هوالباقی
<<سری از اسرار>>
به محضر امام حسن عسکری، علیهالسلام، مشرف شدم. میخواستم که از ایشان سؤال کنم که جانشین پس از آن امام همام، علیهالسلام، کیست؟ بدون اینکه سؤال خود را مطرح کنم، حضرت، علیهالسلام، خود فرمودند:
ای احمد بن اسحاق! خداوند از زمان خلقت آدم، علیهالسلام، تا کنون، زمین را از حجتخالی نگذاشته و تا قیامت نیز چنین خواهد بود تا به واسطه او بلا از اهل زمین دور مانده و باران نازل شود و زمین برکات خود را خارج کند.
عرض کردم:
ای فرزند رسول خدا! امام و خلیفه بعد از شما کیست؟
آنگاه امام حسن عسکری، علیهالسلام، از جا برخاستند و وارد اطاقی شدند و در حالی که پسربچهای را که سه سال بیشتر نداشت در آغوش داشتند، خارج شدند. در حالی که چهره آن طفل چون ماه شب چهارده میدرخشید. پس فرمودند:
ای احمد بن اسحاق! اگر نبود کرامتی که در نزد خدا و حجج الهی داشتی، فرزندم را به تو نشان نمیدادم. او همنام و همکنیه رسولالله، صلیاللهعلیهوآله، است و زمین را آنگاه که از ظلم و جور انباشته شده باشد، پر از عدل و داد میکند. ای احمد بن اسحاق! او در این امت مانند حضرت خضر، علیهالسلام، و ذیالقرنین میباشد. خداوند او را از دیدهها غایب میکند و هیچ کس غیر از آنها که بر عقیده به امامت ثابتند و برای تعجیل در فرجش دعا میکنند، از مهلکه غیبت او رهایی نمییابند.
عرض کردم:
مولاجان! آیا علامتی هست که قلبم به آن اطمینان پیدا کند؟
در این هنگام آن پسربچه به زبان عربی فصیح گفت: من بقیةالله در زمین هستم. و انتقام گیرنده از دشمنان خدا. پس بعد از اینکه به عینه مشاهده کردی، علامتی را جستجو مکن!
آن روز خوشحال و شاد از محضر امام، علیهالسلام، خارج شدم. فردا دوباره به حضور امام، علیهالسلام، شرفیاب شدم و عرض کردم:
ای فرزند رسول خدا، صلیاللهعلیهوآله، بسیار از آنچه به من ارزانی فرمودید مسرور شدم. اما آن سنت جاریهای که فرمودید از خضر، علیهالسلام، و ذیالقرنین در ایشان موجود است، چیست؟
فرمودند:
غیبت طولانی اوست.
عرض کردم:
مگر غیبت او باید طولانی شود؟
فرمودند:
آری، قسم به خدا آنقدر طولانی که اکثر آنهایی که قائل به وجود او خواهند بود از عقیده خود باز خواهند گشت و جز آنهایی که خداوند از آنها به ولایت ما پیمان گرفته است و ایمان را در قلبهایشان تثبیت نموده است و آنها را به روحی از ناحیه خویش تایید فرموده کسی در این اعتقاد باقی نمیماند. ای احمد بن اسحاق! این امری است از امر خدا و سری است از سر خدا و غیبی است از غیب خدا. آنچه را که به تو دادم بگیر و پنهان دار و از شاکرین باشد و فردای قیامت در اعلیعلیین در کنار ما باش!
پینوشت ها:
×رک:بحارالانوار،52،ص23و24 ایضا:مم،ص749و750 ایضا:کمالالدین،صدوق . . منبع : [External Link Removed for Guests]
کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)
مدیر انجمن: شورای نظارت
-
- پست: 444
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷, ۳:۵۷ ب.ظ
- محل اقامت: خیلی دور ، خیلی نزدیک
- سپاسهای ارسالی: 3080 بار
- سپاسهای دریافتی: 1425 بار
کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)
[External Link Removed for Guests]
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
-
- پست: 315
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷, ۶:۰۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1643 بار
- سپاسهای دریافتی: 1131 بار
Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)
ابو هاشم نقل کرده اند : می گوید در تنگنای معیشت بودم خواستم از امام حسن عسکری چیزی مطالبه کنم خجالت کشیدم
وقتی که به منزل رسیدم دیدم صد دینار برایم فرستاده و برایم نوشته :
هر وقت نیاز داشتی از تقاضا شرم نکن زیرا تو به مقصودت خواهی رسید .
منبع : الشاقب فی المناقب از محمدبن علی گرگانی
وقتی که به منزل رسیدم دیدم صد دینار برایم فرستاده و برایم نوشته :
هر وقت نیاز داشتی از تقاضا شرم نکن زیرا تو به مقصودت خواهی رسید .
منبع : الشاقب فی المناقب از محمدبن علی گرگانی
-
- پست: 444
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷, ۳:۵۷ ب.ظ
- محل اقامت: خیلی دور ، خیلی نزدیک
- سپاسهای ارسالی: 3080 بار
- سپاسهای دریافتی: 1425 بار
Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)
هوالرّئوف
آفتاب، در قفس!
. ـ بس کن! از سر شب هرچه گفتی، هیچ نگفتم، منتظر شدم تا خسته شوی و زبان به دهان بگیری.
زن، دستش را از زیر چانهاش برداشت. چارقدش را روی سرش محکم کرد و پاهایش را به طرف دیوار دراز نمود.
ـ چگونه میتوانم حرفی را که چیزی جز حقّ نیست، بر زبان نیاورم؟!
مرد، دستهایش را زیر سرش قلاّب کرد و روی حصیر دراز کشید و پلکهایش را روی هم گذاشت... از زمانی که از قصر متوکّل بیرون آمده، تمام وقتش را صرف باغ وحش کرده بود.
دستوری تازه به «نحریر» رسیده بود؛ متوکّل یکی از افراد زندانی را که با او دشمنی سرسختی داشت، به دست وی سپرده بود تا فردا او را میان حیوانات درّنده باغ وحش انداخته و برای همیشه خیال خلیفه عبّاسی را راحت کند. وجود این زندانی، آرامش روحی متوکّل را به کلّی گرفته بود. با اتمام این کار، پاداش هنگفتی انتظارش را میکشید. چشمانش را باز کرد. زن هنوز داشت حرف میزد.
ـ تو را به حقّ خدایی که میپرستیش! ابومحمّد، مردی نیست که تو بخواهی از میان ببری. او، مرد شریفی است، از اولاد رسول اللّه است. شرم کن نحریر! از رسول اللّه شرم کن؛ به خاطر پاداشی ناچیز، دین و ایمانت را نفروش. فردای قیامت، جواب رسول خدا را چه میدهی؟ بگذار متوکّل هرکاری که میخواهد، بکند؛ تو کاری با او نداشته باش. آرامش را، از زندگیمان نگیر...
حوصلهاش از حرفهای زن سر رفته بود، فریاد بلندی زد:
ـ دستور، دستوره؛ من نمیتونم روی حرفای مافوقم حرفی بزنم! این اتّفاق باید بیفته. فردا هنگام طلوع آفتاب، باید ابومحمّد را میان حیوانات درّنده بیاندازم؛ شاید هم سرنوشت مولایت چنین بوده باشد!
شلیک خندهاش توی سر زن پیچید. به تندی از جا بلند شد و جلوی شوهرش به زانو افتاد. بدنش لرزید و قطرات اشک بر گونههایش غلطید.
ـ تو چنین کاری را نخواهی کرد، تو با فرزند رسول اللّه...
هق هق گریه، اجازه صحبت به زن را نداد. مرد، گوشهای از لحاف پشمی را روی صورتش کشید:
ـ بگذار امشب را به آسودگی بگذرانم؛ با حرفهای تو شاید فردا، خدا آسودگیم را از من بگیرد. بلند شو، بلند شو که دیگر حوصلهام را سر بردی.
زن، دستهایش را روی سرش گذاشت، احساس کرد تمامی تیرگیهای دنیا جلوی چشمانش تصویر گرفته، خواست باردیگر التماس بکند و چیزی بگوید؛ بغض، در گلویش ماند. از وقتی که شوهرش، امام حسن علیهالسلام را به خانه آورده بود، از سر شب تمامی لحظاتش به اشک و التماس سپری شده بود. دست روی زمین گذاشت و از جا بلند شد. قدمی از مرد دور نشده بود که صدای خُرّوپفش را شنید. سربرگرداند و دوباره نگاهش کرد. احساس تنفّر، تمامی وجودش را فراگرفت. بغض، گلویش را میسوزاند. چقدر دلش میخواست فریاد میکشید و بلند بلند میگریست! مجبور به آرام گریه کردن بود. بغضش را فرو خورد و بیصدا گریست!
* * *
هوای دم کرده و خفه آلود اتاق، کلافهاش کرده بود. بیرون آمد. به اتاقی که ابومحمّد حسن بن علی علیهماالسلام در آن زندانی شده بود، نگاهی انداخت. حلقههای اشک، جلوی دیدگانش را گرفت. هرگز فکر نمیکرد روزی برسد که آقا و مولایش در خانه او به عنوان یک زندانی حضور پیدا کند! قلبش بیتاب بر در و دیوار سینهاش میکوبید. پاورچین پاورچین قدم برداشت. جلوی درب اتاقی که امام در آن حبس شده بود، ایستاد.
صدای آرام و دل نوازی از درون اتاق به گوش میرسید. همانجا به دیوار کاهگلی خانه تکیه داد و بر زمین نشست. نگاه به آسمان دوخت. سوز سردی در بدنش پیچید. لرزه به اندامش افتاد. احساس کرد توجّه ستارهها همه به خانه اوست. نزدیکی خاصّی را به آسمان احساس میکرد. امام و مولایش چه زیبا راز و نیاز میکرد و میگریست!
دل زن لرزید. دلش میخواست در چوبی را بشکنه و جلوی پای مولایش زانو بزند. دستانش را روی صورتش گذاشت. شانههایش لرزید. آرام آرام گریه کرد تا «نحریر» متوجّه آن نشود.
درباره ابومحمّد بارها شنیده بود. همیشه از او به درستی و نیکی یاد شده بود. زن، با خود میاندیشید: آیا ابومحمّد از فردایش خبر دارد؟ آیا میداند فردا چه سرنوشتی انتظارش را میکشد؟
او در این سالها چشم انتظار روزی بود تا مردی را که دربارهاش به نیکویی، درستی و مهربانی یاد میکنند، زیارت کند. هرگز فکرش را هم در سر نمیپروراند که آقا و سرورش ابو محمّد، روزی مهمانش شود؛ مهمانی که نه اجازه دیدارش را داشته باشد و نه اجازه پذیرایی و دلجویی! سرش سنگین شده بود. از خودش هم بدش میآمد. شبِ طولانی و دردناکی برایش بود. صدای ناله جیرجیرکی، سکوت شب را درهم شکست.
