آنگاه هدایت شدم ...

مدیر انجمن: شورای نظارت

قفل شده
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

  « دیدار با سیّد محمّدباقر صدر » 


 به اتفاق آقای « ابو شبّر» به سوی منزل سید محمّد باقر صدر روانه شدیم . در بین راه به من بسیار اظهار لطف و محبت می کرد و

درباره ی ساده زیستی علمای مشهور و تقلید و مسائل دیگر با من حرف می زد . بر آقای سید محمّد باقر صدر وارد شدیم .

منزلش پر بود از طلاب ، و بیشترشان جوانان معمم بودند . سید برخاست و به ما سلام کرد. دوستان مرا معرفی کردند . خیلی

خوش آمد گفت و مرا در کنار خود نشاند و شروع کرد از تونس و الجزایر از من پرسیدن و همچنین از برخی علمای معروف ، مانند

خضرحسین و طاهر بن عاشور و دیگران از من سوال کرد . از سخنانش لذت بردم و علی رغم احترام فوق العاده ی علاقه مندانش

و هیبت و ابهتش ، خیلی خودمانی با او گفتگو می کردم ؛ تو گویی که سالهاست می شناسمش و از آن جلسه خیلی بهره

بردم . زیرا شاگردان سوال های گوناگونی می کردند و او جواب می داد. آنجا بود که دریافتم ارزش تقلید عالمان زنده ای که بدون

هیچ تکلف و رنجی ، سوال ها و اشکالات را خیلی روشن پاسخ می دهند و یقین کردم که شیعیان مسلمانند و تنها خدا را می

پرستند و به پیامبری و رسالت محمّد ایمان دارند .زیرا تا آن ساعت ، هنوز برخی شک و تردیدها در دلم بود و شیطان وسوسه ام

می کرد که نکند آنچه دیده بودم ، نقشه بازی می کردند! و یا این که این همان چیزی است که « تقیه » اش می نامند ، یعنی

ظاهرشان با باطنشان فرق دارد . ولی به زودی شک و تردید رفع شد و وسوسه ها نابود شدند . زیرا به هیچ وجه ممکن نبود همه

ی آنچه را که دیده و شنیده بودم ، تئاتر باشد! 


[align=center]وانگهی ، برای چه نقش بازی کنند؟ تازه من کی هستم ؟ و چه ارزشی دارم که از من تقیه کنند؟ از آنها که بگذریم ، هان این

کتابهای قدیمی آنهاست که از صدها سال پیش نوشته شده و این هم کتاب های تازه ای که چند ماهی است از زیرچاپ خارج

شده و همه اش توحید خدا می گوید ، و بر پیامبرش حضرت محمّد ، درود می فرستد ؛ همان طور که در مقدمه های کتاب ها خواندم.

و هم اکنون من در منزل سید محمّد باقر صدر هستم ؛ مرجعی که هم در عراق و هم درخارج از عراق معروف و مشهور است . و

هر جا نام محمّد برده می شود ، همه یکصدا فریاد می زنند: « اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد .» 


وقت نماز شد . به مسجدی که نزدیک منزل بود رفتیم و با آقای صدر ، نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم و احساس می کردم

در میان اصحاب بزرگوار پیامبر قرار گرفته ام ؛ چرا که در وسط نمازها ، دعای حزینی توسط یکی از نمازگزاران خوانده شد. صدایش

غمناک و در عین حال ، دلربا بود و پس از تمام شدن دعا ، همه با هم ، با صدای بلند ، صلوات بر محمّد و آل محمّد فرستادند.

و به هر حال ، دعا پر بود از حمد و ثنای پروردگار و درود و سلام بر محمّد و آل طاهرینش.


[align=center]سید ، پس از نماز در محراب نشست . برخی بر او سلام می کردند و آهسته یا بلند ، سوال هایی مطرح می نمودند و او هم با

بعضی ها محرمانه حرف می زد که معلوم بود مسائل خصوصی را با او مطرح کرده اند و پاسخ بعضی را بلند می داد و معمولا

سوال کننده پس از دریافت پاسخ ، دست او را می بوسید و روانه می شد. مبارک باد بر اینان ، چنان عالم بزرگواری که

مشکلاتشان را حل می کند و خود را در غم های آنان شریک می داند. 


[align=center]به اتفاق سید ، که بیشترین عنایت و بالاترین محبت و مهمان نوازی را نسبت به من روا داشت ، برگشتیم . من احساس می

کردم که میان خانه و خویشاوندان خود هستم و فکر کردم اگر یک ماه با او باشم ، قطعا شیعه می شوم . زیرا اخلاقش نیکو و

رفتارش عالی بود و هرگز به او نگاه نکردم ، مگر این که در رویم تبسم کرد و گفت : امری داری ؟ چیزی می خواهی؟و لذا ، در

تمام آن چهار روز ، هرگز از او جدا نشدم ، مگر در وقت خواب ؛ هر چند زائرین و علمای بی شماری بر او از همه جا وارد می شدند. 


من در آنجا سعودی هایی را دیدم . در حالی که باور نمی کردم در حجاز شیعه ای هم وجود داشته باشد ، و همچنین علمایی از

بحرین ، قطر ، امارات ، لبنان ، سوریا ، ایران ، افغانستان ، ترکیه ، و آفریقای سیاه در آنجا به چشم می خورد و سید با همه ی

آنها سخن می گفت و نیازهایشان را برطرف می ساخت و از آنجا بیرون نمی رفتند ، مگر خوشحال و مسرور.

یادم نمی رود از آن قضیه ای که خود شاهدش بودم و تعقیب کردم چگونه حل و فصل شد و چون این قضیه خیلی اهمیت دارد ، آن

را برای ثبت در تاریخ ، ذکر می کنم تا مسلمانان بدانند با ترک احکام الهی چه زیانهایی نصیبشان شد.

[align=center]چهار نفر که از لهجه شان معلوم بود عراقی هستند ، نزد سید محمّد باقر صدر آمدند . یکی از آنها منزلی را که از جدش ، که

سالها پیش وفات کرده بود ، به ارث برده بود و آن منزل را به شخص دیگری فروخته بود که او هم حاضر بود. پس از یک سال از

گذشتن زمان فروش منزل ، دو برادر آمدند و ثابت کردند که دو وارث حقیقی میت می باشند . هر چهار نفر رو به روی سید

نشستند و هر یک مدارک خود را پیش روی داشت . سید همه ی آن مدارک را مطالعه کرد و برای چند دقیقه با آنها سخن گفت و

سپس با عدالت میانشان حکم نمود . خریدار را حق تصرف در منزل داد و از فروشنده درخواست کرد که حق دو برادرش را از قیمت

منزل که دریافت کرده ، ادا کند و هر چهار نفر برخاستند و دستش را بوسیدند و با هم آشتی کردند و رفتند.
 


از این داستان شگفت زده شدم و با ناباوری از ابو شبّر پرسیدم : قضیه تمام شد؟ گفت : آری . هر یک حق خود را گرفت و رفت .

 سبحان الله ! به همین آسانی و سادگی و در این مدت کوتاه ، فقط چند دقیقه کافی است که یک نزاع و کشمکش را فیصله دهد ؟!

اگر این قضیه در کشور ما رخ داده بود ، اقلا ده سال طول می کشید ، تازه پس از مرگ برخی از افراد ماجرا می بایست

فرزندانشان قضیه را دنبال کنند . از آن که بگذریم ، این قدر باید پول صرف دادگاه و وکلای دادگستری و هزینه های مختلف بکنند که

غالبا از قیمت خود خانه بیشتر می شود و در نتیجه همه ناراضی می شوند که خسته و کوفته شده و زیر بار رشوه ها و مصارف

گوناگون ، کمرهایشان خمیده می شود و جز نفرت و دشمنی چیزی عاید خانواده ها و خویشانشان نمی گردد. 

ابو شبّر گفت : نزد ما همین طور است . بلکه از این هم بدتر است . گفتم : چطور؟ گفت : اگر مردم مشکل خود را نزد دادگاهها ی دولتی ببرند ،

وضع به همان منوال است که می گویی. ولی اگر مقلد یک مرجع دینی باشند و متعهد به احکام اسلام ، پس قضایای خود را جز

نزد او جای دیگری نمی برند و او هم د رظرف چند دقیقه _ همانگونه که دیدی _ مسائل را حل و فصل ، و نزاع را فیصله می

دهد . « و چه حکمی بهتر از حکم خداست ، اگر بدانند؟» تازه ، آقای صدر یک فلس هم از آن ها بر نداشت . ولی اگر به محکمه

های رسمی و دولتی می رفتند ، پوست از سرشان می کندند .
از این عبارت _ که نزد ما هم متداول است _ خنده ام گرفت و

گفتم : سبحان الله ! آیا هنوز جا دارد که تکذیب کنم آنچه را می بینم ؟ البته اگر نه این بود که خود با چشم دیده بودم ، هرگز باور

نمی کردم .
ابو شبّر گفت : برادر ! تکذیب نکن . این قضیه در نظر ما خیلی آسان و معمولی است و چه بسا قضایایی که حتی

خون در آنها ریخته شده و با یک حکم مرجع تقلید ، در طی چند ساعت ، فیصله پیدا می کند
. با تعجب گفتم : پس شما در عراق

دو حکومت دارید: حکومت دولت و حکومت علما .


گفت : خیر! یک حکومت بیشتر نیست و آن حکومت دولت است . ولی مسلمانان شیعه ، که تقلید مراجع می کنند ، کاری با

حکومت که یک حکومت بعثی است و اسلامی نیست ندارند و خضوع آنها فقط در برابر حقوق مدنی و قوانین مالیات و احوال

شخصیه است . پس اگر مسلمانان متعهدی با یک مسلمان لا ابالی نزاع و دعوایی داشت ، ناچار است که قضیه ی خود را به

دادگاه برساند . زیرا آن لا ابالی ، تسلیم حکم علما نمی شود. اما اگر نزاع کنندگان همه متعهد باشند ، دیگر اشکالی باقی نمی

ماند . نزد مرجع خود می آیند و او هر دستوری بدهد با دل و جان می پذیرند . زیرا حکم مرجع تقلید بر همه واجب الاجراست و

بدین سان ، قضایایی که نزد مراجع برده می شود ، در همان روز خاتمه پیدا می کند . ولی در دادگاه ، ماه ها و سالها به طول می انجامد .


این حادثه ، رضایت به احکام الهی را در نفس من زنده و تحریک کرد و فهمیدم معنای سخن حق که می فرماید:


  « و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون ، و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الظالمون ...

و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الفاسقون .»


... و هر کس به دستورات الهی حکم نکند ، پس آنها کافرند ... ، پس آنها ستمگرند ... پس آنها فاسقند .
 


 و همچنین احساس نبرد و شورش علیه این ظالمان ، که احکام الهی را با احکام وضعی مصنوع فکر بشر _ که پر از ظلم و ستم

است _ تبدیل می کنند ، در قلبم تحریم شد. آیا بس نمی کنند این ستم پیشگان که با کمال بی شرمی ، احکام الهی را به

مسخره و باد انتقاد گرفته اند و آنها را قوانینی خشن و خشک و وحشی می نامند ، چرا که حدود را جاری می سازد و دست دزد

را قطع می کند و زنا کننده را رجم می نماید و قاتل را می کشد ؟ آیا این قوانینی که با شریعت و فرهنگ ما بیگانه است ، از کجا

آمده است ؟ بی گمان از غرب و از دشمنان اسلام به هم رسیده است ؛ همانها که می فهمند اگر واقعا احکام اسلامی و الهی

جاری شود ، نابودی همیشگی آنان را در بر خواهد داشت . زیرا آنها خود دزدند و زناکارند و جنایت پیشه و قاتلند و خائنین حقیقی

هستند و اگر احکام خدا بر آنها جاری می شد، ما از همه ی آنان راحت و آسوده خاطر می شدیم. 


[align=center]به هر حال در آن روزها گفتگوهای زیادی میان من و سید محمّد باقر صدر رد و بدل شد و از هر ر یز و درشتی و هر خرد و کلانی _

که در آن چند روز از دوستان نسبت به عقایدشان و نسبت به صحابه و ائمه ی دوازدگانه و دیگر موارد خلاف شنیده بودم _ از او

سوال می کردم و جواب می شنیدم .
 

از او درباره ی امام علی سوال کردم و گفتم : چرا در اذان شهادت می دهید که او ولی ّ خداست ؟ جواب داد : همانا امیر

المومنین علی ، سلام الله علیه ، بنده ای از جمله ی بندگان خدا است که خداوند آنان را برگزیده و بر دیگران شرافت و برتری داده

تا بار سنگین رسالت را پس از پیامبران به دوش بکشند و اینان اوصیا و جانشینان پیامبرانند و اگر هر پیامبری جانشینی دارد ، به

تحلیل که علی بن ابی طالب جانشین محمّد است و ما او را بر سایر اصحاب مقدم می داریم ، زیرا خدا و رسولش او را برتر

دانسته اند و در این دلیل های عقلی و نقلی از کتاب و سنت داریم و این دلیل ها هرگز شک بردار نیستند زیرا نه تنها از سوی ما

متواتر و صحیح می باشند ، که از سوی اهل سنت و جماعت نیز متواترند و در این زمینه ، علمای ما کتابهای فراوانی نگاشته

اند . و چون مبنای حکومت امویان ، بر محو و زدودن این حقیقت و کارزار با امیرالمومنین علی و فرزندانش و قتل آنها بود و کار را به

جایی رساندند که بر منابر مسلمین او را نفرین و لعن می کردند و مردم را با زور بر این امر وا می داشتند ، از این روی ، شیعیان و

پیروان علی _ که خداوند از آنها راضی و خشنود باد _ گواهی می دهند که او ولیّ خداست و نمی شود مسلمانی ، ولی ّ خدا را

نفرین کند و این در حقیقت ، مبارزه ای با هیات حاکمه ی ظالم بود تا این که عزت را برای خدا و رسولش و مومنین به تثبیت

برسانند و تا اینکه انگیزه ای تاریخی برای تمام مسلمانان و نسل های آینده باشد که به حقیقت علی و بطلان دشمنانش پی ببرند.



و بدین سان فقیهان ما بر این منوال حرکت کردند که شهادت به ولایت علی را در اذان و اقامه مستحب می دانستند ، نه به نیت

این که جزئی از اذان یا اقامه باشد . پس هرگاه اذان یا اقامه گو نیت کند که شهادت جزئی از اذان یا اقامه است ، اذان واقامه اش

باطل می شود و مستحبات _ چه در عبادات و چه در معاملات _ بسیار و بی شمار است که مسلمان اگر به جا آورد ثواب می برد

وا گر انجام نداد عقابی ندارد و به عنوان نمونه، وارد شده است که مستحب است پس ازشهادت به « لا اله الاّ الله » و به « محمّد رسول الله » ، مسلمان بگوید
:

 « و أشهد أن الجنّة حق و النّار حق و أنّ الله یبعث من فی القبور»

_ و گواهی می دهم که بهشت حق است و جهنم حق است و این که خداوند ، آنها را که در قبرهایند ، بر می انگیزد.
 


گفتم : علمای ما به ما آموخته اند که به تحقیق ، برترین خلفا ابوبکر صدیق است و پس از او عمر فاروق و سپس عثمان ؛ وانگهی

، علی .
سید لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت :

بگذار هرچه می خواهند بگویند . ولی چگونه می خواهند این ها را با دلیل های شرعی به اثبات برسانند؟ وانگهی ، این سخن با

آنچه صریحا در کتاب های صحیح و معتبرشان آمده است مخالفت دارد . زیرا در آنها آمده است : « برترین مردم ابوبکر ، سپس عمر

، و بعد از او عثمان است » و اصلا نامی از علی نیامده است ، بلکه او را از مردم کوچه و بازار شمرده اند . ولی متاخرین ، به

عنوان مستحب _ چون ذکر خلفای راشدین شده است _ اسم او را آورده اند !



آن گاه از تربتی که بر آن سجده می کنند و آن را « تربت حسینی » می نامند پرسیدم . پاسخ داد:

قبل از هر چیز باید بدانیم که ما برخاک سجده می کنیم و هرگز برای خاک سجده نمی کنیم ؛ همانطور که برخی خیال کرده اند

و از این راه شیعه را متهم می نمایند.

[align=center]پس سجود، مخصوص خدای سبحان است و برای هیچ کس دیگر جایز نیست . و آنچه نزد ما و نزد اهل سنت نیز ثابت شده این

است که بهترین سجود ، بر زمین است ، یا آنچه از زمین می روید ، به شرط این که خوردنی نباشد و سجود بر غیر اینها درست نیست .

به تحقیق ، رسول اکرم بر خاک می نشست و برای خود ،سجاده ی کوچکی از سعف نخل درست کرده بود که روی آن سجده

می کرد و به اصحاب خود آموخته بود که بر زمین سجده کنند ، یا برسنگ . و آنها را نهی کرده بود که بر کنار لباسشان ، سجده کنند

و این از مسائل واضح و روشن است نزد ما. 

[align=center]و امام زین العابدین ، علی بن الحسین (ع) تربتی از قبر پدرش امام حسین ساخت . زیرا آن تربت پاک و مقدس و طاهری بود که

خون سید الشهدا در کنارش ریخته شده بود و شیعیان نیز بر این برنامه تا امروز ادامه داده اند و ما هرگز نگفته ایم که سجود تنها بر

تربت سید الشهدا جایز است بلکه می گوییم سجود بر هر تربت و خاک پاکی روا است ، همچنان که بر بوریا و فرشی که از سعف

نخل و شبیه آن درست می شود صحیح است .
 

گفتم : حال که نام حضرت حسین بن علی ، رضی الله عنه ، به میان آمده ، چرا شیعیان بر او گریه می کنند و بر سر و سینه ی

خود می زنند ، تا آنجا که خون جاری شود و این در اسلام حرام است ، زیرا پیامبر فرموده است :

« از ما نیست کسی که به صورت خود بزند یا جامه پاره کند یا به جاهلیت دعوت نماید .»


سید پاسخ داد : این حدیث ، بدون شک درست است . ولی بر عزای امام حسین تطبیق نمی شود زیرا ، کسی که می خواهد

انتقام دشمنان حسین را بگیرد و در راه او گام بردارد ، دعوت او دعوت به جاهلیت نیست . وانگهی ، شیعه هم بشر است . عالم

دارند ، جاهل دارند ، و دارای عاطفه و ا حساسات هستند . پس اگر در بزرگداشت شهادت أبی عبدالله و آنچه بر او و اهل و

عیالش و یاران و اصحابش از قتل و اسارت و اهانت وارد شد ، احساساتشان بر آنها فائق آمد ، مأجورند و ثواب دارند ، زیرا نیتشان

خدا و فی سبیل الله است و خدای سبحان به مردم ، به مقدار نیت هایشان ثواب می دهد.



 هفته ی گذشته گزارشی رسمی از حکومت مصر ، به مناسبت مرگ جمال عبدالناصر خواندم که در آن گزارش آمده بود :

بیش از هشتاد حادثه ی خودکشی به این مناسبت ثبت شده است که آنها به مجرّد شنیدن خبر ، خودشان را کشته اند . گروهی

از بالای ساختمان خود را به پایین پرت کرده و گروهی خود را جلوی قطار انداخته اند و ...!! و اما مجروحان و زخمی ها بسیارند. 


من این مثال ها را ذکر می کنم که متوجه شوید احساسات اگر بر افراد طغیان کند و فائق آید ، کار به اینجا می رسد که اینان با این

که حتما مسلمان هم هستند ، برای خاطر جمال عبدالناصر ، که تازه با مرگ طبیعی هم مرده است ، خودشان را می کشند .

بنابراین نمی شود بر اهل سنت حکم کرد که در این موارد حتما اشتباه و گناهی کرده اند و آنها هم حق ندارند بر برادران شیعه ی

خود حکم کنند که این ها در گریه بر سید الشهدا گناه می کنند . چرا که این ها مصیبت امام حسین را با دل و جان دیده ا ند و

امروز هم می بینند . وانگهی ، خود حضرت رسول بر فرزندش حسین گریه کرد و جبرئیل از گریه ی آن حضرت گریه کرد.


گفتم : چرا شیعیان قبرهای اولیاء و امامان خود را مزیّن به طلا و نقره می کنند و این در اسلام حرام است .

آقای صدر جواب داد: این امر منحصر به شیعه نیست و هیچ حرمتی هم در آن نمی باشد . زیرا مساجد برادران اهل سنت ما نیز

، چه در عراق یا مصر یا ترکیه یا دیگر کشورهای اسلامی ، مزین به طلا و نقره اند و حتی مسجد رسول الله در مدینه ی منوره نیز

چنین است و خانه ی خدا در مکه ی مکرمه هر سال با یک پارچه ی طلا کوب نو پوشیده می شود و میلیون ها ریال صرف آن

می گردد . پس این امر منحصر به شیعه نیست .


گفتم : علمای سعودی می گویند دست بر قبر کشیدن و توسل به صالحین و تبرک جستن به آنان ، شرک به خدا است ! نظر شما چیست؟

سید محمّد باقر صدر پاسخ داد:

اگر دست بر قبر کشیدن و توسل جستن به این نیت باشد که آنها نفع می دهند و آنها زیان می رسانند ، این بدون تردید شرک

است . ولی مسلمانان که موحدند و می دانند خداوند خودش ضارّ و نافع است ، یعنی ضرر و نفع فقط از سوی خداست و این که

اولیاء و ائمه را دعا می کنند ، به این خاطر است که وسیله ای نزد خدا باشند و این هرگز شرک نیست.


[align=center]و مسلمانان _ چه سنی و چه شیعه _ از زمان حضرت رسول تا امروز ، بر این امر اتفاق عقیده دارند ؛ به استثنای وهابیت و

علمای سعودی _ همانگونه که یاد آور شدی _ و اینان با مذهب جدیدشان که در این قرن پیدا شد ، مخالفت با اجماع مسلمین

می کنند و با این اعتقاد بود که میان مسلمین فتنه انگیزی کردند و خون مسلمانان را مباح دانستند و آنها را تکفیر نمودند. 


و مگر همین ها نبودند و نیستند که حاجیان سالخورده را تنها برای یک سلام بر پیامبر کردن و « السّلام علیک یا رسول الله » گفتن

می زنند و نمی گذارند احدی دست بر ضریح پاک و مقدسش بکشد و آنها با عالمان ما بحث های زیادی داشتند ، ولی باز هم

برعناد و دشمنی خود اصرار ورزیدند و به حق ، مستکبر شدند.


 آقای سید شرف الدین از علمای شیعه است . هنگامی که در زمان عبد العزیز آل سعود به زیارت خانه ی خدا مشرف شد ، از

جمله علمایی بود که به کاخ پادشاه دعوت شده بود که _ طبق معمول _ در عید قربان به او تبریک بگویند و هنگامی که نوبت به وی

رسید و دست شاه را گرفت ، هدیه ای به او داد و هدیه اش عبارت بود از یک قرآن که در جلدی پوستین نگه داشته شده بود. ملک

هدیه را گرفت و بوسید و به عنوان احترام و تعظیم ، بر پیشانی خود گذاشت .

سید شرف الدین ناگهان گفت : ای پادشاه ! چگونه این جلد را می بوسی و تعظیم می کنی ، در حالی که چیزی جز پوست یک بز نیست ؟

ملک گفت : غرض من قرآنی است که در داخل این جلد قرار دارد و نه خود جلد ! آقای شرف الدین فورا گفت : احسنت ، ای

پادشاه ! ما هم وقتی پنجره یا در اتاق پیامبر را می بوسیم ، می دانیم که آن هیچ کاری نمی تواند بکند ، ولی غرض ما آن کسی

است که ما ورای این آهن ها و چوب ها قرار دارد . ما می خواهیم رسول الله را تعظیم و احترام نماییم ، همانگونه که شما با

بوسه زدن بر پوست بز ، می خواستی قرآنی را تعظیم نمایی که در جوف آن پوست قرار دارد .



حاضران تکبیر گفتند و او را تصدیق نمودند . آنجا بود که ملک ناچار شد اجازه دهد حجاج با آثار رسول خدا تبرّک جویند. ولی آن که

پس از او آمد ، قانون گذشته شان بازگشت ! پس قضیه این نیست که این ها از شرک مردم به خدا وحشت و خوفی داشته با

شند ، به آن اندازه که یک مساله ی سیاسی است و مبنایش بر مخالفت مسلمین و کشتار آنان استوار گشته است ، تا این که

حکومتشان باقی باشد و سلطه شان بر مسلمانان ادامه پیدا کند و تاریخ ، بزرگترین گواه است که چه بر سر امت محمّد آوردند .
 


از روش های صوفیان از او پرسیدم . به اختصار جواب داد : برخی از مسائلشان مثبت است و برخی منفی .

 تربیت نفس و وادار ساختن آن به ساده زیستن و زهد در ملذات دنیا و به جهان ارواج پاک بالا رفتن ، از مزایای آن هاست و مثلا

عزلت و کناره گیری از واقعیت های زندگی و محدود نمودن ذکر خدا در برخی اعداد لفظی و غیر آن ها ، از سلبیات روش های

صوفیه است . و اسلام _ همانگونه که می دانید _ مسائل مثبت و درست را تصدیق می کند و بر آن ها صحه می گذارد ، همچنان

که نادرست ها را کنار می گذارد و حق است اگر اعتراف کنیم که ، تمام تعالیم و مبادی ا سلام ، مثبت و ایجابی است !
 

[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

 « شک و سرگردانی » 


 پاسخ های سید محمّد باقر صدر ، روشن و قانع کننده بود . ولی چطور می توانست در شخصی مثل من نفوذ کند و در ژرفای وجودم تاثیر

بگذارد ، در حالی که بیست و پنج سال از عمرم را در مقدس شمردن اصحاب گذرانده بودم؛ به ویژه نسبت به خلفای راشدین که رسول خدا

به ما دستور داده است به سنت آنان تمسک جوییم و از آنها پیروی نماییم و پیشاپیش آنان ، سرور ما ابوبکر صدیق و عمر فاروق قرار

دارند و از روزی که من وارد عراق شده ام ، هرگز نامی از آنها نشنیده ام ؛ حال آنکه نام هایی به گوشم می خورد که از نظر من کاملا

بیگانه اند. مثلا نام دوازده امام می شنوم که ادعا می کنند رسول خدا ، قبل از رحلت ، امام علی را جانشین و خلیفه ی خود قرار داده

است. ولی چگونه می توان باور کرد؟ و آیا ممکن است که مسلمانان و اصحاب گرامی پیامبر ، که پس از او از تمام مردم برترند ، با هم

توطئه ای ضد امام علی « کرّم الله وجهه » بکنند ، در صورتی که از کودکی به ما آموخته بودند که اصحاب _ که خدای از آنان خشنود باد _

امام علی را احترام می گذاشتند و عارف به حقش بودند و می دانستند که او همسر فاطمه ی زهرا و پدر حسنین و دروازده ی شهر

علم است ، همچنان که حضرت علی ، عارف به حق ابوبکر صدیق است و می داند که او قبل از تمام مردم اسلام آورد و همراه با پیامبر

به غار رفت که در قرآن نیز ذکرش آمده و پیامبر در بیماری خود او را برای امامت نماز به مسجد فرستاد و فرمود:

« اگر می خواستم یار باوفایی بگیرم ، پس به تحقیق ، ابوبکر را انتخاب می کردم » و بدین سان ، مسلمانان او را خلیفه ی خود قرار دادند

و همچنین علی ، حق سرور ما عمر را می داند که خداوند به وسیله ی او ، اسلام را عزت بخشید و پیامبر او را « فاروق » نامید ، چرا

که بین حق و باطل خوب تشخیص می داد و حق سرورمان عثمان را نیز می داند که فرشتگان الهی از او خجالت می کشیدند و پیامبر او

را « ذوالنورین» نام نهاد . پس چگونه است که برادران شیعه ی ما ، همه ی اینها را نمی دانند یا نادیده می گیرند و از اینان ، اشخاصی

معمولی معرفی میکنند که گاهی هواهای نفسانی و ملذات دنیوی آنان را از متابعت و پیروی از حق باز می دارد و اوامر پیامبر را پس از

وفاتش اطاعت و اجرا نمی کنند ، در حالی که همین ها بودند که در راه عزت بخشیدن به اسلام و یاری نمودن اسلام ، از فرزندان و پدران

و خانواده های خود می گذشتند و برای اجرای دستورات پیامبر از یکدیگر پیشی می گرفتند ، چگونه وقتی خود به جایگاه رفیع خلافت

نائل آمدند ، امر رسول الله را پشت سر گذاشته و آن را نادیده گرفتند و طمع مقام دیدگانشان را پوشاند. 


[align=center]آری ! به این خاطر بود که نمی توانستم هرچه شیعیان می گویند باور کنم. هرچند به مسائل زیادی پی برده و قانع شده بودم و لذا ، بین

شک و سرگردانی ماندم ؛ شکی که علمای شیعه در ذهنم ایجاد کردند . زیرا سخنانشان معقول و منطقی بود، و سرگردانی و تحیری

نسبت به صحابه « رضی الله عنهم » ، که بدین سطح تنزل پیدا می کردند و به صورت افرادی معمولی مثل خودمان در می آمدند. نه انوار

رسالت آنان را می ساخت و نه تعلیمات محمّدی اصلاحشان می کرد. 


پرورد گارا ، چگونه می شود؟ آیا ممکن است یاران پیامبر در همین سطح _ که شیعیان معتقدند _ قرار داشته باشند؟

در هر صورت ، این شک و تردید آغاز سستی در عقیده های گذشته و آغاز به اقرار به این بود که پشت پرده ، اموری است و تا آنها را

برطرف نکنیم ، به حق دست نمی یابیم.


