خاطرات مهنـاز رئـوفـي ( از بهائيـت ... تـا ... اسـلام )

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

خانه اي مثل بهشت

يك روز رؤيا خواهر آزيتا به خانه ما آمد و گفت آزيتا پيغام فرستاده كه هر طور شده ساعت سه بعد از ظهر منزل آقاي صالحي باشم.

البته قبلاً با آزيتا و آقاي قادري در باره ارتباط برقرار كردن با اين خانواده صحبت هائي شده بود اما نمي دانستم علت اين دعوت ناگهاني چيست؟

رأس ساعت سه بعد از ظهر طبق آدرس دقيقي كه رؤيا به من داده بود خود را به خانه آنها رساندم و هنگامي كه مهدي پسر بزرگ آقاي صالحي در را باز كرد خود را

يكي از دوستان صميمي آزيتا معرفي كرده و وارد شدم.

مهدي در حين احوال پرسي نگاه محبت آميز و جذابي داشت كه در يك لحظه مرا مثل نيروي خارق العاده اي به سمت خود كشيد.

در نگاه متبسم او غرق شدم اما يكباره به خود آمده ودرحالي كه توضيح مي دادم كه رؤيا خواهر آزيتا مرا به خانه شما دعوت كرده با من طوري رفتار مي كرد كه گوئي

سالهاست او را مي شناسم و اصلاً احساس يك غريبه را نسبت به او نداشتم .

حس كردم حواسش به گفته هاي من نيست و محو حركات من است و من كه هميشه متفاوت از سايرين برخوردي خيلي صميمي و شيطنت آميز داشتم گوئي او را

به خود جلب كرده بودم.

مرا به طرف خانه راهنمائي كرد و قبل از ورود متوجه حياط بسيار زيباي آنها شدم، حياط تقريباً بزرگي بود كه گلهاي سرخ نسترن از ديوارهاي آن بالا رفته بود و منظره

بسيار دلچسب و با صفائي ايجاد كرده بود يك استخر پر از آب آبي رنگ در وسط حياط بود ودر قسمتهائي از آن درختان انجير و سيب و آلبالو كاشته بودند.

مادرش و خواهرش نرجس، از اتاق خارج شدند و با مهرباني ومحبت زياد از من استقبال كردند و گفتند آزيتا هم قرار است بيايد وارد كه شدم حس كردم اين خانه به

نوعي مقدس است حس مي كردم آجر به آجر اين خانه عطر و بوي معنوي دارد و غبطه خوردم مثل حسرت دختر بچه اي به داشتن عروسك زيبا، مثل حسرت زنداني

اسير به پرنده اي در حال پرواز و نا خود آگاه آهي از دل برآوردم.

ده دقيقه بعد آزيتا هم آمد. بعد از ديده بوسي و احوال پرسي گفتم: چه خبر شده چرا مرا به اينجا كشاندي؟

گفت: آقاي صالحي و خانواده اش دوست داشتند تو را ببينند.

گفتم چرا؟

گفت: براي آنكه آن مسئله به خوبي و خوشي بر طرف شد مي خواهند از تو تشكر كنند.

من سراپا غرق خجالت شدم گفتم: آزي اين چه كاري بود كه كردي؟ مرا تا اينجا كشاندي كه اين خانواده محترم از من تشكر كنند مگر من چكار كردم؟

گفت: آقاي صالحي خيلي تو را دعا مي كند و چند بار تا بحال گفته حتماً بايد تو را ببيند.

گفتم: خيلي كاربدي كردي اگر مي دانستم براي اين است اصلاً نمي آمدم.

چند لحظه بعد آقاي صالحي با يا الله يا الله گفتن وارد اتاق پذيرائي شد تسبيحي در دست و عباي قهوه اي رنگي به دوش داشت.

تعجب كردم چون فكر مي كردم عبا فقط مخصوص روحانيون است اما بعد كه از آزيتا سؤال كردم گفت: بيشتر اوقات در منزل در حال عبادت عبا مي پوشد.

بسيار خوش برخورد و پر جذبه بود با وجودي كه بار اول بود كه مرا مي ديد طوري رفتار مي كرد كه گوئي يكي از اقوام نزديك آنها هستم و بعد از مدت زمان طولاني مرا

ديده است روي ديوار اتاق پذيرائي عكس حضرت محمد(ص) ديده مي شد و روي ميز نهار خوري عكس قاب گرفته امام خميني(ره) كه دور آن روبان مشكي كشيده

بودند وجود داشت.

تشكيلات طوري ما را تربيت كرده بود كه در مواجهه با چنين افرادي كه در واقع از مؤمنين واقعي اسلام هستند احساس برتري كنيم و به خود بباليم چرا كه ديگر

منتظر حضرت مهدي(عج) نيستيم و پيرو ديني هستيم كه از اسلام برتر است اما من كه خيلي نكته سنج و ريز بين بودم و اين خانواده را با تشكيلاتي هاي بهائي

مقايسه مي كردم احساس كمبود مي كردم و به آن همه معنويت و خلوص غبطه مي خوردم،

حاج آقا بعد از احوالپرسي خاطرات سالهاي جنگ را زنده كرد و از فداكاري و جان نثاري رزمنده ها و رشادتها و شهادت هم رزمانش گفت، حرفهائي كه مي زد برايم

خيلي تازگي داشت چرا كه هميشه خلاف اينها را شنيده بودم.

كم كم صحبتها را روي ضد انقلابيون برد و به ترورهائي كه طي چند سال پيش در شهرهاي مختلف صورت گرفته اشاره كرد و در نتيجه مي خواست بگويد شهادت از

افتخارات و آرزوهاي بزرگ ماست و از بالا ترين رتبه هاي معنوي است كه لياقت مي خواهد و با شكسته نفسي گفت: اين مقام عظيم و با ارزش از آنها سلب شده و

من و آزيتا وسيله اي بوديم و از جانب خدا مأموريت داشتيم تا از اين اتفاق جلوگيري شود و در خلال صحبتها از من تشكر كرده و گفت: خداوند انسانهاي رئوف و دل

رحم را دوست دارد، شما ثابت كردي كه قلب مهربان و شجاعي داري درحالي كه با ما هيچ آشنائي نداشتي و هيچ دليلي نداشت كه خود را به دردسر و زحمت

بيندازي و با اينكه ممكن بود كشته شوي اقدام به عملي كردي كه سزاوار تقدير است، چنين افرادي بزرگ و محترمند ودر معرض لطف و رحمت خاص خدا هستند و

از اين جهت دوست داشتيم شما را زيارت كنيم و با شما بيشتر آشنا شويم، تعريف متانت و وقار و فهم و شعور شما را از آزيتا خانم شنيده بودم خصوصا كه ما ارادت

عجيبي به سادات جماعت داريم جايگاه فرزندان حضرت زهرا(س) روي سر ماست، ما كه هرگز قادر به جبران محبت شما نيستيم اما دوست داريم ما را مثل خانواده

دوم خود بداني و هر وقت و هر زمان كه دوست داشتي با نرجس و مادرش باشي، خانه ما را خانه خودت بداني.

آقاي محمد صالحي در باره عملي كه من انجام داده بودم بيشتر صحبت كرد و بيش از اندازه اين قضيه را با ارزش جلوه داد خصوصاً كه مثالهائي آورد تا ثابت كند اين

عمل در درگاه خدا گم نخواهد شد و پاداش بزرگي خواهد داشت، من با صحبتهاي ايشان به ياد خوابي كه درباره امام خميني(ره) ديدم افتادم آن خبر مسرت بخش يك

خبر معمولي نبود يك خبر دنيوي نبود امام مژده يك پاداش بزرگ را به من داد بااين احساس بي نهايت دلگرم و خوشحال شدم.

مهدي در طول مدتي كه پدرش براي ما صحبت مي كرد به داخل اتاق پذيرائي نيامد، نرجس مرتب پذيرائي مي كرد. بالأخره براي توضيح مسئله اي آقاي صالحي از

مهدي خواست كه بيايد و آن مسئله را براي ما بازگو كند.

صحبت دراويش و صوفيان بود كه فكر مي كنند شيوخ آنها ناديده ها را مي بينند و از پشت درهاي بسته خبر دارند. افكار آدميان را مي خوانند و بر همه كائنات احاطه

دارند. او وارد پذيرائي شد و براي ماتعريف كرد كه مدتي از روي كنجكاوي به تحقيق درباره صوفيان پرداخته ودر مجالس آنها حضور مي يافته.

او گفت در خانه اين دراويش عكسهائي از بزرگانشان بر در و ديوارنصب است و علاماتي دارند كه بيانگر مطلبي است مثلاً آنها شيوخ خود را در حد خدا و پيامبر، عظيم

و توانا مي پندارند و در واقع براي خدا شريك قائل شده و در مقابل بزرگانشان تعظيم مي كنند و آنها را بيش از حد تكريم مي كنند.

از مهدي پرسيدم مگر عقايد دراويش و شيوخ با مسلمانها چه تفاوتي دارد؟

او گفت: اتفاقاً من هم دنبال همين بودم و متوجه شدم بزرگان اهل تصوف اعتقاداتي دارند كه كاملاً مغاير با معتقدات مذهبي ما است.

من درباره عقايد اين گروه سؤالاتي كردم و مهدي كه درباره اين فرقه اطلاعات كاملي داشت توضيحاتي داد كه مرا به فكر فرو برد.

وقتي از عكسهاي بزرگان و علامات مخصوص مي گفت، وقتي از تكريم بزرگان آنها مي گفت، وقتي از عشق وافر آنها نسبت به بزرگانشان مي گفت، وقتي مي گفت

آنها خود را برترين گروه در تمام دنيا مي دانند و فكر مي كنند كه يك روز همه پاكان و درستكاران به راه آنها خواهند رفت و هنگامي كه گفت شركت در جلسات براي آنها

اجباري است متوجه شدم با ما بهائيان تفاوت زيادي ندارند و اين مرا به فكر واداشت و با خود گفتم نكند ما هم يكي از اين فرقه ها هستيم
كه با شعارهاي بزرگان خود

به آنها پيوسته ايم،

خيلي اظهار علاقه كردم و گفتم: من خيلي مشتاقم در مجالس آنها حاضر شده و با آنها آشنا شوم شما مي توانيد به من كمك كنيد؟

مهدي گفت: اهل تصوف هم فقط يك گروه نيستند و صوفيان شيعه با صوفيان سني معتقدات متناقضي دارند و ادامه دا د من با صوفيان اهل تشيع رفت و آمد

داشتم.

