خاطرات مهنـاز رئـوفـي ( از بهائيـت ... تـا ... اسـلام )

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

بهائيان؛ جاسوسان آمريكا و اسرائيل

تشكيلات علناً با كساني كه به اسلام گرويده و از بهائيت خارج شده بودند برخورد وحشيانه و بي رحمانه اي داشت در همان محيط بود كه شنيدم فردي مسلمان

شده و تشكيلات عده اي را براي بازگرداندن او گمارده است و چون موفق نشده بودند او را از ديدن همسر و فرزندانش محروم كرده بودند و هنگامي كه تلفني يكي از

افراد از طرف تشكيلات براي او خط و نشان مي كشيد مي شنيدم كه چه بي رحمانه او را براي هميشه تهديد به جدائي از همسر و فرزندانش مي كنند و در واقع آن

شخص اجازه ورود به خانه پدر و مادرش و هيچ كدام از اقوام را هم نداشت.

بهائيان در داخل كشور به اندازه اي بازگو كننده شايعات بي اساسي بودند كه دشمنان جمهوري اسلامي طرح مي كردند و به حدي از انقلاب و نظام و رهبر و دين و

آئين مسلمين بد مي گفتند كه من با وجودي كه از مسائل سياسي چيزي نمي دانستم حدس مي زدم اينها جاسوسان حقيقي آمريكا و اسرائيل هستند كه در ايران

گماشته شده اند تا دائماً پيام آنها را در بين مردم شايع كنند و اخبار اتفاق افتاده در ايران را هم براي دشمنان ابلاغ نمايند يك روز يكي از مربيان در حاليكه داخل دفتر

كار نا آرام و بي قرار قدم مي زد از اينكه نظام در دست كساني بود كه مجال كسب در آمدهاي بي رويه را از او گرفته بود به زمين و زمان ناسزا مي گفت.

حرص و ولع از چشمان درشت و خطوط در هم رفته چشمانش پيدا بود درهمين حين برنامه روايت فتح از تلويزيون كوچكي كه گوشه دفتر گذاشته شده بود پخش و از

شهدا و رشادتهاي اين جان بر كفان ياد مي شد آقاي مختاري كه به خاطر وجود اين جوانان غيور و ايثارگر برخي از راههاي دزدي و چپاول را به روي خود بسته مي ديد

اصطلاح خيلي بدي را براي شهدأ به كار برد و من كه يك لحظه مهدي را از خاطرم محو نمي كردم و به آن همه استحقاق و لياقت حسادت مي ورزيدم نتوانستم

سكوت كنم وگفتم: آقاي مختاري چرا بي حرمتي مي كنيد؟ اين شهدا از خود گذشتند كه من و شما امروز به اين راحتي و بي دغدغه خاطردر كشور خودمان زندگي

كنيم آقاي مختاري كه گوئي كسي را يافته بود تا همه عقده هايش را تخليه كند يكباره به من پرخاش كرده و گفت: حماقت افرادي مثل شما كه كوركورانه تحت تأثير

اين حرفها قرار مي گيرند همه را بدبخت كرد.

گفتم: بهتر است بگوئيد دست و پاي ما بهائيان را بسته وگرنه خود مسلمانها خيلي هم احساس خوشبختي مي كنند و زندگي راحت امروز خود را مديون اين شهدا

هستند،

او با عصبانيت گفت: دست و پاي ما بسته نيست الحمدلله همه كلاسها و جلسات تشكيلات را بهتر و با صفا تر و پر شور تر از قبل برگزار مي كنيم اتفاقاً براي ما بهتر

شد الان دنيا از ما حمايت مي كند.

گفتم: پس چرا ناراحت هستيد؟ چرا ناسزا مي گوئيد؟

گفت: همه مردم، همه دنيا فحش مي دهند.

گفتم: اتفاقاً اين طور نيست همه دنيا متوجه شده كه نظام ايران امروز ايده آل و دلخواه اكثر قريب به اتفاق مردم ايران است، فكر مي كنيد كساني كه رفتند و شهيد

شدند چه كساني بودند؟ جوانان خود اين مردم بودند و براي دفاع از مرز و حيثيت و ناموس اين كشور رفتند،

چند نفر از مربيان هم كه به اين حرفها گوش مي كردند ديگر تحمل نكردند و همه باهم به من هجوم آورده و حرفهاي مرا به باد تمسخر گرفته و مي خنديدند و اين

خنده ها گوياي آتش درون آنها بود. از هر طرف مرا مورد عتاب و خطاب قرار داده و طوري به من پرخاش كردند كه چاره اي جز سكوت نداشتم چرا كه اگر بحث ما طولاني

مي شد مرا بدون شك به داشتن رابطه نامشروع با فردي حزب اللهي متهم مي كردند و از من چهره اي منفور مي ساختند كه همه مرا به عنوان جاسوس و خيانت

كار نگاه كنند، ديگر حرفي نزدم و مجبور شدم بنشينم و دائم بشنوم كه چگونه نامردانه و بي انصافانه حق و حقيقت را پايمال مي كنند.

به ياد مهدي بغض گلويم را گرفت و بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد كمي كه داخل دفتر خلوت شد با مادر مهدي تماس گرفتم و احوال او و آقاي صالحي و نرجس

را پرسيدم. نرجس با پسر خاله اش محمد ازدواج كرده بود و به تهران آمده بودند.

مادر مهدي گفت ما هم مي خواهيم نقل مكان كرده به تهران برويم اقوام نمي گذارند كه ما در اين شهر تنها بمانيم به او گفتم به ياد مهدي بودم و دلم براي شما تنگ شد

مادر گفت: مهدي گاهي به خوابم مي آيد و من هر صبح جمعه بر سر مزارش مي روم، خانم محمد صالحي خبر داشت كه از بهروز جدا شده ام توصيه كرد كه برگردم

و اختيار زندگي و سرنوشتم را به ديگران ندهم و خيلي سفارش كرد كه در تهران مواظب خودم باشم.

بعد از اينكه با خانم صالحي صحبت كردم تماسي هم با نسيم گرفتم. دوست داشتم ببينم ماجراي داستان زندگي او به كجا كشيده. مادرش گوشي را برداشت و

گفت نسيم با يك پسر قزويني ازدواج كرد و رفت ، شماره او را خواستم وبلافاصله با نسيم تماس گرفتم.

نسيم از شنيدن صداي من خيلي خوشحال شد بعد گفت مرا به اجبار وادار كردند كه با يك پسر قزويني ازدواج كنم اما من تسليم نمي شوم هر طور شده دوباره با

سيامك فرار مي كنم

گفتم با سيامك رابطه اي داري؟

گفت: چند بار با او تماس گرفتم ولي او به شدت از من ناراحت است وديگر نمي خواهد با من حرف بزند و مي گويد نبايد تن به ازدواج مي دادي. حال مدتي است كه

باهم رابطه اي نداريم اما بالأخره او را راضي مي كنم.

گفتم: راست مي گويد نبايد تن به ازدواج مي دادي.

گفت: تو كه نمي داني كه تحت چه شرايط بدي بودم. تشكيلات همه تلاش خودش را كردكه مرا از سنندج دوركند و بعد هم با فشاري كه خانواده آوردند راهي به جز

قبول اين ازدواج نداشتم،

نسيم برايم درد دل كرد و گفت: شب و روز گريه مي كردم اما هيچكس كوچكترين توجهي به گريه هاي من نداشت. التماسشان كردم كه اينقدر مرا اذيت نكنند و

بگذارند كه به كنار سيامك بروم اما آنها گفتند كه اگر تو را با سيامك ببينيم او را مي كشيم، برادرم قسم مي خورد كه او را مي كشد. مدتي مرا زنداني كرده بودند و

من واقعاً تحمل آن شكنجه ها را نداشتم بالأخره تصميم گرفتم فعلاً تن به خواسته هاي آنان بدهم اما آنقدر اين شوهرم را اذيت مي كنم كه طلاقم بدهد و به محض

اينكه طلاق گرفتم هر طور شده سيامك را راضي مي كنم كه مرا ببخشد، من او را دوست دارم و نمي توانم فراموشش كنم. حرفهاي نسيم به نظرم خيلي خام و

ناپخته رسيد فكر كردم همه اين چيزها آرزوهائي است كه برايش دست نيافتني است ولي برايش دعا كردم كه به آرزوهايش برسد و احساس خوشبختي كند بالأخره

با او هم خداحافظي كردم و به فكر فرو رفتم.

خدايا اين مذهب چقدر باعث عذاب ما بهائيان شده؟ چطور مي شود از آن خلاص شد؟ نه آنقدر پول داشتم كه قيد حمايت خانواده را بزنم و تنها

زندگي كنم و از قيد و بند اين مذهب تحميلي و اين تشكيلات مافيايي خلاصي يابم و نه آنقدر احمق بودم كه بتوانم همه بدبختيهايي را كه

تشكيلات بر سرم آورده به گفته بهائيان به حساب امتحان الهي بگذارم و ناديده بگيرم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

روايت يك خيانت

از عصبانيت داشتم منفجر مي شدم، راه طولاني بود و من خسته بودم چشمانم را مي بستم شايد خوابم ببرد اما امكان نداشت.

تا اينكه رسيدم و پياده شدم به محض اينكه پياده شدم ديدم امين( يكي از اقوام كه سالها از من خواستگاري كرد و جواب منفي شنيد ) جلوي من ظاهر شد و

سلام كرد هيكل درشت و استخوان بندي قوي، سينه اي فراخ و صورتي سبزه داشت جواب سلامش را دادم و گفتم: شما اينجا چكار مي كنيد؟

گفت: امروز سومين روزي است كه از محل كار تا منزل و از منزل تا محل كار تو را تعقيب مي كنم. امروز حالت عجيبي داشتي چرا اينقدر سرگردان بودي؟

مسير هميشگي را نمي رفتي طوري از خيابانها مي گذشتي كه من مي ترسيدم، حواست كجا بود؟ اتفاقي افتاده؟ داخل اتوبوس هم متوجه ات بودم با خودت حرف

مي زدي. چيزي شده؟

گفتم: تعقيبم مي كردي؟ به چه حقي؟

گفت: تو كه مي داني از خاطر من نخواهي رفت. به هركجا كه نگاه مي كنم هر منظره زيبا هر هنرپيشه زيبا هر عكس زيبائي كه مي بينم فقط چشمان تو در مقابلم

ظاهر مي شود. نمي توانم فراموشت كنم. نمي توانم بپذيرم كه قسمت من نبودي. حيف كه تو به اين روز افتادي.

گفتم: پس با تو ازدواج مي كردم كه به من خيانت مي كردي؟

گفت: چرا خيانت؟ من تو را دوست دارم. هيچوقت به تو خيانت نمي كردم.

گفتم: فرقي نمي كند كسي كه به همسرش خيانت مي كند و زن ديگري را سه روز تعقيب مي كند و براي او از عشق و عاشقي مي گويد، برايش فرقي نمي كند

كه همسرش چه كسي باشد.

امين آهي كشيد و گفت: همسر من مي داند كه من تو را دوست دارم. از روز اول نامزدي به او گفتم و با وجودي كه مي دانست من عاشق تو هستم با من ازدواج

كرد.

گفتم: لطفاً مزاحم من نشو من وقت شنيدن اين حرفها را ندارم حالا كه ديگر همه چيز تمام شده و من و تو ازدواج كرديم و به قول خودت قسمت تو نبودم پس ديگر

حرفي هم نداريم.

گفت: خواهش مي كنم چند دقيقه به حرفهايم گوش كن من با زنم اختلاف دارم و مي خواهم طلاقش دهم آمده ام از تو بپرسم اگر مرا به همسري قبول كني

بلافاصله او را طلاق مي دهم الان تنها چيزي كه باعث شده با او زندگي كنم وجود بچه است اگر با من ازدواج كني تو را خوشبخت مي كنم و مثل آن بهروز عوضي

معتاد كاري نمي كنم كه دچار درد سر شوي

اسم بهروز را كه آورد عصباني شدم و گفتم: بهروز معتاد نيست برادر دروغگوي تو او را معتاد كرد. قسم مي خورم كه او دروغ گفت و خدا يك روز چوب اين تهمتش را

به او خواهد زد. تو هم نمي تواني يك تار موي بهروز باشي. از سر راهم برو وگرنه شكايتت را به سليم مي كنم.

او از سليم خيلي مي ترسيد. دوباره خواهش كرد وگفت: حرفهاي من هنوز تمام نشده من با يك اميدي تا اينجا آمدم خيلي دعا كردم كه دلم رانشكني تو طوري رفتار

مي كني كه نمي توانم راحت حرفهايم را بزنم.

گفتم: بگذار براي فردا، فردا هم كه مي خواهي مرا تعقيب كني بقيه اش را فردا بگو.

خوشحال شد و گفت: حتماً فردا ساعتي كه از خانه خارج مي شوي منتظرت هستم من مطمئنم اگر حرفهاي مرا بشنوي و بداني كه چقدر زندگي بدي با زنم دارم و

چقدر تو را دوست دارم مرا قبول مي كني.

گفتم پس تكليف بچه ات چه مي شود؟

گفت: او تو را خيلي دوست دارد تو مي تواني مادر خوبي برايش باشي. داشتم از شدت عصبانيت منفجر مي شدم، دلم مي خواست با دستان خودم خفه اش كنم،

دلم براي همسرش مي سوخت و مسئله خيانت اصلاً برايم هضم نمي شد با اينكه بهروز به من خيانت كرده بود و با دوست سابق خود ارتباط برقرار كرده بود و من

زجر فوق العاده اي از اين قضيه كشيده بودم اما به خودم اجازه نمي دادم تا زماني كه هنوز در عقد او هستم با كسي در باره ازدواج صحبت كنم خصوصاً امين كه هيچ

كدام از خصوصياتش قابل قبول و مورد پسند من نبود.

دوباره سوار اتوبوس ديگري شده و بدون خداحافظي از امين جدا شدم كلافه بودم، به كجا پناه مي بردم كه آسايش داشته باشم؟! از دست افراد ناپاك و چشم چراني

مثل اين افراد چگونه مي توانستم خلاصي يابم؟!

فرداي همان روز صبح خيلي زود به طرف سنندج حركت كردم و به شراره گفتم دلم براي مامان تنگ شده و بايد هر چه زودتر او را ببينم مدتي مرخصي گرفته ام و تا

عيد مي توانم در سنندج باشم. برگشتم و دوباره مناظر زيباي آن محيط فريبا را در آغوش كشيده و نفس عميقي كشيدم هرگاه كه به مناظر بكر آن اطراف نگاه

مي كردم ناخود آگاه به ياد خدا مي افتادم و عظمت و قدرت بي كرانش را مي ستودم و با او حرف مي زدم. راز و نياز و درد دل مي كردم و از او خواهش مي كردم

لحظه اي مرا به خود وانگذارد و هرگز توفيق نعمات بي پايانش را از من دريغ نسازد، تنها دعائي كه هميشه بر دل و زبانم جاري بود اين بود كه خدايا عزت و آبرو در دنيا و

آخرت نصيب اين بنده حقير بگردان و او را به حقايق لاهوتي اش سوگند مي دادم كه به راه راست هدايتم كند و مرا از اين سرگرداني و حيرت و ترديد نجات دهد، نزديك

عيد با مؤسسه تماس گرفتم با منشي جديد روزي را مقرر كردم كه حقوقم را آماده كند تا بروم و با او تسويه حساب كنم وقتي به اين منظور به مؤسسه مراجعه كردم

ساير همكاران در آن ساختمان هركدام مبلغي را براي عيدي براي من جمع كرده داخل پاكت گذاشتند و به من دادند و پژوه با كمال پر روئي در نزد آنها گفت: اين آقايان

زحمت كشيده و اين مبلغ را به شما هديه داده اند اما من ضرورتي براي پرداخت اين مبلغ نمي بينم و از دادن عيدي به شما امتناع مي كنم. همه آقايان از مطرح كردن

اين مورد آن هم با اين صراحت خيلي ناراحت شدند اما او منظور ديگري داشت و مي خواست ثابت كند كه با من هيچگونه رابطه عاطفي و پنهاني ندارد و به اين صورت

شخصيت كثيف خود را زير نقاب رك گوئي و جديتش پنهان ساخت، من از بقيه خيلي تشكر كردم و بدون اينكه به او نگاهي بكنم حقوقم را گرفته و از آنجا خارج شدم و

همراه شراره و مسعود و بچه ها به سنندج برگشتم.

