فريب خورده و از سياسي بودن اين تشكيلات بي اطلاع هستند هشدار داده بودم كه در روز حساب هيچ

عذري از آنها پذيرفته نخواهد شد و همچنين به نقد احكام و دستورات بي اساس بهائيت پرداخته بودم. اين كتاب كه چاپ شد و به اطلاع تشكيلات رسيد به خانواده

ها دستور دادند كه با ما قطع رابطه كرده و ما را از محبت خود محروم كنند. من در اين چند ماهه به حدي غرق لذت عشق به ائمه اطهار بودم و آنچنان اميدي به

محبت و رحمت اين بزرگواران بسته بودم كه به راحتي مي توانستم اين عشق الهي را به همه تعلقات دنيوي ترجيح دهم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

هديه اي به نام زهرا

چندي بعد خداوند به ما دختري عنايت كرد و زندگيمان پر از شور و شعف شد.

ما دوستان بسيار نزديك و خيلي صميمي و مهرباني داشتيم كه در آن روزها كه نيازمند كمك بوديم به ياري ما آمده و ما را از تنهائي خارج كردند.

اما من هنوز نياز عجيبي به مادرم داشتم و به شدت دلم برايش تنگ مي شد. يك روز تصميم گرفتم به او تلفن كرده و حالش را بپرسم مي دانستم به من كم محلي

خواهد كرد و منتظر بودم ملامتم كند اما وقتي به او تلفن كردم زن برادرم گوشي را برداشت و به محض اينكه متوجه شد منم گفت: مادرت با تو حرفي ندارد و

گوشي را قطع كرد چند بار ديگر تماس گرفتم باز همان زن برادرم كه همسر امير بود با عصبانيت مي گفت: مامان ديگر هيچ وقت با تو حرف نمي زند.

گفتم: گوشي را بده خودش اين را به من بگويد، از اين كار امتناع كرد، خيلي دلم شكست بعد از آن در اوقات مختلفي از شبانه روز حتي نيمه شب زنگ مي زدم كه

دل مادرم به رحم آيد و جوابم را بدهد، اما او از طرف تشكيلات دستور گرفته بود كه حتي جواب سلام مرا هم ندهد.

من هنوز از طرف بيت العدل طرد نشده بودم اما اعضاي تشكيلات سنندج به خانواده ام دستور داده بودند كه همگي به چند دليل با من قطع رابطه نمايند، اول اينكه با

طرد و دفع من از خود موجبات جذب مرا فراهم كنند، بدين طريق كه از لحاظ روحي مورد شكنجه و عذاب قرار گيرم و بالأخره تاب و تحمل از دست داده و از شدت دل

تنگي و تنهائي باز هم به بهائيت رجوع كنم، دوم اينكه وجود من در كنار جوانان و نوجوانان بهائي خطر آفرين بود و مي توانستم با طرح چند سؤال ساده باعث آگاهي و

هشياري آنان شده و آن همه تبليغات سوء را عليه اسلام خنثي نموده آنان را به اسلام دعوت نمايم و تأثيرات غير قابل جبراني بر آنها بگذارم و سوم اينكه با ايجاد

چنين ضربات روحي و رواني كم كم زندگي مشتركم با بهروز دچار مخاطره و اختلال شود و افسردگي و سردي و كسالت در زندگي حكم فرما شده و اين را به حساب

همان خرافاتي بگذارم كه از كودكي در گوش ما خوانده بودند مبني بر اينكه هركس از بهائيت خارج شود به بدترين بلايا و مصائب دچار خواهد شد و مشكلات زيادي

گريبانگير او خواهد بود و تشكيلات با اتخاذ چنين سياستي ما را از ديدن خانواده محروم كرد.

زهرا اسم دختر كوچك ما بود. او بدون مهر و محبت اقوام نزديك بزرگ مي شد و هيچ بهره اي از وجود پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها، عمه و عمو و خاله و دائي

نمي برد.

زهرا شيريني زندگي ما شد. او زيبا و با هوش و بازيگوش بود و تمام خلأ زندگيمان را با وجود او پركرديم.

زهرا هديه اي بود كه از حضرت فاطمه زهرا گرفته بوديم، او به طور معجزه آسائي در يكي از مراسم هاي روح پرور شهادت بانوي دو عالم، آن وجود مقدس و مطهر،

از جانب خدا به ما ارزاني شد و به زندگيمان رنگ ديگري داد و ما را به اندازه اي به خود وابسته كرد كه عدم وجود خانواده در كنارمان را حس نمي كرديم.

