خاطرات مهنـاز رئـوفـي ( از بهائيـت ... تـا ... اسـلام )

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

ترديدم نسبت به حقانيت بهائيت بيشتر شد

آن روز فرا رسيد و ما هم جزو تماشاگران بوديم. وقتي نوبت اجراي برنامه آقاي رضائي رسيد نفس در سينه من حبس شده بود و به حدي استرس و هيجان داشتم

كه گوئي قرار بود من برنامه را اجرا كنم، گروه آقاي رضائي همه لباسهاي هم رنگي پوشيده بودند و برنامه خود را به نام روايت آغاز كردند روايت از خاطرات زيبائي

حكايت داشت روايت گوياي مقاومت مردم استوار كشورمان بود. روايت ياد آور حماسي ترين روزها و يادواره عشق و ايمان والاي اين ديار بود.

روايت اجرا مي شد و من از كالبد وجودم خارج شده و در دنيائي خارج از اين دنياي فاني سير مي كردم.

هنگامي كه برنامه به اتمام رسيد فكر مي كردم تنها كسي كه ممكن است تا اين حد منقلب و مجذوب آن نواهاي دلنشين شده باشد من هستم اما ديدم كه

تشويق تماشاگران بيش از حد معمول بود و گويا پاياني نداشت.

آقاي رضائي در بين جمع ما را پيدا كرد و به سمت ما آمد وبعد از دقايقي از داداش اجازه گرفت و مرا به ديدن هنرمندان بزرگ كشورمان برد وقتي مرا به آنها معرفي

مي كرد گويا قبلاً از من براي آنها تعريف كرده بود و آنها مرا هنر جوئي هنرمند خطاب مي كردند.

بعد از ملاقات با آنها خلوتي يافتم و به او به خاطر كار بزرگش تبريك گفتم و او گفت: خالق اين اثر فقط تو بودي.

آن شب به دعوت برادرم آقاي رضائي همراه ما به منزل برادرم آمد و تا نيمه هاي شب به گفتگو نشستيم و از هم صحبتي باهم لذت برديم.

همان شب تحت تأثير اجراي خوب آن برنامه قطعه ادبي ديگري نوشتم و به او دادم در آن نوشته احساسم را نسبت به اجراي برنامه او بيان كرده و آرزو كرده بودم كه

به موفقيت هاي بيشتري نائل شود.

فرداي آن شب آقاي رضائي به سنندج برگشت و ما هم چند روز ديگر برگشتيم.

از خانواده آقاي صالحي مدتها بود كه بي خبر بودم با آزيتا و نرجس قرار گذاشته و همديگر را ديديم.

من به نرجس اصرار كردم كه به خانه ما بيايد او با مادرش صحبت كرده بود يك روز جمعه همه آنها خانوادگي براي استفاده از آب و هواي خوب اطراف خانه ما به آنجا آمدند.

در خانه ما مثل هميشه باز بود با اين حال زنگ زدند و من وقتي متوجه شدم آنها هستند شتاب زده به سمت در رفتم بي اندازه خوشحال شده بودم

اما آنها فقط چند دقيقه اي داخل حياط قدم زدند تا پدر و مادرم به ديدنشان آمده و تعارف كردند كه به داخل منزل بيايند

اما آنها نپذيرفتند و از پدر و مادرم اجازه گرفتند كه من براي گردش و صرف نهار در همان اطراف همراهشان باشم.

پدر و مادرم هم پذيرفتند و من خيلي زود حاضر شده و با آنها رفتم. آقاي صالحي يك پژوي سفيد رنگ داشت، مهدي پشت فرمان نشست پدر در كنار او و من و

نرجس و مادرش عقب نشستيم برايم باعث افتخار بود كه آنها به ديدنم آمده بودند.

با راهنمائي من در كنار جوي آبي كه اطرافش پر از تپه هاي تمشك و درختان زالزالك بود زيرانداز نسبتاً بزرگي پهن كرده و نشستيم خانم صالحي خيلي منظم بود

همه وسائل و لوازم مورد نياز را آورده بود.

مهدي مشغول جمع كردن چوب براي روشن كردن آتش شد، مادر گفت: مهدي جان عزيزم پيك نيك هست نيازي به آتش نيست

مهدي گفت: صفاي آتش چيز ديگري است و خودش را با جمع كردن چوب و بر پا نمودن آتش سرگرم كرد.

هوا كمي ابري بود و نسيم دلچسبي مي وزيد اواخر ماه شهريور را مي گذرانديم و نرجس ترم سوم در رشته پزشكي را به پايان برده بود.

او و بيشتر همكلاسي هاي من وارد دانشگاه شده و در زندگي اهداف بزرگي داشتند و من مجبور بودم در بين بهائيان به فعاليتهاي خسته كننده و بي محتوائي

مشغول باشم كه نه تنها براي خودم مفيد نبود بلكه براي ديگران هم هيچ عايدي نداشت.

من و نرجس به خانم صالحي كمك كرديم و خيلي زود بساط نهار برپا شد، در حين خوردن غذا من پشت به آتش نشسته و مهدي كه روبه روي من بود روبه آتش

نشسته بود، گاهگاهي متوجه مي شدم كه مهدي به طرف من نگاه مي كند و با اينكه من ونرجس مرتب شوخي مي كرديم و مي خنديديم و خانم و آقاي صالحي با

ما هم صدا بودند او در فكر فرو رفته و در بين جمع نبود لحظاتي طوري جذب او شدم كه دلم مي خواست آنقدر با او راحت و صميمي باشم كه از او بپرسم چه چيزي

باعث شده كه اين طور به فكر فرو رفته اي؟ اما دقايقي بعد متوجه جمع شده و با ما همكلام شد.

احساس خوبي نسبت به مهدي داشتم نه احساس يك دختر به جنس مخالفش و نه احساس خواهرانه و نه به خاطر اينكه پسر آقاي محمد صالحي و برادر نرجس بود.

او را دوست داشتم فقط به خاطر خودش به خاطر وجود دست نيافتني و مهربانش، او خيلي با محبت بود.

از نگاهش، از حرفهايش، از اعمال و رفتارش مهرو محبتي زايد الوصف نسبت به ديگران ديده مي شد تا بحال جواني اين چنين مؤمن و مقيد به مسائل عبادي نديده بودم.

بلافاصله بعد از نهار وضو گرفت و به نماز ايستاد. بعد نرجس و پدرش هم به نماز ايستادند من كه تحت تأثير قرار گرفته بودم اين عمل آنها را ستوده و گفتم در اين فضا

صحبت كردن با خدا خيلي لذت بخش است ما هم وقتي دسته جمعي به اينجا مي آئيم به خواندن دعا و مناجات هاي دسته جمعي مي پردازيم و ديگر به آنها نگفتم

كه وقتي به آنجا مي رويم حتي يك بار نديده ام كسي رو به خدا بايستد و نماز بخواند همه فقط در حال عيش و نوش هستند و تا شب به رقص و آواز مي پردازند.

نمي خواستم در كنار آنها احساس كمبود كنم و در ضمن مي خواستم ذهنيت آنها را نسبت به بهائيان تغيير دهم. اين موضوع باعث شد كه مهدي و نرجس درباره

بهائيان سؤالاتي از من كردند و من حس مي كردم مهدي مطالعه نسبتاً كاملي درباره بهائيان دارد اما از من سؤالاتي مي كند تا ببيند تا چه حد از حقيقت بهائيت

آگاهي دارم. بحث و گفتگوي ما حدود سه ساعت طول كشيد.

مهدي ذهنيت مرا نسبت به اسلام تغيير داد و طوري به تبليغ اسلام پرداخت كه واقعاً منقلب شدم و شك و ترديدم نسبت به حقانيت بهائيت بيشتر شد.

آن روز خيلي خوش گذشت من به مطالبي پي بردم كه قبلاً از آنها بي اطلاع بودم و در اثر تبليغات سو ء تشكيلات عكس قضيه در مغزم فرو رفته بود.

عمده مطالب اينكه تشكيلات اسلام را براي ما ديني كوچك و عقب افتاده كه پر از خرافات و اوهام است معرفي كرده بود و من فهميدم كه بهائيان اعتقادات خرافي

بعضي از مردم بي سواد و بي اطلاع را به عنوان اسلام به ما معرفي كرده اند درحالي كه خود اسلام ديني بسيار جامع و كامل و بي نقص است كه بسيار انسان

ساز و تعالي بخش است.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

همه چيز را فداي آييني باطل كردم

نامزدي آزيتا

آن روز گذشت و من روز بسيار پر بار و خوبي را در كنار اين خانواده متدين گذراندم.

چند روز بعد مراسم نامزدي آزيتا با يك پسر تهراني بود كه قبلاً ازدواج كرده و از همسرش جدا شده بود، من و نرجس و يكي دو نفر از دوستان آزيتا باهم قرار گذاشتيم

كه مبلغي را كه به عنوان كادو مي خواستيم به آزيتا بدهيم باهم جمع كنيم و برايش طلا بخريم.

مهدي و نرجس به دنبال من آمده و باهم به سر قرار با دوستان ديگرمان رفتيم مهدي ما را پياده كرده و قرار شد در ساعت مقرري بعد از اتمام مراسم نامزدي به دنبال

ما بيايد.

مراسم نامزدي آزيتا خيلي ساده و فقيرانه بود. آزيتا حتي به آرايشگاه نرفته بود اما با لباسهاي قشنگي كه پوشيده بود و آرايش ملايمي كه داشت خيلي زيبا تر از

هميشه بود. آقاي محمد صالحي هزينه شام مهمانان را تقبل كرده بود و براي تهيه جهيزيه آزيتا از چند فروشگاه وسايلي به صورت قسطي برداشته بود.

در خانه اي كه بيشتر از دو اتاق و يك هال و يك آشپزخانه و حياط بسيار كوچكي نداشت، بيش از هفتاد نفر دعوت شده بودند.

در يكي از اتاقها آقايان نشسته بودند و داخل هال و اتاق ديگر پر از زن و بچه بود يك پنكه براي آقايان و پنكه اي هم براي خانمها گذاشته بودند كه در خنك كردن آن فضا

با آن همه جمعيت هيچ تأثيري نداشت.

جمعيت زيادي تنگ هم نشسته بودند اما با اين حال قسمت كوچكي در وسط جمعيت باز كردند تا بتوانند برقصند در آن محيط گرم و تنگ يكي يكي خانمها برمي

خاستند و به عرض اندام مي پرداختند با حركات غير طبيعي سعي مي كردند چرخش اعضاي بدن را با موزيكي كه از يك ضبط صوت كوچك پخش مي شد هماهنگ

كنند. گويا همه فقط يك وظيفه داشتند و آن اين بود كه به اين امر بپردازند.

اينها همان مسلماناني بودند كه در معرض ديد ما بهائيان ندانسته به كوچك جلوه دادن اسلام و به محرمات مي پرداختند، با اين حال زن و مرد از هم جدا بودند.

اما در بين بهائيان اگر چنين حركاتي سر مي زند به اين جهت است كه در بهائيت چنين مسائلي حرام اعلام نشده و كسي احساس گناه نمي كند، خلوت زن و مرد

غريبه و نامحرم حرام نيست و هيچگونه مرزي براي حجاب قائل نشده و بي حجابي كه زمينه ايجاد بي عفتي و فساد است در بين آنها غوغا مي كند و بر عكس در

جامعه مسلمانها هركس در رعايت حجاب و يا خلوت با اجنبي كوتاهي نمايد مورد اعتراض و باز خواست افكار عمومي و نه تشكيلاتي واقع شده و با او برخورد

مي شود ودر جامعه بهائي هركس بي حجاب تر باشد به اصطلاح با كلاس تر و با فرهنگ جلوه مي كند و هركس براي ايجاد ارتباط با اجنبي راحت تر و در واقع

گستاخ تر باشد امروزي تر و در تشكيلات از عزت و احترام بيشتري برخوردار خواهد بود.

من در مقايسه اين دو جامعه وقتي به اعمال و رفتار بعضي از مسلمانان فكر مي كردم خصوصاً وقتي به خلافكاران و معصيت كاران فكر مي كردم مي ديدم آنها

كساني هستند كه تربيت مذهبي نشده اند و از احكام و دستورات اسلام سرپيچي كرده اند و در واقع خارج از دستورات اسلام عمل كرده اند اما در بهائيان اگر اعمال

خلافي سر مي زند براي اين است كه هيچگونه مانع شرعي ندارند.

در واقع اسلام را نمي شود در اعمال مسلمانان جستجو كرد ولي بهائيت رادر اعمال بهائيان مي توان يافت چون اگر اعمال نابجائي از افراد مسلمان سر مي زند به

علت بي توجهي به تعليمات اسلام است و من وقتي با مهدي و نرجس همصحبت مي شدم بيشتر به اين مسائل پي مي بردم چون آنها نمونه يك جوان مقيد به

اصول اسلامي بودند.

