آنگاه هدایت شدم ...

مدیر انجمن: شورای نظارت

قفل شده
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

( ادامه ... )

و بدین سان ، فعالیت من بیشتر و بیشتر می شد تا آنجا که گاهی قبل از خطبه ی امام در روزهای جمعه ، در مساجد درس می دادم و از

« مسجد یعقوب» به « مسجد بزرگ » منتقل می شدم ، زیرا نماز در وقت های متفاوت در این مساجد برگزار می شد . مثلا در آن مسجد

نماز ظهر می خواندند ، در مسجد دیگر نماز عصر در همان وقت خوانده می شد و غالبا به مجالس درس دین روزهای یکشنبه ی من بیشتر

شاگردان دبیرستانی می آمدندکه من در آن دبیرستان ، درس « تکنولوژی» و « مقدمات تکنیک » تدریس می کردم و از درس من خیلی

خوششان می آمد و محبت و تقدیرشان نسبت به من افزون تر می گشت . زیرا من از وقت خود بیشترین مایه را می گذاشتم که از افکار

و اذهانشان ، ابرهای اندیشه های استادان فلسفه ی الحادی و مادی و مارکسیستی را بزدایم ؛ و چه بسیار بودند اینان!

به هر حال ، بچه ها با بی تابی منتظر وقت درس های دینی بودند و برخی از آنها به منزل ، نزد من می آمدند و من هم برای این که خود را

آماده ی پاسخگویی کرده باشم، کتابهای مذهبی زیادی خریده بودم و به خوبی مطالعه کرده بودم تا آمادگی لازم را برای پاسخ دادن به

سوالهای گوناگون داشته باشم. و ضمنا ، در آن سالی که به حج رفتم ، با ازدواجم نیمی از دینم را نگه داشتم . چرا که مادرم _ خدایش رحمت کند _

خیلی مایل بود پیش از مرگ مرا داماد کند . زیرا او تمام فرزندان شوهرش را بزرگ کرده بود و در مراسم ازدواجشان حاضر شده بود و اکنون تنها

آرزویش این بود که دامادی مرا نیز جشن بگیرد و خداوند آرزویش را برآورده کرد و من دستورش را اطاعت کردم و با دختری که تا آن روز ندیده بودم ،

ازدواج کردم و مادرم نیز پس از حضور در جشن ولادت اولین و دومین پسرم درگذشت، در حالیکه از من راضی و خشنود بود و پدرم دو سال پیش

از آن بدرود حیات گفت ، درحالی که حج خانه ی خدا را به جای آورد و دو سال قبل از وفاتش توبه ی کاملی را انجام داد.

در آن دوران که مسلمانان و اعراب رنج شکست درجنگ با اسرائیل را می کشیدند، انقلاب لیبی به پیروزی رسید و یک جوان به رهبری انقلاب انتخاب

شد که به نام اسلام سخن می گفت و با مردم در مسجد نماز جماعت می خواند و ندای آزادی قدس سر می داد که این امر مرا به وی جذب کرده

بود، همچنان که بسیاری از جوانان مسلمان در کشورهای عربی و اسلامی ، شیفته ی او شده بودند و از این روی بر آن شدیم که یک مسافرت

فرهنگی به لیبی تنظیم کنیم و چهل نفر از معلمین را جمع کرده و با هم به زیارت کشور برادر لیبی ، در آغاز پیروزی اش رفتیم. و پس از بازگشت

خیلی خرسند و امیدوار به آینده ای بودیم که به اصلاح امت عربی و اسلامی درجهان بود.

در طول سالهای گذشته ، نامه های محبت آمیزی با برخی از دوستان رد و بدل می شد و با بعضی از آنها به قدری علاقه و صمیمیت داشتیم که از

من با اصرار می خواستند به زیارتشان بروم . من هم خودم را آماده ی یک مسافرت طولانی که تمام مدت تعطیلی تابستان را در بر میگرفت نمودم

و برنامه ام این بود که از راه خشکی ، از لیبی گذشته به مصر روم و سپس از راه دریا به لبنان و آنگاه به سوریه ، اردن و عربستان ؛ و آنجا بیش از

جاهای دیگر مورد نظرم بود که هم میخواستم عمره را به جای آورم و هم تجدید عهدی با وهابیت بنمایم ؛ همان وهابیتی که خود مبلغ و مروج آن

درمیان توده های محصلین مدارس و در مساجدی که « اخوان المسلمین » بیشتر رفت و آمد داشتند بودم.

آوازه ی من از شهر خودم فراتر رفته و به شهرهای مجاور رسیده بود و چه بسا مسافرینی که نماز جمعه می خواندند و به یکی از مجالس درس و

موعظه ام حاضر می شدند و از جامعه ی خود مطالبی می گفتند و سخن به « شیخ اسماعیل هادفی » رسید ؛ هم او که بنیان گذار یکی از طریقه

های متصوفه در شهر توزر ، پایتخت جرید ، و مسقط الرأس شاعر معروف تونس، ابوالقاسم الشابی بود و این شیخ ، پیروان و مریدانی در سراسر

تونس و خارج از تونس در میان کارگزاران _ حتی در فرانسه و آلمان _ داشت .

او از من دعوت کرده بود که به دیدارش روم . دعوت او از راه نمایندگانش در قفصه بود که نامه ی بلند و بالایی به من نوشته بودند و از خدمات من نسبت

به اسلام و مسلمین سپاس فراوان کرده بودند و ادعا داشتند که این همه خدمت ، پشیزی نزد خدا ارزش ندارد؛ مگر این که از طریق یکی از شیوخ عرفا باشد.

این ها معتقدند به یکی از احادیث (!) که نزد خودشان مشهور است و در آن می گوید: « هر کس شیخی ندارد ، پس شیخ او شیطان است.»

و همچنین به من گوشزد می کردند که باید یکی از مشایخ متصوفه اشتباهت را تصحیح کند، وگرنه نیمی از علمت ناقص است و آنگاه به من بشارت

می دادند که « صاحب الزمان » _ مقصودشان همان شیخ اسماعیل بود _ تو را منهای مردم دیگر انتخاب کرده که از اطرافیان نزدیکش باشی !

این خبر به قدری مرا خرسند نمود که از شدت شوق به گریه افتادم و این را نیز از نعمت های پروردگارم می دانستم که همواره مرا از مقامی به مقام

والای دیگر می رساند. زیرا که در گذشته پیرو آقای «هادی الحفیان» بودم و او از شیوخ و اکابر صوفیه است و کرامت های زیادی به او نسبت می دهند

و من جزء یکی از عزیزترین دوستانش قرار گرفته بودم و همچنین با آقای « صالح بالسائح » و « الجیلانی» و دیگران، از وابستگان به طریقت های

گوناگون متصوفه ، دوست بودم و از این روی ، با بی تابی منتظر دیدار آن شیخ شدم.

هنگامی که به مجلس شیخ اسماعیل وارد شدم ، مجلس پر بود از مریدان و پیرانی که لباسهای سفید در بر داشتند و با دقت در چهره ها می نگریستم .

پس از تمام شدن مراسم سلام و احوالپرسی ، شیخ اسماعیل وارد شد و همه از جا برخاستند و با احترامی فراوان دست شیخ را بوسه زدند . نماینده ی

شیخ با اشاره ی چشمش به من فهماند که « این همان شیخ است». ولی من چندان تاب و تبی از خود بروز ندادم ، زیرا آنچه انتظارش را می کشیدم غیر

از چیزی بود که می دیدم . من در ذهن خودم چهره ی دیگری از شیخ ترسیم نموده بودم ، با آن همه کرامت ها و معجزه ها که نماینده ها و پیروان شیخ

از او نقل می کردند. ولی اکنون مواجه بودم با یک شیخ معمولی که هیچ وقار و هیبتی در نظرم نداشت.

درهرصورت ، نماینده اش مرا به او معرفی کرد. او هم خوش آمد گفت و مرا در طرف راستش نشاند و غذا را به من تعارف کرد. پس از تمام شدن غذا ،

یک بار دیگر نماینده اش مرا معرفی کرد تا این که پیمان نامه ای از شیخ بگیرم و پس از آن ، همگی به من تبریک و تهنیت گفته ، مرا غرق بوسه های

خود کردند.از سخنان و تبریک هایشان ، چنین استنباط کردم که از من شناخت زیادی دارند. لذا، این غرور مرا واداشت که در برخی پاسخ های شیخ به

سوال های سوال کنندگان ، اعتراض و اشکال کنم و با قرآن و سنت ، اشکالات خود را محکم و قوی نمایم . ولی حاضرین از این بچگی (!) و نادانی خیلی

نگران شدند و آن را اسائه ی ادب در محضر شیخ تلقی کردند. چه این که عادت کرده بودند جز با اراده اش ، درحضورش لب به سخن نگشایند.


[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

( ادامه ... )

شیخ که آن وضعیت را مشاهده کرد ، با یک زرنگی مخصوص ، آن پرده ها را بالا زد و گفت: « هر که آغازش سوزان باشد، انجامش درخشان است.»

حاضرین آن را مدال افتخاری برای من از حضرتش دانستند و از این که قطعا نهایتی پر افتخار خواهم داشت ، مرا دگر بار تهنیت گفتند . ولی شیـــخ

طریقت که خیلی زرنگ و کاردان بود ، مجالی به من نداد که با اشکال هایم باز هم او را آزرده و سرگردان نمایم . لذا ، داستانی را از یکی از عارفان نقل

کرد که یکی از علما به خدمتش مشرف شد، عارف به او گفت: بلند شو و غسـل کن ! عالم رفت، غسل کرد و بازگشت که در جلسه بنشیند. بار دوم

گفت : بلند شو و غســل کن ! عالم از نو برخاست و این بار با دقت فراوانی غســل کرد، شاید که نخستین غسل کوتاهی کرده باشد و آمد بنشیند،

این بار باز هم شیخ عارف به اون نهیبی زد و دستورش داد که برای سومین بار غسل کند، عالم گریست و عرض کرد: سـرور من! هم از علمم و هم از

عملم غسل کردم ( و خودم را از علم و عمل جدا ساختم ) و چیزی نمانده است جز این که خداوند بر دست مبارکت راه خیری بر من بگشاید. آن

جا بود که عارف بدو گفت: اکنون بنشین!

من دانستم که غرض او از داستان ، خودم می باشم. حاضرین هم به همین نتیجه رسیدند . لذا، پس از خروج شیــخ ، مرا سرزنش کردند و قانع نمودند

که سکوت را تا آخر اختیار کنم و احترام « صاحب الزمان » (!) را به جای آورم تا این که خدای نخواسته ، اعمالم حبط نشود و به این آیه ی کریمه استناد

کردند:«یا ایها الذین آمنوا، لا ترفعوا اصواتکم فوق صوت النبی و لا تجهروا له بالقول کجهر بعضکم لبعض أن تحبط أعمالکم و أنتم لا تشعرون»

ای کسانی که ایمان آوردید، صـدای خود را بالاتر از صدای پیامبر نکنید و در سخن گفتن با آن حضرت بلنـــد سخن نگویید ، همان گونه که با

دوستانتان سخن می گویید ؛ تا این که اعمالتان حبط و باطل نشود، در حالی که نمی دانید.


من هم قدر خود را شناختم و اوامر و پندهای آنان را با دل و جان گوش دادم و شیخ هم مرا بیش از پیش به خود نزدیک کرد... .

سه روز نزد او ماندم که در این مدت سوال های زیادی از او می کردم و بعضی از آن سوال ها برای آزمایش بود و او خود می دانست . لذا، به من چنین

پاسخ می داد که قرآن را ظاهری است و باطنی ، و باطن آن به هفت بطن منتهی می شود. ضمنا، گنجه ی مخصوص خود را برایم گشود و شجره نامه

اش را به من نشان داد که در آن سلسله ی صالحان و عارفان نیز به چشم می خورد که سندش متصل می شد به « ابو الحسن شاذلی» و به اولیای

زیادی می رسید تا منتهی می شد به امام علی بن أبی طالب ، کرّم الله وجهه و رضی الله عنه !

لازم به یاد آوری است که این حلقات عارفانه را که برگزار می کردند ، در آغاز شیخ با قرائت چند آیه از قرآن کریم _ به گونه ی تلاوت و تجوید _ آن را افتتاح

می کرد، سپس قصیده ای می خواند و آنگاه مریدان ، مدایح و اذکاری را که از بر داشتند می خواندند و بیشتر آن چکامه ها و اذکار ، در مــذمت دنیـــا و

ترغیب آخرت و زهد و پارسایی بود.