ذهنش درگیر فکرهای عجیب و غریبی شده بود؛ درخانهاش چه اتّفاقی داشت میافتاد؟ چرا آن همه اشک، تسلاّیش نمیداد؟ بغضش لحظه به لحظه سنگینتر میشد.
ـ پروردگارا! این، چه امتحانی است؟ چگونه مولایم را از این راز مطّلع سازم؛ چگونه او را از این خانه نفرین شده فراری دهم؟ کمکم کن، به فریادم برس! کاش فردا، از راه نمیرسید؛ کاش آفتاب، هرگز طلوع نمیکرد!
* * *
چیزی توی ذهنش جرقّه زد. «اگر حسن بن علی نفرینش میکرد، چه بلایی سرش میآمد؟!» صدای روحبخش دعا و نیایش، هنوز میآمد. برگشت به طرف اتاق. تند به سربالین مردش رفت:
ـ نحریر، نحریر!
مرد، غرولندی کرد:
ـ هان، باز چی شده؟
ـ بلند شو؛ بلند شو!
ـ چرا نمیگذاری بخوابم؟!
زن، به گریه افتاد.
ـ نحریر! از خدا بترس، میدانی چه کسی در خانه توست؟ میدانی اگر بلایی سر او بیاید، چه اتّفاقی میافتد؟!
مرد، خمیازه بلندی کشید:
ـ برو بخواب زن! امشب دیوانه شدهای؟ این حرفها چیست که میگویی! تازه اگه به گفته تو این شخص از بهترین بندگان است، خدا هرگز بهترین بندهاش را تنها نمیگذارد، نیازی به نگرانی تو نیست. تازه برای من هم جالب است، میخواهم ببینم این آقا برای حیوانات درّنده من هم جذّابیتی دارد یا نه؟ فردا وقتی بدن تکّه تکّهاش را زیر دندانهای حیوانات دیدم، به تو خواهم گفت که بنده عزیز کیست... بگذار فردا معلوم میشود.
زن بدون آنکه چیزی بگوید، به گوشه اتاق پناه برد. زانوها را در آغوش کشید و سرش را روی پاها گذاشت. شب کمکم به انتها میرسید. خواب از چشمانش فراری شده بود. هوا داشت رو به روشنی میرفت...
* * *
صدای دلنشین مناجات امام علیهالسلام همچنان به گوش میرسید. آفتاب از پس کوهها آرام آرام خودش را به بالای پشت بام میرساند.
زن، لباس شوهرش را گرفت:
ـ تو را به حقّ کسی که میپرستیش! از خدا بترس، روز قیامت چگونه پیش رسولخدا سربلند خواهی کرد؟ اگه ابومحمّد نفرینت کند...، او مثل دیگران نیست؛ او مرد خداست!
مرد، تکانی به همسرش داد و زن، نقش زمین شد.
ـ حرفهای ابلهانه نگو، باید این اتّفاق بیفتد. او باید کشته شود، آن هم به دست حیوانات درّندهای که خودم بزرگشان کردهام.
زن، سر بلند کرد و از پشت چشمان خیسش امام حسن علیهالسلام را دید که به آرامی از زیر درختان نخل میگذشت. چقدر لاغراندام و ضعیف دیده میشد. چادرش را برداشت و به دنبال آنها روانه شد. جرأت نزدیک شدن به آنها را نداشت. از مولایش خجالت میکشید. دلش میخواست زمین، دهان باز میکرد و شوهرش را میبلعید.
* * *
جلوی درب باغ وحش که رسیدند، ایستادند. مرد، از زیر شالش کلید باغ وحش را بیرون کشید و به طرف قفس حیوانات درّنده حرکت کرد. امام علیهالسلام به آرامی درون باغ وحش رفت بدون آنکه وحشتی در وی دیده شود. زن، دستانش را روی سر گذاشت، چشمانش را بست. نباید میدید. از شدّت اضطراب بر زمین افتاد... گوش کرد، صدایی نمیآمد. سر بلند کرد. چیزی را که میدید، باور نمیکرد. حیوانات وحشی و درّنده، گرداگرد ابومحمّد ایستاده بودند و امام علیهالسلام در وسط آنها مشغول به نماز بود. فریاد بلندی کشید:
ـ دیدی گفتم او مثل همه نیست!
سپس در حالی که اشک شادی از دیدگانش جاری بود، خطاب به امام حسن عسکری علیهالسلام عرضه داشت:
ـ آقا! ما رو ببخش.*
آفتاب، در قفس!
. ـ بس کن! از سر شب هرچه گفتی، هیچ نگفتم، منتظر شدم تا خسته شوی و زبان به دهان بگیری.
زن، دستش را از زیر چانهاش برداشت. چارقدش را روی سرش محکم کرد و پاهایش را به طرف دیوار دراز نمود.
ـ چگونه میتوانم حرفی را که چیزی جز حقّ نیست، بر زبان نیاورم؟!
مرد، دستهایش را زیر سرش قلاّب کرد و روی حصیر دراز کشید و پلکهایش را روی هم گذاشت... از زمانی که از قصر متوکّل بیرون آمده، تمام وقتش را صرف باغ وحش کرده بود.
دستوری تازه به «نحریر» رسیده بود؛ متوکّل یکی از افراد زندانی را که با او دشمنی سرسختی داشت، به دست وی سپرده بود تا فردا او را میان حیوانات درّنده باغ وحش انداخته و برای همیشه خیال خلیفه عبّاسی را راحت کند. وجود این زندانی، آرامش روحی متوکّل را به کلّی گرفته بود. با اتمام این کار، پاداش هنگفتی انتظارش را میکشید. چشمانش را باز کرد. زن هنوز داشت حرف میزد.
ـ تو را به حقّ خدایی که میپرستیش! ابومحمّد، مردی نیست که تو بخواهی از میان ببری. او، مرد شریفی است، از اولاد رسول اللّه است. شرم کن نحریر! از رسول اللّه شرم کن؛ به خاطر پاداشی ناچیز، دین و ایمانت را نفروش. فردای قیامت، جواب رسول خدا را چه میدهی؟ بگذار متوکّل هرکاری که میخواهد، بکند؛ تو کاری با او نداشته باش. آرامش را، از زندگیمان نگیر...
حوصلهاش از حرفهای زن سر رفته بود، فریاد بلندی زد:
ـ دستور، دستوره؛ من نمیتونم روی حرفای مافوقم حرفی بزنم! این اتّفاق باید بیفته. فردا هنگام طلوع آفتاب، باید ابومحمّد را میان حیوانات درّنده بیاندازم؛ شاید هم سرنوشت مولایت چنین بوده باشد!
شلیک خندهاش توی سر زن پیچید. به تندی از جا بلند شد و جلوی شوهرش به زانو افتاد. بدنش لرزید و قطرات اشک بر گونههایش غلطید.
ـ تو چنین کاری را نخواهی کرد، تو با فرزند رسول اللّه...
هق هق گریه، اجازه صحبت به زن را نداد. مرد، گوشهای از لحاف پشمی را روی صورتش کشید:
ـ بگذار امشب را به آسودگی بگذرانم؛ با حرفهای تو شاید فردا، خدا آسودگیم را از من بگیرد. بلند شو، بلند شو که دیگر حوصلهام را سر بردی.
زن، دستهایش را روی سرش گذاشت، احساس کرد تمامی تیرگیهای دنیا جلوی چشمانش تصویر گرفته، خواست باردیگر التماس بکند و چیزی بگوید؛ بغض، در گلویش ماند. از وقتی که شوهرش، امام حسن علیهالسلام را به خانه آورده بود، از سر شب تمامی لحظاتش به اشک و التماس سپری شده بود. دست روی زمین گذاشت و از جا بلند شد. قدمی از مرد دور نشده بود که صدای خُرّوپفش را شنید. سربرگرداند و دوباره نگاهش کرد. احساس تنفّر، تمامی وجودش را فراگرفت. بغض، گلویش را میسوزاند. چقدر دلش میخواست فریاد میکشید و بلند بلند میگریست! مجبور به آرام گریه کردن بود. بغضش را فرو خورد و بیصدا گریست!
* * *
هوای دم کرده و خفه آلود اتاق، کلافهاش کرده بود. بیرون آمد. به اتاقی که ابومحمّد حسن بن علی علیهماالسلام در آن زندانی شده بود، نگاهی انداخت. حلقههای اشک، جلوی دیدگانش را گرفت. هرگز فکر نمیکرد روزی برسد که آقا و مولایش در خانه او به عنوان یک زندانی حضور پیدا کند! قلبش بیتاب بر در و دیوار سینهاش میکوبید. پاورچین پاورچین قدم برداشت. جلوی درب اتاقی که امام در آن حبس شده بود، ایستاد.
صدای آرام و دل نوازی از درون اتاق به گوش میرسید. همانجا به دیوار کاهگلی خانه تکیه داد و بر زمین نشست. نگاه به آسمان دوخت. سوز سردی در بدنش پیچید. لرزه به اندامش افتاد. احساس کرد توجّه ستارهها همه به خانه اوست. نزدیکی خاصّی را به آسمان احساس میکرد. امام و مولایش چه زیبا راز و نیاز میکرد و میگریست!
دل زن لرزید. دلش میخواست در چوبی را بشکنه و جلوی پای مولایش زانو بزند. دستانش را روی صورتش گذاشت. شانههایش لرزید. آرام آرام گریه کرد تا «نحریر» متوجّه آن نشود.
درباره ابومحمّد بارها شنیده بود. همیشه از او به درستی و نیکی یاد شده بود. زن، با خود میاندیشید: آیا ابومحمّد از فردایش خبر دارد؟ آیا میداند فردا چه سرنوشتی انتظارش را میکشد؟
او در این سالها چشم انتظار روزی بود تا مردی را که دربارهاش به نیکویی، درستی و مهربانی یاد میکنند، زیارت کند. هرگز فکرش را هم در سر نمیپروراند که آقا و سرورش ابو محمّد، روزی مهمانش شود؛ مهمانی که نه اجازه دیدارش را داشته باشد و نه اجازه پذیرایی و دلجویی! سرش سنگین شده بود. از خودش هم بدش میآمد. شبِ طولانی و دردناکی برایش بود. صدای ناله جیرجیرکی، سکوت شب را درهم شکست.
ذهنش درگیر فکرهای عجیب و غریبی شده بود؛ درخانهاش چه اتّفاقی داشت میافتاد؟ چرا آن همه اشک، تسلاّیش نمیداد؟ بغضش لحظه به لحظه سنگینتر میشد.
ـ پروردگارا! این، چه امتحانی است؟ چگونه مولایم را از این راز مطّلع سازم؛ چگونه او را از این خانه نفرین شده فراری دهم؟ کمکم کن، به فریادم برس! کاش فردا، از راه نمیرسید؛ کاش آفتاب، هرگز طلوع نمیکرد!
* * *
چیزی توی ذهنش جرقّه زد. «اگر حسن بن علی نفرینش میکرد، چه بلایی سرش میآمد؟!» صدای روحبخش دعا و نیایش، هنوز میآمد. برگشت به طرف اتاق. تند به سربالین مردش رفت:
ـ نحریر، نحریر!