از او خواهش كردم مرا با آنان آشنا كند و قرار شد يك روز بروم كه به همراه خواهر و يا مادرش به مجلس آنان رفته و در آنجا اشتياق و علاقه خود را نشان دهم تا

بتوانم با آنها رفت و آمد كرده و درباره آنها تحقيق نمايم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

روح بي تاب من و تصوف

مهدي صحبت مي كرد و من سراپا گوش بودم او پسري لاغر اندام با قدي متوسط بود، صورت گرد وخوش فرمي داشت كه با كمي ريش بيضي شكل جذاب شده بود

چشمان درشتش به پدر و تركيب كوچك بيني و دهان او به مادر شباهت داشت، پيراهن آبي رنگي روي شلوار سورمه اي و پارچه اي انداخته بود،

مهدي حدود بيست و چهار ساله بود و پس از فارغ التحصيل شدنش در رشته مهندسي مكانيك در نيروي انتظامي استخدام شده بود اما به علت بسيجي بودنش در

تمام مدت تحصيلش همه او را بسيجي مي دانستند، همه اين چيزها را در كنار پدر و مادر و خواهرش از او پرسيدم و به حدي راحت و صميمي با او صحبت مي كردم

كه وقتي صحبتها تمام شد آزيتا گفت: خوش بحالت چقدر راحت و اجتماعي برخورد مي كردي، اين همه مدت كه من با اين خانواده رفت و آمد دارم هنوز نتوانسته ام به

راحتي تو با مهدي صحبت كنم

و بعد لبخندي زد و گفت: شيطون با آن رفتار و آن لبخندهاي زيبايت توجه مهدي را حسابي به خودت جلب كرده بودي.

آن روز تا عصر به صحبت پرداختيم و بعد من و نرجس و آزيتا به اتاق نرجس رفتيم و رابطه صميمانه اي با نرجس پيدا كردم.

غروب شد و من از همه اعضاي خانواده تشكر كردم و از آنها خداحافظي كرده و به همراه آزيتا به خانه برگشتم آزيتا با خانه خودشان تماس گرفت و به خانه ما آمد،

آن شب مثل بيشتر شبهائي كه با دوستانم مي گذراندم با آزيتا تا صبح نخوابيديم، طولي نكشيد كه با خانواده آقاي صالحي به حدي دوست شده بودم كه به قول

حاجي فكر مي كردم خانواده دوم من هستند.

نرجس دختر با محبتي بود خيلي شوخ و سرزنده بود. به عقايد من احترام مي گذاشت و سعي مي كرد با من بحث نكند و وقتي حس مي كرد ممكن است صحبتهاي

ما به جر و بحث تبديل شود بحث را عوض مي كرد و با يك شوخي با مزه به بحث خاتمه مي داد.

اين حركت او باعث شده بود من در صدد محكوم كردن او و عقايد او نباشم و به لجبازي نيفتم. هر چيزي كه ازاو و خانواده او مي شنيدم وبرايم جالب بود براي پرويز

مي گفتم و اين كمك بزرگي شد تا كم كم نظر پرويز را هم نسبت به شيعيان تغيير دهم.

پرويز مي خواست دوباره به ضد انقلابيون در كوه ملحق شود براي او خط و نشان كشيدم و گفتم اگر به اين راه ادامه دهي ديگر با تو حرف نخواهم زد، او هم تسليم

شده و ديگر به كوه برنگشت.

آن سال هر دوي ما قبول شديم و سال بعد من از تحصيل كردگان بهائي استفاده كرده و براي درسهاي سخت از معلمان خصوصي كمك گرفته و به ادامه تحصيل

پرداختم.

روح بي تاب من و تصوف

به همراه مهدي و نرجس در مجلس دراويش حضور يافتم و با خانمي آشنا شدم كه بيمار بود و پوست دست و صورتش مثل حالت سوختگي تاول مي زد و دردناك و

خونين بود او خانم جواني بود كه يكباره به چنين بيماري عجيبي مبتلا شده بود او اطمينان داشت كه اگر به يكي از شيوخ دسترسي پيدا كند شفا مي يابد.

او هم مثل همه اهل تصوف به شدت عاشق راهش بود. درجلسه آنها اشعار مولانا و حافظ خوانده مي شد و كتابهائي داشتند كه نوشته بزرگان آنها بود صفحاتي از

آن كتابها هم خوانده مي شد و بعد با چاي و شيريني پذيرائي شده و سپس يكي از بزرگان آنها كه هنوز به مقام مشايخ نرسيده بود و مردي كه داراي محاسن بلند،

شكمي بر آمده و هيكل چاق و قدي كوتاه بود، وارد جلسه مي شد همه در مقابلش تعظيم مي كردند و دست او را بوسيده و به گريه مي افتادند آن شخص كه مورد

اين همه تعظيم و تكريم قرار مي گرفت به صحبت براي حاضرين مي پرداخت، من با كنجكاوي زياد به حرفهايش گوش مي كردم معلوم بود اطلاعات بسيط و كاملي

ندارد و حتي از قدرت بيان مناسبي هم برخوردار نبود و عباراتي كه به كار مي برد بسيار ابتدائي و بعضاً غلط بود اما حاضرين عاشقانه به حرفهايش گوش مي كردند و

عقيده داشتند كه او داراي معجزاتي است و هيچ بعيد نيست كه از پشت درهاي بسته هم آگاهي داشته و همه افكار ما را بخواند اما اين مسئله را از ما پنهان مي

كند حاضرين او را انساني والا مقام كه داراي قدرت الهي است تصور مي كردند و مشكلات زندگيشان را با او در ميان مي گذاشتند و او راهنمائي هائي مي كرد كه

كاملاً مشخص بود دو پهلو حرف مي زند كه اگر در اثر راهنمائي هاي او مشكلاتشان بيشتر و بغرنج تر شد بگويد من طور ديگري گفته بودم و شما اشتباه كرديد و اگر

به طور اتفاقي موفق شدند و به مرادشان رسيدند بگويند در اثر راهنمائي هاي او بود.

مثلاً همين خانم تعريف مي كرد كه يكي از اقوام ما اصلاً قصد بچه دار شدن نداشتند يك روز حضرت آقا (منظورشان همين شخص بود) مژده بچه دار شدن را به آنها

داده بودند و از اين قبيل مسائل كه مردم را دور او جمع مي كرد و آنچنان آنها را به اسارت مي كشيد كه آنها هم غير از خواسته بزرگانشان عمل نمي كردند.

مهدي مي گفت: فرقه ها را استعمار پايه ريزي كرده و در بيشتر كشور هائي كه قصد غارت و استعمار آنها را داشته رواج داد. تا مردم را سرگرم

خرافات و اوهام نمايد و آنها را از حقايق اطرافشان دور نگه دارد و به راحتي به چپاول ثروت آنان بپردازد.

به بيشتر بزرگان اين فرقه ها كه دست نشانده خود استعمار بودند گفته شده كه پيروان خود را از دخالت در سياست منع كنيد تا در تصميم گيري هاي سياسي

نقشي نداشته و دولت هاي وابسته به استعمار را راحت بگذارند.

من مدتي هم به آن جلسات مي رفتم و با چند نفر از آنها رابطه بر قرار كرده و به عنوان اينكه به اين راه علاقه مندم با آنها به منازلشان مي رفتم و به تحقيق مي

پرداختم، با خانواده ديگري كه جوان بودند و يك فرزند پنج ساله داشتند طرح دوستي ريخته و با آنها وارد بحث شدم آنها هم دقيقاً مثل ما بهائيان هيچ دليل و منطقي

براي حقانيت راهشان نداشتند و تنها به عشق به اين راه و شيفتگي بيش از حد خود اشاره كرده و اين را دليل بر حقانيت راهشان مي دانستند.

از حرفهاي آنها هم متوجه شدم كه مكتب شيعه را به شدت مي كوبيدند و مي گفتند شيعيان حقيقي ما هستيم و آنها از حقيقت غافلند.

يك روز به آنها گفتم: ما معتقديم كه مهدي موعود ظهور كرده و احكام و دستورات تازه اي از سوي خدا آورده. آنها مثالهاي فراواني آوردند كه عده زيادي ادعاي قائميت

كرده و پيروان زيادي را به دنبال خود كشيده اند و در كشورهاي ايران و هند و ديگر كشور هايي كه روسيه و انگليس و اسرائيل قصد استعمار آنها را داشت چنين

افرادي را گماشت و آنها تا توانستند بادروغهاي خود و هم دستانشان عده اي را جذب كرده و به خود سرگرم نمودند تا به نام مذهب اموال آنها را بالا بكشند و به

اهداف سياسي خود نائل شوند و من اصرار مي كردم كه مكتب شما هم ممكن است همين باشد اما آنها نمي پذيرفتند و مي گفتند: مكتب ما از زمان حضرت علي

(ع ) مانده و برترين و پاك ترين مكتب الهي ست،

سماجت آنها در اثبات حقانيت راهشان دقيقاً مثل بهائيان بود و من حسابي در حقانيت راه خويش به ترديد افتاده بودم اما هيچ جايگزيني براي آن نمي يافتم و از اين رو

به فعاليتهاي خود ادامه مي دادم و دائماً از خدا درخواست مي كردم كه حقيقت مطلق را به من بنماياند راه حقي كه مرا به كمال حقيقي رسانده و در آن راسخ و

مطمئن پيش روم و هدفمند و پايبند زندگي كنم تنها هدفم نيز رضايت خدا و رسيدن به تعالي روح بود.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

شستشوي مغزي كودكان توسط بهائيان

همچنان به فعاليتهاي مذهبي خود ادامه مي دادم، معلم مهد كودك بهائيان شدم و براي اداره مهد كودك حقوق ناچيزي از طرف تشكيلات مي گرفتم

كه بيشتر آن را صرف نيازمندان مي كردم چرا كه نياز مادي نداشتم و با نيت پاكي قصد خدمت به بچه ها را داشتم

اما برنامه هائي كه به من مي دادند تا به بچه ها بياموزم كاملاً در راستاي شستشوي مغزي آنها بود و من به عينه مي ديدم كه چگونه از سه سالگي كودكان را

نسبت به اسلام و مسلمانان بد بين مي كردند و چگونه مغز كوچك آنها را با خرافات و اوهامي كه ارمغان دستاورد بهاء و عبدالبهاء بود پر مي كردند

و چگونه با آوردن مثالها و بيان داستانهايي آنان را از خارج شدن از بهائيت مي ترساندند

و با اين ترس و وحشتي كه دردل كودكان از انتخاب راهي به جز راه بهاءمي انداختند و با وحشتي كه آنان از طرد شدن و اخراج شدن از خانه و خانواده داشتند

شعار بي اساس تحري حقيقت را سر مي دادند و به ظاهر وانمود مي كردند كه بهائيان در پانزده سالگي پس از تحري حقيقت مي توانند راه خود را انتخاب نمايند

و اين تحري حقيقت چه شعاري بود درحالي كه هيچ كدام از بهائيان حق نداشتند با مسلمانان ازدواج كنند، حق نداشتند كتابهاي ساير جوامع را مطالعه كنند،

حق نداشتند كتابهاي رديه را كه بيشتر بهائيان مسلمان شده آنها را نوشته بودند مورد مطالعه قرار دهند، از كثرت كلاسهاي متفرقه كه همه آنها اجباري بود

وقت نداشتند به تحقيق در شناخت ساير مذاهب بپردازند و به حدي آنها را سرگرم نموده و عليه اسلام كه راه خدا بود تبليغات سوء داشتند كه ديگر تحري حقيقت

معني و مفهوم حقيقي خود را از دست مي داد و من كه مربي آن كودكان بي گناه بودم از آموزش بعضي از قسمتها پرهيز مي كردم، مثلاً بذر نفرت و كدورت نسبت

به مسلمانان رادر دل كوچك آنها نمي كاشتم و چون خودم با خانواده آقاي محمد صالحي آشنا شدم ونظرم نسبت به شيعيان عوض شده بود كودكان را از اين خصومت

و نفرت بر حذر مي داشتم و اين برنامه ها درحالي بود كه شعار دوستي و مودت و محبت با همه مذاهب و ملل شعار ديگر بهائيان بود و اينهمه نفرت و خشم را نسبت

به مسلمانان كساني تزريق مي كردند كه دم از صلح عمومي و وحدت عالم انساني مي زدند.