آنگاه اولین مریدی که در طرف راست شیخ نشسته بود ، چند آیه ی قرآن تلاوت می کرد و پس از گفتن « صدق الله العظیم » ، شیخ اولین بیــت یک

قصیده ی نو را می سرود و بقیه در سرودن آن مشارکت می جستند و بدین سان ، حاضران در خواندن ولو یک آیه از قرآن ، به نوبـت شرکت می کردند

تا این که حالی به آن ها دست بدهد و به راست و چپ ، هم گام با خواندن اشعار مدح ، متمایل شوند و خود را حرکت دهند و سپس شیــخ بلند شود

و دیگران نیز قیام کنند و یک حلقه ای تشکیل دهند که شیخ ، قطب و محور آن حلقه باشد و این کلمه را بر زبان جاری سازند: آه ، آه ، آه ... و شیـخ در

میان آنان به حرکت درآید و در هر بار متوجه یکی از آن ها شود و برنامه حســـابی گــرم شود و حرکت ها و ناله ها شبیه به طبــل زدن گردد و برخی در

حرکت هایی جنون آمیز به این طرف و آن طرف جست و خیز کنند و صداها یکنواخت بلند گردد _ که گاهی خیلی رنج آور و خسته کننده است _

تا این که آرام آرام ، آرامش باز گردد و با یک قصیده ی اختتامیه از شیخ پایان پذیرد.

پس همگی می نشینند و سر و دوش شیخ را نثار بوسه های خود می نمایند. من نیز در برخی از این حرکت ها با آنان هم صدا و هم نوا می شدم ،

هرچند به آن قانع نمی شدم و در درون خود احساس یک نوع تناقض می کردم ، چرا که معتقد شده بودم که نباید به غیر خدا توسل جست و لذا ، یک

بار بر زمین افتادم و بسیار گریستم . زیرا که سرگردان و متحیر ، بین دو خط متناقض گرفتار شده بودم؛ یکی خط صوفیان بود که انسان در فضایی روحانی

به سر می برد و در اعماق وجودش زهد و ترس از خدا و نزدیک شدن به او از راه اولیاء و عرفا می نمود ، و دیگری خط وهابیـــت بود که از آن آموخته بودم

که تمام این توسل جستن ها شرک به خداست و هرگز الله این شرک ها را نمی بخشد.

و اگر توسل جستن به پیامبر که رسول خداست فایده ای نداشت ، توسل جستن به اولیاء و عرفا چه ارزشی می توانست داشته باشد؟!

و علی رغم منصب جدید که شیخ به من واگذار کرده بود و مرا نماینده ی خود در قفصه معرفی کرده بود ، در درون خویش قانع نشده بودم و هر چند

تمایلی به روش های صوفیان از خود نشان می دادم و به خاطر اولیای صــالح خداوند برای آنها احترام به سزایی قائل بودم ، با این حال ، گاهی بحث و

مجادله می کردم و به سخن خداوند احتجاج می نمودم که می فرماید:

 « و لا تدع مع الله الها آخر، لا اله الا هو »

و همراه با الله، دعوت به خدای دیگری نکن که نیست خدایی جز او

و اگر کسی پاسخ می داد:

« یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و ابتغوا إلیه الوسیلة »

ای مومنان! تقوای الهی داشته باشید و وسیله ای برای خود بجویید. 


به سرعت جوابش می دادم _ همانگونه که علمای عربستان مرا آموخته بودند _ که وسیله ، همان عمل صالح است ! و به هر حال ، آن دوران را با

اضطراب و تشویش خاطر به سر بردم و گاهی می شد که برخی از مریدان در منزل نزد من می آمدند و همان حلقه های ذکر صوفیان را تا بی گاه از

شب با آنها برگزار می کردیم.

همسایه ها کم و بیش از صداهای ملال انگیز و خسته کننده ای که از گلوهایمان بلند می شد و آه آه می کردیم به ستوه آمده بودند ، ولی خودشان

به من چیزی نمی گفتند و تنها از راه همسرانشان ، به همسرم شکایت می بردند و هنگامی که متوجه این معنی شدم ، از گروهمان خواستم که این

حلقات ذکر را در منزل یکی دیگر از دوستان انجام دهند و عذر آوردم که به مدت سه ماه ، به خارج از کشور مسافرت خواهم کرد.

و بدین سان ، با خانواده و خویشاوندان خداحافظی کردم و به سوی پروردگارم روانه شدم و بر او توکل نمودم که غیر از او خدایی را نمی شناسم.


[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

 «مسافرت موفقیت آمیز» 

 در مصر 

 دوران اقامتم در لیبی چندان طولانی نبود، مگر به مدتی که توانستم ویزایی از سفارت مصر بگیرم و به سرزمین کنانه (مصر) وارد شوم و در آن جا

با بعضی از دوستانم ملاقات کردم و آنها بسیار کمکم کردند و در راه قاهره ، که راهی است طولانی و سه روز و سه شب ادامه دارد، با یک اتومبیل

کرایه ای همراه با چهار کارگر مصری که در لیبی مشغول به کار بودند و اکنون به وطنشان باز می گشتند، به راه افتادیم


در فاصله ی مسافرتمان ، با آنها حرف می زدم و برایشان قرآن می خواندم. آنها هم با من دوست شدند و اظهار محبت کردند و هر یک به نوبه ی خود

از من درخواست کرد که بر او در منزلش وارد شوم. من هم در میان آنان، یکی را انتخاب کردم که نسبت به او احساس آرامش بیشتری می کردم .

زیرا آدم باتقوا و پارسایی بود به نام «احمد» و او هم در پذیرایی من هیچ کوتاهی نکرد. خدایش جزای خیر مرحمت فرماید.



 در هر صورت مدت بیست روز در قاهره اقامت جستم که در ضمن آن، با خواننده ی معروف مصری «فریدالأطرش» ، درساختمانش که مشرف بر نهل

«نیل» بود ، ملاقات کردم. زیرا همانگونه که در مجلات مصری خوانده بودم، آدم با اخلاق و فروتنی است و من هم شیفته ی او شده بودم. ولی بیش

از بیست دقیقه نتوانستم او را زیارت کنم. برای اینکه در حال مسافرت به سوی لبنان بود.
 

و همچنین به دیدار « شیخ عبدالباسط عبد الصمد» قاری معروف قرآن رفتم که به او بسیار علاقمند و شیفته اش بودم . سه روز نزد او ماندم که در آن

میان با دوستان و خویشاوندانش بحث های گوناگونی داشتیم و به علت شهامت و صراحت لهجه ام و اطلاعات عمومی ام خیلی مورد اعجاب و ستایش

آنان قرار گرفتم ؛ چرا که هرگاه از هنر سخن به میان می آمد، همچو خواننده ای می خواندم و هرگاه از زهد و تصوف حرفی زده می شد، یاد آور

می شدم که من خود از گروه « تیجانی » و « مدنی » در تصوف هستم و هنگامی که از غرب می گفتند ، راجع به پاریس و لندن و بلژیک و هلند و ایتالیا

و اسپانیا ، که در خلال تعطیلی های تابستانی بدان جاها رفته بودم ، داستان هایی برایشان نقل می کردم و آنوقت که از حج و خانه ی خدا بحث

می کردند ، ناگهان به آنها می گفتم که من به حج مشرف شده ام و به عمره نیز شرف یاب گشته ام و از جاهایی سخن می گفتم که حتّی یکی از آنها

که هفت بار به خانه ی خدا رفته بود نیز از آن جاها خبری نداشت؛ مانند غار حرا و غار ثور و مذبح اسماعیل.



 و هرگاه از دانش ها و اختراعات صحبت می کردند ، با آمار ها و اصطلاح های علمی آنان را شاد می ساختم و آن موقع که در سیاست وارد می شدند،

با نظراتی که داشتم همه را سرجای خود می نشاندم و گاهی می گفتم : « خدا رحمت کند صلاح الدین ایوبی را که بر خود تبسم کردن را حرام کرده بود

_ چه رسد به خندیدن _ و هنگامی که برخی از نزدیکانش او را سرزنش کردند و به او گفتند : همانا پیامبر همواره لبخند بر لبان مبارکشان

نقش بسته بود
، پاسخ می داد: چگونه می خواهید تبسم کنم ، در حالی که مسجد الأقصی در اشغال دشمنان خداست . نه ، به خدا قسم هرگز

نمی خندم تا این که آن را آزاد سازم و یا در این راه کشته شوم.»
 

و بعضی از علما و شیوخ « الأزهر» در جلساتم حاضر می شدند و از آن همه آیات و احادیثی که از حفظ داشتم و آن همه دلیل و برهانی که می دانستم

و رد خور نداشت ، تعجب می کردند و از من می پرسیدند که فارغ التحصیل کدام دانشگاه هستم و من با غرور ، نام « دانشگاه زیتون » را می بردم که

قبل از « ازهر شریف » تأسیس شده بود و اضافه می کردم که اگر فاطمیین ، دانشگاه الأزهر را بنا نهادند، از « مدینه ی مهدیه ی تونس » راه افتاده بودند.

و همچنین در دانشگاه الأزهر با بسیاری از علما و دانشمندان و اهل فضل آشنا شدم و برخی از کتابهایشان را به من اهداء کردند.



 روزی در دفتر یکی از مسولین « دانشگاه الأزهر » بودم که ناگهان یکی از اعضای شورای انقلاب مصر وارد شد و او را دعوت کرد که در گردهمایی مسلمانان

و اقباط (مسیحیان) و در بزرگترین شرکت های مصری مربوط به راه آهن قاهره ، حضور به هم رساند که در اثر کارشکنی هایی که پس از جنگ حزیران واقع

شده بود، این گردهمایی به وقوع می پیوست و او نیز حاضر نشد به رفتن، مگر اینکه مرا با خود ببرد. من هم در جایگاه مخصوص ، میان آن عالم ازهری و

پدر شنوده ( کشیش مسیحی ) نشستم و از من خواستند تا در جمع حاضرین سخنرانی کنم . من هم بدون هیچ مشقتی ، و طبق معمول که در

مسجدها و مراکز فرهنگی در کشورم سخنرانی می کردم ، در آنجا سخنرانی ایراد نمودم.
 

درهرصورت ، غرض از نقل این داستان این است که احساس بزرگی به من دست داده بود و تا اندازه ای خود را مغرور می دیدم و چنین می پنداشتم

که راستی من یک دانشمند و عالم هستم. و چرا نباشم که علمای ازهر گواهی می دادند و از آنها یکی به من گفته بود : « تو باید در این جا ، در

الأزهر باشی.»
و آنچه بیشتر مورد افتخار و غرور من شده بود ، این بود که رسول خدا به من اجازه داده بود چیزهای به جا مانده از وی را زیارت کنم!

همچنان که مسول مسجد امام حسین در قاهره چنین ادعا کرد و مرا به تنهایی وارد اتاقی نمود که گشوده نمی شد ، مگر به دست وی؛ و آنگاه در

را پشت سر من بست و گنجه ی مخصوص را باز کرد و پیراهن پیامبر را بیرون آورد . من هم آن را بوسیدم و چیزهای دیگری نیز که ادعا می کرد از

پیامبر به جای مانده به من نشان داد.



 و من از آنجا بیرون رفتم ، درحالی که از شدت شوق می گریستم که پیامبر شخصا به من چنین لطف و عنایتی داشته است ، به ویژه این که مسول

از من درخواست پولی نکرد، بلکه ممانعت ورزید و پس از اصرار من ، پول اندکی برداشت و مرا تهنیت گفت و بشارت داد که نزد رسول اکرم (ص)

پذیرفته شده ام.
 

و شاید این حادثه در نفسم تأثیر زیادی گذاشته بود که چندین شب متوالی ، با دقت زیادی به این سخنان وهابیان می اندیشیدم که می گویند پیامبر

از دنیا رفت و امرش مانند دیگر مردگان تمام شد و در نتیجه ، هرگز این تفکر غلط خوشایندم نبود ، بلکه یقین کردم که این عقیده واهی و بی ارزش

است . زیرا اگر شهیدی در راه خدا کشته شده مرده نیست ، بلکه زنده است و نزد خدایش روزی می خورد، چه رسد به سیّد اولین و آخرین!

و این احساس تقویت گشت و روشن تر شد ، از آنچه در گذشته ی زندگی ام از تعلیمات صوفیان دریافته بودم که برای اولیاء و شیوخ خود

صلاحیت تصرف و تأثیر در مجاری امور زندگی قائلند و معترفند که خدای یگانه این صلاحیت را به آنان ارزانی داشته است، زیرا او را می پرستیدند و از او اطاعت

می کردند و به آنچه نزد اوست چشم دوخته اندو مگر نه خداوند در حدیث قدسی می فرماید:



 « بنده ام ، اطاعتم کن ، تو را مانند خودم قرار می دهم که به هرچه بگویی « کن » انجام پذیرد.» 

 و بدین سان ، کشمکشی در درونم آغاز شد و اقامتم را در مصر به اتمام رساندم ، پس از آن که در آخرین روزها ، به زیارت مساجد گوناگون رفتم و در

همه ی آنها نماز گزاردم ، از مسجد مالک گرفته تا ابوحنیفه و تا مسجد شافعی و احمد بن حنبل ، و از آن جا تا مسجد حضرت زینب و امام حسین(ع) .

و همچنین ، به زیارت مرکز تیجانی ها ، « الزاویه التیجانیه » رفتم و از آن جا داستان های زیادی دارم که شرحش طولانی است و مبنایم در این کتاب ،

برخلاصه گویی و اختصار است.
 