من شب و روز در انديشه تعليم و تربيت او و سلامت روح و جسم او بودم چرا كه نمي خواستم تنهائي و بي كسي ما كوچكترين تأثيري در رشد و تعالي او داشته

باشد. همه كتاب داستانهايش را برايش بازبان كودكانه و آهنگين خوانده و ضبط كرده بودم تا در لحظات تنهائي با گوش دادن به آنها و نگاه كردن به عكس كتابها علي

رغم سرگرم كردن او به رشد ذهني اش كمك كنم. در آن روزها من هم آرايشگاهي دست و پا كرده و مشغول كار بودم، تمام امكانات رفاهي و رشد و تربيت زهرا را

براي او مهياكرده بودم.

ضبط كوچكي داشت كه دائماً نوارهاي مورد علاقه اش را گوش مي كرد بعد از مدتي متوجه شدم با زبان كودكانه و شيرين همه آن قصه ها و شعر ها و ضرب المثلها

را حفظ كرده، طوري كه هر شنونده اي را به خود جذب مي كرد و او را به تحسين وا مي داشت .وقتي سه ساله بود حروف الفبا را به او فرا دادم و چهار سالش تمام

شده بود كه كاملاً مي توانست تيتر هاي درشت روز نامه را بخواند. هوش و استعداد اين هديه الهي و اين فرشته زيبائي كه خداوند به ما عنايت كرده بود باعث شد

كه افراد تحصيل كرده با اشتياق زيادي با ما رفت و آمد كنند تا بچه هايشان از همنشيني با زهرا تأثيرات مثبتي بگيرند و ما هم كه با علاقه در پي كسب علم و

معرفت و مسائل مذهبي و فلسفي بوديم با بزرگان و علماي شهر و با اساتيد دانشگاه رابطه بر قرار كرده و توفيق حضور در كنار آنها را داشتيم. من محبت خدا را به

عينه مي ديدم و لطف و رحمت او را در تمام مراحل زندگي ام احساس مي كردم و به اميد روزي بودم كه آن منجي عالم بشريت، صاحب عصر و الزمان ظهور نمايد و

پرده از چهره روبه صفتان و كافران بردارد و دنيا از مزاحمت و ظلم و ستم اين از خدا بي خبران پاك شود.

زهرا چهار ساله بود كه يك روز خاله تماس گرفت وگفت: پدر حالش خوب نيست حتماً با بهروز به سنندج برويد .خيلي نگران شدم يعني فهميدم كه قضيه بيماري

نيست.

آنها كه با ما رفت و آمدي نداشتند و بعد از چند سال دوري چنين خبري را به خاله داده و از او خواسته بودند كه ما به سنندج برويم حاكي از اين بود كه پدرم از دنيا

رفته است. هيچ خبري تا اين حد نمي توانست برايم دردناك باشد. بعد از مدتها دوري دلم مي خواست مي توانستم به كنارش بروم و از وجود گرم ومهربان ومظلوم

او عاشقانه لذت ببرم. حدود يك ماه بود كه خوابهائي در همين رابطه مي ديدم يك شب خواب ديدم پدرم مسلمان شده و به همه غذا مي دهد. چقدر آرزو داشتم

پدر مسلمان مي شد. با صداي بلند گريه مي كردم و پدرم را صدا مي زدم مي دانستم روح او نظاره گر قلب تنها و زخمي من است.

خيلي زود به سمت سنندج حركت كرديم دعا مي كردم وقتي رسيدم او را در بستر بيماري ببينم اما وقتي به سنندج رسيديم فاميلها را مي ديدم كه با لباسهاي

سياه به سمت خانه ما مي روند. ديگر مطمئن شدم كه پدر رفته است. خانه سرسبز و با صفاي ما بدون پدر روحي نداشت لطفي نداشت و هيچ رنگ و بوئي

نداشت. پدرم رفته بود. براي هميشه. دلم از درد پر بود نمي خواستم باوركنم كه او مرده است. نمي توانستم باور كنم كه ديگر نيست.

