خاطرات مهنـاز رئـوفـي ( از بهائيـت ... تـا ... اسـلام )

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

انسان هايي كه خويشتن خويش را گم كرده اند

وقتي رفت از شدت ناراحتي داشتم ديوانه مي شدم. اگر چيزي كه به آن مي انديشيدم حقيقت مي داشت زندگي ام را باخته بودم.

براي چندمين بار به محفل بي اعتماد شده بودم و بي اعتمادي به محفل يعني ترديد به بنيان اين اعتقاد.

دلم نمي خواست چنين تفكري در من تقويت شود سعي مي كردم از آن فرار كنم چرا كه رسيدن به اين حقيقت تلخ مرا تا مرز نابودي و فنا مي كشيد .

روزها از پي هم مي گذشت و من هر روز غمگين تر و افسرده تر از پيش بودم.

هنوز مسئوليتهاي تشكيلاتي را داشتم اما افكارم از حرفهايي كه آقاي منصوري زده بود و موافقت محفل با طرح احمقانه مهران و رفتار ناشايستي كه از مدعيان

كمالات انساني رخ مي داد انگيزه فعاليت را در من كم كرده بود ولي با اين حال فكر كردن به اين قضيه به حدي برايم مشكل بود كه دلم مي خواست خداوند به من

هوشياري عطا نمي كرد تا هرگز متوجه مسائلي كه ممكن بود اعتقاد مرا ضعيف كند نشوم.

« نسيم» تقريباً هر روز با من تماس داشت و بيشتر اوقات خودم به ديدنش مي رفتم او هم اين اواخر با پسري به اسم سيامك دوست شده بود و تا جائي كه براي

من تعريف كرده بود به شدت همديگر را دوست داشتند و قصدشان ازدواج بود، سيامك هم مسلمان بود و ترم سوم را در رشته زبان انگليسي مي گذراند،

نسيم سه برادر بيشتر نداشت و خودش تنها دختر خانواده بود.

زن برادرهايش دو سه سالي از خودش بزرگتر بودند. به همين دليل باهم خيلي صميمي بودند. آنها از اينكه نسيم با يك پسر مسلمان رابطه داشت اطلاع داشتندو

نسيم همه چيز را براي آنها تعريف مي كرد.

به نسيم مي گفتم: اين كار خيلي اشتباه است نبايد به زن برادرهايت اين همه اعتماد كني شايد يك روز همه چيز را به برادرانت گفتند. ولي نسيم خيالش راحت بود،

بعضي اوقات كه همه باهم بوديم احساس مي كردم كه نسيم و زن برادرهايش چيزهائي را از من پنهان مي كنند.

از نسيم خيلي ناراحت شدم و گفتم: فكر مي كردم چيزي وجود نداشته باشد كه من و تو از هم پنهان كنيم من چقدر ساده بودم كه فكر مي كردم تو دوست واقعي

من هستي اما حالا مي بينم كه مسائلي داري كه من نبايد از آنها مطلع باشم براي خودم متأسفم كه نتوانستم تا امروز اعتماد تو را جلب كنم.

او سعي كرد به من بفهماند اينطور نيست و بالأخره گفت: اين چيزها اصلاً مربوط به من نيست وگرنه برايت مي گفتم فكر كردم درباره خواهر زن برادر اوست اما

بالأخره حقيقت را به من گفت و متوجه شدم كه زن برادر ها هم روابط نامشروعي با دو نفر از مسلمانان داشتند اين فاجعه به حدي برايم تكان دهنده بود كه گويي

پتكي بر سرم فرود آمد زن برادرهاي نسيم هم فعاليتهاي تشكيلاتي زيادي داشتند پس ديگر به چه كسي مي توانستم اعتماد كنم؟

شنيدن اين قضيه بي نهايت مرا در خود فرو برد اصلاً باورم نمي شد نسيم چطوري مي توانست به برادرهاي خودش اينطور خيانت كند واقعاً اين همه سرگرمي اين

همه بند و بساط تشكيلاتي نتوانسته بود هواهاي حيواني اين افراد را تقليل دهد.

نسيم متوجه شد كه بي نهايت ناراحت شدم و از اينكه به من گفته بود سخت پشيمان شد.

گفتم: نسيم جداً از تو انتظار نداشتم چطور اجازه مي دهي زن برادرهايت هم در اين مسائل باشند و به برادرانت خيانت كنند.

نسيم گفت: به نظر من ازدواج در بين بهائيان امر اشتباهي است بعد از مدتي زن ومرد نسبت به هم سرد مي شوند و همه چيز عادي مي شود.

بالأخره آن روز فهميدم كه اين سه نفر كه در يك خانه سه طبقه زندگي ميكردند براي اينكه بتوانند راحت باشند به همديگر اعتماد كرده اند و به محض اينكه مادر نسيم

به جلسه اماءالرحمن و يا به كلاس نهضت سواد آموزي مي رفت از خلوت خانه استفاده كرده و دوستان خود را به خانه دعوت مي كردند.

من با نسيم حرفم شد و با عصبانيت به او گفتم تو خدا را فراموش كرده اي مگر نمي داني كه او ناظر اعمال ماست؟

گفت: فكر كرده اي خودت فرشته اي؟ تو هم با پرويز دوستي.

گفتم: دوستم اما هيچ وقت با او خلوت نمي كنم و تازه خودت مي داني كه من به خاطر اينكه او كشته نشود برايش نامه نوشتم و ارتباط ما بصورت مكاتبه است.

گفت: هر كسي براي خودش توجيهي دارد.

ديگر چيزي نگفتم اما غرق غصه بودم از اينكه هر روز كشف تازه اي مي كردم و متوجه مي شدم اكثر مؤمنين بهائي تن به كارهايي مي دهند كه در شأن انسانيت نيست و اين دو زن اولين كساني نبودند كه من مسائل پنهاني شان را فهميده بودم.

زن جوان ديگري از بهائيان كه او هم در محل ما زندگي مي كرد و اسم شو هرش فرشاد بود يك شب كه به طور اتفاقي در منزل آنها مهمان بودم و در واقع جلسه صعود

بود و بايد تا صبح بيدار مي مانديم متوجه شدم نيمه شب با يكي از پسراني كه از تبريز آمده بود بطور پنهاني قرار گذاشتند و به حياط رفتند من كه خيلي كنجكاو شده

بودم و برايم خيلي عجيب بود از خواهرش كه فهميدم او هم در جريان است مسئله را جويا شدم او گفت خواهرم قبل از اينكه با فرشاد عروسي كند قرار بود با اين

پسر ازدواج كند اما خانواده من بخاطر اينكه پدرش مسلمان بود مخالفت كردند و به اجبار او را شوهر دادند ولي اين دو نفر همچنان همديگر را دوست دارند و رابطه

شان قطع نشده .

زن ديگري را كه از حركاتش متوجه شدم در تفريحگاهها و جلسات سرگرم خوش گذراني با ديگران است به نوعي كنكاش كردم او گفت: من مي دانم كه شوهرم به

من خيانت مي كند چرا بسوزم و بسازم من هم مثل او خوش مي گذرانم.

از پرداختن به اين مسائل و نوشتن اين مطالب هنوز به حدي متنفرم كه حالم بد مي شود و دائم از خود مي پرسم چرا انسانها خويشتن خويش را گم كرده اند و چه

چيز موجب اين همه كوته فكري و اين همه بي محتوايي و فساد اخلاقي است؟

از آن به بعد نسيم هم ديگر به سراغم نمي آمد خود من هم رغبتي نداشتم، تنهاتر شدم و روحيه ام به شدت تضعيف شد بابا و مامان نگرانم بودند.


ملاقات برادرم

يك روز برادر بزرگم به ديدنم آمد و گفت: چي شده رها !؟ چرا اينطور مي كني چرا اينقدر خودت را آزار مي دهي؟

اگر به خاطر اخراج شدنت ناراحتي بدان كه اصولاً ثوابي كه تو از اين عمل بردي به مراتب بيشتر از آن چيزي است كه در اين دنيا عايدت مي شد

ثانياً تو مي تواني متفرقه امتحان بدهي و اين دو سال را هم تمام كني ديگر چه غمي داري؟

گفتم: نه اين چيزها نيست.

گفت: پس چيست؟ به من اعتماد كن به من بگو، كسي را دوست داري كه مسلمان است؟

گفتم: فرض كنيم اينطور باشد

گفت: به جمال مبارك قسم، خودم مي برمت محضر با او عقدت مي كنم فقط بگو او كيست؟

گفتم: نه خواستم ببينم شما چه مي گوئي.

گفت: پس چي شده احتياج به مسافرت داري؟

گفتم: نمي دانم چه مرگم شده فقط ديگر زندگي را دوست ندارم.

گفت: افسرده شدي چند روز ديگر حاضر شو مي برمت تهران هوائي عوض كن شايد روحيه ات بهتر شود.

اين برادرم خيلي مظلوم بود زياد تشكيلاتي نبود و اعتقادات مخصوص به خودش را داشت با اين حال جلسات را شركت مي كرد و در گذشته فعاليت زيادي داشت

اما كم كم فعاليت هايش را تقليل داده بود و گاهي مي شنيدم كه با محفل مخالفت مي كرد.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

نقاب از چهره خواهم شست

چند روز بعد دنبالم آمد و دوتايي با پيكان صفركيلومتري كه تازه خريده بود، به طرف تهران حركت كرديم

در طول راه من كه دل پري داشتم و از ديدن طبيعت هم غرق احساس شده بودم مثل يك ضبط صوت فقط آواز مي خواندم

و داداش از آن همه استعداد و آن همه هوش و حواس در تعجب بود و مي گفت: اين همه ترانه را چطور توانستي حفظ كني؟

و از هر ترانه اي كه لذت مي برد به به و چه چه مي كرد و كمي كه ساكت مي شدم داداش مرا نصيحت مي كرد

و مي گفت چرا خودت را اين همه اذيت مي كني؟ چرا سعي نمي كني مثل همه جوانها با نشاط و سر حال باشي از لحظاتت استفاده كني لذت ببري؟

تو كه اين همه با استعدادي، تو كه اين همه طرفدار داري به چه چيزي فكر مي كني كه زندگي را دوست نداري؟

گفتم: داداش اگر چيزي به تو بگويم قول مي دهي به كسي نگويي؟

گفت: قول مي دهم.

گفتم: من به دينمان شك دارم، به تصميمات غلطي كه محفل مي گيرد، به اعضاي محفل كه خود سرگرم فسادند.

به اعضاي تشكيلات كه به اسم خدمت غرق منجلابند، ديگر به هيچ كس اعتماد ندارم، ما به چه چيزي دلمان را خوش كرده ايم؟

داداش ساعتها برايم حرف زد و گفت تمام اين چيزها كه تو مي گوئي من بيشترو بدترش را ديده ام

مدتي آنقدر ناراحت بودم كه خدا را هم ديگر نمي پرستيدم ولي هيچ چاره اي نيست. عملكرد افراد نبايد تو را از دين زده كند، همه نبايد خوب باشند.

گفتم: اما ما دستور محفل را دستور خدا مي دانيم همين حكم ديني ما سراپا اشكال است.

گفت خب هر ديني مسائلي دارد كه براي انسان قابل هضم نيست اعضاي محفل تك تك و به صورت انفرادي ممكن است افراد گناهكاري باشند

اما وقتي 9 نفر مي شوند ملهم به الهامات غيبي مي شوند و دستوري كه مي دهند دستوري است كه خدا به آنها الهام مي كند،

گذشته از اين ما اگر بهائي نباشيم پس چه باشيم؟

انسان به خدا و پيغمبر احتياج دارد، خود من در آن زمان كه ديگر از بهائيت زده شده بودم و خدا را هم نمي پرستيدم خيلي تنها و بيچاره بودم،

در مواقع تنگي و ناراحتي انسان به يك نيروي ماورايي احتياج پيدا مي كند.