[align=left]ادامه دارد ... 
 «5» 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

 « دیدار در کشتی » 


 در تاریخ مقرر ، توسط یک کشتی مصری که به بیروت مسافرت می کرد، روانه ی آن دیار شدم و هنگامی که روی تختخواب مخصوص خودم

_ در کشتی _ قرار گرفتم ، احساس خستگی زیادی _ چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی _ کردم و لذا ، مدت کمی خوابیدم و درحالی که

کشتی دو ساعت یا سه ساعت بیشتر نبود که راه افتاده بود، با صدای همسایه ام از خواب بیدار شدم که می گفت :
 

 « برادر! گویا خیلی خسته ای ؟!»

گفتم :
آری! مسافرت از قاهره به اسکندریه خسته ام کرد و چون می خواستم سر وقت به کشتی برسم لذا ،

دیشب جز اندکی از وقت، نخوابیدم.
 


 از لهجه اش فهمیدم که مصری نیست. لذا ، کنجکاوی ام مرا وا داشت که بیشتر با او آشنا گردم و به هر حال ، فهمیدم که «عراقی» است و

استاد دانشگاه بغداد و نامش « منعم » است و به قاهره آمده است تا رساله ی دکترای خود را تقدیم « دانشگاه الازهر» نماید.

با هم صحبت از مصر و جهان عربی و اسلامی کردیم و از شکست اعراب و پیروزی صهیونیسم با هم درد دل کردیم . من به مناسبت بحث گفتم

که علت شکست اعراب، اختلاف اعراب و مسلمانان است که به صورت دولت های کوچک و طایفه ها و مذهب های مختلف درآمده اند و لذا ،

هرچند عددشان هم زیاد باشد، نه وزنه ای دارند و نه در نظر دشمنان ارزشی!



و از مصر و مصری ها زیاد با هم گفتگو کردیم و هر دو در علت های شکست متفق القول بودیم و من اضافه کردم که خودم جداً مخالفم با این

تقسیم بندی هایی که استعماردر میان ما ایجاد کرد تا به آسانی ما را به ذلت و اسارت وا دارد و هنوز ما بین مالکی ها و حنفی ها اختلاف قائلیم

و داستان اسف انگیری را برایش نقل کردم که وقتی وارد مسجد ابوحنیفه در قاهره شده بودم برایم رخ داده بود و بدین گونه بود که با آنها نماز عصر

را به جماعت خواندم و با تعجب مواجه شدم با شخصی که در کنار من بود و پس از تمام شدن نماز ، با خشم رو به من کرده ، گفت : « چرا در نماز

دست هایت را روی هم نگذاشتی ( تکتف نکردی)؟» من با ادب و احترام پاسخ دادم که
مالکی ها به آن قائل نیستند و من هم مالکی هستم .  
 او گفت : « پس به مسجد مالک برو در آن جا نماز بخوان !» و لذا ، از آن جا با ناراحتی و خشم بیرون آمدم و این رفتار مرا به شگفتی حیرت انداخت.

ناگهان استاد عراقی لبخندی زد و به من گفت که او شیعه است . از شنیدن این خبر سراسیمه شدم و با بی اعتنایی به او گفتم :

اگر می دانستم شیعه ای ، هرگز با تو صحبت نمی کردم ! 

گفت : چرا؟

گفتم : برای آن که شما مسلمان نیستید. زیرا علی بن ابی طالب را می پرستید و خوبان و میانه رو های شما که خدا را می پرستند ،

رسالت و پیامبری حضرت محمّد (ص) را قبول ندارند و جبرئیل را ناسزا می گویند و معتقدند که او به امانت الهی خیانت ورزید و به جای

این که رسالت الهی را به علی برساند ، به محمّد رساند!



 و همین طور سلسله وار به این حرف ها ادامه دادم که دوستم گاهی تبسم می کرد و گاهی هم « لا حول و لا قوة الا بالله » می گفت .

و پس از این که سخنانم تمام شد ، دوباره از من پرسید:
شما معلم هستید و شاگردان را درس می دهید؟ گفتم : آری . گفت : اگر معلمان

چنین طرز تفکری دارند ، عامه ی مردم که از فرهنگ تهی می باشند ، هرگز مورد ملامت نباید قرار بگیرند.
 

گفتم : قصدت چیست؟

گفت : معذرت می خواهم . شما این ادعاهای دروغین را از کجا آورده اید؟

گفتم : از کتابهای تاریخ و از آنچه نزد تمام مردم ، مشهور و معروف است.

گفت : مردم را به خودشان وا گذار . ولی بگو در چه کتاب تاریخی این مطالب را خوانده ای ؟

 من هم شروع کردم نام کتاب های زیادی را بردن ، مانند « فجر الإسلام » و کتاب « ضحی الإسلام » و کتاب « ظهر الإسلام » ، نوشته ی

احمد امین و دیگر کتاب ها .
 

گفت : چه وقت سخن احمد امین در مورد شیعیان مستند می باشد ؟ وانگهی ، اگر شما واقعا در پی عدالت و واقعیت هستید، باید مطلب

خود را از کتاب های اصیل و معروف آنان دربیابید.


گفتم : چگونه می توان در مورد مطلبی که زبانزد خاص و عام است به حقیقت رسید؟!

گفت : خود احمد امین هم به زیارت عراق آمده بود و من در میان استادانی بودم که در نجف با او ملاقات کردیم و هنگامی که نسبت به سخنانش

در مورد شیعیان به او اعتراض کردیم ، با پوزش گفت : متاسفانه من چیزی درباره ی شما نمی دانستم و هرگز با شیعیان تماسی نداشتم و این

نخستین بار است که شیعیان را ملاقات می کنم.



 به او گفتیم : این عذر بدتر از گناه است . چطور از ما هیچ چیز نمی دانستی و هرچه از آن بدتر نبود ، درباره ی ما نگاشتی ؟!

آنگاه اضافه کرد : برادرم ! ما اگر با استناد به قرآن کریم ، اشتباهات و خطاهای یهود و نصاری را بیان کنیم ، هرچند که قرآن برای ما بهترین استدلال

و برهان است ، ولی آنها نمی پذیرند و هنگامی حجت را بر آنان کامل می کنیم که خطاهایشان را از لا به لای کتاب هایی که به آنها عقیده دارند ،

روشن سازیم و این از باب « و شهد شاهد ٌ من اهلها » است .



سخنانش مانند آب زلال بر قلب تشنه ام فرو ریخت و ناگهان خود را یافتم که چگونه از انتقاد کننده ی کینه توزی مبدل شدم به پژوهش گر گم کرده ای .

زیرا در مقابل منطقی متین و استد لالی محکم قرار گرفته بودم و چاره ای نداشتم جز این که با کمال تواضع و فروتنی ، به او بگویم :

 پس شما هم از کسانی هستید که پیامبر ما ، حضرت محمّد را قبول دارند؟

گفت : آری ، و تمام شیعیان هم مثل من هستنند و بر تو نیست جز این که خود تحقیق کنی تا به حقیقت دست یابی و این قدر نسبت به برادران

شیعه ات گمان بد مبر . چرا که بعضی از گمان ها ، گناه است « إن ّ بعض الظن ّ اثم »
و آنگاه افزود :

 اگر واقعا می خواهی به حقیقت پی ببری و با چشمان خود آن را بیابی و با قلبت بیازمایی ، پس من تو را به زیارت عراق و تماس با علمای شیعه و

عوامشان دعوت می کنم و آنگاه است که به دروغ های دشمنان و مغرضان و کینه توزان برسی .
 

گفتم : آرزوی من این است که روزی از روزها به عراق روم و از نزدیک ، آثار مشهور اسلامی را که عباسیان ، خصوصا هارون الرشید ، آنها را به

جای گذاشتند ، شناسایی نمایم . ولی :

 اولا ، امکانات مادی محدودی دارم که برای ادای عمره کنار گذاشته ام .

ثانیا ، گذر نامه ای که همراه دارم اجازه نمی دهد و ارد عراق شوم .
 


گفت : اولا من که تو را به عراق دعوت می کنم ، معنایش این است که خود متکفل و عهده دار تمام مصارف سفرت از بیروت به بغداد و بالعکس ،

و همچنین اقامتت در عراق می شوم . تو مهمان منی و بر منزل من وارد خواهی شد . وانگهی ، در مورد گذر نامه ات که با آن نمی توانی به

عراق بیایی ، بدون گذرنامه هم این امر ممکن است . ما در هر صورت تا به بیروت برسیم ، دنبال ویزا برای دخول به عراق می رویم .

 
از این بابت خیلی خوشحال شدم و به دوستم وعده دادم که روز بعد _ ان شاء الله _ پاسخش را خواهم داد .  

[align=left]ادامه دارد ... 
 «6» 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

( ادامه ... )

 از اتاق خواب بیرون آمدم و بر فراز کشتی رفتم تا هوای تازه ای استشمام کنم ، در حالی که به این فکر جدید فرو رفته بودم و

عقل خود را به دریایی سپرده بودم که آفاق را پر می کرد و خدای سبحان را سپاس و ستایش می گفتم که جهان را آفرید و چه

خوب آفرین و همچنین خدای را حمد و سپاس می گفتم که مرا تا این مکان آورد و از او می خواستم که مرا از بدی ها و مردم بد

حمایت کند و از هر خطا و لغزشی نگاه دارد .



کم کم افکارم مرا بدان جا رساند که فیلمی از تمام حوادثی که بر من گذشته است

، و خوشبختی هایی که از دوران طفولیتم تا آن روز چشیده ام، و آینده ی بهتری که به آن چشم دوخته ام، در برابر چشمانم بگذرد

و احساس می کردم که گویا خداوند و پیامبرش مرا با عنایت خاص خود احاطه کرده اند و روی خود را به طرف مصر برگرداندم و برای

_ آخرین بار _ در حالیکه برخی از کرانه هایش هنوز به چشم می خورد _ آن سرزمین را با عزیزترین یادگارهایش وداغ گفتم و دگر بار

سخنان تازه ی این شخص شیعی را با خود بازگو کردم و به هر حال ، مرا بسیار خرسند می نمود ، زیرا از کودکی در فکرم بود

روزی به زیارت عراق بروم ؛ آن کشوری که در ذهنم چیزهای زیادی برای آن ترسیم کرده بودم ، از بارگاه هارون الرشید گرفته تا

« دارالحکمة » مأمون که در دوران پیشرفت تمدن اسلامی ، شیفتگان علوم گوناگون از غرب به آن جا روی می آوردند. و از این ها

که بگذریم ، عراق سرزمین قطب ربانی و شیخ صمدانی ، سرورم ، عبدالقادر گیلانی است که آوازه اش دنیا را فرا گرفته و طریقه اش

روستاها را نیز در بر گرفته و همتش همت ها را بالاتر رفته و اینک عنایتی دیگر از خدای بزرگ است که این آرزو نیز تحقق یابد.



و شروع به خیال پردازی و شنا کردن در دریای اوهام و آرزوها کردم که ناگهان صدای بلند گوی کشتی مرا به خود آورد که مسافران را

برای صرف شام به رستوران دعوت می کرد ، به آن سوی رفتم ، درحالیکه مردم را می دیدم که مانند همیشه در گردهمایی ، ازدحام

می کنند و هر کس مایل است پیش از دیگری وارد شود و سرو صدا و داد و قال زیاد است که ناگهان آن شخص شیعی پیراهنم را گرفت

و با مهربانی مرا به عقب کشاند و گفت : بیا ، برادر ! خودت را به زحمت نیانداز . پس از این بدون زحمت شام می خوریم و من بسیار دنبال

تو گشتم که تو را پیدا کنم .


آنگاه پرسید: آیا نماز خوانده ای ؟ گفتم : هنوز نخوانده ام.

گفت : پس بیا با هم نماز بخوانیم . سپس برای غذاخوردن برویم و در آن وقت حتما ازدحام جمعیت تمام شده است.


نظرش را پسندیدم و در جای خلوتی رفتیم که من وضو بگیرم و او را برای نماز خواندن جلو انداختم که آزمایشش کنم چگونه نماز

می خواند ، و آنگاه خودم نماز را اعاده کنم . ولی تا او بلند شد و نماز مغرب را شروع کرد و به قرائت و دعا پرداخت ، نظرم تغییر

کرد ، تا آن جا که خیال کردم پشت سر یکی از اصحاب بزرگوار پیامبر _ که بسیار در باره ی ورع و تقوایش سخن ها شنیده ام _

مشغول نماز خواندنم.



پس از تمام شدن نماز ، بسیار دعا و تعقیب نماز خواند که قبل از آن چنین دعاهایی را نه در کشور خودم و نه در سایر کشورها شنیده

بودم و هنگامی که بر پیامبر و آلش درود می فرستاد ،احساس آرامش و اطمینان خاطر می کردم. پس از نماز ، آثار گریه در دیدگانش

هویدا بود و او را دیدم که دست دعا به سوی خدا دراز کرده ، درخواست هدایت برای من می کرد.