تمام اوقات من پر بود، درس مي خواندم و در اوقات فراغت به فعاليتهاي هنري مي پرداختم، كارهاي هنري را دوست داشتم و از هر هنري بهره اي برده بودم،

گلدوزي و كوپلن دوزي مي كردم و عاشق قاليبافي نيز بودم.

يك نقشه بيجاري ريز بافت انتخاب كردم كه نقشه پشتي بود آن نقشه را به دلخواه تغيير دادم تا تبديل به يك فرش سه متري شود، همه حتي فرشبافهاي متبحر با

اين كار مخالفت مي كردند و مي گفتند امكان ندارد و حتماً فرش ناقص مي شود.

اما من با سماجت توانستم طرح مورد علاقه ام را پياده كنم و دو تخته فرش بزرگ با نقشه زيباي بيجاري بافتم كه همه رنگها را هم به دلخواه خودم تغيير داده بودم.

گلهاي رز برجسته اي داشت و پرندگان زيبائي كه مي شد صداي آوازشان را از دل طبيعت فرش شنيد.

رابطه ام با پرويز در حد يك رابطه دوستانه و سالم ادامه داشت. يك زمستان ديگر را پشت سر گذاشتم و ايام عيد به تهران رفتم و در آنجا عروسك سازي را ياد گرفتم

وقتي به خانه آمدم انباري بزرگ داخل حياط را تبديل به كارگاه عروسك سازي كردم.

سرمايه اوليه را از برادرم گرفتم اما طولي نكشيد كه توانستم آن سرمايه را به جريان انداخته و كسب درآمد كنم پدر و مادرم هم در مواقع بيكاري به من كمك

مي كردند. دو، سه نفر از دختران همسايه را هم به كار گرفته بودم براي بازار يابي و خريد پارچه هاي مورد نياز مجبور بودم به تنهائي به تهران رفته و از بازار لوازم مورد

نياز را تهيه و براي فروش عروسكها هم سفارش بگيرم و براي من اين سخت ترين مرحله كار بود، محيط تهران آلوده بود و من مي ترسيدم زماني اين تلاش براي كار و

كسب در آمدي شرافتمندانه منجر به خدشه دار شدن حيثيت و آبرويم شود

گرچه هيچ اتفاق خاصي نيفتاد اما مردم انتظار نداشتند دختري در سن و سال من تا اين حد فعال و با همت باشد، مي ديدم كه بعضي ها سعي مي كنند وارد زندگي

خصوصي من شوند و از آن سر در آورند، بعضي ها در صدد دوست شدن و سوء استفاده بر مي آمدند و من از اين مسائل سخت آزار مي ديدم به همين دليل چند ماه

بعد وقتي پارچه ها همه تبديل به عروسك شد ديگر به اين كار ادامه ندادم در حاليكه در آمد نسبتاً خوبي داشت.

يكسال ديگر گذشت پرويز ديگر تصميم گرفته بود به خواستگاري بيايد و دائم اصرار مي كرد كه با ازدواج با من موافقت كن و اجازه بده به خواستگاري آمده خانواده را

مجبور كنيم تا به چنين وصلتي راضي شوند و من مي دانستم كه با مخالفت شديدي روبرو خواهيم بود، به او گفتم مي دانم كه در گيري شديدي با خانواده خواهيم

داشت، پرويز خنديد و گفت: جنگ جنگ تا پيروزي ومرا تشويق كرد كه اگر تو بااين ازدواج موافق باشي اگر مرا دوست داشته باشي هيچكس نمي تواند ما را از

رسيدن به همديگر منع كند

بالأخره يك روز به همراه مادرش به خواستگاري آمدند، پدر و مادرم مخالفت كردند و صحبت اين خواستگاري به برادرانم در آلمان و آفريقا هم رسيد. من مصمم بودم كه

با او ازدواج كنم اما برادر و خواهر ها سخت مخالفت كردند به حدي كه مرا تهديد به قطع رابطه مي كردند و مي گفتند او مسلمان است، كم كم عقايد تو هم سست

مي شود و ديگر اجازه ات در دست يك فرد مسلمان مي افتد و نمي تواني به فعاليتهاي تشكيلاتي ادامه دهي و بالأخره اين اختلاف عقيده منتج به طلاق مي شود

و پرويز قول مي داد كه مخالفتي با هيچ كدام از فعاليتهاي من نداشته باشد اما مخالفتها روز به روز بيشتر مي شد، پرويز با برادرها ساعتها بحث مي كرد و به نتيجه اي نمي رسيدند.

من به برادرها گفتم مخالفت شما بي فايده است من تصميم دارم با او ازدواج كنم. چند سال است با او رفت و آمد دارم و او را كاملاً مي شناسم و به هم علاقه

منديم و دين نبايد باعث شود كه من به آرزوهاي مشروعم نرسم.

پرويز به من وعده هاي خوبي مي داد مي دانستم كه آينده خوبي خواهد داشت او خيلي با استعداد بود ومي توانست مرا هم رشد دهد مي دانستم در كنار او به

موفقيتهاي بزرگي مي رسم.

من مثل بهائيان ديگر يك بعدي نمي انديشيدم و موفقيت را فقط در كسب مقامات تشكيلاتي نمي ديدم، برادرها و زن برادرهايم براي اينكه مرا از اين ازدواج منصرف

كنند دست به دامن محفل شدند و فكر مي كردند من به روي حرف آنها حرف نخواهم زد.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
New Member
New Member
پست: 1
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۳ مهر ۱۳۸۶, ۱۱:۱۷ ق.ظ

پست توسط dss »

با تقدير و تشکر از مطالب جالب و مفيد که در اين مطالب نسبتاً مختصر دين ما را نسبت به اديان ديگر روشن مي سازد.
اگر مطلب بيشتري در اين مورد گذاشته شود ممنونم(التماس دعا)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

ما مهره سياستمداران بزرگيم

دوباره به محفل احضار مي شوم

آنها مرا به محفل احضار كردند و من از اين دستور سرپيچي كردم، يكبار ديگر پيغام دادند باز هم نرفتم، يك شب ديدم به خانه ما آمدند

و جلسه را در خانه ما برگزار كردند، از همه طرف به من حمله كردند خواهر و برادرها از يك طرف و خواهش مظلومانه و ملتمسانه پدر ومادرم هم از طرف ديگر

مرا در تنگنا قرار دادند و من راهي جز فرار از آن وضعيت نداشتم آنها را با عصبانيت ترك كرده و به اتاقم رفتم و گفتم اگر مخالفت كنيد با او فرار مي كنم.

ياد حرف برادر بزرگم افتادم كه قسم خورده بود باازدواج من مخالفت نكند. فرداي آن شب به خانه برادرم رفتم

و گفتم مگر قول نداده بودي خودت ما را عقد كني حالا وقتش رسيده بيا و ما را به عقد هم در آور.

بدون مخالفت اما با ناراحتي پذيرفت با پرويز و مادرش و برادر بزرگم به يك محضر رفتيم و قضيه بهائي بودن مرا گفتيم،

قرار بود به علت اختلاف عقيده دو عقد صورت بگيرد يكي عقد اسلامي و ديگر عقد بهائي

اما آن محضر به اين كار تن نداد و گفت دختر هم بايد مسلمان شود وگرنه عقد باطل است به يك محضر ديگر رفتيم ولي آنها هم از اين كار امتناع كردند،

با نااميدي به خانه برگشتيم. وقتي به خانه رسيدم متوجه شدم غم و ماتم از در ديوار خانه مي بارد خانه اي كه هميشه پر از شلوغي و نشاط و صميميت بود

به غمكده اي مي مانست كه عزيزي را از دست داده باشد.

مادرم ديگر با من مهربان نبود، پدرم ساكت شده و غرق تفكر واندوه بود.

برادران و خواهران مرا از خود مي راندند، در خانه احساس غريبي مي كردم تحت فشار همه جانبه بودم،

سليم با ناراحتي گفت: اين را مي گويم كه بعداً گله اي نباشد و نگوئي كه نگفتي، اگر تو با پرويز ازدواج كني رفت و آمدي با تو نخواهيم داشت،

هيچكدام از ما به خانه ات نخواهيم آمد و اگر زماني به بن بست خوردي و كار به طلاق كشيد حق برگشتن نداري.

گفتم مشكلي نيست من همه اينها را قبول مي كنم هميشه دري هست كه انسان احساس بيچارگي نكند و آن درگاه خداست.

پرويز كه اين مقاومت مرا ديد عاشق تر از پيش شده بود داخل حياط منزلشان يك اتاق ساخت كه ساختن آن ده روز بيشتر طول نكشيد

بعد از سفيد كاري همه قسمتهاي در و ديوار آن را با طراحي هاي خود پر كرده بود حتي سقف آن را هم طراحي هائي از طبيعت به طور ماهرانه اي كشيده بود،

يك روز با مادرم به خانه آنها رفتيم و مادر پرويز با مهرباني از ما استقبال كرد و مرا كه موجب تغيير عقيده پسرش نسبت به ملحق شدن به ضد انقلابيون شده بودم از

صميم قلب مي بوسيد و محبت مي كرد بعد اتاقي را كه پرويز ساخته بود به ما نشان داد خيلي شاعرانه و هنرمندانه بود طراحي هاي او نظير نداشت پيرمردي را در

كنج اتاق طراحي كرده بود كه خيلي شبيه به پدرم بود و هركدام از چروك اطراف چشم و پيشاني اش يك دنيا سخن داشت و خستگي طول عمر و سپري كردن ايام

سخت زندگي در ني ني چشمانش پيدا بود.