من و داداش مدتي باهم در اين موارد صحبت كرديم اما آنقدر در باره اسلام و مسلمانان حرفهاي نامربوطي شنيده بوديم

كه به ذهنمان نمي رسيد كه اگر بهائي نباشيم مي توانيم مسلمان باشيم.

بالأخره داداش خيلي نصيحت كرد و گفت: خود آزاري نكن و فقط با نيت خالص به خدمت بپرداز و مطمئن باش افرادي كه هدفمند هستند موفق مي شوند

و انسانهاي بي هدف به جائي نمي رسند سعي كن كمتر به مسائل منفي فكر كني، بدبيني را كنار بگذار و آرام باش.

در تهران در منزل يكي از دختر عمو ها بوديم، نوه عمويم از وضعيت بدي كه بهائيان تهران داشتند برايم گفت

و تازه فهميدم كه چيزي كه من ديده و شنيده ام قابل مقايسه با تهران نيست از وضعيت پوشش زنان و دختران در جلسات و

ارتكاب اعمال زشت آنان گرفته تا رسوائي هايي كه سران تشكيلات در كشورهاي مجاور به بار آورده اند و به گوش مردم رسيده بود،

همه و همه را برايم تعريف كرد و خودش را توجيه مي كرد كه هر روز با كسي به سينما مي رفت و با سرگرمي هاي كاذبي مشغول بود.

در تهران هم دائم تنها مي نشستم و مشغول نوشتن قطعات ادبي بودم فكر مي كردم زندگي ام را باخته ام

حس مي كردم بي جهت خود را فداي تشكيلاتي كرده ام كه در پرورش صحيح افرادش ناموفق است.

در تهران به چند جلسه دعوت شدم و به عنوان يك قهرمان از من ستايش شد قهرماني كه در مدرسه شجاعانه از مكتب خود دفاع كرده و

نهايتاً كسب تحصيل را فداي اعتقادش نموده.

همه به من تبريك مي گفتند، حس خوبي نداشتم حس مي كردم من هم مثل همه آنها فريب كارانه عمل مي كنم و حقيقت را نمي گويم،

اي كاش جرأت داشتم و مي گفتم اشتباه كردم اشتباه محض، هميشه شعارهاي بزرگي سر مي دادم

در قطعاتي كه مي نوشتم از صراحت، صداقت و شجاعت ، از يك رنگي و خلوص، از نداشتن نقاب بر چهره سخن سرائي مي كردم

اما گويا فاصله شعار تا عمل به اندازه خود حقيقت بزرگ و دست نيافتني بود و من به خود وعده مي دادم كه اينگونه نخواهم ماند،

«نقاب از چهره خواهم شست»، به محض اينكه حقيقت را بيابم، اما خوشحال بودم كه جامعه آلوده اي كه من هم جزء آن بودم

نتوانسته بود مرا در كام خود فرو بلعد و در منجلاب فساد و فحشا غرق سازد.

شنيده بودم همه انسانهاي بزرگ مادران بزرگي داشته اند و من گرچه بزرگ نبودم اما مادرم طوري تربيتم كرده بود كه قدرو قيمت خود را مي دانستم

و هرگز ارزش انساني خويش را فداي هواهاي نفساني نمي كردم، هيچ چيز به اندازه رضايت خدا برايم ارزش نداشت.

او عشق من و معشوق واقعي من بود وقتي به سنندج برگشتيم روحيه ام را بيش از پيش از دست داده بودم و

داداش خوب مي فهميدكه اين مسافرت خيلي براي من مفيد نبود.

من مشغول خواندن نوشته هايم بودم داداش اصرار كرد كه آنها را برايش بخوانم و من هم برايش خواندم هر آنچه نوشته بودم فرياد از پوچي داشت

و گم گشتگي و هيچ چيز به اندازه بي هدفي و بي هويتي آزارم نمي داد.

يادداشت هاي پراكنده ام را كه در آن روزهاي تلخ كه در معرض تغيير و تحولي بزرگ بودم براي برادرم اين چنين خواندم:

[align=center]بسان آتشي زبانه مي كشيدم روزي، آخرين آذوقه هايم نيز سوخت امروز يك انفجار،

انهدام و سقوط تمامي روح مرا به تاريك نابودي كشانده است گوئي رخسارم نيز جرم گرفته است، همچو كرم شب تاب تاريك پرست،

روشنائي آزارم مي دهد، بي گمان آشوب درونم ازدحام كوچه بيهودگي است. خوشبختي مثل نوشيدن تشنه اي از آب لحظه اي بيش نيست.

من گم شده ام در كويري بي انتها، من نيستم كجا هستم. تا فراسوي ريشخند من، تا مرز انهدام، تا تحقير و ترحم فاصله اي نيست.

فريب، واژه اي آشناست، از ساليان دوري همراه من است و دروغ آغاز هر قصه خواب. . .

اي تمام پوچيها، اي نفسهاي آلوده، اي همه تفريحهاي ناسالم اي هرزه ها،

دل من سخت شكست، دل من سخت شكست و افسوس كه هنوز بيگانه پرستم.

دل من سخت شكست و بر اين بي رنگ مهتاب صبور، غبطه مي خورم، اي ستاره هاي ساده مسكوت، اي بي دردهاي بالغ مغرور،

من درد مي كشم، به اندازه قطره قطره باران اشك مي ريزم و سينه ام معبد مهربان غمها شده است،

كاش مي دانستيد اينجا هرزگي معمولي است، عاشقي يك بازي است، معصوميت مرده است،

معصيت پا گرفته است، دل من معبر بي عبور خالي است و

اينك منگ و مبهوت پيراهن بي نقش سياهش را به تن خواهد كرد

تا براي هميشه به حال خويش به سوگ بنشيند و كسي نمي داند

چه معراجي دارد به سوي نيستي دل بيچاره ام

و چه آسان برمزار پوچي خويش مي گريد.

قبله اي به رنگ ظلمت و سجاده اي شب گون،

رود جاري اشكهايم را به مسيري نا فرجام هدايت مي كند.

قبله اي به رنگ شب، نور چشمانم را به سياهي برده است،

سوي نگاهم به تاريكي نشسته است و دلم قبله گم كرده اي تنهاست. 
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

دنبال حقيقت مي گشتم

در جامعه بهائي از مسلمانان بد گويي مي شد و من شاهد بودم اين جامعه با وجود محدوديتي كه داشت و در اقليت بود و افرادش اين همه تحت نظر بودند

و به طرد شدن از خانواده و جلسات مفرح تهديد مي شدند، ارتكاب جرم و بزهكاري و خلاف به مراتب بيشتر از ساير جوامع بود

و با اينكه هر نوع عياشي و خوش گذراني بطور علني صورت مي گرفت در پنهان نيز استعمال مواد مخدر و شرب مشروبات الكلي و هر نوع عمل غير اخلاقي از آنان

سر مي زد. خواهر زن برادرم كه دركرمانشاه زندگي مي كرد وقتي براي مدتي به منزل آنها رفته بودم كه حال و هوايي عوض كنم چيزي برايم تعريف كرد كه در آن

روزها برايم غير قابل هضم بود.

دكتري كه هم از لحاظ موقعيت اجتماعي و هم از لحاظ مالي و جايگاه تشكيلاتي تقريباً در رأس جامعه قرار داشت و همسر بسيار زيبائي داشت كه به مينياتور معروف

بود يك روز در غياب همسر و دو فرزندش برادر يازده ساله يكي از آشنايان را كه او هم بهائي بود به بهانه درمان زگيل به منزل برده و او را مورد آزار جنسي قرار داده بود،

كسي كه در جلسات سخنراني مي كرد از صلح عمومي و وحدت عالم انساني و عشق به جمال مبارك دم مي زد اين چنين بود.

هر آنچه كه مي شنيدم تا از موثق بودنش اطمينان حاصل نمي كردم باورم نمي شد از خواهر اين بچه مسئله را جويا شدم او هم به شدت از بهائيان ناراحت و

عصباني بود و به همه رؤساي تشكيلات بد و بيراه مي گفت، مي گفت: برادرم هنوز نمي داند كه ما اين قضيه را مي دانيم او همه چيز را به دوست خود گفته و

قسم خورده وقتي بزرگ شد دكتر را بكشد.

در پاسخ به اينكه چرا به محفل شكايت نكرديدگفت: فكر مي كني اگر محفل اين قضيه را بداند چه مي كند حتماً خواهد گفت شما مهاجر الي ا. . . هستيدو

هر مشكلي را به لطف بها تعميم خواهند داد.

سفر به كرمانشاه كه فعاليت تشكيلاتي در آن كمتر بود و فساد غوغا مي كرد، اعتقاد مرا بيشتر تضعيف كرد.

يك روز نسيم تلفن زد و گفت بيا امانتي ات را ببر برايت نامه امده است. دو سه ماهي بود كه از پرويز بي خبر بودم با وجوديكه هنوز كاملاً از مكتب خود دست نشسته

و هنوز تعصبي نسبت به آن در وجودم بود اما دلم مي خواست كسي بود كه درد دلم را برايش بگويم دلم مي خواست كسي آن همه راز درد آور را كه در سينه پنهان

كرده بودم مي شنيد تا سبك مي شدم اما هيچ كس قابل اعتماد نبود برادرم هم كه جواب قانع كننده اي به من نداد، او به دنبال حقيقت نبود بلكه به دنبال چيزي بود

كه حتي اگر مثل بت فاقد روح و توان وانديشه بود تكيه گاه صوري او باشد و من دنبال چيزي بودم كه وجود كوچكم را بزرگ كند و روحم را سيراب گرداند،

حقيقتي كه مي دانستم هست و تنها و مطلق است. حقيقتي كه مرا به كمال حقيقي برساند و آرامشم دهد.

با آن همه شلوغي دور و برم، آن همه برو بيا، مسافرت و تفريح هميشه احساس تنهائي و گمگشتگي مي كردم.

با خوشحالي رفتم ونامه را گرفتم روي پله هاي خانه نسيم نشستم و همانجا نامه را خواندم .

نوشته بود قرار است برگردد و به زودي بايد منتظر او باشم، عجيب بود خبر آمدن پرويز هم خوشحالم نكرد. يعني آمدن او دردي از من دوا نمي كرد

من از كارهاي پنهاني متنفر بودم و هيچ چيز به اندازه آبرو در دنيا برايم ارزش نداشت و معتقد بودم اگر باعث شوم كه مردم روي من انديشه بدي داشته باشند

مقصر منم، از اين بابت سعي مي كردم در بين مردم به چيزي كه نيستم متهم نشوم.

تصميم گرفتم وقتي آمد به مادرم بگويم اجازه دهد او را در خانه ملاقات كنم و مطمئن بودم اجازه مي دهد.

برگشت پرويز از كوه

يك هفته بعد طبق معمول در هواي بهاري ارديبهشت موكتي داخل حياط انداخته و نشسته بودم كه زنگ زدند پسر كوچك سليم در را باز كرد، از دور پرويز را شناختم

خيلي تغيير كرده بود سبيل نازك و كشيده اي داشت گويا قدش بلندتر و قيافه اش مثل هنرپيشه ي نقش زورو شده بود و لباسهاي كردي قهوه اي رنگش به اصالت او مي افزود.

او هم مرا ديد و كمي مكث كرد، برخاستم و به سمتش رفتم همچنان در چهارچوب در ايستاده بود نزديك شدم و با او مردانه و محكم دست دادم و به احوال پرسي پرداختم

حس كردم اين حركت من در چهره اش تغيير رنگ شديدي ايجاد كرد و به شدت خجالت كشيد شايد اولين بار بود كه با زن نامحرمي دست مي داد اما در جامعه ما اين

كار، امري كاملاً عادي و نشانه شخصيت ما بود و من در آن لحظه فقط به يك چيز فكر كردم او را در مقايسه با پسران بهائي كه هيچ هويتي وهيچ شخصيتي نداشتند

و هرگونه سوءنيتي نيز در اعماق وجودشان زبانه مي زد براي دست دادن ارجح ديدم. پرويز مبهوت بود و با اينكه او سر زده آمده بود گوئي خود او غافلگير شده بود.