[align=center]دوستم منعم آمد و با هم به کربلا مسافرت کردیم . در آنجا به مصیبت سرورمان حسین _ مانند شیعیان _ پی بردم و تازه فهمیدم که

حضرت حسین نمرده است و این مردم بودند که ازدحام می کردند و گرادگرد آرامگاهش پروانه وار می چرخیدند و با سوز و گدازی که

نظیرش هرگز ندیده بودم ، گریه می کردند و بی تابی می نمودند که گویی هم اکنون حسین به شهادت رسیده است و سخنرانان را می

شنیدم که با بازگو کردن فاجعه ی کربلا ، احساسات مردم را بر می انگیزانند و آنان را به ناله و شیون و سوگ وا می دارند و شنونده ای

نمی تواند این داستان را بشنود و تحمل کند ، بلکه بی اختیار از حال می رود . من هم گریستم و گریستم و آن قدر گریستم که گویی

سالها غصه در گلویم مانده بود و اکنون منفجر می شد. 



پس از آن شیون ، احساس آرامشی کردم که پیش از آن روز ، چنان چیزی ندیده بودم . تو گویی که در صف دشمنان حسین بوده ام و

اکنون در یک چشم به هم زدن منقلب شده بودم و در گروه یاران و پیروانش ، که جان خود را نثارش می کردند ، قرار می گرفتم و چه جالب

است که در همان لحظات ، سخنران داستان حرّ را بررسی می کرد و حرّ یکی از سران سپاه مخالف بود که به جنگ حسین آمده بود ،

ولی داستان یکباره در میدان نبرد به خود لرزید و وقتی اصحابش پرسیدند که تو را چه شده است ف نکند از مرگ ترسیده ای؟


پاسخ داد : به خدا سوگند نه ، ولی خود را مخیر می بینم که بهشت را انتخاب کنم یا دوزخ را ، و ناگهان اسب خود را بدان سوی حرکت داد

و به دیدار حسین شتافت و گریه کنان عرض کرد:

 « ای فرزند رسول خدا ، آیا توبه ای برایم هست؟» 

درست در همین لحظه بود که دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و شیون کنان خود را برزمین افکندم . گویا نقش حر را بازی می کردم و از

حسین می خواستم که :

 « ای فرزند رسول خدا ، آیا توبه ای برایم هست ؟ یاابن رسول الله ، از من درگذر و مرا ببخش.» 


صدای واعظ چنان تاثیری در شنوندگان گذاشته بود که گریه و شیون مردم بلند شد . دوستم که صدای فریادم را شنید ، با گریه مرا در

بغل گرفت و معانقه کرد؛ همانگونه که مادری فرزندش را در بر می گیرد و تکرار می کرد: « یا حسین ! یا حسین ! »

لحظاتی بود که در آن ها گریه ی واقعی را درک کرده بودم و احساس می کردم اشک هایم قلبم را شستشو می دهند و کل بدنم را از

درون تطهیر می کنند . آنجا بود که معنای روایت پیامبر را فهمیدم که می فرماید :

 « اگر آنچه من می دانستم ، شما هم می دانستید ، هر آینه کمتر می خندیدید و بیشتر می گریستید.» 


تمام آن روز را با اندوه گذراندم . دوستم می خواست مرا تسلی دهد و دلداری نماید و برایم مقداری شربت و شیرینی آورد . ولی به

کلی اشتهایم بند آمده بود . از دوستم درخواست کردم که داستان شهادت امام حسین را برایم تکرار کند . زیرا چیزی از آن _ نه کم و نه

زیاد _ نمی دانستم ، جز این که پیرمردانمان هر گاه در این باره با ما صحبتی می کردند ، می گفتند که :


[align=center]منافقین و دشمنان اسلام ، همانهایی که عمر و عثمان و علی را به قتل رساندند ، حسین را نیز کشتند! و ما بیش از این درباره ی او

نمی دانستیم . بلکه در روز عاشورا ، به اعتبار این که یکی از اعیاد اسلامی است ، جشن میگیریم و در آن روز مردم زکات اموالشان را

می پردازند و بهترین و خوشمزه ترین غذاها را می پزند و کودکان برای خریدن شیرینی و اسباب بازی ، گرد بزرگ تر ها پرسه می زنند! 


درست است که طبق برخی عادت و رسوم ، در بعضی روستاها آتش روشن می کنند و آن روز دست از کار می کشند و ازدواج و

خوشحالی نمی کنند ، ولی ما بدون این که تفسیری برای این مسائل بدانیم ، آن را عادت و رسوم می نامیم و علمای ما روایت هایی را

در فضیلت روز عاشورا و برکت ها و رحمت هایی که در آن روز نازل می شود ، برایمان نقل می کنند . راستی شگفت آور است.

[align=center]پس از آن به زیارت ضریح عباس ، برادر امام حسین رفتیم . من نمی دانستم او کیست ولی دوستم داستان شهامت و شجاعتش را

برایم تعریف کرد. و همچنین با بسیاری از روحانیون و اهل فضل دیدار کردیم که اسامی آنها را کاملا نمی دانم . مگر برخی فامیل ها

مانند بحر العلوم ، حکیم ، کاشف الغطاء ، آل یاسین ، طباطبایی ، فیروز آبادی ، اسد حیدر ، و دیگرانی که به دیدارشان مشرف گشتیم.

و به راستی علمای پرهیزکار و با تقوایی هستند که ابهت و وقار از سیمایشان پیداست و شیعیان خیلی به روحانیون احترام می گذارند و

پنج یک اموالشان را در اختیارشان قرار می دهند که با این پول ها ، حوزه های علمیه اداره می شود و مدرسه ها و چاپ خانه ها

تاسیس می گردد و هزینه ی طلابی که از تمام کشورهای اسلامی به آن جا سرازیر می شوند ، پرداخت می شود. 

علما استقلال دارند و وابسته به حاکمان نیستند ؛ نه از نزدیک و نه از دور . نه مانند علمای ما که هرگز فتوایی نمی دهند و سخنی نمی

گویند ، مگر این که قبلا نظر حکومت را تامین کنند چرا که مزدبگیر دولتند و دولت هم هر که را خواست ، نصب می کند یا عزل می نماید.

این دنیای تازه ای است برای من که آن را کشف کردم یا این که خداوند آن را برایم کشف کرد و همانا به آن انس گرفتم ، پس از آن که از

آن متنفر بودم و با آن هماهنگ شدم ، پس از آن که دشمن بودم . و این جهان نوین ، افکار تازه ای به من آموخت و کنجکاوی و بازنگری و

پژوهش را در من برانگیخت تا به دنبال حقیقت گم شده ام که مدت ها در جستجوی آن بوده ام بروم ؛ همان گم شده ای که می خواستم

آن را در میان آن حدیث رسول اکرم بیابم که می فرماید:

 « بنی اسرائیل هفتاد و یک فرقه شدند و نصاری هفتاد و دو فرقه و به تحقیق که امتم به هفتاد و سه فرقه تقسیم می شوند .

یک فرقه رستگار و بقیه در دوزخند.»
 

ما هرگز بحثی با ادیان گوناگون ، که هریک ادعا می کنند برحق و دیگران بر باطلند ، نداریم . ولی تعجب و شگفتی ما هنگامی است که

این حدیث را می خوانیم و نه این که از خود حدیث تعجب کنیم و متحیر شویم ، بلکه از مسلمانانی که این حدیث را می خوانند و در خطبه

ها و سخنرانی ها تکرار می کنند و بدون هیچ بررسی و تحقیقی ، از آن میگذرند و هرگز دقت نمی کنند که این گروه رستگار را از دیگر

گروه های گمراه تشخیص دهند و مستثنی نمایند.

 و عجیب تر این که هر گروهی ادعا می کند فقط خودش رستگار است .


در ادامه ی حدیث آمده است : از حضرت پرسیدند یا رسول الله ، آنها چه کسانی هستند؟ حضرت فرمود: « آن ها برهمان چیزی هستند

که من و اصحابم هستیم .»
( یعنی به صورت ظاهر ، همه به قرآن و سنت ایمان دارند) و مگر فرقه ای یافت می شود که متمسک به

کتاب و سنت نباشد ؟ و آیا هیچ گروهی اسلامی غیر از این ، ادعایی دارد؟ پس اگراز امام مالک یا ابوحنیفه یا امام شافعی یا احمد بن

حنبل بپرسند هریک از آنان ادعایی جز تمسک به قرآن و سنت ناب دارند؟ 


پس این ها مذاهب سنیان است و اگر گروههای شیعه را که سابقا معتقد به انحراف و تباهی آنها بودم ، بر آنها اضافه کنم ، شیعیان نیز

ادعا دارند که متمسک به قرآن و سنت راستین و صحیحی هستند که از اهل بیت طاهرین رسیده است و اهل خانه از خانه بیش از

دیگران اطلاع دارند _ همانگونه که پیوسته می گویند _ آیا ممکن است همه ی این ها واقعا بر حق باشند؟ این امر محال است . زیرا

حدیث شریف ، عکس آن را می فرماید ، مگر این که بگوییم این روایت جعلی و دروغ است! به این سخن هم راهی نیست . زیرا این

روایت نزد شیعه و سنی متواتر است . پس این حدیث بی معنی است؟ این هم نمی شود. زیرا پیامبر منزه تر از آن است که سخن گزاف

و بی معنایی بگوید و او هرگز از هوای نفس سخن نمی گوید و تمام گفته هایش پند و حکمت است.

پس هیچ راهی نمی ماند جز این که اقرار کنیم تنها یک فرقه و یک گروه برحق است و مابقی ، همه باطلند.


[align=center]بنابر این ، حدیث در این که شگفت انگیز است ، وادار می کند کسی را که واقعا می خواهد رستگار و پیروز شود ، به این که در جستجوی

حقیقت باشد.و بدین سان پس از ملاقات با شیعیان ، شک و دودلی بر من مستولی شد و کسی چه می داند ، شاید حرف اینها حق و

سخنشان درست باشد؟! و من چرا خود به تحقیق و موشکافی نپردازم ؟ مگر نه اسلام با قرآن و سنتش از من خواسته که بحث و

بررسی کنم تا حقیقت را دریابم؟ 

خداوند می فرماید:

 « هر که در راه ما جهاد کند ، ما راه خود را به او می نمایانیم.» 

و می فرماید:

 « آنها که گفته ای را می شنوند و بهترینش را انتخاب می کنند ، همانا آنان را خداوند هدایت کرده و آنها اهل خردند.» 

و رسول خدا فرمود:

 « آن قدر در جست و جوی دینت بگرد، حتی اگر تو را دیوانه خوانند.» 

پس بحث و تحقیق ، وظیفه ی شرعی هر انسان مکلف و بالغی است .


و با این نیت صادقانه ، خود و دوستانم از شیعیان عراق را وعده دادم ، در حالی که بوسه های خداحافظی را با آنها رد و بدل می کردم و

برای فراقشان سخت دلتنگ بودم ، چرا که دوستشان داشتم و آنها هم مرا دوست داشتند.

من در حالی از آنها جدا می شدم که آنها را دوستانی عزیز و برادرانی مخلص یافتم که فقط بخاطر من و نه بخاطر چیز دیگر ، اوقاتشان را

صرف من کردند ، در صورتی که نه ترسی داشتند و نه آزی ، نه واهمه ای داشتند و نه آرزویی ، تنها و تنها برای رضای خدا ، و از وقت

عزیز خود گذشتند ، چه این که در حدیث شریف آمده است :

 « اگر خداوند یک نفر را به وسیله ی تو هدایت کند ، برای تو بهتر است از آنچه آفتاب بر آن تابیده است.» 

و عراق را ترک کردم در حالی که بیست روز در اقامت گاه امامان و شیعیانشان گذراندم . این مدت مانند خوابی شیرین که خوابیده آرزو

دارد از خواب برنخیزد تا لذتش کامل گردد ، گذشت.

[align=center]عراق را رها کردم ، حال آنکه از کوتاهی مدت اقامتم افسوس می خوردم و از فراق دل هایی که شیفته شان شدم ، دلهایی که به

محبت اهل بیت می تپد ، اندوهگین گشتم . و از آنجا رو به سوی حجاز کردم که به دیدار بیت الله الحرام و مرقد سرور اولین و آخرین _

درود خداوند بر او و آل پاکش باد _ مشرف شوم .
 

[align=left]ادامه دارد... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

 « سفر به حجاز » 

 به جده رسیدم . دوستم « بشیر » را ملاقات کردم که از آمدنم خرسند شد و مرا به خانه اش برد و به من بسیار مهربانی و ملاطفت کرد.

او بیشتر اوقات فراغتش را با من می گذراند که با اتومبیلش به گردش و زیارتگاهها می رفتیم. با هم به عمره مشرف شدیم و چند روزی

را در عبادت و تقوا سپری کردیم .

از او معذرت خواستم که در عراق معطل شدم و داستان کشف جدید و یا پیروزی جدیدم را با او در میان گذاشتم . او آدم روشن فکر و آگاهی بود .

ولی به من گفت: آری ! من هم شنیده ام که علمای بزرگی دارند و سخنانی برای گفتن دارند ، ولی بسیاری از آنها کافر و منحرفند و مشکلات

گوناگونی در ایام حج برای ما به وجود می آورند. 

گفتم : این مشکلات چیست؟

پاسخ داد: پیرامون قبرها نماز می خوانند . گروه گروه وارد بقیع می شوند و گریه و نوحه سرایی می کنند و قطعه هایی از سنگ در جیب های خود دارند که

بر آنها سجده می کنند و اگر به قبر حضرت حمزه در احد رفتند ، در آنجا جنازه ای درست می کنند و گریه و زاری راه می اندازند که گویی حمزه همان وقت

از دنیا رفته است. و به همین سبب است که دولت سعودی اجازه نمی دهد به زیارتگاهها وارد شوند.

تبسمی کردم و گفتم: پس تو برای همین آنها را خارج از دین و منحرف می دانی؟

گفت: برای این و چیزهای دیگر .مثلا به زیارت پیامبر می آیند و در عین حال ، کنار قبر ابوبکر و عمر می ایستند و ناسزا می گویند و لعن می کنند و

بعضی از آنها کثافت و نجاست نیز بر قبر ابوبکر و عمر می اندازند!


[align=center]حرفهایش مرا به یاد روایتی انداخته بود که از پدرم شنیدم. هنگامی که از حج برگشته بود و می گفت که شیعیان کثافت بر قبر پیامبر می اندازند!

و بی گمان پدرم چنین چیزی را با چشم خود ندیده بود. زیرا گفت : سربازان سعودی را دیدیم که برخی از حاجیان را با چوب می زدند و وقتی اعتراض

کردیم که زائران خانه ی خدا را اهانت می کنند، پاسخ دادند که اینها مسلمان نیستند . اینها شیعه اند و آمده اند که بر قبر پیامبر کثافت بریزند!

پدرم گفت: آنگاه ما هم آنها را لعنت کردیم و آب دهان بر آنها انداختیم. 


وهم اینک از دوست سعودی ام که در مدینه زاده شده ، می شنوم که آنها به زیارت قبر پیامبر می آیند ، ولی کثافت بر قبر ابوبکر و عمر می اندازند !

و در صحت هر دو روایت شک کردم . زیرا خودم به حج آمده بودم و دیده بودم اتاق مطهری که ضریح پیامبر و ابوبکر و عمر در آن قرار دارد بسته است

و هیچ کس نمی تواند نزدیک آن بیاید که دستی بر درب و پنجره اش بمالد، چه رسد به این که چیزی را در آن بیندازد ، برای این که اولا _ روزنه ای ندارد

که چیزی از لای آن بیندازد . ثانیا _ آن جا تحت حراست و محاصره ی شدید سربازانی خشن است که مرتب شیفت عوض می کنند و جلوی هر دری

نگهبانانی تازیانه به دست ایستاده اند که هر کس نزدیک بیاید یا بخواهد ، نگاهی به درون حجره بکند ، بر فرقش می کوبند.

[align=center]به نظر می رسد که برخی از همین سربازان سعودی ، چون شیعه را تکفیر می کنند ، چنین تهمتی به آنها می زنند که کتک زدن خودشان را صحیح

جلوه دهند و از طرفی دیگر ، مسلمانان را برای کشتار آنان تحریک می کنند یا لا اقل در برابر اهانت به آنها ، سکوت کنند.ولی در بازگشت به کشورها

یشان ، شایع کنند که شیعیان دشمن رسول الله اند و بر قبرش نجاست می ریزند و بدین سان ، دو گنجشک را با یک سنگ برانند.

و این نظیر همان داستانی است که یکی از فضلا و از افرادی که به آنها اطمینان دارم برایم تعریف کرد و گفت : مشغول طواف خانه ی خدا بودیم که یک

جوانی در اثر ازدحام بیش از حد دل درد گرفت و بی اختیار قی کرد . فورا افراد پلیش عربستان ، که نگهبانی حجرالاسود را به عهده داشتند ، آن بیچاره

را با آن حال و خیم بیرون کردند و تهمتش زدند که نجاست با خودش آورده بود که کعبه را کثیف کند و نزد قاضی هم شهادت دادند و همان روز اعدام شد!

این تئاتر ها در ذهنم خطور کرد و مدتی به فکر فرو رفتم که این چه تحلیلی بود از دوست سعودی ام برای تکفیر شیعیان ، من که چیزی از او نشنیده بودم.

جز این که این ها گریه می کنند ، بر سینه ی خود می زنند ، برسنگ سجده می کنند ، و پیرامون قبرها نماز می گذارند و از خود پرسیدم : آیا این استدلالها

کافی است بر تکفیر کسی که شهادتین بر زبان جاری می کند و گواهی می دهد که خدایی جز الله نیست و محمّد بنده و رسول خدا است و نماز می خواند

و زکات می دهد و ماه رمضان را روزه می دارد و به حج خانه ی خدا می رود و امر به معروف و نهی از منکر می کند ؟! 


من قصد نداشتم با دوستم جدال کنم و بحث هایی که هیچ فایده ای بر آنها مترتّب نیست با او داشته باشم . لذا ، تنها بسنده کردم به این سخن : خداوند

ما و آنها را به راه مستقیمش هدایت فرماید و دشمنان دین را که برای اسلام و مسلمین نقشه می کشند ، لعن و نفرین کند.و هرگاه به طواف کعبه _

در خلال عمره _ مشرف می شدم و جز افراد کمی در اطراف آن نمی دیدم ، نماز می خواندم و با دل و جان از خدا می خواستم قلبم را بگشاید و مرا به

حقیقت رهنمون باشد. بر مقام ابراهیم ایستادم و این آیه را به خاطر آوردم که می فرماید:

 « وجاهدوا فی الله حق جهاده ، هو اجتباکم و ما جعل علیکم فی الدّین من حرج ، ملّة أبیکم إبراهیم ، هو سمّاکم المسلمین من قبل و فی هذا لیکون

الرّسول شهیدا علیکم و تکونوا شهداء علی النّاس ، فأقیموا الصّلوة و آتوا الزّکوة و اعتصموا بالله ، هو مولیکم ، فنعم المولی و نعم النّصیر.»

و در راه خدا کارزار کنید و حق جهاد را به جای آورید . او شما را برگزید و در دین ، سختی و دشواری برای شما قرار نداد . آیین پدرتان ابراهیم است و

او شما را قبل از این مسلمان نامید تا اینکه پیغمبر بر شما گواه باشد و شما گواه بر مردم . پس نماز را برپا دارید و زکات را پرداخت نمایید و به خداوند

تمسک جویید که او بهترین مولی و بهترین یاری دهنده است.  


و آنگاه شروع کردم با حضرت ابراهیم و یا با پدرمان ابراهیم _ همانگونه که قرآن او را می نامد _ درد دل کردن :

_ ای پدر ! ای که ما را مسلمان نامیدی . بنگر چگونه فرزندانت پس از تو متفرق شدند ؛ برخی یهودی و برخی نصرانی و برخی هم مسلمانند .

و یهودیان هم میان خودشان اختلاف پیدا کردند و 71 گروه شدند و نصاری 72 قسمت شدند و مسلمانان هم به 73 گروه تقسیم شدند و

همانگونه که فرزندت محمّد خبر داد ، همه ی این ها در گمراهی اند جز یک گروه که بر پیمانت جاویدان مانند. ای پدر!

آیا این سنت الهی در بندگانش است ، همانطور که « قدریه » می گویند ، یعنی خدای سبحان بر هر فردی نوشته و مقدر کرده است که یهودی

یا نصرانی یا مسمان یا ملحد یا مشرک باشد، یا اینکه حب دنیا و هواپرستی و دوری از تعلیمان خداوند سبحان است که چون خدا را فراموش کردند ،

خدا هم آنان را به فراموشی سپرده است ؟ « نسو الله فأنساهم أنفسهم »


[align=center]من نمی توانم باور کنم که دست قضا و قدر سرنوشت انسان را می سازد ، بلکه به نظر می رسد و تقریبا یقین دارم که خدای سبحان ما را آفرید و

هدایتمان کرد و راه راست و بد را به ما نشان داد و پیامبرانش را بر ما فرستاد که ما را از بیراهه به راه راست هدایت و رهنمایی کنند و حق را از باطل

به ما بشناسانند . ولی انسان ، شیفته و مجذوب دنیا و زینت هایش شد . انسان با غرور و خود خواهی اش ، با جهل و نادانی اش ،

با عناد و نافرمانی اش ، و با ظلم و طغیانش ، راه کژی را پیمود و شیطان را پیروی کرد و از رحمان دوری جست ، پس به راهی غیر از راه خویش و

مسیری غیر از مسیر خویش حرکت کرد. 


و قرآن کریم در این مورد چه خوش بیان کرده و خلاصه نموده است که :

 « إنّ الله لا یظلم النّاس شیئا و لکنّ النّاس أنفسهم یظلمون » 

[align=center]_ به تحقیق ، خداوند هیچ ظلمی به مردم نمی کند و این مردمند که به خویشتن ستم روا می دارند. 

ای پدرمان ، ابراهیم ! هیچ عتاب و سرزنشی بر یهود و نصاری نیست که ظالمانه ، با حق دشمنی کردند ؛ هر چند بینه و دلیل برآنها آمد.

هان ، مگر نمی بینی امتی را که خداوند توسط فرزندت محمّد نجاتشان داد و از تاریکی ها به روشنایی راهنمایی شان کرد و آنان را برترین

امت تاریخ قرار داد ، این امت نیز اختلاف ورزید و متفرق شد و گروهی گروهی دیگر را تکفیر کرد ؛ هر چند که رسول خدا هشدارشان داد و

بسیار اصرار ورزید که :

 « روا نیست مسلمانی بیش از سه روز از برادر مسلمانش دوری جوید.» 

پس این امت چرا این قدر پاره پاره و قطعه قطعه شد که هر گروهی برای خود دولت کوچکی تشکیل داده و همه همدیگر را بدگویی و ناسزا

می گویند و دشمنی با هم می کنند و با یکدیگر جنگ و ستیز دارند و یکدیگر را تکفیر می کنند و اصلا همدیگر را حتی نمی شناسند و لذا ،

تمام عمر از هم جدا هستند ؟!


[align=center]این امت را چه شده است _ ای پدرمان ابراهیم _ پس از اینکه بهترین و برترین امت ها بود و شرق و غرب را تحت تصرف در آورد و مردم را با علم

و دانش و مدنیت آشنا ساخت ، امروز به صورت کوچک ترین و خوار ترین امت ها در آمده ، زمین هایشان اشغال شده ، ملت ها شان آواره گشته ،

مسجد اقصاشان توسط عده ای صهیونیسم اشغال شده و توان رهایی اش را هم ندارند و اگر سری به کشورشان بزنی جز فقری وحشتناک و

گرسنگی ای کشنده و سرزمین هایی خشک و بیماری هایی دردناک و اخلاقی زشت و جز عقب افتادگی فکری و تکنیکی و ظلم و خفقان و کثافتها

و آلودگی ها و حشرات زیان آور نمی بینی ، کافی است که تنها مقایسه ای بین توالت های عمومی در اروپا و در کشورهای اسلامی بکنی . پس

هر گاه مسافر به توالت عمومی در سراسر اروپا وارد شود ، آن را تمیز ، بلورین ، و خوشبو می بیند ولی در کشورهای اسلامی به قدری توالت های

عمومی کثیف ، نجس و بدبو است که مسافر طاقت ندارد نزدیک آن اصلا برود . با این که اسلام به ما آموخته است که :


« نظافت و پاکیزگی از ایمان است و کثافت و آلودگی از شیطان.» 


پس آیا ایمان به اروپا گریخته و شیطان نزد ما لانه کرده است؟ چرا مسلمانان از اظهار عقیده ، حتی در کشورهای خودشان هراس دارند؟ و حتی مسلمان

بر صورت خودش هم سلطه ای ندارد و لذا ، نمی تواند محاسنش را رها کند و نتراشد و یا این که لباس اسلامی را در بر کند ، در صورتی که فاسق ها و

تبهکاران آشکارا می نوشند و زنا می کنند و هتک نوامیس می نمایند و مسلمانان نه تنها توان دفع آنها ندارد ، که حتی حق ندارد امر به معروف و نهی از

منکر نیز بنماید. و به من خبر دادند که در برخی کشورهای اسلامی ، مانند مصر و مراکش ، در اثر شدت ناداری و تیره بختی و نیاز ، پدرها دختران جوان

خود را به فاحشه خانه ها می فرستند.

  « لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلی العظیم.» 


پروردگارا ، چرا از این امت دور شدی و آنان را در تاریکی ها رها کردی؟ نه ، نه ، خداوندا مرا ببخش . به تو پناه می برم . خود این امت تو را از یاد برد و

راه شیطان را برگزید و تو ای خداوند حکیم و مقتدر ، در این سخن حقت و کتاب روشنت فرمودی :


 « و من یعش عن ذکر الرّحمن نقیض له شیطانا فهو له قرین.» 

[align=center]_ و هر که از ذکر خدای رحمان رخ بتابد ، شیطان را برانگیزیم تا همواره یار و همراهش باشد. 

و خود فرمودی :

 « و ما محمّد الاّ رسول ، قد خلت من قبله الرّسل . أفإن مات أو قتل انقلبتم علی أعقابکم ، و من ینقلب علی عقبیه فلن یضرّ الله شیئا و سیجزی الله الشّاکرین.»

_ و محمّد نیست جز فرستاده ی خداوند که قبل از او رسولانی آمده بودند . پس اگر از دنیا برود یا کشته شود ، عقب گردی کنید و هر که عقب گرد کند ،

زیانی به خداوند نمی رساند و خدا شاکران و سپاسگزاران را پاداش خواهد داد. 

و بی گمان ، دلیل آن همه عقب افتادگی و پس ماندگی و انحطاط و ذلت و بیچارگی امت اسلامی ، دوری آن از صراط مستقیم است و بدون شک ،

آن عده بسیار کم و آن فرقه ی واحده میان 73 فرقه نمی تواند در سرنوشت یک امت به طور کامل موثر باشد.

پیامبر اسلام فرمود:
 « شما یا حتما امر به معروف و نهی از منکر باید بکنید و یا این که خداوند بدان شما را بر شما مسلط می کند .

پس خوبان شما هم اگر دعا کنند ،دعایشان مستجاب نگردد.»
 

پروردگارا ، ما به آنچه نازل فرمودی ایمان آ<ردیم و رسولت را پیروی کردیم . پس ما را در زمره ی شاهدان قرار بده.

پروردگارا ، دلهای ما را پس از هدایت ، از حق منحرف مساز و از پیش خود بر ما رحمتی فرست که تو بسیار عطا کننده ای .

پروردگارا ، ما به خود ظلم کردیم و اگر تو ما را نیامرزی و رحممان نکنی ، بی گمان از زیانکاران خواهیم بود.


  به مدینه ی منوره مشرف شدم ، در حالی که نامه ای از دوستم « بشیر » به یکی از خویشاوندانش با خود داشتم تا در نزد آنان اقامت گزینم .

او قبلا تلفنی هم با فامیلش تماس گرفته بود. لذا ، از من استقبال کرد ، خوش آمد گفت و به خانه ی خود برد. به محض رسیدن غسل کردم ،

عطر زدم و بهترین و پاک ترین لباس هایم را پوشیدم و به زیارت رسول خدا روانه گشتم .

نسبت به ایام حج ، عدد زائرین خیلی کم بود و لذا ، به راحتی توانستم رو به روی قبر پیامبر و ابوبکر و عمر بایستم . در حالی که در ایام حج ،

به علت ازدحام زیاد ، چنین امکانی برایم نبود و بیهوده خواستم برای تبرک یکی از درها را لمس کنم که فورا نگهبانی که آنجا ایستاده بود بر من

نهیبی زد و مرا راند و کنار هر دری که رفتم ، یک نگهبان ایستاده بود و چون زمان ایستادنم طول کشید ، زیرا هم می خواستم برای خودم دعا کنم

و هم میخواستم سلام دوستانم را ابلاغ کنم ، نگهبانان دستور دادند که حتما کنار بروم و دیگر توقف  .


خواستم با یکی از آنان سخنی بگویم ، ولی فایده ای نداشت.

به شبستان حرم مطهر بازگشتم و مشغول خواندن قرآن شدم . آیه ای را با ترتیل می خواندم و تکرار می کردم . می اندیشیدم که پیامبر دارد به قرآن

خواندنم گوش می دهد.به خود گفتم: مگر ممکن است پیامبر ، مثل سایر مرده ها ، مرده باشد؟

پس چرا در نمازهایمان به او خطاب کرده و می گوییم:

 « السّلام علیک أیّها النّبی و رحمة الله و برکاته »

_ سلام برتو ای پیامبر ، و رحمت و برکات خداوند برتو باد. 


از آن گذشته ، بزرگان طریقت صوفیه ، قطع دارند که شیخشان « احمد تیجانی » یا « عبد القادر گیلانی » آشکارا نزد آنها می آیند و در بیداری ، نه در خواب.

پس چرا ما نسبت به این کرامت درباره ی پیامبر بخل ورزیم . در صورتی که او بی گمان ، برترین آفریدگان خداوند است .

ولی آنچه مرا تا اندازه ای دلداری می داد ، این بود که مسلمانان چنین بخلی بر پیامبر روا نمی دارند ، مگر وهابیان که بدین سبب و اسبابی دیگر ،

از آنها متنفر شده بودم . از جمله این که شدت خشونتی از آنها نسبت به مومنین و کسانی که با آنها در عقیده شان مخالفند ، دیده بودم.