يك كاريكاتور از من كشيده بود كه درشتي چشمان مرا در صورتم به نمايش گذاشته بود و مژه هاي بلند مرا عروسك وار و خوش حالت تا ابرو ادامه داده بود.

مامان درحالي كه اين طراحي زيبا را نگاه مي كرد گفت: اين دو تا ديوانه شده اند فكر مي كنند به همين راحتي است، فردا كه بچه دار شدند و بچه ها هزار و يك

خواهش از آنها داشتند به غلط كردم مي افتند.

من گفتم: مامان بالأخره من نفهميدم مخالفت شما به خاطر اختلاف عقيده ماست يا مسائل ديگر؟

گفت: همه چيز، روبه پرويز كرد و گفت: تو اجازه مي دهي رها بچه هايش را بهائي كند و به درس اخلاق و ساير جلسات بفرستد؟

پرويز گفت: من ياد گرفتم خودم راهم را انتخاب كنم بچه ها هم بايد خودشان راهشان را انتخاب كنند نه من نه رها نبايد آنها را وادار به پيروي از راه خود كنيم.

مامان گفت اما ما بچه ها را از دو سه سالگي به مهد كودكهاي خودمان مي فرستيم، تشكيلات براي آنها برنامه هاي مخصوصي دارد و از همان كودكي چيزهائي را

كه بايد ياد بگيرند ياد مي گيرند و وقتي به سن پانزده سالگي رسيدند خودشان بدون اصرار و دخالت ديگران تسجيل مي شوند.

گفتم: مامان پس من چرا راغب نبودم كه تسجيل شوم؟

مامان آهي كشيد و گفت: تو از بچگي سركش و ياغي بودي بعلاوه زمان بچگي تو جنگ بود و تو هم به مهد نرفتي و هم درس اخلاق را مرتب شركت نكردي.

پرويز خنديد و گفت: با اين حال آخرش اين بچه سركش خوب رام شد. درس و تحصيل را هم فداي راهش كرد.

چشمان مادر پرويز خيلي ضعيف شده بود پزشكان احتمال نابينا شدن او را مي دادند مادر پرويز دستي به هر دو چشم خود كشيد گفت: ستاره خانم اين مسائل همه

حل مي شود دعا كنيد خدا سلامتي بدهد همه ما بنده يك خدائيم و همه فقط او را مي پرستيم چه فرقي مي كند از چه راهي.

مامان گفت اتفاقاً آمدم بگويم اين وصلت اصلاً به صلاح نيست. اختلاف پيش مي آيد هنوز هيچي نشده برادرهاي رها با او حرف نمي زنند.

مادر پرويز گفت: نه اين چيزها قبل از ازدواج است بعد از عروسي دلشان نرم مي شود آنها هيچ وقت از خواهرشان دست نمي كشند.

مامان گفت: نه در بين ما اينطور نيست كه كسي به حرف محفل گوش نكند اگر بدون اجازه محفل با مسلمان وصلت كند ديگر غريبه است

و ادامه داد من خودم دو تا خواهر داشتم كه با مسلمان ازدواج كردند همه فاميل با آنها قطع رابطه كردند و الان سالهاست كه ديگر آنها را نديده ام.

پرويز گفت اين كه بدتر است اگر با آنها رفت و آمد مي كرديد شايد همسران آنها را هم به طرف خودتان مي كشيديد.

مامان گفت: مسلمان بهائي بشو نيست. همان روز اول دامادمان خواهرم را به مكه برد و او را توبه داد و براي هميشه او را از ما گرفت.

مامان درباره خاله ها حرف مي زد آنها در همدان زندگي مي كردند و هردو مسلمان شده و من يكي از آنها را كه به مكه رفته بود و شديداً مؤمن و معتقد به اسلام بود

نديده بودم.

خانواده من درباره خاله هايم به حدي بد گفته بودند كه من ناخود آگاه آنها را دوست نداشتم بد گوئي خانواده ام فقط روي اعتقادات آنها بود كه از آنها به عنوان رانده

شده نالايق و سياه دل ياد مي كردند و معتقد بودند كه آنها را خداوند دوست نداشته و رستگار نكرده و به اين آئين راه نداده است.

مامان در حين صحبت صادقانه و ساده منشانه حقايق درونش را بروز مي داد و مثل بهائيان تحصيل كرده تعليم ديده با سياست حرف نمي زد.

پرويز گفت: من قول مي دهم كه با رها هيچ كاري نداشته باشم او هر طور دوست دارد مي تواند زندگي كند و قول مي دهم او را به مكه نبرم و با شوخي گفت: چون

پولش را ندارم اما او دختر با استعدادي است هرگز نبايد درسش را رها كند تلاش مي كنم كه او را براي ادامه تحصيل به دانشگاه بفرستم او بايد به دانشگاه برود و

براي خودش كسي شود و ادامه داد من هم بالأخره به حرفهاي رها رسيدم و از راهي كه انتخاب كرده بودم منصرف شدم ديگر هيچ وقت وارد مسائل سياسي

نمي شوم و تصميم دارم فقط درس بخوانم تازه متوجه شدم ما آدمها مهره سياستمداران بزرگيم آنها ما را مثل مترسك هر طور كه دوست دارند مي رقصانند

و به هر سو كه مي خواهند مي برند و ما بي جهت به جان همديگر افتاده ايم و همديگر را مي كشيم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

ترس بهائيان از عالمان مسلمان

مامان يكباره به گريه افتاد و گفت: خدايا مرا مي كشتي و اين دم آخر اين ته تغاري را در دامنم نمي گذاشتي.

با اين حرف مادرم بي نهايت ناراحت شدم، من علاقه عجيبي به او داشتم و طاقت چهره غمگين او را نداشتم گوئي خنجري به قلبم فرو رفت

گفتم: مامان همه عمر و زندگيم فداي تو. خدا آن روز را نياورد كه تو از من راضي نباشي تو تنها عشق من بعد از خدائي مگر من چه گناهي كردم كه چنين آرزوئي مي كني؟

گفت: دروغ مي گوئي اگر برايت اهميت داشتم به حرفم گوش مي كردي و مرا كه تو را با هزار رنج و زحمت بزرگ كردم كمي به حساب مي آوردي و اين همه عذاب

نمي دادي اي كاش دستم مي شكست و اجازه نمي دادم شما اينهمه همديگر را ببينيد. اين بود نتيجه اعتماد من؟! من فكر مي كردم تو اينقدر عاقل هستي كه

بداني ما با اغيار وصلت نمي كنيم نمي دانستم عشق چشمان تو را كورمي كند و همه زحمات مرا هدر مي دهد همينطور اينها را مي گفت و گريه مي كرد او كه

اشك مي ريخت گوئي دنيا به سرم خراب مي شد، تحمل يك لحظه اش را نداشتم.

گفتم: فدايت بشوم مامان جان عزيز دلم تو بگو بمير همين حالا مي ميرم من هم فكر مي كردم تو آنقدر منطقي و عاقل هستي كه چنين اجازه اي به من بدهي، من

كه نمي خواهم مرتكب گناه شوم. هجده سالم تمام شده و تصميم گرفتم ازدواج كنم فقط كسي را كه انتخاب كرده ام هم عقيده ما نيست اين كه خطاي بزرگي

نيست قابل حل است چرا مسئله را اينقدر بزرگ مي كنيد؟

مامان گفت: نه رها، بزرگ است خيلي بزرگ تو خودت تشكيلات را مي شناسي ديگر براي ما آبرو نمي ماند همه سرزنشمان مي كنند از ما بعيد است كه دختر به

مسلمان بدهيم، زحمات پدر و برادرانت را به هدر نده.

پرويز گفت: ستاره خانم خواهش مي كنم اينهمه خودتان را اذيت نكنيد شما خيلي براي من زحمت كشيده ايد، من و رها در سايه محبتهاي شما توانستيم درس

بخوانيم و ديپلم بگيريم واقعاً شما را به اندازه مادر خودم دوست دارم و هيچوقت محبتهاي شما را فراموش نمي كنم از بچگي هر وقت مريض مي شدم دستان شفا

بخش شما مرا شفا مي داد اگر شما را دوست نداشتم كه اصلاً به سمت رها نمي آمدم من نمي خوام ناراحت شويد فقط اشتباه مي كنيد اين تشكيلات فقط به

منافع خودش فكر مي كند و افراد را فداي اهداف خودش مي كند سرنوشت افراد اصلاً برايش مهم نيست فقط كمي ذكاوت لازم است تا بفهميد من چه مي گويم

بخدا آنها به آخرت و عاقبت افراد فكر نمي كنند فقط آرزوي مقامات دنيوي و اهداف سياسي در سر دارند. بازيچه اين تشكيلات نشويد اصلاً كدام دين بدين شكل روند

تشكيلاتي دارد؟ دين كه نبايد تابع سيستم تشكيلاتي باشد دين براي قلوب مي آيد و هر قلبي كه آمادگي اش را داشته باشد جذب مي شود اينهمه اجبارو افراط و

تفريط لازم نيست. اينها همه خدعه و نيرنگ سران تشكيلات است اينها از دين براي بازار گرمي استفاده كرده اند از اسم دين استفاده كرده اند تا راحت تر بتوانند در

قلب مردم نفوذ كنند شما را به خدا اين همه خودتان را اسير تشكيلات نكنيد. مادر مثل ديگي كه راه نفسش را بسته باشند يكدفعه منفجر شد و از جا برخاست و

گفت: اين رها و اين شما هر كاري دوست داريد بكنيد اما رها به تو بگويم من خودكشي مي كنم من كه به اندازه كافي زندگي كرده ام به اندازه كافي رنج كشيده ام،

اشك ريخته ام، مي خواستم روزهاي آخر عمر را بدون ناراحتي و عذاب بگذرانم كه تو نگذاشتي ديگرطاقت ندارم شب و روزم سياه باشد و براي بدبخت شدن آخرين

فرزندم دائم غصه بخورم و گريه كنم ديگر چشمانم سو ندارد.

او را بوسيدم و گفتم: الهي فداي چشمانت شوم مامان جان من غلط كنم كه باعث مرگت شوم اگر صد جان داشته باشم همه را فداي يك تار مويت مي كنم اگر

واقعاً راضي نيستي من هم مجبورم بپذيرم

نگاهي به پرويز كردم و گفتم: مرور زمان شايد ما را به هم برساند اما فعلاً مجبورم به تو پاسخ منفي بدهم.

مادرم گفت: مرور زمان مگر مرا بكشد بعد.

گفتم خدا نكند هر چه شما بگوئي مامان من حرفي ندارم.