من مثل هميشه با شلوغي مخصوص خودم به او خوش آمد گفتم: تعارف كردم و او وارد شد، و درحالي كه من درست مثل سابق رفتار مي كردم و نقش يك عاشق

دلباخته چشم به راه را بازي نمي كردم اما او تبسم آرام بخشي گوشه لبانش نقش بسته بود و نگاهش خسته به نظر مي رسيد، نگاهش هرگاه كه با نگاه من در هم

مي آميخت يك دنيا محبت هديه مي كرد. از نگاهش نامه ها خواندم و تبسمش همه حرفهاي ناگفته را بازگو مي كرد طوري به اطراف مي نگريست كه گويي همه آن

درختان و آن محيط و آن فضا را مي خواهد در آغوش گرفته و شادي بازگشتش را جشن بگيرد.

يك ساك دستي كوچك در دستش بودو يك كاسه سبز رنگ زير بغلش، حال همه اعضاي خانواده را پرسيد و گفت: دلم براي پدر و مادرت يك ذره شده كجا هستند؟

گفتم: بالا هستند و مثل هميشه در اين ساعت خوابند.

گفت: پس مزاحمشان نمي شوم مي روم داخل كارگاه حتماً آقا سليم اينجاست ماشينش را دم در ديدم.

گفتم: بابا و مامان ديگر وقت بيدار شدنشان است الان بيدار مي شوند .

گفت: پس شما زودتر برو اگر بيدار بودند من هم مي آيم زود رفتم به محض اينكه در هال را بازكردم مامان پرسيد كي بود زنگ زد؟

گفتم: پرويز آمده،

خوشحال شد و گفت: بگو بياد داخل، پرويز را صدا كردم او هم آمد،

بابا هنوز خواب بود. همينكه وارد شد نمي دانم چرا مامان هم با صميميت با او دست داد و او را خيلي تحويل گرفت من هم تعجب كردم چون ما معمولاً با مسلمانها

دست نمي داديم، نشستيم و من چند دقيقه بعد به آشپزخانه رفتم تا چاي و وسائل پذيرائي را آماده كنم پرويز در كنار پاي پدرم كه خوابيده بود و يك پتو روي خود

كشيده بود نشسته و كاملاً مشخص بود كه مضطرب و نا آرام است.

مامان كمي به او پرخاش كرد براي رفتنش به كوه، به او اعتراض مي كرد، من چاي آوردم باباهم كم كم بيدار شد و عينك خود را روي چشم گذاشت

پرويز پس از سلام به سمت او خم شد و با او ديده بوسي كرد بعد از مدتي پدر چشمان درشت خود را به او دوخت و

با حالتي معترضانه به او گفت: آفرين، آفرين پدر و مادرت چشم اميدشان به تو بود، از كوه چرا سر در آوردي؟

پرويز از فشار نگاههاي پدر سرش را پائين انداخت و گفت بي هدف نمي شود زندگي كرد.

بابا گفت: بي هدف نمي شود زندگي كرد اما براي داشتن هدف غلط هم نبايد زندگي را تباه كرد.

مامان گفت: حيف از جواناني مثل تو كه خودشان را فداي خواسته هاي بي جاي تشكيلاتي مي كنند كه نه تنها هيچ كاري نمي تواند بكند بلكه خودش سراپا اشكال است.

پدر گفت: گروهكها هيچوقت موفق نمي شوند هيچوقت به خود مختاري نمي رسند، در تمام طول تاريخ كردها دنبال اين قضيه بودند

اما به جز اينكه در هر زمان عده اي جوان ناپخته و خام را به كشتن دهند كاري از دستشان ساخته نبود تمام اين مبارزات و جنگهاي داخلي را سياستهاي بزرگي مثل

آمريكا و انگليس راه مي اندازند.

گفتم چه چيزي به امريكا و انگليس مي رسد؟

پدر لبخندي زد و گفت: خيلي چيزها دخترم منافع سياسي، منافع مادي.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

پايان اين داستان به كجا مي انجامد؟

با تعجب به فكر فرو رفتم، اين چيزها از زبان پدر جاري بود!؟

اگر پدر قبول دارد كه ممكن است سياستهايي در پشت پرده باشند كه جنگ و جدالي راه اندازند و براي رسيدن به اهداف سياسي خود عده زيادي را به كشتن دهند

چگونه تمام هستي و عمر خود را فداي تشكيلاتي كرده كه هرگز به اين مسئله فكر نمي كند كه شايد اين تشكيلات هم ساخته دست سياستمداراني است

كه براي چپاول مال و اموال مردم و يا براي تفرقه بين مسلمين و ايجاد بلوا و آشوب چنين مكتبي را بنيان نهاده باشند.

پرويز سراپاگوش بود و گويا دوست نداشت با پدر و مادرم كه برايشان احترام زيادي قائل بود بحث كند،

چيزي نگذشته بود كه داداش سليم هم آمد پرويز با او احوال پرسي كرد، سليم با اينكه از قضيه پرويز نسبت به عضو شدن او در گروهكهاي ضد انقلابي مطلع بود

چيزي نگفت و دخالتي نكرد، سليم معمولاً كم حرف بود و بيشتر گوش مي كرد و اخلاقش طوري بود كه همه دوست داشتند با او حرف بزنند. او معتمد همه بود،

پرويز هم مثل ديگران سر صحبت را با او باز كرد و در باره اتفاقات سياسي روز صحبتهايي كرد، در همه جلسات به ما توصيه مي كردند كه در سياست دخالت نكنيد

اما در هر جمعي بهائيان وارد بحث مي شدند عليه جمهوري اسلامي حرفهائي مي زدند، تقريباً نيم ساعت صحبتهاي پرويز و سليم طول كشيد.

سليم بالاخره خداحافظي كرد و رفت بعد از رفتن او پرويز كلاسورش را باز كرد و طراحي هايي كه آنجا كشيده بود به من نشان داد،

نقاشي ها به حدي طبيعي بود كه همه حال و هواي آنجا را براي من مجسم مي كرد، طراحي هايش فوق العاده بود و هركدام روح خاصي داشت او واقعاً هنرمند بود.

سنگري را كه روي كوه براي ديده باني ساخته بودند و همينطور فردي را كه با ضدهوائي پشت اين سنگر ايستاده بود طراحي كرده و به طرز خيره كننده اي حتي هواي سرد آنجا را به تصوير كشيده بود.

طراحي هاي بعدي او سرگرداني افراد را نشان مي داد كه در آن حوالي پرسه مي زدند.

طراحي بعدي عده اي را نشان مي داد كه گرد يك آتش حلقه زده بودند و بالأخره چشم اندازي كه هر صبح و غروب او را مجذوب و مدهوش مي كرد به روي كاغذ آورده بود.

سرگرداني، سرسپردگي، گريز و بي كسي مفاهيمي بود كه در آن تصاوير مشهود بود.

پرويز بعد از نشان دادن طراحي ها گفت: امتحانات نزديك است درسهايت را خوانده اي يا نه؟

گفتم: اصلاً حال و حوصله هيچ كاري را نداشتم. فكر مي كنم به من و تو ظلم شد.

گفت: چه ظلمي؟

گفتم: حس مي كنم بي جهت براي اهداف تشكيلاتي كه حقانيت و بطلانش برايمان روشن نشده خود را فدا كرديم.

پرويز گفت: من فداي اهداف خودم شدم اما تو را نمي دانم، حالا مگر چيزي شده؟

گفتم: تو به ميل خودت و براي رسيدن به اهداف خودت به آنها نپيوستي. تو در نامه اول نوشته بودي كه به خاطر من اينجا را ترك مي كني، مراهم به زور تسجيل

كردند هر دو درسمان را رها كرديم براي اينكه نردبان ترقي آنها باشيم.

پرويز گفت: قبل از اينكه بروم هدف معيني نداشتم اما در آنجا فرا گرفتم كه هدف چقدر با ارزش است و براي رسيدن به آن تا سر حد جان بايد تلاش كرد.

من همان كسي هستم كه رفتم تا حرف دلم را كه عشق تو بود بيان نكنم چون فكر مي كردم به تو نخواهم رسيد اما حالا برگشتم و با اعتقادي محكم و قوي حتم

دارم كه اگر بخواهيم مي توانيم به هم برسيم و هيچ چيز نمي تواند مانع ما باشد. درباره اهداف سياسي هم ديگر آن پرويز بي تفاوت سابق نيستم هدف من مبارزه

با كساني است كه مرا از حق خود محروم كرده اند. اين طراحي ها را برايت آوردم كه ببيني كساني هستند كه معني زندگي را در فدا كردن جان و مال خود براي

آسايش و آزادي ديگران مي دانند و از تمام دلخوشي هاي كاذب و لذتهاي دنيوي گذشته اند تا به مقصود برسند آنها زندگي را براي خودشان نمي خواهند.

گفتم: تو تحت تأثير تبليغات آنها قرار گرفته اي من فكر مي كنم بيشتر كساني كه به آنجا رفته اند براي فرار از مشكلات مي روند و انگيزه مبارزه ندارند اما در آنجا تحت

تأثير قرار مي گيرند.

پرويز گفت: مشكلات آنجا خيلي بيشتر از مشكلات داخل شهر است و مقاومت مردم در آنجا نشان مي دهد كه آگاهي يافته و مشكلات آنجا را كه بزرگتر از مشكلات

خودشان است براي هدف بزرگتري به جان خريده اند.

دقايقي به اين بحث ها گذشت متوجه شدم او كاملاً تبديل به يك مبارز شده اما حرفهايش وجه تشابه زيادي با حرفهاي بهائيان داشت.

از او پرسيدم با اين اوصاف چرا برگشتي؟ مي ماندي و به مبارزه ات ادامه مي دادي .

گفت: آمدم كه امتحانات متفرقه را بدهم و دوباره برگردم من نمي توانم بيهوده باشم و نسبت به اين همه ظلم و تعدي بي تفاوت باشم.

پرويز خيلي حرفها زد اما من زياد متوجه نمي شدم اما مي دانستم تشكيلاتي كه او را رهبري مي كند يك سري اهداف مشترك با بهائيان دارد

از داخل ساك دستي اش يك قوطي خارج كرد و به دست من داد و گفت: از دشتهاي پهناوري كه تنها دارائيش برف بود و سنگ فقط توانستم اينها را برايت بياورم اميدوارم خوشت بيايد.

خواستم قوطي را باز كنم گفت: نه، الان باز نكن بگذار هر وقت كه من رفتم. مامان برايمان ميوه آورد اما او ديگر از جا برخاست و گفت بايد برود. من هم همراه او رفتم.

داخل حياط به درختان پر بار آلبالو و گيلاس نگاهي كرد و گفت: احساسم نسبت به همه چيز تغيير كرده حتي اين درختان،

گفتم: بهتر شده يا بد تر.

گفت: زندگي با هدف زيباست و اين زيبائي براي من خيلي عميق و پر معناست.

گفتم: خوش به حالت من برعكس توام هدف داشتم اما مدتي است كه همه افكارم به هم ريخته

گفت: نه اينجا را اشتباه كردي منظورم از اين هدف توئي. . .

سكوتي در پس اين حرف كوتاهش حكم فرما شد و شعرگونه ادامه داد: از زماني كه ميدانم كسي را دارم كه احساسم را، انديشه و رؤيايم را با او قسمت كنم حال و هواي ديگري دارم تو باعث شدي در همه احوال پيشرفت كنم تو موجب ترقي و تعالي من هستي .

گفتم: اما پرويز زياد به من دل نبند هنوز هيچ چيز معلوم نيست.

پرويز گفت: هيچ وقت آينده را نمي شود پيش بيني كرد اما براي بدست آوردن چيزهائي كه دوست داريم بايد تلاش كنيم ومن تمام توانم را براي بدست آوردن تو
خواهم گذاشت.