  به زیارت بقیع رفته بودم و ایستاده بودم برروان پاک اهل بیت درود می فرستادم . در کنار من پیرمرد سالخورده ای بود که می گریست . از گریه اش

فهمیدم شیعه است . رو به قبله کرد و نماز خواند . ناگهان سربازی به سرعت به سوی او آمد . گویی از دور مراقب حرکاتش بود و در حالی که او

به سجود رفته بود ، با پوتینش چنان لگدی به او زد که وارونه شد و به پشت برزمین افتاد و تا مدتی آن بیچاره از هوش رفته بود و آن سرباز همچنان او را

می زد و فحش و ناسزا می گفت . 

دلم به حال آن پیرمرد سوخت و خیال کردم اصلا مرده است . غیرتم به جوش آمد و کنجکاوی ام برانگیخته شد . به آن سرباز رو کرده و گفتم:

  خدا را خوش نمی آید . چرا او را می زنی در حالیکه نماز می خواند؟ 

با تندی به من گفت : تو ساکت باش و دخالت نکن ، و گرنه با تو همین می کنم که با او کردم.

[align=center]و هنگامی که شرّ را در چشمانش دیدم ، از او دور شدم ، درحالی که بر خویشتن خشمناک بودم که چرا این قدر در یاری رساندن به مظلومین

ناتوان و عاجزم و همچنین بر سعودی ها غضبناک بودم که چرا هر چه دلشان خواست به سر مردم می آورند و هیچ رادع و مانعی نیست که

از آنها جلوگیری کند و هیچ کس نیست که به آنها اعتراض نماید. 


همان جا برخی از زائران را دیدم که تنها اکتفا می کردند به گفتن « لا حول و لا قوّة الاّ بالله » و برخی هم می گفتند او سزاوار است ،

چرا کنار قبرها نماز می خواند ؟ دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و با عصبانیت به یکی از آنها گفتم : کی به شما گفته است که نماز خواندن کنار قبر حرام است؟

پاسخ داد: پیامبر از آن نهی کرده است !

بی اختیار فریاد برآوردم : بر پیامبر هم دروغ می گویید ! ولی ناگهان به خود آمدم و ترسیدم که مردم بر من بشورند یا صدای آن سرباز بزنندو او خونم بریزد.


[align=center]ولی با ملاطفت و خونسردی به آنها گفتم : اگر واقعا رسول خدا از آن نهی کرده ، پس چرا میلیون ها حجاج و زائرین ، مخالفتش می کنند و همین فعل

حرام را کنار قبر خودش و قبر ابوبکر و عمر در مسجد پیامبر ، و در مساجد مسلمانان در کل جهان اسلام ، مرتکب می شوند؟ و به فرض این که نماز

خواندن کنار قبر حرام باشد ، آیا با این خشونت و شدت باید از آن جلوگیری کنیم یا با نرمی و ملاطفت ؟ بگذارید برای شما داستان عرب بادیه نشین را

نقل کنم که بدون شرم و حیایی در حضور پیامبر و اصحاب ادرار کرد و هنگامی که برخی از اصحاب بلند شدند شمشیر کشیدند که او را بکشند ، حضرت

جدّا نهیشان کرد و فرمود بگذاریدش ، آزارش ندهید . کافی است یک سطل آبی بیاورید و روی ادرارش بریزید تا پاک شود . شما برای آسان کردن امور

مردم مبعوث شده اید ، نه فشار آوردن بر آنها . شما باید جاذبه داشته باشید ، نه دافعه . و بدینسان اصحاب به دستورش عمل کردند و آنگاه پیامبر آن

عرب صحرایی را صدا زد و کنار خود نشاند و به او خوش آمد گفت و با زبان خوش به او فهماند که این جا خانه ی خداست و نمی شود آلوده اش کرد .

اعرابی همانجا اسلام آورد و از آن پس دیده نشد به مسجد بیاید ، الاّ در بهترین و پاک ترین لباسهایش

خدای بزرگ راست گفت که به پیامبر فرمود :

 « و اگر تو خشن و سنگدل بودی ، حتما از کنار تو دور می شدند.» 

بعضی از حاضرین از شنیدن داستان متاثر شدند و یکی از آنها مرا به کناری کشید و پرسید : اهل کجا هستی؟ گفتم : از تونس هستم .

بر من سلام کرد و گفت : « برادر ! تو را به خدا ، مواظب خودت باش. دیگر مثل چنین حرفی نزن . من برای رضای خدا نصیحتت می کنم .»

کینه و خشمم نسبت به آنها که ادعا می کنند نگهبان حرمین هستند و با مهمانان خدا به این خشونت رفتار می کنند ، خیلی بیشتر شد که

حتی انسان نتواند نظرش را بیان کند یا روایتی که با روایت های آنها وفق نداشته باشد نقل کند یا به عقیده ای غیر از عقیده ی آنها معتقد باشد.

به خانه ی دوست جدیدم ، که هنوز اسمش را نمی دانستم رفتم و او شام آورد و رو به رو نشست . پیش از غذا خوردن از من پرسید کجا رفته بودی .

داستان را از اول تا آخر برایش تعریف کردم و بعد گفتم : برادر ! بی تعارف ، من دارم از وهابیت بیزار می شوم و به شیعیان تمایل پیدا می کنم.

چهره اش در هم شد و گفت: دیگر چنین سخنی را تکرار نکنی ! و برخاست و رفت و با من غذا نخورد.


  بسیار منتظرش شدم تا خواب بر من غلبه کرد . صبح زود با صدای اذان مسجد پیامبر از خواب برخاستم و دیدم هنوز غذا سرجایش باقی مانده است .

فهمیدم که میزبان به اتاق برنگشته . شک کردم و ترسیدم از سازمان امنیت باشد. و لذا ، فورا بلند شدم و از خانه بیرون رفتم و دیگر بازنگشتم.

تمام روز را در حرم پیامبر به زیارت و نماز گذراندم و فقط برای تجدید وضو بیرون می رفتم . پس از نماز عصر بود که دیدم یکی از خطبا ، میان عده ای

از نمازگزاران نشسته و درس می دهد . به سوی او راه افتادم و از حاضرین فهمیدم که او قاضی مدینه است . نشستم و به سخنانش گوش دادم

که برخی از آیات قرآن را تفسیر می کرد. پس از پایان درس وقتی می خواست بیرون رود ، متوقفش کردم و گفتم : آقای من ! ممکن است مقصود

از اهل بیت در این آیه ی شریفه که می فرماید : « إنّما یرید الله لیذهب عنکم الرّجس ، اهل البیت ، و یطهّرکم تطهیرا » را برایم بیان بفرمایید.

فورا پاسخ داد : مقصود زنان پیامبر است و اول آیه را خواند که خطاب به زن های پیغمبر می کند. 


گفتم : علمای شیعه می گویند که این آیه اختصاص دارد به علی و فاطمه و حسن و حسین ، و من هم طبعا پاسخشان دادم که در

آغاز آیه « یا نساء النّبی » دارد . آنها جواب دادند : تا آنجا که سخن از زنان پیامبر بود ، تمام افعال با صیغه ی جمع مونث و

« نون النسوه » آمده است . مثل :

لستنّ ، إن اتقین ، فلا تخضعن ، وقرن فی بیوتکنّ ، و لا تبرّجن ، و اقمن الصّلوة و آتین الزّکوة و اطعن الله و رسوله .

ولی در این فراز از آیه ، که خاص به اهل بیت است ، صیغه ی جمع عوض شده و « لیذهب عنکم ، و یطهّرکم » آمده است .

عینکش را بالا زد و نگاهی معنی دار به من کرد و گفت : زنهار ، بترس از این افکار زهر آلود! شیعیان ، طبق هوای خودشان آیات قرآن را تاویل

می کنند و اصلا درباره ی علی و فرزندانش آیاتی دارند که ما هیچ اطلاعی از آن ها نداریم و قرآن دیگری دارند که آن را

« مصحف فاطمه » می نامند . من هشدارت می دهم که فریبشان نخوری.

گفتم : نترس آقای من ! من خودم مواظب هستم و از آنها چیزهای زیادی نمی دانم . ولی میخواستم تحقیق کرده باشم.

گفت : تو از کجا هستی؟

گفتم : از تونس .

گفت : اسمت چیست ؟

گفتم : « تیجانی » . خنده ی متکبرانه ای کرد و گفت : می دانی احمد تیجانی کیست ؟

گفتم : آری ، او شیخ طریقت است.

گفت : و همچنین دست نشانده ی استعمار فرانسه .

و استعمار فرانسه در جزایر و تونس به او کمک فروانی کرد. و اگر تو سری به پاریس زدی ، به کتابخانه ی ملی برو و خودت فرهنگ فرانسوی را باز کن

و در حرف « الف » می بینی نوشته است که فرانسه ، مدال افتخار به احمد تیجانی داد ، زیرا خدمات ارزنده ای به آنها نمود .

از سخنش تعجب کردم و تشکر نمودم و خداحافظی کردم و گذشتم .


یک هفته ی تمام در مدینه ماندم که در طی آن ، چهل نماز خواندم و همه ی زیارتگاهها را زیارت کردم و در طول مدت اقامتم ، خیلی خیلی کنجکاو

و دقیق بودم و در نتیجه ، روز به روز نفرت و خشمم نسبت به وهابیت فزون تر می گشت.


[align=center]از مدینه به سوی اردن مسافرت کردم که در آنجا نیز با برخی از دوستان _ که قبلا در ایام حج آشنا شده بودم و در صفحات گذشته یادآور شدم _ ملاقات نمودم.

سه روز در آن جا ماندم و همچنان دیدم نسبت به شیعه ، بیش از آنچه تونسی ها دارند ، کینه و نفرت داشتند و همان روایت ها و شایعه ها وجود داشت .

و از هر کس می پرسیدی دلیلت چیست ، می گفت : من شنیده ام ! و هیچ یک را نیافتم که با شیعیان نشست و برخاستی داشته یا کتابی از آنها

خوانده ، یا حتی در تمام عمرش با یک شیعه ای دیدار داشته است. 


از آنجا به سوریه برگشتم و در دمشق ، به زیارت « مسجد اموی » و در کنارش ، « مقام سر امام حسین » رفتم و همچنین ، قبر صلاح الدین

ایوبی و حضرت زینب را نیز زیارت کردم.

از بیروت مستقیما به طرابلس مسافرت کردم که چهار روز این سفر دریایی به طول انجامید و در این چهار روز توانستم از نظر فکری و بدنی استراحت کنم

و نوار کاملی از مسافرت چند روزه ام را که داشت پایان می پذیرفت، نسبت به شیعه میل و محبت و علاقه دارم و خدای سبحان را سپاس گفتم که چنین

انزجار و خشم دارم ، نسبت به شیعه میل و محبت و علاقه دارم و خدای سبحان را سپاس گفتم که چنین نعمتی به من عطا فرمود و مرا مورد عنایت و

لطف خویش قرار داد و از خدا خواستم راه حق را به من بنمایاند .


[align=center]به سرزمین وطن بازگشتم ، در حالی که تمام وجودم شوق و علاقه و محبت به خانواده ام فامیلم و دوستانم بود و همه را به سلامت یافتم و تا وارد

منزل شدم ، یکباره مواجه شدم با کتاب های زیادی که قبل از من رسیده بود و می دانستم از کجا آمده است . و هنگامی که آن کتاب ها که منزل را

پر کرده بود گشودم ، محبت و تقدیرم نسبت به آنها ، که هرگز خلف وعده نمی کنند ، افزون تر گشت ؛ درحالی که چندین برابر کتاب هایی که به من

هدیه کرده بودند ، می یافتم.
 

[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

 « آغاز بحث » 


 خیلی خوشحال شدم و کتاب ها را در اتاق مخصوصی که آن را « کتابخانه » نامیدم صف دادم و چند روزی استراحت کردم و وقتی برنامه ی اوقات

کارم را در آغاز سال تحصیلی نو دریافت نمودم ، دیدم سه روز پشت سر هم کار دارم و چهار روز دنبال هم _ در هفته _ استراحت دارم.

شروع به خواندن کتاب ها کردم . کتاب « عقائد الإمامیه » و « اصل الشیعه و اصولها » را مطالعه نمودم و آسایش خاطری نسبت به عقاید

و افکار شیعه در من پیدا شد. 

آنگاه کتاب « المراجعات » ، نوشته ی سید شرف الدین موسوی را مطالعه کردم . همین که چند صفحه از آن را خواندم ، به قدری شیفته اش

شدم و مرا مجذوب خود ساخت که جز در وقت ناچاری ، حاضر نبودم رهایش کنم و گاهی آن را با خود به دانشکده می بردم.

این کتاب واقعا ما را شگفت زده کرد که در آن صراحت و رک گویی یک روحانی شیعه را می دیدم و می دانم که چگونه اشکال های علمی

روحانی سنی ، « شیخ الأزهر » را برطرف می سازد و آنچه را نفهمیده ، به او می آموزد.


[align=center]در کتاب ، گم شده ی خود را یافتم . زیرا این کتاب ، مانند سایر کتابهایی نیست که نویسنده هر چه دلش خواست در آن می نویسد و هیچ

اعتراضی و اشکالی به او نمی شود ، بلکه « المراجعات » ، گفتگویی است بین دو روحانی از دو مذهب مختلف ، که هر یک با دقت مطالب

دیگری را زیر ذره بین می گذارد و هر ریز و درشتی را مورد محاسبه قرار می دهد و در بحث ها تکیه شان فقط به دو منبع اصلی تمام مسلمانان

است ؛ قرآن و سنت صحیحی که مورد اتفاق تمام صحّاح سنیان است . 


و کتاب در حقیقت ، نقش مرا بازی می کرد به عنوان یک پژوهش گر که در جستجوی حقیقت است و هر جا آن را یافت می پذیرد و از این روی ،

این کتاب بسیار مفید بود و بر من حق بزرگی داشت. و بهت زده به آن جایی _ در کتاب _ رسیدم که سخن از عدم اطاعت اصحاب از دستورات

پیامبر داشت و در این مورد ، نمونه هایی ذکر کرده بود ؛ از جمله حادثه ی روز پنج شنبه است که اصلا باور نمی کردم که سرورمان عمر بن خطاب

، به سخن پیامبر اعتراض کند و او را متهم به هذیان گویی نماید.


  در آغاز پنداشتم که این روایت در کتابهای شیعه است . ولی تعجب و شگفتی ام افزون تر شد وقتی دیدم آن روحانی شیعی ، این روایت را از

« صحیح بخاری » و « صحیح مسلم » نقل می کند و به خود گفتم : « اگر این روایت را در صحیح بخاری یافتم ، قطعا نظر دیگری خواهم داشت. »

به پایتخت رفتم و در آنجا « صحیح بخاری » ، « صحیح مسلم » ، « مسند امام احمد » ، « صحیح ترمذی » ، « موطّأ امام مالک »

و دیگر کتاب های مشهور را خریدم و اصلا منتظر نماندم که به منزل برسم . بلکه در همان بین راه تونس و قفصه ، در اتوبوس عمومی ، کتاب بخاری را

گشودم و دنبال « حادثه ی روز پنج شنبه » در لابه لای کتاب گشتم ، به این امید که آن را پیدا کنم ، و علی رغم میل باطنی ام ، روایت را یافتم .

چند بار آن را خواندم همانگونه بود که سید شرف الدین در کتابش نقل کرده بود. 


  تلاش کردم حادثه را تا آخر منکر شوم و خیلی بعید دانستم که عمر چنان نقشه ی خطرناکی در سر می پرورانده . ولی مگر می شود انکار کرد

آنچه در صحاح آمده که صحاح اهل سنت و جماعت و خود را متعهد نسبت به آن می دانیم و به صحتش گواهی داده ایم و اگر شک در آن داشته

باشیم ، یا برخی از آن را تکذیب نماییم ، مستلزم این است که از کتاب صرف نظر کنیم و این باز مستلزم این است که دست از عقایدمان برداریم.

و اگر عالم شیعی از کتاب های خودشان نقل کرده بود ، هرگز تصدیق و باور نمی کردم . ولی حال که از کتابهای صحیح اهل سنت نقل کرده ،  

جایی برای خدشه در آن نمی ماند . برای این که ما خود را قانع کرده ایم که اینها صحیح ترین کتابها ، پس از کتاب خدا است . پس ناچار باید به آنها

تن در دهیم وگرنه مستلزم شک و تردید در تمام صحاح است و در آن صورت ، چیزی از احکام اسلام نمی ماند که به آنها اعتماد کنیم . زیرا

احکامی که در قرآن وارد شده ، خلاصه و مجمل است و تفصیل و شرح ندارد و ما از دوران رسالت فاصله ی زیادی داریم و پدران و نیاکان ما ،

احکام دینمان را از راه همین صحاح ها به ما منتقل کرده اند . پس به هیچ نحوی ممکن نیست چشم از این کتاب ها بپوشیم.


  و با خود پیمان بستم ، حال که در این بحث طولانی و دشوار وارد می شوم ، احادیث صحیحی که مورد اتفاق شیعه و سنی است ، مدرک قطعی

قرار دهم و احادیثی که یک فرقه منهای دیگر فرق اعتماد کرده ، کنار بگذارم . و با این روش میانه ، هم از تاثیرهای عاطفی و تعصب های

مذهبی و ملی و میهنی دور شده ام و هم راه شک و تردید قطع کرده و به بلندای یقین رسیده ام که همان صراط مستقیم خداوند است.
 


 « در ژرفای پژوهش » 


   در نظر شیعه و اهل سنت   


 از مهمترین بحث هایی که محور اصلی تمام مطالبی است که به حقیقت سوق می دهد ، بحث در زندگی اصحاب و رفتار آنها و روش برخورد آنها

و باورها و عقاید آنها است . 

[align=center]زیرا آنها ستون و اساس همه چیزند و ما دینمان را از آنها فرا گرفته ایم و به وسیله ی چراغ روشنایی آنان ، ظلمت های گمراهی را می شکافیم

تا به احکام نورانی خود پی ببریم و چون علمای اسلام بر این امر واقف بودند ، لذا در گذشته بحث درباره ی آنها و روش زندگی شان به تفصیل

کرده اند و در این زمینه کتاب هایی مانند اسد الغابه فی تمییز الصحابه و الإصابة فی معرفة الصحابه و میزان الإعتدال و دیگر کتاب

هایی که از نظر اهل سنت و جماعت بیوگرافی اصحاب را مورد نقد و بررسی قرار می دهند ، مورد نگارش و تالیف قرار دارند. 

اشکالی که در اینجا مطرح است ، این است که علمای پیشین ، معمولا به گونه ای می نگاشتند و تاریخ نویسی می کردند که با آراء و نظرات

حکّام اموی یا عباسی ، که نسبت به اهل بیت پیامبر عداوت و کینه ی بسزایی داشتند ، موافقت و مطابقت داشت ؛

بلکه با هر کس که از آنها پیروی کرده و راهشان را می پیمود . بنا براین ، دور از انصاف است که تنها به نوشته جات آنها بسنده کنیم و به آنها اطمینان کنیم ،

بی آنکه اقوال سایر علمای مسلمین ، که آن حکومت ها آنان را تحت فشار قرار داده و آواره کرده و به قتل رسانده تنها به جرم اینکه پیرو اهل بیت بودند

و منشا انقلاب ها علیه حکومت های مستبد و منحرف بودند ، مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم.


  مشکل اصلی ما در این زمینه ، خود اصحاب هستند . زیرا آنها خود در مورد کتاب و مرقومه ی پیامبر ، اختلاف ورزیدند ؛ همان نوشته ای که آنان

را تا روز رستاخیز از گمراهی می رهانید و این اختلاف بود که امت اسلامی را از این فضیلت محروم کرد و آن را به وادی گمراهی کشاند و در

نتیجه ، متشتّت و پراکنده شدند و با هم کشمکش و نزاع کردند و به سقوط کشیده شدند و آبرویشان رفت. 

و آنان خود بودند که در خلافت اختلاف کردند و به دو گروه حزب حاکم و حزب مخالف تقسیم شدند و به شیعه ی علی و شیعه ی معاویه در آمدند

و آنان خود در تفسیر کتاب خدا و احادیث پیامبرش اختلاف ورزیدند که در نتیجه ، مذاهب و فرقه ها و ملت ها و گروههای گوناگون تشکیل شد و

مکتب های کلامی و فکری مختلف پدید آمد و فلسفه های گوناگون ظاهر شد که به دنبال آنها فقط انگیزه های سیاسی بود و برای رسیدن به

سلطه و حکومت تلاش می کردند.


  پس مسلمانان متشتّت نشدند و پراکنده نگشتند ، اگر صحابه چنان عملکردی نداشتند ، و هر اختلافی بروز کرده و می کند ، برگشتش به

اختلاف اصحاب است . زیرا خدا یکی است ، قرآن یکی ، پیامبر یکی و قبله یکی است و همه در آن اتفاق و اتحاد دارند و اما اختلاف از اولین روز

پس از وفات پیامبر در « سقیفه ی بنی ساعده » آغاز شد و تا امروز مردم ادامه داشته و إلی ماشاء الله ادامه خواهد داشت. 


در هر صورت ، در خلال گفتگو و بحث با علمای شیعه ، بدین نتیجه رسیدم که اصحاب از نظر آنها ، بر سه دسته ا ند :


بخش اول : عبارتند از اصحاب برگزیده ای که خدا و پیامبرش را خوب شناختند و با پیامبر تا آخرین قطره ی خون پیمان وفاداری بستند و با صدق در

گفتار و اخلاص در عمل ، او را یاری دادند و پس از او منقلب و مرتد نشدند ، بلکه بر پیمان خود استوار ماندند و خداوند در قرآن ، در آیات بسیاری

آنان را ستوده و پیامبر اکرم نیز بسیار بر آنها درود فرستاده و شیعیان با احترام و تقدیس و خشنودی از آنان یاد می کنند ، چنانکه اهل سنت نیز از

آنان با تقدیس و تکریم یاد می کنند.



بخش دوم : اصحابی که اسلام آوردند و پیامبر را پیروی کردند ، اما از روی طمع یا خوف . و اینان با اسلام خود ، بر رسول خدا منت می گذاشتند

و گاهی اذیتش می کردند و به امر و نهی اش اهمیت نمی دادند ، بلکه در مقابل نص صریح ، نظرات خود را به رخ می کشیدند ، تا اینکه قرآن

گاهی آنان را سرزنش و گاهی تهدید می کرد و خداوند در بسیاری از آیات رسوایشان کرده و پیامبر در بسیاری از روایات هشدارشان داده و

شیعیان ، بدون اینکه احترام و تقدیری از اینها به عمل آورند ، کارها و رفتارهایشان را یاد آور می شوند.



بخش سوم : منافقینی هستند که خود را به عنوان اصحاب رسول الله جا زدند و نسبت به پیامبر نظر سوء داشتند . اینان به ظاهر اسلام آوردند ،

ولی در باطن بر کفر خود باقی ماندند و این که خود را به پیامبر نزدیک کردند ، برای این بود که می خواستند نسبت به اسلام و مسلمین توطئه

کنند و خداوند یک سوره درباره ی آنان نازل فرمود و در جاهای زیادی از آنان یاد کرد و وعده ی پایین ترین درجه ی جهنم را به آنها داد و حضرت

رسول نیز آنان را یاد کرد و به مسلمانان هشدار داد و به برخی از اصحابش ، نام و نشانه های آنان را آموخت و شیعه و سنی ، در لعنت بر آنها و

بیزاری از آنان اتحاد دارند.



و گروه ویژه ای نیز وجود دارد که گرچه از اصحاب هستند ، ولی امتیازی که بر آنان دارند ، در خویشاوندی با حضرت رسول و فضائل اخلاقی و

درونی و ویژگی هایی است که خدا و رسولش برای آنان قائل شدند و هیچ کس را در آن حقی نیست و این ها همان اهل بیتند که خداوند رجس

و پلیدی را از آنان دور ساخته و پاک و طاهر قرارشان داده است . و درود و صلوات را برآنها واجب کرده ، همانطور که بر رسول واجب کرده است و

سهمی از خمس را برای آنها قرار داده و محبت و مودتشان را بر هر مسلمانی ، در مقابل پاداش رسالت محمدی ، واجب دانسته .


و اینها یند ، اولو الامری که امر به اطاعتشان نموده و اینها راسخین در علمند که تاویل های قرآن را می دانند و متشابه را از

محکم تشخیص می دهند و اینها اهل ذکرند . حضرت رسول آنها را قرین و همنشین قرآن در « حدیث ثقلین » قرار داده و دستور تمسک

به هر دو داده است و آنان را مانند کشتی نوح معرفی کرده که هر کس بر فراز آن بیامد ، نجات یافت و هر که از آن سرپیچی کرد ، غرق و هلاک شد.

و اصحاب ، قدر و منزلت اهل بیت را می دانند و آنها را تعظیم و احترام می کنند و شیعه نیز به اهل بیت اقتدا کرده و برتمام اصحاب مقدمشان

می دارند و برتری برای آنها قائلند و در این مورد ، دلیل هایی صحیح از نصوص کتاب و سنت دارند.



  این آن چیزی است که از علمای اهل سنت می دانم و آن ، همان چیزی است که از علمای شیعه درباره ی تقسیم بندی اصحاب شنیده ام .

و چنین بود که خواستم بحثم را با تحقیقی عمیق نسبت به اصحاب آغاز کنم و با خدای خود پیمان بستم _ اگر هدایتم کرد _ از هر احساس و

عاطفه ای خود را رها سازم که بی طرفانه اقوال هر دو گروه را بشنوم و بهترینش را دنبال نمایم و اعتمادم در این بحث ، بر دو چیز است :
 


1- زیر بنای منطقی سالم : پس من به هیچ چیز اعتماد نمی کنم ، جز در مواردی که همه بر آن اتفاق نظر دارند ؛ خصوصا در تفسیر قرآن و

احادیث صحیح از سنت نبوی.


2- عقل : و عقل بهترین نعمت های الهی بر انسان است که به آن ، او را برسایر مخلوقات برتری داده و کرامت بخشیده .

آیا نمی بینی هرگاه خدای سبحان بر بندگانش احتجاج می کند ، آنان را به پیروی از عقل دعوت می نماید ، می فرماید:

 « آیا عقل ندارند ؟ آیا نمی فهمند ؟ آیا تدبیر نمی کنند؟ آیا نمی بینند؟ و ...»

بنابراین ، فعلا بگذاریم اسلام من عبارت باشد از:

ایمان به خدا و فرشتگانش و کتاب هایش و رسولانش و این که محمّد بنده و رسول خداست و دین نزد خدا ، اسلام است .


و در این مورد ، بر هیچ یک از اصحاب تکیه نمی کنم ، در هر مقام و منزلت والایی باشد و هرچه خویشاوندی اش به حضرت زیاد تر باشد . پس

من نه اموی هستم و نه عباسی و نه فاطمی ، و من نه سنی هستم و نه شیعی ، و هیچ دشمنی نه با ابوبکر ، نه با عمر ، نه با عثمان ،

نه با علی ، و حتی نه با وحشی ، قاتل حضرت حمزه ، ندارم . زیرا این آخری هم مادام که اسلام آورده ، پس اسلام آنچه گناه از قبل داشته ،

همه را پاک می کند . پیامبر نیز او را عفو کرد.

حال که خود را در این بحث وارد کردم ، برای این که به حقیقت دست یابم و حال که از تمام اندیشه های گذشته ام ، با کمال اخلاص ، خود را

خالی الذهن نمودم ، پس به خواست خداوند ، بحثم را با مواضع مختلف اصحاب شروع می کنم: ...
 

[align=left]ادامه دارد ...  
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

( ادامه ... )

 1- اصحاب در صلح حدیبیه  


 خلاصه ی داستان : رسول خدا در سال ششم از هجرت ، برای ادای عمره ، همراه با هزار و چهار صد نفر از اصحابش خارج شد . به آنها

دستور داد که شمشیرها را کنار خودشان بگذارند و خود و یارانش در « ذوالحلیفه » احرام بستند و بند به گردن گوسفندهای قربانی

انداختند تا قریش یقین کنند که او برای انجام عمره و زیارت آمده و قصد جنگ ندارد . ولی قریش با تکبری که داشت ، ترسید که اعراب

بشنوند و برداشت کنند که محمّد به زور وارد مکه شده و قدرت آنها را شکسته است . لذا، هیاتی را به ریاست سهیل بن عمرو بن عبدود

عامری ، به سوی او فرستادند و از او خواستند که این بار ، از همان راهی که آمده برگردد ، مشروط بر این که سال دیگر ، سه روز مکه را

را در اختیارش قرار دهند و ضمنا، شرطهای دشواری را وضع کردند که پیامبر پذیرفت . زیرا مصلحتی را که خداوند با وحی به پیامبر رساند

، چنین اقتضا می کرد. ولی بعضی از اصحاب ، این رفتار پیامبر را نپسندید و به شدت با پیامبر مخالفت کردند.

عمر بن خطاب نزد حضرت آمد و عرض کرد : آیا تو و اقعا پیامبر خدا نیستی؟

فرمود: بلی ، هستم.

عمر گفت : آیا ما بر حق و دشمن ما بر باطل نیست؟

فرمود: بلی.

عمر گفت : پس چرا دینمان را به ذلت وا داریم؟

رسول خدا فرمود :« من پیامبر خدایم و هرگز او را نافرمانی نمی کنم و او یار و ناصر من است .»

عمر گفت : آیا تو به ما وعده نمی دادی که به خانه ی خدا می آییم و طواف می کنیم؟

حضرت فرمود : آری ، آیا من به تو خبر دادم که سال دیگر می آییم؟

عمر گفت : نه .

حضرت فرمود: « پس سال دیگر می آیی و طواف می کنی.»

سپس عمر نزد ابوبکر آمد و گفت : ای ابوبکر ! این مرد حقیقتا پیامبر نیست؟

گفت : چرا ، هست .

آنگاه عمر همان سوال هایی را که از پیامبر کرده بود ، از او کرد و ابوبکر به همان جواب ها پاسخ داد و به او گفت : ای مرد ! این به تحقیق

پیامبر خدا است و خدا را عصیان نمی کند و خداند تاییدش می نماید . پس تو از نافرمانی ات دست بردار و او را اطاعت کن.