پرويز با ناراحتي گفت: جا زدي رها؟

گفتم اين تو بودي كه كارها را خراب كردي آخر اين چه حرفهائي بود كه در كنار مادرم زدي؟ مگر نمي داني او چقدر حساس است؟تو از همين الان همه عقايدت را ابراز

كردي بعد به ظاهر مي گوئي من كاري به عقايد تو ندارم خب هركس باشد مي فهمد كه بعد از ازدواج چقدر روي من مؤثر خواهي بود.

وقتي مي خواستم از اتاقش خارج شوم گفت رها اين اتاق را به عشق تو ساختم. گفتم قسمت نبود مرا ببخش.

آن روز با مادرم از خانه پرويز خارج شديم و من به مادرم قول دادم كه براي هميشه فكر ازدواج با پرويز را از سرم بيرون كنم و براي هميشه با او قطع رابطه نمايم تا كم

كم او را فراموش كنم براي اينكه مادرم ناراحت نشود منتي هم براو نگذاشتم و طوري رضايت دادم كه گوئي از صميم قلب راضيم اما فراموش كردن پرويز به اين

سادگي نبود من به او اميد داده بودم و حال با قساوت تمام شانه بالا انداختم و بي تفاوت از او گذشتم.

اما چاره اي نداشتم نفرت بهائيان از مسلمانان و يا بهتر بگويم وحشت بهائيان از مسلمانان به حدي بود كه مطمئن بودم مرا از خانواده بخصوص ديدن مادرم محروم مي

كند.

بهائيان فقط در صورتي با مسلمانان رفت و آمد دارند كه مطمئن باشند هيچ خطري آنها را تهديد نمي كند و ضمناً مي توانند بهائيت را تبليغ كنند و باعث تبليغ افكار

بهائي گري شوند.

آنها فقط با افراد كاملاً بي سواد و عامي صحبت مي كردند و من هيچ وقت نديدم كه يك بهائي با يك عالم مسلمان بنشيند و از بهائيت حرفي بزند مي دانستند كه

محكوم مي شوند لذا اصلاً با عالمان و تحصيل كردگان و خصوصاً روحانيون هيچگونه بحثي پيش نمي كشيدند.

براي اينكه مادرم غصه نخورد در كنار او خودم را شاد و بي تفاوت نشان مي دادم اما به محض اينكه تنها مي شدم زخم دلم تازه مي شد و جانم شعله مي كشيد.

خبر منصرف شدن من از ازدواج با فردي مسلمان به گوش خواهر و برادرها رسيد. سليم و سودابه همه را دعوت كردند و جشن كوچكي به راه انداختند، يك نوار شاد

كردي گذاشتند و همه اعضاي خانواده به رقص و پايكوبي پرداختند همه با من مهربان شده بودند و مي گفتند امتحان ديگري از سرت گذشت از اين امتحان هم

سربلند بيرون آمدي جامعه بهائي به تو نياز دارد تو با هوش و پر كار و پر انرژي هستي ومي تواني باعث ارتقاي امر و مفيد به حال جامعه بهائي باشي حيف است كه

تو از دست بروي مي دانستم بيشتر اين خوشحالي ها از آن جهت است كه باز در تشكيلات سري بلند كنند و بگويند ما يكبار ديگر ثابت كرديم كه چقدر به بهائيت

پايبنديم اين فخر فروشي ها و سبقت جستن ها و رقابت كردن براي تشكيلاتي بودن، فرهنگي بود كه خود تشكيلات عمداً آن را طرح ريزي و رواج داده بود چون مقوله

ايمان امري بود كه به اعتقادات قلبي افراد مربوط مي شد اما تشكيلاتي بودن يعني در راستاي اهداف سياسي و اداري سياستگذاران قدم برداشتن، يعني با نماز

خواندن و روزه گرفتن و ساير مسائل عبادي مذهبي كه به ايمان مربوط مي شد كسي كاري نداشت و بااينكه مي دانستند اكثر جوانان اهل نمازو روزه نيستند

هيچگونه اعتراضي نمي كردند و هيچ فشاري روي آنها نبود اما به محض اينكه بر خلاف دستور تشكيلات عمل مي كردند مثلاً در جلسات شركت نمي كردند و يا طبق

دستورات سياسي روز پيش نمي رفتند با اعتراض شديد روبه رو مي شدند.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

گناه من چه بود؟

آن شب كه براي من جشن گرفته بودند در دلم آشوبي بر پا بود، به تنهائي پرويز فكر مي كردم به اينكه بعد از اين چگونه مي توانم بدون او بدون خواندن نوشته هاي

خوب او بدون ديدن طراحي هاي زيبايش و بدون عشق و اميد زندگي كنم.

از روز بعد كه تنها شدم با ناز و نوازش مادرازخواب بيدار مي شدم اما چشمانم را كه باز مي كردم دلم مي خواست مي بستم و فراموش مي كردم كه بر من چه

گذشته دلم مي خواست هرگز بيدار نمي شدم تا غم سنگين گذشتن از پرويز خاطرم را نيازارد، هر غروب از دوري او گريه مي كردم

و نوشته هاي خودم را كه او تائيد كرده بود و از آنها به عنوان شاهكار ياد مي كرد بارها و بارها مي خواندم.

او از من يك قهرمان ساخته بود قهرماني كه قرار است با قومي در افتد و در ميدان نبرد يك تنه بر همه فائق آمده و در راه عشقش پيروز شود

اما آن قهرمان به چكيدن اشك سردي از مادر بر زمين افتاد و تسليم شد.

با اينكه بي نهايت پرويز را دوست داشتم اما كفه اين عشق را آنقدر سنگين نمي ديدم كه همه چيز را فدايش كنم اما از اينكه از روز اول با او پيمان دوستي بستم و

دل به كسي بسته بودم كه قرار نبود با او زندگي كنم پشيمان بودم ولي گناه من چه بود؟

ادامه تحصيل من در دانشگاه، ازدواجم با پرويز و حتي رفت و آمدم با خانواده آقاي صالحي و مطالعه كتابهاي مورد علاقه ام همه و همه فداي خواست تشكيلات مي شد.

زندگي من اختياري نبود و اين سرنوشت محتوم من بود. اواخر زمستان را مي گذرانديم و برف سنگيني همه جا را سفيد پوش كرده بود چند روز بعد مادر پرويز درحالي

كه از سرما مي لرزيد با لباس نازكي از خانه خودشان بيرون آمد ومرا كه در حال رفتن به كلاس بودم متوقف ساخت و نامه اي به من داد و گفت اين آخرين نامه پرويز

است، با اشتياق آن را گرفتم دوست داشتم بدانم بعد از آن نااميدي و گرفتن جواب منفي چه موضعي گرفته و چه احساسي نسبت به من دارد.

از مادر پرويز تشكر كرده و به خانه برگشتم نامه را كه خواندم از زندگي سير شدم او مستقيما به من توهين كرده بود و مرا به حيواني تشبيه كرده بود كه بي اراده

است و از صاحبانش فرمان مي برد و مرا جزو آن دسته از آدمهايي قرار داده بود كه سرنوشتشان را ديگران تعيين مي كنند و بعد تشكيلات را طوري براي من تشريح

كرده بود كه از خودم شرمم شد كه بهائي هستم و تا اين حد زير يوغ ستم قرار گرفته ام او ظالم و مظلوم را به يك اندازه محكوم كرده بود و از دل بستگي به من اظهار

پشيماني كرده بود و تصميم گرفته بود براي هميشه مرا به فراموشي بسپارد و آخر نامه اش را با اين بيت به پايان برده بود:

 شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت

روي مه پيكر او سيرنديديم و برفت

گوئي از صحبت ما نيك به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت
 

بعد از خواندن نامه پرويز از خودم بيزار شده بودم، با زمينه ذهني كه از پيش داشتم حس مي كردم اسير سر سپرده اي هستم كه از خود هيچ اراده اي ندارد.

به نسيم تلفن كردم و قضيه را برايش گفتم و از او پرسيدم با سيامك چه مي خواهد بكند او گفت من به هيچ وجه نمي توانم از سيامك جدا شوم بدون او يك لحظه

نمي توانم زندگي كنم به او قول داده ام در هر شرايطي با او ازدواج كنم.



برخورد محفل با نسيم

نسيم چندي بعد تماس گرفت و گفت سيامك به مغازه پدر و برادرهايم رفته و اجازه گرفته كه با خانواده به خواستگاري بيايد

اما آنها بدون مشورت با من و بدون اينكه اصلاً چيزي به من بگويند به او جواب منفي دادند،

مادر و خواهرش به منزل آمدند و از مادرم خواهش كردند كه وقتي براي مراسم خواستگاري بگذارند مادرم هم بدون اينكه نظر مرا بپرسد آنها را رد كرده و جواب منفي

داد. او گفت من با خانواده درگير شدم و گفتم: چرا نظر مرا نپرسيديد؟

آنها گفتند ما به تو اجازه ازدواج با اغيار را نمي دهيم و قضيه به محفل كشيده شد.

نسيم تقريباً خجالتي و كم رو بود فكر مي كردم در مقابل اصرار محفل نمي تواند مقاومت كند و زود تسليم مي شود اما مدتي از او بي خبر بودم تا اينكه در بين

بهائيان پيچيد كه نسيم با يك پسر مسلمان فرار كرده است.

به اينهمه شجاعت و شهامت غبطه خوردم و در تعجب بودم كه من با آنهمه شجاعت چرا نتوانستم مقاومت كنم و او با آن همه كم روئي و خجالت چگونه دست به

چنين كاري زده به عزم راسخ و قلب مطمئن و عاشقش آفرين گفتم و منتظر بودم ببينم بقيه ماجرا به كجا مي انجامد چون شنيده بودم كه برادرهاي نسيم دنبال او

مي گردند چند روز بعد شنيدم كه نسيم و سيامك باهم به محضري رفته و عقد كرده اند و اين چند روز در يك مسافر خانه در مشهد بوده اند احتماًل دادم كه نسيم

مسلمان شده باشد اما به حدي پشت سر او حرف بود و بهائيان به حدي راجع به او بدگوئي مي كردند كه دلم نمي خواست جاي او باشم فقط دعا مي كردم كه در

مقابل زور گوئي هاي تشكيلات بتواند ايستادگي كند و خوشبخت شود.

چرا كه مي دانستم تشكيلات از تمام توان و ترفند خود براي جلوگيري از اين قضيه استفاده خواهد نمود و به راحتي دست از سر نسيم برنخواهد داشت و آنها را دچار

مشكلات زيادي خواهد كرد.

چون اگر او موفق مي شد و اين فرهنگ پا مي گرفت، شايد راه براي ساير جوانان هم باز مي شد و از دستورات سر پيچي مي كردند.

بالأخره شنيدم كه برادرهاي نسيم او را از سيامك جدا كرده و با سيامك به شدت درگير شده اند و تازه از سيامك شكايت كرده اند كه او به ربودن دختر مبادرت كرده

است.