حالا مادر عزيزم را با داغ از دست رفتن پدر چگونه مي ديدم؟ او كه عاشقانه مثل پروانه اي به گرد شمع پدر مي چرخيد چگونه مرگ او را باور خواهد كرد؟

چگونه دوري اش را تحمل خواهد كرد؟

به خانه كه رسيدم صداي گريه هايم بلند شد. روي پله ها بهمن را ديدم و او را در آغوش كشيدم و هر دو گريه كرديم .مادرم را در حاليكه روسري سياهي بر سر و

لباس سياه به تن كرده بود ديدم. او كه به احترام سيادتش هميشه سبز مي پوشيد امروز در سوگ پدر رخت عزا به تن داشت. او را هم در آغوش كشيدم و مرتب

مي گفتم: مامان بگو بابا كجاست؟ مامان سعي مي كرد آرامم كند. به طرف جائي كه هميشه پدر در آنجا مي نشست رفتم. بالش او را مي بوئيدم و مي بوسيدم و

اشك مي ريختم. همه اقوام ايستاده ومرا نگاه مي كردند. خواهر بزرگم تعريف كرد كه او چگونه در عرض يك دقيقه سكته قلبي كرده و از دنيا رفته است.

دلم شكسته بود، دوست داشتم تسكين يابم اما صداي قرآني در فضا پخش نبود. به مامان گفتم: اجازه بده در مسجد محل صوت قرآن پخش شود.

مامان گفت: نه ما خودمان دعا و مناجات داريم و نيازي به قرآن نيست،

اصرار كردم و با گريه گفتم: از طرف من، نه از طرف شما. بگذاريد قرآن پخش شود اما مادرم اجازه نداد. دلم مي خواست كاري براي پدر بكنم اما چه كاري از من

ساخته بود؟ سليم را ديدم اما با او ديده بوسي نكردم. مسعود وشراره از تهران رسيدند من نزديك شراره شدم كه يكباره شراره گفت: پدر از دست تو دق كرد و مرد

از اينجا برو. بيشتر دلم شكست و احساس كردم ناخواسته در مرگ پدر مقصر بودم. كم كم متوجه شدم هيچ كس در آن شرايط سخت و دل گير با من حرف

نمي زند. كسي هم اگر از روي فراموشي مي خواست با من حرف بزند سليم اشاره مي كرد كه با او صحبت نكنيد.

هيچ كدام از اقوام به من تسليت نمي گفتند و من در آن وضعيت سخت احساس تنهائي مي كردم. پدر را در غسالخانه ديدم كه اي كاش نمي ديدم و آن چهره از او،

براي هميشه در خاطرم نمي ماند. بعد از خاكسپاري پدر ديدم جاي من در آن خانه نيست كاملاً غريبه ام و گوئي كسي مرا نمي شناسد.

همه براي پدر مناجاتهاي مخصوص بهائيان را مي خواندند و من فقط به تلاوت قرآن و فاتحه مشغول بودم. غروب كه شد به پشت بام رفتم و در خرپشتي را بستم.

جاي پدرم خالي بود. او را روي آن كوهها به خاك سپرده بودند. شب اول قبرش بود و من با سوز دل مي گريستم و ناله هاي جان خراشم تمام آن فضا را پر كرده بود.

نماز شب اول قبر خواندم. زيارت اهل قبور و زيارت عاشورا خواندم و به ائمه التماس كردم كه روح او را در كنف رحمت و عنايت خويش داشته و نظر لطفي به او كرده و

شفاعتش كنند .صبح فردا به همدان برگشتيم. فضاي خفقان آور خانه پدرم برايم غير قابل تحمل شده بود.

به خانه آمدم و خيلي زود جلسه روضه اي در خانه بر پا كردم. روضه من در روز هفتم فوت پدرم و روز اربعين امام حسين(ع) بود جمعيت زيادي به خانه ما آمدند و

جلسه به حدي پرشور و حال شد كه برايم غير قابل تصور بود. اين جلسه آرامشي به من داد و توانستم با تلاوت سوره الرحمن كه توسط يك روحاني قرائت ميشد

آرام گيرم و با دردي كه روز اربعين در سينه ام انباشته بود گريه ها معني گرفت و روضه ها جان يافت.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

بازگشت به خانه

بعد از آن تا مدت ها افسرده بودم و دائم دلم گرفته بود. من غم از دست رفتن پدر را به تنهائي تحمل كردم و هيچكس به ديدنم نيامد.