بهروز همچنان در تلاش بازگرداندن من براي محفل نامه ها نوشته بود. اما اعضاي محفل براي اينكه من تحت تأثير قرار نگيرم چيزي به من نگفته بودند و همچنان با

قساوت تمام خواسته هاي او را ناديده مي گرفتند او به اجبار براي محفل ملي تهران نامه نوشته و از آنان خواهش كرده بود كه تقاضاي او را اجابت كرده و آبروي رفته

او را به او بازگردانند اما سليم تمام تلاش خود را براي جلوگيري از بازگشت دوباره من مي كرد چرا كه در اين صورت تهمتي كه به بهروز زده بود بي اساس مي شد و

چهره واقعي او و سايرين كه او را در اين مورد ياري كرده بودند نمايان مي گرديد.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

ديدار در همدان

ملاقات در بيمارستان

يك روز كه در منزل برادر بزرگم بودم زن دائي بهروز كه همسر يكي از اعضاي محفل همدان بود تلفن كرد و گفت: بهروز تصادف كرده و وضعيت خوبي نداردهر چه زود تر

رها را براي ديدن او به همدان بياوريد او را دو بار عمل كرده اند و احتماًل قطع شدن پايش هست و خواهش كرد كه براي بازيابي و ترميم روحيه او مرا به همدان ببرند.

آن هم فقط براي ملاقات. من ديگر نمي توانستم پنهاني گريه كنم و آنقدر با صداي بلند گريه كردم كه هيچ كس حتي سليم نتوانست از رفتن من براي ملاقات

جلوگيري كند.

مي دانستم كه بعد از9 ماه دوري و عذاب و كشمكش حالا بهروز در بستر بيماري بيشترين نياز را به من دارد و هيچ كس به اندازه من نمي تواند او را روي تخت

بيمارستان خوشحال كند.

سليم با رفتن من به همدان كاملاً مخالف بود و مي گفت اين ديدار باعث مي شود ديگر نتوانيد از هم دل بكنيد و تو مجبور مي شوي با يك فرد معتاد درمانده وعليل

زندگي كني. اما من نمي توانستم تا اين حد بي رحم و بي وجدان باشم. اصرار كردم كه مي خواهم او را ببينم.

اتفاقاً در همان روز ها عروسي پسر خاله ام در همدان بود كه همه ما را هم دعوت كرده بودند خانواده برنامه را طوري تنظيم كردند كه به عروسي هم برسند و با اين

برنامه ريزي حداقل يك هفته ديرتر به ملاقات بهروز مي رفتم. همه برادرها و خواهر ها آماده شدند تا در عروسي پسر خاله ام شركت كنند.

سليم هم عازم شد و مثل گلادياتورهاي تا دندان مسلح سايه به سايه در كنار من بود و از من لحظه اي دور نمي شد. وقتي من و پدر و مادرم در كنار برادر بزرگم و

سليم و همسرش براي ملاقات روبه روي درب ارتوپدي حاضر شديم به ما گفتند يك نفر يك نفر مي توانيد وارد شويد،

سليم گفت: پس من مي روم، تو بعد از من بيا، من بايد در كنار شما حضور داشته باشم. زجري از اين كشنده تر نبود اما هيچ راهي جز اطاعت نداشتم. يكي از

پرستاران را ديدم كه از طرف بخش ارتوپدي مي آمد، از او حال بهروز را پرسيدم.

او پرسيد: تو همسرش رها هستي؟

گفتم: بله.

گفت: خوب شد آمدي در اين مدت همه پرسنل اسم تو را ياد گرفتند از بس كه شب و روز گريه مي كند و اسم تو را مي برد. چرا اينقدر بي رحمي؟ چرا اين همه دير

به ملاقات او آمدي؟

گفتم: اختيارم دست خودم نيست برادرم اجازه نمي دهد. همين الان هم مي خواهد با من وارد اتاق او شود اجازه نمي دهد ما تنها همديگر را ببينيم.

گفت: بي جا مي كند بيا برويم كسي را هم راه نمي دهم و سليم ديد كه پرستار دست مرا كشيد و به داخل برد. ديگر كاري از او ساخته نبود. سفارشات لازم را كرده

بود كه به او قول بازگشت نمي دهي، چيزي به جاري شدن طلاق نمانده طاقت بياوري راحت مي شوي و اينكه اگر خام شوي و برگردي مطمئن باش او و خانواده اش

تلافي تمام آن روزهائي راكه التماست مي كردند و تو نمي رفتي خواهند كرد و تو را عذاب خواهند داد.

من وارد اتاق بهروز شدم سرش پانسمان بود و هر دو پايش تا كشاله ران داخل گچ و آتل بودند ابرويش شكسته و بخيه خورده بود او را كه با اين وضعيت ديدم بغضم

شكست و با صداي بلند گريه كردم و او هم كه بعد از ماهها به من مي رسيد به پهناي صورتش اشك مي ريخت.

سر و صورت او را بوسيدم و گفتم بهروز من بر مي گردم، حرفهاي سليم را باور نكن حتي اگر فرار كرده باشم بر مي گردم. خيالت راحت باشد.

او گريه مي كرد و مرتب اشكهايش را از جلوي چشمانش پاك مي كرد تا ببيند اين منم كه در كنار او هستم و دائم مي گفت: كجا بودي؟ چرا منو تنها گذاشتي؟

گفتم: چه اتفاقي افتاد؟

گفت: من ازدست بي رحميهاي محفل به تنگ آمده بودم، تو را از من گرفته بودند و به من تهمت زده بودند و هيچ فرصتي هم براي اثبات پاك بودنم به من نمي دادند.

ديگر از زندگي خسته شده بودم لحظه اي روي موتور پدرم كه بودم تصميم گرفتم خودكشي كنم؛ با سرعت به يك لندرور زدم او هم سرعت زيادي داشت اما فقط

پاهايم صدمه ديد و ممكن است پاي چپم را از دست بدهم. باورم نمي شد.

گريه امانم نمي داد اما او را دلداري مي دادم و مي گفتم: من برايت دعا مي كنم مطمئن هستم خوب مي شوي. خانم بصري همان پرستار كه بهروز را خوب

مي شناخت به من نزديك شد چشمان او هم از اشك خيس بود به من گفت: زن و شوهر در چنين روز هائي به كمك هم نياز دارند سعي كن در اين روزها او را تنها

نگذاري. اين روزها براي بهروز روزهاي بي نهايت سختي است. او كه اين همه تو را دوست دارد اگر هم خطائي كرده ديگر سرش به سنگ خورده چطور دلت مي آيد از

او جدا باشي؟ به زيبائيت مي نازي يا كسي را زير سر داري؟

گفتم: اين حرفها كدام است شما خيلي چيزها را نمي داني.

گفت: چرا ما همه چيز را مي دانيم بهروز همه چيز را برايمان تعريف كرده هيچ وقت خانواده نمي توانند مانع برگشتن تو شوند بگو مي خواهم برگردم مطمئن باش

نمي توانند جلوگيري كنند. او فكر مي كرد خانواده من هم مثل همه خانواده هاي ديگراست و نمي دانست من در چه ورطه هولناكي دست و پا مي زنم و چگونه تحت

تسلط و اختيار عده اي كه خود را جانشين خدا مي نامند قرار گرفته ام. اراده ما از كودكي آسيب ديده بود، اراده اي در كار نبود. ما عروسكهاي كوكي دستان بزرگ و

بي رحمي بوديم كه احساس عقل و اراده برايمان معني نداشت. ما هر گونه كه آنها اراده مي كردند تعريف مي شديم نه طور ديگر.

دقايقي بعد سليم با صورتي از شدت ناراحتي در هم رفته و كدر وارد شد. نگاهي به من كرد تا ببيند گريه كرده ام يا نه؟

بعد خيلي سرد و بي روح از بهروز عيادت كرد و در كنار تخت او ايستاد بدون يك كلمه صحبتي كه معمولاً ملاقات كننده ها با مريض ها دارند.

او فقط به اين خاطر به ملاقات آمده بود كه در نزد مردم خصوصاً اعضاي تشكيلات بگويد كه من بزرگ منش و بخشنده هستم و به وظيفه انساني خود عمل كرده ام.

بهروز به التماس افتاد و گفت: آقا سليم من اشتباه كردم كه قدر رها را ندانستم و با شما دعوا كردم اما به خدا قسم من معتاد نيستم الان كه ديگر دست و پايم

بسته است بگوئيد از من آزمايش بگيرند.

سليم باز بي منطق و بي معني روي حرف خود ايستاد و گفت: اينجا بيمارستان است و تو هم يك هفته است كه در بيمارستان هستي اگر خونت آلوده هم باشد بعد

از يك هفته پاك شده و آزمايش نشان نمي دهد. بهروز گفت اما اين انصاف نيست شما به اين اتهام رها را از من گرفته ايد. يا اتهام خود را ثابت كنيد يا به من فرصت

بدهيد كه سلامتي ام را ثابت كنم اگر من معتاد بودم پرسنل بيمارستان متوجه مي شدند مي توانيد از پرستاران بپرسيد.

سليم گفت: مادنيا ديده ايم عزيزم، دوستان وآ شنايان به راحتي مي توانند در بيمارستان هم به تو مواد برسانند و كسي متوجه نشود.

بهروز گفت: اما شما كه مي گوئي خونم پاك شده پس اين حرفتان چيست؟

سليم رو به من كرد و گفت: به هر حال خود رها هم ديگر دوست ندارد با تو زندگي كند بهتر است دور او را خط بكشي.

بهروز گفت: من از رها دست نمي كشم او زن من است شما هم حق نداريد او را از من جدا كنيد.

سليم به غرورش برخورد و گفت: ما مي توانيم و اين توئي كه هيچ كاري از دستت بر نمي آيد حالا هم نتيجه سرپيچي ات را از اوامر و نواهي امرالله مي بيني.

منظور سليم اين بود كه تو چوب خدا را خورده اي و اين عيادت بزرگ مردي از مردان بهائي بود از بيماري دست و پا بسته و درمانده.

اينها را گفت و به من اشاره كرد كه ديگر بايد برويم. بهروز التماس كرد كه دوباره به ديدنم بيا.

سليم گفت: نه ديگر قرار نيست كه بيشتر از اين در همدان بمانيم عروسي پسر خاله مان بود گفتيم عيادتي هم از شما داشته باشيم.

بهروز دل شكسته و نااميد فقط غرق چشمان من شده بود. با چشمان اشكبارش التماسم مي كرد و من از ترس سليم قدرت دلداريش را نداشتم.

بدون هيچ كلامي با او خداحافظي كرده و رفتم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

من كيستم؟

با سر و وضعي نا مرتب و چشماني اشكبار به عروسي رفتم و قصد داشتم خلوتي يافته و فقط گريه كنم به محض اينكه وارد اتاق شدم يك مرتبه چشمم به پرويز

افتاد، او اينجا چه مي كرد؟

او در فاصله نيم متري من روبرويه من ايستاده بود و مي خواست از اتاق خارج شود وقتي چشممان به هم افتاد براي لحظاتي در جا خشكمان زد .

البته او مي دانست كه مي تواند در اين عروسي مرا ببيند چون مثل هميشه به اصرار بهمن آمده بود. از كنار من رد شد و فقط گفت: سلام.

من هم آرام گفتم: سلام و ديگر از من دور شد و به طبقه پائين رفت.

زن ومرد، دختر و پسر باهم مي رقصيدند و من براي اولين بار خاله ديگرم را كه او هم در اين عروسي دعوت داشت و سالها پيش مسلمان شده بود ديدم.

او با چادر و مقنعه نشسته بود و سرش را پائين انداخته بود.

بعد از دقايقي از جا برخاست و با همه خداحافظي كرد و رفت. همه مي گفتند از وضعيت بي بند و بار عروسي ناراحت شده و اعتراض كنان رفته.

عروسي خيلي شلوغ بود و هيچ اتاقي خالي نبود و من مجبور بودم همانجا بنشينم و سرو صداي ناهنجار بزن و برقص را تحمل كنم.

دسته دسته با سر و وضعي آراسته و لباسهاي مخصوص از آرايشگاه مي رسيدند، خواهرها، زن برادرها، دختر خاله ها كه از تهران آمده بودند، برادر زاده ها و خواهر

زاده ها اما من با پيراهني كاملاً ساده در گوشه اي نشسته بودم از طرفي پرويز را بعد از پنج سال ديده بودم واز طرفي چشم خون بار بهروز در خاطرم مجسم

مي شد وضعيت نابسامان زندگيم مرا دچار احساس كمبود و احساس بدبختي مي كرد. در دلم آشوبي بود.

پرويز خيلي تغيير نكرده بود، صدا همان صدا بود، تبسم همان تبسم، نگاه همان نگاه و جذبه اي كه داشت هنوز بي اختيار مرا به سوي خود مي كشيد.

براي تبرئه اين احساس خيانت، بهروز را به خاطر مي آوردم كه مرا كه عروسي يك ماهه بودم تنها مي گذاشت و با اشتياق به ديدن دوست قبلي خود مي رفت هنوز

او را نبخشيده بودم، هنوز ياد آوري آن لحظات برايم كشنده بود اما حالا او ناتوان و بيمار در گوشه بيمارستان افتاده و احتمال از دست دادن پايش بود.

به خاطرم رسيد كه يك روز از صميم قلب او را نفرين كردم و گفتم الهي كه چلاق شوي .او به عزيز ترين كس من كه مادرم بود همين اهانت را كرد و من به حدي دلم

شكست كه بي اختيار چنين نفريني كردم و حال اين نفرين گريبان او را گرفته بود و او را زمين گير كرده بود و به گفته پزشكان احتماًل قطع شدن پايش تقريباً صددرصد

بود و با اين وضعيت ديگر هرگز سليم و ساير برادرها به من اجازه برگشتن نمي دادند. اگر هم فرار مي كردم ديگر بايد قيد خانواده را مي زدم. افكارم پريشان بود،

آشفته و دل آشوب در جمعي كه سر از پا نمي شناختند. من غرق تفكرات خويش بودم و آنها غرق عيش و نوش. سرنخ زندگي ام را گم كرده بودم. مصيبتي كه بر

سر من آمده بود از چه زماني شروع شد و من به تقاص كدام گناه تا اين حد بيچاره و بد بخت شده بودم؟

من كه خوشبختي و بدبختي برايم مفهوم ديگري جزايمان و عرفان حقيقي نداشت. احساس بدبختي مي كردم چرا كه نمي دانستم كه هستم؟ چه هستم؟

چه كردم؟ چه بايد مي كردم؟ و امروز چه بايد بكنم؟ و به چه كسي پناه مي بردم؟

عشق بهاء و عبدالبهاء آنچنان در رگ و ريشه ما تزريق شده بود كه از ناچاري در هر سختي و تنگي به آنها پناه برده و التماسشان مي كرديم كه ما را ياري دهند و من

هر چه بيشتر از آنها مدد مي جستم كمتر از غم و دردم كاسته مي شد و همچنان درمانده و عاجز در كار خود مانده بودم.

همينطور كه غرق تشويش و تفكر بودم با ورود پرويز به خود آمدم. او وارد شد و با ديدن من به گوشه اي رفت و در زاويه اي كه روبه روي من نبود نشست و ديگر

چهره اش را نمي ديدم اما تپش قلبم بي آنكه بخواهم شديد شده بود مثل همان روزها، مثل دوران خوب گذشته، اما او از من رنجيده بود، من او را ترك كرده و همسر

فرد ديگري شده بودم، لعنت به اين زندگي، من بايد با پرويز ازدواج مي كردم، او ايده آل من بود، او همسر مورد علاقه من بود. ما حرف همديگر را خوب مي فهميديم،

ما باهم به خوبي مي توانستيم مسير ترقي و تعالي را بپيمائيم، مي توانستيم خوشبخت باشيم، مي توانستيم به حقايق بزرگي در زندگي نائل آئيم.