مرد، غرولندی کرد:
ـ هان، باز چی شده؟
ـ بلند شو؛ بلند شو!
ـ چرا نمیگذاری بخوابم؟!
زن، به گریه افتاد.
ـ نحریر! از خدا بترس، میدانی چه کسی در خانه توست؟ میدانی اگر بلایی سر او بیاید، چه اتّفاقی میافتد؟!
مرد، خمیازه بلندی کشید:
ـ برو بخواب زن! امشب دیوانه شدهای؟ این حرفها چیست که میگویی! تازه اگه به گفته تو این شخص از بهترین بندگان است، خدا هرگز بهترین بندهاش را تنها نمیگذارد، نیازی به نگرانی تو نیست. تازه برای من هم جالب است، میخواهم ببینم این آقا برای حیوانات درّنده من هم جذّابیتی دارد یا نه؟ فردا وقتی بدن تکّه تکّهاش را زیر دندانهای حیوانات دیدم، به تو خواهم گفت که بنده عزیز کیست... بگذار فردا معلوم میشود.
زن بدون آنکه چیزی بگوید، به گوشه اتاق پناه برد. زانوها را در آغوش کشید و سرش را روی پاها گذاشت. شب کمکم به انتها میرسید. خواب از چشمانش فراری شده بود. هوا داشت رو به روشنی میرفت...
* * *
صدای دلنشین مناجات امام علیهالسلام همچنان به گوش میرسید. آفتاب از پس کوهها آرام آرام خودش را به بالای پشت بام میرساند.
زن، لباس شوهرش را گرفت:
ـ تو را به حقّ کسی که میپرستیش! از خدا بترس، روز قیامت چگونه پیش رسولخدا سربلند خواهی کرد؟ اگه ابومحمّد نفرینت کند...، او مثل دیگران نیست؛ او مرد خداست!
مرد، تکانی به همسرش داد و زن، نقش زمین شد.
ـ حرفهای ابلهانه نگو، باید این اتّفاق بیفتد. او باید کشته شود، آن هم به دست حیوانات درّندهای که خودم بزرگشان کردهام.
زن، سر بلند کرد و از پشت چشمان خیسش امام حسن علیهالسلام را دید که به آرامی از زیر درختان نخل میگذشت. چقدر لاغراندام و ضعیف دیده میشد. چادرش را برداشت و به دنبال آنها روانه شد. جرأت نزدیک شدن به آنها را نداشت. از مولایش خجالت میکشید. دلش میخواست زمین، دهان باز میکرد و شوهرش را میبلعید.
* * *
جلوی درب باغ وحش که رسیدند، ایستادند. مرد، از زیر شالش کلید باغ وحش را بیرون کشید و به طرف قفس حیوانات درّنده حرکت کرد. امام علیهالسلام به آرامی درون باغ وحش رفت بدون آنکه وحشتی در وی دیده شود. زن، دستانش را روی سر گذاشت، چشمانش را بست. نباید میدید. از شدّت اضطراب بر زمین افتاد... گوش کرد، صدایی نمیآمد. سر بلند کرد. چیزی را که میدید، باور نمیکرد. حیوانات وحشی و درّنده، گرداگرد ابومحمّد ایستاده بودند و امام علیهالسلام در وسط آنها مشغول به نماز بود. فریاد بلندی کشید:
ـ دیدی گفتم او مثل همه نیست!
سپس در حالی که اشک شادی از دیدگانش جاری بود، خطاب به امام حسن عسکری علیهالسلام عرضه داشت:
ـ آقا! ما رو ببخش.*
[External Link Removed for Guests]
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
-
- پست: 444
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷, ۳:۵۷ ب.ظ
- محل اقامت: خیلی دور ، خیلی نزدیک
- سپاسهای ارسالی: 3080 بار
- سپاسهای دریافتی: 1425 بار
Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)
هوالغفور . آفتاب سوزان، با سنگدلی تمام بر چهره رنجور شهر میتابد. هوای دلگیر و غیرقابل تحمّلی، فضای دم کرده شهر را پر کرده است. مردم، مدّتهاست صدای چک چک باران را نشنیدهاند. همه جا خشک و آفتاب خورده است. رودخانه خشک شهر با، سینه عریانش را در امتداد شهر گسترانیده است. انبوه درختچهها، علفزارها و نیزارهای اطرافش، پژمرده و بیطراوت و از نفس افتاده به نظر میرسند.
از گاو و گوسفندان مردم که نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشکر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسردهاند. زمین و زمان در چنگ آفتاب است. هیولای مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.
انسانها نیز در وضعیت بدتری به سر میبرند. آنها برای رهایی از عفریت مرگ و نجات از کابوس خشکسالی، دست به هر کاری زدهاند؛ در فرجام تکاپوهای بیحاصل، ناگزیر، روانه دربار میشوند و مشکل خود را با خلیفه در میان میگذارند. خلیفه، بزرگان شهر را فرا میخواند و با آنها به مشورت میپردازد. بعد از ساعتها شور و مشورت، بهترین راه نجات را، «خواندن نماز باران» مییابند...
زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ، در حالی که روزهدار هستند، به سوی خارج شهر رهسپار میشوند. عشق و امید، در چهرههای رنجور و آفتابزدهشان نهفته است. ورد زبانشان ذکر و دعا است. جز نزول باران، خواسته دیگری ندارند. خیلی زود، صفها بسته میشود. از صفهای طولانی و پشت سرهم نمازگزاران، صحنههای جالب و به یادماندنی به وجود میآید. همهمه التماسآمیز، فضای بیابان را پرکرده است. طولی نمیکشد که نماز به پایان میرسد. چشمهای امیدوار به آسمان دوخته میشوند. آفتاب همچنان میتابد و گرمای نفسگیرش زمین و زمان را آتشگون ساخته است. کمکم یأس و ناامیدی بر دلها سایه میافکند. بر اضطراب و افسردگینمازگزاران افزوده میشود؛ هریک بیصبرانه، بیابان را ترک میکنند. روز دوم و سوم نیز مراسم نماز، با همان کیفیت و شکوه بیشتر ادامه مییابد؛ ولی ابرهای بارانزا، همچنان نایاب و رؤیایی، و تنها در عالم ذهن آنان باقی میماند و حسرت چند قطره اشکِ آسمان، دلهایشان را به درد میآورد!
«جاثلیق»، بزرگ اسقفان مسیحی، رو به راهبان مسیحی میکند و با لحن غرورآمیزی میگوید:
ـ سه روز است که مسلمانان به صحرا رفتهاند و با ادای نماز، از خدا خواستهاند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نیامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقّانیت خود را به آنان نشان دهیم.
سخنانش که تمام میشود، راه میافتد. راهبان و سایر مسیحیان نیز از دنبالش گام بر میدارند و لحظاتی بعد، ناقوس عبادت به طنین در میآید و آنان طبق شیوه خویش به نماز و عبادت میپردازند و از خداوند، طلب باران میکنند. طولی نمیکشد که ابرهای تیره و بارانآور، کران تا کران آسمان را فرامیگیرند و قطرههای بارانِ درشت و پُرآب، از دل آسمان گرم و دم کرده « سامرّا» فرو میریزند.
صحنه عجیبی است! مثل اینکه معجزه بزرگی رخ داده است. به همین جهت، مسیحیان را شادی و شادابی فرامیگیرد. و به پاس این موفّقیت بزرگ، به یکدیگر دست میدهند و حقّانیت خویش را به رخ مسلمانان میکشند. مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران، به تحسین آنان میپردازند و به دین و آیین آنها متمایل میشوند. راهبان مسیحی برای جلب توجّه بیشتر مسلمانان و تسخیر قلبهای آنان، روز بعد نیز مراسم ویژه عبادی خود را در دامن صحرا انجام میدهند. اینبار نیز از دل آسمان، شکافی گشوده میشود و سرانجام جویبارهای سرمستی از دامن دشتها و کوهساران جاری شده و از بههم پیوستن آنها، سیلابهای خشمگین و موّاج ایجاد میشود و رودخانه تفتیده شهر را پرآب میسازند.
مسیحیان با آب و تاب، از ایجاد یک معجزه بزرگ سخن میگویند. کرامت آنان، زبان به زبان به گوش خلیفه میرسد. لحظه به لحظه بر عزّت و آبرومندی آنان افزوده میشود. تمایل مسلمانان به مسیحیت، خلیفه را به وحشت میاندازد. احساس شرم، از قیافه پریشانش به خوبی قابل تشخیص است. به فکر فرو میرود. طولی نمیکشد که در ذهنش جرقّهای جان میگیرد. او بعد از چند لحظه تفکّر، «صالح بن وصیف» را فرامیخواند و خطاب به او میگوید:
ـ کلید این معمّا در دست «ابنالرّضا»1 است؛ هرچه زودتر او را حاضر کن.
ابنالرّضا را از زندان میآورند. خلیفه با دیدن چهره مصمّم و با صفای او، به سخن میآید:
ـ ابامحمّد!2 امّت جدّت را دریاب که گمراه شدند!
امام علیهالسلام آرام و خونسرد، خطاب به وی میفرماید:
ـ از جاثلیق و دیگر راهبان مسیحی بخواهید تا فردا نیز به صحرا بروند!
ـ به صحرا بروند؟! برای چه؟
ـ برای ادای نماز باران.
ـ در این چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم دیگر احتیاجی به باران ندارند!
ـ میخواهم به کمک خدای متعال، شکّ و شبههها را برطرف سازم.
ـ در این صورت، مردم را نیز باید فرابخوانیم.
آنگاه به صالح بن وصیف، که در کنارش ایستاده است، چشم میدوزد و با لحن آمرانهای میگوید:
ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسیحی اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند؛ به جارچیان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف «حقیقت» باشند.
ساعتی نمیگذرد که جمعیّت زیادی در صحرا جمع میشوند. گویا محشری برپا شده است. در یک سو، جاثلیق و راهبان مسیحی ایستادهاند؛ لباسهای بلند و مخصوصی به تن دارند. گردنبندهای صلیبی که روی سینههایشان آویخته شده است، در مقابل نور خورشید میدرخشند. جاثلیق مغرور و گردن برافراشته، قدم میزند. گاهی بعضی از راهبان با خنده و شادمانی، خودشان را به او نزدیک میکنند و درگوشی با او سخن میگویند. جاثلیق نیز با لبخندهای پی درپی و جنباندن سر، سخنان آنان را تأیید میکند.
طرف دیگر بیابان، محلّ استقرار مسلمانان است. آنان نیز دسته دسته دورهم حلقه زدهاند و در انتظار آمدن خلیفه و درباریان، لحظه شماری میکنند. برخی از آنان که شیفته جاه و جلال مسیحیان شدهاند، سخنان مأیوس کنندهای بر زبان میآورند. یکی میپرسد:
ـ چرا اینجا جمع شدهایم؛ مگر روزهای قبل، آنها را نیازمودیم؟
دیگری پاسخ میدهد:
ـ چرا، آزمودهایم؛ اینبار میخواهیم رسماً مسیحی شویم.