مراسم نامزدي آزيتا بالأخره برگزار شد و داماد كه ظاهراً پسر بدي نبود وارد جمع خانمها شد و حلقه نامزدي را به دست هم انداختند و قرار شد روز بعد به محضر

بروند و خطبه عقد هم در بين آنها جاري شود. نامزد آزيتا مثل جنوبي ها سياه بود اما قيافه بانمكي داشت. اصالتاً شيرازي بود و در تهران بزرگ شده بود.

غروب كه شد مهدي به دنبال من و نرجس آمد و هر چه اصرار كردم كه مرا تا ايستگاه ببرند ودر آنجا پياده كنند گوش نكردندو تا منزل راهيم كردند.

يك روز آزيتا با همسر و دوست همسرش به منزل ما آمدندو من از آنها حسابي پذيرائي كردم دوست همسر آزيتا در همان جلسه اول به آزيتا اصرار كرده بود كه از من

براي اوخواستگاري كند، به او جواب رد دادم، او اهل تبريز و فوق العاده با وقار و با شخصيت بود و مي دانستم علاوه بر ثروتي كه دارد محاسن فراواني هم دارد كه

مهمترين آنها وفاداري و پايبندي او به زندگي است. برايش آرزوي خوشبختي كرده و سرنوشت خود را به دست تشكيلات سپردم.

خود را به جامعه اي سپردم كه جوانان آن از بودن با دختران به اندازه كافي بهره مي بردند و قصد ازدواج نداشتند. اين معضل به حدي آشكار بود كه دختران به زبان

شوخي به مسئولان هيئت جوانان گفته بودند به بيت العدل پيغام دهيد كه براي ما دختران بي شوهر عده اي پسر جوان طالب ازدواج حواله كنند.

در سنندج دختران زيادي بودند كه سن آنها از سي سال تجاوز مي كرد وهنوز همسري نداشتند، پير ترين دختري كه هرگز ازدواج نكرده بود حدود هشتاد سال سن

داشت و بعيد نبود كه سرنوشت دختران ديگر هم به علت سياست بي رحمانه تشكيلات و تعصب بي جاي خانواده ها مثل آن پير دختر نباشد.

بعد از آن هم خواستگاران زيادي براي من پيدا شدند، روزی با برادرم شوخي مي كرديم كه يكي از دندانهايم لق شد. دندان پزشكي كه به او مراجعه كردم در جلسه

سوم قصد ازدواج خود را با من مطرح كرد و آدرس منزل ما را خواست تا به همراه خانواده به منزل ما بيايد و من كه نمي خواستم بحث هميشگي را پيش بكشم

گفتم نامزد دارم. او هم عذر خواهي كرد و قضيه فيصله يافت.

پسر خاله ام كه مهندس راه و ساختمان بود از من خواستگاري كرد اما باز با مخالفت خانواده مواجه شدم تمام اين موقعيت هاي خوب را از دست دادم،

عشقي كه به پرويز داشتم هيچوقت خاموش نشد و حسي كه به مربي موسيقي پيدا كرده بودم بي نظير بود. . . ومن همه چيز رافداي يك آئين كاذب و باطل و

منحوس كردم اما آنچه مسلم بود حس خوب من نسبت به محبت خدا بود. او به من لطف و رحمت خاصي داشت و اگر زندگي مرا با مشكلاتي مواجه كرد و اگر

مسيرم پر پيچ و خم و پر از فراز و نشيب بود و اگر سرگذشت پر ماجرا و سختي را پشت سر گذاردم احساس مي كردم خدا از من چيزي مي خواهد و من مأموريتي

دارم.

رسالتي، وظيفه اي و تلاش مي كردم آنچه برايم مقدر شده بود هر چه زودتر فرا رسد. چند ماه ديگر گذشت و من در تمام اين مدت ناخواسته مشغول فعاليتهاي

تشكيلاتي بودم و دل خوشي ام اين بود كه بيشتر فعاليتهاي من در رابطه با موسيقي بود .

از خانواده آقاي محمد صالحي مدتي بي خبر بودم تا اينكه يك روز آزيتا با گريه خبر ناگواري به من داد، او تلفني فقط گريه مي كرد و حرف نمي زد فكر كردم براي

همسرش يا مادرش اتفاقي افتاده اما وقتي توانست حرف بزند. . .
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

مهدي شهيد شد

جواني كه بهشتي شد

گفت: رها. . . مهدي. . . مهدي شهيد شد، . . .

با شنيدن اين خبر به حدي متأثر شدم كه گوئي يكي از برادرانم را از دست داده ام، فريادي كشيدم و با صداي بلند گريه كردم گوشي تلفن را رها كرده و بي تاب و بي

تحمل مي گريستم، تا آن وقت براي كسي به اين شدت گريه نكرده بودم او پسر پاك و با تقوي و خيلي مظلومي بود، او دوست داشتني و بي گناه بود و اين چه

حكمتي است كه خوباني چون او در زماني كه ديگر جنگي در ميان نيست از بين بروند؟! او چون فرشته اي بود كه نمي توانست متعلق به زمين باشد.

خداي من پدر و مادر و خواهرش چه مي كشند و چگونه داغ اين مصيبت بزرگ را تحمل خواهند نمود؟! گوئي به قلبم خراش مي زدند.

مامان سعي مي كرد آرامم كند اما بي اختيار اشكهايم جاري بود و آرزومي كردم اين خبر دروغ باشد و مرتب با صداي بلند مي گفتم دروغه، دروغه. . .

مادرم دوباره با آزيتا تماس گرفت وكمي كه صحبت كرد دوباره گوشي را به من داد پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟ چه وقت خبر شهادت او به گوش خانواده اش رسيده؟

آزيتا از شدت رنجي كه مي كشيد رمق توضيح دادن نداشت بالأخره گفت: ديروز غروب خبر مي آورند كه مهدي تصادف كرده و در بيمارستان است.

خانواده خود را به تهران مي رسانند و در آنجا متوجه مي شوند كه مهدي به عنوان فرمانده اكيپ خنثي سازي مين هاي باقي مانده از جنگ به شلمچه مي رود و در

آنجا يكي از مين ها منفجر شده و او و چند نفر از دوستان او به شهادت مي رسند.

آزيتا گفت: هنوز جسدش را تحويل نداده بودند كه نرجس با من تماس گرفت و خبرش را داد او فرياد مي كشيد و مي گفت: داداشم، داداش خوب و عزيزم شهيد شد.

پشتيبانم، عصاي دست پدرم، همدم مادرم، عزيز دلم پر كشيد. . .


نرجس شماره منزل عمويش را داده بود. من خيلي زود با آنها تماس گرفتم، وقتي گوشي را به نرجس دادند فقط گريه كردم، داغ مهدي به حدي روي قلبم سنگيني

مي كرد كه خودم محتاج تسلي بودم.

گفتم: نرجس جان بگو كه او شهيد نشده، بگو كه اشتباه شده، بگو كه دروغ گفتند، نرجس آرام گريه مي كرد و مي گفت: اي خدا داداشم داداش خوبم،

گفتم: نرجس جان پدر و مادرت را آرام كن آنها را با اين كارها بيشتر عذاب نده، شهيد نمي ميرد، شهيد زنده است، شهيد مهمان عزيز خداست، خودم گريه مي كردم

و او را دلداري مي دادم. بالأخره قرار شد وقتي به سنندج آمدند ما را خبر كنند.

سه روز گذشت اما در تمام اين سه روز من اشك ريختم واحساس مي كردم روح پاكش شاهد اين اشكهاست. از خدا براي پدر و مادرش صبر مي خواستم.

مامان در اين مدت سعي مي كرد مرا آرام كند اما من آنچنان عزا گرفته بودم كه حتي تلويزيون نگاه نمي كردم.

دقايق برايم به كندي مي گذشت و سنگيني اين خبر برايم بسيار جان گداز بود، چشمانم در اثر گريه زياد ورم كرده بود، اعضاي كميسيون موسيقي به منزل ما آمدند و

جلسه را در خانه ما برپا نمودند، من حاضر نشدم كه در اين كلاس شركت كنم به مامان گفتم: به آنها بگو مريض است مامان كه از دروغ متنفر بود حقيقت را به آنها

گفته بود. يكدفعه ديدم كه همه به اتاق من هجوم آوردند، يكي از آنها برادر خودم بود و بقيه كه هفت نفر بودند و در بين آنها از جوان بيست ساله تا فرد چهل و پنج

ساله وجود داشت شروع به انتقاد و خرده گيري از من كردند.

يكي از آنها درحالي كه از درونش شعله نفرت زبانه مي زد و سعي مي كرد با چهره خندان آن همه نفرت و خشم را پنهان كند گفت: براي مرگ اينها كه نبايد گريه كرد

زنده امثال اينها گريه دارد نه مرگشان. مثل اين بود كه خنجري به دل زخمي من زدند.

با عصبانيت گفتم: اگر پسر شما بميرد و كسي چنين حرفي بزند برايتان خوشايند است؟

او كه زن 37 ساله اي بود و مثل دختر بچه ها يك شلوار نارنجي پوشيده بود گفت: اينها فرق مي كنند. ما هر چه مي كشيم از دست همين بچه حزب اللهي ها مي كشيم.

داداش گفت: اصلاً تو چه آشنائي با او داشتي؟ چرا با خانواده آنها رفت و آمد مي كردي؟

گفتم مگر آنها چكار كردند؟ مگر كي هستند؟ و به مامان نگاه كردم كه ببينم به آنها چه گفته.

مامان گفت: مگر همان خانواده نيستند كه مي گفتي براي مرگ امام گريه كردند؟

گفتم خب مگر گناه مي كردند؟

يكي ديگر از اعضا گفت: اين جماعت همان كساني هستند كه عزيزان ما را با شكنجه به شهادت رساندند حالا تقاص پس ميدهند. حالا تو براي آنها گريه مي كني؟

زير رگبار حرفهاي بي اساس و نفرت انگيز آنها عذاب مي كشيدم. با عصبانيت از اتاقم خارج شده و به سمت پشت بام رفتم.

با خود مي گفتم بهائي يعني شعار تو خالي.

مگر اينها نمي گويند دشمنان خود را هم بايد دوست بداريم؟! و بعد به خاطرم رسيد كه خود عبد البهاء هم وقتي به برادرش مي رسيد كه از دشمنان اومحسوب

مي شد و به مسلك بهاء در نيامد و او هم براي خودش فرقه اي ساخت به اسم ازليها با او در گير مي شد و پشت سر او و خانواده او حرف مي زد و به همراهانش

شعرهائي ياد داده بود كه هر وقت از كنار منزل آنها عبور مي كنند بخوانند و آنها را عذاب دهند ديگر از پيروان او چه انتظاري مي رفت؟

روز چهارم بالأخره شنيدم كه خانواده آقاي محمد صالحي به سنندج آمده اند و قرار است جسد مهدي تشييع شود قبلاً به وسيله دوستان مهدي و بنياد شهيد

اعلاميه تشييع پيكر پاك مهدي به ديوارها زده شده ومردم به اين وسيله خبر دار شده بودند.

با آزيتا به ديدن اين خانواده داغ ديده رفتيم. وارد كوچه كه شديم براي لحظه اي فراموش كردم كه به چه مناسبتي به خانه آنها مي روم و با خود گفتم الان مهدي در را

برايمان باز مي كند و آن لحظه كاملاً جلوي چشمم مجسم شد.

با به خاطر آوردن اينكه مهدي ديگر نيست و او براي هميشه رفته است زانوانم قدرت حركت را از دست داد. لحظه اي ايستادم و به سراسر خيابان و محل زندگي آنها

نگاه كردم و گفتم حس مي كنم مهدي اينجاست و الان شاهداين محل و اين خانه است.

كسانيكه به ديدن خانواده اش مي روند، كساني كه برايش اشك مي ريزند، كساني كه درباره اش حرف مي زنند، همه را مي بيند و روحش چه آرامشي دارد.

به بلنداي درختان روبه روي خانه ها نگاه كردم و گوئي روح او را در بلند ترين نقطه آن در ختان مي ديدم به او گفتم از خدا براي خانواده ات صبر بخواه. مي دانم كه

جايگاهت در نزد خدا رفيع است.

درب حياط باز بود، اواخر زمستان بود وارد شديم همه درختان و گلها بي شاخ و برگ بود و در بعضي از گوشه هاي حياط تجمع برفها ديده مي شد. تعدادي از اقوام آنها

را كه همه پيراهنهاي مشكي به تن كرده و مشغول كار بودند ديدم، دلم از اين مي سوخت كه در اين شهر غريبند و عده زيادي به ديدنشان نخواهند رفت و مراسم

تشييع خيلي خلوت خواهد بود.