با هم به سوی رستوران روانه شدیم _ که از غذا خوردن خالی شده بود _ و وقتی داخل رستوران شدیم ، تا مرا وادار به نشستن نکرد،

خود ننشست . دو بشقاب غذا برایمان آوردند که دیدم بشقاب خود را با بشقاب من عوض کرد ، زیرا گوشتی که در بشقاب من بود کمتر

از بشقاب او بود و بسیار اصرار می ورزید که بپذیرم ، گویا که من مهمانش هستم و با من بسیار با مهربانی و ملاطفت سخن می گفت

حتی در مورد غذا خوردن و آب نوشیدن و آداب سفره ، روایت هایی بر من القا کرد که قبلا هرگز نشنیده بودم.



اخلاقش مرا به شگفتی وا داشته بود . نماز عشا را نیز پشت سرش به جماعت خواندم و این قدر با دعا این نماز را طولانی کرد که مرا به

گریه انداخت و از خدا خواستم نظرم را نسبت به او تغییر دهد، چرا که برخی گمان ها گناه است ؛ ولی کسی چه می داند؟

و به خواب رفتم ، در حالی که عراق و هزار و یک شب آن را در خواب می دیدم و با صدایش برای نماز صبح از خواب برخاستم. با هم نماز

خواندیم و نشستیم و از نعمت های الهی بر مسلمانان سخن گفتیم.



دوباره به خواب رفتم و هنگامی که بیدار شدم ، او را در کنار رختخوابم دیدم که تسبیح در دست ، نشسته و خدا را یاد می کند . از این

بابت خیلی نسبت به او مطمئن و خوش بین شدم و احساس آرامش کردم و از خدا طلب آمرزش برای خودم نمودم .

هنگامی که در رستوران مشغول غذا خوردن بودیم ، ناگهان بلندگو خبر نزدیک شدن به کرانه های لبنان را می داد و می گفت که پس از

دو ساعت در بندر بیروت لنگر خواهیم انداخت . از من پرسید:
آیا خوب اندیشیدی و به نتیجه رسیدی ؟ گفتم : اگر خدا خواست و

توانستیم ویزای ورود به عراق را به دست بیاوریم، هیچ مانعی نیست و از بابت دعوتش تشکر کردم.



آن شب را در بیروت به سر بردیم و از بیروت به دمشق روانه شدیم و به محض ورود ، سری به سفارت عراق زدیم و به سرعتی که هرگز

تصورش را نمی کردم ، ویزا دریافت نموده و از آن جا خارج شدیم ، درحالی که به من تبریک می گفت و خدا را از این بابت ستایش می کرد.
 

[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

  « زیارت عراق ، برای نخستین بار »


با یکی از ماشین های « شرکت جهانی نجف » ، که خیلی بزرگ و کولر دار بود ، از دمشق به سوی بغداد راه افتادیم و

وقتی به بغداد رسیدیم ، درجه ی حرارت هوا 40 درجه بود . فورا با هم به خانه اش در محله ی « العقال » ، که جای

زیبایی بود ، رفتیم . وارد منزل کولر دار شدم و استراحت کردم. او نیز یک پیراهن بلندی برایم آورد که آنرا «دشداشه»

می نامیدند. میوه و غذا آورد ، و یک یک افراد خانواده اش بر من _ با کمال ادب و احترام _ وارد شدند و سلام کردند و

پدرش به گونه ای با من معانقه کرد که گویا قبلا مرا می شناخته است . ولی مادرش ، در حالی که عبای سیاهی در

بر داشت ، دم در ایستاد و از همانجا سلام و خوش آمد گفت و دوستم معذرت خواهی کرد که مادرش به من دست

نمی دهد ، زیرا از نظرشان این دست دادن به نامحرم حرام است . من بیشتر شگفت زده شدم و به خودم گفتم: ما

این ها را به خروجی از دین متهم می کنیم در حالی که خیلی بیش از ما مقید به احکام دین هستند.



من در خلال آن چند روزی که با او همسفر بودم ، بزرگواری و جوانمردی و عزت نفس و کرامت انسانی و شهامت را در

او یافتم . پارسایی و تواضعی از او دیدم که قبلا در هیچ کس ندیده بودم و احساس کردم که غریبه نیستم و گویا در

منزل خودم می باشم.



شب به پشت بام رفتیم که در آن جا برای خواب فرش انداخته بودند ، ولی من تا مدت ها بیدار ماندم و با شگفتی از

خود می پرسیدم _ و گاهی به زبان می آوردم _ که من خوابم یا بیدار؟ آیا به راستی من در بغداد ، در کنار قبر مولایم ،

عبدالقادر گیلانی می باشم؟



دوستم خنده کنان از من پرسید : تونسی ها درباره ی عبد القادر گیلانی چه می گویند؟ من شروع کردم به تعریف

کردن داستان هایی از کرامت ها و معجرات او که برایمان روایت می کردند و از مقامات والایی که به نامش در سراسر

دیار ما ، ضریح ها و ساختمان ها ساخته اند و این که او قطب دایره ی امکان است و اگر محمّد و سرور و سالار

پیامبران می باشد ، همانا عبدالقادر سرور اولیاء است و پیامبر او را برتمام اولیاء مقدم دانسته و او است که گفته

« همه ی مردم هفت بار گرداگرد خانه طواف می کنند و اما من ، خانه گرداگرد خیمه ها و چادرهایم طواف می کند » !!



و تلاش می کردم او را قانع سازم که شیخ عبدالقادر نزد برخی از مریدان و محبانش آشکارا می آید و بیماری هایشان

را درمان می کند و گره هایشان را می گشاید و فراموش کردم یا خود را به فراموشی زدم در مورد عقیده ی وهابیان

که به آن نیز متاثر شده بودم و همه ی این ها را شرک می دانستند ، و هنگامی که چندان احساس و شوقی در

دوستم نیافتم ، تلاش کردم که خود را قانع کنم به این که آنچه گفته بودم درست نبوده و از نظر او در این باره پرسیدم.

دوستم در حالی که می خندید، پاسخ داد :
امشب را بخواب و استراحت کن . زیرا در مسافرت خیلی خسته شده ای

و ان شاء الله فردا به زیارت شیخ عبدالقادر می رویم.



من از این حرف به قدری خوشحال شدم که می خواستم پرواز نمایم و آرزو می کردم که ای کاش همان لحظه فجر

طالع می شد . ولی به هر حال ، خیلی خسته بودم و به خواب عمیقی فرو رفتم تا این پرتو آفتاب مرا بیدار ساخت و

نمازم قضا شد و دوستم به من گفت که چندین بار می خواسته مرا بیدار کند ، ولی فایده ای نداشته ، لذا ، مرا رها

کرده تا خوب استراحت نمایم.



« عبدالقادر گیلانی و امام موسی کاظم (ع) »


پس از صرف صبحانه ، به در حرم شیخ رسیدیم و مقامی را دیدم که سال ها آرزوی زیارتش را داشتم و نا خودآگاه دوان

دوان وارد حرم شدم . گویا شوق دیدار، عقل از سرم ربوده بود و خود را می پنداشتم که الان در آغوش شیخ قرار می گیرم !

دوستم هم به دنبال من می آمد و هر جا می رفتم ، پشت سرم بود.

در میان زائرانی که مانند زائران خانه ی خدا ازدحام کرده بودند ، گم شدم . برخی را دیدم که تکه هایی از حلوا پرتاب

می کردند و زائران برای گرفتن حلوا می شتافتند و من هم به سرعت دو قطعه حلوا برداشتم که یکی را فورا برای

تبرک در دهان گذاشتم و دیگری را برای یادگاری در جیبم پنهان کردم.



آنجا تا توانستم نماز خواندم و دعا کردم و آب می نوشیدم که گویی آب زمزم است . و از دوستم درخواست کردم

انتظار بکشد تا کارت پستال هایی که عکس حرم شیخ عبدالقادر با گنبد سبزش بر آن نقش بسته خریداری نمایم و

آنها را برای دوستانم به تونس بفرستم و می خواستم به دوستان و فامیلم بفهمانم که من به آن درجه از مقام و

منزلت رسیده ام که به بارگاه شیخ مشرف شده ام ، جایی که هرگز آنها به آن نرسیده اند.



پس از آن ، در یکی از رستوران ها ی مردمی در وسط پایتخت ، ناهار را صرف کردیم . آنگاه دوستم مرا با یک ماشین

تاکسی به « کاظمین » رساند و من این اسم را برای اولین بار بود که از زبان دوستم می شنیدم . تا بدان جا رسیدیم

و از ماشین پیاده شدیم ، خود را همراه با توده های بزرگ مردم یافتم که در همان مسیر قدم بر می دارند و به همان

جا حرکت می کنند . زن ها ، مردها ، و کودکان ، در حالی که چیزهایی با خود حمل کرده اند ، در حال حرکت به آن

سوی هستند . به یاد ایام حج افتادم ؛ در حالی که خود نیز نمی دانستم به کجا دارم می روم . تا این که گنبد و مناره

هایی طلایی که شعاعش دیدگان را می ربود ، نمایان شد و فهمیدم که این یکی از مساجد شیعیان است . زیرا قبلا

شینده بودم که شیعیان ، مساجد خود را با طلا و نقره که اسلام آن ها را حرام کرده مزین می نمایند و احساس نوعی

سنگینی در داخل شدن به آن مسجد به من دست داد ولی برای این که مراعات دوستم را کرده باشم ، نا خود آگاه

دنبال او راه افتادم.



از اولین در که وارد شدیم، پیرمردان را دیدم که دست به در می مالند و آن را می بوسند ، خود را مشغول خواندن

تابلوی بزرگی کردم که در آن نوشته شده بود: « دخول زنهای بی حجاب ممنوع است » و روایتی از امام علی (ع) نیز

نوشته شده بود که می فرماید:



« روزی بر مردم بیاید که زن ها ، لخت و برهنه از خانه بیرون بروند...» تا آخر حدیث .


به حرم رسیدیم ، در حالی که دوستم « اذن دخول » می خواند و من به در نگاه می کردم و از آن طلا ها و نقش و نگار

ها و آیات قرآن که به صورتی زیبا نوشته شده بود ، شگفت زده شده بودم .

دوستم وارد شد و من هم پشت سرش با احتیاط راه افتادم و در فکرم ، اسطوره های زیادی که در مورد تکفیر شیعه

در کتاب ها خوانده بودم جریان داشت و در داخل حرم ، آینه کاری ها و نوشته ها و نقش و نگارها و زینت هایی دیدم که

هرگز به گمانم هم نمی آمد و خیلی بهت زده شدم هنگامی که خود را در عالمی دیگر یافتم ؛ عالمی که نه با آن انس

داشتم و نه آن را از قبل می شناختم و هر از چند گاه با تنفر به آنهایی که دور ضریح می گشتند و گریه و زاری می کردند ،

و آن را غرق بوسه می نمودند ، می نگریستم و برخی را می دیدم که کنار ضریح ایستاده و نماز می گزارند .



در آن بین ، روایتی از حضرت رسول (ص) به یادم افتاد که می فرماید:

خدا لعنت کند یهود و نصاری را که قبرهای اولیاء و بزرگانشان را در مسجد قرار دادند !!

و از دوستم دور شدم . در حالی که او تا وارد شد ، اشک از دیدگانش سرازیر شد و به شدت گریست . من او را به

حال خود رها کردم و کنار ضریح آمدم که آن تابلویی را که بر ضریح نصب بود بخوانم . تابلو که عبارت از زیارت نامه بود ،

خواندم . ولی بسیاری از نام هایی که در آن به کار رفته بود نشناختم و درک نکردم . به کناری رفتم و برای ترحم بر

صاحب آن قبر فاتحه ای خوانده و گفتم:



« خدایا ، اگر این میت از مسلمین است ، پس تو او را رحم کن . زیرا تو از من بیشتر می دانی! »


دوستم به من نزدیک شد و آهسته در گوشم گفت :« اگر حاجتی داری ، در این مکان از خدا بخواه . زیرا او را باب

الحوائج می نامیم.
» ولی من _ که امیدوارم خدایم ببخشد _ هیچ اهمیتی به سخنش ندادم . تنها نگاه به پیرمردان

می کردم که بر سرهای خود عمامه های سیاه یا سفید گذاشته بودند و آثار سجود در پیشانیشان بود و آنچه بر هیبت

آنها می افزود ، محاسن درازشان بود که بوهای خوشی از آنها به مشام می رسید و نگاه های تند و با هیبتی می کردند

و تا یکی از آن ها وارد می شد، بی اختیار می گریست .



ناگاه به خود آمدم و از خویشتن پرسیدم : آیا این همه اشک ها دروغین است؟! آیا ممکن است این پیرمردان و

سالخوردگان ، ره اشتباه و خطا پیموده باشند ؟!


با تحیر و نگرانی از آن جا خارج شدم ، درحالی که دوستم را می دیدم مواظب است که عقب عقب راه برود ، نکند به

امام بی احترامی شود.