صدای خنده در فضای گسترده صحرا میپیچد. مرد مؤمنی که تاب شنیدن چنین حرفهایی را ندارد؛ بیصبرانه رو به جمعیّت کرده، میگوید:
ـ اگر صبر کنید، همه چیز روشن میشود؛ این بار «ابنالرّضا» در بین ماست. او از بهترین بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جریان «مباهله»،3 باعث سر افکندگی مسیحیان نجران نشدند؟!
یکی دیگر از مسلمانان که تا حال سکوت اختیار کرده است، با بیحوصلگی میگوید:
ـ چرا، این را شنیدهایم؛ ولی رسول خدا، کجا و ابن الرّضا کجا؟ از دست یک فرد زندانی چه کاری ساخته است؟
صدای خشمگینانهای در فضای بیحدّ و حصر صحرا به طنین میآید. چشمها به وی دوخته میشود. او پیرمردی است با محاسن سفید، قامت کشیده و چهره جذّاب و دوستداشتنی. با اینکه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدایش نوعی غضب نهفته است. او که از شنیدن سخنان همکیشانش دلتنگ شده است، میگوید:
ـ ای مردم! رسول خدا، پیامبر ما و ابنالرّضا، جانشین اوست. تمام فضل و کمال پیامبر، در او تجلّی یافته است. برای اینکه سخنانم را باور کنید، ناگزیرم کرامتی عجیب از آن حضرت برایتان تعریف کنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشمجعفری»4 شنیدم که میگفت:
ـ «روزی خدمت ابنالرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا میرفت. من نیز او را همراهی میکردم. در مسیر راه به فکر فرو رفتم. در عالم ذهن، به یادم آمد که:
ـ زمان ادای بدهیام فرا رسیده است و اکنون برای پرداخت آن چیزی در بساط ندارم!
هنوز در عالم ذهن سیر میکردم که حضرت رو به من کرد و فرمود:
ـ غصّه نخور! خداوند آن را ادا میکند.
آنگاه از فراز اسبش به سوی زمین خم شد و با تازیانهای که در دست داشت، خطّی کوچک بر زمین کشید و فرمود:
ـ ای ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و مخفی کن.
پیاده شدم و دیدم قطعه طلایی است که بر زمین افتاده است. آن را برداشتم و مخفی کردم.
همچنان به مسیر ادامه دادیم. در حال پیمودن راه بودیم که بار دیگر در ذهنم خطور کرد:
ـ امیدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبکارم را با این مقدار راضی میکنم و بعد از آن، برای رفع نیازهای زمستان خانوادهام...
صدای دلربای ابنالرّضا، رشته افکارم را پاره کرد. نگاه کردم؛ در حالی که به طرف زمین مایل شده بود، با تازیانهاش خطّی دیگر کشید و فرمود:
ـ پیاده شو و آن را نیز بردار و مخفی کن.
پیاده شدم. چشمم به قطعه نقرهای افتاد، آن را نیز برداشتم و مخفی کردم.
طولی نکشید که از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضی بود که به عهده داشتم. آن را به مرد طلبکار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قیمت آن، مخارج زمستان خانوادهام را بدون کم و کاست، تهیّه کردم.»5
پیرمرد بعد از نقل این کرامت، به سخنش چنین ادامه داد:
حال، از آنهایی که نسبت به فضایل خاندان رسول خدا شکّ و شبهه دارند، میپرسم:
ـ چه کسی چنین قدرتی دارد؟
صدایی از آن سوی جمعیّت بلند میشود:
ـ هرچه در فضائل و کمالات خاندان پیغمبر بگویی، کم گفتهای؛ من هم خاطرهای شنیدنی از ابنالرّضا دارم که....
ـ چه خاطرهای؟ اسماعیل بن محمد6! پس چرا آن را تعریف نمیکنی؟
ـ «یک روز در مسیر حرکت ابنالرّضا به انتظار نشستم. هنگامی که از مقابلم عبور میکرد، از فقر و بدبختیام شکایت کردم و گفتم:
ـ به خدا سوگند! بیش از یک درهم ندارم...
حضرت رو به من نمود و فرمود:
ـ چرا سوگند دروغ میخوری؛ در حالی که دویست دینار زیر خاک دفن کردهای؟...
آنگاه رو به غلامش کرد و فرمود:
ـ هرچه پول به همراه داری، به او بده.
بعد از آنکه غلام «صد دینار» به من داد، حضرت فرمود:
ـ هنگام نیاز، از دینارهایی که مخفی کردهای، محروم خواهی شد.
کلامش که تمام شد، به مسیرش ادامه داد و رفت. طولی نکشید که آن صد دیناری که از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نیاز شدیدی پیدا کردم. به ناچار دنبال دینارهایی که مخفی کرده بودم، رفتم. هرچه آن محل را گشتم، آنها را نیافتم. بعدها فهمیدم که پسر عمویم (پسرم) آنها را برداشته و گریخته است.»7
سخن از کرامات ابنالرّضا و فضل و کمالات خاندان رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم همچنان ادامه دارد که خبر ورود خلیفه و اطرافیانش در بین جمعیت میپیچد.
خلیفه و درباریانش قدم به صحرا مینهند. ابنالرّضا نیز در بین آنها جلوه مینماید. فروغ نگاههای مردم به جمال زیبا و سیمای نورانی امام میافتد. خلیفه، فرمان میدهد تا جاثلیق و راهبان مسیحی برای طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا بار دیگر، باران رحمتش را بر آنان نازل کند. طولی نمیکشد که دستهای آنان رو به آسمان برافراشته میشوند. هماندم در آسمان پُر حرارت و آفتابی، انبوه ابرهای بارانزا ظاهر شده و قطرههای درشت باران، مرواریدگونه فرومیریزند. همه نگاهها به ابنالرّضا دوخته شده است. او راهبی را نشان داده، فرمان جست و جوی لابه لای انگشتان او را صادر میکند. خلیفه بیش از دیگران شگفتزده به نظر میرسد. او از خودش میپرسد:
ـ آیا ممکن است چیزی در میان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد که به وسیله آن باران ببارد؟!
غلام حضرت به تندی دور آن راهب را میگیرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوی دستش میپردازد. شیء کوچک و سیاه فامی را از میان انگشتانش بیرون میآورد و به ابنالرّضا تحویل میدهد. گویا آن حضرت، شیء مورد نظر را به خوبی میشناسد. به همین جهت، آن را با احترام خاص در پارچهای میپیچد و سپس خطاب به آن راهب مسیحی میفرماید:
ـ اینک، طلب باران کن.
راهب باردیگر دستهایش را به سوی آسمان بلند میکند. این بار نیز چشمها به آسمان دوخته میشوند. ابرها در حال جا به جایی است و خورشید از پشت تراکم ابرهای سرگردان، نمایان میشود.
رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحی پریده است. آنها بیش از این، تحمّل نگاههای ملامتگر و نیشخندهای مردم را ندارند؛ باسرافکندگی به سوی خانههای خود باز میگردند. مردم که حسابی شگفتزده شدهاند، به ابنالرّضا چشم میدوزند. خلیفه در حالی که به آن شیء خیره شده است، میپرسد:
ـ ای پسر رسول خدا! آن چیست؟
ـ این، استخوان پیامبری از رسولان الهی است که راهبان مسیحی از قبور آنان برداشتهاند؛ استخوان هیچ پیامبری ظاهر نمیگردد، مگر آنکه «باران» نازل شود.
خلیفه در حالی که هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسین او میپردازد و همان لحظه، دستور آزادی آن حضرت را صادر میکند. امام حسن عسکری علیهالسلام که فرصت را مناسب مییابد، تقاضا میکند تا یاران زندانیاش را نیز آزاد کنند. خلیفه، لحظهای به فکر فرو میرود؛ مثل اینکه چارهای جز پذیرش سخن آن حضرت را ندارد.8
پینوشتها:
1. امام جواد، هادی و عسکری(ع) را به احترام انتسابشان به امام رضا(ع)، «ابنالرّضا» میگویند.
2. کنیه امام حسن عسکری(ع).
3. ر.ک: آل عمران / 61.
4. یکی از یاران امام عسکری(ع) وراویکرامت.
5. مناقب آل ابیطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص431.
6. از همعصران امام حسن عسکری(ع) و راوی کرامت.
7. بحارالانوار، ج 50، ص 280، ح 56؛ مناقب آل ابیطالب، ج 4، ص 432.
8. مناقب آلابیطالب، ج 4، ص 425؛ اثبات الهداة، شیخ حرّ عاملی، شرح و ترجمه احمد جنّتی، ج 6،
سید علینقی میرحسینی . [External Link Removed for Guests]
از گاو و گوسفندان مردم که نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشکر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسردهاند. زمین و زمان در چنگ آفتاب است. هیولای مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.
انسانها نیز در وضعیت بدتری به سر میبرند. آنها برای رهایی از عفریت مرگ و نجات از کابوس خشکسالی، دست به هر کاری زدهاند؛ در فرجام تکاپوهای بیحاصل، ناگزیر، روانه دربار میشوند و مشکل خود را با خلیفه در میان میگذارند. خلیفه، بزرگان شهر را فرا میخواند و با آنها به مشورت میپردازد. بعد از ساعتها شور و مشورت، بهترین راه نجات را، «خواندن نماز باران» مییابند...
زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ، در حالی که روزهدار هستند، به سوی خارج شهر رهسپار میشوند. عشق و امید، در چهرههای رنجور و آفتابزدهشان نهفته است. ورد زبانشان ذکر و دعا است. جز نزول باران، خواسته دیگری ندارند. خیلی زود، صفها بسته میشود. از صفهای طولانی و پشت سرهم نمازگزاران، صحنههای جالب و به یادماندنی به وجود میآید. همهمه التماسآمیز، فضای بیابان را پرکرده است. طولی نمیکشد که نماز به پایان میرسد. چشمهای امیدوار به آسمان دوخته میشوند. آفتاب همچنان میتابد و گرمای نفسگیرش زمین و زمان را آتشگون ساخته است. کمکم یأس و ناامیدی بر دلها سایه میافکند. بر اضطراب و افسردگینمازگزاران افزوده میشود؛ هریک بیصبرانه، بیابان را ترک میکنند. روز دوم و سوم نیز مراسم نماز، با همان کیفیت و شکوه بیشتر ادامه مییابد؛ ولی ابرهای بارانزا، همچنان نایاب و رؤیایی، و تنها در عالم ذهن آنان باقی میماند و حسرت چند قطره اشکِ آسمان، دلهایشان را به درد میآورد!
«جاثلیق»، بزرگ اسقفان مسیحی، رو به راهبان مسیحی میکند و با لحن غرورآمیزی میگوید:
ـ سه روز است که مسلمانان به صحرا رفتهاند و با ادای نماز، از خدا خواستهاند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نیامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقّانیت خود را به آنان نشان دهیم.