از بلند گويي كه داخل حياط نصب كرده بودند صداي قرآن پخش مي شد و ناخودآگاه دل انسان مي لرزيد خانم و آقائي به ما خوش آمد گفته و ما را به سمت پذيرائي

راهنمائي كردند.

وارد شديم و خانم محمد صالحي و نرجس را در بين خانمهاي زيادي كه دور آنها را گرفته بودند ديدم. مادر مهدي با رنگ و روئي پريده و سفيد آرام آرام اشك مي ريخت

در اين مدت كوتاه به شدت شكسته شده بود چشمان متورم و سرخش حكايت از خون دل داغديده اش مي كرد حس مي كردم ديگر رمق نداشته باشد كه با اين و آن

احوالپرسي كند مي دانستم كه جگر سوخته اي دردمند است مي دانستم چه زجري مي كشد ميدانستم جسم و روحش آكنده از غم فراق بهترين فرزند دنياست

من و آزيتا هر دوي آنها را در آغوش گرفته و از صميم قلب با صداي بلند گريه كرديم. با صداي گريه ما همه گريه مي كردند وقتي من خود را به آغوش مادر مهدي

انداختم، متوجه شدم صداي گريه هاي او بيشتر شد طوري سرم را به سينه مي فشرد كه گوئي او مرا دلداري ميدهد و دائم در بين صحبتهايش مي گفت: الهي

فدايت شوم، الهي قربانت گردم. چشمان بي فروغ و غمگين مادر مهدي جانم را به آتش مي كشيد، در عمق نگاهش حكايتها بود، هزاران آرزوي خفته و خاموش،

گوئي هنوز باور نمي كرد كه مهدي اش براي هميشه رفته است و نمي خواست باور كند كه ديگر هرگز او را نخواهد ديد.

من و آزيتا در گوشه اي نشستيم، مبلها را برداشته بودند و دور تا دور اتاق خانمها نشسته و تكيه به ديوار زده بودند. خانم صالحي مثل كسي كه در چهره من دنبال

خاطره اي مي گشت به من خيره شده بود، من اشك مي ريختم و او با تبسمي در گوشه لبانش و اشكي بر گوشه چشمش به من نگاه مي كرد.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

فرقه اي كه همه چيز را وارونه به خورد ما مي داد

نرجس مرتب به فكر فرو مي رفت و يكباره با فريادي بغض هاي فرو خورده را بيرون مي ريخت و بصورت سجده روي زمين مي افتاد و بر زمين چنگ مي زد،

دو نفر او را بلند مي كردند وبه دلداريش مي پرداختند.

مادر شروع به خواندن نموده و با سوز و گداز مي خواند، مهدي جان تو كه طاقت گريه منو نداشتي دلسوزكم، چرا رفتي؟

چرا كاري كردي كه هميشه اشك بريزم عزيز دلم،

مهدي جان بيا ببين چه كساني به خانه ما آمدند، بيا ببين چقدر مهمان داري،

تو كه اينقدر مهمان نواز بودي بيا نگذار مهمانانت گريه كنند نازنينم،

قربان آن دل مهربانت شوم پسر نجيبم، آرزو داشتم برات عروسي بگيرم،

قربان قد و بالاي قشنگت شوم عزيزكم.

خانم صالحي همچنان با سوز مي خواند و همه گريه مي كرديم دقايقي بعد دو نفر از آقايان يكي از عكسهاي مهدي را كه بزرگ كرده و قاب گرفته بودند آوردند روي

تاقچه پذيرائي گذاشتند.

صداي گريه ها تمام فضاي خانه را پر كرده بود، نرجس و مادرش به اندازه اي گريه كردند و قربان صدقه عكس مهدي رفتند كه از نفس افتادند، آقاي صالحي كه وارد شد

من و آزيتا به او نزديك شديم و تسليت گفتيم، دلم مي خواست قدرتي داشتم تا ذره اي از آن بار مصيبت از دوش اين شير مرد مومن بردارم،

آقاي صالحي گفت: راضي به رضاي خدا هستيم، مهدي مال اين دنيا نبود، كمر مرا شكست ولي خوشا به سعادتش و درحالي كه به عكس مهدي نگاه مي كرد با

بغض گفت: او زنده است نگاهش كنيد او به ما نگاه مي كند اين مائيم كه او را نمي بينيم و روي صورتش را با دستها پوشانده به گريه افتاد.

شانه هاي خسته اش از شدت گريه مي لرزيد چهره او هم شكسته تر شده بودحس مي كردم در اين سه روز سالها پيرتر شده زبان من از بيان حرفي كه بتواند اين

مرد خدا را آرام كندقاصر بود فقط گفتم خدا به شما صبر عنايت كند. . .

من و آزيتا تصميم گرفتيم در كارها به آنها كمك كنيم دسته دسته همسايه ها و همكاران مي آمدند و تسليت مي گفتند و مي رفتند و ما پذيرائي مي كرديم، قرار بود

روز بعد كه روز پنجشنبه بود پيكر پاك مهدي تشييع شود و به خاك سپرده شود، داخل يكي از اتاقهاي نشيمن كه پنجره هاي بزرگي روبه حياط داشت آقايان نشسته

بودند، يك نفر شروع به مداحي كرد و من تا آن روز به مداحي گوش نكرده بودم، مداح جوان از شهادت امام حسين(ع) و يارانش در روز عاشورا مي گفت، از شهادت

مسن ترين ياران آن حضرت تا جوان ترين جنگجوي ايشان حضرت علي اكبر(ع) و بالأخره شير خواره حضرت كه تشنه لب در آغوش مبارك پدر با اصابت تيري بر گلويش به

شهادت رسيد.

از رنج و ماتم حضرت زينب(س) و درد التيام ناپذير حضرت رقيه سه ساله(س) گفت، او با لحن خوش و صوتي دل نشين اين مصائب را بر زبان مي آورد و همه

مي گريستند به خاطرم رسيد بهائيان روضه خواني مسلمانان را به تمسخر گرفته ومي گفتند هزار و دويست سال پيش اتفاقي افتاده

و عده اي همراه امام حسين (ع) به شهادت رسيده اند هنوز هم مردم براي آنها گريه مي كنند، مسلمانان مرده پرستند و گريه را دوست دارند،

من كه به طور اتفاقي در اين مجلس حضور يافته و شاهد اين روضه خواني بودم با عقل ناقص و كوچك خود حس مي كردم كه چقدر خوب است

در اين روزها و لحظه هاي سخت كه براي پدر و مادر داغ ديده هيچ چيزي نمي تواند تسكين باشد اشاره به مصائب امامان و بهترين ياران آنان مي شود اين روضه ها

باعث مي شود كه بازمانده ها بدانند كه مصيبت و بلا فقط براي آدمهاي معمولي نيست بلكه پيامبران و امامان و كساني كه در نزد خدا ارزش و مقام بيشتري دارند از

ما بندگان عذاب بيشتري كشيده و مصيبت ديده ترند و گريه براي آنها يعني زنده نگه داشتن نام آنها گريه براي آنها يعني فرياد زدن پيام آنها و گريه براي آنها يعني ابراز

عشق، تقويت و ايمان و در نتيجه آرامش دل. در حاليكه بهائيان خارج كشور وقتي صدمين سالگرد فوت عبدالبهاء را گرامي داشتند، جشني به پا كردند كه در باور ما

ايراني ها نمي گنجيد، از هر قوم وقبيله اي دراين جشن شركت كرده بودند و ما فيلم اين جشن را كه ترجمه شده بود ديديم. هر طايفه اي از دنيا با لباسهاي

مخصوص خود مي آمدند، مي خواندند و مي رقصيدند و مي رفتند. زن و مرد در كنار هم به ساز و آواز و رقص و عيش و نوش مشغول بودند و اين نوع مجلس براي

سالگرد فوت پيامبر يك دين از عجيب ترين اتفاقات اين قرن است كه بهائيان نام آن را فرهنگ و تمدن جديد مي ناميدند!!


عمه ها و خاله ها و دختر خاله هاي نرجس در انجام كارها كمك مي كردند جعبه هاي ميوه را شسته و پاك مي كردند، شيريني و خرما مي چيدند ووسائل پذيرائي

آماده مي كردند. چند نفر در تدارك وسائل سفره بودند.

در آشپزخانه همينطور كه مشغول انجام كار بوديم هركس خاطره اي از مهدي تعريف مي كرد، يكي از خاله ها مي گفت: من آدمي به رقيق القلبي مهدي نديده بودم

اگر گدائي يا فقيري را مي ديد و يا كسي كه معلول و ناتوان بود، آنقدر غمگين مي شد كه من او را سرزنش مي كردم و مي گفتم مثل كسي رفتار مي كني كه انگار

تا بحال چنين كساني را نديده اند اما او به شدت ناراحت مي شد و مي گفت: ديده باشم خاله، وقتي نمي توانم كاري برايشان بكنم وقتي كاري از دستم ساخته

نيست ديوانه مي شوم. آن شب تا صبح نمي خوابيد و صدايش مي آمد كه دعا مي خواند و گريه مي كرد، عمه اش گفت: خوش به سعادتش هميشه وقتي اذان مي

دادند بلافاصله به نماز مي ايستاد، بيشتر شبها هم نماز شب مي خواند، دائم در حال تلاوت قرآن بود. عمه كوچكش مي گفت: هميشه سر به سرم مي گذاشت و

شوخي مي كرد به او مي گفتم: دوستانم همه مي گويند اين برادر زاده ات خيلي خشك و ساكت است نمي دانند كه تو چقدر شوخ و سرزنده اي چرادر كنار آنها

شوخي نمي كني تاتو را بشناسنداو با شوخي مي گفت: اگر شوخي كردم و كسي عاشقم شد چي؟

مي گفتم: خب بشود با او ازدواج مي كني.

مي گفت: آخر من كه تصميم ازدواج ندارم بنده خدا را چرا به فكر و خيال بيندازم،

مادرش كه براي دقايقي وارد آشپز خانه شد تا وضو بگيرد و شنيد كه در باره مهدي حرف مي زنند گفت: روز آخر كه داشت مي رفت به او گفتم: پيراهن سفيدت را

نپوش بين راه كثيف مي شود انگار مي دانست كه ديگر بر نمي گردد، نزديك من شد هر دو دست و پيشاني مرا بوسيد و گفت: مامان جان با لباس سفيد مي روم و با

لباس سفيد بر مي گردم.

از داخل اتاقش يك كارتن اسباب و اثاثيه خارج كرد و گفت: مادر اينها را به يك فرد مستحق بدهيد نگاه كردم ديدم ضبط و راديو و كفش هاي كار نكرده و ساعت و شلوار

و پيراهن هاي نو و اتو شده اش را داخل كارتن گذاشته، به او پرخاش كردم و گفتم: چرا اتاقت را خالي كردي؟ چرا همه چيز را مي بخشي؟

گفت: مامان جان اينها به درد من نمي خورد شايد به درد كس ديگري بخورد، من كه چيز ديگري به جز اينها ندارم.

گفتم: اين همه درس خواندي كه به جايي برسي حالا هم هر چه در مي آوري خرج فقرا مي كني پس كي به فكر خودت مي افتي؟

مي گفت: مامان حضرت رسول(ص) فرمودند: هرگز از انفاق به ديگران از ثروت و مال شما كاسته نخواهد شد.

همراه خودش يك كتاب دعا و يك مهر و سجاده و قرآن برد.

از خصائل و خوبي هاي مهدي هركس چيزي مي گفت و من غرق حيرت و ناباوري كه چرا بهائيان شهدا را به باد تمسخر گرفته و خون آنها را پايمال شده مي دانند و به

آنها نام فريب خورده مي دهند؟ اين چه دشمني سختي است كه بهائيان نسبت به مسلمين خصوصا شيعيان دارند؟ چرا همه چيز را وارونه به خورد ما مي دهند؟

چرا از گفتن و شنيدن حقايق اين چنين هراسان و گريزانند؟ چند روز مراسم مهدي طول كشيد وقت خاكسپاري سنگ برايش مي گريست و برعكس انتظار من گوئي

نصف شهر براي تشييع پيكر پاكش آمده بودند، به حدي شلوغ شد كه عبورو مرور ماشين ها مختل شده بود.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

نرود ميخ آهنين در سنگ

دو روز پس از خاكسپاري مهدي پسر خاله اش كه در بوشهر مشغول خدمت سربازي بود مطلع شده و به سنندج آمده بود.