از او پرسیدم :
صاحب این حرم کیست ؟

گفت : امام موسی کاظم (ع)

گفتم : امام موسی کاظم (ع) دیگر کیست؟

گفت : « سبحان الله ! شما برادران اهل سنت ما ، مغز را رها کردید و به پوست چسبیدید.»

با ناراحتی و غضب گفتم : چه می گویی؟ چطور ما مغز را رها کرده و به پوست تمسک جستیم؟ مرا آرام کرد و گفت :

برادرم ! تو از وقتی که به عراق آمده ای ، همواره از عبدالقادر گیلانی سخن می گویی. این عبدالقادر گیلانی کیست

که تو را این گونه شیفته و مجذوب خود کرده است؟


فورا و با کمال غرور پاسخ دادم : او از ذریه ی رسول الله (ص) است ! و اگر پیامبری بعد از محمّد بود ، همانا عبدالقادر

گیلانی ، رضی الله عنه بود!


گفت : ای برادر سماوی ! آیا از تاریخ اسلام هم چیزی می دانی؟

بدون تردید گفتم : آری! ولی در حقیقت از تاریخ اسلام نه کم می دانستم و نه زیاد. زیرا معلمان و استادان ، همواره

ما را از خواندن تاریخ منع می کردند و ادعا می کردند که این تاریخ سیاه تاریکی است و هیچ فایده ای در خواندنش نیست .



به عنوان نمونه ، یادم می آید که استاد متخصص در علم بلاغت ، وقتی ما را درس بلاغت می داد، اتفاقا روزی نوبت

به « خطبه ی شقشقیه » از « نهج البلاغه » امام علی رسید . من و دیگر شاگردان از خواندنش مات و متحیر ماندیم

که حضرت چه می گوید . من جرات کرده و سوال نمودم که آیا این خطبه واقعا از سخنان حضرت علی (ع) است؟

استاد گفت : « آری ، بدون شک. و کیست غیر از علی که چنین با فصاحت سخن بگوید؟ و اگر این سخنان علی کرّم

الله وجهه نبود ، بی گمان علمای مسلمین ، امثال شیخ محمد عبده ، مفتی بزرگ مصر ، این قدر اهمیت به شرح و

تفسیر آن نمی دادند ؟ »



آنگاه گفتم : در این جا که حضرت علی ، ابوبکر و عمر را متهم می کند که حقش را در خلافت غصب کردند !

ناگهان استاد به قدری عصبانی شد و مرا به شدت نهیبی زد که بس کن ! و تهدیدم کرد اگر یک بار دیگر چنین سوالی

کنم ، مرا از مجلس درسش طرد کند و بیرون بیندازد ، و اضافه کرد:« ما درس بلاغت می دهیم، نه درس تاریخ . و

اصلا ما را چه کار با تاریخی که صفحاتش سیاه است از فتنه ها و جنگ های خونین بین مسلمانان و همچنان که

خداوند شمشیرهای ما را از خون های آنان پاک گردانیده ، بر ما است که زبان هایمان را از ناسزا گفتن به آنان پاک سازیم !! »



من آن روز اصلا قانع نشدم و کینه ی آن معلم را به دل گرفتم که چگونه ما را درس بلاغت می دهد ، بی آنکه معانی

اش را بیاموزد ، و چندین بار کوشش کردم که تاریخ اسلام را مطالعه کنم ، ولی امکانات و کتابهای لازم در اختیارم نبود

و هرگز نیافتم که یکی از استادان و علمای ما برای آن اهمیت قائل شود .

گویا با هم تبانی کرده بودند که صفحه اش را تا کنند و هرگز در آن ننگرند و چنین است که نمی یابی کسی را _ در آن

دیار
_ که یک دوره ی کاملی از تاریخ داشته باشد.
 
[align=left]ادامه دارد .... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

( ادامه ...)

 لذا ، وقتی دوستم از من سوال کرد که از تاریخ چیزی می دانم ، من نیز خواستم با او جدال و مخالفتی کرده باشم ، از این روی گفتم: آری ،

ولی زبان حالم می گفت :

می دانم که آن تاریخی ، سیاه و تاریک است و هیچ فایده ای در آن نیست ، جز فتنه ها و کینه ها و تناقضات که چه فراوان در آن یافت می شود. 
گفت : آیا می دانی عبدالقادر گیلانی کی زاییده شد و در چه دورانی؟

گفتم : ظاهرا در قرن ششم یا هفتم باشد.

گفت : بین او و پیامبر چند قرن فاصله است؟

گفتم : شش قرن

گفت: اگر در هر قرنی ، دو نسل _ علی اقلّ تقدیر _ بیایند ، نسبت عبدالقادر با پیامبر ، نسبت فرزند با جد دوازدهمینش است .

گفتم : آری ، همینطور است.

گفت: پس این موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین ، و حسین هم فرزند زهرا است .

نسبتش به پیامبر فقط پس از چهار نیا می رسد، یعنی جد چهارمش پیامبر است و به عبارت دیگر، او از متولدان قرن دوم هجری است .

حالا خود بگو کدام یک از این دو به رسول خدا نزدیکترند ، موسی یا عبدالقادر؟


بدون هیچ فکری گفتم: معلوم است که این نزدیکتر می باشد ، ولی چرا ما نه او را می شناسیم و نه تاکنون نامش را شنیده ایم؟

گفت : همین مورد بحث ما است. و برای همین است که _ با عرض معذرت _ به شما گفتم که شماها مغز را کنار گذاشتید و به پوست توسل جستید!

و همچنان با هم صحبت می کردیم و گاهی می ایستادیم و گاهی راه می رفتیم ، تا اینکه به یک آموزشگاه علمی رسیدیم که در آنجا طلبه ها

و اساتید بودند و با هم تبادل نظرات و آراء می کردند و بحث علمی می نمودند .

[align=center]در آنجا نشستیم و او با دقت به حاضرین می نگریست ، گویا با یکی از آنان وعده ای داشت ، در هر صورت یک نفر آمد و برما سلام کرد و من فهمیدم که

او دوستش در دانشگاه است . از او درباره ی شخصی پرسید که از پاسخ ها دریافتم آن شخص باید استاد دانشگاه باشد و به زودی می آید.

در همان بین دوستم به من گفت: من که تو را به این جا آوردم ، می خواهم به دکتری که متخصص در مباحث تاریخی است ، معرفی ات کنم .

او استاد تاریخ در دانشگاه بغداد است و رساله ی دکترایش ، بحثی است که درباره ی عبدالقادر گیلانی نوشته و به خواست خدا ، برای تو

مفید خواهد بود . زیرا من متخصص در تاریخ نیستم.
 

شربت خنکی آشامیدیم تا این که دکتر رسید و دوست من پس از سلام بر او ، مرا به او معرفی کرد و از او درخواست نمود خلاصه ای از تاریخ

عبدالقادر گیلانی را برای من بازگو کند و خود اجازه گرفت که برود و به بعضی از کارهایش رسیدگی کند.

دکتر نوشابه برای هر دومان طلبید و از اسم و وطن و شغلم سوال کرد و همچنین از من خواست راجع به معروفیت عبدالقادر گیلانی در تونس

برایش تعریف کنم.

من هم هرچه در این زمینه می دانستم بازگو کردم ، تا آنجا که گفتم: مردم ما معتقدند که پیغمبر در شب معراج بر دوش عبدالقادر سوار بود و

آن گاه که جبرئیل از ترس سوختن بالاتر نرفت ، پیامبر رو به عبدالقادر کرد و گفت :


 « پای من بر دوش تو است و پای تو بر دوش تمام اولیاء تا روز قیامت است !» 


دکتر با شنیدن این سخن ، خنده ی فراوانی کرد و من ندانستم از این روایت ها می خندید یا بر این استاد تونسی که در حضورش نشسته بود!

و پس از بحثی کوتاه راجع به اولیاء و بندگان شایسته ی خدا ، گفت : در طول هفت سال که به لاهور ( پاکستان ) و ترکیه و مصر و انگلستان و هر

جا که کتاب های خطی و نوشته جات منسوب به عبدالقادر گیلانی وجود دارد ، مسافرت کرده و بر تمام آنها مطلع شده و از آنها فتوکپی گرفته ام

و در هیچ یک ثابت نشده است که عبدالقادر گیلانی از نسل رسول الله است . تنها مدرکی که هست ، یک بیت شعر می باشد که منسوب به

یکی از نوه هایش است و در آن ادعا می کند که « جد من رسول الله است » که علما آن را جعل بر این روایت می کنند که حضرت رسول می فرماید:


 « من جدّ هر انسان پرهیزکاری هستم.» 


و اضافه کرد که تاریخ صحیح ثابت می کند که عبدالقادر ، در اصل یک نفر فارسی است و هرگز از نسل اعراب نمی باشد و خود او در شهری به نام

« گیلان » زاده شده که در ایران واقع است و نسبت عبدالقادر هم به همان گیلان است و او به بغداد مهاجرت کرد که در آنجا علم بیاموزد و در وقتی

آغاز به تدریس نمود که فساد اخلاقی در جامعه رایج بود و چون او مردی زاهد و پارسا بود، مردم به او علاقمند شدند و پس از وفاتش ، طریقه ی قادریه

را بیان نهادند _ که منسوب به اوست _ همچنان که پیروان دیگر صوفی ها معمولا چنین می کنند و افزود :


 « واقعا اعراب از این نظر، در حالت نگران کننده و تاسف آوری قرار دارند .» 

در آنجا غیرت وهابیت در من به جوش آمد که فورا به دکتر گفتم : پس تو ای حضرت دکتر ، وهابی هستی ، زیرا آنها هم مانند تو معتقد به

وجود اولیای الهی نیستند !


گفت : نه ، من هرگز وهابی نیستم . این جای تاسف است که مسلمانان یا افراط می کنند و یا تفریط. مثلا یا به تمام خرافات و اوهام ایمان می آورند

و تصدیق می کنند که هیچ مستند به دلیل و برهانی نیست و از نظر عقل و شرع ، قابل تصحیح نمی باشد و یا این که همه چیز را تکذیب می کنند ،

حتی معجزات پیامبر اسلام ، حضرت محمّد (ص) و احادیث او را . زیرا می بینند این معجزات و احادیث با هواهای نفسانی و عقیده های غلطشان

جور نمی آید و تناسب ندارد و لذا ، می بینی این گروهی شرق زده و گروهی دیگر غرب زده شدند . مثلا صوفی ها معتقدند که شیخ عبدالقادر گیلانی

در همان حال که در بغداد است ، در تونس نیز می باشد و ممکن است در آن واحد ، بیماری را در تونس شفا دهد و غرق شده ای را در رود دجله نجات

بخشد . این افراط است و اما وهابیان _ که عکس العملی در برابر صوفی ها هستند _ همه چیز را تکذیب می کنند ؛ تا آنجا که هر کس متوسل به

مقام شامخ حضرت رسول نیز بشود ، مشرک می دانند و این تفریط است . نه ، برادر من! ما همان گونه ایم که خداوند می فرماید :


 « و کذلک جعلناکم امة وسطا ، لتکونوا شهداء علی النّاس »

و ما شما را امتی میانه رو قرار دادیم که گواه بر مردم باشید.
 


از سخنانش خیلی به وجد آمدم و عجالتا از او تشکر کردم و اظهار رضایت به گفته هایش نمودم . او هم کیف خود را باز کرد و کتابی را که درباره ی

عبدالقادر گیلانی نوشته بود ، به من اهداء نمود . سپس مرا دعوت به مهمانی کرد. من عذر آوردم و همچنان به سخنان خود درباره ی تونس و

شمال آفریقا ادامه دادیم تا دوستم رسید و به خانه بازگشتیم و دیگر شب شده بود و در حالی که تمام آن روز را به بحث و گفتگو و زیارت گذرانده

بودیم و خیلی خسته و مانده شده بودیم ، خود را به خواب راحت سپردم.

صبح زود از خواب بیدار شدم ، نماز خواندم ، و شروع به خواندن آن کتاب ، که درباره ی زندگی عبدالقادر بحث می کرد ، نمودم تا وقتی که دوستم

بیدار شد ، نیمی از آن کتاب را مطالعه کرده بودم.



 او پیوسته رفت و آمد می کرد و مرا دعوت به تناول صبحانه می نمود ولی پوزش می طلبیدم و تا کتاب را به آخر نرساندم ، از جای برنخاستم .

و به راستی که مجذوب آن کتاب شده بودم و مرا در مورد عقیده ام نسبت به گیلانی ، مشکوک کرده بود که این شک چندان طولانی نشد و

قبل از این که از عراق خارج شوم ، بحمدالله ، شکم به یقین مبدل گشت ... .
 