او رفت ومن با عجله برگشتم كه قوطي را باز كنم و هر چه زودتر سوغاتي اش را ببينم به بالا كه رسيدم قوطي را برداشتم و به اتاقم رفتم آن را كه باز كردم يك

دستمال ابريشمي و چندين صفحه كاغذ را مشاهده كردم داخل دستمال ابريشمي چيزهاي سنگيني حس مي شد، گره خورده بود گره اش را باز كردم و ديدم حدود

چهل پنجاه عدد گلوله سربي است گلوله ها را روي زمين ريخته و كاغذها را وارسي كردم ديدم همه آنها كه كم هم نبودند نامه است كمي كه دقت كردم ديدم خط

خود پرويز است اما آن را ماهرانه تغيير داده حدس زدم براي اين است كه بين راه اگر اتفاقي افتاد بتواند از خودش دفاع كند.

نامه ها كاملاً سياسي بود قبل از خواندن نامه ها گلوله ها را در مشتم گرفتم و به آنها خيره شدم اولين بار نبود كه گلوله اي مي ديدم اما آن زمان از زاويه چشم

كودكي به آنها نگاه كرده بودم و امروز ديد ديگري داشتم تجسم مي كردم هنگامي كه با كشيدن ماشه جرقه اي باعث مي شود كه اين گلوله سرخ و آتشين به سوي

قلبي نشانه رود و با سرعتي كه دارد قلب انساني را سوراخ كرده و يا مغزي را متلاشي نمايد.

به علت ساخته شدن اين شيء بي رحم مي انديشيدم ودر اين فكر بودم كه تشكيلاتي كه پرويز به آن وابسته است قلب خاكي جسم فاني انسانها را نشانه مي رود

و تشكيلاتي كه من به آن وابسته بودم، روح و روان و جان و فكر و ايمان انسانها را هدف مي گرفت.

سر نوشت من و پرويز چقدر به هم شبيه بود، خدايا پايان اين داستان به كجا مي انجاميد؟
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

بي نهايت احساس تنهايي مي كردم

شروع به خواندن نامه ها كردم او سعي كرده بود علت مبارزاتش را و دلايل انزجارش را از دست اندركاران جمهوري اسلامي بيان كند

مسائل سياسي وپيچيده اي را تشريح كرده بود و شكنجه برادران كردش را توسط پاسداران بصورت دلخراش روي كاغذ آورده بود

بسياري از قسمتهاي اين نوشته ها را نمي فهميدم اما هركدام را بيش از سه بار مطالعه كردم.

در بين بهائيان تبليغات عليه اسلام و جمهوري اسلامي به اندازه كافي وجود داشت و اين مضاف بر آنها شد،

از من خواسته بود كه اگر معناي حرفهايش را فهميده ام و اگر آنها را قبول دارم همراه او به كوه بروم و با دشمن بستيزم. تنها تأثيري كه اين نوشته ها روي من داشت

همان بود كه بر تنفرم نسبت به كساني كه از اسلام و قرآن حرف مي زنند افزوده شد، در بين بهائيان هم دائماً صحبت از شكنجه بهائيان توسط مسلمانان بود

مثلاً مي گفتند مسلمانان براي اينكه بهائيان را به زور مسلمان كنند شير داغ سماور را در حلق نوزاد باز مي كنند

تا پدر و مادرش در اثر اين شكنجه غير انساني مجبور شوند از بهائيت دست بكشند و مسلمان شوند.

از زمان كودكي اين تبليغات سوء عليه مسلمانان در گوش ما خوانده مي شد و اكنون كسي كه خارج از تشكيلات بهائي بود هم بي رحمي مسلمانان را در گوشم زمزمه مي كرد.

با آن همه تبليغات كاذب من كسي بودم كه اگر حقيقت را خودم با چشم خود نمي ديدم باور نمي كردم

اما ناخود آگاه بدون اينكه بدانم چرا از اسلام و جماعت مسلمان گريزان بودم.

البته خواندن آن نوشته ها بي تأثير نبود و من از فرد مورد اعتمادم هم كه به نوعي كششي نسبت به او حس مي كردم مسائل درد ناكي مي شنيدم

در نوشته ها به آن گلوله ها اشاره شده بود و از من خواسته بود كه اگر ذره اي قدرت تشخيص دارم و اگر ذره اي احساس نوع دوستي در من هست به اين گلوله ها به عنوان مرهم دردي نگاه كنم و شايد آن روز فرا رسد كه خود چنين گلوله هايي را بر سينه دشمنان نشانه روم.

مشغوليتهاي ذهني و به هم ريختگي فكري من بيشتر شد احساس پوچي و درماندگي مي كردم به عملكرد تشكيلات ترديد داشتم،

روح و روانم مرا بسوي خدايي مي خواند كه مهربان است و حقيقت مطلق اما از كدام راه و با كدام ايده و منش بايد در راه صراط مستقيم قرار مي گرفتم و به او مي رسيدم؟

كدام هادي؟

كدام اسوه و الگو مرا به او مي رساند؟

بي نهايت احساس تنهايي مي كردم ديگر مادرم هم محرم نبود به هيچ كس نمي توانستم اعتماد كنم، به چه كسي پناه مي بردم؟

سرگشته و حيران در كويري نا امن و مسموم به دنبال قطره اي آب مي دويدم.

اي كاش مي توانستم مثل ساير جوانان به مسائل سرگرم كننده تشكيلات دل ببندم و اين همه خود را رنج وعذاب ندهم.

آرزوي من اين بود كه در عالم جواني با سري پر شور و اراده اي قوي بتوانم در راه حقيقت قدم بردارم و براي جامعه ام مفيد باشم

دلم مي خواست از خودم رضايتمندي قابل قبولي داشته باشم، اما چگونه؟

با خود مي گفتم اگر زماني كاملاً برايم ثابت شود كه پرويز راه درستي را پيش گرفته و حقيقت در نزد اوست هيچ چيز جلو دارم نخواهد بود با او به كوه مي روم

و در راه هدفم كشته مي شوم.

اين انديشه رؤيايي مرا در ذهن خود به هدفمندي موفق تبديل مي كرد. دغدغه اضطراب آوري روح شجاع و آزادي خواه مرا به فرياد آورده بود آرامش از كفم ربوده بود و

طاقت ايستادن، ماندن و پوسيدن نداشتم.

پرويز آمد و به جاي تقديم لحظات لذت بخشي كه مي توانست به من آرامش دهد آمرانه مرا به جنگ دعوت كرد جنگي عليه انسان!

غروب، طبق معمول به پشت بام رفتم آفتاب كم كم پشت كوهها پنهان مي شد به هرجا كه نگاه مي كردم آينده اي مجهول در برابرم ظاهر مي شد

بر آن شدم كه تحقيقات مفصلي را شروع كنم تا با يافتن راه درست با عشق و ايماني وصف ناپذير در آن راه به مجاهدت پردازم تا بر انسانيت خويش صحه گذاشته و به خود افتخار نمايم،

من به دنبال هويت خويش بودم، به دنبال جوهر وجودي خويش و در پي دستاويزي كه مرا از كشمكش هاي دروني نجات دهد و خمير مايه ام را شكل دهد.

چشم اندازهاي بي نظير طبيعت مثل هميشه مرا مجذوب خود كرده بود اما گويا مي دانستم كه آن فضاي زيبا و آن طبيعت دل انگيز را زماني براي هميشه از دست خواهم داد.

اين طبيعت بكر، اين زيبائي بي انتها جاده اي بود كه مرا به رفتن تشويق مي كرد و سراب چيزي نبود كه مرا سيراب كند.

پس از نيم ساعت قدم زدن روي پشت بام پرويز از خانه بيرون آمد و خود را به پشت خانه ما رساند از من پرسيد مي توانم از خانه خارج شوم تا باهم قدم بزنيم؟

گفنم: نه چنين اجازه اي را به خود نمي دهم

گفت: تو كه ترسو نبودي

گفتم: تو هم اينقدر جسور نبودي،

گفت: پس چطور همديگر را ببينيم؟

گفتم: شب تلفن كن تا باهم قرار بگذاريم.

شب كه شد به مادرم گفتم: مامان اجازه مي دهي پرويز به خانه ما بيايد؟

گفت براي چه كاري؟

گفتم: كه باهم درس بخوانيم، او درسش بهتر از من است بعد از اين روزي يكي دو ساعت باهم درس بخوانيم شايد در امتحانات متفرقه قبول شويم

گفت: اصلاً اشكالي ندارد بگو بعد از اين بيايد.

پرويز كه تماس گرفت گفتم: بعد از اين يك برنامه درسي بگذاركه باهم درس بخوانيم

خوشحال شد و گفت: مادرت خيلي فهميده و بزرگ است. اگر با ديدار و ملاقات ما مخالفت مي كرد ممكن بود بطور پنهاني قرارهائي با يكديگر مي گذاشتيم و اين بين تو و مادرت فاصله ايجاد مي كرد.

بعد از آن هر روز ساعت ده صبح به منزل ما مي آمد و باهم درس مي خوانديم، رياضي او خيلي بهتر از من بود و من واقعاً از وجود او بهره مند مي شدم

در ساعات استراحت، مامان برايمان خوراكي و ميوه مي آورد و ما كمي هم به بحث هاي سياسي و مذهبي مي پرداختيم

او بطور جد از من مي خواست كه همراه و همگام او باشم و كتابهائي كه لازم بود بخوانم برايم مي آورد و از هر راهي براي جذب من استفاده مي كرد

يك روز تصميم گرفتم براي اينكه يك طرفه به قاضي نرفته باشم به سراغ همان آقائي بروم كه توبه كرده و برگشته بود، مي خواستم نظرات او را هم بدانم

بدون اينكه چيزي به پرويز بگويم با او تماس گرفتم و از او خواهش كردم كه در رابطه با اين مسئله به من كمك كند او تمام چيزهائي را كه پشت سر پاسداران اسلام گفته مي شد و همه آن تبليغات سوء را رد كرد

و گفت من با يك بسيجي دوست شدم و شيفته عقيده و مرام و روش و منش او شدم و اين باعث شد كه برگردم و به من گفت تا زماني كه با چشم باز درباره شيعيان تحقيق نكرده ام هيچ حرفي را نپذيرم او به من گفت من در بين ضد انقلابيون يكي از عناصر فعال بودم اما وقتي خواستم برگردم با وجودي كه ما را ترسانده بودند و مي گفتند آنها شما را مورد شكنجه قرار مي دهند ديدم همه آن حرفها دروغ بود و من فقط از سوي خود آنها در خطرم نه دولت.

نمي دانم چرا به او اعتماد كردم به او گفتم كه من تحت تعليم و تبليغ يكي از افراد آنها قرار گرفته ام كه سعي مي كند مرا جذب كند. مشكل من اين است كه يا بايد

بپذيرم كه يك انسان عاطل و باطلي هستم و نسبت به اتفاقات اطرافم بي تفاوتم و يا اينكه دلائلي براي رد افكار او بياورم.

او گفت: چند روز ديگر تماس بگير تا راهنمايي لازم را برايت داشته باشم.