اما امروز جفا و جور ناروا ما را از هم جدا كرده بود درحالي كه دلهاي ما آكنده از عشق به هم بود. خدايا اين چه سرنوشتي است؟ چرا. . . ؟ چرا. . . ؟ چرا. . . ؟

ترانه هاي مبتذلي كه در فضا پخش بود، حركات چندش آور رقص بعضي ها حالم را به هم مي زد اما جز تحمل كاري از دستم ساخته نبود.

دلم مي خواست آنقدر توان داشتم كه حداقل با خودم رو راست باشم. بدانم چه مي خواهم؟ كدام نوع از زندگي مي تواند احساس خوشبختي را در من پديد آورد؟

در آن شلوغي كمي با خود تحقيق كردم. پرويز و بهروز و آقاي رضائي و غيره و غيره همه دستاويزي بودند براي فرار من از خلأ موجود در زندگيم، مي خواستم

پناهگاه امني داشته باشم تا با تكيه بر آن از وضعيتي كه بر من حاكم بود خلاصي يابم، مي خواستم رها شوم و در حقيقت اين عشق هاي كاذب سرابي بودند كه در

خود روزنه اي از نور به من نشان مي دادند، فانوسي بودند كه در دل شب سوسو مي زدند. شايد اين روشنائي مرا به جايي مي برد كه سر گشته اش بودم.

شايد عشق واقعي را در وجود اين جسم هاي خاكي جستجو مي كردم و هيچكدام پاسخ گوي قلب خسته ام نبود، روح سرگردان من گم كرده اي داشت كه در پي

آن مي گشت. من در پي حقيقت بودم، حقيقتي به روشنائي آفتاب، به زيبايي مناظر بكر طبيعت به زلالي آب و به پاكي و لطافت گل، من تن آلوده و جسم خاكي ام را

تنها با آب معنوي مي توانستم شستشو دهم مي خواستم، آزاد باشم. رها باشم، رها. . . به خود آمدم و تصميم گرفتم منطقي باشم، هيجان من از ديدن پرويز

بي جهت بود.

نه من ديگر مي توانستم از آن او باشم و نه او ديگر همان بود كه بود. كم كم همه مهمان ها رفتند، شب شد و فقط اعضاي فاميل نزديك دور هم بوديم.

در هواي بهاري همه جوانان تصميم گرفتند شبانه براي پياده روي از خانه خارج شوند. من هم بي هدف همراه آنها رفتم.

همه مي گفتند و مي خنديدند شوخي مي كردند و سر به سر هم مي گذاشتند پرويز هم در بين جمع بود اما من تقريباً با فاصله با آنها راه مي رفتم و در خودم بودم

و همه مي دانستند كه من چه حالي دارم. همسرم تصادف كرده بود و من به اجبار در كنار او نبودم تقريباً تا صبح در خيابانها پرسه زديم و من هرگاه كه آسمان پرستاره

را نگاه مي كردم مي دانستم كه بهروز دل شكسته و تنها با دلي بيمار و تني پر درد به آسمان نگاه مي كند و از خدا فقط مرا مي خواهد و باز يابي سلامتي اش را،

ناخودآگاه اشك از گونه هايم سرازير مي شد و روي سنگ فرشهاي خيابان مي چكيد.

كاش مي توانستم پرنده اي باشم و شبانه در كنار پنجره اش بنشينم و او را دلداري دهم. او همسر من بود و خطاي او تا اين حد بزرگ و نا بخشودني نبود كه چنين

تنبيهي در پي داشته باشد.

هيچ كس با من صحبت نمي كرد، پاي درد دل من نمي نشست، همه فقط به اين فكر مي كردند كه دستور سليم بايد اجرا شود و حرف دل من مهم نبود، درد دل من

مهم نبود. احساس پوچي و بي ارزشي مي كردم. كاش مي توانستم در روي اين كره خاكي لااقل براي يك نفر مفيد باشم.

تصميم گرفتم براي برگشتنم پا فشاري كنم شايد بتوانم موفق شوم. تصميم گرفتم موجوديتم را ثابت كنم. انسانيتم را ثابت كنم. درست است كه عاشق همسرم

نبودم اما دلم برايش مي سوخت بايد به كمك او مي شتافتم برايم مهم نبود كه پاي او قطع مي شود و من همسر يك معلول مي شوم.

صبح فردا بهمن و پرويز از همه خداحافظي كرده و من فقط يك بار نگاهم در نگاه او گره خورد و آن در هنگام خداحافظي بود. بر خود مسلط شدم و به تصميم خود

انديشيدم، وقتي به سنندج برگشتيم و خواسته ام را مطرح كردم سليم گفت: او لياقت داشتن تو را ندارد. به شرافتم قسم مي خورم كه او معتاد است و تو با اين

دلسوزي و ترحم بي جا خودت را بد بخت مي كني. لااقل صبر كن كه او از بيمارستان مرخص شود و به دنبالت بيايد نه اينكه خودت راه بيفتي و با اين همه بلوائي كه

راه افتاد به خانه برگردي. همه همين پيشنهاد را دادند و من چاره اي جز گوش كردن به حرف آنها نداشتم.

آنها مي گفتند او به اين زودي از بيمارستان مرخص نمي شود تو مي خواهي در اين مدت كجا باشي همين حرفها هم تا اندازه اي مرا از سر در گمي نجات داد و

سليم تقريباً رام شده بود.

بعد از آن گاهگاهي با بيمارستان تماس مي گرفتم و حال بهروز رامي پرسيدم او گاهي اوقات با زحمت زياد مي توانست به تلفن من جواب بدهد.

بيشتر اوقات فقط از پرسنل بخش حال او را مي پرسيدم. او مرتب فقط اصرار مي كرد كه اسير رسومات غلط و افكار پوسيده تشكيلات نباش، من اين روز ها به تو

احتياج دارم، وقتي هر بار براي عمل حاضر مي شوم آن هم عمل هائي كه هركدام چند ساعت طول مي كشد فكر مي كنم ديگر بر نمي گردم سخت ترين لحظات

هم لحظاتي است كه مي خواهم به هوش آيم. سرم مثل كوهي سنگيني مي كند و درد شديدي سرم را تا حد انفجار احاطه مي كند. دوست دارم وقتي از اتاق

عمل خارج مي شوم تو منتظرم باشي. تو را ببينم و كمي از دردم كاسته شود.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

بازگشت به خانواده

پاي بهروز را دوازده بار عمل كردند و هر بار ساعتها طول مي كشيد.

حدود شش ماه در بيمارستان بستري و زخم بستر گرفته بود و جز در حالت خوابيده نمي توانست باشد. بعد از دوازده بار عمل دكتر گفته بود هيچ راهي ندارد اين پا

بايد قطع شود. پدر و مادر بهروز خيلي به او رسيدگي مي كردند .برايش تلويزيون و ضبط صوت برده بودند و دائم به او سر مي زدند و برايش غذاهاي مقوي مي بردند.

يك روز در حاليكه بهروز نا اميد و درمانده به قطع شدن پايش فكر مي كرد پرستار هميشگي اش به او مي گويد شفاي پايت را از آقا امام رضا (ع) طلب كن دلت

شكسته مطمئن باش اگر متوسل شوي جواب مي گيري. بهروز گفته بود چطور توسل مي كنند؟

پرستار گفته بود از همين جا نذر كن كه اگر پايت قطع نشود پنج كيلومتر راه مانده به حرم مقدس امام رضا(ع) پياده به زيارتش بروي، او هم همين نذر را كرده بود.

بالأخره مرخص شد و درست است كه هنوز تكليف پاي او روشن نبود و علت اينكه بهائي بود نذرش را هنوز ادا نكرده بود اما امام رضا(ع) حاجت او را داده و با اينكه

همه دكترها به او دستور قطع پا را داده بودندبا پاي خودش از بيمارستان مرخص شد و چندين سال هم با همان پا زندگي كرد.

بيشتر دكتر ها مي گفتند عفونت استخوان او به حدي شديد است كه ممكن است به قلبش ريخته و او را از بين ببرد. زماني كه در بيمارستان بود گاهي كه با او تماس

مي گرفتم مي گفت چند نفري مرا بلند مي كنند تا جابجايم كنند اما نمي توانم چون زخم بستر گرفته و پشتم زخم شده و پاهايم هم هنوز پر از آتل است .

همه برايم گريه مي كنند ولي من به آمدن تو دل خوشم اگر تو بيائي همه چيز خوب مي شود حتي درد پاهايم را فراموش مي كنم.

تا آن روز كسي را تا اين حد در حسرت ديدار همسرش بي تاب و بي قرار نديده بودم. صداي مرا كه مي شنيد گوئي بال و پر مي گرفت و به پرواز در مي آمد.

خانواده بهروز هم با وجودي كه آن همه تهمت شنيده بودند و آن همه بد ديده بودند بدون هيچ كينه و كدورتي حاضر شده بودند كه به محض اينكه بهروز توانست روي

ويلچر بنشيند او را به سنندج آورده و مرا برگردانند.

چند ماه ديگر به همين منوال گذشت و براي بهروز هر روز به سياهي شب گذشت و هر شب بسان آتشي گدازان و من بلاتكليف و پشيمان از اينكه چرا افسار

زندگي ام را به دست ديگران داده و او را تا اين حد تنها و درمانده گذاشته ام و پشيمان از اينكه چرا او را نفرين كردم در حاليكه يكبار از نرجس شنيدم كه گفت: به نظر

من نصف نفرين به خود نفرين كننده برمي گردد، و من هم واقعاً عذاب اين اتفاق ناگوار را مي كشيدم.

در اين چند ماه چند بار خانواده بهروز پيغام فرستادند كه مي خواهند به دنبال من بيايند اما سليم به آنها گفته بود: بهروز بايد خودش بيايد و تعهدكتبي دهد. سنگدلي و

بي رحمي سليم از شيري نبود كه مادرم به او داده بود بلكه از زماني كه در راستاي پيشبرد اهداف تشكيلاتي قدم بر مي داشت چيزي به اسم عاطفه گوئي در او

مرده بود و خدا رحم و مروت را از او گرفته و قلبش را غير قابل انعطاف و سنگي كرده بود.

پس از چند ماه جواب نامه هاي مكرر و پي در پي بهروز به محفل ملي آنها را وادار كرده بود كه درخواست او را اجابت كرده و با مشورت با سليم و متقاعد كردن او

دستوري صادر كنند.

دستور از محفل تهران صادر شد مبني بر اينكه رها حتماً بايد به نزد همسرش بازگردد و ناقل اين پيام و اين دستور اكيد مسعود بود. سليم هم به ناچار پذيرفته بود.

از اين رو درتصميم گيري و مشورت با محفل ملي نتيجه بر آن شد كه من برگردم و جالب اينجا بود كه وقتي اين پيام را به من ابلاغ مي كردند طوري وانمود مي كردند

كه محفل ملي از ابتدا با برگشتن من موافق بوده و اين من بودم كه نمي پذيرفتم ومسعود مي گفت: نتيجه سرپيچي از دستورات ياران الهي (محفل ملي) همين

مي شود كه چنين تصادفي پيش آيد و اين همه مشكل به بار آورد و وقتي من به اين حرف و اين نوع برخورد اعتراض كردم گفت: تو كه دچار ترديد شده بودي بايد زودتر

با ياران الهي مشورت مي كردي آنها از همان ابتدا با ماندن تو در سنندج موافق نبودند و حالا ديگر دستور اكيد داده اند كه بر گردي اگر سر پيچي كني بد ترين عذاب ها

در انتظارت خواهد بود .

من كه خواسته قلبي ام برگشتن به نزد بهروز بود پيغام دادم كه به دنبالم بيايند سه روز بيشتر به تمام شدن مدت ترخيص نمانده بود من به محفل سنندج اطلاع دادم

كه از درخواست طلاقم منصرف شده ام تا با اتمام اين مدت درد سر تازه اي پيش نيايد.

بالأخره يك روز خانواده بهروز با گشاده روئي و برخوردي خوب و محبت آميز همراه بهروز كه كاپشن تازه خوش رنگي پوشيده بودو او را جذابتر از پيش كرده بود وارد حياط

شدند، بهروز زير بغلهايش عصا داشت و موهاي مشكي و پر پشتش برق مي زد.

از دور درخشش نگاه گرم و پر اشتياق بهروز را از داخل حياط ديدم و به استقبال آنها رفتم و من هم با برخوردي گرم و صميمي به آنها خوش آمد گفتم و از آنها به خاطر

همه چيز عذر خواهي كردم.

اعضاي محفل هم در خانه ما دعوت داشتند تا به قضيه تقاضاي طلاق من فيصله دهند جلسه اي برگزار شد و چون دستور بازگشت من از محفل ملي تهران صادر

شده بود همه ناگزير به اجرا بودند و به جز تمكين راه ديگري نبود.

برادرها خصوصا سليم از اين مسئله خيلي نا راحت بودند اما من مشتاق بودم كه به خانه ام بر گردم و فكر مي كردم اگر سياست خانواده بهروز را داشته باشم كه

مسائل و مشكلات زندگيشان را از محفل مخفي مي كردند و خودشان مستقل عمل مي كردند مي توانم زندگي راحتي داشته باشم و معتقد بودم كه خوشبختي

يعني رسيدن به كمال حقيقي و براي رسيدن به اين هدف برايم فرقي نمي كرد كجا باشم و با چه كسي زندگي كنم خصوصا كه فكرمي كردم بهروز ديگر سرش به

سنگ خورده و خيلي تغيير كرده است. او زجر زيادي كشيده بود و قدر عافيت مي دانست، در طول جلسه چشم از من بر نمي داشت.



رسيدگي به ظاهر

لباس بلند و خوش رنگي به تن كرده و دست به سينه نشسته بودم .مناجات شروع طبق معمول با من بود. سليم از اول تا آخر جلسه اصلاً صحبت نكرد و از اينكه

باخته بود خيلي ناراحت بود و بهانه اش اين بود و به من مي گفت: رها تلافي اين روزها را سر تو در مي آورند. بالأخره فرداي آن روز من همراه همسر و خانواده

همسرم به همدان برگشتم، ما حرفهاي زيادي براي گفتن داشتيم.

از تمام روزهاي تنهائي، از زجرها و شكنجه هاي روحي وجسمي. وقتي از درد كشيدن بهروز برايم تعريف مي كردند من بي اختيار اشك مي ريختم و آنها نهايت

محبت را به من مي كردند گوئي هيچ اتفاقي نيفتاده و كوچكترين دلخوري از من و خانواده من ندارند.

مادر شوهرم سرم را روي سينه اش مي گذاشت و مي فشرد و هر لحظه خدا را شكر مي كرد و از اينكه برگشته ام اظهار خوشحالي مي كرد. پدر شوهرم نيز با

كلام و بي كلام محبتش را ابراز مي كرد. در بين خانواده مهربان و خون گرم آنها احساس آرامش مي كردم .برادرهاي بهروز را مثل برادرهاي خودم دوست داشتم و به

تنها خواهرش سميرا از صميم قلب علاقه مند بودم .

روزي دوبار پاي بهروز را پانسمان مي كردم، استخوانهاي او كاملاً بيرون بود و از گوشت و پوست چيز زيادي نمانده بود. يكي از پاها كاملاً خوب شده بود و پاي ديگرش

كه پانسمان احتياج داشت از ناحيه مچ بي حس شده و خم و راست نمي شد، هميشه عفونت مي كرد و او شبها تب شديدي داشت.

مرتب آنهارابا آب اكسيژنه و بتادين شستشو مي دادم. انگشتهايش چون حس نداشت هر روز خورده مي شد و هر روز زخمي و خون آلود بودند. كم كم طوري شد كه

بهروز به راحتي مي توانست راه برود اما زخم پايش به علت بي حس بودن انگشتها خوب نمي شد بايد دائماً پانسمان مي شد، با اين وجود ايام بسيار شيريني را با

يكديگر مي گذرانديم. شب و روز در كنار هم بوديم و من هرگز هيچ حركت مشكوكي كه حاكي از معتاد بودنش باشد از او مشاهده نكردم.