سخنانش که تمام میشود، راه میافتد. راهبان و سایر مسیحیان نیز از دنبالش گام بر میدارند و لحظاتی بعد، ناقوس عبادت به طنین در میآید و آنان طبق شیوه خویش به نماز و عبادت میپردازند و از خداوند، طلب باران میکنند. طولی نمیکشد که ابرهای تیره و بارانآور، کران تا کران آسمان را فرامیگیرند و قطرههای بارانِ درشت و پُرآب، از دل آسمان گرم و دم کرده « سامرّا» فرو میریزند.
صحنه عجیبی است! مثل اینکه معجزه بزرگی رخ داده است. به همین جهت، مسیحیان را شادی و شادابی فرامیگیرد. و به پاس این موفّقیت بزرگ، به یکدیگر دست میدهند و حقّانیت خویش را به رخ مسلمانان میکشند. مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران، به تحسین آنان میپردازند و به دین و آیین آنها متمایل میشوند. راهبان مسیحی برای جلب توجّه بیشتر مسلمانان و تسخیر قلبهای آنان، روز بعد نیز مراسم ویژه عبادی خود را در دامن صحرا انجام میدهند. اینبار نیز از دل آسمان، شکافی گشوده میشود و سرانجام جویبارهای سرمستی از دامن دشتها و کوهساران جاری شده و از بههم پیوستن آنها، سیلابهای خشمگین و موّاج ایجاد میشود و رودخانه تفتیده شهر را پرآب میسازند.
مسیحیان با آب و تاب، از ایجاد یک معجزه بزرگ سخن میگویند. کرامت آنان، زبان به زبان به گوش خلیفه میرسد. لحظه به لحظه بر عزّت و آبرومندی آنان افزوده میشود. تمایل مسلمانان به مسیحیت، خلیفه را به وحشت میاندازد. احساس شرم، از قیافه پریشانش به خوبی قابل تشخیص است. به فکر فرو میرود. طولی نمیکشد که در ذهنش جرقّهای جان میگیرد. او بعد از چند لحظه تفکّر، «صالح بن وصیف» را فرامیخواند و خطاب به او میگوید:
ـ کلید این معمّا در دست «ابنالرّضا»1 است؛ هرچه زودتر او را حاضر کن.
ابنالرّضا را از زندان میآورند. خلیفه با دیدن چهره مصمّم و با صفای او، به سخن میآید:
ـ ابامحمّد!2 امّت جدّت را دریاب که گمراه شدند!
امام علیهالسلام آرام و خونسرد، خطاب به وی میفرماید:
ـ از جاثلیق و دیگر راهبان مسیحی بخواهید تا فردا نیز به صحرا بروند!
ـ به صحرا بروند؟! برای چه؟
ـ برای ادای نماز باران.
ـ در این چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم دیگر احتیاجی به باران ندارند!
ـ میخواهم به کمک خدای متعال، شکّ و شبههها را برطرف سازم.
ـ در این صورت، مردم را نیز باید فرابخوانیم.
آنگاه به صالح بن وصیف، که در کنارش ایستاده است، چشم میدوزد و با لحن آمرانهای میگوید:
ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسیحی اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند؛ به جارچیان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف «حقیقت» باشند.
ساعتی نمیگذرد که جمعیّت زیادی در صحرا جمع میشوند. گویا محشری برپا شده است. در یک سو، جاثلیق و راهبان مسیحی ایستادهاند؛ لباسهای بلند و مخصوصی به تن دارند. گردنبندهای صلیبی که روی سینههایشان آویخته شده است، در مقابل نور خورشید میدرخشند. جاثلیق مغرور و گردن برافراشته، قدم میزند. گاهی بعضی از راهبان با خنده و شادمانی، خودشان را به او نزدیک میکنند و درگوشی با او سخن میگویند. جاثلیق نیز با لبخندهای پی درپی و جنباندن سر، سخنان آنان را تأیید میکند.
طرف دیگر بیابان، محلّ استقرار مسلمانان است. آنان نیز دسته دسته دورهم حلقه زدهاند و در انتظار آمدن خلیفه و درباریان، لحظه شماری میکنند. برخی از آنان که شیفته جاه و جلال مسیحیان شدهاند، سخنان مأیوس کنندهای بر زبان میآورند. یکی میپرسد:
ـ چرا اینجا جمع شدهایم؛ مگر روزهای قبل، آنها را نیازمودیم؟
دیگری پاسخ میدهد:
ـ چرا، آزمودهایم؛ اینبار میخواهیم رسماً مسیحی شویم.
صدای خنده در فضای گسترده صحرا میپیچد. مرد مؤمنی که تاب شنیدن چنین حرفهایی را ندارد؛ بیصبرانه رو به جمعیّت کرده، میگوید:
ـ اگر صبر کنید، همه چیز روشن میشود؛ این بار «ابنالرّضا» در بین ماست. او از بهترین بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جریان «مباهله»،3 باعث سر افکندگی مسیحیان نجران نشدند؟!
یکی دیگر از مسلمانان که تا حال سکوت اختیار کرده است، با بیحوصلگی میگوید:
ـ چرا، این را شنیدهایم؛ ولی رسول خدا، کجا و ابن الرّضا کجا؟ از دست یک فرد زندانی چه کاری ساخته است؟
صدای خشمگینانهای در فضای بیحدّ و حصر صحرا به طنین میآید. چشمها به وی دوخته میشود. او پیرمردی است با محاسن سفید، قامت کشیده و چهره جذّاب و دوستداشتنی. با اینکه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدایش نوعی غضب نهفته است. او که از شنیدن سخنان همکیشانش دلتنگ شده است، میگوید:
ـ ای مردم! رسول خدا، پیامبر ما و ابنالرّضا، جانشین اوست. تمام فضل و کمال پیامبر، در او تجلّی یافته است. برای اینکه سخنانم را باور کنید، ناگزیرم کرامتی عجیب از آن حضرت برایتان تعریف کنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشمجعفری»4 شنیدم که میگفت:
ـ «روزی خدمت ابنالرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا میرفت. من نیز او را همراهی میکردم. در مسیر راه به فکر فرو رفتم. در عالم ذهن، به یادم آمد که:
ـ زمان ادای بدهیام فرا رسیده است و اکنون برای پرداخت آن چیزی در بساط ندارم!
هنوز در عالم ذهن سیر میکردم که حضرت رو به من کرد و فرمود:
ـ غصّه نخور! خداوند آن را ادا میکند.
آنگاه از فراز اسبش به سوی زمین خم شد و با تازیانهای که در دست داشت، خطّی کوچک بر زمین کشید و فرمود:
ـ ای ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و مخفی کن.
پیاده شدم و دیدم قطعه طلایی است که بر زمین افتاده است. آن را برداشتم و مخفی کردم.
همچنان به مسیر ادامه دادیم. در حال پیمودن راه بودیم که بار دیگر در ذهنم خطور کرد:
ـ امیدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبکارم را با این مقدار راضی میکنم و بعد از آن، برای رفع نیازهای زمستان خانوادهام...
صدای دلربای ابنالرّضا، رشته افکارم را پاره کرد. نگاه کردم؛ در حالی که به طرف زمین مایل شده بود، با تازیانهاش خطّی دیگر کشید و فرمود:
ـ پیاده شو و آن را نیز بردار و مخفی کن.
پیاده شدم. چشمم به قطعه نقرهای افتاد، آن را نیز برداشتم و مخفی کردم.
طولی نکشید که از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضی بود که به عهده داشتم. آن را به مرد طلبکار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قیمت آن، مخارج زمستان خانوادهام را بدون کم و کاست، تهیّه کردم.»5
پیرمرد بعد از نقل این کرامت، به سخنش چنین ادامه داد:
حال، از آنهایی که نسبت به فضایل خاندان رسول خدا شکّ و شبهه دارند، میپرسم:
ـ چه کسی چنین قدرتی دارد؟
صدایی از آن سوی جمعیّت بلند میشود:
ـ هرچه در فضائل و کمالات خاندان پیغمبر بگویی، کم گفتهای؛ من هم خاطرهای شنیدنی از ابنالرّضا دارم که....
ـ چه خاطرهای؟ اسماعیل بن محمد6! پس چرا آن را تعریف نمیکنی؟
ـ «یک روز در مسیر حرکت ابنالرّضا به انتظار نشستم. هنگامی که از مقابلم عبور میکرد، از فقر و بدبختیام شکایت کردم و گفتم:
ـ به خدا سوگند! بیش از یک درهم ندارم...
حضرت رو به من نمود و فرمود:
ـ چرا سوگند دروغ میخوری؛ در حالی که دویست دینار زیر خاک دفن کردهای؟...
آنگاه رو به غلامش کرد و فرمود:
ـ هرچه پول به همراه داری، به او بده.
بعد از آنکه غلام «صد دینار» به من داد، حضرت فرمود:
ـ هنگام نیاز، از دینارهایی که مخفی کردهای، محروم خواهی شد.
کلامش که تمام شد، به مسیرش ادامه داد و رفت. طولی نکشید که آن صد دیناری که از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نیاز شدیدی پیدا کردم. به ناچار دنبال دینارهایی که مخفی کرده بودم، رفتم. هرچه آن محل را گشتم، آنها را نیافتم. بعدها فهمیدم که پسر عمویم (پسرم) آنها را برداشته و گریخته است.»7
سخن از کرامات ابنالرّضا و فضل و کمالات خاندان رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم همچنان ادامه دارد که خبر ورود خلیفه و اطرافیانش در بین جمعیت میپیچد.
خلیفه و درباریانش قدم به صحرا مینهند. ابنالرّضا نیز در بین آنها جلوه مینماید. فروغ نگاههای مردم به جمال زیبا و سیمای نورانی امام میافتد. خلیفه، فرمان میدهد تا جاثلیق و راهبان مسیحی برای طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا بار دیگر، باران رحمتش را بر آنان نازل کند. طولی نمیکشد که دستهای آنان رو به آسمان برافراشته میشوند. هماندم در آسمان پُر حرارت و آفتابی، انبوه ابرهای بارانزا ظاهر شده و قطرههای درشت باران، مرواریدگونه فرومیریزند. همه نگاهها به ابنالرّضا دوخته شده است. او راهبی را نشان داده، فرمان جست و جوی لابه لای انگشتان او را صادر میکند. خلیفه بیش از دیگران شگفتزده به نظر میرسد. او از خودش میپرسد:
ـ آیا ممکن است چیزی در میان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد که به وسیله آن باران ببارد؟!
غلام حضرت به تندی دور آن راهب را میگیرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوی دستش میپردازد. شیء کوچک و سیاه فامی را از میان انگشتانش بیرون میآورد و به ابنالرّضا تحویل میدهد. گویا آن حضرت، شیء مورد نظر را به خوبی میشناسد. به همین جهت، آن را با احترام خاص در پارچهای میپیچد و سپس خطاب به آن راهب مسیحی میفرماید:
ـ اینک، طلب باران کن.