چند روز بعد با او تماس گرفتم، آدرس خانواده اي را به من داد كه به قول او شيعيان مخلص و ناب شهر مان بودند

او گفت اين خانواده نمونه بارز يك خانواده حزب اللهي هستند كه افرادي مثل دوست شما كمر به نابوديشان بسته اند با اين خانواده رابطه بر قرار كن،

من براي ارتباط گيري تو با آنها از خودشان اجازه گرفته ام مي خواهم از نزديك با كساني كه مورد اتهامات دشمنان هستندآشنا شوي تا متوجه شوي كه همه آن

تبليغات كاملاً غلط ونا آگاهانه است و گفت علت تأثيرپذيري مردم از تبليغات سوء عليه شيعيان اين است كه از آنها فاصله داريم ايده و مرام و منش آنها را نمي شناسيم، آدرس اين خانواده را به من داد و فاميل آنها را كه محمد صالحي بود به من گفت. از او تشكر كرده و خداحافظي كردم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

همكلاسي من در دام يك سازمان سياسي و ضدانقلابي

روزهاي امتحان فرارسيد و من شب و روز به خواندن درسهائي مشغول بودم كه دوستانم سر كلاس از حضور معلمهاي مجرب استفاده كرده و برايشان آسان شده بود.
بعد از مدتها به مدرسه رفته بودم و دوباره روي نيمكت ها نشستم همكلاسي هايم را ديدم و فضاي خوب مدرسه برايم ياد آور بهترين دوران زندگي بود

دلم براي خودم مي سوخت، همه با ترحم به من نگاه مي كردند و بعضاً پيش مي آمد كه عده اي مرا به بلبل زباني و حاضر جوابي متهم مي كردند

يكي از دوستانم در مدرسه كه نامش آزيتا بود و از صميمي ترين دوستان من بود مشكلات وحشتناكي داشت، وضع مالي فوق العاده بدي داشتند، پدرش الكلي بود

و خانواده را شكنجه مي كرد، خودش درس خوان بود و توانائي زيادي داشت اما در آن خانواده همه استعدادهايش تحليل مي رفت.

يك روز در حياط مدرسه سراسيمه و پريشان به من گفت براي من اتفاقي رخ داده مي تواني به من كمك كني؟ تو تنها كسي هستي كه مي توانم به او اعتماد كنم و حقيقت را برايش بگويم.

باهم به خلوتي رفتيم و گفت: من مي خواستم به خارج از كشور فرار كنم مي داني كه تحمل اين وضعيت برايم غير قابل تحمل است از اين رو يك روز كه داشتم در

خيابان راه مي رفتم مرد قد بلندي با هيكل نتراشيده و بزرگ دنبال من راه افتاد من هم كه به شدت از خانه گريزان بودم گفتم شايد او بتواند دست مرا بگيرد و به

طريقي مرا كمك كند كه از ايران خارج شوم براي همين به او اجازه دادم به من نزديك شود و هر تقاضائي كه دارد بكند او به من گفت كه از من خوشش آمده و مي

خواهد بيشتر با من آشنا شود به او گفتم من مشكلات وحشتناكي دارم و همه وضعيت زندگي ام را برايش گفتم او گفت من مي توانم كمكت كنم به شرط آنكه به

من اعتماد كني و هر چه كه مي گويم قبول كني، د ر قرار هاي بعدي كه با او گذاشتم به من فهماندكه خارج رفتن بدون پول امكان پذير نيست اماتنها يك راه دارد كه

فقط در صورتي آن راه را به من نشان مي دهد كه به او اطمينان بدهم هر كاري براي رسيدن به هدفم مي كنم.

آزيتا گفت: به او قول دادم كه از هيچ كاري دريغ نخواهم كرد و بعد متوجه شدم كه مدتي است از طرف آدمهاي ناشناس درمورد ما تحقيق مي شود و همينكه خيال او

كاملاً از طرف من راحت شد به من گفت تو بايد براي خارج شدن از ايران از طرف يك سازمان سياسي معرفي نامه داشته باشي تا بتواني اقامت بگيري در غير اين

صورت هيچ راهي نداري و من هم كه سخت از وضعيت خانوادگي ام به تنگ آمده بودم پذيرفتم.

يك روز به ديدنم آمد و باهم به گردش رفتيم، در آنجا به من گفت تو اگر بخواهي از طرف سازمان ما كه يك سازمان سياسي و ضد انقلابي است معرفي شوي بايد يك

كاري براي ما انجام دهي تا شايسته اين حمايت باشي من هم پذيرفتم و او هم از من قول گرفت كه هر كاري بود جانزنم من هم تعهد دادم چون خودم هم در اثر

تبليغات به شدت از جمهوري اسلامي متنفر بودم حالا كاري از من خواسته كه مرا در عمل انجام شده گذاشته، نه راه پس دارم نه راه پيش اگر پا پس بكشم ممكن

است از طرف خود آنها كه به من اعتماد كرده و مرا براي اين كار انتخاب كرده اند تهديد شوم اگر هم نپذيرم ممكن است اتفاق ناگواري رخ دهد.

گفتم: چه كاري از تو خواسته اند؟

گفت: آدرس مردي كه داخل بازار پارچه فروشي دارد را به من داده اند كه برو و باخانواده او به هر بهانه ممكن رابطه برقرار كن، با دخترش كه هم سن و سال توست

دوست شو و كاري كن كه به تو اعتماد كند مدتي فقط همين مأموريت را داشتم آنها از اين مرد براي من يك هيولا ساخته بودند و به من گفتند: او يكي از افرادي است

كه حتماً بايد كشته شود او مدتي بازپرس زندانهاي سياسي بوده و تا مي توانسته جوانان ما را شكنجه كرده و به كشتن داده من هم با نفرت تمام اين مأموريت را

انجام دادم، با دخترش و همسرش رابطه خيلي نزديكي ايجاد كردم و مدتي است كه با آنها خيلي رفت و آمد دارم اما اين مردفقط يك پاسدار افتخاري بوده كه به خاطر

كهولت سن باز نشسته شده به حدي انسان وارسته و بزرگي است كه به محض اينكه فهميد وضع مالي ما خوب نيست بدون اينكه من از او تقاضاي كمك كنم

كارهايي براي ما انجام داد.

مي داني كه خانه ما، گاز نداشت كساني را فرستاد كه برايمان لوله كشي گاز كردند مرتب به مشكلات ما رسيدگي مي كند و هر بار كه مرا مي بيند به اصرار پولي به

من مي دهد و من همه آن پولها را خرج قبض آب و برق عقب مانده كردم كرايه خانه را دادم، فكر مي كردم اين مرد خيلي پولدار است اما بعدها متوجه شدم هنوز

آنقدر پولي ندارد كه براي دخترش جهيزيه تهيه كند همه اموالش را اينطور صرف ديگران مي كند، همسرش يك پارچه خانم است شب و روز در حال عبادت است و فكر

نمي كنم تا بحال آزارش به مورچه اي رسيده باشد، خوابهايش هم تعبير مي شود و كلاً خانواده متدين و پاكي هستند دخترش بااينكه هم سن و سال ماست مثل ما

دنبال خوش گذراني و تفريح نيست، هدف او درس خواندن و پاك بودن است من واقعاً در اين مدت محدود مدهوش اخلاق اين خانواده شده ام پسربزرگي دارد كه

بسيجي است اگر او را داخل يك كاباره بيندازند سرش را بلند نمي كند و هيچكس را نمي بيند اين همه من به خانه آنها رفت و آمد كردم تا بحال حركتي از او نديدم كه

حس كنم حتي درباره من كنجكاوي مي كند حالا با اينكه دلم مي خواهد از ايران خارج شوم و از دست پدرم و اين اوضاعي كه آزار دهنده است خلاصي يابم ولي

حاضر نيستم به هر قيمت اين اتفاق رخ دهد نمي دانم اينها بعد از اين مأموريت از من چه خواهند خواست اما سخت پشيمانم.

آزيتا دختر زيبائي بود يعني در مدرسه كمتر كسي به زيبائي او پيدا مي شد از او پرسيدم آياآن مرد فقط همين را از تو خواسته يا اينكه. . . ؟


كمي اشك ريخت و گفت: اين مسئله را وقتي خواست كه ديگر من خودم را در اختيار او گذاشته بودم فكر مي كردم به همين قضيه بسنده مي كند اما مرا وارد كارزار

كثيف سياست كرد، تو را به هركس كه مي پرستي رها، كمكم كن تو تنها كسي هستي كه از لحاظ عقلي قبولش دارم تو خيلي بهتر و عاقلانه تر تصميم مي گيري

بگو چكار كنم؟ همه جا تحت تعقيبم، سخت تحت نظرم.

گفتم با اين خانواده كه معاشرت مي كردي فهميدي كه اصلاً در سنندج چكار مي كنند؟ و اگراين مرد بازپرس زندانهاي سياسي بود چرا در بازارپارچه فروش است؟

آزيتا گفت: من كه هر چه تحقيق كردم فهميدم كه بازنشسته سپاه است و قبلاً در شهر مياندوآب ساكن بودند و بعد از بازنشستگي به مهاباد مي رود و تجارت پارچه

مي كند و حالا هم چون كار پارچه در سنندج بهتر است اينجا مانده اند.

گفتم: از او شكنجه كردن بر مي آيد؟

لبخندي زد و گفت: اين وصله ها به او نمي چسبد، تازماني كه با اين مرد روبه رو نشوي هر چه تعريف كنم نمي تواني بفهمي، او به حدي مهربان و دلسوز است كه

هرگز او را مثل ساير آدمها نخواهي ديد يكپارچه نور است.

گفتم فكر مي كني از تو چه درخواستي بكند؟

گفت: از وقت زيادي كه صرف اين خانواده مي كنند حتماً نقشه هايي برايشان دارند، هيچ بعيد نيست كه يك زمان از من بخواهند در خانه آنها بمب گذاري كنم.

گفتم: نه چنين چيزي امكان ندارد چون مي دانند كه انگيزه تو براي انجام چنين كاري خيلي قوي نيست و در ضمن اگر مي خواستند تا بحال اين كار را كرده بودند.

گفت: نه اشتباه نكن براي اينكه كاملاً به من اعتماد كنند ومرا از خودشان بدانند و امكانات بهتري در اختيارم بگذارند كه وقتي از ايران خارج شدم دچار مشكلي نباشم

خودم را خيلي با انگيزه نشان دادم و گذشته از اينها من از روز اول به آنها تعهد هركاري را داده ام ومي دانم به محض اينكه كنار بكشم ممكن است بلايي سرم بياورند.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

هر چه مسلمان كشته شود باز هم كم است!

خيلي ترسيدم و كمي آزيتا را سرزنش كردم و پرسيدم آيا افراد اين خانواده همه تحت تعقيب هستند؟

گفت: فكر نمي كنم اين طور باشد ولي من تحت نظرم .

گفتم: نمي شود طوري به آنها خبر داد كه تو ندانسته وارد چه مخمصه اي شده اي؟

گفت: نه رها در اين صورت آنها همه چيز را به پليس مي گويند و پليس مرا دستگير مي كند.

گفتم: با اوصافي كه از اين خانواده گفتي هر كاري مي كنند كه تو به درد سر نيفتي بهتر است به آنها اطمينان كني و حقيقت را به آنها بگوئي .

گفت: اما اگر بفهمند كه جانشان در خطر است حتماً دست به كارهائي مي زنند و اگر سازمان بو ببرد كه به آنها گفته ام كلك من كنده است

و سپس آهي كشيد و گفت اي كاش مي دانستند چه كساني را مي خواهند بكشند

و بعد گفت: اگر متوجه شده باشي از روزي كه امتحانات شروع شده و من دوباره تو را ديدم حتي يكبار با تو به خانه نرفتم فقط براي اينكه فكر مي كردم تو مي تواني كمكم كني.

من با رفت و آمد با تو باعث شناسائي تو مي شوم حالا هم سعي مي كنم از تو فاصله بگيرم فقط بگو چكار كنم؟

از طرفي هم رفتن به خارج و آزادي از دست پدر بدجنس و بد اخلاقم برايم به آرزوئي دست نيافتني تبديل شده تو قلب پاكي داري رها برايم دعا كن و اگر فكري هم به ذهنت رسيد فردا به من بگو .