و هنگامی که پیامبر از صلح نامه فارغ شد ، به اصحابش فرمود: بلند شوید و قربانی کنید و سر بتراشید. ولی به خدا قسم ، یک نفر

از آنان برنخاست تا این که سه بار حضرت تکرار کرد. وقتی هیچ کس دستورش را اطاعت ننمود ، به درون چادرش رفت و آنگاه بیرون آمد و

بی آنکه سخنی با یکی از آنها بگوید ، با دست خود شتر قربانی کرد ، سپس سلمانی اش را صدا زد تا سرش را بتراشد . وقتی اصحاب

این را دیدند ، بلند شدند ، قربانی کردند ، و هر یک سر دیگری را تراشید و نزدیک بود برخی برخی دیگر را بکشد...

این خلاصه ای از داستان صلح حدیبیه بود و این از رویدادهایی است که شیعه و سنی بر آن اتفاق دارند .

تاریخ نویسان و اصحاب سیر ، مانند طبری ، ابن اثیر ، ابن سعد ، و دیگران از قبیل بخاری و مسلم نیز آن را ذکر کرده اند .

من در این جا لحظه ای تامل می کنم . چون ممکن نیست چنین چیزی را بخوانم و متاثر نشوم و تعجب نکنم از رفتار این اصحاب نسبت به پیامبرشان.

آیا هیچ عاقلی می پذیرد این سخن را که اصحاب ( رضی الله عنهم ) به راستی اوامر پیامبر را اطاعت می کردند و آن را اجرا می نمودند؟

این داستان آنها را تکذیب می کند و نظرشان را تخطئه می نماید.

آیا هیچ عاقلی تصور می کند که این رفتار در مقابل پیامبر ، کار آسانی است ، یا پذیرفته است ، یا اصلا معذور است ؟

خداوند می فرماید: « فلا و ربّک لا یومنون حتّی یحکّموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فی انفسهم حرجا ممّا قضیت و یسلّموا تسلیما»

_ نه، به خدایت سوگند ، اینها ایمان نمی آورند تا تو را در اختلاف های خود حاکم قرار دهند ، آنگاه در درون خودشان هیچ ملالی از آنچه تو

حکم کرده ای نیابند و بی چون و چرا تسلیم فرمانت گردند.

آیا عمر بن خطاب در اینجا واقعا امر پیامبر را گردن نهاد و در درون خود هیچ اشکال و ایرادی از قضاوت پیامبر نیافت ؟ یا این که موضع گیری

اش شک و تردید در برابر امر پیامبر بود ؛ خصوصا آنجا که گفت : آیا تو به راستی پیامبر خدا نیستی؟ آیا تو نبودی که به ما چنین می گفتی... ؟

و آیا پس از این که پیامبر با آن پاسخ های قانع کننده جوابش داد ، تسلیم شد؟ نه ؛ هرگز تسلیم نشد و لذا، نزد ابوبکر رفت و همان

سوالها را از ابوبکر کرد.


و آیا پس از آن که ابوبکر پاسخش داد و نصیحتش کرد که اطاعت از پیامبر کند ، او تسلیم شد؟ نمی دانم . شاید با پاسخ ابوبکر تسلیم

شده باشد ، یا به جواب ابوبکر قانع شده باشد ! وگرنه چرا درباره ی خودش می گوید:

« پس بدان خاطر ، اعمالی را انجام دادم .... » ، خدا و رسولش می دانند چه اعمالی است که عمر آنها را انجام داده است . و نمی دانم

چرا بقیه ی حاضرین نیز پس از آن ماجرا، گوش به فرمان رسول الله ندادند که از آنها می خواست نحر کنند و سر بتراشند تا این که سه بار

حضرت آن امر خود را تکرار کرد و باز هم تاثیری نبخشید!

سبحان الله ! من نمی توانم باور کنم آنچه را که می خواننم . و آیا باید اصحاب به این جا برسند که چنین رفتاری را با پیامبر داشته باشند؟

و اگر این داستان تنها از طریق شیعه روایت شده بود ، آن را بی گمان ، تهمتی علیه اصحاب می شمردم.ولی داستان به قدری مشهور

است که تمام محدثین اهل سنت نیز آن را نقل کرده اند و چون من خود را متعهد و ملزم دانسته ام به پذیرفتن آنچه هر دو گروه بر آن

اتفاق کرده اند ، پس چاره ای جز تسلیم ، و در عین حال ، سردرگمی ندارم .

و چه می توانم بگویم ؟ و چگونه عذر این اصحاب را بخواهم که قریب بیست سال _ از تاریخ بعثت تا روز حدیبیه _ با پیامبر گذراندند و آن

همه معجزات و انوار درخشان نبوت را با چشم خود دیدند ؟ و قرآن هم شبانه روز به آنها یاد می داد که چگونه با ادب در خدمت حضرت

رسول باشند و چگونه با او صحبت بکنند ، تا آنجا که تهدیدشان کرد به حبط و بطلان اعمالشان ، اگر صدا را بالاتر از صدای پیامبر بلند کردند.

به نظرم می رسد که ممکن است عمر بن خطاب ، شک و تردید را در دل حاضران ایجاد کرد تا آنها گوش به فرمان پیامبر ندهند ، به اضافه

اقرار خودش که اعمالی را انجام داده است که میل ندارد آنها را ذکر کند و در این باره سخنی نیز دارد که همواره آن را تکرار می کرد :

« آن قدر روزه گرفتم ، صدقه دادم ، نماز خواندم و بنده آزاد کردم و همه برای آن سخنی بود که به آن تکلم کردم ... » تا آخر آنچه از او در

این حادث نقل شده است .و از این به دست می آید که خود عمر نیز رفتار بد خود را در آن روز درک می کرده است . به راستی که این

داستان عجیب و غریبی است ، ولی حقیقت هم دارد.
 


 2- اصحاب و مصیبت روز پنج شنبه  


 خلاصه ی داستان به این شرح است :

اصحاب در منزل رسول خدا ، سه روز قبل از وفات آن حضرت ، اجتماع کرده بودند . پیامبر دستور داد برایش کاغذ و دواتی بیاورند تا برای

آنها چیزی بنویسد که از گمراهی نجاتشان دهد . ولی اصحاب اختلاف کردند و برخی سرپیچی و تمرد کردند و او را متهم به هذیان گویی

نمودند. پس پیامبر خشمگین شد و آنها را از خانه اش بیرون کرد ، بدون این که چیزی بنویسد . و اینک داستان را با کمی تفصیل بشنوید:

ابن عباس گفت : روز پنج شنبه ، چه روز پنج شنبه ای بود ! درد بر پیامبر شدید شده بود . فرمود:

 بیایید کتابی برایتان بنویسم که هرگز پس از آن گمراه نشوید. 

عمر گفت : درد بر پیامبر غلبه کرده است و شما قرآن دارید . ما را قرآن بس است.

اهل خانه اختلاف کرده و با هم نزاع نمودند . برخی می گفتند: نزدیک شوید و بگذارید پیامبر کتابی بنویسد که پس از آن گمراه نشوید

و برخی گفته ی عمر را تکرار می کردند . هنگامی که بیهوده گویی و اختلاف در حضور پیامبر زیاد شد ، حضرت رسول به آنان فرمود :

« بلند شوید و از نزد من بیرون روید .» و بدینسان ، ابن عباس همواره می گفت : بالاترین مصیبت ، مصیبتی بود که نگذاشتند رسول خدا

آن کتاب را برایشان بنویسد و به جای اطاعت پیامبر ، اختلاف کردند و هیاهو نمودند.

این حادثه ، بدون شک ، صحیح است . زیرا هم علمای شیعه و محدثینشان آن را در کتاب هایشان نقل کرده اند و هم علمای اهل سنت

و حدیث گویان و تاریخ نویسانشان
نقل کرده اند.

و اینجا هم ، طبق همان عهدی که کرده بودم ، خود را ملزم به پذیرفتن آن می کنم و از همین جا با تحیر و سرگردانی ، در شرح و تفسیر

موضع گیری عمر بن خطاب نسبت به دستور پیامبر تامل می کنم ، و این چه دستوری بود ؟ دستور نگهداری امت از گمراهی ! و بی گمان

در این کتاب چیز جدیدی برای مسلمانان بود که هر شک و تردیدی را از آنان دور می ساخت.

حال ما کاری به سخن شیعیان نداریم که می گویند پیامبر خواست نام « علی » را به عنوان خلیفه اش بنویسد ، و چون عمر این مطلب را

درک کرده بود ، لذا ، جلوگیری کرد . چون شاید با این ادعا نتوانند درست ما را قانع کنند . ولی آیا می توانیم شرح و تفسیر معقولی برای

این حادثه ی دردناک بیابیم که پیامبر را به خشم آورد تا آنجا که از خانه ی خود طردشان کرد و ابن عباس را وادار ساخت که از این حادثه

آنقدر گریه کند که اشک هایش سنگ ها را خیس کند و آن را بزرگترین مصیبت بداند؟


اهل سنت می گویند : عمر چون شدت بیماری پیامبر را درک کرده بود ، لذا ، دلسوزی کرد و نگذاشت این کار بشود تا پیامبر خسته نگردد

و آسوده باشد!!!


این تحلیل را ساده اندیشان نیز نمی پذیرند ؛ چه رسد به دانشمندان . و من در حقیقت چندین بار تلاش کردم عذری برای عمر دست و پا

کنم ، ولی حقیقت حادثه اجازه ام نداد. و حتی اگر واژه ی « یهجر » ، یعنی « هذیان می گوید » را _ و العیاذ بالله _ به واژه ی « درد بر او

غلبه کرد » تغییر دهیم ، باز هم هیچ توجیهی برای این سخن عمر نمی یابیم که گفت : « ما قرآن داریم و قرآن ما را بس است !»

آیا او از پیامبر ، که قرآن بر آن حضرت نازل شده بود ، بیشتر درباره ی قرآن می دانست ؟ یا این که رسول خدا نمی فهمید چه می گوید ؟

( پناه می بریم به خدا ) یا این که با این کارش می خواست تفرقه و پراکندگی را در میان آنها ایجاد کند. ( خدایا ما را ببخش.)

و اگر این توجیه اهل سنت صحیح باشد ، پس قطعا پیامبر از این حسن نیت عمر با خبر بود و به جای اینکه بر او خشم کند و بفرماید ،

« از اینجا بیرون بروید » ، قطعا از او تشکر می کرد و او را به خود نزدیک می ساخت.

آیا می توانم سوال کنم چرا این امر پیامبر را که فرمود « از اینجا بیرون بروید » و آنها را از اتاق خود طرد کرد ، اطاعت کردند و نگفتند که

حضرت هذیان می گوید؟ آیا نه برای این بود که نقشه شان در منع پیامبر از نوشتن موثر واقع شده بود و دیگر انگیزه ای برای ماندن نداشتند؟

و اما این که بسیار هیاهو و سرو صدا کردند و در حضور پیامبر اختلاف نمودند و به دو گروه تقسیم شدند که برخی می گفتند بگذارید

پیامبر کتابی برایتان بنویسد و برخی سخن عمر را تکرار می کردند ، از این بر می آید که قضیه ی ساده ای نبوده است که تنها مختص

عمر باشد و اگر فقط طرف حضرت عمر بود ، حتما پیامبر او را قانع می کرد
به این که هرگز از هوای نفس سخن نمی گوید و ممکن نیست

در امر هدایت مردم و منع از گمراهیشان درد بر او غلبه کند . ولی مطلب پس از آن قول عمر ، به گونه ای دیگر درآمد و خریداران بسیاری

پیدا کرد که گویا قبلا با هم اتفاق کرده بودند و نقشه بوده است .

از این روی یادشان رفت ، یا به فراموشی سپردند این سخن خداوند را که می فرماید:

 « ای مومنان ، صدای خود را بالاتر از صدای پیامبر بلند نکنید و با سخن بلند ، همانگونه که با خودتان

سخن می گویید ، با او تکلم نکنید که اعمالتان باطل و حبط شود ؛ در حالی که نمی دانید. »
 


و در این حادثه ، از صدای بلند در حضور پیامبر فراتر رفته و او را متهم به هذیان گویی کردند ( پناه بر خدا ) و آن وقت سرو صدای زیادی

نمودند و یک کشمکش زبانی در حضور حضرت در گرفت .

من تقریبا یقین دارم که بیشتر حاضرین در مجلس ، سخن عمر را تکرار می کردند و لذا پیامبر دید که فایده ای بر نوشتن کتاب مترتّب

نیست ، چون فهمید که اینها احترامش نمی گذارند و امر خدا را درباره اش اطاعت نمی کنند که نهی کرده از بلند سخن گفتن در برابرش و

اینها که در برابر امر الهی ، سرپیچی و نافرمانی می کنند ، بی گمان امر پیامبرش را اطاعت نمی نمایند.


و حکمت و درایت پیامبر اقتضا کرد که کتابی برای آنها ننویسد . زیرا در وقتی که زنده بود به او اعتنا نکرده و سخنش را به مسخره گرفتند .

پس بعد از وفاتش چگونه می خواهند با او عمل کنند؟ و قطعا طعنه زنان خواهند گفت : چون او هذیان می گفت ، لذا برخی از احکامی را

که حضرت در حال مرض بیان کرده بود ، مورد تردید است . چون اعتقادشان به هذیان گویی پیامبر ثابت بود.


خدایا ما را ببخش. به تو پناه می بریم از این سخن در حضور پیامبر گرامی ات . چگونه خود را قانع سازم و وجدانم را راضی کنم به این که

عمر بن خطاب هیچ قصد و غرضی نداشت ، در حالی که اصحابش و آنان که در محضرش حاضر شدند ، در این مصیبت گریه کردند تا آنجا که

سنگ ها را از اشکشان مرطوب ساختند و آن روز را روز مصیبت مسلمین نهادند.

و از این روی ، تمام توجیه ها را در این زمینه رد می کنیم و تلاش کردم که اصلا این قضیه را انکار کنم و تکذیب نمایم تا از مصیبتش راحت

شوم . ولی چه کنم که کتب صحاح ، آن را نقل کرده و ثابت و صحیح دانسته ا ند و هیچ توجهی هم نکرده اند ! و لذا ، نزدیک است که رای

شیعیان را در تفسیر این حادثه بپذیرم ؛ چرا که تحلیلی است منطقی و قرائن زیادی وجود دارد که آن را تاکید می نماید.

هنوز از یادم نرفته است پاسخ سید محمّد باقر صدر را هنگامی که از او پرسیدم چه طور در میان اصحاب ، عمر فهمید که پیامبر چه

میخواهد بنویسد و همانا غرض حضرت جانشینی علی بود ، همانطور که شما ادعا می کنید؟

آقای صدر جواب داد : نه تنها عمر از قصد پیامبر با خبر بود بلکه بیشتر حاضرین، مانند عمر همان مطلب را درک کردند . زیرا قبلا پیامبر مثل

آن سخن فرموده بود . مثلا گفته بود :

 « من دو چیز سنگین را در میان شما می گذارم ؛ کتاب خدا و عترتم ، اهل بیتم . پس اگر

به این دو تمسک بجویید ، هرگز پس از من گمراه نمی شوید .»
 

و در بیماری اش نیز فرمود :

 « بیایید برای شما کتابی بنویسم که هرگز پس از من گمراه نشوید. » 

حاضرین ، من جمله عمر، فهمیدند که پیامبر می خواهد همان مطلب را که در غدیر خم فرموده بود ، با نوشتنش تاکید کند و آن تمسک

به کتاب خدا و عترتش است و سرور عترت ، همانا علی است .

پس حضرت می خواست بفرماید : برشما باد به قرآن و علی . و این مطلب را در مناسبت های دیگر نیز گفته بود ؛ همانگونه که حدیث

نویسان ذکر کرده اند.

و اغلب قریش علی را قبول نداشتند . زیرا عمرش از آنها کمتر بود و او غرورشان را خرد کرده و بینی شان را به خاک مالیده و پهلوان

هایشان را به قتل رسانده بود
. ولی جرات نداشتند تا این حد به پیامبر جسارت کنند که در صلح حدیبیه رخ داد و در مخالفت شدید با پیامبر

هنگامی که بر عبد الله بن ابی منافق نماز گزارد ، و در جاهای دیگری که تاریخ آنها را ثبت کرده است ، از آن جمله همین جا است و تو خود

می بینی که مخالفت با نوشتن پیامبر در حال بیماری اش ، برخی دیگر از حاضرین را به جرات وا داشت که آنقدر در حضور پیامبر هیاهو و

سرو صدا کنند .

این سخن که : « شما قرآن دارید ، و قرآن ما را بس است.» درست با محتوای حدیث که آن ها را امر به تمسک به قرآن و عترت می کند

مخالف است و شاید مقصود از آن سخن ، این باشد که : کتاب خدا هست و برای ما کفایت می کند و دیگر هیچ نیازی به عترت نداریم !!

و هیچ تفسیر معقولی برای این سخن غیر از این نمی ماند ، مگر این که مقصود اطاعت خدا ، منهای اطاعت رسول باشد ! که این هم

باطل و غیر معقول است .

و من اگر تعصب کور و عاطفه ی سرکش را کنار بگذارم و عقل سالم و اندیشه ی آزاد را حاکم قرار دهم ، قطعا به این تحلیل میل میکنم.

زیرا این آسان تر است از این که عمر را متهم سازیم که او با گفتن « کتاب خدا ما را بس است » نخستین کسی است که سنت نبوی را رد کرد.

و اگر برخی از حاکمان ، سنت پیامبر را به ادعای این که تناقض دارد رد کنند و کنار بزنند، این ها پیروی از یک سابقه ی تاریخی در زندگی

مسلمانان کرده اند ، با این که من عمر را به تنهایی مسول این حادثه و محروم کردن امت از هدایت نمی دانم و اگر بخواهم در حق عمر

با انصاف باشم ، هم او و هم اصحابی که سخنش را تکرار کردند و در برابر پیامبر موضع گیری نمودند ، همه ی آنها را مسول می دانم.

و من در شگفتم از کسانی که چنین حادثه ای را می خوانند و بر آن می گذرند ، گویا چیزی نشده است ؛ در صورتی که _ همانطور که ابن

عباس می گوید _ از بزرگترین و سخت ترین مصیبت هاست و تعجبم بیشتر از کسانی است که تلاش می کنند آبروی یک صحابی را با

آبروی پیامبر معامله کنند و برای این که کرامت او را نگه دارند و اشتباهش را جبران کنند ، آنقدر کوشش می کنند هرچند به حساب

کرامت پیامبر گذاشته شود و آن حضرت و اسلام و تعلیماتش را زیر سوال ببرد.

و چرا ما از این حقیقت فرار می کنیم و تلاش در دفن آن می نماییم ، هرگاه آن را با هواهایمان موافق نبینیم ؟ چرا اقرار نمی کنیم که

اصحاب هم مانند ما بشر هستند و اغراض و هواها و هوس هایی دارند و هم اشتباه می کنند و هم راه صواب می روند؟!

و هرگز تعجبم باز نمی ایستد ، مگر آن گاه که کتاب خدا را می خوانم و آن کتاب داستان انبیاء علیهم السلام را برای ما نقل می کند که

چقدر مخالفت از ملت های خود دیدند ، هرچند آن همه معجزات را شاهد و ناظر بودند.

بار الها ، قلوب ما را پس از هدایت منحرف نساز و از پیش خود ، رحمتی بر ما فرو فرست که همانا تو بسیار عطا کننده ای .

اکنون می توانم موضع شیعه را در قبال خلیفه ی دوم درک کنم که او را مسول بیشتر بدبختی های مسلمانان می دانند که از مصیبت

روز پنج شنبه آغاز شد و امت را از کتاب هدایتی که پ یامبر می خواست بنویسد ، محروم ساخت و اعترافی که چاره ای جز آن نیست ،

این است که « عاقل کسی است که حق را بشناسد ، قبل از این که افراد را بشناسد و در مورد حق، دنبال عذری برای آنها برود و امّا آنان

که حق را نمی شناسند ،مگر با افراد ، ما را با آنها سخنی نیست . »
 


 3- اصحاب در سپاه اسامه  


 خلاصه ی داستان : پیامبر اکرم قبل از وفاتش به دو روز ، سپاهی از سربازان را برای جنگ با رومیان آماده ساخت و فرماندهی آن را

اسامة بن زید سپرد که عمرش در آن وقت ، 18 سال بود و در میان سربازان ، چند تن از شخصیت های مهاجرین و انصار مانند ابوبکر و

عمر و ابو عبیده و دیگر بزرگان اصحاب را بسیج نمود .

برخی از افراد در فرماندهی اسامة تشکیک کرده و گفتند : چگونه یک جوان بر ما ریاست کند ، در حالی که هنوز موی صورتش سبز نشده!

چنانکه قبلا نیز در ریاست پدرش طعنه می زدند و مسخره می کردند.

خلاصه ، به قدری مسخره کردند و انتقاد نمودند و سخنان درشت گفتند که حضرت رسول بسیار متاثر و عصبانی شد از آن همه انتقادها و

طعنه ها که شنیده بود ، و لذا، در حالی که سخت تب داشت و سر مبارک را بسته بود و به زور پاها را برزمین می کشید _ که پدر و مادرم

به فدایش باد _ از شدت جنجال و هیاهوی انتقاد کنندگان ، از منزل خارج شده و برفراز منبر بالا رفته و پس از حمد و ثنای پروردگار ، فرمود:

« ای مردم ، چه سخنانی است که از برخی شما ها در مورد امارت دادن به اسامه می شنوم ، و اگر امروز شما در فرماندهی او تشکیک

کنید و طعنه بزنید ، قبلا نیز در امارت و فرماندهی پدرش طعنه می زدید ، به خدا قسم ، او شایسته ی ریاست و فرماندهی بود ، همان

گونه که فرزندش نیز این شایستگی را دارد ... »


و آن گاه آنها را تشویق به تعجیل و شتاب در این امر نمود و می فرمود : سپاه اسامه را آماده سازید ، سپاه اسامه را بفرستید ، سپاه

اسامه را حرکت دهید و پیوسته این جمله را تکرار می فرمود ، ولی چندان گوش شنوایی نبود ، و خلاصه در منطقه ای به نام « جرف »

چادر زدند ، که این کار را هم نمی خواستند بکنند.

مانند چنین داستانی مرا به این سوال می کشاند که این چه جراتی و چه جسارتی نسبت به خدا و رسولش است ؟!این چقدر حق کشی

و نافرمانی رسول اکرم است ؛ هم او که بر آنها حریص و بر مومنین رحیم و مهربان است . من هیچ باور نمی کنم و هیچ کس هم نمیتواند

باور کند که برای این چنین جسارتی ، عذری بتوان پیدا کرد!

و مانند همیشه ، وقتی به چنین حوادثی برخورد می کنم که با کرامت و شرف اصحاب _ چه از دور و چه از نزدیک _ برخورد دارد ، کوشش

می کنم چنین قضایایی را تکذیب کنم یا نادیده بگیرم ، ولی نمی توان تکذیب یا نادیده گرفت قضیه ای را که تمام مورخین و محدثین از

شیعه و سنی، بر آن اتفاق و اجماع دارند .

و من هم که با پروردگارم پیمان بسته ام که انصاف داشته باشم و نسبت به هیچ مذهبی تعصب نشان ندهم و ارزش و وزنه ای جز برای

حق قائل نباشم و حق هم _ همانطور که می گویند _ در این جا تلخ است و آن حضرت فرمود :

« حق را افشا کن ، هرچند علیه خودت باشد و حق را بگوی ، هرچند تلخ باشد ...»

و حق در این داستان ، این است که این اصحاب که در فرماندهی اسامه تردید داشتند ، در حقیقت امر پروردگارشان را نافرمانی کردند و

مخالفت با نص صریحی می کردند که هرگز تردید پذیر نیست و تاویلی قبول نمی کند و هیچ عذری در آن ندارد ، مگر عذرهای پوچ و واهی

که برخی افراد برای حفظ آبروی اصحاب و « سلف صالح » دست و پا می کنند و هرگز انسان آزاده و خردمندی ، به هیچ وجه ، چنین بهانه

های فریب انگیزی را نمی پذیرد ؛ مگر این که از بی سوادان و نادانان و افرادی باشد که تعصب کور ، پرده بر دیدگانشان افکنده ، تا آنجا که

فرقی بین فرضی که اطاعتش واجب است و نهی ای که ترکش لازم است ، نمی گذارند .
 

[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

( ادامه ... )

 و من بسیار اندیشیدم شاید بتوانم برای چنین اشخاصی بهانه هایی بیابم . ولی اندیشه ام راه به جایی نداد و بهانه های اهل سنت را در مورد اینها

خواندم که مثلا از بزرگان و شیوخ قریش بودند و سابقه ی بیشتری در اسلام داشتند ، در صورتی که اسامه جوان بود و در هیچ یک از نبردهای سرنوشت

ساز اسلام ، مانند بدر و حنین ، شرکت نکرده بود و اصلا هیچ سابقه ای نداشت ، بلکه وقتی که پیامبر فرماندهی سپاه را به او واگذار کرد ، کم سن و

سال بود و طبیعتا انسانی که در سنین بالا و کهن سالی قرار دارد ، از اطاعت کردن و زیر بار نوجوانان رفتن سر باز می زنند و به طور بدیهی ، سر در برابر

حکم نوجوانان فرود نمی آورد و لذا ، در فرماندهی اسامه ، طعن کردند و از پیامبر می خواستند که او را با یکی از شخصیت ها و بزرگان اصحاب عوض کند! 


این بهانه به هیچ دلیل عقلی یا شرعی پایبند نیست و هر مسلمانی که قرآن را خوانده و احکامش را دانسته ، چاره ای جز رد این بهانه ی واهی ندارد .

زیرا خداوند می فرماید:

 « و ما آتاکم الرّسول فخذوه و ما نهاکم عنه فانتهوا »

« آنچه پیامبر به شما دستور دهد ، بگیرید و بپذیرید و آنچه را نهی کند ، واگذارید.» 

و همچنین می فرماید:

 « و ما کان لمومن ولا مومنة إذا قضی الله و رسوله أمرا أن یکون له الخیرة من أمرهم و من یعصّ الله و رسوله فقد ضلّ ضلالا مبینا.»

_ هیچ مرد و زن مومنی را اختیاری نیست در کاری که خدا و رسولش حکم کنند و هر کس نافرمانی خدا و پیامبرش بکند ، بی گمان به گمراهی

آشکاری فرو رفته است . 

پس از این متن های صریح و بی پرده ، چه بهانه ای می ماند که عاقلان آن را بپسندند و مرا چه رسد که بگویم درباره ی گروهی که پیامبر خدا را به

خشم آوردند ، حال آنکه می دانستند خشم خداوند در خشم رسولش نهفته است و او را به هذیان گویی متهم ساختند و در حضور حضرتش چه سخن ها

که نگفتند و چه هیاهو و جنجالی که برپا نکردند ؛ درحالیکه او بیمار بود _ که پدر و مادرم فدایش شوند _ تا آنجا که حضرت آنها را از خانه ی خود بیرون راند .

آیا آنان را بس نیست؟ و به جای این که به عقل بیایند و به درگاه الهی توبه و طلب آمرزش کنند از آنچه مرتکب شده اند و همانگونه که قرآن به آنها آموخته ،

از پیامبر بخواهند که برای آنها طلب آمرزش و مغفرت کند ، نه تنها این کار را نکردند ، بلکه در گمراهی فزون تری فرو رفتند و به کسی که برآنها رحیم و

مهربان بود ، جسارت روا داشتند و حقش را مراعات نکردند و احترامی برایش قائل نشدند. پس در فرماندهی دادنش به اسامه طعن کردند و این درست

دو روز پس از متهم نمودنش به هذیان گویی بود و هنوز آن زخم التیام نپذیرفته بود ، تا اینکه مجبورش کردند با آن حال _ که مورخین نقل کرده اند که از

شدت بیماری پاها را بر زمین می کشید_ از خانه خارج شود و سوگند یاد کند که اسامه لیاقت فرماندهی را دارد.


[align=center]و خود پیامبر به ما می فهماند که اینها ، همانها بودند که قبلا ریاست زیدبن حارثه را نیز تشکیک کردند و این سخن ، ما را متوجه می سازد که این ها

موضع گیری های مشابهی در گذشته داشته اند و سابقه هایشان گواهی می دهد که هرگز آنهایی نیستند که اگر خدا و پیامبر حکمی کردند ، تسلیم

باشند و در دلشان اکراهی نباشد، بلکه از دشمنان و جدال کنندگانی بودند که برای خودشان حق انتقاد و مخالفت، حتی اگر با احکام خدا و رسولش باشد، قائل بودند.

و آنچه نشانگر مخالفت بی چون و چرای آنها است ، این است که علی رغم مشاهده ی خشم رسول خدا و آن کس که به دست مبارکش پرچم به او سپرده شد

و دستور حضرت به آنها مبنی بر شتاب در پیوستن به سپاه اسامه ، با این حال سستی و کاهلی کردند و نرفتند تا این که آن حضرت _ که پدر و مادرم به فدایش باد _

از دنیا رحلت کرد ، در حالی که قلبش پر از غم و اندوه بر امت بخت برگشته اش بود که به زودی به قهقرا بر می گشتند و به جهنم سرازیر می شدند و جز اندکی

که نجات می یافتند و حضرت آنان را به شترانی تشبیه کرد که سر خود در چراگاهها رها شده اند . ( و این تشبیه حضرت به علت کمی افرادی است که پس از وی

در راهش پابرجا ماندند ، میان شتران سرخود در چراگاه که عددشان خیلی کم است نسبت به دیگر شتران.) 

و اگر خواستیم دقت بیشتری در این قضیه کرده باشیم ، خلیفه ی دوم را می بینیم که از بارزترین عناصر و مشهورترین محورهایش است . زیرا او بود که پس

از وقات رسول خدا ، نزد خلیفه ابوبکر آمد و از او درخواست کرد که اسامه را برکنار کند و دیگری را سرجایش نصب نماید و ابوبکر به او گفت :

 مادرت به عزایت بنشیند ای فرزند خطاب! آیا به من دستور می دهی که برکنارش کنم ، در حالی که پیامبر او را نصب کرده است؟! 