[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

 « بد گمانی و تردید » 


[align=center]در خانه ی دوستم سه روز ماندم که در طی آن ، گذشته از استراحت ، بسیار به فکر فرو رفته بودم و از آنچه شنیده بودم از

اینان ، شگفت زده شده بودم ؛ گویا این ها بر فراز کره ی ماه زندگی می کنند ، وگرنه چرا تاکنون هیچ کس از این مسائل

افتضاح آور و ناجور با ما حرفی نزده بود؟ چرا من این ها را _ بدون اینکه بشناسم _ بد می انگارم و کینه به دل دارم ؟ شاید

علتش ، آن همه شایعه های ناروایی باشد که درباره ی اینان شنیده ام که مثلا علی را می پرستند و امامان خود را به

درجه ی خدایان بالا می برند و معتقد به « حلول » می باشند، یا این که برای سنگ به سجده می افتند و یا این که _ همان

گونه که پدرم پس از بازگشت از سفر حج برایم تعریف کرد _ در ضریح پیامبر کثافت و نجاست می اندازند ! که سعودی ها

آنها را دستگیر و محکوم به اعدام نمودند و ... و... . 



چگونه ممکن است مسلمانان چنین تهمت هایی را نسبت به شیعیان بشنوند و آنان را دشمن ندارند ؟ بلکه با آنها کارزار

نکنند؟ ولی من چگونه می توانم این بهتان ها و افترائات را باور کنم ؟


[align=center]حال آنکه با چشم خود دیدم آنچه را بایست ببینم و با گوش خود شنیدم آنچه را بایست بشنوم و هم اینک بیش از یک هفته

گذشته که من در میان آنهایم و جز سخنان منطقی و معقول _ که بی اجازه وارد عقل می شود _ از آنها ندیدم و نشنیدم .

بلکه به قدری مجذوب عبادت ها ، نماز ها ، دعاها و اخلاق و رفتارشان و احترام و تقدیرشان نسبت به علمایشان شدم که

آرزو می کردم ای کاش مانند آنها بودم . 


  وبدین سان از خود می پرسم : آیا واقعا اینها از رسول الله متنفرند ؟! مگر نه این است که تا نام او را _ برای آزمایش _ می

آوردم ، با تمام اعضا و جوارحشان فریاد می زنند « اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد » ، باز هم در آغاز خیال می کردم

منافقانه با من برخورد می کنند ولی وقتی کتابهایشان را ورق زدم و مقداری از آنها را مطالعه کردم ، آن قدر احترام و تقدیر

نسبت به پیامبر دیدم که هرگز در کتاب های خودمان چنین چیزی ندیده بودم. زیرا آنها معتقد به معصوم بودن پیامبر ، حتی

قبل از مبعوث شدن می باشند ؛ در حالی که ما اهل سنت و جماعت ، معتقدیم که او تنها در تبلیغ معصوم است ، وگرنه

مانند دیگر افراد بشر است که گاهی هم اشتباه می کند و بسیار شده است که استدلال می کنیم به اشتباهات او و

تصحیح کردن برخی از اصحاب _ آن اشتباهات را _ و در این میان ، نمونه های زیادی ذکر می کنیم . در حالی که شیعیان

هرگز قبول ندارند که پیامبر اشتباه کند و دیگران آن را تصحیح کنند ! پس آیا باز هم باور کنم که این ها از پیامبر اسلام بدشان

می آید؟! چطور ممکن است ؟!
 

 روزی با دوستم گفتگویی داشتیم و او را قسم دادم که با صراحت و بی پرده پاسخم را بگوید ، و این گفتگو بین ما رد و بدل شد: 

_ شما حضرت علی _ رضی الله عنه و کرّم الله وجهه _ را به درجه ی پیامبران بالا می برید ، زیرا من هرگز نشنیده ام از

شماها که نامش را ببرید ، مگر اینکه « علیه السلام » می گفتید؟


_ همین طور است . ما هر وقت نام امیرالمومنین یا هر یک از امامان دیگر از فرزندان آن حضرت را می بریم ، « علیه

السلام » می گوییم و این بدان معنی نیست که آنها را پیامبران می دانیم . ولی آنها ذریه ی رسول الله و اهل بیتش

هستند که خداوند به ما در قرآن دستور داده است که بر آنها سلام بفرستیم و لذا ، گفتن « علیهم الصلاة و السلام » جایز

است و هیچ اشکالی ندارد.


_ نه برادر ! ما هرگز نمی پذیریم که سلام و صلوات را جز بر پیامبر اسلام و دیگر پیامبران پیشین بفرستیم و این هیچ ربطی

به علی و فرزندانش _ که خداوند از آنان خشنود باد _ ندارد .


_ من از شما می خواهم بیشتر مطالعه کنید تا به حقیقت پی ببرید .

_ چه کتابهایی مطالعه کنم ، برادر ؟ مگر نه خود گفتی که با کتاب های احمد امین نمی شود علیه شیعه استدلال کرد؟ پس

کتاب های شیعه هم برای ما دلیل و برهان نمی شودو مورد اطمینان نیست . مگر نمی بینی کتاب های نصرانیان را _ که

مورد اطمینانشان نیز هست_ نوشته اند که عیسی فرزند خدا است ، در حالی که قرآن کریم _ و این راستگوترین سخن

گویان _ از لسان عیسی بن مریم می فرماید : « من از آنها هرگز چیزی نخواستم جز آنچه تو به من دستور داده بودی که

هان ، پروردگار من و خودتان را بپرستید و عبادت کنید.»


_ درست است . من همینطور گفتم و از تو هم چیزی جز این نمی خواهم . کافی است که عقل و منطق و استدلال به

قرآن و سنت راستین را حجت قرار دهیم ، مادام که مسلمان هستیم و اگر سخن با یک یهودی یا نصرانی بود ، استدلال ما به گونه ای دیگر بود.


_ پس در چه کتابی می توانیم به حقیقت دست یابیم ؟ در حالیکه هر نویسنده و هر گروه و هر مذهب ادعا می کند که برحق است .

_ من اکنون به تو دلیلی روشن ارائه می دهم که تمام مسلمانان ، با مذهب های گوناگون و فرقه های مختلفی که دارند ،

آن را می پذیرند ولی تو با آن استدلال آشنایی نداری !


_ پروردگارا ! تو خود بر علم و دانشم بیفزا .

_ این تفسیر این آیه ی شریفه را خوانده ای که می فرماید:

 « انّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبی ، یا ایّها الّذین آمنوا ، صلّوا علیه و سلّموا تسلیما.»
 

_ همانا خداوند و فرشتگانش بر پیامبر صلوات می فرستند . پس ای گروه مومنان ، بر او صلوات بفرستید و سلام کنید ؛ سلام تمام و کامل .

مفسرین شیعه و سنی ، متفق القولند که اصحابی که این آیه درباره ی آنها نازل شد، خدمت حضرت رسول رسیده ، عرض

کردند : ای رسول خدا! فهمیدیم چگونه بر تو سلام کنیم ولی نفهمیدیم چگونه بر تو درود و صلوات بفرستیم . حضرت فرمود بگویید:

« اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد ، کما صلّیت علی ابراهیم و آل ابراهیم فی العالمین . إنّک حمیدٌ مجیدٌ» و هرگز بر من

صلوات منقطع و ناقص نفرستید.


عرض کردند یا رسول الله . صلوات ناقص چیست؟


[align=center]فرمود: این که بگویید « اللهم صلّ علی محمّد » و آنگاه سکوت کنید و همانا خداوند کامل است و جز کامل قبول ندارد و بدین

سان ، اصحاب و تابعین این مطلب را از رسول خدا یاد گرفتند و لذا بر آن حضرت ، درود کامل می فرستادند
، آن جا که امام

شافعی در حق اهل بیت می سراید: 

[align=center]ای اهل بیت رسول الله ، دوستی شما فریضه ی واجبی است که خداوند در قرآن نازل فرموده و هیچ مقامی برتر و بالاتر

برای شما از آن نیست که خداوند هیچ صلواتی را از کسی نمی پذیرد ، مگر این که بر شما درود بفرستد.

آری ! آن سخنان چنان در گوشم نواخت می شد و بر قلبم می نشست که تاثیری مثبت بر می گذاشت . او راست می

گفت . من خودم قبلا چنین مطلبی را خوانده بودم . ولی درست یادم نمی آمد در چه کتابی خوانده ام و لذا ، او را تصدیق

کردم که ما هر گاه صلوات بر پیامبر می فرستیم ، آل و اصحابش را همگی شریک در صلوات می سازیم . ولی قبول نداریم

که تنها حضرت علی اختصاص به سلام خداوند داشته باشد ؛ همانگونه که شیعیان می گویند.
 

گفت : نظرت در باره ی بخاری چیست ؟ آیا او شیعه است ؟


گفتم : « امامی است عالی مقام از امامان اهل سنت و جماعت و کتابش صحیح ترین کتاب پس از کتاب خداست . »

[align=center]همانجا او بلند شد و کتاب صحیح بخاری را از کتابخانه اش آورد و آن را گشود و صفحه ای را که می خواست پیدا کرد و به من

داد که بخوانم . دیدم نوشته است : « فلان شخص ما را حدیث کرد از فلان ، از علی علیه السلام .» نمی توانستم باور کنم

و به قدری تعجب کردم که حتی نسبت به آن کتاب تردید برایم حاصل شد که نکند این کتاب صحیح بخاری نیست ! در هر

صورت ، با سراسیمگی یک بار دیگر به آن صفحه نگریستم و به جلد کتاب نگاه کردم . ولی دوست که حالت شک و تردید را

در من دید ، کتاب را از من گرفت و صفحه ی دیگری به من نشان داد که در آن نوشته شده بود : « علی بن الحسین علیه

السلام ما را حدیث کرد.» پس از آن هیچ جوابی نداشتم جز این که شگفت زده بگویم : سبحان الله ! او هم به همین جواب

قانع شد و مرا رها کرد و رفت .

من باز به فکر فرو رفتم و با ناباوری کتاب را ورق زدم و نسبت به چاپ آن دقت کردم. دیدم اتفاقا در مصر به چاپ رسیده است

؛ در « انتشاراتی شرکت حلبی و فرزندان »

خداوندا ! چه می بینم ؟ چرا ما این قدر سرسخت و انعطاف ناپذیر هستیم ؟ حال آنکه این آدم از صحیح ترین کتاب هایمان

برایم استدلال می کند . بخاری که قطعا شیعه نیست ، بلکه از امامان و حدیث گویان اهل سنت است . آیا به این حقیقت

که درباره ی علی ، « علیه السلام » می گویند ، تن در دهم ؟ ولی می ترسم عواقب خوشایندی برایم نداشته باشد و

مجبور به پذیرفتن حقایق دیگری گردم که خوش ندارم به آنها اعتراف کنم !

در هر صورت ، تا آن روز دوبار در برابر دوستم شکست خوردم . یکی در مورد قداست عبدالقادر گیلانی ، که تسلیم شدم

موسی کاظم از او برتر است ، و دیگری هم پذیرفتم که باید پس از نام علی ، علیه السلام گفت و او سزاوار است .

ولی من نمی خواهم که باز هم شکست بخورم . من که چند روز پیش افتخار می کردم که یکی از علمای بنام هستم و

علمای ازهر شریف مرا احترام فوق العاده ای می کردند ، امروز خودم را شکست خورده و مغلوب می بینم ؛ آن هم در

برابر چه کسانی ؟ همین ها که تاکنون معتقدم راه خطا و اشتباه را پیموده اند و عادت کرده ام که هرگاه واژه ی « شیعه »

بشنوم ، آن را یک فحش و ناسزا تلقی کنم.

این به راستی خود بزرگ بینی و تکبر است ! این در حقیقت چیزی جز تعصب بی جا و لجاجت نیست ! خدایا ! خودت کمکم

کن و مرا به راه راست هدایت فرما و مرا برای یک بار هم که شده ، یاری ده که حقیقت را ، هرچه هست ، بپذیرم.

خدایا ، دیدگانم را باز کن و قلبم را بگشا و صراط مستقیمت را به من بنمایان و مرا از آنانی قرار ده که دنبال بهترین سخن هستند.

خدایا ، حق را همانگونه که هست به ما نشان بده و ما را وادار به پیروی اش ساز و باطل را همچنان که باطل است به ما

نشان بده و ما را وادار به پیروی اش ساز و باطل را همچنان که باطل است به ما نشان بده و ما را توان اجتناب از آن عطا فرما.

با دوستم به خانه بازگشتیم ، در حالی که من این دعاها را با خود کردم و از خدا می خواستم راه درست را از نادرست به من

بنمایاند ،
او تبسمی کرده و چنین گفت : خداوند ، ما و شما و تمام مسلمانان را هدایت فرماید و همانا او در کتاب حقش فرموده است :

« آنان که در راه ما جهاد می کنند ، ما راه خود را به آنان نشان می دهیم و بی گمان ، خداوند همراه نیکوکاران است .»

و جهاد در این آیه می تواند به معنای بحث علمی برای رسیدن به حقیقت نیز باشد و قطعا هر کس دنبال حق بگردد ،

خداوند او را برای رسیدن به حق هدایت خواهد کرد.
 

[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

 « مسافرت به نجف اشرف »


شبی دوستم به من گفت که فردا _ به خواست خدا _ به نجف اشرف مسافرت می کنیم. از او پرسیدم : نجف اشرف دیگر چیست ؟

گفت: او شهر علم پروری است که قبر امام علی بن أبی طالب در آن قرار دارد.