التماسم كرد كه بدون مشورت با او دست به هيچ كاري نزنم بالأخره آدرس آن مرد پارچه فروش را از او گرفتم و به او گفتم كه فقط مي خواهم او را از دور ببينم مثل

يك رهگذر، بالأخره ما از هم جدا شده و از مدرسه خارج شديم. چه مسئوليتي؟

چرا چنين اتفاق مهم و بغرنجي را خدا پيش پاي من گذاشته بود من چه بايد مي كردم؟

بايد به خدا پناه مي بردم و از او درخواست كمك مي كردم در بين راه هر چه دعا حفظ بودم خواندم، به خانه رسيدم و بعد از خوردن غذا تا غروب در اتاق پذيرائي به دعا

و راز و نياز پرداختم آرام و قرار از كف داده بودم به حدي هيجان و اضطراب داشتم كه گوئي به همين سرعت قرار است اتفاق وحشتناكي بيفتد به سختي مي

توانستم نفس بكشم غروب كه شد فكري به سرم زد و با توكل بر خدا و مشورت با او برخاستم و به ديدن يكي از اعضاي محفل رفتم .

با خودمي گفتم شعار ما نوع دوستي و محبت و صلح و وحدت عالم انساني است و چه كسي بهتر از بزرگان ما مي تواند در رفع اين اقدام وحشتناك به من ياري دهد

در بين راه فقط دعا مي كردم كه مشكلي پيش نيايد و من وضعيت را خطرناك تر از سابق نكنم اما هيچ راهي به ذهنم نمي رسيد نياز به مشورت با بزرگان به من

حكم مي كرد كه اعضاي محفل را حلال اين مشكل دانسته و به آنها مراجعه كنم.

حرفهاي آقاي منصوري را ناشنيده گرفتم و سياستهاي نابخردانه وغير انساني فساد و مسائل غير اخلاقي در بين جوانان را ناديده گرفتم و با قلبي مالامال از هيجان

جلوي درب منزل يكي از به اصطلاح بزرگان تشكيلات حاضر شدم، زنگ زدم و پس از باز شدن در وارد شدم ساختمان دو طبقه اي بود كه يك خانواده بهائي ديگر نيز در

آنجا زندگي مي كردند از داخل پاركينگ عبور كرده و درحالي كه پاهايم قدرت حركت از دست داده بود از پله ها بالا رفتم.

در بين اعضاي تشكيلات به اين شخص كه امروز با ترس و هيجان به منزلش مي رفتم بيش از همه اعتماد داشتم بالأخره هم آقاي خلوصي در را برايم باز كرد و من

وارد شدم، مثل هميشه با برخوردي گرم و صميمي و محترمانه اي واقع شدم اما صحبتي كه نسبت به من ابراز مي شد اغراق آميز بود و از آن بوي تملق و

خودخواهي شديدي به مشام مي رسيد به اين قضيه عادت كرده بودم ومي دانستم كه بهائيان خصوصاً كساني كه مقام و منسب تشكيلاتي مهمي داشته باشند

خود را برتر و بالاتر از هر كسي مي دانند و علناً به اين غرور و بالندگي اعتراف و افتخار مي كردند.

خانم خلوصي درحالي كه با من احوالپرسي مي كرد بي جهت مي خنديد، باهم وارد اتاق پذيرائي شده و روي مبلها نشستيم، پس از كمي احوال پرسي خانم

خلوصي مرا تنها گذاشت و دقايقي بعد با يك شربت آلبالو وارد شد.

به او گفتم با آقاي خلوصي كار خيلي مهمي دارم گفت: ايشان رفتند سركوچه خريد كنند چند دقيقه ديگر مي آيند.

خانم خلوصي كه فضولي اش گل كرده بود كمي به من نگاه كردو گفت: مثل اينكه ناراحتي حتماً از كسي شكايت داري.

گفتم: نه اصلاً، موضوعي پيش آمده كه بايد با خود ايشان صحبت كنم طولي نكشيد كه آقاي خلوصي هم رسيد و با خوش آمد گوئي روي مبلي روبه روي من نشست

و خانم خلوصي از اتاق خارج شد و من با دستپاچگي گفتم: موضوعي پيش آمده كه خيلي براي من حياتي است اما اول شما را به كتاب مستطاب اقدس

قسم مي دهم كه طوري كمك كنيد كه مشكل بزرگتري پيش نيايد و در ضمن طوري مرا از اين همه دلهره و اضطراب خارج سازيد تا قلبم آرام گيرد و از اين احساس

مسئوليت عجيب نجات يابم.

آقاي خلوصي براي اينكه مرا آرام كند تا به راحتي بتوانم از عهده بازگوئي قضيه برآيم گفت: احتياجي به قسم نيست عزيزم شما سعي كنيد آرامش خود را حفظ كنيد

و بدانيد كه هيچ مشكلي نيست كه با مشورت حل نشود،

گفتم: من جرأت بازگوئي آن را ندارم خيلي مي ترسم، بالأخره توانستم دل را به دريا زده و مسئله را بدون اينكه اسمي از دوستم و يا از وضعيت شغلي، مكاني آن

خانواده ببرم بيان كنم.

آقاي خلوصي گفت: ببين عزيزم ما وظيفه نداريم در سياست دخالت كنيم وظيفه ما چيز ديگري است. سياست مسئله بسيار كثيفي است و ما نبايد خود را آلوده كنيم.

گفتم اما جان يك خانواده بي گناه در خطر است وظيفه ما در اين ميان به عنوان كسي كه از قضيه مطلع هستيم چيست؟

آقاي خلوصي به حدي با اين مسئله بي تفاوت بر خورد كرد كه گوئي اصلاً چيزي نشنيده با حالت تمسخرآميزي گفت: اينها كه عاشق شهادتند چرا ناراحتي؟

بگذار بميرند هم خودشان راحت شوند هم ما را راحت كنند به اجبار لبخندي زدم اما از اين كه به آنجا رفته بودم و گول شعارهاي پوچشان را خورده بودم سخت پشيمان

شدم و با خود گفتم چطور فراموش كردم كه دشمنان واقعي شيعيان خود بهائيان هستند و چرا براي نجات جان آنان به دشمنان آنان مراجعه كردم

گفتم: اما دوستم مي گويد آنان خيلي انسانهاي خوب و با خدائي هستند گذشته از اين انسانند و ما بايد به طريقي از اين فاجعه جلوگيري كنيم.

خلوصي گفت: نه دليلي ندارد خودت را نگران كني شايد جانشان در خطر نباشد شايد مسئله چيز ديگري باشد شايد مي خواهند از آنها اطلاعاتي بگيرند و شايد هم

مي خواهند با گروگان گيري و يا آتو گيري با آنها معامله كنند. اين مسائل به ما مربوط نمي شود و ما دستور نداريم در اين مسائل دخالت كنيم جنگي ميان دو گروه جدا

از ماست دليلي ندارد خودتان را به درد سر بيندازيد، توصيه مي كنم كوچكترين مداخله اي در اين رابطه نكني در اين صورت خارج از دستورات الهي عمل كرده اي.

به خاطرم رسيد در زمان جنگ وقتي جنگنده هاي عراقي بر سر مردم بمب مي ريختند و دسته دسته از مردم كشته مي شدند بهائيان با بي رحمي تمام مي گفتند

از اين مسلمانان هر چه كشته شود كم است خصوصاً وقتي راديو هاي خارجي آمار شهادت رزمندگان را در جبهه ها به اطلاع مردم

مي رساندند با خوشحالي به يكديگر خبر مي دادند و با ناسزاگوئي به رزمندگان ابراز مسرت و خشنودي مي كردند.

بهائيان در زمان جنگ با كناره جوئي از شركت در جبهه ها اعلام كردند كه مخالف جنگ هستند و به بهانه عدم دخالت در سياست از به دست گرفتن سلاح امتناع كردند

وكوچكترين فعاليتي براي دفاع از كشور از خود نشان ندادند و اين درحالي بود كه جنگ با عراق يك جنگ تحميلي بود و همه و همه در دفاع از كشور تلاش مي كردند،

پدر و مادران زيادي داغ فرزند بر سينه گذاشتند و فرزندان زيادي از گرمي وجود پدر محروم گشتند و در اين بين تنها قشري كه به طرفداري از دشمن دم مي زد و مثل

زالو از مكيدن خون هم وطن لذت مي برد بهائيان بودند، گل دسته هاي جوان پرپر شدند و بهائيان در آغوش امن و آرام اين سرزمين به فعاليتهاي تشكيلاتي خود

پرداختند و هميشه در آرزوي واژگوني نظام جمهوري اسلامي ماندند و به وعده و وعيد سران تشكيلات دل خوش كردند.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

جايي كه پشيماني سودي ندارد

من چه اشتباه بزرگي كردم، چرا براي حل اين مشكل به اين جاآمدم؟

من كه شاهد بي رحمي ها و بي درديهاي بهائيان درزمان جنگ بودم چرا فكر كردم ممكن است گره از اين مشكل بزرگ بگشايند

من هم فريب شعارهاي تو خالي بهائيان را خوردم آنها كه دائماً در كلاسها و مجالس از عشق به عالم بشريت دم مي زدند،

آنان كه از الفت و محبت طوري سخن سرائي مي كردند كه گوئي برتر و مهربانتر از همه اقشار عالمند در عمل نه تنها بوئي از انسانيت و محبت نبرده بلكه درنده

خوئي شان گل مي كند و از خبر شهادت جوانان عزيز اين مرز و بوم اظهار خوشحالي و مسرت مي كنند.

ظاهراً به خلوصي قول دادم كه به هيچ وجه در اين مسئله دخالت نكنم مي دانستم كه اگر كوچكترين مخالفتي در مقابل عقايدش از من سر مي زد مرا از رفت و آمد با

دوستانم محروم مي كردند و بيشتر روابطم با خارج از خانه محدود مي شد، با دلي آكنده از رنج و اندوهي عميق با نااميدي از خانه خلوصي خارج شدم از اين كه اين

همه دعا كردم و نتيجه اي از دعا هايم نگرفتم سخت غمگين شدم و در حيرت بودم كه اين همه نااميدي چه حكمتي دارد،

به خانه برگشتم، پرويز تماس گرفت كه ببيند امتحانم را خوب دادم يا نه؟

خيلي بي حوصله جوابش را دادم . پرسيد چه اتفاقي افتاده؟ حرفي نزدم هر چه اصرار كرد چيزي عايدش نشد

صبح فردا بدون اينكه خود را براي امتحان بعدي آماده كرده باشم به مدرسه رفتم و به آزيتا گفتم: جان اين خانواده سخت در خطراست و من و تو اگر دست روي دست

بگذاريم مسئول مرگشان خواهيم بود. از او خواهش كردم كه اجازه دهد هر كاري كه به ذهنم مي رسد انجام دهم. آزيتا به اجبار و با ترس زياد پذيرفت.

امتحانم را كه دادم به طرف بازار و آدرسي كه گرفته بودم راه افتادم در راسته پارچه فروشان اولين پارچه فروشي بزرگي كه بعد از يك ساعت فروشي قرار داشت

متعلق به همان مرد بود وقتي به آنجا رسيدم و طبق آدرسي كه داشتم مطابقت كردم متوجه شدم روي تابلوي اين مغازه نوشته پارچه سراي محمد صالحي،

خداي من اين همان كسي است كه آقاي قادري به عنوان يك انسان وارسته و بزرگ از او نام برد و خانواده او را براي آشنائي بيشتر به من معرفي كرد.

قدمهايم را آرام تر كردم جلوي اكثر پارچه فروشي ها مي ايستادم و پارچه ها را وارسي مي كردم راه رفته را برگشتم و مقابل مغازه او ايستادم و به جاي پارچه محو

خودش شدم، مردي حدوداً پنجاه و پنج ساله با موهاي سفيد كه بيشتر آن ريخته بود، محاسني سفيد و چشماني نافذ داشت قيافه اش طوري بود كه اگر تعريفش

راهم نشنيده بودم مجذوبش مي شدم يك پارچه باريك سبز دور گردنش انداخته بود كه حدس زدم ممكن است سيد باشد يك لحظه مرا نگاه كرد،

در جاي خودم خشكم زد از سنگيني نگاهش قدرت حركت نداشتم احساس كردم فقط با يك نگاه همه چيز را فهميد و به تمام مطالب درون من پي برد آرام و با وقار

پرسيد بفرما دخترم به جاي اينكه نام پارچه اي را ببرم و يا قيمت پارچه اي را بپرسم گفتم خيلي ممنون و از آنجا دور شدم حدود صد متري كه دور شدم يك مغازه

عسل فروشي در آنجا بود كه هميشه مادرم از او خريد مي كرد به او سلام داده و گفتم مادرم قرار بود به اينجا بيايد و از شما عسل بخرد، نيامد؟

گفت: همان خانم خوش لهجه و خوش زبان را مي گوئي

گفتم بله همان كه گاهي باهم مي آئيم از شما خريد مي كنيم.