راهب باردیگر دستهایش را به سوی آسمان بلند میکند. این بار نیز چشمها به آسمان دوخته میشوند. ابرها در حال جا به جایی است و خورشید از پشت تراکم ابرهای سرگردان، نمایان میشود.
رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحی پریده است. آنها بیش از این، تحمّل نگاههای ملامتگر و نیشخندهای مردم را ندارند؛ باسرافکندگی به سوی خانههای خود باز میگردند. مردم که حسابی شگفتزده شدهاند، به ابنالرّضا چشم میدوزند. خلیفه در حالی که به آن شیء خیره شده است، میپرسد:
ـ ای پسر رسول خدا! آن چیست؟
ـ این، استخوان پیامبری از رسولان الهی است که راهبان مسیحی از قبور آنان برداشتهاند؛ استخوان هیچ پیامبری ظاهر نمیگردد، مگر آنکه «باران» نازل شود.
خلیفه در حالی که هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسین او میپردازد و همان لحظه، دستور آزادی آن حضرت را صادر میکند. امام حسن عسکری علیهالسلام که فرصت را مناسب مییابد، تقاضا میکند تا یاران زندانیاش را نیز آزاد کنند. خلیفه، لحظهای به فکر فرو میرود؛ مثل اینکه چارهای جز پذیرش سخن آن حضرت را ندارد.8
پینوشتها:
1. امام جواد، هادی و عسکری(ع) را به احترام انتسابشان به امام رضا(ع)، «ابنالرّضا» میگویند.
2. کنیه امام حسن عسکری(ع).
3. ر.ک: آل عمران / 61.
4. یکی از یاران امام عسکری(ع) وراویکرامت.
5. مناقب آل ابیطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص431.
6. از همعصران امام حسن عسکری(ع) و راوی کرامت.
7. بحارالانوار، ج 50، ص 280، ح 56؛ مناقب آل ابیطالب، ج 4، ص 432.
8. مناقب آلابیطالب، ج 4، ص 425؛ اثبات الهداة، شیخ حرّ عاملی، شرح و ترجمه احمد جنّتی، ج 6،
سید علینقی میرحسینی . [External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
-
- پست: 444
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷, ۳:۵۷ ب.ظ
- محل اقامت: خیلی دور ، خیلی نزدیک
- سپاسهای ارسالی: 3080 بار
- سپاسهای دریافتی: 1425 بار
Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)
هوالفتّاح . روزی زنی از اهالی دینور نزد من آمد و گفت: «ایابیروح! تو در شهر ما از جهت دین و تقوا مطمئنترینکس هستی میخواهم امانتی را به تو بسپارم که آن را بهمحلش برسانی و نسبتبه [ادای امانت] استوار باشی.»گفتم: «باشد. انشاءالله [موفق خواهم شد].» گفت: «دراین کیسه سربسته مقداری درهم نهادهام. آن را باز مکنو در آن منگر تا به کسی که از محتوای آن تو را آگاهسازد برسانی و این نیز گوشوارهام است که ده دینارارزش دارد در آن سه دانه مروارید به ارزش ده دینارتعبیه شده است. از حضرت صاحبالزمان،عجلاللهتعالیفرجه، نیز سؤالی دارم که بایستی جوابآن را پیش از آنکه تو سؤال کنی بفرمایید.» گفتم:«سؤالت چیست؟» گفت: «مادرم هنگام عروسی من دهدینار از کسی که من او را نمیشناسم قرض گرفته بود ومن میخواهم آن را پس بدهم اگر حضرت،عجلاللهتعالیفرجه، آن شخص را بر من معلوم نموده ودستور بفرمایند قرضم را ادا میکنم!» با خود گفتم: «اینمطلب را چگونه به جعفر بن علی - کذاب، عمومی امامزمان، عجلاللهتعالیفرجه، که ادعای امامت میکرد -بگویم؟» گو یا ظن آن زن آن بود که ممکن است جعفر بنعلی امام باشد - والله اعلم. زن گفت: «این [سؤالات]امتحانی استبین من و جعفر بن علی.»
در بغداد به نزد حاجز بن یزید وشاء - از وکلای امامزمان، عجلاللهتعالیفرجه - رفتم و بر او سلام کرده ونشستم. گفت: «حاجتی داری؟» گفتم: «مالی نزد منهست که تا از کیفیت و مقدار آن خبر ندهید، نمیتوانم آنرا به شما تحویل دهم.» گفت: «ای احمد بن ابیروح! بایدبه سامره بروی.» گفتم: «لاالهالاالله! عجب کاری به عهدهگرفتهام! » وقتی به سامره رسیدم، گفتم: «در ابتدا نزدجعفر بردم.» بعد فکر کردم و گفتم: «ابتدا نزد ایشان -امام هادی، علیهالسلام، و امام حسن عسکری،علیهالسلام، و امام زمان، عجلاللهتعالیفرجه - میرومتا ایشان را امتحان کنم. اگر به نتیجه نرسیدم نزد جعفرخواهم رفت. هنگامی که - به محله عسکر و خانه ابامحمدحسن بن علی عسکری، علیهالسلام، نزدیک شدم، کنیزیبیرون آمدم و گفت: «تو احمد بن ابی روح هستی؟» گفتم:«بله» گفت: «این نامه مال توست آن را بخوان» نوشتهبود: «بسماللهالرحمنالرحیم. ای پسر ابیروح! عاتکهدختر دیرانی کیسهای که هزار درهم به گمان تو در آناستبه تو امانتسپرده در حالی که گمان تو درستنیست. تو ادای امانت کرده و کیسه را باز نکردهای ونمیدانی در آن چه مقدار وجود دارد. در آن هزار درهم وپنجاه دینار است و گوشوارهای که آن زن گمان میکردکه ده دینار ارزش دارد اما درست گفته که سه دانه نگیناز مروارید در آن تعبیه شده که کمی بیش از ده دینار آنرا خریده است. گوشواره را به کنیز ما بده که آن را به اوبخشیدهایم و برو به بغداد و مال را به حاجز بده و از اوآنچه به تو میدهد بگیر تا خرج راهت کنی. و اما آن دهدیناری که آن زن گمان میکند که مادرش در عروسی اوقرض گرفته و نمیداند که صاحبش کیست. این چنیننیست او میداند صاحبش کیست. صاحب آن ده دینارکلثوم دختر احمد است که از دشمنان ما اهلبیت است وآن زن دوست ندارد که آن را به او بدهد و میخواهد آنرا بین خواهران خود قسمت کند. ما به او اجازه دادیم. اماوقت کند بین خواهران نیازمندش تقسیم نماید و دیگر ایابیروح! برای امتحان جعفر به نزد او مرو و باز گرد بهدیار خود که عمویت فوت کرده استخانواده و مال او راروزی تو کرده است.» [بعد از مطالعه نامه] به بغدادبازگشتم و کیسه را به حاجز دادم آن را شمرد هزاردرهم و پنجاه دینار بود و سی دینار به من داد و گفت:«دستور دادم که این را برای خرجی به تو بدهم.» آن راگرفته و به خانه[ای که برای اقامت در بغداد گرفته بودم]بازگشتم که خبر آوردند عمویت مرده و خانوادهامخواستهاند که باز گردم. پس بازگشتم و دیدم خبرصحیح بوده و سه هزار دینار و صد درهم به من به ارثرسیده است.
× ر.ک: بحار - ج51 - ص295 - 296
ایضا: م م - ص599 - 600 - 601
ایضا: خرایج - قطب راوندی
احمد بن ابیروح
در بغداد به نزد حاجز بن یزید وشاء - از وکلای امامزمان، عجلاللهتعالیفرجه - رفتم و بر او سلام کرده ونشستم. گفت: «حاجتی داری؟» گفتم: «مالی نزد منهست که تا از کیفیت و مقدار آن خبر ندهید، نمیتوانم آنرا به شما تحویل دهم.» گفت: «ای احمد بن ابیروح! بایدبه سامره بروی.» گفتم: «لاالهالاالله! عجب کاری به عهدهگرفتهام! » وقتی به سامره رسیدم، گفتم: «در ابتدا نزدجعفر بردم.» بعد فکر کردم و گفتم: «ابتدا نزد ایشان -امام هادی، علیهالسلام، و امام حسن عسکری،علیهالسلام، و امام زمان، عجلاللهتعالیفرجه - میرومتا ایشان را امتحان کنم. اگر به نتیجه نرسیدم نزد جعفرخواهم رفت. هنگامی که - به محله عسکر و خانه ابامحمدحسن بن علی عسکری، علیهالسلام، نزدیک شدم، کنیزیبیرون آمدم و گفت: «تو احمد بن ابی روح هستی؟» گفتم:«بله» گفت: «این نامه مال توست آن را بخوان» نوشتهبود: «بسماللهالرحمنالرحیم. ای پسر ابیروح! عاتکهدختر دیرانی کیسهای که هزار درهم به گمان تو در آناستبه تو امانتسپرده در حالی که گمان تو درستنیست. تو ادای امانت کرده و کیسه را باز نکردهای ونمیدانی در آن چه مقدار وجود دارد. در آن هزار درهم وپنجاه دینار است و گوشوارهای که آن زن گمان میکردکه ده دینار ارزش دارد اما درست گفته که سه دانه نگیناز مروارید در آن تعبیه شده که کمی بیش از ده دینار آنرا خریده است. گوشواره را به کنیز ما بده که آن را به اوبخشیدهایم و برو به بغداد و مال را به حاجز بده و از اوآنچه به تو میدهد بگیر تا خرج راهت کنی. و اما آن دهدیناری که آن زن گمان میکند که مادرش در عروسی اوقرض گرفته و نمیداند که صاحبش کیست. این چنیننیست او میداند صاحبش کیست. صاحب آن ده دینارکلثوم دختر احمد است که از دشمنان ما اهلبیت است وآن زن دوست ندارد که آن را به او بدهد و میخواهد آنرا بین خواهران خود قسمت کند. ما به او اجازه دادیم. اماوقت کند بین خواهران نیازمندش تقسیم نماید و دیگر ایابیروح! برای امتحان جعفر به نزد او مرو و باز گرد بهدیار خود که عمویت فوت کرده استخانواده و مال او راروزی تو کرده است.» [بعد از مطالعه نامه] به بغدادبازگشتم و کیسه را به حاجز دادم آن را شمرد هزاردرهم و پنجاه دینار بود و سی دینار به من داد و گفت:«دستور دادم که این را برای خرجی به تو بدهم.» آن راگرفته و به خانه[ای که برای اقامت در بغداد گرفته بودم]بازگشتم که خبر آوردند عمویت مرده و خانوادهامخواستهاند که باز گردم. پس بازگشتم و دیدم خبرصحیح بوده و سه هزار دینار و صد درهم به من به ارثرسیده است.