فرصتي يافتم و به نسيم تلفن كردم نسيم فقط گريه مي كردو به من اصرار مي كرد كه به ديدن او بروم به اوگفتم: زياد صحيح نيست در اين وقت و زمان حساس به

خانه شما بيايم چون هر اتفاقي بيفتد همه از چشم من مي بينند.

او گفت: تو كه اينقدر ترسو نبودي، تسليم خواهش او شده و به ديدنش رفتم خانه آنها گوئي تحت نظر تشكيلات بود احساس امنيت نمي كردم.

از درو ديوار مي ترسيدم و فكر مي كردم ممكن است صداي صحبتهاي من و نسيم به شكلي به گوششان برسد.

هرگز نسيم را تا اين حد بيچاره و ماتم زده نديده بودم مثل كسي بود كه همه درها به رويش بسته باشد گاهي از خودكشي حرف مي زد، اشك امانش نمي داد

به او گفتم چرا اينهمه گريه مي كني؟ تو كه توانستي يك بار بند اسارت را پاره كني بار ديگر هم مي تواني ،آنها نمي توانند تو را مجبور به جدائي كنند.

نسيم گفت: خانواده من باخانواده تو خيلي فرق مي كند اهل منطق و گفتگو نيستند. مرا قرنطينه كرده اند. حتي بدون اجازه آنها حق ندارم به تلفن دست بزنم وديگر

حق برداشتن گوشي را ندارم، به تنهائي حق ندارم از خانه خارج شوم.

آنها به خوشبختي من فكر نمي كنند فقط مي خواهند طبق دستورات تشكيلات عمل كنند و قسم مي خورد كه اگر تسليم تشكيلات شده و از سيامك جدا شود

حتي اگر با ديگري ازدواج كرده باشد باز هم با سيامك فرار مي كند، نسيم و سيامك مثل دو مرغ عشقي بودند كه به اجبار از يكديگر دور شده و در فراق هم مي

سوختند آنها باهم ازدواج كرده بودند و تشكيلات با بي رحمي تمام آنها را از هم جدا كرده بود.

برادرهاي نسيم امكان نداشت بدون مشورت بامحفل دست به كاري بزنند و هر كاري كه مي كردند با صلاحديد تشكيلات بود.

از نسيم پرسيدم تو مسلمان شدي؟

نسيم گفت: مي داني كه بايد عقد اسلامي مي كردم بعد از آن هم سيامك مرا به مشهد برد و در حرم امام رضا (ع) به او قول دادم براي هميشه در كنارش بمانم و

همراه و همگام او باشم.

نسيم نسبت به دين بي تفاوت بود و برايش فرقي نمي كرد كه چه ديني داشته باشد او هم مثل بعضي جوانان در قيد و بند دين نبود.

نسيم ساعاتي برايم درد دل كرد و دائماً اعضاي محفل و ساير عناصر تشكيلاتي را نفرين مي كرد، غروب شد و من مجبور شدم به خانه برگردم.

قرار بود فردا با او تماس بگيرم وقتي تماس گرفتم مادرش گفت: نسيم رفته مسافرت. باور نكردم و فكر كردم نمي خواهد با من حرف بزند عصر همان روز شنيدم

نسيم را به زنجان منزل خاله اش فرستاده اند تا در سنندج نباشد و هيچگونه دسترسي به سيامك و خانواده او نداشته باشد، جريان نسيم نقل مجلس بهائيان شده

بود با وجودي كه خانواده نسيم از ادامه اين ازدواج ممانعت كرده بودند پشت سر اين خانوده هم كه نتوانسته اند دخترشان را خوب تربيت كنند حرف و حديث هائي بود.

براي من هم ايام به تلخي مي گذشت و شنيدم كه پرويز در دانشگاه تهران قبول شده و به تهران رفته است سليم مرا براي هميشه از رفتن به تهران محروم كرد و

حتي اجازه نمي داد كه يك روز براي ديدن شراره خواهرم به تهران بروم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

براي فرار از رنجهايم به سوي موسيقي كشيده شدم

به شدت غمگين و افسرده بودم بااينكه بهمن ديگر در خانه بود و باتفاق پويا سعي مي كردند فضاي خانه را پر از نشاط و شادماني كنند.

دائماً خانه پر از مهمان بود و سرگرمي هاي تشكيلاتي به من فرصت زيادي براي تنها ماندن و فكر كردن نمي داد اما غم سنگيني قلبم را مي فشرد

و مرا به تنگ آورده بود.

يك روز مشغول مرتب كردن انباري بودم كه سنتور كهنه اي را ديدم كه بعضي از سيمهايش پاره شده بود از همان لحظه به ذهنم رسيد كه براي فراگيري اين ساز

اقدام كنم و همانطور كه قبلاً گفتم من از نوجواني كمترين علاقه اي به آهنگهاي پاپ و كوچه بازاري نداشتم و به سازهاو آهنگهاي سنتي علاقه مند بودم و به

پيشنهاد پرويز به سمفوني گوش مي كردم و يا بيشتر نوار شجريان و حسام الدين سراج و ساير نوارهاي مجاز و ترانه هاي اصيل ايراني با صداي خوانندگان قديمي

مثل آقاي بنان، آقاي قوامي و . . . مورد علاقه ام بود و بر عكس ترانه هائي كه اشعار بي معني و موسيقي كم سطح و بي محتوائي داشت نه تنها نظرم را جلب

نمي كرد بلكه براي چند لحظه هم شنيدن آنها را به زحمت تحمل مي كردم

اوائل بهار بود كه به انجمن موسيقي مراجعه كردم قبلاً در همين انجمن به كلاس خوشنويسي مي رفتم و پيشرفت خوبي داشتم اما يكي از دختران بهائي كه از رفتار

درست اجتماعي بي بهره بود و به بددهني و بي تربيتي مشهور بود با مدير انجمن جرو بحث كرد و باعث شد كه عذر ساير بهائيان را هم در اين انجمن خواستند و

هيچ وقت فراموش نمي كنم روزي كه مربي خوشنويسي مي خواست به شكلي قضيه اخراج شدنم را مطرح كند و قادر نبود.

در بين شاگردانش از همه با استعداد تر بودم و هميشه مورد تشويق خاص او قرار مي گرفتم. آن روز بعد از نشان دادن تكاليفم حيرت و حسرت مربي ام را بر انگيختم

او پس از مكثي طولاني آهي كشيد و گفت: خانم دوستي ديروز با آقاي مولائي دعواي مفصلي كرد و حرفهاي زننده و ركيكي بر زبان آورد ودر بين حرفها به مسلمانان

توهين كرد و گفت: همه مسلمانها مثل هم هستند،

آقاي مولائي هم عصباني شد و گفت: اگر بهائي ها هم همه مثل تو باشند واي به حال جامعه بهائي

حالا اين قضيه به گوش مدير انجمن رسيده او هم گفته: بهائيان در بين خودشان همه اين فعاليتها را دارند نيازي نيست وارد اين مجامع اسلامي شوند و اذهان و ايمان

بچه ها را خدشه دار نمايند و به مربيان و مسئولان هم بي حرمتي و تو هين كنند از اين جهت عذر شما را هم خواستند.

آقاي كلامي از اين قضيه اظهار تأسف كرد وگفت: شما يكي از بهترين شاگردان من بوديد و من به شما خيلي اميد وار بودم حالا هم خواهش مي كنم خوشنويسي را

رها نكنيد.

آن روز با ناراحتي زيادي از آقاي كلامي خداحافظي كردم ودر هنگام خداحافظي بغض كردم و جلوي گريه ام را نتوانستم بگيرم و با گريه انجمن را ترك كردم و حال كه

براي فرا گيري موسيقي به طور خصوصي به آنجا مراجعه كرده بودم به ديدن ايشان رفتم و درباره مربيان پرس و جو و تحقيق كردم ايشان يكي از بهترين مربيان را كه از

لحاظ اخلاق كاملاً مورد اعتماد و از لحاظ فن موسيقي مجرب و متبحر بود را به من معرفي كرد.

من و رضائي نزد اين مربي جوان رفتم و قرار شد هفته اي دو جلسه به طورفشرده براي آموزش سنتور به منزل ما بيايد. وقتي به خانه برگشتم با پويا مشورت كردم او

گفت: من هم تعريف اين مربي را شنيده ام و تا جائي كه اطلاع دارم در غرب كشور هيچ كس توانائي او را در تعليم ندارد. آهنگ ساز معروفي است

از همان لحظه اول كه اين مربي جوان را ديدم مسائلي را پيش بيني كردم اما به حدي اعصابم از دست تشكيلات خرد بود و به حدي از آنان عصباني بودم كه ديگر بي

توجه به همه چيز تصميم خود را گرفتم پويا گفت: مثل اينكه مي خواهي جريان تازه اي را آغاز كني؟

گفتم نمي دانم خدا بخير كند اگر مربي مجرد و مسلمان هفته اي دو روز با من در ارتباط باشد باعث وحشت اطرافيان خواهد شد و براي اينكه اتفاقي نيفتد و در اين

ميان عشقي پديد نيايد و ماجراي ديگري مطرح نشود از قبل مراقبتهاي ويژه اي خواهند داشت و حساسيت هاي لازم را بروز خواهند داد.

پويا گفت: درد سرهاي تو تمامي ندارد. مطمئنم آقا سليم مخالفت مي كند.

گفتم من اگر با موسيقي تخدیر نشوم ديوانه مي شوم دختر خاله ها و پسر خاله هايم در تهران قيد اين دين را زده اندو با اينكه پدرو مادرشان بهائي بودند مسلمان

شدند و پله هاي ترقي را در تحصيل و كسب معارف علمي طي مي كنند و من بايد مدام ضربه بهائي بودنم را بخورم در اين باره ديگر كوتاه نخواهم آمد

و كسي نمي تواند با من مخالفتي نمايد.

روز موعود فرا رسيد و آقاي رضائي به منزل ما آمد اتفاقاً روز اول سليم در را برايش باز كرد او هم خودش را معرفي كرده وارد شد و سليم هم با احترام او را به طبقه

بالا هدايت كرد

آقاي رضائي كه روي صندلي اتاق من نشست شروع كرد به بازگوئي احساسش راجع به طبيعت آن اطراف، آنچنان مست و مدهوش طبيعت شده بود كه گوئي هرگز

با چنين طبيعتي مواجه نشده بود.

اخلاق عجيبي كه از او مشاهده كردم اين بود كه او حتي براي چند لحظه چه در زماني كه حرف مي زد وچه در هنگامي كه به حرف من گوش مي كرد، به من نگاه

نمي كرد البته نه مثل بعضي افراد كه از چيزي هراس دارند و يا مي خواهند ظاهراً پاك و با حيا جلوه كنند بلكه عادتاً چنين اخلاقي داشت و براي همين از همان روز

اول با او احساس راحتي كردم و او را فردي بسيار محجوب با عواطفي بسيار رقيق و حساس يافتم او هنرمند موفقي بود .