شگفتا ! مگر امام علی هم قبر شناخته شده ای دارد؟ ما که هر چه از استادان و شیوخ خود شنیده ایم آنها می گویند قبر معروفی

برای سیدنا علی وجود ندارد.

به هر حال ، در یک ماشین عمومی نشستیم و به مسافرت خود ادامه دادیم تا به کوفه رسیدیم . در آنجا از ماشین پیاده شدیم و به

زیارت مسجد کوفه ، که یکی از آثار اسلامی جاویدان است ، رفتیم و دوستم جاهای تاریخی را به من نشان می دهد و مرا کنار قبر

مسلم بن عقیل و هانی بن عروه برد و خلاصه ای از داستان شهادتشان را برایم تعریف کرد.

و همچنین ، مرا به محرابی برد که امام علی در آنجا به شهادت رسیده بود.

سپس به منزلی رفتیم که امام و دو فرزندش ، حضرت حسن و حضرت حسین ، در آنجا زندگی می کردند و در آن منزل ، چاهی را دیدیم

که از آن آب می آشامیدند و وضو می گرفتند.

خلاصه ، لحظات روحانی جالبی را گذراندم که در آن لحظات ، دنیا و لذات آن را به فراموشی سپردم تا در دریای زهد امام و زندگی ساده

و بی آلایشش دمی شناور باشم و او است امیر مومنان و چهارمین خلیفه ی پیامبر.


لازم به یاد آوری است ، تواضع و احترام شدیدی در کوفه شاهد بودیم ، چرا که بر هیچ جماعتی نگذشتیم ، مگر این که برخاستند و بر ما

سلام کردند و گویا دوستم بسیاری از آنان را می شناخت. یکی از آنها مدیر دانشکده ای در کوفه بود که ما را به خانه اش برد و در آنجا با

فرزندانش آشنا شدیم و شب خوشی را در آن جا گذراندیم و احساس می کردم که میان خانواده و فامیل خودم هستم . آنها هر وقت

می خواستند نام اهل سنت را ببرند ،می گفتند :« برادران اهل سنت ما » من هم به سخنانشان دلگرم شدم و برای امتحان ، چند

سوالی از آن ها کردم تا راست گویی آنها برایم محقق گردد.

از آنجا به نجف رفتیم که مسافت ده کیلومتر تقریبا از کوفه دورتر است . تا به آنجا رسیدیم ، مسجد (حرم) کاظمین را به یاد آوردم .

زیرا مناره های طلایی که پوششی از طلای ناب داشت ، از دور پیدا شد.

پس از قرائت اذن دخول _ که شیعیان به آن عادت کرده اند_ وارد حرم امام شدیم . در آنجا تعجب و شگفتی من افزون تر گشت از آنچه

در مسجد (حرم) موسی کاظم دیده بودم. من هم طبق معمول خودمان شروع به خواندن فاتحه کردم ، در حالی که تردید داشتم این

قبر امام علی باشد و گویا قانع شدم به آن خانه ای که در کوفه دیدم و آن را منسوب به حضرت علی می دانند
و به خود گفتم :

هرگز امام علی به این نقش و نگارهای زرین رضایت نمی دهد ، در حالی که مسلمانان در گوشه و کنار دنیا از گرسنگی جان می دهند ،

به ویژه این که در بین راه ، مستمندان زیادی را دیدم که دستها را دراز کرده و از عبورکنندگان درخواست صدقه می کردند.

و شاید زبان حالم می گفت : ای شیعیان ! شما سخت در اشتباهید . اقلا به همین یک اشتباه اعتراف کنید . مگر نه پیامبر همین حضرت

علی را فرستاد که قبرها را با خاک یکسان کند! پس این قبرهای مزین به طلا و نقره برای چیست ؟ اینها اگر شرک نباشد ، حداقل اشتباه

بزرگی است که اسلام آن را نمی آمرزد...


دوستم در حالی که یک قطعه گل خشک شده را بر میداشت ، از من پرسید : آیا می خواهی نماز بخوانی ؟ با عصبانیت به او پاسخ دادم :

ما اطراف قبرها نماز نمی خوانیم!


گفت : پس لحظه ای منتظرم باش تا من دو رکعت نماز بگزارم . در آن چند دقیقه که انتظارش می کشیدم ، مشغول خواندن تابلویی شدم

که بر ضریح آویزان بود و از لابه لای میله های زرین ضریح به داخل آن می نگریستم که اسکناس ها و سکه های رنگارنگ از درهم و ریال

گرفته تا دینار و لیر فراوان به چشم می خورد و همه ی آنها را زائران ، به عنوان تبرک و یا برای شرکت در برنامه های خیریه ای که به خود

حرم ارتباط داشت ، در آنجا می انداختند و از بس زیاد بود ، خیال کردم چندین ماه بر آنها می گذرد . ولی دوستم بعدا به من گفت که مسولین

حرم ، هر شب پس از نماز عشاء ، پولها را از داخل ضریح بیرون می آورند.

از آنجا شگفت زده بیرون آمدم ، در حالی که آرزو می کردم ای کاش به من هم مقداری از این پول ها می دادند ،یا آنها را برای مستمندان و تهی

دستان تقسیم می نمودند که چقدر هم عددشان زیاد است.

به هر طرف که نگاه می کردم ، مردم را در ایوان ها و رواقهای حرم می یافتم که مشغول نماز بودند و برخی دیگر هم گوش به سخنان خطبا

و واعظان می دادند که بر فراز منبرها رفته و مردم را موعظه می کردند و گویا ناله ی بعضی را می شنیدم که با صدا گریه می کردند ، و

گروههایی از مردم را می دیدم که قسمتی از سنگ های وسط صحن را بلند می کردند تا میت را در آنجا بگذارند . از این رو خیال کردم

گریه ی همه ی آن مردم برای این مرده است که لابد خیلی هم نزد آنان عزیز بوده است !
 

[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

 « دیدار با علما » 


 دوستم مرا به مسجدی در گوشه ای از حرم برد که تمام آن مسجد با قالی فرش شده بود و محرابش آیاتی از قرآن ، با خط بسیار

زیبایی نوشته شده بود. آنچه در وهله ی اول جلب توجهم کرد ، عده ای از کودکان بودند که عمامه بر سر داشتند و نزدیک محراب

نشسته بودند و هر یک کتابی در دست ، مشغول مباحثه بودند .

از این منظره ی زیبا خیلی خوشم آمد . زیرا تا آن روز ندیده بودم کودکانی که عمرشان بین سیزده و شانزده سال بیشتر نبود ، عمامه

به سر باشند ؛ گو این که آن لباس به قدری آنها را زیبا کرده بود که مانند ماه می درخشیدند.
 

دوستم از آنها پرسید : « سیّد » کجا است ؟

آنها گفتند که مشغول خواندن نماز جماعت با مردم است . نفهمیدم مقصود از « سید» کیست . ولی احتمال دادم یکی از علما

باشد . و بعدا فهمیدم او آقای خویی ، یکی از روسای حوزه ی علمیه ی شیعیان می باشد . ناگفته نماند که شیعیان لقب « سید »

را به هر کسی می دهند که از نسل پیامبر باشد و سید ،چه عالم باشد و چه طلبه ، عمامه ی سیاه برسر دارد . ولی سایر علما

عمامه ی سفید می پوشند و آنها را « شیخ » می نامند.

و ضمنا ، برخی از سادات هم هستند که گرچه عالم نمی باشند ، ولی عمامه ی سبز بر سردارند.

دوستم از آنها خواست که با آنها بنشینم تا وقتی که او به دیدار « سید» برود و برگردد. آنها هم به من خوشامد گفتند و مرا دریک نیم

دایره ، تقریبا احاطه کرده وخیلی احترام گذاشتند.

من در چهره هایشان می نگریستم و بی گناهی و پاکی و خوش نفسی آنها را درمیافتم و در ذهنم حدیثی از پیامبر خطور کرد که فرموده است :

 « انسان بر فطرت متولد می شود و این پدر و مادرش هستند که او را یهودی یا نصرانی و یا مجوسی بار می آورند.»
 

و با خود می گفتم: و یا شیعه اش می کنند!

از من پرسیدند : تو اهل کجا هستی؟

گفتم : تونس

گفتند : آیا در تونس هم حوزه های علمیه وجود دارد؟

گفتم : ما دانشگاهها و مدرسه هایی داریم !

 سوال ها از هر سوی بر من می بارید که همه ی آنها مهم و دشوار بود و من نمی دانستم

به این کودکان بی گناه چه جواب دهم که با سادگی ، هنوز فکر می کنند در تمام جهان اسلام ، حوزه های علمیه ای وجود دارد که فقه

و اصول و تفسیر تدریس می کنند و نمیدانند که در جهان معاصر اسلام و در کشورهای ما که پیشرفته و متمدن شده ا ند ، مدرسه

های قرآنی را تبدیل کردیم به کودکستانهایی که راهبه های نصرانی بر آنها اشراف و مدیریت دارند. پس آیا به آنها بگویم که نسبت به

ما ، خیلی عقب افتاده فکر می کنند؟!
 

یکی از آنان پرسید: مذهبی که در تونس رایج است ، چه مذهبی است؟

گفتم: مذهب مالکی . و دیدم بعضی از آنها خندیدند . ولی من ترتیب اثری ندادم.

گفت : آیا شما مذهب جعفری را می شناسید؟

گفتم : خیر باشد ! این اسم جدید دیگر چیست؟ نه جانم ! ما غیر از مذاهب چهارگانه ، مذهب دیگری را نمیشناسیم و غیر از آنها را

داخل در اسلام نمی دانیم
.

تبسمی کرد و گفت: می بخشید آقا ! مذهب جعفری ، حقیقت اسلام است . آیا نمیدانی که ابوحنیفه ، شاگرد امام جعفر صادق

است؟ و در این باره ابوحنیفه می گوید : « اگر آن دو سال نبود ( یعنی دوسالی که در محضر امام صادق درس خوانده است ) نعمان

هلاک می شد.»


سکوت کردم و هیچ پاسخی ندادم . زیرا امروز اسم جدیدی می شنیدم که قبل از این نشنیده بودم . ولی با ز هم خدا را شکر کردم

که امامشان _ جعفر صادق _ استاد امام مالک دیگر نبوده است . و لذا گفتم: ما مالکی هستیم و حنفی نمی باشیم!


گفت: اتفاقا مذاهب چهارگانه ، هریک از دیگری گرفته است. پس احمد بن حنبل از شافعی اخذ کرده و شافعی از مالک و مالک از ابو

حنیفه و ابو حنیفه هم شاگرد امام صادق است . از این روی ، همه ی اینها شاگردان جعفر بن محمّد هستند و او نخستین کسی

است که در مسجد جدش ، رسول الله ، دانشگاه اسلامی بنیان نهاد و بیش از چهار هزار فقیه و حدیث گوی در محضر درسش فارغ

التحصیل شدند .


[align=center]به قدری تعجب کردم که این کودک هوشیار ، چه می گوید از بر می گوید ، مانند یکی از ماها که سوره ای از قرآن از حفظ است.

و آنچه مایه ی شگفتی بیشترم شد ، این بود که دیدم او برخی از منابع تاریخی را که اجزاء و ابوابشان را نیز از بر دارد ، برایم شمرد و با

من مسلسل وار شروع به گفتگو کرد؛ مانند یک استاد که با شاگردش سخن می گوید و او را درس می آموزد.و خود را در برابرش ناتوان

یافتم و آرزو می کردم ای کاش با دوستم بیرون رفته بودم و با این کودک نمی ماندم . زیرا هیچ یک از آنان سوالی از من درفقه یا تاریخ

نکرد ، مگر اینکه از پاسخ گویی عاجز ماندم. 


ازمن پرسید: تقلید چه کسی می کنی؟

گفتم : امام مالک !

گفت : چگونه تقلید از مرده ای می کنی که میان تو و او ، چهارده قرن فاصله است .پس اگر اکنون خواستی مساله ای تازه از او

بپرسی ، آیا پاسخت را می دهد؟


کمی اندیشیدم و گفتم : جعفر شما هم که چهارده قرن قبل مرده است . پس تو چه کسی را مقلد هستی؟

او و دیگر کودکان ، به سرعت پاسخ دادند : ما از آقای خویی تقلید می کنیم.

[align=center]من نفهمیدم که آیا آقای خویی اعلم است یا جعفر صادق . و لذا ، تلاش کردم خلط مبحث کنم و سخن را به جایی دیگر ببرم و این بار

من سوال کننده باشم تا از دست آنها راحت شوم ! لذا ، پرسیدم : عدد ساکنین نجف چند نفر است ؟ و فاصله ی نجف تا بغداد چقدر

است ؟ و آیا کشورهای دیگری غیر از عراق هم می شناسند؟ و تا پاسخ می دادند ، فورا سوال دیگری تهیه می کردم و می پرسیدم

که آنها را مشغول کنم . زیرا در برابرشان عاجز شده و احساس شکست نموده بودم ، ولی هرگز حاضر نبودم به این شکست تن

دردهم و اعتراف کنم ؛ هر چند در درونم ، اقرار داشتم به این که آن همه شخصیت و عزت و دانش که در مصر سوار برآن بودم ، در

اینجا دود شد و از بین رفت ؛ به ویژه بعد از اینکه با این کودکان ملاقات کردم . این جا بود که به یاد این حکمت افتادم که می گوید:

« به آن کس که ادعای دانش و فلسفه ای دارد ، بگو : گرچه چیزی را آموختی ، ولی چیزهای زیادی است که از تو پنهان شد و

تو در برابر آنها جاهل و نادانی.»