× ر.ک: بحار - ج51 - ص295 - 296
ایضا: م م - ص599 - 600 - 601
ایضا: خرایج - قطب راوندی
احمد بن ابیروح
[External Link Removed for Guests]
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
-
- پست: 444
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷, ۳:۵۷ ب.ظ
- محل اقامت: خیلی دور ، خیلی نزدیک
- سپاسهای ارسالی: 3080 بار
- سپاسهای دریافتی: 1425 بار
Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)
هوالتوّاب
کرامتی از امام حسن عسکری علیهالسلام
. روایت است از اسماعیل بن علی که بر سر راه ابومحمد عسکری علیهالسلام بنشستم. پس چون وی به نزدیک من رسید، پسِ او باز رفتم و شکایت کردم از درویشی و سوگند خوردم که مرا یک درم نیست و نه چاشت و نه شام.
وی گفت: سوگند به دروغ میخوری و تو دویست دینار در زیر خاک کردهای و این نه برای آن میگویم که تورا چیزی ندهم. ای غلام! آنچه با تو ست بدو ده. پس غلام او صد دینار به من داد. پس وی روی به من کرد و گفت: تو آن دینارها که در زیر خاک کردی باز نیابی در وقتی که بدان سخت محتاج باشی. پس آنچه مرا بخشید، نفقه کردم و مضطرب شدم و چیزی دیگر نبود که نفقه کنم.
آن جایگاه که زر در خاک کرده بودم، بنگریستم، هیچ نبود و پسر عموی من آن را دانسته بود و همه را برگرفته و بگریخته و هیچ از آن به دست من نیامد.
کرامتی از امام حسن عسکری علیهالسلام
. روایت است از اسماعیل بن علی که بر سر راه ابومحمد عسکری علیهالسلام بنشستم. پس چون وی به نزدیک من رسید، پسِ او باز رفتم و شکایت کردم از درویشی و سوگند خوردم که مرا یک درم نیست و نه چاشت و نه شام.
وی گفت: سوگند به دروغ میخوری و تو دویست دینار در زیر خاک کردهای و این نه برای آن میگویم که تورا چیزی ندهم. ای غلام! آنچه با تو ست بدو ده. پس غلام او صد دینار به من داد. پس وی روی به من کرد و گفت: تو آن دینارها که در زیر خاک کردی باز نیابی در وقتی که بدان سخت محتاج باشی. پس آنچه مرا بخشید، نفقه کردم و مضطرب شدم و چیزی دیگر نبود که نفقه کنم.
آن جایگاه که زر در خاک کرده بودم، بنگریستم، هیچ نبود و پسر عموی من آن را دانسته بود و همه را برگرفته و بگریخته و هیچ از آن به دست من نیامد.
[External Link Removed for Guests]
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
-
- پست: 444
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷, ۳:۵۷ ب.ظ
- محل اقامت: خیلی دور ، خیلی نزدیک
- سپاسهای ارسالی: 3080 بار
- سپاسهای دریافتی: 1425 بار
Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)
هوالرّحیم
<<مسافری از آسمان هفتم>>
نزدیکیهای ظهر بود . مردهای قبیله دوان دوان از راه میرسیدند . بعضیها با اسب، بعضیها با شتر، خیلیها هم با پای پیاده . سرانجام بیشتر آنها پشت کوه سنگی، پای چشمهی کوچکی جمع شدند . آنها برای گوش کردن به صحبت ریش سفید قبیلهشان - ابوجعفر - به آنجا آمده بودند . ابوجعفر به آنها گفته بود که برای گفتن حرفهای مهمش، بهترین راه این است که پشت کوه سنگی که در نزدیکیهای بادیهشان بود، جمع بشوند . هم جای امنی بود، هم پای ماموران (1) خلیفه به آنجا نمیرسید .
وقتی همه آمدند، نوبتبه صحبتهای ابوجعفر رسید . او به تازگی از سفرسامراء بازگشته بود . دوستان همقبیلهایاش چشم به دهان او دوخته بودند . آنها مشتاق بودند که بدانند امام عسکری ( علیه السلام) چه کسی را به عنوان جانشین خود معرفی کرده است . ابوجعفر به همه خوشآمد گفت . بعد، دیدارش از سامراء را تعریف کرد .
- جماعت ما چهل نفر بودند . ما چهل نفر از شیعیان خاص امام عسکری ( علیه السلام) بودیم که مخفیانه وارد سامرا شدیم و به صورت جداگانه به خانهی ایشان رفتیم . امام عسکری ( علیه السلام) به گرمی از ما پذیرایی کرد . ما هنوز با حیرت منتظر صحبتهایش بودیم . هرکس چیزی میگفت: سؤالی مهم، دایم در ذهن من بود . مثل همه فکر میکردم که راستی امام عسکری که فرزندی ندارد، پس اگر خدای ناکرده برایش اتفاقی بیفتد و یا ماموران حاکم او را به شهادت برسانند، چه کسی امام خواهد بود!
بالاخره عثمان بن سعید از میان ما برخاست و پرسید: ای فرزند رسول خدا! میخواستم از سوی جمع، سؤالی از شما بپرسم . سؤالی که برای ما خیلی مهم است!
امام عسکری ( علیه السلام) لبخندزنان از جای خود برخاست و نگذاشت، او به حرف خود ادامه بدهد . ما تعجب کردیم، چون حضرت فوری گفت: هیچکس از اینجا بیرون نرود!
همه در گوش هم پچ پچ کردیم .
- آخر چرا!؟
- چه شده است، امام چه میخواهد بگوید؟
- لابد میخواهد راز مهمی را برای ما آشکار کند!
آری همینطور بود . امام عسکری ( علیه السلام) گفت: آیا میخواهید به شما بگویم که برای چه به اینجا آمدهاید؟
همگیمان گفتیم: آری ای پسر رسول خدا .
گفت: شما چهل نفر آمدهاید که دربارهی جانشین بعد از من سؤال کنید!
همهی ما با حیرت گفتیم: همینطور است، ما برای گرفتن پاسخ این سؤال مهم به نزد شما آمدهایم .
امام پردهی پشتسرخود را کنار زد . همهی ما گردن کشیدیم . دوباره پچ پچ ما بالارفت . ناگهان پسرکی از آنجا به نزد امام آمد . کوچک بود و زیبا . چشمهای جذاب و گونههای سفید و لطیف داشت . با آن که سن کمی داشت، اما آرام بود و با وقار .
یکی از میان ما گفت: یعنی او ...
و بقیه گفتند: بگذار خود امام بگوید!
امام عسکری ( علیه السلام) گفت: این کودک بعد از من امام و خلیفهی شماست . از او اطاعت کنید و بعد از من متفرق نشوید که اگر این گونه شد به هلاکت افتید . شما از این پس این کودک را دیگر نخواهید دید، (2) پس در کارهای خود به عثمان بن سعید مراجعه خواهید کرد . از آنچه او میگوید، اطاعت کنید و سخنش را بشنوید ...
در آن لحظه گویی دهان همهی ما برای حرف زدن باز نمیشود . همگیمان غرق در سیمای نورانی پسر شده بودیم .
ناگهان پیرمردی پرسید: ای مولای ما، اسم فرزند عزیزتان چیست؟
امام با خوشرویی پاسخ داد: اسم او مهدی است . او امام زمان شماست!
همه با خوشحالی برخاستیم و به امام عسکری ( علیه السلام) و مهدی (عج) تبریک گفتیم . مهدی (عج) خیلی زود از اتاق بیرون رفت و ما دیگر او را ندیدیم و سرانجام به همراه عثمان بن سعید (3) که فقیه بزرگی بود، با امامعسکری ( علیه السلام) خداحافظی کردیم ...
صحبتهای ابوجعفر به اینجا که رسید . برخاست و بلند گفت: «اکنون پس از امام عسکری ( علیه السلام)، جانشین او امام مهدی (عج) ست . یادتان باشد، او خلیفهی حقیقی خداوند است . او مسافری است که از آسمان به میان ما آمده!»
مردان قبیله همصدا و خوشحال، اسم مهدی را تکرار کردند . سپس با هم گفتند: «مهدی، امام عزیز ماست!»
ابوجعفر که خوشحال شده بود، به چند غلام جوان اشاره کرد که میوه و شربتبیاورند . آنها زود دستبه کارشدند . ناگهان آواز چند بلبل کوهی که بر شاخهی درختهای کنار چشمه نشسته بودند، همه را غرق در شوق کرد .
پینوشتها:
1 . ماموران خلیفهی ستمگر عباسی .
2 . چون احتمال زیاد داشت که امام مهدی (عج) به دست ماموران خلیفه به شهادت برسد، به همین خاطر همیشه ایشان را از مردم مخفی نگه میداشت .
3 . عثمان بن سعید، انسان دانشمند و پاکی بود . او اولین جانشین امام زمان (عج) در دوران غیبت صغرای ایشان است .
مجید ملامحمدی
<<مسافری از آسمان هفتم>>
نزدیکیهای ظهر بود . مردهای قبیله دوان دوان از راه میرسیدند . بعضیها با اسب، بعضیها با شتر، خیلیها هم با پای پیاده . سرانجام بیشتر آنها پشت کوه سنگی، پای چشمهی کوچکی جمع شدند . آنها برای گوش کردن به صحبت ریش سفید قبیلهشان - ابوجعفر - به آنجا آمده بودند . ابوجعفر به آنها گفته بود که برای گفتن حرفهای مهمش، بهترین راه این است که پشت کوه سنگی که در نزدیکیهای بادیهشان بود، جمع بشوند . هم جای امنی بود، هم پای ماموران (1) خلیفه به آنجا نمیرسید .
وقتی همه آمدند، نوبتبه صحبتهای ابوجعفر رسید . او به تازگی از سفرسامراء بازگشته بود . دوستان همقبیلهایاش چشم به دهان او دوخته بودند . آنها مشتاق بودند که بدانند امام عسکری ( علیه السلام) چه کسی را به عنوان جانشین خود معرفی کرده است . ابوجعفر به همه خوشآمد گفت . بعد، دیدارش از سامراء را تعریف کرد .
- جماعت ما چهل نفر بودند . ما چهل نفر از شیعیان خاص امام عسکری ( علیه السلام) بودیم که مخفیانه وارد سامرا شدیم و به صورت جداگانه به خانهی ایشان رفتیم . امام عسکری ( علیه السلام) به گرمی از ما پذیرایی کرد . ما هنوز با حیرت منتظر صحبتهایش بودیم . هرکس چیزی میگفت: سؤالی مهم، دایم در ذهن من بود . مثل همه فکر میکردم که راستی امام عسکری که فرزندی ندارد، پس اگر خدای ناکرده برایش اتفاقی بیفتد و یا ماموران حاکم او را به شهادت برسانند، چه کسی امام خواهد بود!
بالاخره عثمان بن سعید از میان ما برخاست و پرسید: ای فرزند رسول خدا! میخواستم از سوی جمع، سؤالی از شما بپرسم . سؤالی که برای ما خیلی مهم است!
امام عسکری ( علیه السلام) لبخندزنان از جای خود برخاست و نگذاشت، او به حرف خود ادامه بدهد . ما تعجب کردیم، چون حضرت فوری گفت: هیچکس از اینجا بیرون نرود!