زهرا پنج ساله شد و من در اوائل ماه محرم نجواي عاشقانه اي با امام حسين(ع) داشتم لذتي كه از خلوت با امامان و كريمان اهل بيت مي بردم غير قابل وصف

است فقط همين را بگويم كه همه هستي ام و همه زندگي دنيوي ام را مي توانستم به لحظه اي خلوت معنوي و توسل به امامان بدهم و نيم نگاه محبت آميزي از

سوي هركدام از آن بزرگواران مثل شعله اي فروزنده روشني بخش و اميد آفرين بود.

شب عاشورا تا صبح نخوابيدم و از جان و دل در سوگ امام حسين(ع) و يارانش گريستم به ياد مصائب حضرت زينب(س) رنج و اندوه خود را فراموش كرده بودم و ياد

مظلوميت امام حسين(ع) و اصحابش ظلمي را كه بر ما رفته بود از خيالم مي زدود. دلم گرفته بود. آلبوم عكس هاي خانوادگي را آوردم و روي هركدام از عكسهاي

پدر و مادرم قطره ها اشك ريختم. دلم براي مادرم تنگ شده بود. دلم مي خواست مي توانستم او را ببينم و مثل هميشه عاشقانه او را در آغوش بگيرم

نمي توانستم باور كنم كه او را براي هميشه از دست داده ام اما او هنوز در قيد حيات بود چرا نمي توانستم ببينمش؟! چرا چنين ظلمي در حق من شده بود.

نزديك صبح بود خدا را به عظمت رسالتي كه بر دوش سرور و سالار شهيدان گذاشته بود، به مظلوميت و حقانيت او و به پاكي خونهايي كه در آن روز بلاخيز به زمين

ريخته سوگند دادم كه دل مادرم را نرم كند و مرا از محبت مادرانه اش محروم ننمايد. دلم هواي مادرم را كرده بود و مثل كودكي خردسال هرجا را كه نگاه مي كردم

چهره زيباي او را مجسم مي كردم و دلم برايش پر مي كشيد.

در طول اين چند سال دوري توانسته بودم همه اعضاي خانواده را با آن همه صميميت و آن همه خاطرات خوشي كه با آنها داشتم فراموش كنم اما مادر عزيزم را

حتي يك لحظه نمي توانستم از ياد ببرم و محبتهايش را فراموش كنم. طولي نكشيد كه ازطرف يكي از دوستان قديمي به نام آقا و خانم مردوخي كه مسلمان بودند

و در سنندج زندگي مي كردند دعوت شديم. من نمي توانستم آن دعوت را بپذيرم چرا كه برايم بي اندازه مشكل بود كه به سنندج بروم و از ديدن مادرم محروم

باشم اما بالأخره پذيرفتم.

با بغضي در گلو و سينه اي مالامال از اندوه جاده پر پيچ وخم سنندج را طي كرديم نزديك ظهر بود كه رسيديم.

با وجود فضاي شادي كه در خانه آقاي مردوخي حاكم بود غم تمام وجود مرا احاطه كرده بود خاطرات گذشته همه برايم مرور مي شد.

مهدي را به خاطر آوردم و محبتهاي آن خانواده با ايمان را. به سختي توانستم از آزيتا خبري بگيرم و شنيدم كه در يك حادثه آتش سوزي همسرش را ازدست داده و با

دختري كه كاملاً شبيه پدرسياه وبا نمك بود تنها زندگي مي كرد وشنيدم كه سالها پيش خانواده آقاي محمد صالحي به تهران رفته اند و كسي آدرس و شماره تلفني

از آنها ندارد و براي اينكه حال نسيم را بپرسم با مادرش تماس گرفتم و به يكي از دختران آقاي مردوخي گفتم: بگو يكي از دوستان او هستم و مي خواستم حالش

را بپرسم او اين كار را كرد و بر حسب اتفاق نسيم خانه بود. با خوشحالي گوشي را گرفتم و با او صحبت كردم.