و پنداشتم که عقلهای این کودکان خیلی بزرگ تر از عقل های آن استادان سالخورده ای است که در «الازهر» ملاقات کردم و یا

علمایی که در تونس با آنها آشنا شدم. 


[align=center]آقای خویی با گروهی از علما ، که دارای هیبت و وقاری بودند ، وارد شدند . کودکان برخاستند . من هم با آنها بلند شدم. آنها پیش

رفتند و دست « سید» را بوسیدند . ولی من سرجایم خشکم زد . سید ننشست تا همه نشستند . آن وقت شروع کرد به درود گفتن

و تحیت بر آنان و می گفت: « مسّاکم الله بالخیر» و به هرکس چنین می گفت ، او هم همین جمله را در پاسخ می گفت تا این که

نوبت به من رسید. من هم همانطور که شنیده بودم ، پاسخ دادم . 


آنگاه دوستم چیزی دم گوش سید گفت . سپس به من اشاره کرد که نزدیکتر شوم و کنار سید ، طرف راستش بنشینم .

پس از احوال پرسی ، دوستم گفت : « برای سید تعریف کن که در تونس چه چیزهایی از شیعیان شنیده اید. »

گفتم : برادر! بس است آنچه از این طرف و آن طرف می شنویم . مهم این است که من خودم بدانم شیعه چه می گویند و من چند

سوال دارم که امیدوارم بی پرده پاسخ بدهید.


دوستم اصرار کرد که برای سید بازگو کنم که نسبت به شیعیان چه عقیده ای داریم.

گفتم : شیعه نزد ما از یهود و نصاری هم بدترند . زیرا آنها خدا را می پرستند و به موسی و عیسی عقیده دارند ولی آنچه ما از

شیعیان می دانیم ، این است که علی را عبادت می کنند و او را تقدیس و تنزیه می نمایند و از آنها گروهی هم هست که خدا را

می پرستند ، ولی علی را تا درجه ی رسول خدا بالا می برند و آنگاه روایت جبرئیل را بازگو کردم که به امانت ا لهی خیانت ورزید

_ همانگونه که شیعیان می گویند _ و به جای فرود آمدن بر علی ، بر محمّد فرود آمد.



سید لحظه ای سرش را پایین انداخت . سپس به من نگاهی کرده ، گفت : ما شهادت می دهیم که جز الله ، خدایی نیست و محمّد

رسول خدا است ؛ درود خدا بر او و آل طاهرینش . و شهادت می دهیم به این که علی ، بنده ای از بندگان خدا است . و آنگاه به سایر

آقایان نگاهی کرد و در حالی که به من اشاره می نمود ، گفت ک این بیچاره ها را ببینید که چگونه فریب شایعه ها و تهمت های

دروغین را می خورند و این چندان هم عجیب نیست . زیرا بدتر از این حرف ها هم از دیگران شنیده بودم.

 « لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم.» 

آن وقت رو به من کرد و گفت : آیا قرآن خوانده ای ؟


گفتم : هنوز ده سال از عمرم نگذشته بود که نیمی از آن را حفظ کرده بودم.

گفت : آیا می دانی که تمام گروههای اسلامی ، صرف نظر از اختلاف مذاهبشان ، در مورد قرآن کریم ، اتفاق نظر دارند و قرآنی که

نزد ما است ، همان قرآنی است که نزد شما می باشد؟


گفتم : آری ! این را می دانم .

گفت : پس آیا این آیه را نخوانده ای که خداوند می فرماید :

  « و ما محمّد إلاّ رسول ، قد خلت من قبله الرّسل .»

ومحمّد نیست جز رسولی که قبل از او ، پیامبرانی دیگر آمده بودند . 

ومی فرماید :

  « محمّد رسول الله والذین معه اشدّآء علی الکفار.»

محمّد رسول خدا است و آنها که با او هستند ، نسبت به کافران دل سختند. 

و می فرماید :

  « ما کان محمدٌ أبا أحد من رجالک و لکن رسول الله و خاتم النّبیین.»

محمد پدر هیچ کدام از شما نبود ، ولی رسول خدا و خاتم پیامبران  .


گفتم : آری! این آیات را می شناسم.

گفت : پس علی کجا است ؟ اگر قرآن می گوید که همانا محمّد رسول خدا است ، پس از کجا این تهمت آمده است ؟

سکوت کردم و جوابی ندادم .

اضافه کرد : و اما خیانت جبرئیل ! _ و او منزّه از این حرف ها است _ که این تهمت از اولی سنگین تر است . مگر نه آن روز که جبرئیل

از سوی خداوند بر محمّد نازل شد ، محمّد چهل سال از عمرش گذشته بود و در آن روز ، علی کودکی بود که بیش از شش یا هفت

سال عمر نداشت ؟ پس چگونه جبرئیل اشتباه می کند و بین محمّد و علی فرق نمی گذارد؟


آنگاه مدتی ساکت شد . ولی من به فکر فرو رفتم و حرف هایش را با دقت در ذهنم مورد تجزیه و تحلیل قرار دادم و از این سخن

منطقی و معقول ، که درست بر قلبم نشست و پرده از دیدگانم برداشت ، لذت بردم و از خودم پرسیدم : چگونه ما به چنین منطقی نرسیده ایم؟


آقای خویی اضافه کرد : ضمنا ، به تو بگویم که شیعه تنها گروهی است از میان گروههای مسلمان ، که معتقد به عصمت انبیاء و ائمه

است . پس ائمه ی ما _ سلام الله علیهم _ از هر اشتباه و خطایی معصومند؛ در حالی که مانند ما بشر هستند . قطعا جبرئیل که

ملک مقرب است و خداوند او را « روح الامین » نامیده است ، از هر اشتباهی مصون است !


گفتم : این شایعه ها از کجا آمده است ؟

گفت : از دشمنان اسلام که می خواهند بین مسلمانان تفرقه اندازند و از هم جدا سازند و آنها را به جان هم بیندازند . وگرنه

مسلمانان همه برادرند ، چه شیعه باشند و چه سنی . و همه خدا را می پرستند و به او شرک نمی ورزند . قرآنشان یکی ،

پیامبرشان یکی ، و قبله شان هم یکی است و شیعه و سنی هیچ اختلافی ندارند ، جز در مسائل فقهی ؛ همچنان که در میان خود

مذاهب اهل سنت نیز اختلافهایی وجود دارد . مثلا مالک با ابوحنیفه در مسائلی مخالف است و او با شافعی و همچنین ...

گفت : تو بحمد الله انسان عاقلی هستی و مسائل را به خوبی تشخیص می دهی و کشور شیعه را هم دیدی و در میان مردم رفت و

آمد کردی . آیا از آن دروغ ها چیزی دیدی ، یا شنیدی ؟


گفتم : من جز خیر و خوبی چیزی ندیدم و نشنیدم و من خدا را شکر می کنم با استاد منعم در کشتی آشنا شدم و او سبب آمدنم به

عراق بود و در این جا چیزهای زیادی یاد گرفتم که قبلا نمی دانستم .


دوستم منعم خندید و گفت : از جمله ، قبر امام علی است . من هم اشاره ای به او کردم و ادامه دادم : بلکه چیزهای فراوانی

آموختم ؛ حتی از این کودکان . و آرزومند شدم که ای کاش فرصتی برایم پیدا می شد و مانند آنها در این حوزه ی علمیه درس می خواندم .


سید گفت : اهلا و سهلا . اگر شما مایلید درس بخوانید ، حوزه در اختیارتان وما هم در خدمتتان هستیم . حاضرین هم خوش آمد

گفتند به این پیشنهاد ؛ خصوصا دوستم منعم ، که چهره اش برافروخته شد.
سپس گفتم : من ازدواج کرده ام و دو فرزند دارم .

گفت : ما منزل و تمام وسایل زندگی ات و هرچه نیاز داری ، همه را تامین می کنیم . فقط مهم این است که علم بیاموزی . مقداری

فکر کردم و به خود گفتم : معقول نیست پس از پنج سال که معلم بوده ام و بچه ها را تربیت کرده ام ، الآن برگردم و شاگرد شوم و

البته که چنین چیزی به این سرعت برایم میسر نیست و نمی توانم خود سرانه چنین تصمیمی بگیرم.

آقای خویی را برآن پیشنهاد تشکر کردم و گفتم : إن شاء الله پس از بازگشت از عمره ، جدا در این باره فکر می کنم . ولی نیاز به

تعدادی کتاب دارم .


سید گفت : به او کتاب هایی بدهید.

 چند تن از علما برخاستند و کمدهایی را باز کردند و پس از زمانی کوتاه ، بیش از هفتاد جلد کتاب روبه روی خود دیدم . چرا که هر یک از

آنان ، یک دوره کتاب برایم آورد.
 

و آنگاه گفت : این هم هدیه ی من است .

 دیدم نمی توانم آن همه کتاب را با خود بردارم ؛ خصوصا که من به عربستان سعودی می خواهم سفر کنم و آنها آوردن هر کتابی را به

کشورشان منع می کنند ؛ از ترس این که مبادا برخی عقاید که با مذهبشان مغایرت دارد ، در آنجا رواج پیدا کند و از طرفی دیگر ، مایل

نبودم دست از این کتابها بشویم ؛ کتابهایی که در تمام عمرم مانندشان ندیده بودم .
 

و لذا ، به دوستم و سایر حاضرین گفتم :

راهی بس طولانی در پیش دارم که از سوریه به اردن می گذرد و از آن جا به سعودی می رسد و در بازگشت طولانی تر است ،

چرا که از مصر به لیبی می گذرد تا به تونس برسد و ضمنا ، سنگینی بار را چه کنم؟ بالاتر این که اغلب کشورها اجازه ی ورود کتاب

به کشورشان را نمی دهند .


سید گفت : پس شما آدرس خود را به ما بدهید و ما ضامن می شویم که کتاب ها را به آدرستان پست کنند.

این نظر را پسندیدم و کارت شخصی خود را که آدرسم در آن چاپ شده بود ، به او دادم و بسیار تشکر کردم . هنگامی که برای

خداحافظی برخاستم ، با من بلند شد و گفت :

 « از خداوند برای تو آرزوی سلامتی می کنم . هر گاه به قبر جدّم رسول الله رسیدی ،سلام مرا به او ابلاغ کن. »
 

حاضرین ، و همچنین خود من ، خیلی متاثر شدیم . خصوصا که دیدم اشک در دیدگانش حلقه زده است .

با خود گفتم : محال است چنین کسی از گمراهان یا از دروغگویان باشد . هیبت و عظمت و تواضعش ، به حق دلالت دارد و بر این که

او از ذریه ی رسول الله است و از این روی ، دستش را گرفتم و بر آن بوسه زدم ، هرچند او ممانعت می کرد.


[align=center]سایر حاضرین برخاستند و با من وداع کردند و برخی از همان نوجوانان دنبالم راه افتادند و از من آدرس گرفتند که با من مکاتبه کنند .

من هم آدرسم را به آنها دادم.

دوباره به کوفه بازگشتیم . طبق دعوت یکی از افرادی که در مجلس آقای خویی بود ، و ضمنا ، با منعم نیز دوست بود ، به نام

« ابو شبّر» بر او _ درخانه اش _ وارد شدیم و یک شب را تا صبح با گروهی از جوانان فهمیده ، که از میان آنها برخی طلبه های سید

محمّد باقر صدر نیز وجود داشتند ، به سر بردیم و آنها به من پیشنهاد کردند که با ایشان نیز دیداری داشته باشم و تعهد کردند که در

روز آینده از ایشان وقت بگیرند که به زیارتشان بروم . دوستم منعم نیز این پیشنهاد را تحسین کرد . ولی خود از آمدن پوزش خواست .

زیرا گفت که در بغداد کاری دارم و حضورم ضروری است.

قرار شد در منزل آقای ابو شبّر سه چهار روز بمانیم تا منعم باز گردد. سپس برای خوابیدن ، از هم جدا شدیم . در حالی که من بسیار

از آن طلبه ها در آن شب استفاده کرده بودم و از تنوع دروس حوزه شگفت زده شده بودم ، چرا که آن ها اضافه بر دروس فقه و شریعت

و توحید و علوم اسلامی ، درس هایی در اقتصاد و سیاست و علوم اجتماعی ، تاریخ ، لغت و علم هیأت نیز فرا می گرفتند. 


[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
قفل شده

بازگشت به “ره یافتگان”