هر سا ل به همراه همه اعضاء خانواده و فاميل به شمال مي رفتيم و ويلايي اجاره كرده و باهم به تفريحات سالمي مي پرداختيم. با بهروز تقريباً همه شهرهاي ايران

را گشتيم، پدر او از لحاظ مادي به ما كمك مي كرد. بهروز رابطه خيلي خوبي با پدر و مادرم و همچنين برادرهايم داشت و ما هر ماه به ديدن خانواده من مي رفتيم و

يكي دو روز آنجا مي مانديم. روزها و شب ها به همين منوال مي گذشت و من بر حسب افكار و عقايد گذشته تنها دغدغه ام اين بود كه اوقاتم بيهوده تلف نشود و

معتقد بودم اگر دچار روزمرگي شوم و زندگيم را بدون خدمت به ديگران و انجام كارهاي مثبت بگذرانم به تباهي رفته و مغبون شده ام.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

فروپاشي زندگي خانوادگي

با چنين زمينه ذهني يك روز خانم نديمي كه همسر يكي از معدومين بهائي بود، كه در اوائل انقلاب به جرم جاسوسي و همكاري با ساواك اعدام شده بود،

بعد از كشته شدن همسرش او را جانشين و عضو محفل همدان كرده بودند، مرا به صرف عصرانه به خانه اش دعوت نمود، او فال قهوه مي گرفت.

قيافه اش كاملاً شبيه رمالها بود و همه به فالهايي كه با قهوه مي گرفت اعتقاد داشتند.

پدر شوهرم وقتي فهميد او مرا دعوت كرده مضطرب شد و دنبال راهي مي گشت تامرا ازرفتن به اين ميهماني منصرف كند اما هيچ بهانه اي وجود نداشت.

بالأخره به خانه اش رفتم و پس از خوردن يك شير قهوه با كيك خانم نديمي شروع به گرفتن فال من نمود و فنجان مرا در دست گرفته و مي چرخاند و با دقت به آنها نگاه

مي كرد و بالأخره طوري كه تعجب خودش هم بر انگيخته شده باشد گفت: واي واي رها جون چه چيزهائي مي بينم چند قله موفقيت كه تو بر روي آن هستي يعني

موفقيت هاي بسيار بزرگي كسب مي كني كه به تو شهرت مي دهد، چقدر بلند پروازي، عاشق خدمت به ديگران، دائماً دنبال چيزي مي گردي و بالأخره به آن

مي رسي، چقدر به خدا نزديكي و چقدر طالع روشن و خوبي داري، چه آينده اي چه آينده پر از موفقيت و كاميابي، خوش به حالت، چه سخاوتمندي، ايستادن براي تو

يعني از بين رفتن همه اين موفقيت ها. بايد هر چه زودتر اقدام كني. بايد تلاش كني و فعاليت هايت را صد چندان كني .چقدر توانمند و هنرمندي!

از همه توانائي هايت بايد كمال استفاده را بكني تا به مقصودت نائل شوي و به آن قله هاي فتح و ظفر برسي. رها جون هيچ طالعي به اندازه طالع تو روشن و واضح

نبوده. سختي هائي در انتظار توست اما بايد تحمل كني تا به گمشده ات برسي. به به از اين فال نيكو، به به از اين آينده زيبا، تو زبانزد مي شوي، الگوي ديگران

مي شوي، راه گشا و بيان گر راه حق. قدر خودت را بدان رها جون. و پس از گفتن جملاتي اين چنين پرسيد: چرا مسئوليتهاي تشكيلاتي برعهده نداري؟

من سفارشت را مي كنم كه مشغول خدمت شوي.

چند روز بعد مسئولين هيئت جوانان مرا دعوت كردند و بعد از شمردن يك يك توانائي هاي من مسئوليت چند برنامه را برعهده من گذاشتند. چيزي نگذشت كه تمام

اوقات من پر شد. طوري كه ديگر مثل سابق فرصت رسيدگي به بهروز را نداشتم. كم كم به حدي سرگرم شده بودم كه حتي يك روز وقت اضافي براي پرداختن به

مسائل شخصي هم نداشتم از آنجا كه گم شده اي داشتم و سالها بود به دنبال آن مي گشتم تحت تأثير حرفهاي خانم نديمي و فال وسوسه انگيزي كه برايم گرفته

بود با فعاليتهاي شبانه روزي ام در پي رسيدن به همان موفقيت هائي بودم كه در آمال و آرزوهاي خودداشتم.

با اين فعاليت ها كم كم كانون توجه ديگران شدم. خصوصاً اعضاي تشكيلات از مسئولين هيئت هاي مختلف تا اعضاي محفل توجه خاصي به من داشتند و در عوض

كمترين توجهي به بهروز نداشتند و بعضاً او را به علت عدم فعاليتهاي تشكيلاتي مورد عتاب و خطاب قرار داده و سرزنش مي نمودند، افراط در تعريف و تمجيد از من

براي رسيدن به اهداف خاص تشكيلات به حدي بالا گرفت كه منجر به اختلافات عميق در زندگي من و بهروز شد. او بهانه جو و عصباني شده بود.

سخت سرگرم شده بودم و به اين طريق گذران ايام مي كردم اما اين سرگرمي ها بهروز را اغنا نمي كرد و متوجه شده بودم كه سخت افسرده شده و به زندگي

علاقه مند نيست، ازدواج من و بهروز كاملاً اجباري بود و برگشتن دوباره من به زندگي او دليلي جز ترحم نداشت و او شايد متوجه اين مسئله شده بود كه زندگي ما

خالي از عشق و علاقه واقعي است. تصميم گرفتيم بچه دار شويم تا زندگيمان شور و نشاط ديگري بيابد و هدفمند شود اما در طول پنج سال زندگي مشترك خداوند

به ما فرزندي عنايت نكرد و با تمام تلاشي كه در جهت بهبود و رفع مشكل نموديم نتيجه اي نگرفتيم.

بيشتر پزشكان با توجه به آزمايشات گوناگوني كه از ما شده بود به ما گفتند خون شما به هم نمي خورد و هركدام از شما با ديگري قادر به بچه دار شدن هستيد و به

تنهائي هيچ مشكلي نداريد اين مسئله هم بيش از پيش زندگي ما را سرد كرد و آرزوي بچه دار شدن حسرت بزرگي را در دل هر دوي ما ايجاد نمود.

كم كم اين كمبود نيز بر ساير مشكلات زندگي ما افزوده شد و سردي و بي روحي بر زندگيمان سايه افكند. تشكيلات تا مي توانست از اين فرصت استفاده مي كرد و

مرا كه بيشتر از ساير خانم هاي خانه دار مي توانستم فعاليت كنم و با استعدادي كه داشتم توانا تر از ديگران محسوب مي شدم بيش از پيش به كار مي گرفت و من

هم كه از بچه دار شدن نااميد شده بودم اين فعاليتها را سر گرمي خوبي در زندگي ام مي دانستم و از طرفي با صحبت هائي كه خانم نديمي با من داشت اميدوار

بودم به موفقيتهاي بزرگي برسم و اين فعاليتها را خدمت به نوع بشر مي دانستم اما بهروز روز به روز افسرده تر مي شد و تشكيلات را مقصر واقعي در تغيير

سرنوشت خود مي ديد.

يك روز كه بين او و پدرو مادرش جر و بحثي در گرفت او در نزد من به آنها مي گفت: شما از ترس تشكيلات كسي را كه دوست داشتم براي من نگرفتيد و حالا من و رها

باهم بچه دار هم نمي شويم، به چه چيز اين زندگي دل خوش كنم. اعضاي تشكيلات علناً وجود مرا به وجود او در هر جلسه و مجمعي ترجيح مي دادند و به طور

واضح كمترين توجهي به او نمي كردند.

مدتي آقاي منطقي كه مرد چهل و دو ساله اي بود و هميشه ريش پرفسوري داشت همراه بهروز به مغازه پخش عينك كه در طبقه دوم يك پاساژ بود مي رفت و بعد

به من تلفن مي كرد و مي گفت كه مشكلي نيست و روحيه بهروز با وجود من رو به بهبود است. اما چندي بعد ديدم كه ديگر به مغازه اش مراجعه نمي كند.

به او گفتم: مثل اينكه خسته شديد و علاقه اي نداريد كه از فروپاشي زندگي ما جلوگيري كنيد، بهروز بعضي شبها به خانه نمي آيد و اصلاً نمي دانم كجاست؟

گفت: بهروز ديگر دوست ندارد در كارهاي او دخالت كنم، نمي خواهم تحميل شوم.

از او خواهش كردم و گفتم: من كسي را در اين شهر ندارم و چون به اجبار خودم به نزد بهروز برگشتم ديگر جرات برگشتن به خانه پدر و ايجاد اختلاف در زندگي را

ندارم. شما مورد اعتماد من هستيد، از شما خواهش مي كنم مثل برادربزرگتر در كنار ما باشيد تا از بروز اين اختلافات جلوگيري شود و آقاي منطقي اصرار من را

پذيرفت و مدتي به دنبال من مي آ مد تا مرا به جائي كه بهروز در بعضي شبها تا نيمه هاي شب در آنجا مي گذراند ببرد و او را به من نشان دهد تا خيال من آسوده

شود و من مي ديدم كه در يك پارك جنگلي روي يك تخت در كنار دوستانش نشسته و باهم قليان مي كشند.

چند بار اورا صدا كرده و مي گفتم بيا باهم به خانه برگرديم و او مي گفت من حوصله خانه را ندارم. خيلي سعي كردم كه او را به زندگي دل گرم كنم واقعاً فكر جدائي

را نمي توانستم بكنم. گرچه علاقه من به او نوعي عادت بود اما ترجيح مي دادم تا ابد با او زندگي كنم و هرگز طلاق در بين ما صورت نگيرد اما بهروز ديگر مهار ناپذير

بود و گاهي كه با من درد دل مي كرد از خستگي و بي هدفي و تنهائي حرف مي زد، مدتي بعد مستقيماً به من گفت: من اگر تو را به اصرار دوباره به زندگي با خودم

بازگرداندم به اين دليل بود كه ثابت كنم معتاد نيستم اما خودت مي داني كه علاقه زيادي به تو ندارم مخصوصاً كه باهم بچه دار نمي شويم. دليلي ندارد باهم زندگي

كنيم. دلم شكست، من همه تعلقاتم را فداي او كرده بودم و حال او به اين راحتي حرف از جدائي مي زد. من زندگي ام را باخته بودم. گريه مي كردم براي روزهاي از

دست رفته ام، موقعيتهاي از دست رفته و اوقات از دست رفته.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

بها و عبدالبها، دروغگويان زرنگ

من بي جهت به تشكيلات اعتماد كرده بودم، وقتي بهروز به خواستگاري آمد اين تشكيلات بود كه او را آورد و اين تشكيلات بود كه اجازه ازدواج با فرد مورد علاقه ام را

نداد و هنگامي كه تصميم داشتم طلاق بگيرم اين تشكيلات بود كه اجازه تهمت ناروا را به سليم داد و بالأخره اين تشكيلات بود كه دستور بازگشت را داد و من با

خيالي آسوده به اين زندگي برگشته بودم و حالا هم اين تشكيلات است كه از من بيگاري مي كشد و آنچنان مرا سرگرم كرده كه ديگر مثل گذشته به بهروز رسيدگي

نمي كنم و اين تشكيلات است كه به من بهاء مي دهد و به بهروز كوچكترين وقعي نمي نهد.

از بهروز هم ناراحت بودم، زماني كه من خوشبختي خود را ناديده گرفته و به خاطراو برگشتم در قبال او احساس مسئوليت كردم و حال او بي توجه به همه اين

فداكاريها شايد به خاطر بچه دست رد به سينه من مي زند و اصلاً برايش مهم نيست كه چه بلائي سر من مي آيد.

در حاليكه وسائلم را جمع مي كردم چشمم به تابلوي عكس عبد البهاء افتاد. با عصبانيت تابلو را برداشتم و بر زمين كوبيدم و با هر دو پا روي آن ايستادم و گفتم:

تشكيلاتي كه ارمغان اراجيف توست مرا بدبخت كرد.

آقاي منطقي شيشه هاي خورد شده را جمع كرد عكس را برداشت و گفت: تو فكر مي كني اعضاي محفل چه كساني هستند چرا اينقدر اينها را بزرگ كرده اي؟ چرا

تا اين حد به آنها اعتماد داشتي كه زندگيت را و سرنوشت خودت را به آنها سپردي؟

گفتم: به ما اينطور ياد داده اند، ما فكر مي كرديم خارج از دستورات تشكيلات خصوصاً محفل اگر عملي از ما سر بزند باعث عذاب و بدبختي ما خواهد شد چرا كه آنها

مصون از خطا و ملهم به الهامات غيبيه هستند.


آقاي منطقي لبخند تلخي زد و گفت: تو خيلي اشتباه كردي. اتفاقاً اعضاي محفل حرفه اي ترين خلاف كارهاي دنيا هستند و كثيف ترين گناهان از آنان صادر

مي شود، خود من شاهد تعويض زنان محفل با همديگر بوده ام و به حدي از آنان كثافت كاري و رذالت ديده ام كه اگر پاك ترين افراد عضو محفل شوند هرگز به آنان

اعتماد نخواهم كرد.

حرفهاي آقاي منطقي برايم تازگي داشت او از غيرانساني ترين اعمال كه از اعضاي محفل قبل از انقلاب سر مي زد برايم گفت و ايرادهايي اساسي از خود بهائيت

گرفت و گفت: من خودم را با موسيقي سرگرم كرده ام، همسر و فرزندم هم از بهائيت نفرت دارند و در هيچكدام از جلسات شركت نمي كنند. اما تشكيلات دست از

سر پسرم بر نمي دارد و دائماً او را فرا مي خوانند و برايش حرف مي زنند و مي گويند بايد تسجيل شوي. پسرم نمي خواهد تسجيل شود. من و مادرش هم با او

موافقيم و به او گفته ايم كه مقاومت كند من مبهوت و متحير به آقاي منطقي نگاه مي كردم او به چه جراتي چنين چيزهائي را مي گفت .

به او گفتم: از اينكه طرد شويد نمي ترسيد؟ گفت اگر طرد شويم هرسه باهم طرد مي شويم و جدائي و افتراقي بين ما پيش نمي آيد پس مشكلي نيست و در

ضمن ما تصميم داريم به خارج از كشور برويم و از دست بكن نكن هاي اين تشكيلات راحت شويم.

گفتم پس چه كسي واقعاً بهائي است؟ همه كه يا از ترس بهائي مانده اند يا منفعتي را دنبال مي كنند يا مثل شما ظاهراً بهائي هستند.

پرسيدم به بهاء و عبد البهاء چه؟ به آنها هم ايمان نداريد؟

عينكش را كمي بالاتر برد، دستي بر محاسن خود كشيد و گفت: آدم هاي زرنگي بوده اند خوب توانستند چيزي مشابه با اديان ديگر درست كنند. علاوه بر مقام و

منزلت ، پول خوبي هم به جيب زدند.

من كه هنوز تعصبي نسبت به اين حضرات داشتم گفتم: آقاي منطقي شما كفر مي كنيد، يعني مي گوئيد آنهادروغ بوده اند؟

او گفت: معلوم است كه دروغ بوده اند، اگر دروغ نباشند اعضاي بيت العدل را كه خودشان كثيف ترين افراد روي زمين هستند جانشين خود نمي كردند

و بيت العدل هم در هر كشور و شهر و روستا عده اي را جانشين خود نمي كرد. كمي به عقلت رجوع كن آيا در روستائي كه فقط دوازده نفر بهائي زندگي

مي كنند و9 نفر از آنها عضو محفل مي شوند همه آن 9 نفر پاك و بري از خطا هستند؟ من روستائي را مي شناسم كه نه نفر از دوازده نفري كه در آن روستا بهائي

بودند عضو محفل بودند اين نه نفر هر شب و روز براي بالا كشيدن زمين هاي يكديگر تقلا مي كردند.