او گفت: چند سال پيش به سيامك التماس كردم كه با من باشد اما او قبول نكرد و از من جدا شده و ازدواج كرد من هم كه به شدت عذاب مي كشيدم و از همسرم

هم نفرت داشتم با يك مهندس رابطه برقرار كردم كه همه چيز را فراموش كنم و بار تحميل آن زندگي اجباري را از دوشم كمتر كنم همسرم و خانواده همسرم

متوجه اين قضيه شدند. به اعضاي تشكيلات شكايت كردند و مي خواستند مرا طلاق بدهند من از خدا مي خواستم كه طلاق بگيرم اما تشكيلات مخالفت كردند و

من هنوز با همان همسرم زندگي مي كنم و اين روزگار لعنتي را مي گذرانم. تشكيلات حيثيت و آبروي مرا به باد داد. تشكيلات عشق و آرزوي مرا از من گرفت،

تشكيلات مرا خرد كرد و ديگر چيزي از من نمانده است اما تنها دخترم را طوري تربيت كرده ام كه هرگز بلاهائي كه بر سر من آمد برسر او نياورند و او را ملعبه دست

خود نكنند.

حرفهايم با نسيم طول كشيد و دلم بيش از پيش گرفت با او خداحافظي كردم. غم تمام وجودم را احاطه كرده بود. در شهر خودم بودم در زادگاهم و در محل بهترين

خاطرات زندگي ام اما از رفتن به خانه خودمان محروم بودم. خانه دوران كودكي و نوجواني ام، خانه زيبائي كه در بهترين و رؤيايي ترين محيط طبيعت بنا شده بود.

خانه اي را كه جاي جاي فضاي سبز و دل انگيزش ياد آور زحمات پدر عزيزم بود. آقاي مردوخي دو دختر چهارده و پانزده ساله و يك پسر سه ساله داشت ما با اين

خانواده مسافرتهاي زيادي رفته بوديم و بچه ها مرا خاله صدا مي كردند از آنجا چند بار با خانه تماس گرفتم و با شنيدن صداي خوب مادر نفسم در سينه حبس

مي شد. سكوت مي كردم وچيزي نمي گفتم مي دانستم كه باشنيدن صداي من تلفن را قطع خواهد كرد و اين كار موجب عذاب روحي او خواهد شد سر سفره

نشسته بوديم كه يكباره فكري به خاطرم رسيد.


ديدار پنهاني با مادر

تصميم گرفتم به خانه يكي از همسايه ها رفته و از آنها بخواهم كه مادرم را به خانه خود دعوت كنند و او بدون اينكه از حضور من در آنجا مطلع باشد به آنجا بيايد.

از انديشه اين تصميم هيجان عجيبي داشتم ديگر قادر به خوردن غذا نبودم. مدتي بود كه يك پرايد خريده بودم اما در مسافرتها بهروز رانندگي مي كرد.

تصميم خود را به بهروزگفتم او مخالفت كرد وگفت: اين كار عملي نيست تو نمي تواني با گير انداختن مادرت از محبت او بهره مند شوي، او درچنين وضعي هم جواب

سلام تورا نخواهد داد.

گفتم: اما من مادرم را مي شناسم نمي تواند در مقابل شيطنت هاي من دوام آورد و به بهروز گفتم: اگر تو مخالفت كني تنهائي مي روم. بالأخره او رضايت داد و

دقايقي بعد همراه بهروز و زهرا به سمت خانه راه افتاديم. همسايه ها مادرم را خيلي دوست داشتند و او را بعنوان طبيب محل مي شناختند و او با محبت و

دلسوزي زياد بر بالين مريضها حاضر شده و داروهاي گياهي تجويز مي كرد. ما مجبور بوديم خود را از معرض ديد همسايه ها دور كنيم تا حضورمان در آن محل به گوش

خانواده و در نتيجه به گوش تشكيلات نرسد و محدوديتي ايجاد نكند تا ما بتوانيم هر زمان كه دوست داشتيم به آنجا آمده ومادرم را ملاقات كنيم. بالأخره به منزل يكي

از همسايه ها رفتيم. آنها با ديدن من ابراز خوشحالي مي كردند و به يكي دو همسايه ديگر هم حضور مرا اطلاع دادند.