من در روانشناسي افراد تبحر كافي داشتم و توانستم چنين اوصافي را در وجود اين شخص بيابم.

او قيافه هنرمندانه اي داشت موها و مژه ها و ريش و سبيلش بور بود و چشمان قهوه اي رنگ نافذي داشت.

پدر و مادرم وارد اتاق من شده و به او خوش آمد گفتند و به اندازه اي به او احترام گذاشتند كه او كاملاً احساس راحتي و امنيت مي كرد او يك لحظه به من نگاه كرد و

گفت: چه پدر و مادر با محبتي، چقدر با فرهنگ و با شخصيت.

من عادت دارم خوبيها و زيبائيها را به زبان آورم در اين باره راحتم، از خوبيها بايد تقدير شود و خوبيها و بزرگي ها بايد بيان شود.

شخصيتهاي نادر بايد تبليغ شوند و پدرو مادر شما از آن دسته افرادي هستند كه انسان را مجذوب خود مي كنند چون روح بزرگي دارند كوته بين و متعصب نيستند و

مهربان و صادقند از همان روز اول، كلاس ما كه قرار بود يك ساعت باشد بيش از دو ساعت طول مي كشيد چون آقاي رضائي يك ساعت فقط حرف مي زد و اين يكي

از ايرادهاي بزرگ او بود، كه به ابراز احساساتش نسبت به طبيعت و ساير مسائل اجتماعي مي پرداخت، گاهي به حدي ثقيل حرف مي زد كه من فكرمي كردم از

روي كتاب حرف مي زند و يا مطالبي را حفظ كرده و كنفرانس مي دهد بيشتر وقتها حرفهايش را متوجه نمي شدم و اجباراً فقط تائيد مي كردم

اطلاعات عمومي او تقريباً در سطح بالائي بود و همه اين اطلاعات را با نكته سنجي هاي هنر مندانه اش كسب كرده بود. من شب و روز به تمرين پرداخته و در اوج

ياد گيري فن موسيقي بودم اما از غم و رنجم كاسته نشده بود.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

حق نداري اسم «رها» را بياوري!

دلم مي خواست آن روزها دوباره بر مي گشت، روزهائي كه با عشق و اشتياق با پرويز درس مي خوانديم و به مباحث سياسي و مذهبي مي پرداختيم

دلم مي خواست او بود تا افكارو عقايد آقاي رضائي را با او هم در ميان مي گذاشتم و باهم به بررسي آن عقايد مي پرداختيم.

نياز عجيبي به تشويق و تحسين او داشتم اما از همه اين چيز ها محروم بودم و با تنهائي خويش مي سوختم و مي ساختم

توانمنديهاي من در حدي بود كه نمي توانستم آنها را محدود كرده و به اسارت بكشم به ناچار در پي كشف هويت خود و صرف اوقات در جهت مثبت بودم.

وقتي در محيط بسته و محصور تشكيلات مي ديدم كه چگونه تحليل مي روم و هم استعدادهايم در زورگوئي ها و يك بعدي نگري هاي تشكيلات به تباهي مي رود

به هنر موسيقي پناه بردم خصوصا كه پرداختن به موسيقي مورد تأييد و تأكيد تشكيلات بود وكا ر من ظاهراً هيچ گونه مانعي در بر نداشت

از آن به بعد آقاي رضائي مرتب هفته اي دو مرتبه به منزل ما آمده و به من آموزش مي داد.

هر بار كه به خانه مي آمد از پنجره اتاقم به باغهاي اطراف نگاه مي كرد ومي گفت: اين چشم انداز زيبا و رؤيائي ناخودآگاه مرا به سوي خود مي خواند، يك روز بايد

تنبورم را بياورم و به اين مكان بروم جدا اينجا مثل بهشت است.

بهائيان بيشتر روزها دسته جمعي به آن باغها مي رفتند و بساط رقص و آواز راه مي انداختند.

يك روز به آقاي رضائي گفتم: روزي كه همه بهائيان به اين اطراف آمدند شما را هم دعوت مي كنم تا با شما اشنا شوند.

يك روز آزيتا به خانه ما آمد همان روز قرار بود آقاي رضائي هم براي تدريس بيايد با بعضي از خانواده هاي بهائي تماس گرفتم و گفتم: امروز هم مثل بيشتر روزها به

آنجا بيايند و به آنهاگفتم كه مربي موسيقي من قرار است به جمع ما بپيوندد و مي توانيم از نوازندگي او در فضاي آزاد بهره ببريم.

با آقاي رضائي هم تماس گرفتم و گفتم امروز كلاس را تعطيل كنيم و از ايشان خواهش كردم ساز مورد علاقه خود را بياورد،

پدر و مادرم در جريان همه اين برنامه ريزي ها بودند و هنگامي كه آقاي رضائي هم آمد همراه او و آزيتا به باغهاي اطراف رفتيم در بين راه به طور اتفاقي فرهاد داماد

بزرگمان ما را ديد، او كه هميشه بامن كوته فكرانه لج مي كرد مستقيماً به دفتر كار برادرها رفته بود و آنها را عليه من و آقاي رضائي پر كرده بود و به آنها گفته بود اين

خط و اين نشان اگر بساط ديگري راه نيفتاد اين دو نفر آخر به هم دل مي بندند اين بار ديگر باعث آبرو ريزي خواهند شد.

عصر آن روز يكي از برادرها به خانه ما آمد و معترضانه گفت: به چه دليلي تا اين حد با اين آقا صميمي شده اي؟

به او گفتم: اگر او از جوانان هرزه بهائي بود كسي اعتراض نمي كرد اما فقط به خاطر مسلمان بودنش به اين مسئله اعتراض مي كنيد اگر من مي خواستم با

مسلمان ازدواج كنم و آن همه مشكلات را تحمل كنم با پرويزازدواج مي كردم.

او گفت: در هر حال اين كار، كار درستي نبود.

من عصباني شدم و ديگر كنترل خود را از دست دادم وتمام نقاط ضعف فرهاد را يكي يكي با صداي بلند به زبان آوردم.

از حركات زننده خواهرش گرفته تا اعمال نابجاي خود او و گفتم چرا كسي به اين چيزها اعتراض نمي كند؟

در همين حين فرهاد وارد شد، او همه حرفهاي مرا شنيده بود با عصبانيت به من گفت: خفه شو.

گفتم: چرا؟ چون حرف حق مي زنم؟

فرهاد به خواهرم گفت: از اينجا مي رويم و تا زماني كه رها اينجاست هيچوقت به اينجا نمي آئيم.

خواهرم از من دفاع كردو گفت: او كه خطايي نكرده چرا اينهمه قضيه را بزرگ كرده اي؟

او هم عصباني شد و رفت و خواهرم همراه دو فرزندش در خانه ما ماندند اين اولين بار بود كه اختلافي در جمع خانواده ما پيش مي آمد.

سليم تهران بود، وقتي رسيد و قضايا را شنيد حرفهاي مرا قبول كرد و گفت: بعد از اين كلاس را در خانه ما برگزار كنيد تا ديگر حرفي پيش نيايد.

تا چند روز خواهرم خانه ما و فرهاد خانه پدرش بود و بالأخره فرهاد به دنبال خواهرم و بچه ها آمد و آنها را برد اما اين ماجرا باعث شد رابطه من و فرهاد براي هميشه

كدر شود او به خواهرم گفته بود: ديگر حق نداري اسم رها را بياوري من هم ديگر به خانه آنها نمي رفتم گرچه پيش از اين هم به علت شخصيت دروغ پرداز و بي مايه

او كمتر با او روبه رو مي شدم.

به هزار سختي قضيه را به آقاي رضائي گفتم و از او خواهش كردم بعد از اين براي تدريس به خانه سليم بيايد.

حدود سه ماه بود كه او مرتب به منزل ما مي آمد و به من آموزش مي داد همه از اينكه بين من و مربي ام روابط پنهاني وجود داشته باشد نگران بودند اما آقاي رضائي

كسي نبود كه از اين همه اعتماد خانواده سوءاستفاده كند او در همان روزهاي اول گفت: نامزد دارد و قرار است چند ماه ديگر باهم ازدواج كنند.

مدتي كه اين حرفهادر بين بعضي از افراد بهائي زمزمه مي شد و به گوش برادرها مي رسيد سليم تصميم گرفته بود از روابط بين من و آقاي رضائي كاملاً مطمئن

شود و اگر پي برد كه مسئله اي در بين هست به آن خاتمه دهد يعني علاج واقعه قبل از وقوع كند.

يك روز در خانه سليم كلاس داشتيم بچه ها به كلاس رفتند و سليم و سودابه هم از ما خداحافظي كرده و از خانه خارج شدند و ما كاملاً در خانه تنها بوديم احساس

كردم كه آقاي رضائي راحت نيست و سعي مي كند خيلي سريع تر ازهميشه به كلاس خاتمه دهد.

تمرين جلسه آينده را مشخص كرد و با احترام از پدر و مادرم ياد كرد وگفت: به آنها سلام برسانيد. در باره پرداخت شهريه صحبت كردم و او تشكر كرد و خداحافظي نمود.

بعداً شنيدم كه سليم به برادرهاي ديگرم گفته بود: من خيالم از بابت رها و آقاي رضائي كاملاً راحت شد. يك روز وانمود كردم از خانه خارج شدم اما از پنجره وارد اتاق

شده و در جائي پنهان شده و حرفهاي آنها راگوش كردم آنها به جز موسيقي در باره چيزي حرف نمي زدند. بعد از آن روابط ما با آقاي رضائي بيشتر شد.

ساير اعضأ خانواده هم براي آموزش سازهاي مختلف به نزد او مي آمدند. بهمن دف را فرا گرفت و برادرزاده هاي ديگرم ضرب و سه تار را نزد او آموزش مي ديدند.

در جمع خانواده اركستر كاملي را تشكيل داديم و در احتفال جوانان برنامه اي را اجرا كرديم كه مورد تشويق همه واقع شد.

از آن به بعد باز هم به دام تشكيلات افتاديم. در كميسيون موسيقي مرا سرپرست گروه موسيقي کرده بودند.

تشكيلات ديگر ما را رها نمي كرد. براي اجراي برنامه هاي مختلف ما را به شهرهاي ديگر مي فرستادند شب و روز تمرين مي كرديم و دسته جمعي براي اجراي

برنامه اماده مي شديم.