آقاي منطقي مي خنديد و مي گفت آن سه نفر بد بخت زمين هاي خودشان را از دست دادند فقط به خاطر اينكه فكر مي كردند اعضاي محفل خير و صلاح آنها را

مي خواهند اما بعدها در بين اين دوازده نفر آنچنان در گيري پيش آمد كه همديگر را تا سر حد مرگ زده بودند.

صحبتهاي آقاي منطقي مرا به فكر فرو برد و مي ديدم كه حقيقت را مي گويد و من حسابي فريب تشكيلات را خورده و زندگي ام را تباه كرده ام.

آقاي منطقي مرا با اين حرفها سرگرم كرده و از طرفي با بهروز تما س گرفته بود كه خودش را سريع برساند و نگذارد كه من خانه را ترك كنم.

بهروز از راه رسيد و ديد كه من همه وسائلم را جمع كرده ام و از تري چشمانم هم فهميد كه خيلي گريه كرده ام. غرورش اجازه نداد از رفتن من جلوگيري كند چون

خودش باعث شده بود.

اما در جواب حرفهاي آقاي منطقي كه ما را نصيحت مي كرد گفت: من رها را دوست دارم، وقتي برود مي فهمم كه چه اشتباهي كردم اما واقعاً از زندگي ام

خسته ام و رها با من تباه مي شود. بهتراست او برود شايد با ديگري ازدواج كند و بچه دار شود.

من گفتم: اگر به خاطر من مي گوئي من بچه نمي خواهم. من و بهروز و آقاي منطقي باهم به گردش رفته و به مناسبت رفع مشكل براي صرف شام به يك رستوران

رفتيم وپس از صرف غذا در يك محيط تفريحي نشسته وبه صحبت پرداختيم. در هواي سرد زمستان روي يك نيمكت نشسته بوديم آقاي منطقي به شدت تب و لرز

داشت اما چيزي به ما نگفت، من در تمام مدت به فكر حرفهاي او بودم بالأخره همه آن حرفها را به بهروز هم انتقال دادم تا نظر او را بدانم. آقاي منطقي چندين مثال

را ذكر كرد كه تشكيلات با بي رحمي تمام براي جدائي اعضاي خانواده مبادرت كرده است. بيشتر مثالهائي كه مي آورد در رابطه با كساني بود كه پي به بطالت بهائيت

برده و اعلام مي كردند كه ما بهائيت را قبول نداريم و از بهائيت تبري و كناره جوئي مي كردند.

او مي گفت: من و همسرم هيچ دل خوشي از بهائيت نداريم ولي خودتان مي دانيد اگر اين مسئله را اعلام كنيم ما را از ديدن پدر و مادرو برادر و خواهر و تمام اقوام

محروم مي كنند وبدتر از همه اينكه به حدي شايعه پراكني مي كنند و به حدي پشت سر ما حرف مي زنند كه ترجيح داده ايم سكوت كنيم تا بالأخره ازايران برويم و

كلا دور از دخالت هاي بي جاي تشكيلات باشيم .

بهروز اين حرفها را شنيد و گفت: اينها از قوانين بهائيت است و تشكيلات فقط اجراي قانون مي كند. تشكيلات مجري دستورات الهي است آقاي منطقي خيلي

مسئله را باز نكرد اما براي اينكه من و بهروز را متوجه خيلي چيزها كند تا نيمه هاي شب براي ما حرف زد و نمي دانست كه آن حرفها چه تأثيري بر روحيه من خواهد

داشت. من براي مسائل دنيوي ارزش زيادي قائل نبودم و تنها چيزي كه مرا زنده نگه مي داشت اين بود كه در نزد خدا عزيز باشم و بزرگي وانسانيت و خدمت و

احسان را فقط برآورده شدن رضاي الهي مي دانستم و اگر راهي كه من در آن فعاليت مي كردم راه حق نبود و به قول آقاي منطقي باطل بود من به چه اميدي زندگي

كرده و اين همه مشكلات را متحمل شده بودم؟!

كمي كه فكر مي كردم مي ديدم تمام اوقات من از صبح زود كه بر مي خاستم تا شب پر بود و اين نوع فعاليت فقط مختص زندگي من نبود، همه بهائيان از كودكان

دبستاني گرفته تا جوانان و از نوجوانان تا پيران و سالخوردگان همه و همه سخت مشغول بودند، آنچنان سرگرم بودند كه فرصت نمي كردند به عواقب اين همه فعاليت

فكر كنند. سالهاي سال مطالب تكراري و غير قابل اجرا و غير منطقي را مطالعه مي كردند ودر كلاسهاي فراواني شركت مي كردند كه براي ايجاد تنوع آنها را به

مسائل غير اخلاقي تشويق مي كردند. اين نوع زندگي در صورتي كه به خاطر رضايت خدا نباشد، در جازدن و تباه شدن است و من كسي نبودم كه با وجود رسيدن به

حقيقتي اين چنين باز هم به آن ادامه دهم و برايم مهم نباشد.

بعد از آن ديگر از همه چيز جدا شده بودم و كلاسها و سرگرمي هاي تشكيلاتي ديگر برايم بي ارزش شده بود. از طرفي هم تشكيلات دائماً كساني را مي فرستادند

تا با من صحبت كنند و مرا براي فعاليتهاي گوناگون فرا بخوانند من از بيشتر دستورات سرپيچي مي كردم. فعاليتها را تقليل داده و تنها فعاليتم رفتن به ضيافت نوزده

روزه و اجراي برنامه هاي مربوط به موسيقي بود.

اوقات فراغت را با خواندن كتابهاي مورد علاقه ام سپري مي كردم. كم كم تصميم گرفتم نويسندگي كنم و به نوشتن يك رمان با مطالبي خواندني و جذاب مشغول

شدم. چندي بعد رمانم به اتمام رسيد و به حدي زيبا و دلنشين شده بود كه تصميم گرفتم ازاين توانائي خدا دادي استفاده كرده و رمانهاي بيشتري بنويسم.

اولين رمانم درباره دختري كرد زبان بود و من توانسته بودم در قالب داستان آداب و سنت و فرهنگ كردها را به نحو احسن به تصوير بكشم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

دوران ترديد

بهائيان معمولاً از اينكه در ساير جوامع حاضر شده و با كسي غير از بهائيان روبه رو شوند گريزان بودند و به شدت از برخورد با اهل علم و اهل مطالعه و كارمندان اداري

و روحانيون و غيره ابا داشتند.

اولاً مي ترسيدند كه بحثي پيش آيد و آنان نتوانند از بهائيت دفاع كنند و خجالت بكشند، ثانياً مي ترسيدند مورد تبليغ آنان واقع شوند و اين مسئله منتج به مسلمان

شدن آنان گردد و تحت فشار تشكيلات قرار بگيرند كه چرا با مسلمانان ارتباط گرفته اي؟

تشكيلات، بهائيان را كاملاً محصوركرده و مجال آشنائي با اقوام و اديان ديگر به آنان نمي داد و دليل و توجيهي كه مي آورد اين بود كه مسلمانان از ما بهائيان نفرت دارند

و موجبات خطر جاني و مالي براي افراد را فراهم مي آورند. ما هم فريب اين حرفها را خورده و تا مي توانستيم از مسلمانان خصوصاً اهل علم و مطالعه دوري

مي كرديم. من وقتي به مرور متوجه كاستيها و ضد اخلاقيات در تشكيلات شدم تصميم گرفتم با جوامع ديگر ارتباط گرفته تا از اين محدوديت و محصوريت رهائي يافته

و به علم و دانائي ام افزوده گردد .از اين رو به آموزشگاه آرايش و پيرايش مراجعه كرده و پس از سه ماه ديپلم آرايشم را گرفتم در حاليكه وقتي بعضي از افراد

تشكيلات متوجه اين منظور من شدند، به من توصيه كردند كه اگر مي خواهي آرايشگري ياد بگيري به نزد آرايشگران خودي برو، آنها قبل از انقلاب آرايشگري را

فراگرفته اند و مي توانند به شما هم آموزش دهند اما من نپذيرفتم. خوب به خاطر دارم كه صاحب خانه ما كه او هم همسر يكي از معدومين بهائي اوائل انقلاب بود

اصرار داشت كه تو آرايشگري را ياد مي گيري اما به تو ديپلم نمي دهند و من مي گفتم اينطور نيست و ديپلم آرايشگري را مي گيرم و مي گفتم كه در آموزشگاهها

اصلاً مسئله دين عنوان نمي شود و كسي با دين من كاري ندارد و بالأخره هم وقتي موفق به گرفتن ديپلم شدم باز هم قبول نمي كرد و با سماجت مي گفت: امكان

ندارد آنها به بهائيان ديپلم آرايشگري نمي دهند تا اينكه ديپلم را آوردم و به او نشان دادم.

با تعجب گفت: چنين چيزي ممكن نيست.

كه من عصباني شدم و گفتم: لابد مي خواهيد بگوئيد كه اين ديپلم جعلي است و او ديگر حرفي نزد.

بعد از آن تصميم گرفتم براي تدريس سنتور به آموزشگاهي مراجعه كرده و ازهنري كه داشتم حداقل بهره مادي ببرم.

به محض اينكه چند قطعه چهار مضراب براي مسئول آموزشگاه نواختم او مرا به عنوان مدرس سنتور براي خانمها ثبت نام كرد و بلافاصله حدود پانزده نفر شاگرد برايم پيدا شد كه روز به روز بيشتر مي شدند.

من از اين موضوع به كسي چيزي نگفتم چون مي دانستم كه ممانعت خواهند كرد. تشكيلات از ارتباط گيري ما بهائيان با مسلمانان هراس داشت و به هر ترفند و هر

حيله اي از اين مسئله جلوگيري مي كرد. اما چيزي نگذشت كه تشكيلات از اين قضيه مطلع شد و به من گفتند تو نمي تواني بدون مجوز اداره ارشاد در اين مكان

مشغول تدريس باشي و هرگاه از طرف ارشاد متوجه شوند كه تو به عنوان يك فرد بهائي به مسلمانها سنتور آموزش مي دادي تو را جريمه سختي مي كنند، اما

مسئول آموزشگاه مي گفت: اصلاً اينطور نيست به محض اينكه از طرف ارشاد متوجه شوند از تو امتحان به عمل مي آورند و اگر در آن امتحان موفق شوي مجوز صادر

مي كنند و كاري به دين تو ندارند. اما تشكيلات مرا به شدت از ادامه اين كار بر حذر مي داشت.

من از هيچ چيز نمي ترسيدم اما مسئله اي مرا به هراس افكند با خود گفتم اگر از دستورات تشكيلات سرپيچي كنم به زودي پشت سرم تهمت هائي خواهند زد و

اين تهمت ها آبروي مرا خواهد برد. آنها از طريق مادر شوهر و پدر شوهرم به من اصرار مي كردند كه بايد از اين آموزشگاه موسيقي استعفا داده و خارج شوي.

نقطه ضعف من آبرويم بود .به شدت از اينكه آبرويم خدشه دار شود و حرفهاي بي ربطي در باره ام زده شود نگران بودم، قبل از اينكه چنين اتفاقي برايم حادث شود از

آن آموزشگاه خارج شدم اما يكي دو نفر از شاگردانم كه آدرس منزل مرا مي دانستند اصرار كردند كه ما به منزل مي آئيم و در آنجا به اموزش سنتور مي پردازيم.


كلاسهاي موسيقي و استادي كه. . .

يكي از شاگردانم زن جوان سي ساله اي بود و معلم دانش آموزان كلاس پنجم بود. از معلومات نسبتاً خوبي برخوردار بود. وقتي به خانه امد و عكسهاي مخصوص

بهائيان را ديد فوري فهميد كه ما بهائي هستيم و عمداً از اعتقادات ما سؤال كرد.

من گفتم: ما معتقديم كه امام زمان ظهور كرده و بهاء همان امام زمان موعود است.

او گفت: اما امام زمان بايد پسر امام حسن عسكري(ع) باشد.

گفتم: نه چرا بايد پسر ايشان باشد.

گفت: همه روايات بر اين قولند، بايد پسر امام حسن عسكري(ع) باشد كه در آن زمان به علت جو نامناسب به خواست خدا غايب شده تا در زمان مناسب ظهور كند.

گفتم: نه اين حرفها دروغ است هيچ كس نمي تواند غيب شود و پيامبران و امامان اگر به امام زمان اشاره كرده اند منظورشان بهاء بوده.

گفت: پس چطور شما معتقديد كه باب در هنگام تير باران وقتي كه به او تيراندازي مي كنند غيب مي شود و بعد او را در خانه اش مي يابند اگر اين حرفها دروغ باشد

براي شما هم دروغ است، اگر اينها خرافات است دين شما هم پر از خرافات است و سپس ادامه داد با ظهور امام زمان(عج) ظلم و جور برچيده مي شود و اسلام

واقعي بنا نهاده مي شود، فساد از ميان مي رود و حكومت به دست امام زمان(عج) مي افتد و عدل و داد در عالم فراگير مي شود.

در ضمن او بايد از مكه ظهور كند و با صداي بلند ظهور خود را اعلام نمايد. ما تمام اين نشانه ها را از ايشان داريم و منتظر چنين كسي هستيم نه هر كسي كه بيايد و

بدون داشتن كوچكترين نشانه اي از او و بدون هيچ معجزه اي اظهار قائميت كند.

گفتم: ظلم و جور و فساد و فحشا بااجراي دستورات بهاء و احكام بهاء ازبين مي رود و زماني كه بهائيت عالم گير شد عدل و داد هم فراگير مي شود.

او گفت: مگر بهاء چه دستوراتي داده كه مي تواند ظلم و فساد و فحشا را از ميان بردارد و عدل و داد را حكم فرما نمايد؟

گفتم: مفسدان و ظالمان را طرد مي كنند و به ذهنم آمدكه در جامعه بهائي هيچكدام از مفسدين طرد نشده و خود تشكيلات ظلم مي كند و به راستي چه حكمي

چه دستوري غير از دستورات اسلام در بهائيت وجود دارد كه مي تواند فساد را بر چيند و عدل و داد را حاكم نمايد؟!

بعد از مباحثه با اين خانم او خانه ما را ترك كرد و من مثل هميشه به فكر فرو رفتم و با خود گفتم به راستي كدام عدالت الان در جوامع كوچك بهائي حكمفرما شده

مگر نه اينكه اعضاي محفل كه جانشين بهاء هستند تهمت معتاد بودن را به بهروز مي زدند و يكسال تمام از رسيدن او به همسرش با بي رحمي تمام ممانعت كردند؟

مگر نه اينكه هيچكدام از جوانان بهائي نمي توانند به دلخواه خودشان ازدواج كنند؟

مگر نه اينكه جوانان را به طور آشكار اجازه مي دهند در كنار يكديگر به عيش و نوش بپردازند تا به اصطلاح موجبات ازدواج آنان را فراهم كنند؟

مگر نه اينكه بي حجابي در بين بهائيان غوغا مي كند و فساد وفحشا غير قابل كنترل است؟

اين دين چه برتري نسبت به اديان ديگر دارد؟

اين دين دم از صلح عمومي مي زند، هيچ ديني جنگ طلب نيست و همه اديان صلح طلب هستند اما بهائيت چه راهكارهايي براي برقراري صلح ارائه داده است؟

با وجودي كه خود بهاء و عبد البهاء كه بنيان گذاران اين دين هستند نتوانستند در بين خانواده خود صلح را برقرار كنند و برادر بهاء هم ادعاي پيامبري كرد و برادر

عبدالبهاء هم ادعاي خدائي كرد و هركدام از اعضاي خانواده از يكديگر جدا شده و يكي پيرو بهاء و عبدالبهاء و ديگري پيرو برادر ديگر شد .