با ورود او كه يكي از دوستان صميمي مهدي بود گوئي خبر شهادت مهدي را تازه آورده اند. بلوائي بر پا شد و همه از فرياد هاي دلخراش محمد كه در مقابل عكس

مهدي داشت با صداي بلند مي گريستند.

محمد نمي توانست بپذيرد و نمي خواست عكس مهدي را داخل حجله اي كه برايش درست كرده بودند ببيند، عكس را از آنجا خارج كرده و روي آن خم شد و تا نفس

در سينه داشت گريه كرد و ضجه زد، ساعاتي بعد وقتي همه آرام شده بودند محمد خاله اش را صدا كردو نامه هائي را كه تا آن روز برايش نوشته بود به مادرش نشان

داد. در آخرين نامه كه از شلمچه فرستاده بود به نوعي خبر شهادتش را داده بود و وصيت نامه اش را هم كه از قبل نوشته و به پدرش داده بود باز كرد و خواندند.

در نامه اي كه براي محمد نوشته بود مطلبي بود كه به شدت كنجكاوي مرا بر انگيخت نامه را از مادر گرفتم تا با دقت بيشتري آن را مطالعه كنم.

آن نامه اين بود:

بسم ا. . . المعين والشاهد

محمد جان سلام

سخن از كجا آغاز كنم كه اين حديث آشنا ديگر باره تكرار شود و هر بار تازه تر از پيش همچون باران جان بشويد و همچو آفتاب درخشان كند چه الفاظي در لياقت اين لفظ

زيباست و كدامين كلام گوياي اين معناي دلنشين است همان كه آغاز گر سخن آن را بدين نام خوانده است «شهيد» ؛شهيد شعله اي خاموش نشدني است.

شهيد شعري شنيدني است، شهيد شاهدي جاويد است، شهيد خاطره اي به ياد ماندني است، شهيد فريادي رساست، شهيد رسيدن به خداست و امروز صبح

قبل از اذان خواب عجيبي ديدم، در خواب ديدم كه در بياباني خشك با دشمن مي جنگيدم يكباره سخت تشنه شدم طوري كه لبانم از شدت تشنگي ترك ترك شد بعد

حضرت صديقه زهرا(س) را با لباسي سفيد و روئي زيبا در آسمان ديدم.

در دست مباركشان قدحي بود كه مي دانستم پر از آب است و مرا به سوي خود فرا مي خواندند، من به راحتي پرواز كردم تا آب را از دستان مبارك بگيرم و بنوشم،

وقتي آب را نوشيدم خود را در سرزمين بسيار سر سبز و زيبائي يافتم كه پر از گلهاي رنگارنگ بود. آنقدر احساس راحتي و شادماني مي كردم كه در وصف نمي گنجد

ازدرختان پر از ميوه و جوي هاي زلال آن فهميدم كه آنجا بهشت است بي اندازه خوشحال بودم و از خوشحالي زياد از خواب بيدار شدم هنوز هم لحظات شيرين زيارت

بانوي دو عالم و آن فضاي دل انگيز را حس مي كنم مثل اين است كه در بيداري چنين اتفاقي افتاده است.

مي دانم كه شهيد مي شوم و ديگر به خانه بر نمي گردم، اگر چنين شد اين نامه را به دست مادر برسان تا خيالش آسوده گردد.

در اين دنيا نعماتي هست كه استفاده از آنها لذتبخش است اما وقتي مي بينم كه عده اي هستند كه محروم از اين نعماتند عذاب مي كشم، عذابي دردناك وقتي

بعضي از آدمها را پشت توده اي از غبار لذتهاي كاذب مي بينم زجر مي كشم وقتي خستگي را پشت پلكهاي افتاده و زير خط هاي عميق پوست ترك خورده كويري و

در ژرفاي نگاه هزار ساله مردان سالخورده و تهي دست مي بينم و دستاني كه خارهاي هر سه انگشت خشكه زده اش، تحمل سالها رنج و مشقت است، عذاب

مي كشم و هنگامي به خود مي آيم كه همه زندگيم را انديشه هاي دلخراش پر كرده است حتي وقتي به زندگي كردن با رها خانم فكر مي كنم آرامش ندارم چرا كه

مي دانم از آن پس به اين خواهم انديشيد كه چگونه انسانهائي به خوبي و مهرباني او به پاكي و صداقت او به معصوميت و زيبائي او از حقيقت غافلند و چرا محكوم

به مطالبی تحميل شده وظالمانه اند، فرزنداني كه به اجبار درمحيطي به دنيا آمده اند كه دائم در گوششان زمزمه هاي باطل مي شود، جوانه هائي سر برآورده از خاك

سياه در آغاز رويشي نا پايدار ديده به آينده اي نا معلوم دوخته و تقلايي دوباره مي كنند تا دوباره پاي در جاي پاي پدر و مادر نهند و تحميل اين تكرار نفرين شده را

نا خواسته تكرار كنند.

محمد جان بعد از شهادتم نرجس عزيز و پدر خوبم و مادر عزيزم را تنها نگذاري و جاي خالي مرا برايشان پركني در قرائت دعا مداومت كن و هفته اي يك بار برايم قرآن

تلاوت كن، به نرجس بگو بي تابي نكند و بداند كه دنيا زودگذرو كوچك است، خيلي زود به پايان مي رسد و همديگر را دوباره مي بينيم خوشبختي و موفقيت او را از

درگاه ايزد متعال خواستارم، به پدر ومادرم بگو دستشان را مي بوسم و به خاطر همه زحماتشان از آنها تشكر مي كنم، به مادرم بگو زياد گريه نكند هرگاه كه خواست

گريه كند زيارت عاشورا بخواند و براي امام حسين(ع) گريه كند، به پدرم بگو حلالم كند، شرمنده ام كه نتوانستم زحماتش را جبران كنم، به او بگو خيلي نوكرشم و

خيلي دوستش دارم به او بگو در هدايت رها خانم بكوشد و در حق او پدري كند و نگذارد دختر خوبي مثل او طعمه گرگان درنده اي مثل تشكيلات بهايي شود.

محمد عزيز مواظب خودت باش هرگز مگذار دوستان نابابي وارد زندگي ات شوند و تو را از انس با قرآن دور كنند، نماز شب را فراموش نكن كه فقط در نمازهاي شب

است كه به علم و معرفت واقعي الهي نائل مي شوي به خاله و به همه اقوام سلام برسان و به آنها بگو همه آنها را دوست دارم، اگر شهيد شدم بدانيد كه به

آرزويم رسيده ام، بدانيد كه در اين دنيا هيچ آرزوئي به جز ظهور حضرت ولي عصر(عج) نداشتم و نتوانستم اين هجران و دوري را نيز تاب آورم.

براي ظهورش هميشه دعا كنيد و از پيروي نائب بر حقش رهبر عزيزمان كه سر و جانم فدايش باد لحظه اي غافل نگرديد و او را تنها نگذاريد. تو پسر خاله و رفيق

عزيزم راو همه شما را به خداي متعال مي سپارم.

مهدي

نامه را كه خواندم از تعجب و حيرت خشكم زد، طبق تاريخ مندرج در روي نامه، اين نامه درست در روز شهادتش نوشته شده بود و او چقدر آگاهانه به شهادتش لبيك

گفته بود. علت ديگر تعجبم اشاره او به زندگي با من بود.

آن قسمت را چند بار ديگر خواندم و بعد از دختر خاله اش زينب يعني خواهر محمد پرسيدم: تو در اين باره چيزي مي داني؟

زينب گفت: يعني شما نمي دانيد؟

من قسم خوردم كه روحم از اين قضيه بي خبر است او نامه هاي ديگر مهدي را آورد و به دست من داد و گفت: از همان روز اول كه مهدي شما را ديده بود به شدت به

شما علاقه مند شده بود و همه احساسش رابراي محمد نوشته بود و از اينكه شما بهائي بودي و نمي توانستي با او ازدواج كني اظهار تأسف شديدي كرده بود اما

اميد وار بود كه يك روز حقيقت براي شما روشن مي شود، نامه اي نبوده كه نامي از شما نبرده باشد او شب و روز به شما فكر مي كرد و از اينكه نمي تواند به شما

برسد سخت در رنج و عذاب بود.

من همه نامه هايش را با اشتياق فراوان خواندم و خيلي به فكر فرو رفتم او حتي يكبار سعي نكرد كه من متوجه آن همه عشق و دل بستگي شوم، اما به همه

دفعاتي كه به خانه آنها مراجعه كرده و با خواهرو مادرش ملاقات كرده بودم و روزهايي كه به همراه اوو نرجس به جلسات دراويش رفتم اشاره كرده و بي نهايت از اينكه

من در گمراهي و تباهي هستم اظهار تأسف كرده بود، در نامه اي نوشته بود: خيلي دلم مي خواست مي توانستم با او حرف بزنم و به او بگويم تنها راه رسيدن به

خدا اسلام است، بگويم راهي كه تو در آن هستي كج راهه اي بيش نيست و تو را تباه خواهد كرد.

مهدي به روزي كه به همراه خانواده اش به تفريح و گردش رفته بوديم اشاره كرده بود و نوشته بود :محمد جان يك لحظه در سر سفره رها خانم را در وسط آتش ديدم

مثل گلي كه داخل آتش افتاده باشد از اطرافش شعله هاي آتش زبانه مي زد او به آتش پشت كرده و نشسته بود و من براي لحظاتي او را در آتش جهنم تصور كردم او

بايد هدايت شود حيف از او كه مبتلا به نار دوزخ باشد. از خدا خواستم طوري كه متوجه عشق و علاقه ام نشود ياريم كند كه او را هدايت كنم فقط به خاطر خودش نه

به خاطر اينكه من بتوانم با او ازدواج كنم. بعد از خواندن نامه ها منگ و مبهوت به عكس او خيره شدم و به او گفتم خوش به حال تو، بااطمينان قلب راهت را يافتي و با

عزمي راسخ در آن به مجاهدت پرداختي و سرانجام در راه آن به شهادت رسيدي، تو جايگاهت را قبل از پرواز ديدي. چه زيبا پر كشيدي و آب حيات نوشيدي براي من

هم دعا كن تا حقيقت را بيابم و چون تو سعادتمند شوم. حرفهاي تو را بالأخره شنيدم سعي مي كنم براي رسيدن به مقامي چون مقام تو تلاش كنم.

مادر مهدي به من نزديك شده و گفت رها جان توهم مثل دخترم هستي اگر من تا بحال چيزي به تو نگفتم به خاطر اين بود كه خود مهدي نخواست.

يك روز به من گفت: اگر رها خانم مسلمان بود با او ازدواج مي كردم. من مي دانستم به تو علاقه دارد، ما زياد سعي نمي كرديم مستقيماً به تو راجع به عقايدت حرف

بزنيم، تو مهمان ما بودي نمي خواستيم ناراحت شوي اما حالا به وصيت مهدي دلم مي خواهد از تو خواهش كنم كه كتابهاي بزرگان را مطالعه كن شايد متوجه شوي

كه راه راست فقط راه اسلام است.

انسان به بلوغ فكري و روحي رسيده و خدا كاملترين دين و آخرين دين را براي انسان فرستاد. من به راه شما توهين نمي كنم فقط به توصيه مهدي براي شادي روح

او از تو مي خواهم كتابهاي اسلامي بخواني و با دقت قرآن را قرائت كني اگر خدا بخواهد هدايت مي شوي، من كه از دست بهائيان به خاطر توهين به شهدا به شدت

عصباني بودم از شنيدن اين حرفها ناراحت نشدم. دلم مي خواست حداقل خانواده ام را از گفتن اين حرفها باز دارم دوست داشتم تشكيلات را حد اقل از وجود پاك

شهدا آگاه سازم كه آنان را فريب خورده نپندارند اما چگونه مي توانستم به گوشي كه پر از اراجيف بود چيز ديگري بخوانم «نرود ميخ آهنين در سنگ» گويا خدا بر

قلبهاي آنان مهر زده بود، آنان استعداد شنيدن هيچ حرف حقي را نداشتند و من احساس تنهائي مي كردم، آن روزها هم گذشت و. . .
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

بالاخره زمان ازدواج من فرا رسيد!

اكراه و ازدواج

بالأخره زمان ازدواج من فرا رسيد، ازدواجي اجباري و بدون كوچكترين محبتي با پسري به اسم بهروز كه بهائي بود و اين تنهادليل قبول خانواده من بود

چرا كه بهروز به همراه خانواده اش از همدان به سنندج آمده و به سراغ محفل رفته بودند و ضمن معرفي خود گفته بودند كه براي وصلت با دختر خوب و خانواده اي

خوب به اينجا آمده اند، محفل هم كه درباره من احساس خطر مي كرد آنها را به منزل ما فرستاده بود.