دختران همسايه كه در سالهاي گذشته در عروسك سازي و قالي بافي و. . . به من كمك مي كردند باخوشحالي از من استقبال مي كردند وعلت غيبت چند ساله

مرا جويا مي شدند. مادرم حقيقت را به آنها گفته بود و آنها دوست داشتند از زبان خود من بشنوند و من شرح مسلمان شدن خود و عكس العمل تشكيلات را براي

آنها تعريف كردم. آنها كه مرتب با سليم در ارتباط بودند حرفهاي مرا باور نمي كردند او مثل همه تشكيلاتي ها مردم دار و خوش برخورد بود اما به آنها گفتم كه او تابع

دستورات شيطان شده است و ديگر تحت هر شرايطي به وظيفه اش عمل مي كند او روي عواطف و احساسات انساني اش پاگذاشت تا امر تشكيلات را اطاعت

كرده باشد و اين زندگي همه بهائيان بود كه دچار مرگ معنويت شده و اسير زورگوئي هاي يك سازمان بي رحم و بي منطق گشته بودند.

همسايه ها وقتي داستان زندگي مرا شنيدند افسوس خوردند كه چهره هاي مظلومي مثل سليم و سودابه و غيره چگونه فريب وعده و وعيد پوشالي يك حزب

سياسي دروغين به اسم دين را خورده
و اسير سر سپرده يك عده جاني شيطاني شده اند. آنها مصمم شدند در ياري رساندن به من از هيچ كمكي دريغ نكنند.

خانم همسايه با مادرم تماس گرفت و گفت: همسرم سخت مريض است، زودتر به ديدن او بيا، مادرم از همه جا بي خبر براي عيادت همسايه از خانه بيرون آمد و

من از پنجره خانه همسايه او را مي ديدم، فقط خدا مي داند كه در آن لحظه چه احساسي داشتم. او مثل بيشتر اوقات سراپاسبز پوشيده بود.

خداي من چرا بايد تا اين حد او از اصالت پاك خويش دور باشد كه از آنهمه افتخار و سربلندي و بزرگي فقط يك لباس بر او بماند. نفرين به تمام آن كساني كه او را به

بيراهه كشيده بودند. آنقدر دوستش داشتم كه حتي يك لحظه نمي توانستم او را در گمراهي ببينم، اميدوار بودم و آرزو مي كردم كه روح بزرگ و خدا پرست و مردم

دوست او وجود نازنينش را سزاوار بخشش كند. او خدمات زيادي به مردم مي كرد و دل من از اين خون بود كه اكنون چه مظلومانه از حق مسلم خويش كه ديدن فرزند

خويش است محروم گشته و چه ناآگاهانه جانب شيطان را گرفته و از خود گذشته است.

كم كم نزديك شد، هر چه نزديك تر مي شد هيجان من زيادتر مي شد، دخترم هيجان مرا مي ديد و عقل كوچكش معني شقاوت و ظلم و تعدي را درك نمي كرد.

براي او دليل اضطراب بي سابقه ام را گفتم. او از اين داستان غريب متعجب بود و بازبان كودكانه اي گفت: هركس هر عقيده اي كه دوست داشته باشد مي تواند

انتخاب كند و من آهي كشيده گفتم: عزيزم اينها كساني هستند كه به ظاهر به تحري حقيقت معتقدند و اگر كسي تحري حقيقت كند و بداند كه بهائيت باطل است

او را به بدترين وجهي تنبيه مي كنند. او را به بدترين اتهامات متهم مي كنند و اين چنين به ظلم و ستم در حق او مبادرت مي نمايند.

بالأخره مامان وارد خانه همسايه شد خانه همسايه دو اتاق و يك راهرو و يك آشپزخانه بيشتر نداشت، ما دريكي از اتاقها بي صدا ايستاده بوديم، او را به اتاق ديگر

هدايت كردند، او با لهجه شيرينش حال همسايه را مي پرسيد كه در همين حين من و بهروز و زهرا به كنارش رفتيم، اين مادرم بود و من مي توانستم بعد از سالها

دوري او را در آغوش گرفته وببوسم. او با ديدن من كه دختر كوچكش بودم چه احساسي مي توانست داشته باشد؟

دختري كه فكر مي كرد دلش را شكسته، او را طرد كرده و جواب تلفنهاي او را نداده و بر خلاف فطرت ذاتي و واقعيت درونش او را پس زده اكنون در مقابلش بود، با

لبخندهاي هميشگي اش، با شيطنت هاي خاص هميشگي اش، من و مادر هميشه اشكهايمان را از هم مي دزديديم و براي اينكه ديگري غمگين نشود، غم خود

را به تنهايي فرو مي خورديم. امروز هم از همان روزها بود. اما شايد بغض كشنده سالها دوري مثل رعدي، صاعقه اي جرقه بزند و ابر چشمان ما را به گريه وادارد.