گفت: نه نيامده،

گفتم: اگر اينجا چند دقيقه منتظرش باشم اشكالي ندارد؟

گفت: نه اصلاً، منتظرش باش مي خواهي بيا داخل مغازه بنشين.

گفتم: نه همين جا مي ايستم

بعد از دقايقي از فرصت استفاده كردم وگفتم يكي از دوستانم قرار است به زودي عروسي كند از اين پارچه فروشها كدام يك منصف ترند؟

گفت: يكي از دوستانت يا خودت به سلامتي؟

گفتم نه بخدا يكي از دوستانم، ما اصالتاً كرد نيستيم و پارچه هاي كردي به درد ما نمي خورد،

گفت: اكثر اين پارچه فروشي ها چون اجناسشان مثل هم است نمي توانند خيلي قيمتهاي متفاوتي بدهند ولي دو نفر هستند كه خيلي منصفند يكي حاجي علي ياوري و يكي هم حاج آقا محمد صالحي.

من كه منتظر اين اسم بودم گفتم بله شنيدم كه اين آقاي محمد صالحي خيلي با انصاف است. شنيدم شيعه است؟

گفت: شيعه و سني چه فرقي مي كند؟ انسان است. خيلي انسان بزرگوار و مردم داري است همه او را مي شناسند

كمي فكر كرد و گفت: تو گفتي كرد نيستيد؟

گفتم: بله اصالتاً كرد نيستيم،

گفت: تو چي شيعه اي يا سني؟

گفتم هيچ كدام،

خنديد وگفت: حتماً دو رگه اي؟ به مادرت كه مي آيد شيعه باشد حتماً پدرت سني است؟

اصلاً دوست نداشتم كه به اوبگويم چه آئيني دارم حرف را عوض كردم و گفتم فكر كنم مادرم نيامد بايد بروم،

گفت: حالا كمي بايست شايد بيايد

گفتم: اگر آمد بفرمائيد كه من رفتم منزل از آن مغازه هم فاصله گرفتم دلهره ام بيشتر شده بود خدايا چطور ممكن است كسي را كه اين همه به حسن اخلاق

شهرت دارد بخواهند از بين ببرند و اصلاً دليل اين همه دشمني چيست؟

با عجله به سمت يك باجه تلفن راه افتادم و به خانه آقاي قادري زنگ زدم مادرش گفت: يك ساعت ديگر به خانه مي آيد در آن يك ساعت خود را منزل يكي از برادرانم

رساندم يك ساعتي نشستم، نزديك ظهر بود كه برخاستم هر چه زن برادرم اصرار كرد بمانم قبول نكردم،

به خيابان آمدم و باز با منزل آقاي قادري تماس گرفتم دعا مي كردم كه آقاي قادري در منزل باشد، خودش گوشي را برداشت، از او خواهش كردم كه در يك مكان

مناسب او را ببينم هر چه اصرار كرد بداند در باره چه مسئله اي است فقط خواهش كردم كه يك قرار بگذارد،

قرار شد در يكي از پاركهاي شهر همديگر را ببينيم، آن روز ها دختر و پسرهائي را كه باهم نامحرم بودند و باهم به گردش مي پرداختند مي گرفتند من در دلم به

التماس افتاده بودم كه خداوند كمك كند تا اتفاقي برايمان نيفتد و من بتوانم كار مثبتي انجام دهم وقتي بالأخره آقاي قادري را سر قرار ديدم از او به خاطر اينكه به

زحمت افتاده بود عذر خواهي و هم تشكر كردم و گفتم: اين بار قضيه خيلي مهمي اتفاق افتاده كه مي خواهم به من قول بدهيد كه هيچ مشكلي پيش نيايد و به

هيچ درد سري نيفتم شايد بايد مي رفتم و به پليس اطلاع مي دادم اما به پليس اعتماد ندارم مي ترسم باعث درد سر و گرفتاري خودم و دوستم شود.

آقاي قادري با اشتياق گوش مي كرد ادامه دادم خواهش مي كنم قول بدهيد هيچ اتفاقي برايم نيفتد،

گفت: مگر چه مسئله اي پيش آمده، شما از چه مي ترسي؟

گفتم موضوع ترور يك يا چند نفر است كه من مي خواهم از آن جلوگيري شود.

با شنيدن اين حرف آقاي قادري به اطراف نگاهي كرد و گفت: شما از چه حرف مي زنيد، ترور؟

گفتم: مثل اينكه قرار است اتفاق بدي بيفتد. آقاي قادري سعي كرد آرامم كند، از شدت هيجان و ترس دستانم مي لرزيد،

آقاي قادري گفت: همه چيز را از اول بگوئيد، سعي كنيد آرام باشيد،

گفتم: ضد انقلابها تصميم گرفته اند بلائي سر خانواده آقاي محمد صالحي بياورند،

گفت: از كجا مي دانيد؟

گفتم: خبر دارم اما قول داده ام كه چيزي نگويم،

گفت: اگر مي خواهي به آنها كمك كني بايد همه حقيقت را بگوئي وگرنه ممكن است نتيجه عكس بدهد و كار از كار بگذرد، در اين شهر خيلي ترور مي شود اگر از

قبل كساني كه اطلاع داشتند مثل تو پنهان كاري نمي كردند هيچ اتفاقي نمي افتاد

گفتم: آخر مي ترسم كسي را كه مأمور انجام اين كار است معرفي كنم او را بگيرند و اذيتش كنند، او به اندازه كافي بد بختي دارد

گفت: تو كاملاً در اشتباهي اين موضوعي نيست كه نصفه نيمه گفته شود بايد همه چيز تمام و كمال گفته شود تا فكري براي آن بشود وگرنه ممكن است همان

شخص به يك بدبختي بزرگتري دچار شود آن وقت ديگر پشيماني سودي ندارد، به هر حال مجبور شدم همه چيز را برايش تعريف كنم اما از او قول گرفتم كه براي آزيتا

اتفاقي پيش نيايد.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

رحلت امام (ره) و اوهام محفل

آقاي قادري از من تشكر كرد و گفت كه حالا هر چه سريعتر برو و بقيه كارها را به من بسپار و در عين حال فردا كه دوستت را ديدي بگو مثل هميشه به مأموريتش

عمل كند و همچنان با آن خانواده در ارتباط باشد و از هيچ چيز نترسد مطمئن باش براي اينكه شما حقيقت را گفته و از مرگ يك شخص يا يك خانواده جلوگيري كرده ايد

از طرف خدا اجر و پاداش بزرگي خواهيد داشت.

با حرفهاي آقاي قادري آرام گرفتم و با خيالي آسوده به خانه بر گشتم صبح فردا وقتي قضيه را براي آزيتا گفتم او از ترس مثل بيد مي لرزيد و گريه مي كرد و

مي گفت: دير يا زود به سراغم مي آيند و مرا مي برند و تو مقصري،

گفتم: آزيتا جان به خدا اين آقا دروغ نمي گفت تو از اين كار صرف نظر كرده اي و پشيمان شده اي دليلي ندارد تو را اذيت كنند، اما او همچنان اشك مي ريخت و زندگي

اش را در خطر مي ديد، او دختر شجاعي بود اما سازمان به اندازه اي عليه دولت در گوشش خوانده بود كه او را به وحشت مي انداخت.

فرداي آن روز تعطيل بوديم و روز بعد توانستم دوباره آزيتا را ببينم اما او روحيه خوبي داشت و ديگر از چيزي نمي ترسيد چند روز كه گذشت من خوابي ديدم كه مرا

سخت در فكر فروبرد و تعبير آن را نمي دانستم در خواب ديدم مثل هميشه اجتماع مردم پاي سخنان امام خميني(رض) نشسته اند در اين ميان بهائيان هم بودند

امام خميني(ره) در بين آن همه جمعيت مرا به نام صدا كرد و من با تعجب برخاستم اشاره كردند كه به طرف ايشان بروم، رفتم، به ايشان كه رسيدم نورانيت عجيبي

در چهره ايشان ديدم كه قابل وصف نبود به من گفتند مي خواهم خبر خوشي به شما بدهم اما از گفتن آن به ديگران بايد امتناع كني

گفتم: چشم آقا،

گفتند: همين الان كه رفتي داخل جمعيت نشستي ممكن است مادر و خواهرت از تو بپرسند كه امام چه گفت؟

به هيچ وجه نبايد چيزي بگوئي، من هم قول دادم

سپس ايشان چيزي به من گفتند كه اگر همان لحظه بالي داشتم به پرواز درمي آمدم،

بي نهايت آن خبر برايم خوشايند و لذتبخش بود، به ميان جمع برگشتم و از خوشحالي آرام و قرار نداشتم.

مادر و خواهرم اصرار كردند كه امام چه گفت؟ من جوابي ندادم، در اوج نشاط معنوي بودم كه از خواب بيدار شدم و يك لحظه به اندازه اي آن خبر برايم مسرت بخش

بود كه طاقت پنهان كردنش را نداشتم و با سرعت به سمت آشپزخانه رفتم كه براي مادرم آن مسئله شادي آفرين را تعريف كنم اما در همان فاصله كوتاه آن مسئله

مسرت بخش و جان فزا را فراموش كردم و هر چه به مغزم فشار آوردم چيزي به خاطرم نرسيد

خوابم را براي مادرم تعريف كردم گفت: خوش بحالت دخترم شخص نوراني كه ديدي امام خميني(ره) نبوده بلكه حضرت عبد البهاء بوده و تو را نويد داده كه دعاهايت

مستجاب شده و در درگاه خدا عزت داري، قوه تشخيصم قدرت هضم آن همه تبليغات سوء را نداشت براي همين سر در گم و معلق مانده بودم مطمئن بودم كه امام

خميني بود اما به حدي درباره اين مرد بزرگ ناروا شنيده بودم كه نمي توانستم باور كنم آن همه نورانيت چهره و آن همه لذت معنوي حاصل وجود ايشان است گاهي

فكر مي كردم شايد به خاطر اخراج شدنم از مدرسه و سختي امتحانم مورد لطف و تفقد خدا واقع شدم، گاهي فكر مي كردم دعاهايم در اين چند روز مورد قبول واقع

شده و اين مسئله بغرنج با پيروزي بر طرف خواهد شد.

رحلت امام(ره) و اوهام محفل

چند روز بعد از راديو شنيدم كه امام بيمار است،

پدرم گفت: ديگر امام رفتني است، پيش بيني هاي جمال مبارك تحقق مي يابد

گفتم: مگر با فوت امام(ره) چه اتفاقي مي افتد؟

پدر گفت: براي اينكه نمي توانند جانشين مناسبي برايش پيدا كنند و همه تشنه قدرتند اوضاع بهم مي خورد و رژيم ساقط مي شود و ما در ايران آزاد مي شويم و به

رسميت شناخته مي شويم.

اينها حرفهاي پدرم نبود، او اين حرفها را از سران تشكيلات مي شنيد و جالب بود كه به ما مي گفتند در سياست دخالت نكنيد و يكي از احكام مكتب ما به دستور

عبدالبهاء عدم دخالت در سياست بود اما همه افراد بهائي به محض اينكه به هم مي رسيدند تمام مسائل سياسي روز را باهم تحليل مي كردند و به طرفداري از

آمريكا و اسرائيل و به واژگون جلوه دادن تمام اتفاقات روز مره و بحث هاي جاري مي پرداختند و ذهن جوانان و نوجوانان را نسبت به نظام شستشو مي دادند.