من در سقز بودم ومدتي بود كه مهمان خواهرم مينا بودم و چند شب قبل خواب آمدن اين خانواده را از همدان و حتي عروسي ام را ديده بودم.

ده روزي مقاومت من طول كشيد اما بالأخره تسليم شدم و قرار شد براي تحقيق به همدان برويم، تحقيق ما فورماليته بود هيچكدام از برادرها زحمتي به خود ندادندو

تحقيقي صورت نگرفت اما اصرار مي كردند كه بپذيرم و تنها دليلشان اين بود كه خانواده او چند جد بهائي بوده اند پس خود او هم به بهائيت وفا دار خواهد بود.

اما خودم در تحقيقاتي كه كردم متوجه شدم بهروز هم به اجبار به خواستگاري من آمده.

او عاشق يك دختر مسلمان بود و پس از چند سال كه با او دوست بود باهم به محضري مي روند كه عقد اسلامي كنند بهروز حتي حاضر مي شود كه مسلمان شود

اما فردي نا آگاه و بي اطلاع در آنجا به او مي گويد اگر زماني ما بخواهيم پدر ومادرت را بكشي بايد بپذيري او هم از اين حرف بي اندازه ناراحت شده و غرورش

شكسته بود و با عصبانيت از اين ازدواج منصرف شده از محضر خارج شده بود، ما سرنوشتمان به هم شبيه بود اما باهم تفاهم زيادي نداشتيم.

بهروز فردي كاملاً معمولي بود اصلاً سعي نمي كرد به تعالي برسد و گويا مثل بيشتر آدمها انگيزه اي جز خوردن و خوابيدن و تفريح كردن نداشت،

اما تنها وجه تشابه اش با من اين بود كه حتي بيشتر از من عاشق طبيعت و مسافرت بود.

از همان روزهاي اول كه باهم نامزد كرديم به مسافرت مي رفتيم او هم مثل من جاده را دوست داشت و عاشق رفتن بود.

از محاسنش مي توان به دست و دلبازي و سخاوت و شوخي و خوش مشربي او اشاره كرد و اينكه رقيق القلب و عاطفي بود و از معايبش كه ارمغان عملكرد

تشكيلات بود مي شد به حساسيتش نسبت به همه مردان و پسراني كه با ما رفت و آمد داشتند اشاره نمود و اينكه خيلي رفيق باز و خوشگذران بود.

روزهاي نامزدي خوبي را باهم سپري نكرديم چرا كه مرا نمي شناخت و دائم مي ترسيد مثل بيشتر دختران بي حياي بهائي باشم كه فرصت سوء استفاده را به

هركس مي دهند، اما بعد از مدتي كم كم مرا شناخت و ديگر به حدي به من اعتماد داشت كه بعد از ازدواج مرتب مرا تنها مي گذاشت و حتي به تنهائي مرا به

مسافرت مي فرستاد و او از فعاليتهاي تشكيلاتي ام جلوگيري نمي كرد.

ما بالأخره ازدواج كرديم و جشن عروسي ما هم مثل بيشتر جشن ها بسيار شلوغ و پر سر و صدا بود.

ما همه جوانان بهائي سنندج را دعوت كرده بوديم و آنها هم همه فاميلهاي خودشان را دعوت كرده بودند حدود هشتصد نفر مهمان آمده بود كه خانه را غرق گل كرده

بودند وقتي داشتم خانه را ترك مي كردم ماتم زده بودم و گريه امانم نمي داد.

با خود عهد بستم به حرمت محبت بي شائبه پدر و مادرم هر مشكلي را تحمل كنم و هرگز باز نگردم، فروردين ماه بود و آسمان رعد و برق عجيبي داشت و باران

شديدي مي باريد، مي دانستم كه براي هميشه محيط زيباي زندگي ام را از دست مي دهم، مي دانستم روزهاي خوب و لحظه هاي خاطره انگيز براي هميشه

رفت و من مي رفتم كه سرنوشت ديگري را تجربه كنم و تنها تكيه گاهم خدا بود و الطاف بي نهايت او.

بهروز شنيده بود كه پسر خاله هايم از من خواستگاري كرده اند. نسبت به آنها خيلي حساس بود و دائم سوهان اعصاب من شده بود كه تو دوست داشتي كه با آنها

زندگي كني فقط به خاطر اينكه مسلمان بودند نتوانستي. با پرويز كاري نداشت چون چهار سال بود كه ديگر پرويز را نديده بودم.

او در دانشكده علم وصنعت تهران ترم آخر مهندسي عمران را مي گذراند. من و بهروز اگر اختلافي در زندگي داشتيم تنها به دليل ازدواج اجباريمان بود و دخالتهاي

بي جاي تشكيلات.

شب عروسي وقتي خانواده من مي خواستند مرا به خانواده بهروز سپرده و با ماخدا حافظي كنند مامان به من نزديك شد و گفت: به سليم كارد بزني خونش در

نمي آد،

گفتم مگر چه اتفاقي افتاده ،

گفت: مثل اينكه اين خانواده اهل مشروب هستند. سليم به پشت بام رفته و بطري هاي خالي زيادي در آنجا ديده و فهميده كه مشروب خورده اند.

اين مصيبتي نبود كه براي ما قابل هضم باشد. شش برادر داشتم كه تا به حال لب به سيگار نزده بودند، مرتكب هيچ خلافي نشده بودند حالا يكباره با خانواده اي

وصلت مي كرديم كه اهل مشروب بودند و اين مسئله براي ما بي نهايت ثقيل و ناراحت كننده بود.

به هر حال آن شب اعضاي خانواده با من خداحافظي دردناكي داشتند. برادرزاده هاو خواهر زاده ها، خواهر ها و برادرها اشك مي ريختند سليم از ناراحتي سياه شده

بود و بغض خود را فرو مي خورد من هم گريه مي كردم و با در آغوش كشيدن پدر و مادرم براي خداحافظي بغضم شكست و به پهناي صورتم اشك ريختم،

نمي توانستم راحت نفس بكشم گوئي جانم به لب رسيده بود و سنگيني آن همه غم روي قلبم قابل تحمل نبود آنها كه رفتند از پنجره اتاقم به آسمان نگاه كردم

ديوارهاي بلند خانه همسايه جلوي نيمي از آسمان را گرفته بود و خانه را در حصر تنگ و تاريك خود قرار داده بود، آسمان هنوز مي گريست و باران لحظه اي بند

نمي آمد. شعري را زير لب زمزمه كرده و گريستم.

اي كاش مي دانستم براي چه ازدواج كردم؟! اي كاش قبل از ازدواج قبل از اينكه تن به خواسته هاي ديگران بدهم با خودم خوب فكر مي كردم كه دليل ازدواج كردن

من چيست و هدف و انگيزه اصلي من از اين وصلت چيست؟

تا بهتر بتوانم مشكلات را بر دوش بكشم اما طبق شعارهايي كه فرا گرفته بودم به اين فكر مي كردم كه ازدواج يعني دو بال شدن براي پرواز واين شعار قشنگي بود

بايد به آن عمل مي كردم بايد از بهروز بالي مي ساختم و از قالب تهي بودن رسته و از خمودي و جمودي وركود خارج مي شدم.

از همان روز اول زندگي مشتركمان با بهروز متوجه شدم خانواده او با تشكيلات رو راست نيستند و ترسي كه آنها از تشكيلات دارند به مراتب بيشتر از خانواده ماست،

آنها خيلي چيزها را از من پنهان مي كردند مبادا به گوش تشكيلات برسد.

دقيقاً بر عكس خانواده ما كه همه چيز را سريع به محفل گزارش مي دادند و با آنان مشورت مي كردند سياست اين خانواده طوري بود كه حتي المقدور مشكلاتشان را

با محفل در ميان نمي گذاشتند و بعدها فهميدم به اين علت بود كه به تشكيلات اعتماد نداشتند اما ظاهراً خود را حلقه به گوش و سرسپرده نشان مي دادند.

بهروز تراشكاري عينك داشت و در طول روز فقط ظهر ها به خانه مي آمد و من بيشتر اوقات را با مادر و خواهرش مي گذراندم.

مدتي يكي از اختلافات ما اين بود كه وقتي به خانه مي آمد كارهاي روز مره مرا چك مي كرد و دوست داشت از او ترسي داشته باشم و در خانه مرد سالاري حاكم

باشد و تكيه كلامش اين بود كه نمي خواهم مثل ساير خانمهاي بهائي باشي كه همسرانشان برده و بنده آنها هستند.

در بين بهائيان معمولاً زن سالاري حكم فرما بود و مردان از اختيارات زيادي برخوردار نبودند و بهروز از اين قضيه هراس داشت.

همه اين مسائل و مشكلات را تحمل مي كردم و سعي مي كردم خود را با محيط زندگي جديد كه بيشتر به زندان مي ماند عادت دهم.

هنوز يك ماه از ازدواج ما نگذشته بود كه فهميدم بهروز با دختري كه قبلاً با او دوست بود ارتباط برقرار كرده و دائم سعي مي كند وقت و بي وقت از خانه بيرون رفته و با

او تماس بگيرد در خانه هم به محض اينكه خلوتي دست مي داد با او تماس مي گرفت و هر وقت كه مي فهميد من متوجه شدم كه با چه كسي صحبت مي كند تنها

دليلش اين بود كه مي گفت: من و تو به اجبار باهم ازدواج كرديم و من قبلاً مي خواستم كه با او ازدواج كنم اما وقتي مي ديد كه من به شدت ناراحت مي شوم و او را

ترك كرده و به خانه مي روم از من عذر خواهي مي كردو قول مي داد كه ديگر هرگز به من خيانت نكند و من بدون اينكه به كسي بگويم براي تهديد كردن بهروز به

جدائي به خانه برگشته ام، دوباره به همراه بهروز به همدان بر مي گشتم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

من و بهروز كم كم به هم عادت كرديم

گاهي در ايام محرم و صفر متوجه مي شدم كه بهروز ارتباط زيادي با دوستان مسلمانش بر قرار مي كند و بالأخره وقتي كاملاً به من اعتماد پيدا كرد گفت:

من به مراسم عزاداري مسلمانها براي امام حسين(ع) و ساير امامان خيلي علاقه دارم و هميشه با دوستانم به هيئت مي روم و سينه مي زنم،

درجبهه وقتي سرباز بودم بهائي بودن خود را پنهان مي كردم و با جماعت به نماز مي ايستادم و از صميم قلب نماز مي خواندم اما كوچكترين حسي نسبت به

درگذشت پيغمبر خودمان(بها) ندارم.

گفتم بهروز اين احساس عجيب و اين كشش را به مراسم سوگواري مسلمانها من هم دارم اما فكر مي كنم دليلش اين است كه از بهائيان نفرت داريم و در بين آنها

احساس راحتي نمي كنيم.

او گفت: نه چه ارتباطي به بهائيان دارد وقتي جلسه صعود براي بهاء الله مي گيرند و ما بايد تا صبح بيدار بمانيم و دعا بخوانيم من تا صبح رنج مي كشم و به هيچ وجه

احساس قربتي به خدا ندارم و دائم به كساني كه چنين جلسه اي را بر پا كرده اند در دلم بد و بيراه مي گويم.

گفتم: من هم همينطور من همه جلسات را كاملاً به اجبار شركت مي كنم و از اينكه هميشه كساني مراقب ما هستند كه ببينند در جلسات شركت مي كنيم يا نه

واقعاً عذاب مي كشم.

بهروز گفت اما در جلسات سوگواري مسلمانها اسم امام حسين(ع) يا هركدام از امامان (عليهم السلام) كه مي آيد ناخود آگاه انسان دلش مي لرزد و گريه اش

مي گيرد وخود را در حضور آنها حس مي كند. وقتي باهم به تلويزيون نگاه مي كرديم خلوص و قطرات پاك اشك مسلمانها را درحرم امام رضا(ع) و يا در مكه و يا در

ساير اماكن متبركه مي ديديم اشك در چشم هردوي ما حلقه مي زد و به ايمان و اعتقاد ودل گرمي آنها غبطه مي خورديم و ازاينكه ما اماكني نداريم كه به عنوان

جايگاه مقدسي از آنها استفاده كرده ودر آنجا آرامش يابيم خلأ عذاب آوري را حس مي كرديم.

من و بهروز وقتي تنها مكاني را كه براي بهائيان مقدس بود و در اسرائيل بنا شده بود مجسم مي كرديم و يا گاهي كه فيلم آنجا را پخش مي كردند و ما مي ديديم كه

هيچ روحي در آن وجود ندارد،كاملاً مي فهميديم كه حتي به قدر سر سوزني با يكي از اماكن مقدس مسلمانان قابل مقايسه نيست چه رسد به مكه.