پس عمر کجا بود که این حقیقت را _ که ابوبکر درک کرده بود _ بفهمد ، یا این که رازی دیگر در اینجا نهفته است و بر تاریخ نویسان پوشیده است و یا اینکه

خود آنها این را پنهان کرده اند تا آبروی عمر را نریزند ، همچنان که بدان عادت کرده اند و همچنان که واژه ی « هذیان می گوید » را با واژه ی « درد بر او غلبه

کرده است » تغییر دادند.

شگفتی من از این اصحابی است که در روز پنج شنبه ، آن حضرت را به خشم آوردند و او را به هذیان گویی و سخن پریشان گویی متهم کردند و

گفتند : ما را کتاب خدا بس است و کتاب خدا به آنان می گوید :

 « قل إن کنتم تحبّون الله ، فاتّبعونی یحبکم الله »

... بگو ( ای پیامبر) ، اگر خدا را دوست می دارید ، از من پیروی کنید تا خدا دوستتان بدارد . 


[align=center]گو یا آنها بیشتر به کتاب خدا و ا حکامش دانا بودند تا کسی که کتاب خدا بر او نازل شده بود و اینک درست پس از گذشت دو روز از آن حادثه ی دردناک و

پیش از دو روز از رحلت آن حضرت ، او را بیش از پیش خشمگین می سازند و در ولایت دادنش به اسامه تشکیک می کنند و فرمانش را اطاعت نمی کنند و

اگر در آن مصیبت نخست در بستر بیماری افتاده بود ، در این مصیبت دوم ناچار شد که با سری بسته و چادری به خود پیچیده ، درحالی که از شدت درد پا بر

زمین می کشید ، از منزل خارج شود و بر فراز منبر رفته ، خطبه ی مفصلی ایراد نماید که پس از توحید پروردگار و ستایشش ، به آنها بفهماند که هذیان گویی

از او به دور است و نیز به آنها بفهماند که از طعنه زدنشان آگاهی یافته است و آنگاه داستان دیگری را به آنها یاد آورد شود که قبل از چهار سال نیز سخنش را

به مسخره گرفتند . آیا باز هم بر این باورند که او هذیان می گوید ، یا در اثر شدت درد ، نمی داند چه می گوید؟؟! 


خدایا ! تو را تنزیه می کنم و حمد و ثنا می گویم . اینها چگونه جرات دارند که پیامبرت را مورد جسارت قرار می دهند و و با قرار دادی که او امضا می کند ،

مخالفت می ورزند و به شدت هم مخالفت می کنند تا آنجا که به آنها دستور می دهد که قربانی کنند و سر بتراشند ، ولی یک نفر از آنها نمی پذیرد و بار

دیگر پیراهنش را می کشند و از نمازگزاردن بر عبد الله بن ابی منع می کنند و به او می گویند : خداوند تو را نهی کرده که بر منافقین نماز بگزاری ! گویی

به او می آموزند آنچه را که بر خود او نازل شده است ، در حالی که تو در قرآنت می فرمایی:

 « و انزلنا إلیک الکتاب بالحق لتحکم بین النّاس بما أراک الله.»

_ همانا ما کتاب را بر تو نازل کردیم ، با حق ، تا بین مردم حکم کنی ، طبق آنچه خداوند به تو تعلیم داده است . 

و همچنین می فرمایی و قول تو حق است :

 « کم أرسلنا فیکم رسولا منکم یتلوا علیکم آیاتنا و یزکّیکم و یعلّمکم الکتاب و الحکمه ، و یعلّمکم ما لم تکونوا تعلمون.»

چنانکه برشما پیامبری از خودتان فرستادیم ، که آیه های ما را برشما می خواند و پاکتان می کند و کتاب و حکمت را به شما

می آموزد و می آموزد به شما آنچه نمی دانسته اید. 

شگفتا از این گروه که درجه ی خود را از او بالاتر می دانند . یک بار فرمانش را اطاعت نمی کنند و یک بار او را به پریشان گویی متهم می کنند و در حضورش

هیاهو و اختلاف می نمایند و به مقامش اسائه ی ادب و احترام می کنند و گاهی هم در ریاست دادنش به زید بن حارثه و پس از او به فرزندش اسامة بن

زید تردید می کنند و طعنه می زنند. پس از این دیگر چه تردیدی برای پژوهشگران می ماند که شیعیان حق دارند هنگامی که این مواضع اصحاب را با علامت

سوال بنگرند و در اثر محبت و علاقه به پیامبر اکرم و اهل بیتش ، از این مواضع می رنجند و نگران می شوند؛ هرچند من بیش از چهار یا پنج مورد از مخالفت

اصحاب را نقل نکردم . زیرا نظر به خلاصه گویی دارم و تنها به عنوان نمونه ، این چند مورد را یادآور شدم . ولی علمای شیعه صدها مورد را نقل کرده اند که

اصحاب با نص های صریح مخالفت کرده اند و تنها به صحاح و مسندهای علمای اهل سنت استدلال نموده اند.


  « من هنگامی که بعضی از موضع گیری های اصحاب نسبت به رسول الله را بررسی می کنم ، سرگردان و متحیر می شوم. نه تنها از برخورد اصحاب ،

بلکه از موضع علمای اهل سنت و جماعت نیز . آنها اصحاب را برای ما چنین تعریف می کنند که همواره بر حقند و هیچ کس حق تعرض و انتقاد از آنان

را ندارد و بدین سان ، پژوهش گر را از دست یابی به حقیقت منع کرده و او را در تناقضات فکری ، گرفتار می سازند. 

اضافه بر آنچه گذشت ، برخی نمونه های دیگر را یادآوری می شوم که ترسیمی حقیقی از این اصحاب خواهد بودو نظر شیعیان را نیز خواهیم فهمید.

بخاری در صحیح خود ، ج 4 ، ص 47 ، در باب « صبر برآزارها » و تفسیر آیه ی شریفه ی « إنّما یوفّی الصّابرون أجرهم بغیر حساب »، آورده است :

اعمش حدیث کرد ، گفت : شقیق را شنیدم که می گفت ، عبدالله گفته است : پیامبر تقسیمی کرد مانند تقسیمی که بعضی از اوقات می نمود

( و چیزی را بین مردم تقسیم می کرد) یکی از انصار گفت : به خدا قسم این تقسیمی است که در آن، رضایت خداوند منظور نبوده است ! گفتم :

اما من این حرف را به پیامبر می رسانم. پس به نزد او آمدم و او در میان اصحاب نشسته بود و مطلب را به او عرض کردم. خیلی برحضرت گران آمد و

چهره اش درهم شد و بسیار خشمگین گشت ، تا آنجا که آرزو می کردم ای کاش او را آگاه نکرده بودم . آنگاه فرمود :

 « حضرت موسی بیش از این آزار دید و صبر کرد.» 

و همچنین بخاری در همان کتاب ، یعنی « الأدب فی باب التّبسم و الضحک » در باب تبسم و خندیدن ، آورده است :

انس بن مالک ما را حدیث کرده ، گفت : با رسول خدا ، صلی الله علیه و آله و سلم راه می رفتم ، در حالی که او بر عبایی نجرانی با حاشیه های

ضخیمی بود . یک نفر اعرابی به او رسید ، کنار عبای پیامبر را گرفت و به شدت کشید.آنگاه گفت : ای محمّد ! دستور بده از مال خدا که نزد تو است ،

چیزی به من بدهند . حضرت به او تبسم کرده و دستور داد به او کمک کنند.

  و باز هم بخاری در کتاب ادب ، در باب « من لم یواجه النّاس بالعتاب» ، کسی که با سرزنش با مردم رو به رو نمی شود ، آورده است که :

عایشه گوید : پیامبر چیزی را ساخت و اجازه داد از او استفاده کنند. گروهی از آن دوری جستند . خبرش به حضرت رسید . خطبه ای خواند و پس

از حمد و ثنای پروردگار ، فرمود: چه شده است که گروهی از آن چیزی که من می سازم دوری می کنند؟ پس به خدا سوگند ، همانا من اعلم آنان

به خواست خداوند هستم و بیشتر از همه از حضرتش خشیت دارم. 

و هر کس در مثل چنین روایتی دقت و موشکافی کند ، آنان را می یابد که مقام خود را بالاتر از مقام و منزلت پیامبر می دانستند و بر این باور بودند که

او اشتباه می کند و خودشان راه درست را می پیمایند ، بلکه این امر وادار کرده است برخی از مورخین را که در پی تصحیح و درست کردن کارهای

اصحاب باشند ؛ هرچند که با کار پیامبر مخالفت داشته باشد ، یا اینکه بعضی از اصحاب را به مرتبتی از علم و تقوا ، بالاتر از پیامبر نشان بدهند ؛

مانند قضاوتی که در مورد اسیران « بدر » داشتند ، که پیامبر را خطا کار و عمر را درست کار تشخیص دادند! و در این باره ، روایت های دروغینی نقل

می کنند که حضرت فرموده است : اگر خداوند ما را به مصیبتی گرفتار ساخت ، هیچ کس از آن نجات پیدا نمی کند ، مگر فرزند خطاب ! و شاید زبان

حالشان می گوید : اگر عمر نباشد ، پیامبر هلاک می شود! پناه بر خدا از این عقیده ی تباه و فساد که قبیح تر از آن وجود ندارد . به خدا قسم ، کسی

که بر چنین باور است، از اسلام دور است ، به اندازه ی دوری خاور از باختر ، و بر او واجب است که به خرد خویش بازگردد و شیطان را از قلب خویش براند .

خدای تعالی فرمود:

 «أفرأیت من اتّخذ الهه هواه و أضلّه الله علی علم و ختم علی سمعه و قلبه و جعل علی بصره غشاوة ،فمن یهدیه من بعد الله أفلا تذکّرون.»

_ آیا ندیدی کسی را که هوای خود را خدای خویش قرار داده و خداوند از روی علم ، او را به گمراهی کشیده و بر گوش و قلبش مهر نهاده و بر

دیده اش پرده ای افکنده است . پس بعد از خدا ، چه کسی او را هدایت می کند ؟! چرا پند نمی گیرند؟! 


به جان خودم قسم ، اینها که بر این باورند که پیامبر خدا از هوای نفس خود پیروی می کند و این گرایش او را از راه حق منحرف می سازد ،

پس تقسیمی می کند که در آن رضایت خداوند ، منظور نظر قرار نگرفته و تنها با پیروی از هوا و عاطفه اش است و آنان که از چیزهایی پرهیز

می کنند که رسول خدا آنها را ساخته است و در این راستا خود را با تقواتر و داناتر از رسول خدا می دانند ، این چنین افرادی سزاوار هیچ تقدیر

و احترامی از سوی مسلمانان نیستند ؛ چه رسد به این که آنان را به درجه ی فرشتگان بالا برند و چنین قضاوت کنند که پس از رسول الله ، از

تمام بندگان خدا بافضیلت ترند و مسلمانان دعوت شده اند که از آنها پیروی کنند و راهشان را بپیمایند ، تنها به این خاطر که اصحاب پیامبر می باشند !

[align=center]و این با روش اهل سنت موافقت ندارد . زیرا آنها صلوات بر محمد و آلش نمی فرستند ، مگر این که همه ی اصحاب را به آنها اضافه کنند و اگر خدای

سبحان قدر و منزلت آنها را مشخص کرده و به آنها دستور داده است که علی رغم میل باطنی شان بر پیامبر و اهل بیت پاکش صلوات و درود بفرستند ،

تا در برابر اهل بیت خاضع شوند و سر فرود آرند و مقام اینان را نزد خداوند بدانند ، پس چرا ما می خواهیم آن اصحاب را بالاتر از درجه ی خود و فراتر از

منزلت خود ببریم و همگون با کسانی قرار دهیم که خداوند مقامشان را والاتر از دیگران قرار داده و آنها را بر جهانیان برتری بخشیده است .

و بگذار نتیجه بگیرم که امویان و عباسیان ، همانها که آنقدر دشمنی و عداوت با اهل بیت پیامبر ورزیدند و آنان را تبعید کرده و آواره ساخت و همواره با

شیعیان و پیروانشان قتل عام نمودند ، به این ویژگی پی برده بودند که چقدر فضیلت بالا و والایی برای اهل و چه خطر بزرگی برای دشمنانشان در بر دارد .

زیرا در جایی که خدای سبحان صلوات هیچ مسلمانی را نمی پذیرد ، مگر با صلوات آن ها ، پس به چه نحوی می توانند دشمنی و کژی خود را نسبت به

اهل بیت، توجیه و تاویل کنند ؟ و از این رو است که می بینی اصحاب را با اهل بیت در صلوات ، ملحق کردند تا مردم را به این اشتباه بیاندازند که فکر کنند

اصحاب و اهل بیت ، در یک سطح از فضیلت قرار دارند و خصوصا اگر بدانیم که بزرگانشان خود برخی از اصحاب بودند که برخی ساده اندیشان را که چند

صباحی همراه با پیامبر بودند ، یا برخی تابعین را مزدور خود قرار داده و از آنها خواستند که در فضیلت اصحاب ، خصوصا آنها که بر فراز خلافت بالا رفته و

علت مستقیم رسیدن امویان و عباسیان به حکومت و سلطه بر گرده ی مسلمانان بودند ، حدیث های دروغین بسازند و تاریخ بهترین گواه بر مدعایم

است . برای نمونه :  

عمر بن خطاب که مشهور شده است به حساب گری دقیق والیانش و عزل آنها به محض دیدن یک اشتباه کوچک ، او را می بینیم که در مورد معاویة بن

ابو سفیان ، به قدری نرمش نشان می دهد که هرگز او را باز خواست نمی کند و مورد سوال قرار نمی دهد و ابوبکر نیز او را والی خود قرار داد و عمر

بر این ولایت مادام العمری صحه نهاد و علی رغم شکایت کنندگان زیادی که از او شکایت به نزد عمر می بردند ، او حتی یک بار هم برای اعتراض به کار

های معاویه ، ملامت و سرزنشش نکرد و آنگاه که به عمر شکایت کردند که معاویه لباس ابریشمی می پوشد و انگشتر طلا در دست دارد، با این که پیامبر

طلا و ابریشم را بر مردها حرام کرده است ، به آنها پاسخ داد که : « او را رها کنید . زیرا او کسری و شاه اعراب است!» و بدین سان ، معاویه بیش از بیست

سال در منصب ولایت باقی ماند ، بی آنکه یک نفر از او انتقادی کند یا او را عزل نماید و آن هنگام که عثمان خلافت مسلمین را در دست گرفت ، ولایت های

دیگری را نیز به او واگذار کرد و فرومایگان عرب را در اختیارش قرار داد تا آماده ی انقلاب علیه امام امت باشد و غاصبانه و به زور بر مسلمانان حکومت براند و

با اجبار و فشار ، آنان را ناچار به بیعت با فرزند تبهکار و می خوارش، یزید ، بنماید و این داستان طولانی دیگری است که بنا ندارمآن را به طور کامل در این کتاب

بیان نمایم . ولی مهم این است که حالات روانی این اصحابی را که بر فراز کرسی خلافت نشستند ، تجزیه و تحلیل کنم که چگونه _ به طور مستقیم _ برای

برپایی دولت امویان زمینه سازی کردند و به خواست قریش تن در دادند که نبوت و خلافت نباید در بنی هاشم باشد!


[align=center]پس جا دارد، بلکه واجب است که حکومت امویان سپاسگزار آنان باشد که زمینه سازش بودند و کمترین تشکر این است که برخی راویان مزدور را به کار بگیرند

تا در فضیلت بزرگانشان روایت هایی بسازند و در عین حال ، آنان را در درجه ای بالاتر از درجه و مقام دشمنانشان ( اهل بیت ) معرفی کنند و فضیلت ها و

ویژگی هایی برایشان بتراشند که خدا گواه است اگر در روشنایی ادله و براهین شرعی و عقلی و منطقی بررسی شود ، چیز از آن باقی نمی ماند که

قابل ذکر باشد ؛ مگر این که ما نیز دچار نوعی خوش باوری و ساده لوحی شویم و به تناقض ها ایمان بیاوریم!
 

[align=left]ادامه دارد... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

( ادامه ... )

و تنها به عنوان نمونه ، یادآور می شوم که : ما بسیار از عدالت عمر می شنویم که زبانزد همگان شده است ، تا آنجا که گفته شده : « عمر را ایستاده دفن

کردند تا عدالت با او نمیرد » و هرچه درباره ی عدالتش می خواهی بگو و نترس! ولی تاریخ راستین به ما خبر می دهد که وقتی عمر در سال 20 هجری

برنامه ی « بخشش» از بیت المال را تصویب کرد ، روش رسول خدا را اصلا دنبال نکرد و به آن متعهد نشد. چرا که پیامبر همه ی مسلمانان را در اموال

بیت المال یکسان دانست و هیچ کس را بر دیگری مقدم نداشت و ابوبکر نیز در طول خلافتش بر همین سنت پا برجا ماند. ولی عمر بن خطاب روش جدیدی

را اختراع و پایه گذاری کرد و سابقین ( در اسلام ) را بر دیگران مقدم دانست و همچنین ، مهاجرین از قریش را بر دیگر مهاجرین، و اصلا مهاجرین را به طور

کلی از انصار پیش تر دانست و عرب را بر عجم و آقایان را بر بردگان و قبیله مضر را بر ربیعه برتر دانست . پس برای مضر 300 و برای ربیعه 200 قرار داد و

اوس را بر خزرج برتری و ا فضلیت داد.

  پس ای خردمندان ، خود قضاوت کنید این برتری چه ربطی با عدالت دارد؟ 

و از علم و دانش عمر نیز چیزهای زیادی می شنویم که حد و مرز ندارد ، تا آنجا که گفته شده او از داناترین اصحاب است و گفته شده نظرات او توافق و

مطابقت داشت با بسیاری از آیات قرآنی که نازل می شد و در موارد اختلاف عمر و پیامبر ، نظرات عمر مورد تأیید او بود! ولی تاریخ راستین دلالت دارد بر

این که دانش عمر ، حتی پس از نزول قرآن، نیز با آن هیچ سازش و توافقی نداشت . در دوران خلافتش یکی از اصحاب از او می پرسد : ای امیرالمومنین!

من جنب شدم و آبی برای غسل نیافتم . چه کنم؟ عمر پاسخ می دهد نماز نخوان!! که عمار بن یاسر ناچار می شود تیمم را به یاد او آورد. ولی عمر

قانع نمی شود و به عمار می گوید: « ما تا آنجا که در توانت است بر تو تحمیل می کنیم !»

دانش عمر با آیه ی تیمم ، که در کتاب خدا وارد شده بود ، چه انسی داشت؟ و چرا دانش عمر با سنت پیامبر توافق نمی کرد که چگونگی تیمم را به آنان

آموخته بود ، همچنان که وضو را به آنان یاد داده بود؟ و عمر خود را در بسیاری از موارد ، اقرار می کند که عالم و دانشمند نیست ، بلکه اعتراف می کند که :

« اگر علی نبود ، عمر هلاک می شد.» و همانا اجلش فرا رسید و از دنیا رفت ، در حالی که حکم « کلاله » را نمی دانست که در آن هر بار حکمی داده بود

که از بارهای دیگر فرق می کرد ؛ همانگونه که در تاریخ آمده است.

پس این دانش کجا است ، ای خردمندان؟! و همچنین ، از شجاعت و پهلوانی عمر چیزهای زیادی می شنویم تا آنجا که گفته شده هنگامی که عمر اسلام

آورد ، قریش به وحشت افتاد و با اسلام عمر ،مسلمانان نیرومند شدند و گفته شد خداوند بوسیله ی عمر بن خطاب اسلام را عزت بخشید و گفته شد

پیامبر دعوت خود را آشکار نکرد ، مگر پس از اسلام عمر .ولی تاریخ راستین و حقیقی ، چیزی از شجاعت و قهرمانی عمر برای ما نقل نکرده است و هرگز

تاریخ نشان نداده است یک نفر از مشهور مردم و یا حتی از افراد معمولی که عمر بن خطاب آنها را در نبرد یا جنگی مانند بدر ، احد ، خندق ، و غیر از آن ،

به قتل رسانده باشد ؛ بلکه به عکس آن واقع شده است . زیرا تاریخ به ما خبر داده که او در جنگ « احد » همراه دیگر فراری ها فرار کرد و همچنین در جنگ

« حنین » پا به فرار گذاشت و برای فتح شهر « خیبر » پیامبر او را فرستاد ، ولی با شکست برگشت و حتی در جنگ های کوچک که شرکت می کرد ،

همیشه در صف های عقب بود و هرگز فرمانده نبود و آخرین آنها سپاه اسامه بود که در آن سربازی بود ، تحت فرماندهی جوانی به نام اسامة بن زید.

پس این ادعای پهلوانی ها و قهرمانی ها کجا است، از خردمندان؟ و از تقوا و پارسایی عمر بن خطاب و ترسش از خدا و گریه و مناجاتش ، زیاد می شنویم

، تا آنجا که گفته شده آنقدر وحشت داشت که خداوند مواخذه اش کند ، اگر قاطری در عراق می لغزید ، زیرا راهش را صاف نکرده بود! ولی تاریخ واقعی و

صحیح به ما خبر می دهد که بسیار خشن و سنگدل بود و هرگز تقوا و خوفی نداشت و اگر کسی سوالی از آیه ی قرآنی از او می گرفت ، آنقدر او را

می زد که بدنش پر از خون می شد ، بدون آنکه گناهی مرتکب شده باشد. اگر راست می گویند، پس چرا از خدا نترسید ، آن هنگام که شمشیرش را

کشید و تهدید کرد هر کس را که بگوید محمّد مرده است ، و به خدا سوگند خورد که پیامبر از دنیا نرفته ، بلکه همچون موسی بن عمران رفته است با

خدایش مناجات کند و بالاتر از این که تهدید کرد که اگر کسی لب به مرگ محمّد بگشاید، گردنش را بزند و چرا از خدا نترسید و تقوا را فراموش کرد وقتی

تهدید کرد کسانی را که در خانه ی فاطمه ی زهرا هستند ، به سوزاندن ، اگر برای بیعت خارج نشوند و به او گفتند فاطمه در خانه است! گفت : باشد !

و همچنین بر کتاب خدا و سنت پیامبرش ، جرات ورزید و در دوران خلافتش قضاوت هایی کرد و احکامی جاری ساخت که با تمام متون قرآنی سنت نبوی

مخالفت داشت.   پس کجاست این ورع و تقوا از این حقایق تلخ دردناک ، ای بندگان شایسته ی خدا؟! 

من این صحابی بزرگ و مشهور را به عنوان نمونه ذکر کردم و تازه تلاش کردم که سخن کوتاه گویم و اگر میخواستم به تفصیل قضایا دامن بزنم ، کتاب های

بی شماری پر می شد. ولی همانگونه که یادآور شدم ، من این موارد را تنها به عنوان نمونه نه حصر ذکر می کنم و آنچه یادآور شدم ، شمه ای کوتاه بود

که دلالتی روشن به ما می دهد از حالت درونی اصحاب و نظرات مغایر و ضد یکدیگر علمای اهل سنت . زیرا در جایی که مردم را از انتقاد کردن و تردید نسبت

به اصحاب جلوگیری می کنند ، در کتاب های خودشان مطالبی را از آنان نقل می کنند که خود باعث شک و دو دلی و بدگمانی می شود و ای کاش علمای

اهل سنت و جماعت ، مانند این مطالب روشن و آشکار که آبروی اصحاب را کم و زیاد می کند و عدالتشان را زیر سوال می برد ، نقل نمی کردند که دیگر ما

را از رنج و بدگمانی و تردید می رهانیدند.

من یادم می آید که در دیداری با یکی از علمای نجف اشرف _ آقای اسد حیدر _ نویسنده ی کتاب « الامام الصادق و المذاهب الاربعه » ، بحث راجع به

سنی و شیعه در میان آمد. ایشان داستان پدرش را که پنجاه سال قبل در ایام حج ، با یکی از علمای تونس _ از علمای زیتونه _ ملاقات کرد ، برای من بازگو

می کرد که گفتگویشان پیرامون امامت علی بن أبی طالب و احقّیّت او در خلافت بود که ایشان چهار یا پنج دلیل می آورند ، سپس عالم زیتونی می پرسد : آیا

بیش از این هم دلیل داری ؟ می گوید : نه ! آن تونسی تسبیح خود را بیرون می آورد و شروع می کند به شمارش و بیش از صد دلیل ذکر می کند که پدرش

اصلا آنها را نمی دانسته . شیخ اسد حیدر اضافه کرد: اگر اهل سنت آنچه را که در کتابهایشان نوشته شده می خواندند ، همان سخن ما را تکرار می کردند

و از دیرزمان ، هیچ نزاع و مخالفتی بین ما نبود.

به جان خودم قسم ، این همان حقی است که راه گریزی از آن نیست . تنها کافی است انسان از تعصب بیهوده اش رهایی یابد و خودسری و لجاجت

را کنار گذارد و در برابر استدلال روشن ، سر تسلیم فرود آورد.



  « اصحاب در قرآن و سنت »


1- نظر قرآن درباره ی اصحاب  


قبل از هر چیز ، لازم است یادآور شوم که خدای سبحان در موارد متعددی از کتاب خود ، اصحاب رسول الله را که به او ارادت داشتند و از او پیروی کردند و

بدون هیچ طمع یا فشار یا خود بزرگ بینی ، او را اطاعت نمودند و تنها رضایت خدا و رسولش را مد نظر داشتند ، مدح و ستایش کرده است که خداوند از آنان

خشنود و آنها از خدایشان راضی بودند ، چرا که تنها از خدا می ترسیدند.

مسلمانان قدر و منزلت این گروه از اصحاب را در خلال گفتارها و رفتار ها و موضع گیری هایشان می شناختند و به آنان علاقمند شده و تقدیر و احترام کردند

و هر گاه یادشان نمودند ، به بزرگی یاد کردند و بحث من مربوط به این بخش از اصحاب نیست که مورد احترام و تعظیم سنی و شیعه است . و همچنین ،

ربطی ندارد به آنان که مشهور به نفاق و دو رویی بودند و همواره مورد نفرین و لعنت تمام مسلمانان ، از سنی و شیعه می باشند.

ولی بحث من مربوط می شود به آن گروه از اصحاب که مورد اختلاف مسلمانانند و قرآن در برخی آیات آنان را سرزنش، و گاهی تهدید کرده است و پیامبر

نیز در موارد زیادی به آنان هشدار داده ، یا مردم را از آنان برحذر داشته است.

آری ! تنها نزاعی که بین شیعه و سنی وجود دارد ، در مورد این بخش از اصحاب است . زیرا شیعیان ، رفتار ها و گفتارهای آنان را مورد انتقاد قرار داده و

در عدالتشان تردید دارند، درحالی که اهل سنت ، علی رغم مخالفت های ثابت شده از سوی آنان ، با دید احترام به آنها می نگرند.

و این که من بحث خود را به این گروه از اصحاب اختصاص می دهم ، برای این است که می خواهم از این راه به حقیقت، یا برخی از حقایق دست یابم.

و این را هم که گفتم ، برای این است که کسی نپندارد که من آیاتی را که در مدح اصحاب پیامبر آمده است نادیده گرفته و تنها به آیات نکوهیده بسنده می کنم .

بلکه من در اثنای بحث ، به این نتیجه رسیدم که برخی از آیات مدح نیز مشتمل بر ذم است و برخی آیات نکوهش دربردارنده ی ستایش است.

و از این بابت ، خیلی خودم را به مشقت نمی اندازم ، همانطور که در ضمن سه سال بحث و بررسی انجام دادم . بلکه بسنده می کنم به ذکر برخی از آیات

به عنوان نمونه ، و با در نظر گرفتن خلاصه گویی. و اگر کسانی خواستار بحث گسترده اند ، می بایست زحمت پژوهش و بررسی دقیق را به خود بدهند ،

همانطور که من کردم تا هدایتشان با زحمت خودشان و تفکر عمیقشان تحقق یابد که خداوند هم برای ما چنین هدایتی را خواسته است و از آن گذشته ،

وجدان انسان کاملا راضی می شود اگر بر باوری شگرف دست یابد که هرگز تند بادها و طوفان ها آن را نلرزاند . و پرواضح است که اگر هدایت از راه قناعت

درونی و عقیده ای استوار به دست آید ، بسیار بهتر است از آن هدایتی که در اثر تحریک احساسات از برون باشد.

خدای تعالی در ستایش پیامبرش می فرماید:

 « و وجدک ضالا فهدی »

_ تو را یافت که در جستجوی حقیقت هستی ، پس تو را بدان سوی راهنمایی کرد. 

و همچنین فرمود:

 « و الّذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبُلنا »

_ و آنان که در راه ما جهاد می کنند ، ما راههایمان را به آنان نشان می دهیم. 



 اوّل _ آیه ی انقلاب یا بازگشت به عقب 


خدای تعالی در قرآن می فرماید :

 « و ما محمّد إلاّ رسول قد خلت من قبله الرّسل أفإن مات أو قتل انقلبتم علی أعقابکم و

من ینقلب علی عقبیه فلن یضرّ الله شیئا و سیجزی الله الشّاکرین»


_ و محمّد نیست جز فرستاده ای از سوی خدا ، که پیش از او نیز فرستادگانی در گذشته اند. پس اگر او نیز از دنیا برود یا کشته شود ، شما عقب گرد می کنید

( و به جاهلیت خویش باز می گردید)، پس هر کس به عقب برگشت ( و مرتد شد ) هرگز به خداوند زیانی نخواهد رساند و خداوند سپاس داران و شکرگزاران

را پاداش خواهد داد. 

این آیه ی کریمه ، آشکارا و به روشنی ، می فهماند که اصحاب ، پس از وفات پیامبر ، فورا مرتد شده و به عقب بر می گردند و جز اندکی ، پای برجا نمی مانند ،

که در عبارت خداوند ، ثابت قدمان همان شکر گزارانند و شکر گزاران بسیار اندکند . زیرا خدای سبحان می فرماید:

 « وقلیل من عبادی الشّکور »

_ و اندکی از بندگان من شاکر و سپاس دارانند. 