خانواده آنها براي يكديگر الفاظ بسيار زشت و ركيكي بكار مي بردند و تا زنده بودند بر سر ارث و ميراث و ادعاهاي بي اساس باهم جنگيدند چگونه مي توانند منادي

صلح جهاني باشند؟

اين افكار برايم سؤالي طرح مي كرد و آن اين بود: اگر بهائيت باطل است پس چه ديني مي تواند حقيقت داشته باشد؟

ما از اسلام گريزان بوديم چرا كه تشكيلات بهائي از اسلام براي ما ديني خالي از منطق و پر از اوهام و خرافات و دروغ و گزاف ساخته بود.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

روزنه اي به روشنايي

تصميم گرفتم از خدا كمك بگيرم تا براي رفع اين ترديد و بر پائي و ثبات در دين حق ياريم كند.

به خاله كوچك بهروز مراجعه كردم، به او گفتم: افكارم متزلزل شده و ديگر دوست ندارم در تشكيلات كوچكترين فعاليتي داشته باشم به نداشتن فرزند اشاره كردم و

نبودن امكانات براي اهداف ايده آل زندگيم، او متوجه نشد كه منظور من از اين تزلزل افكار و عقيده چيست؟

به من گفت: ما نمازي داريم كه هركس آن نماز را بخواند به هر آرزوئي كه بخواهد نائل مي شود. اما خواندن آن نماز سخت است. بااشتياق نماز را از او ياد گرفتم.

من براي نجات از آن سر در گمي و ترديد حاضر بودم به هر چيزي متوسل شوم، اين نماز طولاني طوري بود كه ما بين آن بايد سه قدم روبه جلو يعني رو به قبله حركت

مي كرديم (قبله بهائيان رو به مقبره بهاء واقع در اسرائيل است) من قبل از خواندن نماز به سجده افتادم و از خدا طلب ياري جستم، التماسش مي كردم كه راه راست

را به من نشان دهد و مرا از اين همه دو دلي و ترديد نجات دهد.

نمي توانستم بدون هدف و بدون روح پاك معنوي زندگي كنم، با گريه از خدا رجاي استعانت داشتم و با اينكه فكر مي كردم اين نماز هر آرزوئي را برآورده مي كند از

خدا طلب نكردم كه به من فرزندي عطا كند از او نخواستم كه افسردگي بهروز را شفا دهد و او را نسبت به زندگي اش دلگرم كند.

از او شفاي پاي بهروز را نخواستم و از او هيچ چيز ديگر نخواستم فقط او را به حقانيتش قسم مي دادم كه حقيقت را بر من بنماياند و راه راست را نشانم دهد.

از خدا خواستم اگر بهاء حق است ديگر هرگز مرا دچار ترديد ننمايد و حوزه فكري مرا دچار اختلال و ابهام ننمايد و اگر حق نيست مرا از چنگال تشكيلات برهاند و به

دامن حقيقت اندازد.

در بين اين نماز احساس كردم چيزي را فراموش كردم و چرا به خاطرم نرسيد كه از جد بزرگوار خودم حضرت محمد(ص) بخواهم كه مرا به حقيقت برساند؟!

من كه از طايفه سادات بودم و شنيده بودم كه براي آن حضرت عزيز و محترم هستم از او بخواهم حقيقت را هر چه هست بر من بنماياند و به من توان قبول و پذيرش

حقيقت را نيز بدهد!

هرگز اشكي را كه در آن نيمه شب ريختم فراموش نمي كنم. صحنه غريبي بود. رو به قبله بهائيان ايستاده بودم و نماز بهائيان را مي خواندم و از حضرت محمد(ص)

طلب ياري مي كردم.

بعد از خواندن نماز به خاطرم رسيد قرآن كوچكي كه يكي از دوستانم به من هديه داده بود هنوز دارم، كتاب قرآن را آورده و به التماس قرآن افتادم سرم را روي كتاب

گذاشته و گريه كردم. بهروز آن شب خانه نبود و من تنها بودم.

آن شب تا صبح اشك ريختم، نزديك سحر صبحانه اي خوردم و نيت كردم كه روزه بگيرم. روزه بهائيان از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب است و به اذان كاري ندارد اما بعد از

اينكه صبحانه ام تمام شد صداي اذان را شنيدم ماه آخر زمستان بود و من فضاي سرد بيرون از خانه را نگاه مي كردم و به اذان گوش مي دادم با خود مي گفتم چند

ميليارد مسلمان به اين صدا عشق مي ورزند و هزار و پانصد سال است كه اين اذان روزي سه بار خوانده مي شود.

مسلمانان هرگز از اين صدا و از اين نداي الهي خسته نشده اند اما من از جلسات خسته ام. از تشكيلات خسته ام از حرفهاي تكراري آنها خسته ام و بعد به گريه

مي افتادم و از خدا مي خواستم حقيقت را بر من بنماياند.

لحظات خيلي سختي بود و هيچكس تا زماني كه به اين حال دچار نشود، متوجه دردي كه مي كشيدم نمي شود. ترديد در راهي كه بيست و پنج سال از عمر خود را

در آن گذرانده اي، يعني شكستي فاجعه آميز، يعني بحران، يعني فنا و تباهي. فرداي آن روز كتاب رمانم را به اداره ارشاد برده و تصميم گرفتم بدون اينكه بگويم

بهائي هستم اجازه چاپ كتاب را بگيرم و با خود گفتم براي اينكه مشكلي پيش نيايد اسم نويسنده را عوض مي كنم مثلاً به اسم يكي از دوستانم كتاب را چاپ

مي كنم. به قسمت چاپ و نشر در اداره ارشاد مراجعه كردم و مقصودم را گفتم آنها راهنمائي هاي لازم را كردند و قرار شد اول به يك انتشاراتي مراجعه كنم و اگر

كتاب قابل چاپ بود به اداره ارشاد مراجعه نمايم. وقتي خواستم از اطاق خارج شوم يكي از آقايان گفت كتاب را بدهيد من بخوانم اينطور كار شما آسان تر مي شود.

اگر قابل چاپ بود كه چاپ مي كنيم در غير اين صورت ايرادهاي كتاب شما را ياد داشت كرده، ويراستاري مي كنم. كتاب را دادم و برگشتم.

شب بعد هم به نماز و نياز و التماس افتادم و روز بعد را هم روزه گرفتم. عصر روز دوم آماده مي شدم كه افطار كنم، آفتاب غروب كرده بود اما هنوز اذان نداده بودند و

من طبق دستورات بهائي مي خواستم قبل از اذان افطار كنم كه زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشي را برداشتم متوجه شدم آقاي ياوري است همان آقايي كه در اداره

ارشاد كتاب را از من گرفت.

پس از معرفي خود گفت: جداً به شما تبريك مي گويم شما نويسنده متبحري هستيد. كتاب شما را خواندم خيلي زيبا بود. اين كتاب مرا با آداب و رسوم استان

كردستان آشنا كرد. واقعاً از خواندن آن لذت بردم، به اندازه اي اين كتاب جذاب و دلنشين بود كه يك روزه آن را به اتمام رساندم و لحظه اي استراحت نكردم. چرا تا به

حال اقدام به چاپ آن نكرده ايد؟

گفتم: راستش نمي دانم مي توانم به شما اعتماد كنم يا نه؟

گفت بله حتماً.

گفتم: من بهائي هستم و تصميم دارم اين كتاب را به اسم دوستم چاپ كنم.

آقاي ياوري به حدي ازاين مسئله ناراحت شد كه لحظاتي به سكوت گذشت و بعد گفت: جداً حيف از اين همه استعداد و توانائي كه از آن استفاده نشود و قرار شد به

من جواب بدهد.

روز سوم نزديك ظهر بود كه دوباره تماس گرفت و من باز روزه بودم آقاي ياوري گفت خانم چند كتاب براي مطالعه شما آماده كرده ام كه حيف است آنها را مطالعه نكني

و من با اظهار تشكر و علاقه باايشان قرار ملاقاتي داخل اداره گذاشته و رأس ساعت در آنجا حاضر شدم آقاي ياوري مردي بسيار شريف و قابل اعتماد و محجوب بود.

حدوداً سي و پنج ساله با موهاي مشكي كه مقداري از جلوي موها سفيد شده بود و كت شلوار روشني به تن كرده بود به محض ديدن من محترمانه از روي صندلي

برخاست و از پشت ميز بيرون آمد. داخل اتاقش يك كتابخانه كوچك بود، از داخل كتابخانه چند كتاب را برداشت و روي ميز گذاشت، از من خواهش كرد بنشينم.

كمي احساس خطر كردم و با خود گفتم نكند موضوع بهائي بودن من را به مسئولين ارشاد اطلاع داده باشد و از چاپ كتابم جلوگيري شود. او كتاب را كه در واقع يك

دفتر دويست برگي قرمز رنگ بود در دست داشت. من روي يك صندلي تقريباً روبه روي آقاي ياوري نشستم و او صفحه به صفحه ورق مي زد و به نقاط ضعف و قوت

داستانم اشاره مي كرد چند دقيقه بعد اصرار كرد كه چايي را بخورم. من قبول نكردم، او اصرار كرد كه اگر چائي را نمي خورم فقط يك قند بخورم و من قند را گرفتم اما

به دليل اينكه روزه بودم آن را داخل جيبم گذاشتم. آقاي ياوري فكر كرده بود من به دلائلي آن قند را نخوردم و من هم از روزه بودنم چيزي نگفتم.

دقايقي به صحبت گذشت و من كتابها را از ايشان گرفته و به خانه برگشتم.


مطالعه سرنوشت ساز

تا غروب با ولع تمام به مطالعه كتابها پرداختم و آنقدر خواندن آن كتابها برايم جالب بود كه نمي توانستم لحظه اي از مطالعه دست بردارم كه باز با صداي اذان متوجه

شدم كه بايد افطار كنم. اما چون غذا درست نكرده بودم از خانه خارج شدم و از اغذيه فروشي نزديك منزل مقداري مرغ سوخاري با سيب زميني گرفتم و به خانه

برگشتم. در بين راه حس مي كردم روح سبك و آرامي دارم، حس مي كردم فضاي بيرون از خانه مثل هميشه خوفناك و غريبه نيست، حس مي كردم به مردم

نزديكترم ودر بين آنها زندگي مي كنم. من آن احساس امنيت و عشق به همنوع را هرگز تجربه نكرده بودم.

ترديدم نسبت به بهائيت مرا صدها قدم به جلو راند و حس مي كردم جهشي حر كت مي كنم. ديدم باز شده بود و حس آزادي و بصيرت و آگاهي به من هيجان خاصي

داده بود. كتابهايي كه مطالعه كردم يكي كشف الحيل آقاي عبدالحسين آيتي ملقب به آواره بود و ديگري خاطرات صبحي نوشته ي آقاي فضل الله مهتدي ملقب به

صبحي. اين دوشخص وارسته كساني بودند كه از پيروان سر سخت بهاء و عبد البهاء محسوب مي شدند، آنها از نزديكان مورد اعتماد بهاء و عبد البهاء بودند و به

اصطلاح كاتب وحي آنها و از بهترين ياران و مبلغان بهائيت بودند.

در مدح آنها از سوي بهاء و عبدالبهاء الواح زيادي صادر شده بود و بهائيان احترامي را كه براي اين دو نفر قائل بودند كمتر از خود بهاء و پسرش نبود و آنان به تمام احكام

ودستورات و به تمام زيرو بم بهائيت آشنائي داشتند و شاهد تمام فعاليتهاي سياسي مذهبي و تمام رفتارهاي اجتماعي، شخصي و خانوادگي اين حضرات بودند.


... و اينك اسلام

آنها از پيروان واقعي بهاء و از عاشقان و سرسپردگان حقيقي بهاء به حساب مي آمدند اما كم كم متوجه بطالت بهائيت و دروغگوئي و پوچي بهاء وعبدالبهاء گشته و

به اسلام برگشته بودند، تجربيات و همه اطلاعات و مشاهدات خود را به وسيله اين كتابها به اطلاع مردم رسانده بودند.

معلومات اين دو شخص بزرگوار به حدي بود كه كتابهاي بزرگان بهائي را صفحه به صفحه و سطر به سطر مورد سؤال قرار داده و به همه آنها پاسخ داده و به نقد بهائيت

پرداخته بودند و طوري به اثبات بطالت اين دين ساختگي برآمده بودند كه جاي هيچ شك و شبهه اي براي خواننده باقي نمي ماند كه بهائيت كذب محض است و اسلام

آخرين و كاملترين دين آمده از سوي خداست. آنها كه لحظه به لحظه خود را در كنار بهاء و عبد البها ء مي گذراندند مسائلي از اين دو شخص كه مدعي بودند از جانب

خدا آمده اند ديده بودند كه موجبات خنده و در عين حال تنفر هر خواننده اي را فراهم مي كرد و هيچكدام از ادعاهاي اين آقايان بدون ارائه سند و مدرك نبود.


صبحي اثبات كرده بود كه عبد البهاء كه فرياد بر مي آورد و دخالت در سياست را ممنوع مي كند خودش با چنين الواحي كه محرمانه بود و براي سلاطين عالم مي

نوشت زمان مناسب حمله به ايران را به انگليس گزارش كرده و به آنها خط و مشي داده و توصيه هاي لازم را كرده بود و آيتي شخصيت بهاء را كه

براي ما بهائيان (نعوذبالله) به اندازه خدا بلند مرتبه بود با نوشتن حقايقي از زندگيش كوچك و پست و بي ارزش كرده بود مثلاً در كتابش عكسي ازبهاء به چاپ رسانده

بود كه در حمام بصورت عريان انداخته و به اين وسيله خواسته بود به همه ثابت كند كه او پيامبر است چرا كه در بدنش اصلاً موئي وجود ندارد و برادرش كه پشمالو

است پيامبر نيست!! و اين موضوع را به وسيله يك لوح كه خود بهاء در آن به اين مسئله اشاره كرده بود به اثبات رسانده بود.

اين آقايان به مسائل ضد اخلاقي و دروغ بافي ها و بد كاري هاي بهاء و شوقي افندي اشاره كرده و اظهار پشيماني از بهائي بودنشان كرده بودند، كتابهاي آنها قطور

بود اما من يك لحظه از مطالعه آنها دست بر نمي داشتم و خسته نمي شدم. با مطالعه اين كتابها و چند كتاب كوچك اسلامي كه از نوشته هاي آقاي مطهري بود

پي به بطالت بهائيت برده و به حقانيت اسلام واقف شدم.

با اين تحول بزرگ كه در من بوجود آمد لحظه اي آرام و قرار نداشتم و از شادي و هيجان در پوست خود نمي گنجيدم. گويا خدا هديه بزرگي به من عنايت كرد.

ازاينكه صدايم را شنيده بود و اينگونه به سرعت پاسخ مرا داده بود بي نهايت احساس خوشحالي و امنيت مي كردم دلم مي خواست همه شهر را از شادي اين تحول

عظيم، اين عطيه الهي با خبر كنم. اما مي دانستم كه مشكلات زيادي سر راهم خواهد بود.

من كسي نبودم كه با رسيدن به چنين حقيقتي عظيم سكوت اختيار كنم و از طرفي به اندازه اي به همسر و خانواده ام وابسته بودم كه حتي يك لحظه

نمي توانستم به جدائي از آنان آن هم براي هميشه فكر كنم.

همان شب وقتي از خستگي به خواب رفتم كسي كه هرگز انتظارش را نداشتم و اصلاً به يادش نبودم، شهين خانم خواهر مهرداد و مهران را در خواب ديدم. - او براي

نجات فرزندانش به مدرسه رفته و زير بمباران كشته شده بود و به همين دليل بنياد شهيد خانواده شان را تحت پوشش خود قرار داده بود و او را مانند ديگر كساني كه

مظلومانه زير آوار قرار گرفته بودند شهيد محسوب مي كرد. - در خواب ديدم بر سر مزار اوهستم و برايش مناجات مي خوانم (مناجات مخصوص بهائيان) او از قبر بيرون

آمد و با صورتي مليح و نوراني به من لبخندي زد و گفت: ديگر مناجات نخوان، گفتم اين مناجات را براي شما مي خوانم چرا قطع كردي؟ او گفت همراه من بيا و مرا به

پشت يك كوه برد و در آنجا گنجي از طلا به من هديه كرد و گفت: اينها همه مال توست با خوشحالي گفتم: اين همه طلا را چرا به من مي دهي پس بچه هاي خودت؟

او گفت: تو مسلمان شدي، گفتم: چه مي گوئي، گفت: تو مسلمان شدي و ائمه اطهار از مسلمان شدنت خوشحالند و دوباره به قبر بازگشت و خوابيد و چشمانش

را بست و من از بين آن گنج يك گوشواره برداشتم و جفت آن را پيدا نكردم، به خانه برگشتم و ديدم كه اتاقم پر از كادو است، كادوهاي بزرگ و كوچك.