روح معنويت در بهائيان تبديل به روح پليد تملق و چاپلوسي براي تشكيلات شده بود و مثل اسيري كه بي احساس و بي اختيار تحت كنترل و فرمان زندان بان خويش

است عمل مي كردند و اين آگاهي كه من و بهروز سالها بود به آن رسيده بوديم و بيشتر جوانان بهائي هم به آن رسيده بودند از ما گمشده اي معلق ساخته بود كه

زندگي را پوچ و بي ارزش مي دانستيم و بي هدف و بي هويت تن به روز مرگي تحت الحفظ داده بوديم.

من و بهروز كم كم به هم عادت كرديم و تكيه گاه واقعي همديگر بوديم درست است كه گاهگاهي اختلافاتي باهم داشتيم وحرف همديگر را خوب نمي فهميديم اما

قلباً به هم نزديك بوديم.

برادر شوهر ديگرم هم چند ماه بعد از ما ازدواج كرد. بهمن بعد از مدتها به ديدن من آمد و براي اينكه بيشتر با من باشد زياد از خانه بيرون نمي رفت برادر شوهرم كه

روي عروس تازه اش خيلي تعصب داشت با برادرم درگير شد كه چرا مرتب در خانه مي ماني حتماً قصد داري از وجود همسرم سوءاستفاده كني.

سر اين قضيه آنها باهم كتك كاري كردند. من وبهروز از بهمن دفاع كرديم و خانواده بهروز از برادرش. اين اختلاف باعث شد كه ديگر مصمم شديم منزلي اجاره كرده و

جدا از خانواده بهروز زندگي كنيم خانه نسبتاً شيك و كوچكي اجاره كرده و نقل مكان كرديم. اما گويا اين كار ما تقريباً اشتباه بود.

بعد از آن من تنها ماندم و بهروز مرتب با دوستانش بود. بعضي از شبها هم به خانه نمي آمد من هم براي كسب در آمد و هم براي پر كردن اوقات فراغتم عروسك

سازي را راه انداختم و قرار شد براي خريد اجناس با بهروز به تهران برويم يكي دو نفر از اداره كار و يكي دو نفر هم از دختران بهائي استخدام كردم و مشغول كار

شديم از طرفي هم فعاليتهاي تشكيلاتي را داشتم.

اما بهروز از جلسات گريزان بود و از اينكه پشت سرش حرفي بزنند و يا او را به بي ايماني و ناداني متهم كنند نمي ترسيد. بيشتر اوقات به تنهائي به ضيافت

مي رفتم و او شركت نمي كرد و من مجبور مي شدم بگويم به مسافرت رفته است.

اين فاصله ها كه بهروز با من ايجاد كرده بود مرا از زندگي دل زده مي كرد يك روز كه به ديدن مادرم به سنندج رفته بودم و از آنجا با صاحب خانه تماس گرفتم گفت كه

شما چرا كليد را به شاگردتان داده ايد زودتر برگرديد و ببينيد كه اينجا چه خبر است وقتي برگشتم متوجه شدم كه دختري كه بيشتر از همه به او اطمينان كرده و خانه

را به او سپرده بودم و بهائي هم بود با يكي از دوستان بهروز دوست شده و در خانه ما خلوت مي كنند.

با بهروز سر اين قضيه مفصلاً حرفم شد و طوري به هم پرخاش كرديم كه مجبور شدم خانه را ترك كرده و به سنندج برگردم. بين راه غم بزرگي همه وجودم را احاطه

كرده بود، شكست خورده و مختل به خانه بر مي گشتم و نتيجه اين ازدواج اجباري جز اين چه مي توانست باشد؟! بهروز حس مي كرد كه من هيچ علاقه اي به او

ندارم و براي همين خودش را با دوستانش سرگرم مي كرد روزها كه به سر كار مي رفت و شبها هم اكثراً با دوستانش مي گذراند.

وقتي به خانه بر گشتم به سليم كه عضو محفل بود گفتم كه چه اختلافاتي باهم داريم و او بلا فاصله به بهروز تهمت زد و گفت كه كسي كه تازه ازدواج كرده و اين

همه از خانه فراري است و مرتب با دوستانش سپري مي كند بي ترديد معتاد است و اين مسئله را از تو پنهان مي كند.

من هم يكي دو مورد را كه از او شنيده بودم وگفته بود: به صورت تفريحي مصرف كرده ام به اطلاع محفل رساندم. دادخواست طلاق من به محفل رفت و طبق احكام

بهائي بايد يك سال از تاريخي كه من دادخواست طلاق داده بودم مي گذشت تا طلاق من صادر مي شد و به اين حكم تاريخ تربص مي گفتند، مدتي كه گذشت بهروز

همراه پدر و پدر بزرگش به خانه ما آمدند تا مرا برگردانند اما سليم به آنها گفت كه ما به بهروز مشكوك هستيم او احتمالاً معتاد است براي همين اجازه نمي دهيم كه

رها را با خود ببريد. بهروز عصباني شد و گفت: شما نمي توانيد به من تهمت بزنيد و حق نداريد به اجبار رها را از من جدا كنيد و قسم مي خورم كه هيچ كس

نمي تواند مانع من شود من او را مي برم، جار و جنجال به جائي كشيد كه امير برادر ديگرم يكباره به بهروز حمله كرد و او را زير مشت و لگد خود گرفت اوهم كه

هميشه چاقوئي همراه داشت چاقو را از جيب در آورد و به سمت امير حمله ور شد ما از ترس فرياد كشيديم كارگر هاي كارگاه خود را رساندند و يك چوب به دست

سليم دادند و چند نفري با چوب و چماق بهروز و پدرش را مورد ضربات شديدي قرار داده و سر و كله آنها را شكستند، بهروز هم با چاقو دست امير را بريد.

خون از سر و روي بهروز و پدرش جاري بود و تمام لباسهايشان غرق خون بود، سليم كه عضو محفل بود و مي بايست به اين دعوا خاتمه مي داد خودش از كساني بود

كه با چوب به جان بهروز افتاده و او را غرق خون كرد. بهروز همراه پدر و پدر بزرگش با اين پذيرائي گرم از خانه خارج شدند، من ترسيده بودم و به شدت گريه مي كردم.

از پنجره راه پله داخل حياط را نگاه كردم بهروز با سر و صورتي كاملاً خوني نگاهي به من كرد و گفت: رها از من جدا نشو، خواهش مي كنم، دلم برايش سوخت ولي با

آن وضعيت هيچ جوابي نمي توانستم به او بدهم و فقط با صداي بلند گريه مي كردم. آنها كه از خانه خارج شدند ما هم آماده شديم و به كلانتري رفتيم تا از آنها به

خاطر چاقو كشي و ايجاد ضرب و شتم شكايت كنيم. داخل حياط كلانتري بوديم كه ديديم آنها هم آمدند.

بهروز عاشقانه به من التماس مي كرد كه او را تنها نگذارم و مي گفت كه اشتباه كردم ديگر هيچ وقت تو را تنها نمي گذارم ديگر باعث رنجش خاطر تو نمي شوم فقط

به اين غائله خاتمه بده و با من برگرد.

سليم به من نزديك شد و گفت: با او حرف نزن

و به بهروز گفت: تو حالا بايد به زندان بروي دل خودت را خوش نكن. چند ساعتي در كلانتري وقتمان تلف شد اما به همديگر رضايت دادند و از هم جدا شديم.

اين رضايت براي اين بود كه مرتب بهائيان مي آمدند و مي گفتند: دو خانواده بهائي نبايد باهم دعوا كنند، به هم رضايت دهيد و نگذاريد كه آبروي بهائيان برود.

ما به خانه برگشتيم و آنها به همدان. از آن پس سليم به همه گفت كه بهروز معتاد است در حاليكه بهروز در آن جر و بحث هامي گفت: همين الان برويم وآزمايش

اعتياد بدهيم

سليم مي گفت: شايد امروز مصرف نكرده باشي. بهروز اصرار مي كرد كه يك روز بدون اطلاع بياييد و مرا به آزمايشگاه ببريد، سليم مي گفت: راههاي منفي كردن

آزمايش را بلدي، او هم عصباني مي شد و مي گفت چرا تهمت مي زنيديا بايد ثابت كنيد و يا مرا متهم به اين مسئله نكنيد.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

دستور طلاق از سوي اعضاء محفل صادر شد!

از آن روز به بعد از خيلي چيزها محروم شدم دقيقاً بلائي كه سر نسيم آمده بود سر من هم آمد و خانواده اي كه فكر مي كردم خيلي منطقي هستند مرا كاملاً از

برداشتن تلفن محروم كردند و ديگر اجازه نمي دادند تنها از خانه خارج شوم و همه اينها به دستور سليم بود

بهروز تماس مي گرفت و اصرار مي كرد تلفن را به رها بدهيد.

مي خواستم نظر او را بدانم اما سليم گاهي كه اجازه مي داد تلفني حرف بزنم بالاي سرم مي ايستاد ومي گفت بگو ديگر هيچوقت بر نمي گردم،

من هم جرأت نمي كردم چيزي غير از اين بگويم و زود تلفن را قطع مي كرد و اجازه نمي داد بهروز دل مرا به رحم آورد.

شديداً تحت نظر بودم، بيشتر در خانه برادرها بودم و آنها هم به دستور سليم اجازه نمي دادند نزديك تلفن شوم مبادا با بهروز حرف بزنم.

سليم دنبال مداركي مي گشت كه بتواند اتهامش را ثابت كند. از چيزهائي كه من برايش تعريف كرده بودم استفاده كرده بود و فردي هم پيدا شد و گفت: بهروز يك روز

از داخل جورابش سيگاري را كه داخل آن پر از حشيش بود در آورد و كشيد و به من گفت: اگر توانستي براي من هروئين پيدا كن، اين فرد برادر زن برادرم بود كه در

كرمانشاه زندگي مي كرد. يك روز كه به خانه برادرم آمده بود خود را به او رساندم و التماس كردم كه حقيقت را بگويد و او به جان تنها پسرش قسم خورد كه راست

مي گويد و بهروز سخت معتاد است، من هم به حرف او اعتماد كردم از طرفي چون اختلاف ما به خانواده ها كشيده بود و عميق شده بود ديگر نمي توانستم بر خلاف

حرف برادرها عمل كنم، من قلباً اطمينان داشتم كه بهروز معتاد نيست اما هيچ چاره اي جز قبول حرف اطرافيانم نداشتم چون فكر مي كردم ممكن است من اشتباه

كنم و بدبخت شوم. هركس كه مرا مي ديد مي گفت فكر نكن اگر از بهروز جدا شوي بدبخت مي شوي بهروز اصلاً لقمه تو نيست و هنوز هم كساني كه قبلاً از تو

خواستگاري كردندمايلند كه با تو ازدواج كنند.

دو نفر از اقوام كه زن و شوهر دو به هم زن وفتنه گري بودند دائم از تهران تماس مي گرفتند و مي گفتند اجازه ندهيد رها برگردد چون ما خبر داريم كه بهروز معتاد

است و پدرش هم قاچاق فروشي مي كند. اين حرفها در بين بهائيان شايع شد و غيبت و افترا به حدي بالا گرفت كه اجتناب ناپذير بود، همه از معتاد بودن بهروز و

قاچاق فروشي پدرش اظهار اطمينان مي كردند و طوري بيان مي كردند كه گويا با چشمان خودشان چنين چيزهائي را ديده اند.

بهروز گاهي كه تلفن مي كرد واصرارمي كرد كه گوشي را به من بدهند همين كه گوشي را مي گرفتم به گريه مي افتاد و قسم مي خورد كه معتاد نيست و از من

خواهش مي كرد كه برگردم، من حرفش را قبول داشتم اما ديگر حرفها به حدي زياد شده بود كه ناچار بودم تن به طلاق دهم.

يك روز سليم گفت: تو ديگر نمي تواني با بهروز زندگي كني فكر نكن كه اين تصميم، تصميم من است بلكه اعضاي محفل همه اتفاق نظر دارند كه ديگر نبايد رها به

همدان برگردد. با شنيدن اين حرف ديگر خيالم راحت و تكليفم روشن شد. فهميدم كه ديگر حتي اگر هم بخواهم نمي توانم برگردم.