و همچنین ، احادیث شریف پیامبر نیز که این انقلاب و دگرگونی را توضیح داده است ، بر همین معنی دلالت دارد که برخی از آنها را یادآور می شویم و اگر

خداوند کیفر این مرتدان و عقب گردان را در این آیه نشان نداده و به ستایش شاکران که سزاوار پاداش نیکوی خدای سبحانند ، بسنده کرده ، برای این است

که همه می دانند و مانند روز روشن است که مرتدان ، هرگز شایستگی ثواب خدا و آمرزشش را ندارند و در این بابت ، رسول خدا ، طبق احادیث گوناگونی ،

تاکید فرموده اند و ما _ به خواست خداوند _ برخی از آنها را در همین کتاب مورد بحث قرار می دهیم.

و برای حفظ مقام اصحاب هرگز نمی شود مرتدان را _ که در این آیه ذکر شده اند_ بر « طلیحه و سجاح و اسود عنسی » تطبیق کرد ، گو این که اینها در زمان

حیات پیامبر مرتد و منقلب شدند و از اسلام برگشتند و ادعای پیامبری کردند و رسول خدا نیز با آنان جنگید و بر آنان پیروز شد . و ضمنا ، نمی شود این آیه را

بر مالک بن نویره و پیروانش تطبیق کرد . زیرا آنها در زمان ابوبکر ، به دلایلی از پرداختن زکات به او خود داری کردند ؛ از آن جمله : آنها زکات را به ابوبکر ندادند ،

برای اینکه می خواستند دقت کنند تا از حقیقت قضیه آگاه شوند. زیرا آنان با رسول خدا در حجة الوداع به حج رفتند و در غدیر خم با امام علی بن أبی طالب

بیعت کردند ، پس از این که پیامبر او را به خلافت منصوب کرد و خود ابوبکر نیز با او بیعت نمود . ناگهان مواجه با نماینده ی اعزامی خلیفه شدند که خبر وفات

پیامبر را می داد و درخواست زکات به نام خلیفه ی جدید ، ابوبکر می کرد و این قضیه نیز تاریخ نمی خواهد در ژرفای آن وارد شود. برای این که باز هم اصحاب

زیر سوال می روند و دیگر این که مالک و پیروانش مسلمان بودند و خود عمر و ابوبکر نیز بدان گواهی دادند و بسیاری از اصحاب ، ضمن شهادت به این مطلب ،

اعتراض به قتل مالک بن نویره ، توسط خالد بن ولید نمودند و تاریخ گواه است که ابوبکر از بیت المال مسلمانان ، دیه ی مالک را به برادرش پرداخت کرد و از بابت

قتلش پوزش طلبید . در صورتی که واضح است اگر کسی از اسلام برگشته باشد ، قتلش واجب است و نمی شود دیه اش را از بیت المال پرداخت ، و یا از

کشته شدنش معذرت خواهی کرد.

پس آیه ی انقلاب ، مستقیما اصحابی را در بر می گیرد که با پیامبر در مدینه ی منوره معاشرت داشتند و پس از وفات آن حضرت ناگهان به عقب برگشته و

دگرگون شدند و احادیث پیامبر نیز این مطلب را توضیح داده است و هیچ جایی برای دو دلی و تردید نمی ماند و ان شاء الله به زودی بر آنها مطلع می شویم.

و تاریخ نیز بهترین گواه است بر این دگرگونی و انقلابی که پس از رحلت پیامبر به وقوع پیوست و جز اندکی از اصحاب ، پا برجا نماندند.



 دوّم _ آیه ی جهاد  

خدای تعالی می فرماید :

 « یا ایّها الّذین آمنوا ما لکم إذا قیل لکم انفروا فی سبیل الله اثاقلتم إلی الأرض، أرضیتم بالحیاة الدنیا من الأخرة

إلاّ تنفروا یعذّبکم عذابا ألیما و یستبدل قوما غیرکم و لا تضرّوه شیئا و الله علی کلّ شیء قدیر.»


_ ای کسانی که ایمان آوردید، چرا هنگامی که به شما گفته می شود در راه خدا جهاد کنید و از خانه های خود خارج شوید ، به زمین می چسبید؟

آیا به زندگانی دنیا به جای آخرت راضی شده اید ؟ پس بدانید متاع و بهره های دنیا در برابر آخرت اندک و ناچیز است . بدانید که اگر در راه خدا پیکار نکنید

و از خانه و منزل بیرون نروید ، خداوند شما را به عذابی دردناک گرفتار خواهد کرد و گروه دیگری را به جهاد ، به جای شما می گزیند و شما هم هیچ زیانی

به او نمی رسانید و همانا خداوند بر هر چیز توانا است. 

این آیه نیز به روشنی خبر می دهد که اصحاب از جهاد و کارزار سر باز زدند و دلبستگی به دنیا را برای خود بر گزینند، هر چند می دانستند که آن ، متاع و

بهره ای اندک و ناچیز است تا آنجا که مستوجب سرزنش خداوند و تهدید به عذابی دردناک شدند و این که گروهی از مومنین راستین، جای گزینشان خواهد شد.

و این تهدید کارزار خود داری جسته و سرباز زدند . در آیه ی کریمه می خوانیم :

 « و إن تتلّوا یستبدل قوما غیرکم ثمّ لا یکونو أمثالکم »

_ و اگر پشت کنید ، به جای شما گروه دیگری می آورد که مانند شما نباشد. 

و نیز می فرماید:

 « یا أیّها الّذین آمنوا من یرتدّ منکم عن دینه فسوف یأتی الله بقوم یحبّهم و یحبّونه ، اذلّه علی المومنین ،

اعزّه علی الکافرین یجاهدون فی سبیل الله و لایخوفن لومة لائم، ذلک فضل الله یوتیه من یشاء والله واسع علیم »


_ ای کسانی که ایمان آوردید، هر که از شما از دین خود برگردد ( مرتد می شود ) به زودی خداوند گروهی را می آورد که آنها را دوست می دارد و

آنها او را دوست می دارند ، با مومنان متواضع و با کافران سرسختند ، در راه خدا جهاد می کنند و از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای نمی هراسند.

این کرم خداست که به هر که خواهد دهد و خداوند وسعت بخش و دانا است . 

و اگر بخواهیم تمام آیاتی را که بر ای معنی تاکید دارند و به روشنی این تقسیم را که شیعیان بدان اعتراف دارند ، خصوصا در مورد این بخش از اصحاب ،

توضیح دهیم ، نیاز به کتاب ویژه ای داریم. و همانا قرآن کریم با کوتاه ترین و رساترین عبارت ها ، این امر را چنین توضیح داده است :

 « ولتکن منکم امة یدعون إلی الخیر و یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون. و لا تکونوا کالّذین تفرّقوا

واختلفوا من بعد ما جاء هم البینات و اولئک لهم عذاب عظیم. یوم تبیض وجوه و تسودّ وجوه ، فأمّا الّذین اسودّت وجوههم اکفرتم بعد ایمانکم

فذوقوا العذاب بما کنتم تکفرون و امّا الّذین ابیضّت و جوههم ففی رحمة الله هم فیها خالدون »


_ باید امتی از شما باشند که دعوت به خیر کرده ، امر به معروف و نهی از منکر کنند و آنها خودشان رستگارانند و مانند آنهایی نباشید که پراکنده شدند

و پس از این که حجت ها و دلیل هایی به سویشان آمد، اختلاف کردند و برای آنان عذابی سنگین خواهد بود، روزی که گروهی رو سفید و گروهی رو سیاه

می شوند و اما آنان که روهایشان سیاه شد: چگونه پس از ایمانشان کافر شدید؟ پس بچشید عذاب را ، به سبب آن کفران که داشتید. و اما سفید رویان ،

پس در رحمت خداوند ، جاودانه خواهند ماند. 

و این آیات ، چنان که بر هیچ پژوهشگر آگاهی پوشیده نیست، اصحاب را مخاطب قرار داده و آنان را از تفرقه و پراکندگی پس از آمدن حجت ها و دلایل برحذر

داشته و به عذابی سنگین وعده داده و به دو بخش تقسیمشان کرده است: گروهی روز قیامت سفید روی بر می خیزند ؛ آنان شکرگزارانی هستند که

سزاوار رحمت الهی اند و گروهی سیه روی که پس از ایمان مرتد شده و خدای سبحان آنها را به عذابی سنگین تهدید کرده است.

و از بدیهیات روشن است که اصحاب پس از پیامبر، متفرق و پراکنده شدند و آتش فتنه را برافروختندتا این که کار به جایی رسید که به کارزار و نبردهایی

خونین انجامید و موجب سرافکندگی و عقب افتادگی مسلمانان گردید و دشمنان در آنها طمع کردند و این آیه را هرگز نمی شود تاویل کرد و از معنایی که

از ظاهرش معلوم می شود ، منصرف گردید.



 سوّم - آیه ی خشوع : 

خداوند می فرماید:

 « الم یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله و ما نزل من الحق و لا یکونوا کالّذین اوتوا الکتاب من قبل ،

فطال علیهم الامد فقست قلوبهم و کثیر منهم فاسقون »


_ آیا وقت آن نرسیده است ، آنان که ایمان آوردند ، دلهایشان به یاد خدا و آن آیات حقی که نازل کرده بلرزد و

به خشوع در آید و نباشد از کسانی که قبلا کتاب به آنها داده شد و دورانی طولانی بر آنها گذشت و دلهایشان

سخت شد و بسیاری از آنها تبه کاران بودند! 

در کتاب الدر المنثور، نوشته ی جلال الدین سیوطی ، آمده است : هنگامی که یاران رسول خدا وارد مدینه شدند ، از زندگی شیرین و خوش برخوردار شدند ،

پس از آن همه رنج و مشقت که کشیده بودند ؛ و گویا همین خوش گذرانی ها آنان را مقداری سرد و بی تفاوت کرده بود . لذا ، عقاب شدند و این آیه ی

« الم یان للذین آمنوا ... » نازل شد. و در روایت دیگری از پیامبر اکرم نقل شده که خداوند قلوب مهاجرین را پس از هفده سال از نزول قرآن ، کند شمرد و

لذا ، این آیه را نازل کرد.

و اگر این اصحاب ، که به قول اهل سنت و جماعت بهترین مردم بودند، برای یاد خدا و آنچه نازل شده ، در طول مدت هفده سال ، قلوبشان نرم و خاضع نشود ،

تا آنجا که خداوند آنان را کند حساب کرده و سرزنششان نماید ، و از قساوت قلب و سنگ دلی ، که نتیجه اش تبهکاری و فسق است ، برحذرشان دارد ، پس

نباید ملامت کرد متاخرین از میانه روهای قریش را که در سال هفتم از هجرت و پس از فتح مکه اسلام آوردند!

و این نمونه هایی بود از کتاب خدا ، که دلالت دارد بر این که همه ی اصحاب از افراد عادل و مورد اطمینان نبودند ، همانطور که اهل سنت و جماعت ادعا می کنند.

و اگر جستجویی در احادیث پیامبر بکنیم ، چندین برابر از مانند چنین نمونه ها را خواهیم دید و من چون مبنایم خلاصه گویی است ، لذا، برخی نمونه ها را یادآور

می شوم و بر تحقیق کننده است که _ اگر خواست _ بیشتر به تحقیق بپردازد.



 2- نظر پیامبر درباره ی اصحاب


1- حدیث حوض : 

رسول خدا فرمود:

« درحالی که می خواهم برخیزم ، گروهی را می بینم و وقتی آنان را شناختم ، یک نفر از میان من و آنها بیرون می آید و می گوید: بیایید!

می گویم : به کجا ؟ می گوید: به خدا قسم به سوی جهنم ! می گویم: این ها چه کار کرده اند؟ می گوید: آنان پس از تو به قهقرا برگشتند و

مرتد شدند و نخواهم دید از آنها کسانی را که نجات پیدا می کنند، جز مانند شتر های سرگردانی که از گله خارج می شوند.»


و همچنین فرمود:

من پیش از شما بر « حوض » وارد می شوم . هر کس بر من وارد شد می آشامد و هرگز تشنه نمی گردد. همانا به تحقیق، گروههایی بر من وارد

می شوند که آنها را می شناسم و آنها مرا می شناسند ، آنگاه بین من و آنها جدایی می افتد. پس می گویم : اصحابم ! به من گفته می شود:

تو نمی دانی که پس از تو چه کارها کردند؟! پس من می گویم : دور باد ، دور باد کسی که پس از من در دین من تغییر داد

کسی که با دقت در این احادیث زیادی که علمای اهل سنت در صحاح و مسند های خود نقل کرده اند بنگرد ، هرگز تردیدی پیدا نمی کند که بیشتر اصحاب

تبدیل کردند و احکام را تغییر دادند ، بلکه پس از آن حضرت به دوران جاهلیت بازگشتند ، مگر بسیار اندکی از آنان ، و به هیچ وجه نمی شود این احادیث را

بر سومین قسم از اصحاب ، یعنی منافقین ، تطبیق کرد. زیرا در متن حدیث آمده بود « پس می گویم: اصحابم! »

ضمنا، این احادیث مصداق و تفسیر آیاتی است که قبلا به آنها اشاره کردیم و خبر می داد از دگرگونی و ارتداد و عقب گرد اصحاب و تهدیدشان به عذابی سخت.



 2- حدیث رقابت بر سر دنیا  

حضرت فرمود:

 « من قبل از شما می روم و من شاهد و گواه بر اعمال شما هستم و به خدا قسم ، من هم اکنون به حوضم می نگرم و همانا ذخایر زمین ( یا کلید های زمین)

به من سپرده شده و من به خدا سوگند ، برشما نمی ترسم که پس از من مشرک شوید ولی می ترسم که بر سر دنیا رقابت کنید! » 

آری! پیامبر راست می گفت، چرا که اینان به قدری بر سر دنیا رقابت و هم چشمی داشتند که شمشیرها را کشیده و با یکدیگر به نبرد پرداختند و همدیگر

را تکفیر کردند و برخی از این اصحاب نامی ، طلا و نقره اندوخته بود. تاریخ نویسانی مانند مسعودی ، در مروج الذهب و طبری و دیگران ما را خبر داده اند که

اموال زبیر به تنهایی پنجاه هزار دینار و هزار اسب و هزار برده و املاک زیادی در بصره ، کوفه ، مصر و ... بود.

و همچنین برداشت طلحه ، تنها از عراق ، روزانه هزار دینار بود و برخی بیش از این نوشته اند. و عبدالرحمن بن عوف ، صد اسب و هزار شتر و ده هزار

گوسفند داشت و پس از مرگش، یک هشتم از اموالش که بر همسرانش تقسیم کردند ، هشتاد و چهار هزار بود. و عثمان روزی که مرد ، صد و پنجاه هزار

دینار ، منهای دام ها ، زمین ها و املاک زیادی بود که به شمارش نمی آید. و زید بن ثابت پس از مرگش ، آن قدر طلا و نقره بر جای گذاشت که با تبرها آنها را

می شکستند و دست های افراد زیادی به همین مناسبت زخم شد؛ گذشته از ثروت ها و املاکی که صد هزار دینار قیمت می کردند.

این نمونه های ساده ای بود و در تاریخ ، شواهد بسیاری هست که فعلا نمی خواهیم وارد آن بحث شویم و به همین مقدار بسنده می کنیم تا معلوم شود

که راست می گوییم و دنیا در دیدگان آنها زینت داده شد و این آرایش ها چشم هایشان را خیره کرده بود.



 3 - نظر اصحاب درباره ی یکدیگر


1- گواهی بر خویشتن به تغییر سنت پیامبر : 


ابو سعید خدری گوید: رسول خدا روزهای عید فطر و اضحی به مصلی می رفت و نخستین کارش نماز عید بود . سپس بر می خاست و

در برابر مردم ،که همچنان در صف های خود نشسته بودند ، می ایستاد و آنان را نصیحت و موعظه و سفارش و امر می کرد و اگر میخواست بحثی را قطع

کند ، قطع می کرد یا اگر می خواست دستوری بدهد ، دستور می داد ، سپس روانه می شد.

ابو سعید می گوید : همچنان مردم بر آن منوال بودند ، تا این که روزی با مروان ، که آن وقت امیر مدینه بود ، در عید اضحی یا فطر بود که مصلی آمدیم

و نزد منبری رفتیم که کثیر بن صلت آن را ساخت بود. مروان می خواست بر منبر بالا رود ، پیش از آن که نماز عید بخواند. من لباسش را کشیدم ، او هم

کشید . آن گاه از منبر بالا رفت و قبل از نماز خواندن، خطبه ای خواند . من به او گفتم : به خدا ، شما تغییر دادید! گفت : ابو سعید ! آنچه می دانستی

تمام شد! آنچه می دانم به خدا بهتر است از آنچه نمی دانم . گفت : مردم پس از نماز نمی نشینند . لذا ، من خطبه را قبل از نماز قرار دادم!


[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

( ادامه ... )

من بسیار تلاش کردم که انگیزه های اصحاب را در تغییر سنت رسول الله بیابم ، تا به این نتیجه رسیدم که امویان واغلب آنها از اصحاب پیامبر بودند و

پیشاپیش آنان ، معاویة بن ابوسفیان ، « کاتب وحی » _ همانگونه که می نامندش_ بود که مردم را با اصرار ، وادار به دشنام علی بن أبی طالب و

لعن او بر منبرهای مساجد می نمود ، همانطور که تاریخ نویسان نوشته اند. و مسلم در صحیح اش در باب « فضائل علی بن أبی طالب » همین مطلب

را آورده است و اضافه کرده که معاویه به دست نشاندگان خود در تمام شهرها امر کرد که این لعن و دشنام را سنت قرار دهند و خطبا و سخنوران بر

منبرها لعن کنند و هنگامی که برخی از اصحاب از این امر به تنگ آمده و به او اعتراض کردند، معاویه دستور قتل و سوزاندن آنان را داد و برخی از اصحاب

نامی ، مانند حجر بن عدی کندی و یارانش ، کشته شدند و بعضی ها زنده به گور شدند ، زیرا از لعن علی امتناع کرده و به آن اعتراض نمودند.

ابوالاعلی مودودی ، در کتابش ، الخلافة و الحکم ، به نقل از حسن بصری آورده است که گفت : چهار خصلت در معاویه هست که اگر تنها یکی از آنها

در او بود ، برای تباهی و هلاکش کافی بود:

1- بدون مشورت بر خلافت چیره شد ، در حالی که بقایایی از اصحاب هنوز وجود داشتند که نور فضیلت در آنها به چشم می خورد.

2- فرزند خود را برای بعد از خود به خلافت برگزید،در حالی که او شراب خوار و می گسار و فاسقی بود که دیبا می پوشید و با آلات لهو و لعب سر و کار داشت.

3- ادعای برادری با زیاد بن ابیه کرد ، در حالیکه پیامبر فرموده بود : فرزند برای صاحب فراش ( یعنی شوهر ) است و زنا زاده را سنگ می باید.

( یعنی زنازاده هیچ حقی در فرزندی و نسبی ندارد.)

4- قتل او حجر و اصحاب حجر را . ( وای بر ا و از حجز ، وای بر او از حجر و اصحاب حجر.)

و برخی از مومنان ، پس از اتمام نماز از مسجد فرار می کردند که هنگام خطبه در مسجد نباشند. زیرا خطبه با لعن علی و اهل بیتش ختم می شد

و بدین سان ، بنی امیه سنت رسول خدا را تغییر داده و خطبه را مقدم بر نماز کردند تا مردم بالاجبار حاضر شوند.

آفرین بر این اصحابی که از تغییر دادن سنت رسول خدا و حتی احکام الهی برای رسیدن به اهداف شوم و اغراض پلید و کینه های دیرینه ی خود خجالت

نمی کشیدند و مردی را نفرین می کنند که خداوند هر رجسی و پلیدی را از او دور کرده و کاملا او را پاک نموده است و صلوات را بر او واجب نموده ،

همچنان که بر پیامبرش واجب نموده است و خدا و پیامبرش محبت و مودتش را واجب و لازم دانسته اند ، تا آنجا که پیامبر فرمود:

 « دوستی علی ایمان ، و دشمنی اش نفاق است.» 

ولی این اصحاب تغییر دادند و بدعت نهادند و گفتند شنیدیم و نافرمانی کردیم و به جای صلوات و درود بر او ، نفرین کردند و سبّ و شتم نمودند ،

شصت سال تمام ؛ همانطور که در کتاب های تاریخ آمده است.

و اگر اصحاب موسی نقشه کشیدند که هارون را به قتل برسانند ، پس برخی اصحاب محمّد نیز نقشه کشیدند و هارونش را کشتند و فرزندان و پیروانش

را زیر هر سنگ و کلوخی گیر آوردند و بلاها بر سرشان آوردند و نامشان را از دیوان بیت المال محو کردند و منع کردند که کسی نام آنها را بر خود بنهد و

باز هم به همین بسنده نکردند ، بلکه او را لعن کردند و مخلصین از اصحاب را هم به زور و اجبار بر این امر وادار کردند.

من به خدا حیران و سرگردان می شوم آنگاه در صحاح خودمان می نگرم و آن همه محبت پیامبر را به برادرش و پسر عمش ، علی ، و برتری دادن او

نسبت به تمام اصحاب ، می خوانم ؛تا آنجا که درباره اش می گوید: « علی ! نسبت تو به من ، نسبت هارون به موسی است ؛ جز این که پس از من

پیامبری نباشد.» و به او گوید : « تو از من هستی و من از توام .» و گوید : « دوستی علی ایمان ، و کینه ی او نفاق است .» و فرماید:

« من شهر علمم ، علی هم در است.» و فرماید : « علی مولای هر مومنی پس از من است.» و فرماید:

 « هر که من مولای اویم ، پس علی مولایش است . بارالها ، دوست بدار هر که او را دوست دارد ، و دشمن بدار هر که او را دشمن دارد.» 

و اگر بخواهیم تمام فضائل علی را از زبان پیامبر ، که علمای ما به صحت و درستی آنها اقرار دارند ، بشماریم ، یک کتاب مفصلی باید بنویسیم .

پس چگونه است که اصحاب پیامبر این همه حدیث را نادیده می گیرند و علناً علی را دشنام می دهند و در کمینش می نشینند و او را بر فراز منبرها

لعن و نفرین می کنند و با او پیکار می سازند و او را به قتل می رسانند؟!

بیهوده می خواهم عذری برای اینان بجویم . ولی چیزی جز حب دنیا و رقابت بر سر آن ، یا نفاق یا ارتداد از دین و برگشتن به جاهلیت نمی یابم و گاهی

هم تلاش میکنم مسولیت ها را به فرومایگان از اصحاب یا منافقین بچسبانم ، ولی با تاسف زیاد نمی شود.زیرا آن نقشه ها و کینه ها نسبت به علی ،

توسط معدودی از مشهورترین بزرگان و شخصیت های اصحاب برنامه ریزی شده است. مثلا اولین کسی که تهدید به آتش زدن خانه اش _ با وجود علی

در آن _ کرده ، عمر بن خطاب است و اولین کسانی که با او کارزار کرده اند، طلحه و زبیر و ام المومنین _ عایشه _ دختر ابوبکر و

معاویة بن ابی سفیان و عمرو بن عاص و بسیاری دیگر می باشند.

و این شگفتی بسیار من است و تمام شدنی نیست و هر انسان آزاده اندیشمند خردمندی نیز مرا تایید می کند که چگونه علمای اهل سنت ، اجماع

بر عدالت تمام اصحاب می کنند و بر همه درود می فرستند و هیچ کدام را استثنا نمی کنند ، تا آنجا که بعضی از آنها می گویند « یزید را لعن کن و بالاتر

نرو ».
یزید کجا و این همه مصیبت ها کجا که هیچ دین و هیچ عقلی آن را نمی پذیرد و من بسیار بعید می دانم که اهل سنت و جماعت _ اگر واقعا پیرو

سنت پیامبر هستند_ حکم به عدالت کسی کنند که قرآن و سنت ، حکم به تباهی و ارتداد و کفرش داده است، که پیامبر فرمود :

 « هر که علی را دشنام دهد ، مرا دشنام داده و هر که مرا دشنام دهد ، خدا را دشنام

داده و هر که خدا را دشنام دهد ، خداوند او را با صورت به آتش جهنم خواهد انداخت .»
 

این جزای کسی است که علی را سب کند ؛ چه رسد به این که لعنش کند یا با او بجنگد و کارزار نماید . پس علمای ما کجایند با این حقایق ؟

یا این که نکند قفل بر قلوبشان زده اند. پروردگارا ! به تو پناه می برم از وسوسه های شیاطین و به تو پناه می برم که حاضر شوند.



 2- اصحاب حتی در نماز تغییر دادند. 


انس بن مالک گوید: من هیچ چیز را در زمان پیامبر ، مقدم بر نماز نمی دانستم . آنگاه گفت : و مگر همین نماز را ضایع نکردند؟ زهری گوید :

بر انس بن مالک در دمشق وارد شدم ، او را گریان دیدم. گفتم : چه چیز تو را به گریه انداخته ؟ گفت : من چیزی را جز نماز نمی شناختم.

این هم ضایعش کردند.

و برای این که کسی توهم نکند که تابعین بودند که هر چه خواستند تغییر دادند ، پس از آن همه فتنه ها و جنگ ها ، دوست دارم تذکر بدهم

اولین کسی که سنت پیامبر را در نماز تغییر داد ، شخص خلیفه ی مسلمانان ، عثمان بن عفان بود و همچنین ، ام المومنین عایشه بود . شیخین

بخاری و مسلم ، در صحیح خود آورده اند : « پیامبر در منی دو رکعت نماز خواند. ابوبکر هم پس از او چنین کرد و عمر هم پس از

ابوبکر ، و عثمان هم در اوایل خلافتش . ولی بعدا عثمان چهار رکعت نماز خواند

و همچنین ، مسلم در صحیحش آورده است : زهری گفت: به عروه گفتم : عایشه را چه می شود که در مسافرت نماز تمام می خواند؟

گفت : او هم مثل عثمان ، تأویل می کند!

عمر بن خطاب نیز اجتهاد می کرد و در برابر نصوص آشکار از سنن پیامبر ، تاویل می کرد ؛ بلکه در مقابل نص قرآن کریم ، به رای خودش

عمل می کرد . از جمله می گوید :

 « دو متعه در زمان پیامبر بود و من از آنها نهی می کنم و بر آنها عقاب می کنم و به کسی که جنب شده

و آب ندارد می گویم نماز نخوان! »
 

و این علی رغم قول خداوند در سوره ی مائده است که می فرماید:

« پس اگر آب پیدا نکردید ، خاک پاکی بیابید و تیمم کنید.»

بخاری در صحیح اش ، در باب « اگر جنب بر خود بترسد » آورده است : شنیدم شقیق بن مسلمه گفت : نزد عبد الله و ابو موسی بودم.

ابوموسی به او گفت : ای پدر عبد الرحمن ! اگر کسی جنب شد و آب پیدا نکرد ، چه کند؟! عبد الله گفت : نماز نخواند تا آب به دست آورد!

ابو موسی گفت : پس به قول پیامبر چه می کنی که به عمار گفت : خاک تو را کفایت می کند! گفت : مگر نمی بینی که عمر به این حرف

قانع نشد؟! ابوموسی گفت: از قول عمار بگذریم ، با این آیه چه می کنی؟ عبد الله ندانست چه پاسخ دهد! ولی گفت : اگر به آنها اجازه

بدهیم که تیمم کنند ، ممکن است هر وقت کمی از آب سرد شد آب را کنار بگذارند و تیمم کنند؟!


آنگاه به شقیق گفتم : پس عبدالله این خاطر از تیمم منع کرد؟! گفت : آری!



  3- اصحاب علیه خودشان شهادت می دهند. 


انس بن مالک روایت می کند که پیامبر به انصار فرمود: « شما پس از من به تنگ دستی و قحطی سختی می رسید . پس صبر کنید تا خدا و

رسولش را بر حوض ملاقات کنید.» انس گفت : ولی ما صبر نکردیم.

علاء بن مسیب ، از پدرش نقل می کند که گفت : براء بن عازب را دیدم . به او گفتم : خوشا به حالت ، همراه با پیامبر بودی و زیر درخت با او

بیعت کردی. پس او گفت : برادر زاده ام ! نمی دانی پس از او چه بدعت ها ( در دین ) گذاشتیم!

و اگر این صحابی از سابقین و مسلمانان نخستین است که در زیر درخت با پیامبر بیعت کردند و خداوند از آنها راضی شد و از آنچه در قلبشان

است فهمید و فتحی نزدیک به آنها عطا فرمود، این چنین علیه خود و اصحابش گواهی می دهد که پس از پیامبر بدعت ها در دین گذاردند و

این شهادت ، مصداق خبری است که پیامبر داده است و پیشگویی کرده است که اصحابش پس از او بدعت در دین می گذارند و به قهقرا بر

می گردند و مرتد می شوند . پس آیا برای انسان خردمند جایی می ماند که باز هم به عدالت تمام آن اصحاب _ بدون استثناء _ گواهی بدهد ؛

همانگونه که اهل سنت می گویند؟ و هر کس که چنین سخنی بگوید ، بی گمان با عقل و نقل مخالفت کرده است و بدین سان ، فرصتی

برای پژوهشگر نمی ماند که با تکیه بر مقیاس های فکری ، به حقیقت دست یابد.



 3- گواهی شیخین علیه خودشان  


بخاری در صحیحش ، در باب « منقبت عمر بن خطاب » گوید : هنگامی که عمر ضربه خورد ، از شدت درد ناله می کرد . ابن عباس که می خواست

دلداریش بدهد ، بدو گفت :

  « ای امیر مومنان ! هر چه باشد تو مدتی در خدمت پیامبر بودی و صحابی خوبی بودی. آنگاه از او جدا شدی ، در حالی که از تو راضی و خشنود بود.