آقاي رضائي مدتي كلاسها را تعطيل كرد و گفت: براي اجراي برنامه در جشنواره فجر در تالار وحدت تهران آماده مي شود. من هر روز بدون اينكه به او اطلاع دهم به

انجمن موسيقي مي رفتم و به تمرين گروه او گوش مي كردم، من در پشت پنجره اتاق تمرين آنها داخل راهروي انجمن مي نشستم و قطعات را به ذهن مي سپردم

و از اين مسئله هم چيزي به آقاي رضائي نمي گفتم.

يك شب برادرم امير او را براي شام دعوت كرد بعد از شام من تصنيف جديد او را برايش نواختم و او غرق تعجب شد و سپس به من گفت: استعداد تو در موسيقي به

حدي است كه اگر ادامه دهي جزء نادر ترين آهنگ سازان مي شوي باورش نمي شد، مي گفت: من با جنگ اعصاب اين قطعات را به گروه اموزش مي دهم و آنها با

آن همه تمرين به راحتي و زيبائي تو آنها را نمي نوازند اما تو بدون داشتن نت و از طريق گوشي چگونه توانستي اينها را حفظ كني و به اين خوبي اجرا كني؟

به او گفتم: آهنگهائي را كه او مي سازد گوئي از اعماق وجود خود من برخاسته به همين دليل مي توانم به راحتي آنها را بنوازم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

مي خواهم حقيقت ديگري را اعتراف كنم

روزهاي آخري كه ديگر همه اعضاي گروه بايد براي اجراي برنامه اماده مي شدند آقاي رضائي از ناهماهنگي گروه رضايت نداشت و سخت دچار نا اميدي شده بود،

من براي تشويق او مطلبي نوشتم و از او خواهش كردم هر طور شده اينهمه زحمت را هدر ندهد و براي اجرا حتماً اقدام كنند

او پس از خواندن آن قطعه ادبي از من تشكر كرد و گفت سالهاست كه مشوقي نداشتم و تو مرا به حركت واداشتي حس مي كنم هر موفقيتي كه پس از اين داشته

باشم به خاطر تشويقهاي گرم توست ديگر كسي را دارم كه به من انگيزه مي دهد و نيازهاي روحي مرا اشباع مي كند ولي مي ترسم كه موقت باشد.

گفتم چرا موقت؟

آهي كشيد و گفت: چون بالأخره تو ازدواج مي كني و در كشور ما متأسفانه ازدواج دختران آنها را از آزادي عمل محروم مي كند.

گفتم: به فرض كه اينطور باشد مگر شما نامزد نداري؟ او كه مي تواند انگيزه اي براي ترقي شما باشد.

آقاي رضائي درحالي كه مشغول جابجائي خركهاي سنتور بود پنجه هايش را محكم روي سيم ها گذاشت و سكوتي حكم فرما شد آنگاه گفت: مي خواهم اعترافي

بكنم فقط قبلاً از تو مي خواهم مرا ببخشي و ادامه داد، من معمولاً به شاگردان دخترم مي گويم نامزد دارم كه در طول دوران آموزش رؤيا بافي نكنند و افكاري در سر

نپرورانند

با تعجب گفتم يعني اصلاً كسي به عنوان نامزد در زندگي شما نيست؟

گفت چرا دختري هست كه ديوانه وار به من علاقه مند است خانواده هم اصراردارند كه با او ازدواج كنم اما روحيات او اصلاً با من سازگار نيست، مطمئنم نمي تواند

مرا تحمل كند و در زندگي دچار مشكلات زيادي مي شويم او فقط به زيبائي اش اهميت مي دهد و هرگز سعي نمي كند به مسائل مهم تري فكر كند گذشته از اين

من به كسي نياز دارم كه مرا درك كند و براي كارهاي شبانه روزيم ارزش قائل باشد، هنرم را دوست بدارد و مرا براي كسب موفقيتهاي بيشتر به سمت جلو براند،

روحم را اغنا كند.

گفتم: به او قول ازدواج داده ايد؟

گفت: نه، هرگز. فقط مي داند كه قرار است به خواستگاريش برويم مادرم با مادرش صحبت كرده.

گفتم: اما گفتيد كه شما را دوست دارد پس مي تواند همه تعلقات شما را دوست بدارد.

گفت: دوست داشتن او يك دوست داشتن سطحي و يك دل بستگي كودكانه است. حس مي كنم او بيشتر شهرت مرا دوست دارد و اين آزار دهنده است.

گفتم: شما خيلي حساس هستيد او به هر حال به شما علاقه مند است اگر مي دانيد كه مي تواند زن زندگي شما باشد تامل نكنيد.

گفت: اطمينان دارم كه او با من خوشبخت نمي شود او بايد مثل خواهرش با مردي ازدواج كند كه برايش لباسهاي فاخر و طلاهاي گران قيمت بخرد اما من به كسي

مثل تو احتياج دارم كسي كه براي چيزهاي بهتري ارزش قائل باشد تجمل گرا و اهل فخر فروشي و چشم و هم چشمي نباشد.

به او گفتم آزيتا هم دوست من است او هم مثل من است پيشنهاد مي كنم به او هم فكري كنيد.

آقاي رضائي گفت: تو با هوش تر از آني كه متوجه منظور من نباشي،

گفتم: اگر منظورتان من هستم چنين امكاني اصلاً وجود ندارد، خواهش مي كنم در همين جا به اين مسئله خاتمه دهيد، قبل از شما من قصد داشتم با پسر

مسلماني ازدواج كنم به هم علاقه مند بوديم اما خانواده مخالفت كردند، ما نمي توانيم با غير از افراد بهائي ازدواج كنيم.

گفت اما من مطمئن هستم كسي كه تو را بفهمد و بتواند تو را به آن خوشبختي كه لايقش هستي برساند پيدا نمي شود ولي من به تمام زواياي روحي تو اشنائي

دارم، تو را كاملاً مي فهمم و مي توانم باعث پيشرفت تو شوم. ما باهم افكار و عقايد مشتركي داريم و مي توانيم زوج خوبي باشيم، گذشته از همه چيز مطمئنم

هيچكس پيدا نمي شود كه تو را به اندازه من دوست بدارد.

گفتم: خواهش مي كنم تكرار نكنيد و اصرار هم نكنيد چرا كه حتي فكرش را هم نمي توانم بكنم.

گفت: اما از خانواده تو بعيد است كه تا اين حد ديكتاتور باشد تو بايد در انتخاب سرنوشتت مختار باشي،

گفتم: آنها خودشان هم مختار نيستند و سرنوشت خود آنها هم محتوم به اسارتي اجتناب ناپذير است و از اين قضيه اظهار تأسف كردم.

او گفت: اگر اين همه مطمئن حرف مي زني چرا از اين جامعه خارج نمي شوي و سعي نمي كني در جوامع آزاد تري زندگي كني؟

گفتم من تسليم تسليمم نمي خواهم در اين ايام پيري پدر و مادرم باعث عذاب آنها باشم، تحمل مي كنم تا زماني كه زمانش فرا رسد. در ضمن اگر بخواهم از اين

جامعه خارج شوم بايد ازدواج كنم چون در غير اين صورت چگونه مي توانم تنها و بدون پشتيبان وارد جوامع ديگر شوم.

گفت: خوب با من ازدواج كن.

گفتم: من اگر تصميم ندارم ازدواج كنم فقط براي اين است كه سعي مي كنم پولدار شوم تا به خارج از كشور بروم و در آنجا دور از چشم خانواده مي توانم رها باشم

و آزادانه زندگي كنم.

گفت اين چيزها كه تو مي گوئي عملي نيست توئي كه قادر نيستي در مقابل خانواده بايستي و بگوئي كه مورد انتخابت كيست قطعا در مورد ازدواجي اجباري هم

سكوت خواهي كرد به علاوه تو به تنهائي قادر نخواهي بود به پول برسي آن هم آنقدر كه بتواني به راحتي از كشور خارج شوي و من مي دانم همه اين چيزها كه

مي گوئي از روي نا اميدي و بي انگيزه گي است اما من مي توانم تو را به ثروت برسانم تو خودت يك ثروتي، سرمايه اي كه مثل معادن طلا بي انتهاست تو را به

موفقيت هاي بزرگ مي رسانم فقط همراه من باش و به تقاضاي من فكر كن.

گفتم اين غير ممكن است خواهش مي كنم ديگر هرگز مطرح نكنيد.

او با ناراحتي گفت: در آستانه رفتنم به تهران مأيوسم كردي مطمئن هستم كنسرت خوبي نخواهد بود.

گفتم هيچ چيز به اندازه موفقيت شما در اين جشنواره براي من ارزش ندارد، خواهش مي كنم فقط به آن روز فكر كنيد و سعي كنيد موفق شويد گرچه هنر شناسان

نادرند و ممكن است شما را به عنوان برنده اين جشنواره معرفي نكنند اما از نظر من شما برنده ايد.

او تشكركرد و گفت: اين دل گرمي ها به من قدرت مي دهد اما اي كاش. . .

گفتم خواهش مي كنم آقاي رضائي اين قضيه را براي هميشه فراموش كنيد اما مطمئن باشيد تا زماني كه زنده ام يكي از مريدان و شاگردان ارادتمند شما خواهم

بود. افكار بلند شما، كلمات گوياي شما، قطعات دلنوازتان مشتري پر و پا قرصي مثل من خواهد داشت. براي هميشه. . .

بعد از سكوت كوتاهي گفت: مي خواهم حقيقت ديگري را اعتراف كنم.

گفتم: بفرمائيد.

گفت: نت به نت اين قطعات را نيمه شبها وقتي خلق مي كردم به ياد تو بودم و از تو الهام مي گرفتم از همان روزهاي اول تفاوت تو را نسبت به ساير دختران كاملاً

حس كردم و كم كم به تو دل بستم ماهها ست كه شب و روز به تو فكر مي كنم به روح بلند و بزرگت، به تو كه كاملي و هر كه را كه با تو باشد كامل مي كني، تو

سرشاري، سرشار از تمام خوبيها، تمام ارزش ها، تمام هنر ها،

حرفش را قطع كردم و گفتم: شما شاعر خوبي هستيد.

گفت: خواهش مي كنم رها اينها همه حرفهاي دل من است آنها را با شعر مقايسه نكن حقيقت محض است اگر در اين اجرا موفقيتي كسب كنم برنده توئي چون روح

اين قطعات براي توست براي تو كه گل اين محيط با صفا و الهام بخشي.

داداش امير مدت كوتاهي بود كه به تهران نقل مكان كرده بود او چون خودش نوازنده ني بود و از صداي خيلي خوبي هم بهره مند بود به موسيقي علاقه زيادي داشت

با او صحبت كردم و قرار شد در روز اجراي برنامه من هم به تهران بروم. و همه باهم به تالار رفته و شاهد اجراي برنامه آقاي رضائي باشيم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
ارسال پست

بازگشت به “بهائیت”