اين باعث آزادي ظاهري من شد و چون سليم مي دانست من براي اينكه از اتحاد خانوادگي خارج نشوم دستور محفل را قبول خواهم كرد مرا آزاد گذاشت و بعد از آن

مي توانستم از خانه خارج شده و يا با تلفن حرف بزنم، من تلفني اين مسئله را به بهروز گفتم او هم به محفل همدان شكايت كرده بود كه با چنين شايعه اي زن مرا

به اجبار از من گرفته اند اعضاي محفل همدان هم يك روز بدون اينكه به او اطلاع بدهند به سراغ او رفته و او را به آزمايشگاه برده بودند و متوجه شده بودند كه او پاك

است. به وسيله نامه اي نظر خود را با جواب آزمايشي كه عكس بهروز هم روي آن بود براي محفل سنندج ارسال كردند.

سليم گفت: اين جواب قانع كننده نيست چون احتمالاً خبرداشته كه اعضاي محفل مي خواهند او را به آزمايشگاه ببرند و بااين حرف مراتب بي اعتمادي اش را نسبت

به اعضاي محفل نشان مي داد و گاهي مي گفت يكي از اعضاي محفل همدان دائي بهروز است پس به اين ترتيب امكان مطلع بودن بهروز از آزمايش وجود دارد و آن

نظريه كاملاً مغاير با اعتقادات ما بود، ما به اعضاي محفل (نعوذبالله) به اندازه خدا اعتماد داشتيم و آنها را جانشين خدا بر روي زمين مي دانستيم و اگر دستوري

مي دادند بي چون و چرا مي پذيرفتيم و فكر مي كرديم اگر اوامر و نواهي آنان را ناديده بگيريم بدترين بلاهاي الهي بر سرما نازل مي شود و پا فشاري سليم روي

اين مطلب باعث تعجب من بود. وقتي مطمئن شدم بهروز معتاد نيست و همه اين حرفها شايعه است شديداً احساس گناه كردم و با خود گفتم اگر من كمي صبور

بودم و براي حفظ زندگي ام تلاش مي كردم و زود قهر نمي كردم اين همه حرف و حديث پشت سر او نبود و اين همه او را به باد تهمت و افترا نمي بستند.

دلم برايش تنگ شده بود و از دادخواست طلاق پشيمان شده بودم اما نمي دانستم چه بايد بكنم.

اعضاي محفل سنندج مي گفتند نبايد برگردي و اعضاي محفل همدان مي گفتند بايد برگردي. بالأخره با خود كه بيشتر فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه اعضاي

محفل سنندج مورد اغفال حرفهاي سليم قرار گرفته و سليم در واقع قصد انتقام دارد و اصلاً خوشبختي و بد بختي من برايش فرقي نمي كند.

او كسي بود كه غرور بيش از حدي داشت و چون معمولاً مورد احترام سايرين بود و بهروز در مقابل او ايستاده و كتك كاري كرده بود او مي خواست حرفش را به

كرسي بنشاند و نمي توانست از بهروز بگذرد درحالي كه دخالت بي جاي او باعث اين دعوا شد و در نهايت تهمتي كه به او زد منجر به اين جدايي گشت.

سليم كه با قساوت قلب و با اطمينان به بهروز اتهام اعتياد مي زد عضو محفل بود و ما او را بري از هر خطا مي دانستيم گرچه مي گفتند كه اعضاي محفل به تنهايي

مصون از خطا نيستند اما اين توجيهي بود كه با عقل مطابقت نداشت و در نهايت همه اعضاي محفل سنندج به من دستور دادند كه به همدان بر نگردم و سليم

توانسته بود با كينه و كدورت شخصي نظر همه آنها را جلب كند و آنها را با خود موافق نمايد خود او هم تحت تأثير همان دو نفر كه از تهران مرتب پيغام مي دادند قرار

گرفته بود.

اين زن و شوهر از تهمت هيچ ابائي نداشتند به عروس خودشان هم تهمت زدند كه رواني است و اگر بچه دار شود بچه هم رواني مي شود و به اجبار چند ماهي

پسرشان را از عروسشان پنهان كرده بودند يكبار ديدم كه عروسشان كه دختر مظلوم و مهرباني بود به دست و پاي آنها افتاده و آنها با ذلت و خواري از خانه بيرونش

مي كنند. اين صحنه دلخراش را ديدم و به آنها اعتراض كردم در جواب گفتند: او مي خواهد دل ما را به رحم بياورد و به خانه اش برگردد چون مي داند كه اگر طلاقش

دهيم هيچ كس با او ازدواج نخواهد كرد. آبروي او را بردند و در همه جا شايع كردند كه او رواني است. آنها با اين شايعات فرصت ازدواج ديگر را هم از او گرفته بودند

بالأخره او بارها و بارها به التماس افتاد و آنقدرجلوي خانه خودش نشست تا بالأخره او را راه دادند. آنها با خودخواهي و خشونت وحشيانه خود، كاري كردند كه دختر

بي گناهي به دست و پاي آنها بيفتد و براي به دست آوردن زندگي مشتركش براي به دست آوردن حق خود ماهها زجر بكشد.

نه ماه بعد دختري به دنيا آورد كه به گفته خودشان بسيار با هوش بود. عروس اين خانواده واقعاً از لحاظ روحي كمترين عارضه اي نداشت و تهمت آنها كاملاً بي اساس

بود. اين خانواده هر از گاهي به كسي تهمت مي زدند و براي اثبات حرفشان از هيچ دروغ و شايعه اي فرو گذار نبودند و حالا سرگرمي ديگري پيدا كرده بودند و تمام

تلاششان اين بود كه من و بهروز را از هم جدا كنند. گويا از اين كارها لذت مي بردند.

هر روز پيغام جديدي از آنها مي رسيد، دائم تلفن مي كردند و خبر جديدي مي دادند، يك روز مي گفتند: فاميلشان بهروز را ديده كه در حال كشيدن ترياك بوده، يك روز

مي گفتند ما خبر داريم كه تا چندي پيش اين خانواده گدا گشنه بودند يكباره چطور اين همه دارائي به هم زدند و چطور توانستند عروسي هائي به اين مفصلي براي

پسرانشان بگيرند؟ اين پولها را فقط از راه قاچاق بدست آورده اند.

درحالي كه پدر بهروز فرش فروش بود و سالها قبل از راه سمساري فرش ، گذران مي كرده اما با زحمت و تلاش فراوان توانسته بود براي پسر هايش عينك سازي باز

كند و خودش هم در آن سهم داشت و عينك سازي شغل پر درآمدي بود. علاوه بر آن فرش فروشي هم مي كرد.

اين اخبار را آنچنان با اطمينان گزارش مي دادند كه همه فكر مي كردند كاملاً موثق است. اما من مي دانستم همه آن شايعات، همه آن اخبار نا درست و همه دو به

هم زني ها به علت ذات ناپاك و بي عاطفه افراد بهائي است. از سر بي ايماني و بي وجداني آنها ست.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

سرنوشت شوم بهايي زادگان

يكي از همان روز ها وقتي با زن برادرم از خانه خارج مي شديم ديدم بهروز روبه رويم ظاهر شد و سلام كرد و گفت: رها خواهش مي كنم حرفهايم را گوش كن.

زن برادرم كمي از ما فاصله گرفت و به من گفت: زياد طول نكشد چون نمي تواند جواب سليم رابدهد.

بهروز با ديدن من به گريه افتاد و گفت: رها تو كه مي داني همه اين شايعات دروغ است چرا حرف مردم را قبول كردي؟ من از زندگي سير شدم، خسته شدم، بدون تو

نمي توانم زندگي كنم. تو زن من هستي خواهش مي كنم مرا درك كن مرا به خاطر جرمي كه مرتكب نشده ام تنبيه نكن. برگرد و بدان كه ديگر هيچ وقت باعث اذيتت

نمي شوم.

گفتم: دعوائي كه با خانواده ام داشتي باعث شد كه امير و سليم از تو كينه به دل گيرند و ديگر اجازه نمي دهند برگردم.

گفت: تو بايد به حرف محفل گوش كني، محفل مگر به شما ثابت نكرد كه من معتاد نيستم؟ ديگر به چه بهانه اي اجازه نمي دهند تو برگردي؟

گفتم: سليم حرف محفل همدان را قبول ندارد.

گفت: يعني چه مگر مي شود؟

گفتم به هر حال حرف آنها را نمي پذيرد. محفل سنندج هم حرف سليم را قبول دارند.

زن برادرم گفت: رها زود باش بيشتر از اين با او حرف نزن.

بهروز دوباره خواهش كرد، بعد يك نوار به من داد و گفت: اين چيزها را گوش كن شايد بفهمي كه بدون تو بر من چه مي گذرد. نمي خواستم باز موجب بي اعتمادي

سليم شوم و موقعيت محدودي برايم ايجاد شود. از اين رو بيش از چند دقيقه با او حرف نزدم.

او التماس كرد كه بيشتر بمانم و مي گفت دلش برايم تنگ شده و دوست دارد بيشتر مرا ببيند اما زن برادرم گفت: من اجازه ندارم و فعلاً مسئوليت رها با من است،

انسان وقتي در چنين موقعيتهائي قرار مي گيرد متوجه نيست كه چقدر اسير و در مانده است.

چقدر به او، به خواسته هايش به انسانيت و اراده اش توهين مي شود.

بهروز با دلي شكسته رفت و دلش به اين خوش بود كه نوار او را گوش مي كنم و تحت تأثير حرفهاي او قرارمي گيرم و به همدان برمي گردم.

نوار بهروز را به خانه آورده و گوش كردم او برايم حرف زده بود، درد دل كرده بود و گفته بود كه چقدر جاي من در خانه خالي است، ما بين صحبتهايش برايم آواز خوانده

بود. صداي بهروز زلال، صاف و گيرا بود و كاملاً به زير و بم آوازها و تصنيف ها اشراف داشت.

او در بعضي قسمتها به گريه افتاده و گفته بود: تهمتي كه به من زده شده آبروي مرا برده و تو را از من گرفته، زندگيم را بي سر و سامان كرده و آرزو كرده بود كه همه

آن كساني كه در حق او چنين ظلم بزرگي روا داشته اند به ظلم بزرگتري دچار شوند .

سليم وقتي شنيد كه بهروز به سنندج آمده پيشنهاد كرد كه براي استراحت به منزل خواهرم كه در تهران بود بروم و من فهميدم كه دليل اين پيشنهاد فقط دوري از

بهروز است. به تهران رفتم، منزل خواهرم در طبقه سوم خانه پدر و مادر سودابه بود. در واقع شراره همسر برادر زن برادرم شده بود.

نوار را همراه خودم بردم هر شب به آن گوش مي كردم و مثل ابر بهاري مي گريستم، به سر گذشت خودم فكر مي كردم كه كوچكترين دخالتي در آن نداشتم هر

آنچه بر سرم آمده بود جبر مطلق بود هم ازدواجم و هم جدائيم از همسرم. واقعاً مثل يك مهره بي اراده بازيچه دست ديگران بودم.

كساني كه مدعي بودند جانشين خدا هستند و اعتماد و اطمينان ما را با هزاران لفظ ادبي و عرفاني جلب كرده بودند مالك فكر و انديشه ما و مالك ما شده و ما را به

بدبختي و فلاكت افكنده بودند.

نوار را براي خواهرم گذاشتم او به شدت تحت تأثير قرار گرفت و مرا در آغوش گرفته و هر دو با صداي بلند گريه كرديم خواهرزاده ام كه پنج ساله بود با تعجب نگاه

مي كرد كه، چرا گريه مي كنيم. زور گوئي سليم و سوءاستفاده او از سمت جانشيني اش طوري بود كه به فكر هيچكس نمي رسيد كه راه ديگري هم ممكن است

وجود داشته باشد. پدر شوهر و مادر شوهر شراره از سليم تمجيد مي كردند و به من مي گفتند كه ديگر حق برگشتن نزد بهروز را ندارم آنها هميشه در مسائل و

مشكلات ديگران دخالت مي كردند و علناً طوري به اين و آن راجع به تصميم گيريهاي مهم زندگيشان تحكم مي كردند كه گوئي عالم و عاقل عالمند و كسي غير از آنها

بهره اي از عقل و علم نبرده. اينها كساني بودند كه اگر عضو محفل مي شدند روزگار زير دستان را سياه كرده و عده اي را به مرگ تدريجي و شكنجه ابدي مبتلا

مي كردند، مسعود پسرشان همسر شراره و برادر زن سليم بود.

او و خواهرم عضو محفل منطقه اي تهران بودند. آنها هم چوب خود خواهي ها و يك دندگي سليم را خورده بودند.

آنها ده سال بود كه باهم دوست و عاشق هم بودند وقتي مي خواستند باهم ازدواج كنند سليم مطابق سنت غلط قديمي ها به شدت با اين ازدواج مخالفت كرد به

بهانه اينكه شراره كوچكتر از ميناست.

مينا در آن وقت ازدواج نكرده بود سليم اين مسئله را بهانه كرده و مي گفت: تا زماني كه مينا ازدواج نكرده شراره حق ازدواج كردن ندارد.