گفتم: اين همه كادو از طرف كيست؟ به من گفتند اينها مال توست روز تولد حضرت محمد(ص) است.

از خواب كه برخاستم از شادي اين رؤياي شيرين در پوست نمي گنجيدم من به آغوش جدبزرگوار خود برگشته بودم. من مسلمان شده بودم و اسلام را بيش از آن گنج

و آن كادو ها دوست داشتم به اسلام عشق مي ورزيدم چرا كه هديه اي الهي بود و من عاشقانه حاضر بودم هر مشكلي را در راه آن تحمل كنم تصميم گرفتم

دانسته ها و تمام احساسات و عواطفم را روي كاغذ آورم و بهروز را آگاه نمايم و به او بگويم كه مسلمان شده ام و دلائل مسلمان شدنم را برايش بنويسم.

گرچه مي ترسيدم اما دل را به دريا زده و با توجه به استعدادي كه در بهروز ديده بودم تصميم خود را عملي كردم نامه اي را كه براي بهروز نوشتم بيش از سي و پنج

صفحه بود در آن نامه به تمام مسائلي كه باعث شده بود پي به بطالت بهائيت ببرم اشاره كردم و دلائل و براهين قابل فهم و ساده اي را جهت رد اين فرقه پوشالي

نوشتم. در قسمتهايي از نامه اين چنين با او صحبت كرده و او را به اسلام دعوت كرده بودم:

 بهروز عزيزم، در اسلام نشاني از بي عفتي وبي عصمتي نيست و ما اگر مسلمان واقعي باشيم

و اگر مثل بعضي از مسلمان نماها كه نام اسلام را يدك مي كشند و درواقع غرب زده و گمراهند نباشيم مي توانيم زندگي سالمي داشته باشيم

كه دور از هر ناپاكي و آلود گي باشد. مي توانيم خوشبخت شويم و خودمان تصميم گيرنده مسائل بزرگ زندگيمان باشيم. مي توانيم از چنبره زور گوئيهاي تشكيلات

رها شده و آزاد زندگي كنيم مي توانيم به هويت واقعي خود پي برده و پوچ و بي هدف نباشيم.

بهروز اسلام به ما عزت مي دهد. اسلام ما را به حقيقت مي رساند.

ما با اسلام به خدا مي رسيم چرا كه اين تنها راه رسيدن به خداست.
 

عصر همان روز وقتي بهروز به خانه برگشت نامه را با استرس و هيجان زياد به دستش دادم و گفتم در خواندنش عجله نكن و سعي كن خوب به حرفهايم فكر كني.

وقتي او نامه را مي خواند من دعا مي كردم بپذيرد و هر دو باهم مسلمان شويم در آن لحظه نفسم در سينه حبس شده بود و مي ترسيدم اگر راهي را كه من

انتخاب كرده ام نپذيرد، راهمان از هم جدا مي شود و چه سرنوشتي در انتظارمان خواهد بود؟

بعد از يك ربع ساعت نامه را به كناري گذاشت و گفت همه حرفهايت را كاملاً قبول دارم. از شادي فرياد كشيدم و به او تبريك گفتم. اتفاق قابل ملاحظه اي در زندگي

ما رخ داده بود و ما در آن زمان لذتبخش ترين لحظات را مي گذرانديم، مثل پيدا كردن يك گنج، مثل پيروزي، مثل رسيدن به همه آرزوهاي نهان.

كتابها را با يكديگر مورد مطالعه قرار داديم و از اينكه تا كنون آن كتابها را از ما دور نگه داشته و ما را از خواندن آنها محروم كرده بودند از تشكيلات به شدت عصباني

بوديم.
[align=center]بهائيت كه شعار تحري حقيقت را سر مي داد چرا اجازه نمي داد جوانان چنين كتابهائي را هم مطالعه كنند و بعد تحري حقيقت نمايند؟!  

در مطالعه كتابها آنچنان حرص و ولع داشتيم كه گوئي در پي گنجي هستيم. ما همان كساني بوديم كه تا دو روز پيش مي ترسيديم اسم بهاء و عبدالبهاء را بدون

پيشوند (حضرت) بر زبان آوريم اما امروز با اطمينان و قوت قلب او را كه موجب گمراهي و بطالت عمر ما شده بود لعن ونفرين مي كرديم.

به بهروز گفتم ديگر در حسرت زيارت اماكن متبركه نخواهيم بود، ماهم به مشهد مي رويم و حرم امام رضا(ع) را زيارت مي كنيم و از نزديكي به خدا لذت مي بريم.

بهروز هم از اين تغيير و تحول غرق شادي و سرور بود. تصميم گرفتيم فردا صبح به همراه آقاي ياوري به تبليغات اسلامي برويم و اعلام كنيم كه ما مسلمان

شده ايم تا در اشنائي بيشتر اسلام به ما كمك نمايند. صبح روز بعد با آقاي ياوري تماس گرفته و موضوع را به اطلاع ايشان رساندم.

ايشان خيلي صميمي به ما تبريك گفتند و قرار شد همراه او به تبليغات اسلامي مراجعه و شهادتين را نزد رياست محترم تبليغات اسلامي قرائت نمائيم.

به همراه آقاي ياوري نزد حاج آقا طاهري رفته و نزد ايشان شهادتين را بر زبان آورديم و اسلام را با فخر و مباهاتي وصف ناپذير پذيرفتيم و مسلمان شديم.

به ما گفتند عقدي كه در بين شما جاري شده عقد صحيحي نبوده و بايد به عقد اسلامي يكديگر در آييد. فرداي آن روز مراجعه كرديم تا خطبه عقد را قرائت كنند تا

ديگر مشكلي از لحاظ شرعي نبودن عقدمان نداشته باشيم. وقتي وارد اداره شديم از مااستقبال پر شوري شد.

عده اي خانم و آقا ما را به اتاقي كه از قبل آماده كرده بودند هدايت كردند. در آن اتاق روي يك ميز ميوه و شيريني زيادي گذاشته بودند و روي يك پرچم بزرگ با اشاره

به اسامي ما نوشته بودند پيوند اسلامي تان مبارك. خواهر ها يك چادر نماز سفيد به من دادند تا در هنگام عقد چادر سفيد سرم باشد من هم هنگامي كه

مي خواستم وارد اتاق شوم يك كاسه آب را به يمن روشنائي و پاكي اش و يك گل رز صورتي را كه داخل آن آب انداخته بودم به ميمنت لطافت و شادابي اش در دست

گرفته و وارد شدم. كاسه آب را روي ميز گذاشتم و در كنار بهروز نشستم. چه احساس خوب و رضايت بخشي داشتم از اينكه در محيطي بودم كه در آن ارتكاب گناه

اجباري نبود بلكه مارااز هر معصيتي دور مي كرد، در محيطي بودم كه در آن از بي حجابي و رقص و آواز و لهوولعب خبري نبود، خوشحال بودم و از اينكه از آن جامعه

خارج شده و به پاكيها پيوسته بودم احساس افتخار و عزت مي كردم فيلم بردار از ما فيلم مي گرفت و من و بهروز شديداً تحت تأثير آن همه لطف و محبت قرار گرفته

بوديم


نجوا با رسول اسلام (ص)

بالأخره خطبه عقد جاري شد و من كمترين مهريه را انتخاب كردم، چهارده عدد سكه به احترام چهارده معصوم و يك شاخه گل و يك جلد كلام الله مجيد. يكي از برادرها

گفت: براي اينكه خانواده اين خانم محترم در اين مجلس نيستند من به عنوان برادر ايشان يك زيارت مكه هم به آن اضافه مي كنم، از خوشحالي سر از پا

نمي شناختيم و گوئي براي اولين بار ازدواج مي كرديم هيجان بخصوصي داشتيم. از آن روز به بعد ما شب و روز به مطالعه پرداختيم تا بتوانيم از اسلام دفاع كنيم و

بتوانيم با دليل و برهان ثابت كنيم كه بهائيت ديني ساختگي است. پس از يك هفته خانواده بهروز را دعوت كرديم و با ترس و واهمه از اينكه اتفاق غيرمنتظره اي بيفتد

و باعث رنجش و كدورت شود موضوع مسلمان شدن خود را براي آنها گفتيم.

پدر و مادر بهروز از شدت ناراحتي و فشار عصبي و ترس از تشكيلات هركدام به گوشه اي افتاده و دست شان را روي قلبشان گرفته و مرتب مي گفتند جواب

تشكيلات را چه بدهيم و ما كه ديگر از تشكيلات هراسي نداشتيم مي گفتيم تشكيلات هيچ غلطي نمي تواند بكند. ما انسانيم و مختاريم هر راهي را كه دوست

داريم انتخاب كنيم. اما آنها ناراحت شده و با عصبانيت ما را ترك كردند و اجازه ندادند كه ما حرف دلمان را براي آنها بزنيم. بلافاصله با خانواده من تماس گرفته و همه

چيز را به آنها گفته بودند. چند روز بعد پدر و مادرم وبهمن و سليم و سودابه براي اطلاع يافتن از صحت و سقم اين خبر به همدان آمدند.

به آنها هم گفتيم كه مسلمان شده ايم و براي مسلمان شدنمان دليل داريم. وقتي خواستيم دلائلي را كه داشتيم برايشان بازگو كنيم سودابه با عصبانيت گفت:

شما اين حرفها را از كتاب هاي رديه فرا گرفته ايد و ما رديه را قبول نداريم و نمي خواهيم اين دلائل را براي ما نقل كنيد.

گفتيم به هر حال اين دلائل حقايقي هستند كه در اين كتابها درج شده اما سليم و سودابه گفتند ما رديه را قبول نداريم و به اين بهانه اجازه ندادند ما حرفي بزنيم.

پدرو مادرم كه مرا خيلي قبول داشتند سري براي من تكان دادند و از من گله مندانه علت را جويا شدند.

گفتم: پدر جان شما مرد با سوادي هستيد به ما اجازه بدهيد دلائل و براهين خود را برايتان بازگو كنيم، پدرم كه انسان منطقي و بزرگي بود پذيرفت اما سليم و

سودابه مانع از حرف زدن ما شدند و خيلي زود آنها هم ما را ترك كرده و رفتند. ما ديگر منتظر عكس العمل تشكيلات بوديم.

مدتي بعد بهروز گفت: من در بيمارستان نذري كرده بودم كه اگر يك بار ديگر بتوانم روي پاهاي خودم باشم و با آنها راه بروم پنج كيلومتر مانده به حرم امام رضا(ع) را

پياده طي كنم اما كلا فراموش كرده بودم چون اعتقادي به امام رضا(ع) نداشتم. اما حالا با عشق و علاقه به زيارت مي روم و نذرم را ادا مي كنم. چند روز بعد در

روزهاي آخر ماه صفر بود كه به سمت مشهد حركت كرديم درحالي كه مي دانستيم براي هميشه اعضاي خانواده را از دست داده ايم مي دانستيم براي هميشه

ديگر نخواهيم توانست در كنار پدر و مادر بنشينيم و از وجود نازنين و مهربانشان لذت ببريم، من مي دانستم كه تنها شده ام و ديگر كسي را جز امام رضا(ع) ندارم تا

به خانه اش بروم و از مهرو محبتش سرشار شوم، اما باورم نمي شد.

اين من بودم كه بالأخره در درگاه ورودي صحن ايستاده و منتظر بودم كه بهروز هم كه قرار بود پنج كيلو متر راه را پياده طي كند از راه برسد. بهروز هم رسيد. در حاليكه

كفشهايش پر از آب شده بود و صورتش از شدت سرما و بارندگي هوا سرخ شده بود. سلام و صلوات فرستاديم و تعظيم كنان وارد شديم.

چه سعادتمند بودم و چه آرام و دلگرم. جمعيت بي نهايت زياد بود. اصلاً دست يابي به ضريح امكان پذير نبود، فرقي هم نمي كرد من اكنون در خانه آقاو سرورم بودم،

همين كافي بود. پس از خواندن زيارت نامه و دو ركعت نماز روبه روي ضريح نشستم چادرم را كه روي صورتم انداختم بغض كهنه مثل زخم تازه اي سرباز كرد از روي آن

پرده سياهي كه بر روي چهره داشتم سايه هاي سرگرداني را مي ديدم كه تمام غرور انساني شان مبدل به دنيايي نياز و التماس شده بود.

همه در برابر آن بزرگوار ذره هاي يك فرياد بودند «يا سيدي ادركني» با امام گفتم: آقا جان به اين مي بالم كه با تو نسبت دارم و از اين سرشارم كه براي به جا آوردن

صله رحم دست لطف و رحمتي به سرم خواهي كشيد من به خانه تو آمدم و مي دانم كه در بين اين موج جمعيت مرا مي بيني و صدايم را مي شنوي.

گريه امانم نمي داد اصلاً نمي دانستم چرا گريه مي كنم اما مگر نه اينكه همه بعد از عمري دوري از يك عزيز، يك عضو خانواده يك آقاي كريم و با محبت در لحظه

وصال بي اراده اشك مي ريزند؟

و اينك اين من بودم كه احساس مي كردم تنها كسم اوست و تنها ياور و نگهبانم اوست. . . گريه به دردم تسكين نبود.

سايه ها از برابر ديدگان پر از اشكم نا پديد شدند و صدا ها در صداي بلند گريه هايم محو گشتند، پرده چادر سياهم خانه يار شد و حضور بي مثالش در آن خلوت دل

سوخته ام مجسم گشت. ديگر فاصله اي حس نمي كردم، نزديك تر از آنچه تصورش مي شد او را حس مي كردم. شايد به خانه قلبم آمده بود، نمي دانم اما هرگز

اين چنين حضور مجسم بزرگوار نازنيني را حس نكرده بودم. عقده ها و دردهايم را اگر در نزد آقاي مهرباني چون او نمي گفتم چه كسي محرم بود؟

از سرخوردگيها از خواريها و جدائيها. از نابسامانيها و نا فرجامي ها، از سرنوشت عجيب و غيرقابل باورم، از همه چيز و همه جا براي آن امام بزرگوار درد دل كردم.

رحلت رسول الله(ص) به خاطرم رسيد. آن روز روز رحلت آن پيامبر عظيم الشأن بود و من براي خود مي گريستم و بر خود ترحم مي كردم.