سپس همنشین ابوبکر شدی و با او بسیار خوب بودی و در حالی فراقش را تحمل کردی که او هم از تو راضی بود و آنگاه با اصحاب آنان همنشین

شدی و با آنها نیز برخورد خوبی داشتی و اگر از آنها جدا می شوی ، بی گمان در حالی جدا می شوی که از تو راضیند. » 

عمر گفت :

« امّا آنچه گفتی از همنشینی با پیامبر و خشنودی اش از من ، پس آن از منت های خداوند بر من بود و اما آنچه که یاد کردی از همصحبتی با

ابوبکر و رضایتش ، پس آن هم از منت های الهی بر من بود. و اما نگرانی و سراسیمگی من ، پس برای تو و یارانت می باشد. به خدا قسم ،

اگر هر جا از زمین که برآن آفتاب تابیده است طلا می شد و مال من بود ، پس همه ی آنها را فدیه می دادم تا شاید از عذاب الهی ،

قبل از دیدارش رهایی یابم.»


و تاریخ ، سخن دیگری را نیز از او به ثبت رسانده است:

« ای کاش گوسفندی در خانواده ام بودم که هر گاه بخواهند مرا فربه کنند تا پس از فربه شدن و زیارت دوستانشان ، مرا می کشتند و

قسمتی از گوشتم را کباب کرده و قسمتی را خشک می کردند و سپس مرا می خوردند و چون مدفوع خارج می شدم و بشر نبودم .»


و مانند چنین سخنی، تاریخ برای ابوبکر نیز به ثبت رسیده است. نوشته اند : هنگامی که ابوبکر به پرنده ای برفراز درختی می نگریست ، چنین گفت :

« خوشا به حال تو ای پرنده ، میوه می خوری و بر درخت می نشینی و نه حساب و کتابی داری و نه عقاب و عذاب الهی ! ای کاش من هم

در کنار راه بر درختی بودم و شتری بر من می گذشت و مرا می خورد و سپس همراه با سرگنی آن خارج می شدم و هرگز از بشر نبودم .»


و بار دیگر گفت :

 « ای کاش مادرم مرا نمی زایید! ای کاش کاهی در لای خشتی بودم...» 

و این ها برخی از اقوال آنها بود که تنها برای نمونه ذکر کردم.

و این است کتاب آسمانی خداوند ، که بندگان مومنش را چنین بشارت می دهد:

 « ألا إنّ الاولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون . الذین آمنوا و کانوا یتّقون ، لهم البشری

فی الحیاة الدنیا و فی الآخرة لا تبدیل لکلمات الله . ذلک هو الفوز العظیم .»


- همانا اولیای خدا ، هرگز ترس و خوفی ندارند و هیچ اندوهی در دلشان نیست. آنان که ایمان آورده و با تقوا هستند ،

در دنیا و آخرت بشارت به آنها داده می شود و در سخنان الهی تغییر و تبدیلی نیست و این همان رستگاری بزرگ است. 

و می فرماید:

 « إنّ الّذین قالوا ربّنا الله ثم استقاموا تتنزّل علیهم الملائکة الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنة الّتی کنتم توعدون. نحن

أولیائکم فی الحیاة الدنیا و فی الاخرة و لکم فیها ما تشتهی أنفسکم و لکم فیها ما تدّعون ، نزلا من غفور رحیم.»


_ و آنان که گفتند پروردگار ما الله است و استقامت ورزیدند ، فرشتگان بر آنها نازل شده و به آنها بشارت دهند که هراس و اندوهی نداشته باشید

و به بهشتی که به آن وعده تان می دادند ، خرسند باشید. ما در دنیا و آخرت دوستان و اولیای شماییم و همانا در آخرت ، هرچه بخواهید و اشتها

کنید ، برای شما باشد و در آنجا هرچه درخواست کنید ، به شما داده خواهد شد. این سفره را خدای بخشنده و مهربان برای شما گسترده است. 


پس چرا ابوبکر و عمر آرزو می کنند که ای کاش از بشر نبودند ، همان بشری که خداوند آن را بر سایر آفریدگانش کرامت بخشیده است؟ و اگر مومن

معمولی که در دنیا پایدار بوده است ، به چنین مقامی نائل می آید که فرشتگان بر او نازل گردند و به مقام و منزلتش در بهشت بشارتش دهند و دیگر

از عذاب الهی نهراسد و از آنچه در دنیا باقی گذاشته اندوهگین نباشد و پیش از رسیدن به آخرت ، در دنیا بشارتش دهند ، پس چه شده است که بزرگان

اصحاب و همانها که _ طبق آموخته هایمان _ برترین افراد پس از پیامبرند ، آرزو می کنند که ای کاش مدفوع یا سرگین یا مو و یا کاه بودند ؟

و اگر واقعا فرشتگان آنان را به بهشت بشارت داده بودند ، هرگز چنین آرزویی نداشتند که آنچه بر زمین از نور خورشید تابیده است ، اگر از طلا شود ،

همه را فدیه دهند ، شاید از عذاب الهی ، قبل از ملاقاتش ، آسوده گردند!

خداوند می فرماید:

 « ولو انّ لکل نفس ظلمت ، ما فی الأرض لا فتدت به و أسرّوا النّدامة لمّا رأوا العذاب و قضی بینهم بالقسط و هم یظلمون .»

_ و اگر آنان که ستم کرده اند ، تمام اموال دنیا را داشته باشند و نظیر آن را نیز بیاورند و همه را برای رهایی از شدت عذاب روز قیامت فدیه دهند

( فایده ای برایشان ندارد ) و از خدا چیزهایی را ببینند که هرگز حسابش را هم نمی کردند و برای آنها ظاهر شود نتیجه ی کارهای بدی که انجام

می دادند و عذابی که آن را به مسخره گرفته بودند ، برایشان نازل می شود. 

من با تمام وجود ، آرزو می کنم که این آیات شامل اصحاب بزرگواری همچون ابوبکر صدیق و عمر فاروق نگردد...

گرچه در برابر این آیات که می رسم ، مقداری مکث می کنم تا این که بر گوشه هایی از روابط آنها با پیامبر نگرشی داشته باشم و در این راستا ،

نافرمانی ها از دستور هایش و عصیان ها در آخرین لحظات زندگی مبارکش را می یابم، که منجر به خشمگین شدن آن حضرت و بیرون راندن حاضرین

شد . و همچنین جلوی رویم ، نواری از سلسله حوادثی که پس از پیامبر رخ داد می گذرانم که با دختر مطهرش، حضرت زهرا ، چه کردند و چقدر او را

اذیت و آزار و شکنجه رساندند و حقش را غصب کردند ، در حالی که پیامبر خود درباره اش فرموده بود:

 « فاطمة بضعة منّی ، من أغضبها فقد اغضبی.»

فاطمه پاره ی تن من است . هر که او را به خشم آورد ، به تحقیق مرا به خشم آورده است. 

و فاطمه به ابوبکر و عمر فرمود:

 « شما را به خدا قسم می دهم . آیا نشنیدید که پیغمبر فرمود: رضایت فاطمه از رضایت من ، و غضبش از غضب من است ،

پس هر که دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر که او را خشنود سازد مرا خشنود ساخته و هر که او را به

غضب درآورد ، مرا خشمناک ساخته است؟ »
 

گفتند: آری ، شنیدیم از پیامبر!

آنگاه فاطمه گفت:

 « پس من خدا و فرشتگانش را به گواهی می گیرم که شما مرا به خشم آوردید و هرگز رضایتم را نخواستید

و هرگاه با پیامبر ملاقات کنم ، حتما شکایت شما را به او رسانم.»
 

ما را بگذار از این حادثه که دل ها را پر خون سازد و شاید هم ابن قتیبه ، که یکی از علمای مبرز اهل سنت در علوم و فنون بسیاری است

نوشته های زیادی در تفسیر ، حدیث ، لغت ، نحو و تاریخ دارد ، آخر عمری شیعه شده باشد! همانطور که یکی از دشمنان ، یک بار به من

گفت . زیرا کتاب « تاریخ خلفا » ی او را به او نشان دادم و بی گمان، این تبلیغات عاجزانه ی کسانی است که راه و چاره ای ندارند و اگر چنین

باشد، باید گفت « طبری » هم شیعه شده و « نسائی » هم که کتابی در ویژگی های امام علی نگاشته شیعه شده و ابن قتیبه شیعه شده

و حتی طه حسین هم که از معاصرین است ، پس از نوشتن کتاب « الفتنة الکبری » و ذکر حدیث غدیر و اقرار به حقائق دیگر ، او هم شیعه شده است !!

حقیقت این است که هیچ کدام از این ها شیعه نشده اند و هرگاه هم ن ام شیعه را می برند ، به بدی و ناسزاگویی یاد می کنند و تا آنجا که

توانسته اند در دفاع از عدالت اصحاب قلم فرسایی کرده اند . ولی آن کسی که گوشه ای از فضائل علی بن أبی طالب را ذکر می کند ، یا

اشتباه های بزرگان از اصحاب را یاد آوری می نماید ، او را به تشیع متهم می سازیم! فقط کافی است که پس از بردن نام پیامبر ، جلوی یکی

از آنها « صلی الله علیه و آله » بگویی ، یا پس از ذکر نام علی ، « علیه السلام » بر زبان جاری سازی، که فورا بگویند: تو شیعه ای! و بدین سان

روزی با یکی از علمایمان که با هم بحث می کردیم ، گفتم : نظر شما درباره ی بخاری چیست؟

گفت : او از امامان حدیث است و کتابش نزد ما صحیح ترین کتاب پس از قرآن می باشد و همه ی علمای ما بر این سخن اجماع دارند.

گفتم : بخاری شیعه است!

با تمسخر خنده ای کرد و گفت : چنین تهمتی از او دور باد !

گفتم : مگر تو نگفتی هر کس یاد علی کند و « علیه السلام » بگوید شیعه است؟

گفت : آری ! سپس صحیح بخاری را به او و دیگر حاضران نشان دادم که در جاهای متعددی پس از نام علی ، « علیه السلام » می گوید

و حتی پس از آوردن نام فاطمه و حسین بن علی نیز « علیه السلام » می گوید.

بهت زده شد و ندانست چه پاسخ گوید.

باز می گردم به روایت ابن قتیبه که در آن ادعا کرده بود فاطمه بر ابوبکر و عمر غضب کرد . پس اگر در آن تردیدی داشته باشم ، هرگز نمی توانم

در صحیح بخاری ، که نزد ما صحیح ترین کتاب پس از قرآن است ، تردید داشته باشم ؛ به ویژه این که ما خود را ملزم دانسته ایم با آن

کتاب با ما استدلال نمایند و ما هم متعهد به پذیرش آن استدلالها هستیم و این مطلب را همه ی عاقلان می پذیرند ، چرا که منصفانه است.

و هم اکنون صحیح بخاری را می گشایم در باب « مناقب قرابة رسول الله » نوشته است که پیامبر فرمود:

 « فاطمه ، پاره ی تن من است . پس هر که او را به خشم آورد ، مرا خشمگین ساخته است.»
 

[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

( ادامه ... )

و همچنین در باب « غزوه ی خیبر » از عایشه آورده است که فاطمه « علیها السلام » ، دختر پیامبر ، کسی را که نزد ابوبکر فرستاد و در مورد

میراث خود از رسول خدا استفسار کرد. ابوبکر از دادن چیزی از آن میراث به فاطمه امتناع ورزید و لذا، فاطمه بر ابوبکر خشمگین شد و از او رنجید و با

او سخنی نگفت تا از دنیا رفت.

در هر صورت ، یک نتیجه به دست می آید که بخاری آن را به اختصار بیان کرده و ابن قتیبه تا اندازه ای مفصل تر ذکر کرده است و آن این است که رسول

خدا از غضب فاطمه غضبناک و از رضایتش خرسند و راضی می شود و این که فاطمه از دنیا نرفت ، در حالی که خشمگین بر ابوبکر و عمر بود.

و اگر بخاری گفته است : فاطمه از دنیا رفت، در حالی که خشمگین بر ابوبکر بود و با او سخنی نگفت تا وفات کرد ، معنی فرق نکرده است؛ همان طور که

روشن است. و اگر فاطمه ، سرور زنان جهان است که بخاری در کتاب الاستئذان و در باب « من ناجی بین یدی الناس » بدان تصریح کرده ، و اگر فاطمه تنها

بانویی از این امت است که خداوند رجس و پلیدی را از او دور کرده و او را پاک و طاهر قرار داده ، پس بی گمان غضبش برای غیر خدا نمی باشد و لذا

است که از غضب او ، خدا و رسولش نیز غضب می کنند.

و از این روی، ابوبکر گفت : « من به خدا پناه می برم از ناخشنودی او و ناخشنودی تو ای فاطمه »

آن گاه به قدری ابوبکر گریه کرد که می خواست جانش برآید؛ در حالی که فاطمه می گفت:

 « به خدا قسم ، پس از هر نمازی که می خوانم ، علیه تو دعا می کنم.» 

پس ابوبکر خارج شد ، در حالی که گریه می کرد و می گفت : « مرا به بیعتتان _ ای مردم _ نیازی نیست! بیعتم را رها کنید! »

ولی بسیاری از تاریخ نگاران و علمای ما اقرار می کنند که فاطمه در مورد ارث خود و سهم ذوی القربی و خویشاوندان ، با ابوبکر نزاع کرد. ولی او

تمام سخنان و ادعاهای فاطمه را رد کرد تا وقتی که فاطمه از دنیا رفت و بر او خشمگین بود.

و با این حال ، آنان را می بینیم که از این حادثه ها و رویدادهای مهم ، با بی اعتنایی می گذرند و برای حفظ آبروی ابوبکر ، میل ندارند در آن باره

سخنی بگویند؛ همانطور که معمولا هرجا کرامت او زیر سول می رود ، چنین برخوردی دارند.

و از شگفت انگیز ترین مسائلی که در این مورد خواندم ، سخن یکی از آنان بود که پس از یادآوری این حادثه به نوعی تفصیل ، نوشته است :

« معاذ الله که فاطمه ادعای چیزی کند که در آن حقی ندارد و معاذالله که ابوبکر حق او را منع کند.» و با این سفسطه گویی ،

پنداشته است که مشکل را حل کرده و پژوهشگران را قانع نموده است.

این سخن مانند سخن کسی است که می گوید : « معاذ الله که قرآن غیر از حق بگوید و معاذ الله که بنی اسرائیل گوساله را بپرستند! »

گرفتار شدیم با علمایی که می گویند چیزی را که نمی فهمند و ایمان به چیزی دارند ، در عین حال که ایمان به طرف مقابل و نقیضش دارند ،

در حالی که واقعیت این است که فاطمه قطعا ادعا کرده و ابوبکر ادعایش را رد کرده است ، حال یا این که فاطمه دروغ گفته است _ پناه می بریم

به خدا از این سخن _ که او منزه است از دروغ و یا این که ابوبکر به او ظلم کرده است و دیگر هیچ راه حل سومی برای قضیه وجود ندارد ؛

هر چند برخی علمای ما ، در جستجوی آن هستند!

و اگر با دلیل های عقلی و نقلی محال باشد که سرور زنان جهان دروغگو است ، چرا که از پدرش پیامبر قطعا چنین روایتی رسیده است که فرمود:

 « فاطمه پاره ی تن من است . هر که او را آزار دهد ، مرا آزرده ساخته است.» 

و از بدیهیات است کسی که دروغ می گوید، شایستگی چنین سخنی از رسول خدا ندارد. پس حدیث ، فی حد ذاته ، دلالت دارد بر عصمت حضرت

زهرا و دوری او از دروغ و دیگر خصلت های بد ، همچنان که آیه ی تطهیر نیز دلالت بر معصوم بودن او دارد که درباره ی او و همسرش و دو فرزندش ،

به گواهی شخص عایشه نازل شده است.پس دیگر راهی نمی ماند نزد عقلا ، جز آن که اعتراف نمایند به این که بر فاطمه ظلم شده و کسی

می تواند تمسک او را رد کند که به آسانی دستور به سوزاندنش و سوزاندن منزلش می دهد، در صورتی که اعتراض کنندگان ، از خانه اش برای

بیعت کردن با آنها بیرون نیایند.

و بدین خاطر است که آن حضرت را می بینیم _ که درود خداوند بر او باد _ اجازه ی ورود ابوبکر و عمر به منزلش را نداد ؛ وقتی که آن دو اذن گرفتند

که بر او وارد شوند و هنگامی که علی به آنها اجازه ی ورود داد ، فاطمه رویش را از آنان برگرداند و رو به دیوار کرد و حتی راضی نشد به آنها نگاه کند.

و پس از رحلتش ، شبانه و مخفیانه _ طبق وصیتش _ دفن شد، تا اینکه هیچ یک از آنان بر جنازه اش حاضر نشوند. و بدین سان قبر یگانه دختر پیامبر

تا امروز بر مردم پوشیده و پنهان است.

من مجدّانه سوال می کنم : چرا علمای ما از این حقایق چشم پوشی می کنند و میل ندارد پیرامون آنها بحثی کنند و لا اقلّ ذکری نمایند و به گونه ای

اصحاب رسول خدا را برای ما ترسیم می کنند که گویا همه ی آنها فرشتگانی هستند که هرگز خطایی از آنان سر نمی زند و گناهی مرتکب نمی شوند؟

و اگر از یکی شان بپرسی که چگونه خلیفه ی مسلمانان ، حضرت عثمان ذوالنّورین ، کشته شد ، پاسخت می گوید : مصری ها _ که کافرند _ آمدند و

او را کشتند و تمام قضیه را با این دو جمله به پایان می برند.

ولی هنگامی که فرصت برای بررسی و خواندن تاریخ پیدا کردی ، در می یابی که قاتلین عثمان ، در درجه ی اول ، خود اصحاب بوده اند و پیشاپیش آنان ،

ام المومنین عایشه بوده است که دستور به قتلش می داد و با اعلام روا بودن ریختن خونش ، می گفت:

 « پیر نادان را بکشید، که کافر شده است.» 

همچنین می بینیم طلحه و زبیر و محمّد بن ابی بکر و دیگر مشهورترین از اصحاب ، او را محاصره کرده ، حتی از آشامیدن آب منعش نموده اند که

مجبور به استعفایش سازند.و تاریخ نویسان به ما خبر می دهند که خود اصحاب بودند که نگذاشتند جسدش در قبرستان مسلمانان دفن شود و

او را در « حشّ کوکب » ، بدون غسل و کفن دفن کردند.

سبحان الله ! چطور به ما می گویند که عثمان مظلوم کشته شدو آنان که او را به قتل رساندند، مسلمان نبودند؟ این باز داستان دیگری مانند

داستان فاطمه و ابوبکر است. پس اگر عثمان مظلوم است ، باید بر اصحابی که او را کشتند یا در قتلش شرکت کردند ، چنین حکم و قضاوت کنیم که

جنایت پیشگانی قاتل بودند. زیرا خلیفه ی مسلمانان را ظالمانه کشتند و جنازه اش را سنگ باران کردند و زنده و مرده اش را اهانت نمودند و یا این

که این اصحاب ، ریختن خون عثمان را جایز دانستند ، زیرا کارهای زیادی انجام داده بود که با اسلام منافات داشت ؛ همانطور که در تاریخ نیز آمده است

و دیگر هیچ احتمال سومی وجود ندارد ، مگر اینکه تاریخ را تکذیب کنیم و خود را گول بزنیم که : مصری ها چون کافر بودند او را کشتند !

خلاصه ، در هر دو صورت قاطعانه عدالت تمام اصحاب را _ بدون استثنا _ نفی می کند . زیرا یا باید عثمان عادل نباشد و یا این که قاتلین عثمان ،

که همه شان از اصحاب بودند ، از عدالت به دور باشند و بدین سان ، ادعای ما باطل می شود و ادعای شیعیان اهل بیت ، که معتقد به عدالت

برخی دون برخی دیگر هستند ، به اثبات می رسد.

و از جنگ جمل می پرسیم که ام المومنین عایشه آتش آن را بر افروخت و خود رهبری اش را بر عهده داشت.چه طور ام المومنین عایشه از

خانه اش بیرون می آید ، در حالی که خداوند به او دستور ماندن در خانه را می دهد و می فرماید:

 « وقرن فی بیوتکنّ و لا تبرّجن الجاهلیة الأولی.»

« و در خانه بمانید ، و مانند جاهلیت نخستین ، خودنمایی نکنید.» 

و می پرسیم: به چه حقی ام المومنین جنگ و کارزار را با خلیفه ی مسلمانان ، علی بن ابیطالب ،که ولی هر مومن و مومنه ای است ، روا دانست ؟

و مانند همیشه و به آسانی علمایشان پاسخمان می دهند که او امام علی را دوست نمی داشت ، برای این که در حادثه ی « افک » به پیامبر اشاره

کرده بود که او را طلاق دهد و اینان می خواهند ما را قانع کنند به این که این حادثه _ اگر درست باشد _ که علی اشاره به پیامبر کرده بود که او را طلاق

دهد ، کافی است به این که عایشه امر خدایش را نادیده بگیرد و پرده ای را که پیامبر بر او زده بود ، کنار زند و شتری که پیامبر او را از سوارشدنش نهی

کرده بود و هشدار داده بود که سگ های « حوأب » بر او بانگ می زنند ، سوار شود و مسافت های دور و دراز از مدینه تا مکه و از آن جا تا بصره طی کند

و کشتن بی گناهان را اجازه دهد و کارزار با امیر مومنان و اصحابی که با او بیعت کرده اند را روا بدارد و سبب قتل هزاران مسلمان شود ، همانطور که

مورخان نوشته اند. تمام این ها فقط به خاطر این بود که امام علی را دوست نمی داشت ، چون او اشاره به پیامبر کرده بود که طلاقش دهد، هر چند

پیامبر هم طلاقش نداده بود. پس برای چیست این همه دشمنی که تاریخ نگاران موارد دشمنی زیادی را از او نسبت به امام علی یادآور شده اند که

تفسیری بر آنها نمی توان پیدا کرد؟ مثلا نوشته اند که از مکه بازگشته بود که در راه به او خبر دادند عثمان کشته شد. از این خبر خیلی خوشحال و

خرسند گشت . ولی هنگامی که فهمید مردم با علی بیعت کرده اند، خشمگین شده ، گفت: « آرزو داشتم که آسمان بر زمین فرود آید

و آن را بپوشاند ، پیش از آن که علی بن ابیطالب به خلافت برسد.»
و آنگاه گفت: « مرا برگردانید! » و همچنان آتش فتنه و انقلاب را علیه

علی برافروخت .زیرا همانطور که مورخین ذکر کرده اند ، نمی خواست نام علی را بشنود! آیا ام المومنین نشنیده بود این سخن پیامبر را که می فرماید:

 « دوستی علی ایمان و دشمنی اش نفاق است » 

تا این که برخی از اصحاب گفتند :

 « ما منافقین را تشخیص نمی دادیم ، جز با بغضشان نسبت به علی » ؟  

آیا ام المومنین ، سخن پیامبر را نشنیده بود که فرمود:

 « هر که من مولای او یم پس علی مولای اوست » و ...؟ 

  او بدون شک همه ی آنها را شنیده بود ولی علی را دوست نمی داشت و نمی خواست نام او را ببرد.

بلکه آن هنگام که خبر وفات علی را به او دادند، سجده ی شکر به جای آورد.
 

حال من بحثی راجع به تاریخ ام المومنین عایشه نمی خواهم داشته باشم. ولی تنها می خواستم استدلال نمایم بر مخالفت بسیاری از اصحاب

از اصول اسلام و زیر بار امر رسول خدا نرفتن آنها و از فتنه ی ام المومنین همین کافی است که خود دلیلی است قاطع و تمام تاریخ نویسان بر آن

اتفاق نظر دارند ، نوشته اند:

آن هنگام که عایشه از « آب حوأب » گذشت و سگ ها بر او بانگ زدند ، هشدار رسول خدا را به یاد آورد که او را نهی کرده بود از این که

صاحب آن شتر باشد لذا ، گریست و گفت: « مرا برگردانید! مرا برگردانید! » ولی طلحه و زبیر ، پنجاه نفر را آوردند و پس از این که به آنها چیزی

دادند ، آنان هم برای عایشه قسم خوردند که این جا « آب حوأب » نیست و بدین سان او مسیر خود را تا بصره ادامه داد و مورخان نوشته اند:

 « این اولین شهادت زوری در اسلام بود.» 

ای مسلمانان ! ای خردمندان ! ای روشنفکران ! ما را برای حل این اشکال یاری دهید. آیا اینها اصحاب بزرگواری هستند که ما قضاوت به عدالت

آنها می کنیم و پس از پیامبر بهترین افراد بشر می شناسیمشان ؟ و به این آسانی شهادت زور می دهند؟ همان شهادتی که پیامبر آن را از

گناهان بزرگی شمرده است که به سوی جهنم انسان را سوق می دهد؟

و باز هم همان سوال گذشته مطرح و تکرار می شود که کدامیک برحق و کدامیک بر باطل بودند؟ پس یا باید علی و پیروانش بر باطل باشند و یا

این که عایشه و طلحه و زبیر و همراهانشان ستمگر و بر غیر حق باشند؟ و هیچ احتمال سومی وجود ندارد! و قطعا انسان محقق پاک سیرت

میل به سوی علی می کند و او را برحق می داند ، چرا که حق پیوسته همراه علی است و هر جا علی باشد ، حق با او می چرخد و همچنین ،

فتنه ی ام المومنین عایشه و اتباعش که آن آتش وحشتناک را افروختند ، تا آن جا که هر خشک و تری را سوزاند و آثارش تا امروز کشیده شد ،

خلاف حق دانسته و رها می کند.

برای اطمینان قلب می گویم : بخاری در صحیح خود، در کتاب « الفتن » باب « الفتنة الّتی تموج کموج البحر » آورده است که

راوی می گوید : هنگامی که طلحه و زبیر و عایشه به سوی بصره حرکت کردند ، علی ، عمار بن یاسر و حسن بن علی را به کوفه فرستاد . آنها

در کوفه برما وارد شدند . پس به منبر رفتند و حسن بن علی در بالای منبر قرار گرفت و عمار در درجه ای پایین تر از حسن نشست . ما گرداگرد آن

دو جمع شدیم و شنیدیم عمار را که می گفت : عایشه به سوی بصره حرکت کرده است و به خدا قسم ، او همسر پیامبرتان در دنیا و آخرت است .

ولی خدای تبارک و تعالی می خواهد شما را آزمایش کند که آیا علی را اطاعت می کنید یا او را؟

و همچنین ، بخاری در کتاب « الشروط » باب « ما جاء فی بیوت أزواج النّبی » آورده است : پیامبر برای سخنرانی برخاست ،

سپس به منزل عایشه اشاره ای فرمود و گفت:

 « اینجا مرکز فتنه است . اینجا مرکز فتنه است . اینجا مرکز فتنه است که شاخ شیطان از اینجا بیرون می آید.» 

و بخاری نیز در صحیح خود ، قضایای عجیب و غریبی از بی ادبی او نسبت به پیامبر ذکر کرده است ، تا آنجا که پدرش او را به اندازه ای کتک زد که

بدنش خون افتاد و به قدری او به پیامبر جسارت می کرد که خداوند او را تهدید به طلاق نمود و این که پروردگار به پیامبرش بهتر از او خواهد داد و

اینها باز داستان هایی است که مجال بحثش اکنون نیست.

پس از این ، آیا باز هم می پرسی چرا عایشه سزاوار آن همه تقدیر و احترام از سوی اهل سنت می باشد؟ آیا برای این که همسر پیامبر است ،

در حالی که همسران پیامبر بسیارند و در میان آنان زنانی هستند که به تصریح خود پیامبر ، برتر و با فضیلت تر از عایشه اند.

یا این که چون دختر ابوبکر است! یا این که چون ب الاترین نقش را در انکار وصیت پیامبر در مورد علی بازی کرده بود ، تا آنجا که وقتی در حضورش

گفته شد که پیامبر وصیت کرده است که علی پس از او باشد ، گفت : کی چنین حرفی زده است؟ من خودم پیامبر را دیدم و همانا او به سینه ی

من تکیه داده بود و ظرفی درخواست کرد. آنگاه خم شد و از دنیا رفت و من حتی متوجه مرگش هم نشدم . پس چطور سفارش علی را کرده است؟!

یا این که چون عایشه نبردی سهمگین با علی و فرزندانش برپا داشت و حتی نگذاشت که جنازه ی حسن ، « سرور جوانان بهشت »

کنار جدش رسول خدا دفن شود و گفت :

 « وارد خانه ام نکنید کسی را که دوستش ندارم.»
 

آیا فراموش کرده بود یا خودش را به فراموشی زده بود که پیامبر درباره ی حسن و برادرش فرمود:

 « حسن و حسین دو سرور جوانان اهل بهشتند.» 

و فرمود:

 « خداوند دوست بدارد هر که آنها را دوست بدارد و دشمن دارد هر که آنها را دشمن بدارد.» 

و فرمود:

 « من دشمن کسی هستم که با شما دشمن است و دوست کسی هستم که با شما دوست است.» 

و سخنان بسیار دیگری که اینجا مجال سخن درباره اش نیست و چرا نگوید که آن دو گلهای خوشبوی پیامبر از این امتند.

و هیچ تعجبی نیست ، چرا که عایشه درباره ی علی چندین برابر آن سخنان را شنیده بود و باهشدار پیامبر به او قانع نشد ، جز به جنگ

با علی و انکار فضایلش و از این روی ، بنی امیه به او علاقه داشتند و او را به بالاترین مقامات بالا بردند و در مقام و منزلتش روایت های

بیشمار ساختند و در رکابش تا آنجا پیش رفتند که او را بزرگترین مرجع امت اسلامی به شمار آوردند ، زیرا تنها نیز با او نیمی از دین را می یافتند!