اما تنها دليل شكست سليم در اين قضيه اين بود كه پدر و مادر همسرش از او زورگو تر بودند و به هر حال شراره و مسعود باهم ازدواج كردند و سليم دقيقاً شش

سال با شراره و مسعود حرف نزد و به خانه پدر زن خود پا نگذاشت. غرورش شكسته بود و اين اولين بار بود كه شكست خورده و حرفش زمين مي افتاد.

حتي برادر بزرگم كه دو سال از سليم بزرگتر بود نه تنها خودش بلكه خانواده همسرش هم از سليم حساب مي بردند با اين حال به خاطر مي آورم هر زمان كه شراره

به سنندج مي آمد به اصرار با سليم ديده بوسي مي كرد تا به حكم تنبيه اش تخفيف خورده و بخشيده شود.

سليم يكي از دلائل ديگري كه براي مخالفتش با ازدواج شراره و مسعود مي آورد اين بود كه مي گفت: در مذهب ما قرار نامزدي فقط سه ماه است اگر به اين قرار

حتي يك روز اضافه شود قرار نامزدي ملغا مي شود و به هم مي خورد و شما كه ده سال است به هم قول ازدواج داده ايد و باهم دوست هستيد در واقع نامزد

يكديگر به شمار مي رويد چون در قرار نامزدي هم هيچ آيه و خطبه اي خوانده نمي شود فقط يك قرار گذاشته مي شود پس شما امر جمال مبارك (يعني بهاء) را

زير پا گذاشته و به جاي سه ماه ده سال نامزد يكديگر بوده ايد و اين ازدواج كاملاً غلط و غيرقانوني است.

اين طرز تفكر سليم ناشي از تعصب او بود و اين افكار مختص زماني بود كه تشكيلات هنوز او را به چشم يك كارگر با دستي پينه بسته نگاه مي كرد.

اما همين كه وضع مالي اش خوب شد و به سرمايه داري توانا تبديل گشت تشكيلات به او بها داد و او را كم كم در رأس سازمان قرار داده و عضو محفل كرد.

سليم كسي بود كه وقتي ازدواج كرد اجازه نمي داد همسرش و خواهرانم در هيچ جلسه اي شركت كنند.

از تشكيلات بيزار بود و بهاء و عبد البهاء را زير رگبار فحش مي گرفت و حتي كفر مي كرد و به خدا (بهاء) ناسزا مي گفت.

او همه بهائيان را پست و كثيف و كلاهبردار مي خواند و مي گفت همه اين جلسات دكان بازاري است كه يك عده مفت خور براي خودشان باز كرده اند تا ما را به

استعمار بكشند. اما با كوچكترين ارزش و بهائي كه از سوي تشكيلات به او داده شده كاملاً فريب خورده و برده حلقه به گوشي شد تا اينكه زمان رياست خودش هم

فرا رسيد و حال تمام عقده هاي گذشته را روي تك تك ما خالي مي كرد و به راحتي مي توانست از اين موقعيت سوءاستفاده كرده و حرفش را به كرسي بنشاند

واين سرنوشت شومي بود كه ما بهائي زادگان به آن مبتلا بوديم.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
Commander
Commander
پست: 509
تاریخ عضویت: جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۳۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 747 بار
سپاس‌های دریافتی: 635 بار

پست توسط MAHDIYAR »

اغنام الله؛ لقبي كه بهاء به پيروان خود بخشيد!

من و شراره عاشق هم بوديم و از صميم قلب به هم وابسته بوديم.

او چهار سال بزرگتر از من بود و سليم چند سال اجازه نداد من به تهران بيايم و حتي زماني كه تابستانها با خود او و خانواده اش به شمال مي رفتيم از مسيري ما را

مي برد كه از تهران عبور نكنيم و اين دقيقاً اعتراف خود او بود و مي گفت من از تهران عبور نكردم تا تو به هوس نيفتي و به بهانه ديدن شراره دوباره با پرويز ارتباط بر

قرار نكني. و حال كه خطر ارتباط با پرويز بر طرف شده بود مرا به تهران فرستاد تا از ارتباط گيري با همسرم كه خودش به اجبار مرا با او وصلت داده بود دور كند.

هر روز برايم يكسال مي گذشت و لحظات عذاب آوري را مي گذراندم بدون اينكه بدانم چرا.

در ورطه هولناكي بودم كه نا خود آگاه بايد تن به دنائتي خواركننده مي دادم، مثل گوسفندي كه هيچ اراده اي از خود ندارد و تابع اوامر صاحب خويش است.

درست همان لقبي كه بهاء روي پيروان خود گذاشت «اغنام الله».

شراره مرا دلداري مي داد و مي گفت: درست است كه بهروز پسر خوبي بود اما وقتي اعضاي محفل صلاح نمي دانند كه تو برگردي حتماً چيزي مي دانند.

اگر زماني برگردي بدبخت مي شوي، پس سعي كن استقامت كني و او را فراموش كني. مسعود از معلومات بالائي برخوردار بود و چندين جلسه را اداره مي كرد.

يك روز از او پرسيدم اعضاي محفل سنندج مرا از برگشتن ممنوع كرده اند و اعضاي محفل همدان مرا به برگشتن امر كرده اند در اين موقع چه بايد بكنم؟

او گفت: در اين موقع بايد به محفل تهران استيناف دهيد تا تصميم نهائي را محفل ملي براي انسان بگيرد و بعد گفت: تو كه تكليفت روشن است نبايد برگردي، با

مسائلي كه پيش آمده ديگر برگشتن تو صلاح نيست. او بيشتر به خاطر حرفهاي خانواده خودش با برگشتن من موافق نبود چون مي دانست كه حتماً خانواده بهروز

شايعاتي را كه از طرف خانواده او مطرح مي شد شنيده اند و مي خواست حرفهاي خانواده اش به كرسي بنشيند.

مسعود شبانه روز در حال فعاليت بود. يك روز كه متوجه شد كثرت كار او را از امرار معاش باز مي دارد تصميم گرفت از بعضي مسئوليتها استعفا دهد و فعاليتهايش را

تقليل دهد اما با نا اميدي به خانه برگشت و به من و شراره گفت: من اين قضيه را نمي دانستم كه ما حق استعفا نداريم. اعضاي محفل با استعفاي من مخالفت

كردند و گفتند تا زماني كه ما لازم بدانيم با يد همه اين مسئوليتها را برعهده داشته باشي.

من با تعجب گفتم: اما عذر شما موجه است زن و بچه شما به نان احتياج دارند و شما فرصت رفع احتياجات اوليه آنها را نداري.

اوگفت: هيچ عذري پذيرفته نيست و من مجبورم ادامه دهم، آنها نص صريح اين حكم را به من نشان دادند، بيچاره خواهرم وضع مالي خوبي نداشت و زندگي اش به

سختي مي گذشت اما ننگ اين فقر و فلاكت را به بهانه خدمت به امر بها به جان خريده بود و تحمل مي كرد من هم به آنجا رفته و سربار آنها شده بودم.

تصميم گرفتم مشغول كار شوم تا سختي ايام را با گذراندن زمان آسان كنم و مخارج خودم را هم تأمين نمايم.

به مسعود سپردم تا كاري برايم پيدا كند كه از هر لحاظ قابل اعتماد و سالم باشد. من آنقدر نسبت به خودم تعصب داشتم كه حتي حاضر نبودم از خانه خارج شوم و

در معرض نگاه نا پاك نامحرمان واقع شوم. هر چقدر اين چيزها در جامعه ما كمتر رعايت مي شد من حساس تر مي شدم، از اين رو به راحتي كار پيدا نمي شد.

مي خواستم محيط سالمي باشد و صاحب كار كاملاً مورد اعتمادي يافت شود.

يك روز مسعود به خانه آمد و گفت: كار خوبي برايت پيدا كرده ام مسيرش طولاني است اما واقعاً محيط سالم و فوق العاده پاكي است چون صاحب كارش بهائي است

او يكي از بهائياني است كه روي سر ما جا دارد و با حالتي آمرانه گفت: نكند آبروي ما را در كنار اين مرد شريف ببري، بااو تلفني قرار گذاشتم و قرار شد خود شما با

او صحبت كني. مواظب باش سر ساعت مقرر به او زنگ بزني تا من بد قول نشوم.

با صاحب كار مورد اعتماد تلفني صحبت كردم و مدهوش قدرت بيان و لفظ قلم او شدم از همان تشكيلاتي هاي كار كشته بود. يكي از خصلت هاي تشكيلاتي ها اين

بود كه ازفن بيان خوبي برخوردار بودند. بلافاصله فهميدم به جائي مي روم كه زور گوئي ها و امر و نهي كردنش به مراتب بيشتر از ساير اماكن تجاري است.

اما چون مسعود اين كار را پيدا كرده بود چيزي نگفتم و فرداي آن روز با شراره براي آشنائي با كار به مكان مورد نظر رفتيم. مدرسه اي بود به نام مؤسسه دانش پژوه

كه كاملاً غير قانوني و بدون داشتن مجوز اداره مي شد. در اين آموزشگاه مربيان زيادي كه بيشتر آنها بهائي بودند ثبت نام كرده بودند تا براي تدريس خصوصي به منازل

دانش آموزان رفته و بيست و پنج درصد از حق الزحمه آنها به اموزشگاه تعلق مي گرفت، كار من آشنا كردن دانش آموزان با مربيان و دبيران بود.

آقاي پژوه كه همراه پدر و برادرش اين مدرسه را اداره مي كردند همان شخص شريفي بود كه تلفني با بيان شيوا و لحن خوب و متينش آشنا شده بودم. او مرد حدوداً

سي الي سي و دو ساله اي بود كه كاملاً به وضع ظاهرش رسيده بود. موهايش را سشوار كشيده و ريش و سبيلش را سه تيغه كرده بود، پيله پف كرده پشت

پلكش چشمانش را به حالت خوابيده نشان مي داد اما روي هم رفته با قدي بلند و هيكلي متناسب جذابيتهائي در او يافت مي شد خصوصاً كه صداي جذاب و بيان

شيوايش همه معايب ظاهري او را محو مي كرد. از فرداي همان روز سرگرم كار شدم و مسير طولاني افسريه تا انتهاي انقلاب را با دو مسير طولاني خط واحد طي

مي كردم. حدود ساعت دو بعد از ظهر حركت مي كردم و ساعت هشت به خانه بر مي گشتم و حقوقي هم كه قرار بود ماهيانه در يافت كنم قابل ملاحظه و نسبتاً

خوب بود. شنيده بودم مدتهاست دنبال يك منشي هستند اما كسي را تا كنون انتخاب نكرده بودند اما مرا به سفارش مسعود در همان روز اول تأييد كردند، يكي از

مربيان خانم كه قبلاً منشي همان آموزشگاه بود براي اينكه افرادي را كه با آنها در ارتباط بودم بهتر بشناسم خصوصيات هركدام از آنها را برايم بازگو كرد.

در ابتدا باور نكردم و فكر كردم به علت رقابتي كه بين همكاران خود دارد براي هركدام از آنها اشكالي مي تراشد و به آنها تهمت مي زند اما بعدها فهميدم كه

هيچكدام از حرفهائي كه او زده بود بي اساس نبود بلكه كاملاً همه آنها در يك خصوصيت مشترك بودند، همه آنها پول پرست و حريص و طماع بودند و بيشترشان

بي انصاف و حقه باز بودند و مهمتر از همه اينكه هيچ كدام به همسر و فرزندان خود وفا دار نبودند و هيچ ابائي از خيانت نداشتند وقتي دور هم جمع مي شدند اخبار

نادرست سرنگوني نظام را به يكديگر اطلاع مي دادند و در آرزوي واژگوني و از هم گسيختگي نظام بودند، اتهامات بي اساس نسبت به مسئولين روا مي داشتند.

به بهانه آموزش درسهاي خصوصي به خانه مي رفتند و بهائيت را تبليغ مي كردند و عملاً تعهد نامه خود را زير پا نهاده و در مقابل نظام كوچكترين تواضعي نداشتند و

فعاليتهاي سياسي خود را بطور زير زميني و پنهان انجام مي دادند.

طبق معمول در اين جمع نسبت به كساني كه بعد از انقلاب به اسلام گرويده و از بهائيت تبري جسته بودند بد گوئي مي شد به حدي در باره چنين اشخاصي بد گوئي

مي كردند كه هر جوان خام و نا پخته اي از ترس متهم نشدن به اين اتهامات سعي مي كرد اگر هم به حقيقتي مي رسيد پنهان كند و چيزي بر زبان نياورد.
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)
ارسال پست

بازگشت به “بهائیت”