همه در گوش هم پچ پچ کردیم .
- آخر چرا!؟
- چه شده است، امام چه میخواهد بگوید؟
- لابد میخواهد راز مهمی را برای ما آشکار کند!
آری همینطور بود . امام عسکری ( علیه السلام) گفت: آیا میخواهید به شما بگویم که برای چه به اینجا آمدهاید؟
همگیمان گفتیم: آری ای پسر رسول خدا .
گفت: شما چهل نفر آمدهاید که دربارهی جانشین بعد از من سؤال کنید!
همهی ما با حیرت گفتیم: همینطور است، ما برای گرفتن پاسخ این سؤال مهم به نزد شما آمدهایم .
امام پردهی پشتسرخود را کنار زد . همهی ما گردن کشیدیم . دوباره پچ پچ ما بالارفت . ناگهان پسرکی از آنجا به نزد امام آمد . کوچک بود و زیبا . چشمهای جذاب و گونههای سفید و لطیف داشت . با آن که سن کمی داشت، اما آرام بود و با وقار .
یکی از میان ما گفت: یعنی او ...
و بقیه گفتند: بگذار خود امام بگوید!
امام عسکری ( علیه السلام) گفت: این کودک بعد از من امام و خلیفهی شماست . از او اطاعت کنید و بعد از من متفرق نشوید که اگر این گونه شد به هلاکت افتید . شما از این پس این کودک را دیگر نخواهید دید، (2) پس در کارهای خود به عثمان بن سعید مراجعه خواهید کرد . از آنچه او میگوید، اطاعت کنید و سخنش را بشنوید ...
در آن لحظه گویی دهان همهی ما برای حرف زدن باز نمیشود . همگیمان غرق در سیمای نورانی پسر شده بودیم .
ناگهان پیرمردی پرسید: ای مولای ما، اسم فرزند عزیزتان چیست؟
امام با خوشرویی پاسخ داد: اسم او مهدی است . او امام زمان شماست!
همه با خوشحالی برخاستیم و به امام عسکری ( علیه السلام) و مهدی (عج) تبریک گفتیم . مهدی (عج) خیلی زود از اتاق بیرون رفت و ما دیگر او را ندیدیم و سرانجام به همراه عثمان بن سعید (3) که فقیه بزرگی بود، با امامعسکری ( علیه السلام) خداحافظی کردیم ...
صحبتهای ابوجعفر به اینجا که رسید . برخاست و بلند گفت: «اکنون پس از امام عسکری ( علیه السلام)، جانشین او امام مهدی (عج) ست . یادتان باشد، او خلیفهی حقیقی خداوند است . او مسافری است که از آسمان به میان ما آمده!»
مردان قبیله همصدا و خوشحال، اسم مهدی را تکرار کردند . سپس با هم گفتند: «مهدی، امام عزیز ماست!»
ابوجعفر که خوشحال شده بود، به چند غلام جوان اشاره کرد که میوه و شربتبیاورند . آنها زود دستبه کارشدند . ناگهان آواز چند بلبل کوهی که بر شاخهی درختهای کنار چشمه نشسته بودند، همه را غرق در شوق کرد .
پینوشتها:
1 . ماموران خلیفهی ستمگر عباسی .
2 . چون احتمال زیاد داشت که امام مهدی (عج) به دست ماموران خلیفه به شهادت برسد، به همین خاطر همیشه ایشان را از مردم مخفی نگه میداشت .
3 . عثمان بن سعید، انسان دانشمند و پاکی بود . او اولین جانشین امام زمان (عج) در دوران غیبت صغرای ایشان است .
مجید ملامحمدی
[External Link Removed for Guests]
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
-
- پست: 315
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷, ۶:۰۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1643 بار
- سپاسهای دریافتی: 1131 بار
Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)
به نام خداوند بخشنده و مهربان
اشجع بن اقرع می گوید:
بینایی یکی از چشمهایم را از دست داده بودم و بینایی چشم دیگرم نیز روز به روز کمتر میشد. نامه ای به امام حسن عسگری علیه السلام نوشتم و از او درخواست کردم دعا کند خداوند چشم هایم را شفا دهد.
امام در جواب نامه ام نوشت:«خداوند چشمانت را حفظ فرماید.» و در پایان نامه هم به من تسلیت گفته و نوشته بود:«آجرک الله و احسن ثوابک.»( خدا به تو اجر و پاداشی نیکو عنایت فرماید.)
با دعای امام چشمانم شفا یافت اما با دیدن تسلیت امام به فکر فرو رفتم که چه کسی از بستگانم از دنیا رفته است که من بیخبرم. تا این که پس از چند روز خبر وفات پسرم، طیّب، به من رسید و دانستم تسلیت امام برای مرگ او بوده است.
منابع: بحارالانوار، ج 50، ص 285
اشجع بن اقرع می گوید:
بینایی یکی از چشمهایم را از دست داده بودم و بینایی چشم دیگرم نیز روز به روز کمتر میشد. نامه ای به امام حسن عسگری علیه السلام نوشتم و از او درخواست کردم دعا کند خداوند چشم هایم را شفا دهد.
امام در جواب نامه ام نوشت:«خداوند چشمانت را حفظ فرماید.» و در پایان نامه هم به من تسلیت گفته و نوشته بود:«آجرک الله و احسن ثوابک.»( خدا به تو اجر و پاداشی نیکو عنایت فرماید.)
با دعای امام چشمانم شفا یافت اما با دیدن تسلیت امام به فکر فرو رفتم که چه کسی از بستگانم از دنیا رفته است که من بیخبرم. تا این که پس از چند روز خبر وفات پسرم، طیّب، به من رسید و دانستم تسلیت امام برای مرگ او بوده است.
منابع: بحارالانوار، ج 50، ص 285
-
- پست: 315
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷, ۶:۰۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1643 بار
- سپاسهای دریافتی: 1131 بار
Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)
به نام خداوند بخشنده و مهربان
[External Link Removed for Guests] میگوید:
روزی خدمت امام حسن عسگری علیه السلام رفتم و دیدم مشغول نوشتن نامه است. پس از مدتی، وقت نماز فرا
رسید. امام کاغذ و قلم را به زمین گذاشت و به نماز ایستاد. اما من دیدم قلم به نوشتن ادامه داد و تا آخر کاغذ را
نوشت. من از دیدن این معجزه به سجده افتادم.
امام پس از نماز، قلم را به دست گرفت و به مردم اجازه ورود داد.
منبع:
بحار الانوار، ج 50، ص 304، ح 80
[External Link Removed for Guests] میگوید:
روزی خدمت امام حسن عسگری علیه السلام رفتم و دیدم مشغول نوشتن نامه است. پس از مدتی، وقت نماز فرا
رسید. امام کاغذ و قلم را به زمین گذاشت و به نماز ایستاد. اما من دیدم قلم به نوشتن ادامه داد و تا آخر کاغذ را
نوشت. من از دیدن این معجزه به سجده افتادم.
امام پس از نماز، قلم را به دست گرفت و به مردم اجازه ورود داد.
منبع:
بحار الانوار، ج 50، ص 304، ح 80
-
- پست: 315
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷, ۶:۰۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1643 بار
- سپاسهای دریافتی: 1131 بار
Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)
به نام خداوند بخشنده و مهربان
در زمانی که [External Link Removed for Guests] در [External Link Removed for Guests]بود بارندگی نشد و مردم در قحطی قرار گرفتند، خلیفه عباسی به نگهبانان و مردم فرمان داد که برای درخواست کردن باران به بیرون بروند ولی پس از سه روز پی در پی دعا کردن از باران خبری نشد، تا این که در روز چهارم جاثلیق به همراه نصاری و راهبان به صحرا رفتند و در جمع اینان راهبی بود که همینکه دست به آسمان بلند کرد باران شدیدی باریدن گرفت و بیشتر مردم شک کردند و به شگفتی افتادند و به دین مسیحیت وارد شدند.
خلیفه عباسی که موقعیت حکومت خودش را در خطر و متزلزل دید، پیام به امام عسگری علیه السلام داد در حالی که حضرت در زندان محبوس بودند به حضرت گفتند که به فریاد امّت جدّت برس که هلاک شدند.
حضرت فرمود: من فردا خارج می شوم و بخواست خدا شک را از دل مردم می برم روز دیگر جاثلیق با راهبان خارج شدند و حضرت عسگری علیه السلام هم با جمعی از اصحاب خارج شدند حضرت چشمشان که به راهب افتاد به یکی از غلامانش دستور داد که برود دست راست او را بگیرد و از میان انگشتانش هر چه هست بیرون بیاورد آن غلام رفت و استخوان سیاهی از میان انگشتان راهب بیرون آورد.
آنگاه امام عسگری علیه السلام به آن راهب فرمود: حالا دعا کن باران بیاید آن راهب هم دعا کرد ولی آسمان ابر آلود صاف شد و خورشید طلوع کرد خلیفه با تعجب پرسید: این استخوان چیست؟ حضرت فرمود: این استخوان از قبر یکی از پیامبران است که به برکت آن باران می آمده است.
منابع: بحار الانوار، ج 50، ص 270، ح 37
در زمانی که [External Link Removed for Guests] در [External Link Removed for Guests]بود بارندگی نشد و مردم در قحطی قرار گرفتند، خلیفه عباسی به نگهبانان و مردم فرمان داد که برای درخواست کردن باران به بیرون بروند ولی پس از سه روز پی در پی دعا کردن از باران خبری نشد، تا این که در روز چهارم جاثلیق به همراه نصاری و راهبان به صحرا رفتند و در جمع اینان راهبی بود که همینکه دست به آسمان بلند کرد باران شدیدی باریدن گرفت و بیشتر مردم شک کردند و به شگفتی افتادند و به دین مسیحیت وارد شدند.
خلیفه عباسی که موقعیت حکومت خودش را در خطر و متزلزل دید، پیام به امام عسگری علیه السلام داد در حالی که حضرت در زندان محبوس بودند به حضرت گفتند که به فریاد امّت جدّت برس که هلاک شدند.
حضرت فرمود: من فردا خارج می شوم و بخواست خدا شک را از دل مردم می برم روز دیگر جاثلیق با راهبان خارج شدند و حضرت عسگری علیه السلام هم با جمعی از اصحاب خارج شدند حضرت چشمشان که به راهب افتاد به یکی از غلامانش دستور داد که برود دست راست او را بگیرد و از میان انگشتانش هر چه هست بیرون بیاورد آن غلام رفت و استخوان سیاهی از میان انگشتان راهب بیرون آورد.
آنگاه امام عسگری علیه السلام به آن راهب فرمود: حالا دعا کن باران بیاید آن راهب هم دعا کرد ولی آسمان ابر آلود صاف شد و خورشید طلوع کرد خلیفه با تعجب پرسید: این استخوان چیست؟ حضرت فرمود: این استخوان از قبر یکی از پیامبران است که به برکت آن باران می آمده است.
منابع: بحار الانوار، ج 50، ص 270، ح 37