نيمه هاي شب بود كه از خواب برخاستم، پدرم راديو را روشن گذاشته بود و صدايش را خيلي كم كرده بود، صبح سنگيني بود، راديو قرآن پخش مي كرد و مجريان به

حدي آرام و متين و غمگين به اجراي برنامه مي پرداختند كه از كلماتشان غم و اندوهي بزرگ منتقل مي شد، پدرم براي نماز صبح بيدار شد و بعد از خواندن نماز

گفت: امام از دنيا رفت.

گفتم: راست مي گوئيد؟ از كجا مي دانيد؟

گفت: مگر نمي بيني فقط قرآن پخش مي شود قبلاً هميشه موسيقي پخش مي كردند. تا طلوع آفتاب خوابم نبرد افكارم به هم ريخته بود به خدا التماس مي كردم

كه آگاهي عطا كند و مرا هدايت نمايد تا از برزخ سردرگمي و تعليق نجات يابم و بالأخره صبح سياهي كه قلب عاشقان امام را پاره پاره كرد و جانشان را به آتش كشيد

از راه رسيد و خبر رحلت امام(ره) از اخبار راديو پخش شد، چه روز غم انگيز و طاقت فرسائي بود، عزاي عزاداران و برسر و سينه كوفتن مردم قابل پيش بيني نبود فوج

عظيم سوگوار كه قيامت را در خاطر مجسم مي كرد مجال خاكسپاري جسم مطهر ايشان را نمي داد و ازدحام جمعيت دل سوخته و آن نمايش حقيقي مراسم

عزاداري در باورنمي گنجيد آن همه ايمان و اعتقاد، آن همه عشق و علاقه و آن همه التهاب انسان را وادار به حسرت و غبطه مي كرد، سنگ در آن روز مي گريست و

من شاهد اشك بچه هاي برادرم بودم كه قلبشان رئوف تر و پاك تر بود، قلب خودم از جا كنده مي شد و ناخود آگاه غم بزرگي سينه ام را مي فشرد

اما بهائيان وقتي به هم مي رسيدند اين خبر ناگوار واين مصيبت گران مردم دل سوخته را به هم تبريك مي گفتند و اگر جشن و پايكوبي نمي كردند از ترس مردم بود.

دو روز بعد كه آزيتا را در مدرسه ديدم شنيدم كه مي گفت خانواده محمد صالحي داخل خانه خود آنچنان عزاداري كردند كه گويا يكي از عزيز ترين فرد خانواده را از دست

داده اند، آنقدر در حياط خانه خودشان بر سر و صورت خود مي زدند كه از حال مي رفتند، آزيتا مي گفت كه محمد صالحي مرد متين و صبوري است اما در فراق امام

(ره) صبر و تحمل از كف داده و لحظه اي آرام نمي گيرد آنها براي مراسم خاكسپاري به تهران رفته بودند،

آن روز ها گذشت و امتحانات ما هم به پايان رسيد پرويز هر چه كتاب و خبر و نامه برايم مي آورد كمتر مي پذيرفتم و ديگر حرفهايش را باور نداشتم و از او فاصله گرفته

بودم ديگر وقتي مي گفت مي خواهد به كوه برود هيچ احساس مسئوليتي نمي كردم و زياد برايم مهم نبود چرا كه مي ديدم آگاهانه خود را به سياست مبتلا كرده و

هر چقدر كه من سعي مي كردم او را متوجه اشتباهاتش كنم در گوشش فرو نمي رفت.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

تفرقه بين شيعه و سني

يك روز با آقاي قادري تماس گرفتم و پرسيدم كاري درباره اتفاقي كه قرار است رخ دهد صورت داده يا نه؟

او به من اطمينان داد كه خيالت آسوده باشد هر توطئه اي در اين باره خنثي است. ديگر خيالم راحت بود كه مسئله حل شده.

يك شب وحشت تمام وجودم را گرفت و از اينكه آقاي قادري هم ضد انقلاب باشد و به ظاهر خود را از توابين معرفي كرده باشد به هراس افتادم با اينكه تا آن روز

اطمينان مرا كاملاً جلب كرده بود اما نمي توانستم دست روي دست بگذارم با اينكه آزيتا به من گفته بود كه به خانه اش نروم شب تا صبح نخوابيدم و صبح خيلي زود

كه هنوز آفتاب كاملاً طلوع نكرده بود از خانه خارج شدم و بالأخره خود را به خانه آزيتا رساندم.

ظاهراً كه متوجه هيچ فرد مشكوكي نشدم مطمئن شدم كه كسي تعقيبم نكرده و از وجود من در خانه آزيتا كسي مطلع نيست سراسيمه به آزيتا گفتم كه ديشب از

ترس اينكه نكند درباره آقاي قادري اشتباه كرده و نبايد كارها را به ا و مي سپردم تا صبح خوابم نبرده هيچ بعيد نيست كه او يكي از عناصر ضد انقلابي باشد ما نبايد تا

اين حد به او اطمينان مي كرديم و همه چيز را به او مي سپرديم.

آزيتا گفت پس چه كاري از ما ساخته است .

گفتم بايد با پليس همه چيز را در ميان بگذاريم. او به شدت مخالفت كرد.

گفتم كه ما نمي توانيم دست روي دست بگذاريم بايد كاري بكنيم.

آزيتا وقتي ديد كه من مصمم هستم با پليس صحبت كنم قضيه اي را كه از من پنهان كرده بود بر ملا كرد و گفت: پليس در جريان است درست روز بعد از قرار تو با آقاي

قادري پليس مخفيانه با من ارتباط گرفت و همه اطلاعات لازم را از من گرفت و به من گفت به همان شكلي كه آنها مي خواهند ادامه دهم و در صورت بروز هر تغييري

و يا درخواست جديدي به آنها خبر دهم

خوشحال شدم و نفس راحتي كشيدم و به خانه يكي از برادرانم رفتم زن برادرم گفت: امتحاناتت را كه دادي چرا بيكاري؟

گفتم اتفاقاً تصميم دارم فعاليتهايم را شروع كنم. فكر مي كردم همه راههاي موجود سياسي است و تنها راهي كه دخالت در سياست ندارد مكتب ما است و اگر تا

كنون از بهائيان غير از اين چيزي ديده ام اشكال از جانب خود بهائيان است نه از مكتب بهائيت.

از آن به بعد مسئوليتهاي زيادي را تقبل كردم و ديگر كمتر اوقات فراقتي دست مي داد. تمام تلاشهاي پرويز بي نتيجه بود زحماتش هدر رفته بود من مصمم تر از قبل

به راهم ادامه مي دادم.

خانواده من يكي يكي به مقاماتي نائل شدند؛ برادرم كه در آفريقا بود از طرف تشكيلات براي تبليغ فرستاده شد و به سمت مهمي رسيد

و همسر شوقي افندي كه زني انگليسي الاصل بود در عروسي اش شركت داشت و با او چند عكس انداخته بود.

اين در بين بهائيان افتخاري بود كه نصيب هركس نمي شد و سمتي كه برادرم داشت يك مسئوليت بزرگ قاره اي بودكه او را به يكي ازاعضاي برجسته تشكيلات

ارتقاي داد.

برادر ديگرم عضو محفل آكسفورد آلمان شد و سليم هم كه عضو تشكيلات سه نفره سنندج بود، شراره و مسعود كه خواهرو شوهر خواهرم بودند عضو محفل

منطقه اي تهران بودند، من هم كه كوچكتر از همه اعضاي خانواده بودم يك بار وقتي همه پولهاي قلك خود را براي بيت العدل فرستاده بودم برايم از طرف بيت العدل

تقدير نامه آمد و يك بار هم بعد از اخراج شدنم از مدرسه مورد تشويق تشكيلات تهران و بيت العدل واقع شدم، تعريف خانواده فعال ما در بيشتر شهرها پيچيد و مورد

تحسين و ترغيب اين و آن بوديم، خانه بزرگ ما محل برگزاري بسياري از مراسم مذهبي شده بود و بيشتر احتفالات جوانان و نوجوانان را در خانه ما برگزار مي كردند.

تابستان دوباره تشكيلات براي سرگرم كردن جوانان تصميم جديدي گرفته بود. پسران و دختران شهرهاي مختلف را به ديدن هم مي برد و نام آن را اردوي تابستاني

گذاشته بود.

علناً به همه ما مي گفتند آدرس و شماره تلفن دوستان مورد علاقه خود را بگيريد و باهم در تماس و ارتباط باشيد. مرتب در تفريحات مكرر با دوستان جديدي بوديم و

برايمان برنامه هاي زيادي گذاشته بودند.

با سخنراني هائي كه برايمان مي كردند آنچنان سرگرممان كرده بودند كه مثل رباطها ديگر قادر به حركتي غير از آنچه برايمان تعريف شده بود نبوديم.

گاهگاهي به ديدن آزيتا مي رفتم تا اينكه يك روز برايم تعريف كرد كه چگونه توطئه اي را كه سازمان ضد انقلابي و ضد ديني براي خانواده آقاي صالحي چيده بود خنثي

شد و به چه ترتيب عاملين اين توطئه گرفتار شدند،

آزيتا گفت: از اينكه تا به حال چيزي برايت نگفتم مرا ببخش اجازه چنين كاري نداشتم حتي آقاي قادري هم از همه مسائل بي اطلاع بود وقتي پليس متوجه شد كه

قرار است مأموريتي انجام دهم مرتب با من در تماس بود حسابي افتادم توي يك جريان پليسي بالأخره قرار شد من با يك كيف انفجاري وارد منزل آقاي صالحي شده

و بعد از دقايقي آنجا را ترك كنم و با انفجار بمب همه آنها به شهادت برسند اما من كه لحظه به لحظه همه چيز را با پليس هماهنگ مي كردم در يك چشم به هم زدن

عده اي در منزل آقاي محمد صالحي حاضر شده و كيف را خارج كرده و خنثي نمودند عده اي هم براي دستگيري آن گروهك اقدام كردند چون از قبل مكان آنها به

وسيله همان شخصي كه با من در ارتباط بود كشف شده بودو معلوم شد يك گروهك وابسته به نظام بعثي عراق از محاربان الحادي ضد خدا و ضد نظام بودند كه وارد

كردستان شده براي ايجاد تفرقه در بين شيعه و سني اقدام به ترور و كشتار حزب اللهي ها كرده و ايجاد نا امني و اغتشاش نمايند و از موضوع تقاضاي من براي

خارج شدن سوءاستفاده كرده و می خواستند اينكار به دست من انجام شود كه الحمدلله با اقدامات هوشمندانه پليس همه عاملين اين اقدامات دستگير و تمام

اعضاي اين باند شناسايي و گرفتار شدند و خوشبختانه اين باند كاملاً متلاشي شد.

آزيتا خيلي تشكر كرد و گفت تو هميشه مثل فرشته نجات در بحراني ترين موقعيت مرا ياري كردي و اين بار ديگر كارت الهي بود و مرا كه در مخمصه بدي گرفتار شده

بودم رهانيدي وقتي فكرش را مي كنم كه از اين مسئله سر بلند بيرون آمدم باورم نمي شود اوائل فكر مي كردم مشكلات خانوادگي از من يك شيطان ساخته كه

خدا مرا در مقابل چنين كاري قرار داده و آنقدر ترسو و بي اراده بودم كه ممكن بود از ترس تن به هر كاري بدهم اما برايم ثابت شد چون از صميم قلب مخالف اين اقدام

كثيف بودم خدا تو را سر راهم قرار داد تا از اين ورطه هولناك رهائي يابم. او را بوسيدم و بي نهايت خوشحال شدم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
ارسال پست

بازگشت به “بهائیت”