وقتي وارد اطاق شديم در يك لحظه ايست قلبي او را از شدت هيجان حس كردم شايد از شادي ديدار من اينچنين ساكت و بي حركت به من نگاه مي كرد، او

سالخورده تر از قبل شده بود، آن عزيزم كه شبها و روزهاي مديدي فقط به ياد رويش و به نسيم بويش اشك ريخته بودم، اكنون در مقابلم بود. از نگاهش هزاران زخم

فروخورده سينه اش را مي خواندم و غصه هاي انباشته شده روي دلش را حس ميكردم. او را به آغوش كشيدم و روي زيبايش را بوسيدم. او هم مرا بوسيد.

گويا دوري طاقت فرسا خشم او را تقليل داده بود. اشك بي امان از ديدگان ما فرو غلطيد، كساني كه شاهد اين وصل شيرين بودند نمي توانستند اشكشان را پنهان

كنند. بهروز هم گريه مي كرد و بعد از من او هم با مادرم ديده بوسي كرد. مامان زهرا را روي زانوي خود نشاند، سر وروي او را مي بوسيد و به او عاشقانه محبت

مي كرد اما لحظاتي بعد به من گفت: من حق ندارم با تو حرف بزنم اگر تشكيلات متوجه شود مرا هم طرد مي كند. گفتم: اين در صورتي است كه من از طرف

بيت العدل طرد شده باشم اما هنوز چنين حكمي از طرف آنها نيامده و تشكيلات استان نمي تواند كسي را طرد كند. برايش توضيح دادم كه تشكيلات به قصد تنبيه

من چنين دستوري به شما داده و من به دينم، به پيامبر و قرآن وامامانم عشق مي ورزم و افتخار مي كنم و آنها نه تنها با چنين تنبيهي نمي توانند مرا بازگردانند

بلكه من آماده ام كه سر و جانم را فداي اسلام كنم. به او گفتم: مامان جان عقايد من به خودم مربوط مي شود بيا كاري به عقايد هم نداشته باشيم و گاهگاهي

همديگر را ببينيم.

مامان گفت: من نمي توانم مخالف دستور محفل عمل كنم تو در اين مدت سه كتاب عليه بهائيت نوشته اي، اگر بخواهي دوباره دست به قلم ببري ديگر تو را آق

مي كنم، محفل هم اگر بداند مرا طرد مي كند.

گفتم: نترس دليلي ندارد محفل از اين ملاقاتهاي پنهاني مطلع شود. ما مي توانيم هر زمان كه دوست داشتيم در خارج از خانه همديگر را ببينيم. در مورد كتاب هم

سعي كن ناديده بگيري، من ظلم زيادي كشيدم و آگاهي هايي يافتم كه نمي توانم ساكت باشم. اما تو را دوست دارم و نمي توانم دوريت را تحمل كنم و باز محكم

او را در آغوش فشردم.

مامان لبخندي از روي رضايت زد و تكيه كلام هميشگي اش را كه برايم از هر كلامي زيباتر بود بر زبان آورده و گفت: ديوانه.

به او گفتم: برو حاضر شو و بيا تا باهم بر سر مزار پدر برويم. او به راحتي پذيرفت و دقايقي بعد براي حاضر شدن به خانه رفت او رفت و من غرق لذتي وصف ناپذير از

گرمي وجود او خدا را سپاس گفتم. در همين حال به خاطرم آمد كه نجواي آن شب با امام حسين(ع) بي نتيجه نبود و امروز به آرزويم رسيده ام.

او دقايقي بعد برگشت و باهم به سمت مزار پدر راه افتاديم. در آنجا مادرم براي شادي روح پدرم مناجاتهاي مخصوص خودشان را مي خواند و من فاتحه

مي فرستادم و سوره هاي قرآني تلاوت مي كردم.

از آن روز به بعد هر زمان مي خواستم مادرم را پنهاني ملاقات مي كردم و هميشه از خدا مي خواهم كه به حق حضرت رسول «صلوات الله عليه وآله وسلم» مادرم

و نسل او را كه از نسل اشرف مخلوقاتند به راه راست هدايت نمايد. «آمين»


[marq=right]پـــــــايـــــــان[/marq]
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
ارسال پست

بازگشت به “بهائیت”