[align=left]ادامه دارد... 
 تصویر 
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

( ادامه ... )

و شاید نیم دیگر از دین را به ابو هریره اختصاص دادند که برای آنها هر چه می خواستند روایت کرد و لذا ، او را به خود نزدیک کرده و امارت مدینه

را بدو سپردند و کاخ « عقیق » را برایش ساختند ، در حالی که فقیری ناچیز بود ، و « راوی اسلام » لقبش دادند. او هم امر را بر بنی امیه آسان

کرد و برایشان دینی تازه جعل نمود که چیزی از کتاب خدا و سنت رسولش در آن نبود ، جز آنچه با هوای نفس و شهواتشان سازش داشت و حکومت

شان را نیرو می بخشید و سلطنتشان را تثبیت می نمود و سزاوار است که چنین دینی ، جز لهو و لعب نباشد و پر از بافته ها و ساخته ها و تناقضات

و خرافات باشد و این چنین، حقایق دفن شده و ظلمت ها جهان را فرا گرفت و مردم را به آن سوی کشاندند تا آنجا که دین خدا بازیچه ی دستشان

شد و هیچ ارزش و قیمتی برایش قائل نبودند و از خدا نمی ترسیدند، آن طور که از معاویه هراس داشتند و آنگاه که از علمایشان درباره ی جنگ

معاویه با علی می پرسیم ، همان جنگ خانمان سوزی که مسلمانان را به شیعه و سنی تقسیم کرد و شکافی در اسلام پدید آورد که تا امروز التیام

نیافته ، مانند همیشه و خیلی ساده پاسخ می دهند : علی و ماویه دو تن از بزرگان اصحاب بودند که هر دو اجتهاد کردند . پس علی اجتهاد کرد و به

حق رسید ، لذا ، دو پاداش دارد و معاویه اجتهاد کرد و اشتباه نمود ، پس یک اجر دارد. و ما حق نداریم که به نفع آنها یا علیه آنها سخنی برزبان برانیم.

زیرا خداوند می فرماید:

 « تلک امة قد خلت ، لها ما کسبت و لکم ما کسبتم ، ولا تسألون عمّا کانوا یعملون.» 

آن گروهی بود که درگذشت. خود پاسخگوی اعمالش است و شما پاسخگوی اعمالتان هستید و هرگز شما را از اعمالی که آنها می کرده اند، نمی پرسند!!

همانطور که می بینید ، در این جوابها جز سفسطه گویی و مغالطه چیزی نیست که نه عقل آن را می پذیرد و نه دین قبولش دارد و نه شرع بر آن صحه

می گذارد . بار الها ! به تو پناه می برم از سستی آراء و کژی پندارها و به تو پناه می برم از وسوسه ی شیاطین و ازاین که _ پروردگارا_ حاضر شوند.

چگونه فرد سالم به اجتهاد معاویه حکم می کند و او را یک پاداش می دهد ، چرا که با امام و رهبر مسلمین کارزار کرده بود و مومنین بی گناه را به قتل

رسانده و آن قدر جنایت ها و گناهها مرتکب شده که جز خداوند ، کسی شمارش آنها را ندارد و نزد تاریخ نویسان مشهور است که او به روش مخصوص

خود مخالفینش را از بین می برد و روشش این بود که عسل مسمومی به آنان می خورانید و می گفت :

 « خداوند دارای سپاهیانی از عسل است !! » 

چگونه اینان به اجتهادش نظر می دهند و به او یک اجر می بخشند ، در حالی که امام و رهبر گروه ستمگر بود که در حدیث معروفی که تمام حدیث

گویان آن را نقل کرده اند، آمده است : « گروه یاغی و ستمگر عمار را می کشند » و همانا معاویه و اصحابش او را کشتند؟

چگونه به اجتهادش فتوا می دهند ، در حالی که حجر بن عدی و اصحابش را کشت و آنان را در « مرج عذرا » در بیابان شام دفن کرد، چرا که از دشنام

و ناسزا به علی بن ابیطالب خود داری می کردند؟

چگونه او را یکی از اصحاب عدول و مورد اطمینان می شمارند ، در حالی که به حسن بن علی ، سید جوانان اهل بهشت ، زهر داد و او را کشت؟

چگونه او را بزرگ می شمارند و تقدیس و تمجیدش می کنند ، در حالی که از امت اسلامی به زور و با سرنیزه ، نخست برای خود بیعت گرفت و

سپس برای فرزند تبهکارش یزید ، که پس از خود حکومت را به دست گیرد و نظام شوری را به پادشاهی قیصری تبدیل کرد؟

چگونه اجتهادش را امضا می کنند و به او یک اجر و پاداش می بخشند ، در حالی که مردم را وادار به لعن علی و اهل بیت از ذریه ی رسول خدا ،

برفراز منبرها نمود و اصحابی که از آن دستور سرباز می زدند ، به قتل می رساند و این را سنتی قرار داد که جوانان را سالخورده و نوجوانان را

پیر کرد و لا حول و لا قوّة إلاّ بالله العلی العظیم

و پیوسته آن سوال خود نمایی می کند و تکرار می شود و با اصرار ظاهر می گردد. آیا کدامیک از این دو گروه برحق و کدام بر باطلند؟

یا باید علی و پیروانش ستمگر و بر باطل باشند ، و یا باید معاویه و پیروانش ظالم و بر باطل باشند؟ و بی گمان پیامبر همه چیز را توضیح داده است.

ولی در هر دو صورت ، نمی توانیم بپذیریم که تمام اصحاب، بدون استثناء، عادل و درستکار بودند. زیرا این امری است محال و با هر منطق سالمی ناسازگار است.

برای هر یک از این حوادث و امور ، نمونه های زیادی وجود دارد که جز خداوند ، کسی نمی تواند آنها را شمارش کند و اگر می خواستم وارد تفصیل شوم

و این مسائل را از هر نظر مورد بحث قرار دهم ، نیاز به نگاشتن چندین جلد کتاب داشتم . ولی خلاصه گویی را برگزیدم و تنها به آوردن چند نمونه بسنده

کردم که بحمد الله ، همین نمونه ها کافی است که ادعا های قومم را ، که مدت های طولانی اندیشه ام را قفل زده بودند و مرا از فهمیدن و درک احادیث

منع می کردند و از تحلیل رویدادهای تاریخی و سنجش آنها با میزان عقل و شرع ، که قرآن و سنت شریف پیامبر آن را به ما آموخته است ، جلوگیری

می نمودند ، باطل سازم . از این روی بر خود چیره می شوم و گرد و خاک تعصب را _ که به آن احاطه ام کرده اند_ از خود می زدایم و از تمام قیود و

زنجیرهایی که بیش از بیست سال ما را در آن بسته بودند ، رهایی می یابم و زبان حالم به آنها هماره می گوید:

 « ای کاش قوم من می دانستند که خداوند مرا آمرزید و عزت و احترامم بخشید.» 

ای کاش قوم من ، این جهانی را که نمی شناسند و با آن دشمنی می ورزند ، کشف می کردند.



 « آغاز تحول »  

تردید در ادامه ی تحقیق


سه ماه، حتی در موقع خوابیدن، متحیر و سراسیمه بودم. اندیشه های گوناگون مرا بدین سوی و آن سوی می کشید و در دریای اوهام و پندار ها

غوطه ورم می ساخت و بر خود می هراسیدم از برخی اصحاب که درباره ی تاریخشان به تحقیق می پرداختم و تناقض های شگفت انگیزی در رفتار و

اعمالشان می یافتم . زیرا در طول زندگی ام چنین پرورش یافته بودم که باید اولیای خدا و بندگان شایسته اش را احترام و تقدیس نمایم. وگرنه هر که

درباره ی آنها سخن بدی بگوید ، یا اسائه ی ادبی بنماید، اذیت و آزار خواهد دید؛ هرچند آنها مرده باشند!

و در گذشته ، در کتاب حیاة الحیوان الکبری ، نوشته ی « دمیری » خوانده بودم که : « شخصی عمر بن خطاب را دشنام می داد ،

دوستانش در کاروان او را هشدار می دادند و نهی می کردند. هنگامی که رفت ادرار کند ، یک مار سیاه او را نیش زد و درجا مرد . برای او قبری

کندند که خاکش کنند ، دیدند در قبر مار سیاه بزرگی هست . قبر دیگری کندند و همچنین ، هر چه قبر می کندند ، مار سیاه را می دیدند. یکی

از عارفان به آنها گفت: هر جا که می خواهید او را دفن کنید. پس اگر تمام زمین را برای او حفر کنید ، همین مار سیاه موجود است. زیرا کسی

که حضرت عمر را دشنام می داده ، خداوند می خواهد در دنیا ، قبل از آخرت او را عذاب نماید. »

و بدین سان، خود را هراسناک و سرگردان می یافتم که در این بحث سهمگین وارد شده ام ؛ به ویژه آن که در مدرسه ی زیتونه آموخته بودم که

به تحقیق ، برترین خلفا ابوبکر صدیق و پس از او ، عمر بن خطاب فاروق است که خداوند به واسطه ی او ، بین حق و باطل جدا می سازد و پس

از او ، عثمان بن عفان ذو النّورین است که فرشتگان الهی از او خجالت می کشیدند . آن گاه نوبت به علی می رسد که دروازه ی شهر علم است

و پس از او شش نفر دیگر از عشره ی مبشره هستند که پیامبر آنها را به بهشت بشارت داده و عبارتند از طلحه ، زبیر، سعد، سعید، عبد الرحمن،

و ابو عبیده .
و پس از اینها نوبت به سایر اصحاب می رسد. و غالبا به ما یاد می دادند که با این آیه ی شریفه استدلال کنیم که می فرماید:

« بین هیچ یک از رسولانش فرق نمی گذاریم » و به همه ی اصحاب با یک دید بنگریم و کوچک ترین خدشه ای را در مورد هیچ یک روا نداریم.

واز این روی بر خود ترسیدم و بسیار استغفار کردم و چندین بار تصمیم گرفتم از بررسی در مانند این امور خود داری ورزم ، چرا که مرا نسبت به

اصحاب رسول خدا بدبین می کند و در نتیجه ، در دینم تردید پیدا می کنم . ولی در طول آن مدت و در خلال بحث با بعضی از علما ، تناقض هایی یافتم

که عقل آنها را نمی پذیرد و آنها شروع کردند هشدار دادن به من ، که اگر بحث خود را در احوال صحابه ادامه دهم ، حتما خداوند نعمتش را از من سلب

کرده ، هلاکم می سازد! و چون دشمنی آنان زیادتر شد و هر چه را گفتم تکذیب می کردند ، کنجکاویم در رسیدن به حقیقت مرا وا داشت که دگر بار

خود را وارد میدان بحث سازم ؛ خصوصا که در درونم نیرویی یافتم که مرا به شدت به این وادی سوق می داد.



 « گفتگو با یکی از علما »  


به یکی از علمایمان گفتم : اگر معاویه بی گناهان را می کشت و نوامیس و اعراض مردم را هتک می کرد و با این حال درباره ی او قضاوت می کنید

که اجتهاد کرد و به اشتباه رفت و لذا یک پاداش بیشتر ندارد ، و اگر یزید فرزندان رسول خدا را کشت و اهل مدینه را قتل عام کرد و مع ذلک ، حکم

به اجتهادش می کنید و این که در اجتهادش ره اشتباه را پیموده و لذا او را نیز یک پاداش است ، پس چرا من اجتهاد نکنم در بحث و بررسی ام و این

که نسبت به برخی از اصحاب ، تردید و دودل باشم ، بعضی را رسوا و مفتضح سازم و این بی گمان مقایسه نمی شود با کشتاری که معاویه و

فرزندش یزید در مورد عترت پاک پیامبر روا داشتند. پس اگر به حق رسیدم دو اجر دارم و اگر اشتباه کردم تنها یک اجر دارم. در صورتی که اگر بر برخی

از اصحاب خرده بگیرم ، انگیزه ام دشنام و ناسزا و لعن نیست، بلکه می خواهم به حقیقت دست یابم و گروه نجات یافته را از گروههای گمراه جدا و

مشخص سازم و این وظیفه ی من و وظیفه ی هر فرد مسلمان است و خدا گواه است بر آنجا پنهان است و خود عالم و آگاه است به آنچه در درون

سینه ها می باشد. آن مرد عالم پاسخ داد:

_ فرزندم ! باب اجتهاد مدتها است بسته شده !

گفتم : کی آن را بسته است؟

گفت : ائمه ی چهارگانه .

با خوشحالی گفتم : خدا را شکر . آن کس که آن را بسته است ، نه خداوند است و نه رسولش و نه خلفای راشدین

که مأمور به پیروی از آنهاییم. پس هیچ گناهی بر من نیست اگر اجتهاد کنم ، همانطور که آنها اجتهاد کردند.

گفت : تو نمی توانی اجتهاد کنی، مگر این که هفده علم را بیاموزی ؛ از جمله علم تفسیر ، لغت ، نحو ، صرف ، بلاغت ، حدیث ، تاریخ و ...سخنش را

قطع کرده و گفتم : من اجتهاد نمی کنم که احکام قرآن و سنت را برای مردم بیان کنم ، یا اینکه خود صاحب یک مذهب در اسلام باشم . نه خیر!

بلکه برای این منظور اجتهاد می کنم که بدانم چه کسی برحق و چه کسی بر باطل است و برای شناخت این که حق با امام علی یا مثلا با معاویه بود و

این مقدار از آگاهی ، هیچ وقت نیاز به فراگیری هفده علم ندارد و همین قدر کافی است که زندگی هر دوی آنها و رفتارشان را بررسی کنم تا به

حقیقت دست یابم.

گفت : چه ارزشی برای تو دارد اگر آن را فهمیدی؟

 « آنها امتی بودند که گذشتند و خود مسول کارهایشان هستند و شما هم

مسول کارهای خود هستید و هرگز از آنچه آنها می کردند سوال نمی شوید.»
 

گفتم : در این آیه کلمه ی « لا تسألون » را با فتح تاء یا با ضمّ می خوانید؟

گفت : « تُسألون ، با ضمّ تاء »

گفتم : خدا را شکر . اگر با فتح تاء بود ، بحث را خاتمه می دادم . ولی حال که با ضمه است ، معنایش این است که خداوند

ما را بازخواست نمی کند از آنچه آنها مرتکب شدند و این مانند سخن الهی است که می فرماید : « هر کس خود گرفتار کار خودش است. »

و می فرماید : « نیست برای انسان ، مگر آنچه خود تلاش کند.» و همانا قرآن به ما ا کیدا سفارش کرده است که از اخبار امت های گذشته

با خبر شویم و از آنها عبرت بگیریم و این که خداوند داستان های فرعون و هامان ، نمرود ، و قارون و دیگر امت های پیامبران گذشته را برای ما حکایت

کرده ، قطعا برای سرگرمی نبوده است . بلکه برای این بوده که حق را از باطل به ما بشناساند . و اما این که گفتی این بحث چه اهمیتی برای من دارد ،

این بحث اهمیت زیادی برای من دارد:

اولا ، برای اینکه ولی خدا را بشناسم و پیروی از او کنم و دشمن خدا را بشناسم و با او دشمنی نمایم و این چیزی است که قرآن از من خواسته ،

بلکه واجب کرده است.

ثانیا ، برای من مهم است که بدانم خدا را چگونه عبادت کنم و با فریضه ها و واجبات ، به او تقرب جویم و آن هم به گونه ای که خداوند واجب کرده

است ؛ نه آنگونه که مالک و ابو حنیفه و دیگر مجتهدان می خو اهند . زیرا مالک را دیدم که معتقد به مکروه بودن « بسم الله » در نماز است ، در حالی که

ابوحنیفه آن را واجب می داند و دیگر نماز را بدون آن باطل می داند و چون نماز ستون دین است و اگر پذیرفته شد دیگر اعمال پذیرفته می شود و اگر

رد شد سایر اعمال رد می شود، از این روی نمی خواهم که نمازم باطل باشد و همچنین ، شیعیان معتقد به مسح پاها در وضو هستند ، در حالی که

اهل سنت معتقد به شستن آنها می باشند و این در صورتی است که در قرآن می خوانیم « سرها و پاهایتان را مسح کنید » و این آیه صراحت در

مسح پاها دارد ، پس چگونه می خواهی _ ای آقای من _ که مسلمان خردمندی این قول را بپذیرد و قول دیگری را رد کند ، بدون این که با بحث و

استدلال همراه باشد؟

گفت : می توانی از هر مذهبی ، آنچه را خوشت می آید ، بگیری. زیرا همه ی اینها مذهب هایی اسلامی هستند و همه استمداد از رسول خدا

_ در رسیدن به احکام الهی _ می کنند.

گفتم : می ترسم از جمله ی کسانی باشم که خداوند درباره شان می فرماید:

 « أفرأیت من اتّخذ الهه هواه و أضلّه الله علی علم و ختم علی سمعه

و علی قلبه و جعل علی بصره غشاوة و من یهدیه و من بعد الله أفلا تذکّرون .»
 

_ آیا ندیدی کسی را که خدای خود را هوی و هوس خویش قرار داده و خدایش وی را از روی علم به گمراهی کشیده و بر گوش و قلبش مهر

نهاده و بردیده اش پرده افکنده است ؟ و به جز خداوند ، چه کسی او را هدایت و راهنمایی می کند؟ پس چرا پند و عبرت نمی گیرید؟

آقای من ! من عقیده ندارم که تمام مذاهب برحقند ، در حالی که یکی از آنها چیزی را حلال و دیگری همان را حرام می داند . پس ممکن نیست

چیزی در آن واحد ، هم حلال باشد و هم حرام و پیامبر در احکامش مناقشه ای نیست . زیرا وحی از قرآن است .

  « و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه إختلافاً کثیراً. »

_ و اگر از سوی غیر خدا بود ، پس در او اختلاف های زیادی می دیدند. 


و از این که اختلاف های بسیاری در مذاهب چهارگانه وجود دارد ، پس قطعا از سوی خداوند نیست و از سوی پیامبرش هم نیست .

چرا که پیامبر مخالف قرآن سخن نمی گوید.

هنگامی که آن شیخ دانشمند سخن مرا منطقی و پذیرفته دید ، گفت :
 
تو را محض رضای خدا نصیحت می کنم ، اگر در هر چه تردید داشته باشی ، در خلفای راشدین نداشته باش .

زیرا آنها ستون های چهارگانه ی اسلامند و اگر هر کدام سقوط کند ، ساختمان ویران می گردد.  

گفتم : استغفار کن سرور من ! پس پیامبر کجا است ، اگر اینان استوانه های اسلامند؟

پاسخ داد : رسول خدا ، همان ساختمان است . او کل اسلام است.

از این تحلیل تبسمی کردم و گفتم : یک بار دیگر ، از خدا طلب آمرزش کن آقای من ! تو _ ناخود آگاه _ می گویی که پیامبر نمی تواند

پا برجا باشد ، تا این چهار نفر نباشند ! در حالی که خداوند می فرماید:

 « هو الّذی أرسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهر علی الدّین کلّه و کفی بالله شهیداً .»

_ اوست خدایی که پیامبرش را هدایت ، و دین حق فرستاد تا دین او را بر تمام ادیان برتری بخشد و شهادت خداوند ، به تنهایی کافی است. 

و هنگامی که محمّد را برای رسالت و پیامبری فرستاد ، هیچ یک از این چهار تن ، و کسانی دیگر را با او شریک قرار نداد . در این باره می فرماید:

 « کما أرسلناکم فیکم رسولاً منکم یتلوا علیکم آیاتنا و یزکّیکم و یعلّمکم الکتاب و الحکمة و یعلّمکم ما لم تکونوا تعلمون. »

چنانکه برای شما پیامبری از خودتان فرستادیم که آیه های ما را بر شما می خواند و تربیتتان می کند و کتاب و حکمت را به شما می آموزد

و آنچه نمی دانسته اید به شما تعلیم می دهد. 

گفت : این چیزی است که ما از امامان و علمایمان آموخته ایم و هرگز در دوران خودمان مانند شماها با علما بحث و گفتگو نمی کردیم .

شما نسل جدید ، در هر چیز شک و تردید می کنید و حتی در دین نیز شک می کنید و این از نشانه های آخر الزمان است که پیامبر فرمود:

  « قیامت بر پا نمی شود ، مگر بر بدسگالان و تبهکاران ! » 

گفتم : آقای من ! برای چیست این همه گزافه گویی ؟به خدا پناه می برم که در دین تردید داشته باشم ، یا تشکیک کنم .

من که به خدای لا شریک له و فرشتگانش و کتابهایش و پیامبرانش ایمان دارم و به سرورمان حضرت محمّد ، بنده و فرستاده ی خداوند ،

که افضل از تمام انبیاء و مرسلین و خاتم آنها است ، ایمان دارم و همانا من از مسلمانانم . پس چرا مرا تهمت می زنید؟


گفت : بیش از این تو را متهم می سازم . زیرا تو درباره ی سرورمان ابوبکر و سرورمان عمر نیز تردید داری ؛

در حالی که پیامبر می فرماید: « اگر ایمان امتم را با ایمان ابوبکر در دو کفه ی ترازو قرار دهند ، ایمان ابوبکر سنگین تر می شود ! »

و در حق عمر گفته است : « امتم را بر من عرضه داشتند ، دیدم پیراهنی در بر دارند که تا سینه نمی رسد و عمر را بر من عرضه نمودند ،

دیدم پیراهنش بر زمین کشیده می شود !!! »
گفتند تأویل این سخن چیست ای رسول خدا ؟ فرمود : « دین ! » و تو امروز در قرن چهاردهم

می آیی و در عدالت اصحاب ، به ویژه ابوبکر و عمر ، ایجاد شک و تردید می کنی؟ آیا نمی دانی که اهل عراق ، اهل کفر و نفاقند؟

خدایا ! من چه بگویم به این به ظاهر عالمی که غرور او را وادار به گناه ساخته است و به جای بحث آرام ، به سوی فتنه و آشوب میل کرده

و در مقابل مردمی که به او ارادت دارند ، شروع به تهمت زدن و افترا و شایعه پراکنی نموده است که آنها هم از شدت خشم و عصبانیت ، دیدگانشان

قرمز و اخم هایشان در هم کشیده شد و در چهره هایشان شرّ و کینه نمایان گشت .

به سرعت به منزل رفتم و کتاب الموطّأ امام مالک و کتاب صحیح بخاری را با خود برداشته به سوی او شتافتم و گفتم : آقای من !

آنچه مرا به شک و تردید درباره ی ابوبکر وا داشت ، شخص پیامبر اسلام بود. و در حالی که کتاب المُـوَطّـأ را می گشودم ، رو به رویش

گذاشتم که در آن مالک روایت کرده بود که پیامبر به شهدای احد فرمود : « بر ایمانتان گواهی می دهم .»

ابوبکر صدیق عرض کرد : ای رسول خدا ! مگر ما برادران آنان نیستیم؟ مگر ما مانند آنها اسلام نیاوردیم و جهاد نکردیم ؟ پیامبر فرمود:

« آری ! ولی نمی دانم پس از من چه بدعت ها در دین می گذارید! »

پس ابوبکر گریست و باز هم گریست و گفت : « ما پس از تو خواهیم بود.»

و آن گاه صحیح بخاری را گشودم که در آن آمده بود:

عمر بن خطاب بر حفصه وارد شد که اسماء بنت عمیس نزد او بود . وقتی اسماء را دید ، گفت : این کیست ؟ حفصه گفت : اسماء بنت عمیس .

عمر گفت: این همان زن حبشی ، زن دریایی است ! اسماء گفت : آری ! عمر گفت : در هجرت بر شما سبقت جستیم . پس ما به رسول خدا از

شما سزاوارتریم . اسماء خشمگین شده ، گفت : نه ، به خدا قسم شما همراه پیامبر بودید و او گرسنه هایتان را اطعام و نادانانتان را پند می داد

و ما در خانه ای در سرزمین دشمنان ، در حبشه بودیم ، ولی قلوبمان با خدا و پیامبرش بود . به خدا قسم هرگز غذایی را نخوردم و آبی را نیاشامیدم ،

مگر این که پیامبر خدا را یاد می کردم ، یا این که همواره مورد اذیت و آزار قرار می گرفتم و با ترس و وحشت می زیستم . و من این سخنان را برای

پیامبر نقل خواهم کرد، بدون این که کم و زیاد کنم و از او خواهم پرسید و هنگامی که نزد پیامبر آمد ، عرض کرد : ای رسول خدا ! عمر چنین گفت و

چنان گفت . حضرت فرمود: چه پاسخش دادی؟ عرض کرد: چنین و چنان گفتم. حضرت فرمود : او به من سزاوارتر از شما نیست و همانا او و اصحابش

یک هجرت بیشتر نداشتند ، ولی شما اهل کشتی ، دو هجرت داشتید . اسماء گوید : ابو موسی و اصحاب کشتی را دیدم که همواره می آمدند و

درباره ی این حدیث از من می پرسیدند و هیچ چیز در دنیا برای آنان جالب تر و ارزنده تر از این سخن پیامبر در حق آنها نبود.پس از این که آن شیخ عالم

و دیگر حاضران ، احادیث را خواندند ، چهره هایشان تغییر کرد و شروع کردند به یکدیگر نگریستن و منتظر آن عالم شدند که خود او سخت شگفت زده

شده بود و چاره ای نداشت جز این که ابروهایشان را به علامت تعجب بالا برده و گفت : پروردگارا، بر علمم بیفزای .

سپس گفتم :حال اگر شخص پیامبر نخستین کسی باشد که درباره ی ابوبکر تردید دارد و به نفع او گواهی ندهد ، زیرا نداند که پس از او چه کار

خواهند کرد ، و اگر رسول خدا اقرار به برتری عمر بن خطاب نسبت به اسماء بنت عمیس ننماید ، بلکه اسماء را بر او برتری بخشد ، پس من حق

دارم شک کنم و هیچ کس را برتری ندهم ، تا آن که حق را جستجو کرده و آن را بیابم . و معلوم است که این دو حدیث ، تمام احادیثی را که درباره ی

ابوبکر و عمر وارد شده ، باطل می سازند . زیرا این حدیث ها نزدیک تر به واقعیت و حقیقت است ، تا آن احادیث فضیلت که ادعا می شود.

حاضرین گفتند: چه طور ؟

پاسخ دادم : زیرا پیامبر شهادت درباره ی ابوبکر نداد و فرمود : نمی دانم پس از من چه کارهایی می کنید! و این کاملا منطقی است و قرآن

و تاریخ نیز گواهی داده است که پس از او ، تغییر و تبدیل کردند ( احکامش را ) و از این روی بود که ابوبکر گریه کرد . زیرا سخن پیامبر را تبدیل

نموده و حضرت زهرا ، دختر پیامبر را به خشم آورد و این قدر در دین بدعت نهاد تا آنجا که قبل از وفاتش پشیمان شد و آرزو می کرد ای کاش

انسان نمی بود. و اما آن حدیث که می گوید : اگر ایمان امتم را با ایمان ابوبکر در ترازو قرار دهند ، ایمان ابوبکر سنگین تر می شود ، بدون شک

باطل و غیر معقول است
و هرگز ممکن نیست کسی که چهل سال از عمرش را در شرک و بت پرستی گذرانده ، ایمانش سنگین تر باشد از تمام

امت محمّد ، با این که در میان آنها اولیای شایسته ی خدا و شهیدان و امامانی که تمام عمرشان را در جهاد و پیکار در راه خدا صرف کرده اند وجود

دارد ، از آن گذشته ، ابوبکر کجا و این حدیث کجا ؟ اگر واقعا این حدیث درست بود ، هرگز در واپسین روزهای زندگی اش آرزوی بشر نبودن نمی کرد

و اگر ایمانش برتر از ایمان امت بود ، هرگز فاطمه ، بنت پیامبر ، و سرور زنان جهان ، بر او خشمگین نمی شد و پس از هر نمازش علیه او دعا نمی کرد.

آن عالم هیچ پاسخی نمی داد . ولی برخی از حاضرین گفتند: به خدا این آدم ما را هم به تردید انداخت . آنجا بود که آن عالم لب به سخن گشود ،

رو به من کرد و گفت : همین را می خواستی؟ همه ی اینها را در دینشان به شک و تردید انداختی ! ولی ناگهان یکی از خود آنان به او پاسخ داد :

حق با اوست . ما در طول زندگیمان یک کتاب را به طور کامل نخوانده ایم و کورکورانه شما را پیروی کرده و از شما تبعیت نمودیم و اکنون بر ما روشن

شد که آنچه این حاجی می گوید ، درست است . پس بر ما لازم شد که بخوانیم و بحث کنیم !!

و برخی دیگر از حاضرین نیز با او همصدا شدند و این یک پیروزی برای حق و حقیقت بود و این پیروزی با زور و سرنیزه به دست نیامده ، بلکه با

چیره شدن عقل و دلیل و برهان به دست آمده بود.


 « و شما هم برهان و دلیل خود را بیاورید ، اگر راست می گویید .» 

همین انگیزه شد و مرا تشویق کرد که وارد چنین بحث هایی شوم و به نام خدا و رسولش در را بر روی خود بگشایم ، به امید این که خداوند

مرا توفیق دهد و راهنمایی ام نماید . چرا که او خود ووعده ی هدایت به کسانی داده است که در جستجوی حقند و او هرگز وعده اش را تخلف نمی کند.

بحث و بررسی ام با دقت فراوان ، سه سال تمام به طول انجامید. زیرا هرچه می خواندم دوباره آن را تکرار می کردم و گاهی ناچار می شدم از اول صفحه

تا آخرش را مطالعه نمایم.

کتاب مراجعات امام شرف الدین را خواندم و چندین بار مراجعه کردم و به حق ، این کتاب افق های تازه ای را جلوی رویم باز کرد که سبب هدایتم

شد و قلبم را برای محبت و مودت اهل بیت گشود .

کتاب الغدیر ، نوشته ی شیخ امینی را مطالعه کردم و سه بار آن را تکرار نمودم . زیرا در آن حقایق روشن و آشکار و محکمی می دیدم .

و کتاب فدک فی التاریخ ، تالیف سید محمّد باقر صدر ، و کتاب سقیفه ، نوشته ی شیخ محمّد رضا مظفر را خواندم و از این دو نیز به اسراری پوشیده

آگاه شدم و کتاب نص و اجتهاد را خواندم که از آن ، بر یقینم افزوده شد . سپس کتاب ابوهریره ، نوشته ی شرف الدین ، و شیخ المضیره ، نوشته ی

شیخ محمود ابوریه ی مصری
خواندم و فهمیدم به این که اصحابی که پس از رسول خدا در دین تغییر دادند ، بر دو قسمند : یک گروه احکام را با زور

و قدرت و فرمانروایی تغییر داد و گروه دوم با وضع و جعل احادیث دروغ و نسبت دادن آنها به رسول خدا .


[align=left]ادامه دارد ... 
 تصویر 
قفل شده

بازگشت به “ره یافتگان”