يا رسول الله(ص) فدايت شوم آن گاه كه در صحراي داغ عربستان بدون پاي افزار مشي مي نمودي و سايه مهربانت را بر آن زمين نامهربان مي گستردي، چه كسي

سايه تو بود؟ چه تنها و يتيم و چه غريب و نجيب تحمل مي كردي و به جاي شكوه سپاس مي گفتي. آن گاه كه گرسنه در آن برهوت بي آب و علف گله را سير

مي كردي كدام دست مهربان نان و آبت مي داد؟ آن گاه كه تير تابش آفتاب چهره نورانيت را مي سوزاند، آنگاه كه همه چيز نامهربان بود، خشن و بي رحم بود، تو

مهرباني را از كه اموختي؟ تو رحم و شفقت را از كه اموختي؟ مگر نه آنكه نا خوشي ها و كج خلقي هاي طبيعت و محيط عقده هاي انسان را بر مي انگيزد و از او

اعمال غير انساني سر مي زند؟ مگر نه آنكه خشونت بيابان عربستان قوم عرب را مردمي تندخو و خشن كرده بود؟ چگونه با آن همه گرسنگي و زجر و شكنجه،

انسان والائي چون تو پديد آمد كه مستحق پيامبري خدا شد؟ چگونه وقتي از قبيله ات طرد شدي و آنهمه نامردي و بي مروتي ديدي از خدا نرنجيدي؟

چگونه آن سنگهاي سياه را كه از دستان سياه و قلبي سياه تر به سويت پرتاب مي شد تحمل مي كردي؟

و چگونه در بين آن وحشي صفتان آدم نما زيستي و دم نزدي؟

يا رسول الله(ص) امروز فاطمه(س) و علي(ع) و حسن(ع) و حسين(ع) را چگونه ياراي تحمل فراقت خواهد بود؟

تو به جان مرده زمين حيات دادي، تو آن سرزمين بلا خيز را مصفا كردي، تو قانون خدا، عدل و انصاف و مهر و وفا را به ارمغان آوردي، تو به جسم خاكي افلاك جان

بخشيدي و تمدن و رسم و راه آموختي،

تو به نيم نگاهي تيرگي ها را برچيدي و با ظلم و ظالم جنگيدي، تو آمدي به زمين روح دميدي، روشنائي بخشيدي، تازگي دادي، آدمي را به آدميت رساندي و كمال

بخشيدي، حال نبودنت را دختر نازنينت، هم دم وهم نفست چگونه تحمل خواهد نمود و عجب نيست كه از فراقت چند صباحي بيش دوام نياورد و به تو پيوست.

تا تو بودي دنيا براي يارانت با آن همه رنگ و نيرنگ، ستيز و جنگ، امن و امان بود، تا تو بودي آسايش ها، دلگرمي ها و نعمت فراوان بود.

اما بعد از تو فاطمه ات سيلي خورد، پهلويش شكست و محسنش سقط شد، بعد تو ظالمين چهره واقعي شان را بروز دادند، غصه ها آغاز شد، دهان حسنت كه

هميشه از عطر بوسه هايت معطر بود با زهر كين مسموم شد،

يا رسول الله(ص) رفتي و عالم از غم عاشوراي حسينت تا ابد ماتم گرفت واي از آن روز كه بي تو گذشت.

تشنگي هايت در صحرا، ريزش خون از سر و روي مباركت در كوچه ها، اسارتت در شعب و در خيمه ها، محروميتت از آب و غذا، شهادت يارانت در حربها، پاره پاره شدن

آن قلب نازنينت از فتنه ها و فساد ها تجديد شد،

كربلا همان جائي كه از پيش نامش را به يارانت گفته بودي دشت خون شد، سيل عصيان جاري گشت و بر لب عزيزانت صدها كوير روئيد، فرات خشكيد، خيمه ها

شعله كشيد، جان سنگ به درد آمد و خورشيد گريست، ظهر آن روز خونين علي اكبر با تير جفا از پا نشست، گلوي كوچك اصغر در آغوش پدر فواره خون شد،

دستان ابوالفضل از بدن جدا گشت، كوزه ها در هم شكست، تشنگي بيداد كرد، آسمان رنگ بيرق هاي سرخ را بر خود گرفت، از سينه پاك و مالامال عشق دوستانت

خون مي جهيد و قامت شجاعت و استقامت آن مظهر مظلوميت و كرامت، آن مشعل راه سعادت، از رخش به زير آمد و سر مبارك از تن مقدسش جدا گشت آن قامت

نور و كعبه دل پرواز كرد و قلب عالم نيمه جان شد. مركب هاي رهوار از پاافتادند، شمشيرها بي سايه گشتند، زينب آن خواهر مصيبت ديده آه از دل كشيد و الوداع

گويان از ديده اش خون مي جهيد، واي از آن سوز جگر، واي از آن خون جگر، اهل بيتت به اسارت رفتند، رقيه سه ساله ات كتك خورد، او پدر را مي خواست، عاقبت

خاموش شد.

يا رسول الله(ص) تسكينم بده، بغض ديگر بغض نيست، سنگ خارا در گلويم مانده است. اشك ديگر قطره نيست مذاب دل جوشان من است.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

خشم محفل

همچنان ناله مي كردم و با رسول خدا(ص) و با امام رضا(ع) نجوا سرداده بودم تا هنگامي كه حس مي كردم در حضور مهربان امام بزرگواري نشسته ام،

خواسته هايم تمامي نداشت و در آن خلوت دلچسب و غير قابل وصف با او راز و نياز سر داده بودم.

وقتي چادر از روي صورتم برداشتم ازدحام جمعيت مرا به خود آورد و فهميدم كه به روي زمينم و دقايقي چند روح از كالبد بي جان خارج شده و خود را در حضور رسول

خدا و امامانم حس كرده بودم. ديگر هرگز آن لحظات جان افزا را فراموش نكردم و هيچ لذتي نتوانست جايگزين آن خلوت و آن عيش و ابراز عشق شود.

 اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت

باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود
 


ايام لذتبخش كه در مشهد بوديم با شركت در مجالس عزا، هيئت ها و حسينيه ها، ايام بسيار پربار و پرثمري بود.

در آن ايام مسئولان فرهنگي آستان قدس رضوي بطور اتفاقي از وجود ما كه بهائي مسلمان شده و نو ايمان بوديم مطلع شدند و از ما خواستند خاطره مسلمان

شدنمان را تعريف كنيم و بعد در صورت تمايل با مجله زائر كه مربوط به حرم مقدس امام رضا(ع) بود مصاحبه اي داشته باشيم.

ما هم پذيرفتيم از ما عكس گرفتند و پس از مدتي كه ما به شهر خود برگشته بوديم مجله به دستمان رسيد.

از كتابخانه آستان قدس رضوي كتابهاي زيادي به ما هديه شد كه بعد از برگشتن ما به خانه به وسيله پست براي ما فرستادند.

اين هدايا همان گنجينه اي بود كه در خواب ديده بودم.

من با مطالعه آنها به هر آنچه مي خواستم مي رسيدم.

در مجالس عزا عاشقانه مي گريستم و برسينه مي زدم و مي دانستم هر قطره اشك براي زنده نگه داشتن نام امامان فلسفه اي دارد كه فقط خدا از آن آگاه است

و اجرش را فقط خدا خواهد داد.

ما كه تازه از قيد تشكيلات بهائيت رهاشده و در دامن دين اسلام زندگي شيريني را تجربه مي كرديم با پيدايش سايه اختاپوسي تشكيلات بهائيت در حيات مجردمان

ايام خوش ما زياد طول نكشيد و بالأخره سر وكله تشكيلات پيدا شد.



خشم محفل

يك روز شراره و مسعود از تهران به ديدن ما آمدند و همين كه من در را براي آنها باز كردم شراره خود را در آغوش من انداخت و با صداي بلند به گريه پرداخت گوئي

براي از دست رفتن عزيزي اين چنين مي گريست.

بالأخره ساكت شد و بعد از پذيرائي مختصري من و بهروز از اينكه بعد از مدتي اقوامي به ديدن ما آمده اظهار خوشحالي كرديم، هر چهار نفر ما در اتاق پذيرائي روي

مبلها نشسته بوديم.

مسعود گفت: ما از طرف تشكيلات تهران دستور داريم كه علت مسلمان شدن شما را جويا شويم و شما را دوباره به بهائيت فرا بخوانيم.

من و بهروز گفتيم ديگر چنين چيزي امكان ندارد و ما هرگز با پيدا كردن حقيقت دست از آن نخواهيم كشيد.

مسعود گفت: علت مسلمان شدن شما چه بود؟

ما دلائل خود را گفتيم و او يك ساعتي اصلاً حرف نزد و اجازه داد ماهمه حرفهايمان را بزنيم بعد هر چه كه ما گفتيم تقريباً پذيرفت و به رفع نتيجه گيري ما پرداخت و

گفت: همه اين چيزها كه شما مي گوئيد كاملاً درست است اما اينها دليل نمي شود كه شما از بهائيت خارج شويد. اين سؤالات قابل بررسي و اين مسائل قابل حل هستند.

گفتم: اگر باب ادعاي پيامبري و بعد نائب امام زماني و بعد ادعاي قائميت كرد پس چطور بهاء هم همان ادعا را داشت؟

گفت: به علت اينكه مسلمين منتظر دو ظهورند و اينها همان دو ظهور بودند،

گفتم: باب توبه نامه نوشت و توبه نامه اش هنوز هم هست و فكر مي كردم بهائيان به هيچ وجه اين مسئله را نخواهند پذيرفت

اما مسعود با كمال خونسردي و درنهايت سياست گفت: بله توبه نامه نوشت چون به حكم تقيه در اسلام عمل كرده و در واقع توبه نكرده بود اما توبه نامه اي نوشت

تا از كشتن او صرف نظر كنند و او بتواند مردم را هدايت كند.

گفتم: اما او هر چه كه ادعا كرده بود همه را رد كرد و به خودش بد و بيراه گفت و به شاه التماس كرد كه او را نكشند يك امام نبايد اين همه دروغ بگويد و به يك

سلطان التماس نمايد.

مسعود گفت: او از طرف خدا اجازه چنين كاري به حكم تقيه داشت براي اينكه كشته نشود،

گفتم: اما با نوشتن آن توبه نامه هم كه او را كشتند و شريعتي كه او آورده بود بيش از نه سال طول نكشيد.

گفت: نبايد هم بيش ازنه سال طول مي كشيد اين شريعت بها است كه تا هزار سال طول خواهد كشيد بالأخره بحث و گفتگوي ما به طول انجاميد و گفت: حال كه ما

با آرامش به حرفهاي شما گوش كرديم شما هم يك روز به تهران بياييد و با اعضاي محفل صحبت كنيد تا به همه مجهولات ذهني تان پاسخ دهند.

من كه دوست داشتم براي خيلي از سؤالات پاسخي بشنوم قبول كردم اما بهروز از روبه رو شدن با اعضاي محفل تهران امتناع كرد.

به بهروز گفتم دليلي ندارد ما خودمان را از آنها پنهان كنيم ما كه حرف زيادي براي گفتن داريم برويم و با آنها مناظره كنيم مطمئناً پيروز مي شويم، اما بهروز احساس

خطر مي كرد و به هيچ وجه راضي به اين ملاقات نبود.

من به مسعود و شراره گفتم شما برويد من او را راضي مي كنم و به تهران مي آورم شما هم به اعضاي تشكيلات بگوئيد منتظر ما باشند.

حدود سه ماه از مسلمان شدن ما مي گذشت و ما تمام اين مدت را به مطالعه گذرانده بوديم.

من شديدا دلم براي اعضاي خانواده ام بخصوص پدر و مادرم تنگ شده بود. دلم مي خواست مثل گذشته مي توانستم در جمع آنها حاضر شوم و از محبتشان

بهره مند گردم،

شراره گفت: مامان از دوري تو و از اينكه از بهائيت خارج شده اي شب و روز گريه مي كند و من كه طاقت يك قطره اشك مادرم را نداشتم ديگر آرام و قرارم نبود، دلم

مي خواست هر چه زود تر به او مي رسيدم و او را دلداري مي دادم. غافل از اينكه مادرم مرا با بهائي بودنم دوست داشت و اگر از بهائيت خارج مي شدم از من

متنفر مي شد و ديگر به من محبت نمي كرد. از وقتي مسلمان شده بودم خوابهاي خيلي خوبي مي ديدم. در خواب به من الهاماتي مي شد و من از ديدن آن خوابها

كه نويد بخش و شيرين بودند لذت مي بردم. اما شبي در خواب ديدم كه در يك بيابان هستم اطرافم پر از تپه هائي است كه روي هركدام از تپه ها يك حيوان وحشي

اما بسيار بزرگتر از حد معمول مثلاً به اندازه خود همان تپه ايستاده است، حيوانات درنده مثل شير و پلنگ و گرگ و كفتار. به هر طرف كه نگاه مي كردم يكي از آن

حيوانات رو به رويم بود. راه فراري نداشتم در وضعيت بدي قرار گرفته بودم و آن حيوانات وحشي به طرز وحشتناكي دورم را احاطه كرده بودند.

از ترس از خواب پريدم و به كتاب تعبير خواب كه مراجعه كردم نوشته بود حيوانات درنده و وحشي دشمن هستند، من خوابم را فراموش كردم و ديگر به آن فكر

نكردم. چند روز بعد بهروز را مجاب كردم كه همراه من به تهران بيايد و قبلاً به تهران خبر دادم كه ما در فلان روز به تهران مي آئيم. فراموش كرده بودم كه با يك

تشكيلات سياسي مواجه هستم و خانواده من نوكران حلقه به گوش تشكيلاتند.

وقتي به خانه شراره رسيديم ديديم همه اعضاي خانواده و فاميل در آنجا جمع هستند و با ورود ما به جمع صداي گريه و هق هق بعضي از آنها به گوش مي رسيد

درست مثل اينكه از مرده اي استقبال مي كنند. من كه نشستم اصرار كردند كه روسري ام را بردارم و تا توانستند چادرم را مسخره كردند.

من گفتم: اينجا پراز نا محرم است. پسر عموها سر به سرم مي گذاشتند و مي گفتند: حالاديگر ما نامحرم شديم و با شوخي سعي مي كردند روسري مرا

بردارند. بالأخره جمع مجلس ما جدي شد و مسعود گفت امروز قرار است اعضاي محفل بيايند و با شما حرف بزنند و دلائل مسلمان شدن شما را بشنوند.

من قبول كردم اما بهروز نپذيرفت و من از فرار كردن او ناراحت شدم و به او گفتم تو قصد داري از برادران من انتقام بگيري و دوست داري رابطه من و خانواده ام تيره

شود تا من تنها باشم و نتوانم به تو كوچكترين اعتراضي بكنم و جائي براي برگشتن نداشته باشم و اين چيزها القائاتي بود كه خانواده در همان ساعات اول در فكر و

ذهن من فرو كردند.

بهروز گفت: من مي دانم با چه كساني طرفم، اينها خطر ناكند بيا از اينجا برويم.

من نپذيرفتم و گفتم: اجازه بده با تشكيلات رو به و شويم و ببينيم با ما چكار دارند وگرنه خانواده مرا براي هميشه ترك مي كنند و من طاقت دوري آنها را ندارم و

طاقت اين همه تنهائي را ندارم. بهروز به دنبال كارش رفت. او از بازار تهران عينك مي خريد و رفته بود كه سفارش كار دهد، در اين فرصت همه اعضاي خانواده و

فاميل به من حمله ور شدند و گفتند چقدر اشتباه كردي مسلمان شدي مگر بهائيت چه بدي داشت چرا خودت را بد بخت كردي؟

هيچكدام از اين حرفها روي من تأثير نداشت تا اينكه سليم گفت: مي داني كه اگر اعضاي تشكيلات با تو حرف بزنند و توهمچنان روي حرفت باشي طرد مي شوي؟

گفتم: من قبلاً مي دانستم كسي كه مسلمان شود طرد مي شود.

گفت: يعني تحمل دوري پدر ومادرو خانواده را براي هميشه داري؟

گفتم: بله دارم. فكر مي كنم به خارج رفته ام مثل داداش ها.

گفت: كسي كه به خارج مي رود مي تواند تلفني با عزيزانش حرف بزند و اميدوار است كه يك روز بر مي گردد و آنها را مي بيند اما تواگر مسلمان بماني و بهائي

نشوي از محبت خانواده براي هميشه محروم مي شوي.

گفتم: دوست ندارم از شماها جدا شوم من همه شمارا دوست دارم خصوصاً پدر و مادرم را اما من ديگر بهائيت را قبول ندارم. سودابه و شراره و مسعود و برادران

مسعود و بقيه هركدام حرفي مي زدند و بالأخره به من گفتند تو اگر مسلمان بماني تنها مي شوي، تنهاي تنها و بهروز مي تواند به راحتي تو را رها كند و به رفيق

بازي بپردازد و حتي مي تواند زن بگيرد و تو را طلاق دهد و تو كه ديگر طرد شده اي كسي را نداري، به اميد چه كسي مي خواهي زندگي كني؟ به سرنوشت زنان

خياباني دچار مي شوي و آواره و بي پناه مي گردي.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
ارسال پست

بازگشت به “بهائیت”