و اين آرامش مدنى، پس از آن طوفان سهمگين مكى، به من مجالى مى بخشد تا تو را؛ برترين دختر عالم را، از پدرت رسول خدا، خواستگارى كنم.
اين كار براى كسى كه معلم مدرسه حجب و حياست در ارتباط با كسى كه نه پسر عمو كه برادر او بوده است و پدر تنهايى هاى او و معلم و مربى او و مقتدا و پيامبر او بسيار مشكل بود.
اما كدام گره است كه با انگشتان خُلق محمدى گشوده نمى شود؟
كدام غنچه است كه با لبهاى مبارك محمدى وانمى شود؟
كدام غنچه است كه با لبهاى مبارك محمدى وانمى شود؟
دست كه بر كوبه ى در بردم همه ى وجودم از حجب و حيا به عرق نشست. ام سلمه كه در را گشود شايد چهره ى مرا آشفته ى آتش آزرم ديده باشد.
پيش از آنكه ام سلمه جوياى كوبنده ى در شود، صداى گرم پيامبر بر گوش جانم نشست كه فرمود:
در را برايش باز كن ام سلمه و بگو كه داخل شود.
او مردى ست كه خدا و رسول تواما بدو عشق مى ورزند.
او عاشق و معشوق خدا و پيامبر است.
او عاشق و معشوق خدا و پيامبر است.
باز كن در را براى او
.ام سلمه سوال كرد:
پدر و مادرم به فدايت، تو هنوز نديده اى كه كيست پشت در و اين گونه از او تمجيد مى كنى؟
پيامبر فرمود:
دست كم مگير آن كس را كه اكنون پشت اين در ايستاده است.
او برادر من است و پسر عموى من و محبوب ترين خلايق در نزد من.
او برادر من است و پسر عموى من و محبوب ترين خلايق در نزد من.
آن سخنان عطوفت آميز و آن كلمات مهرانگيز، قاعدتا مى بايست از شرم و حياى من بكاهد و مرا در سخن گفتن با پيامبر، آسوده تر كند. اما چنين نكرد،
هر چه من بيشتر محبت رسول را نسبت به خويش دريافتم بيشتر حيا كردم در بيان آن چه از او مى خواستم.
سلام كردم و به امر پيامبر زانو به زانوى او نشستم. سرم را از سر حيا به زير انداختم و نگاهم را از شرم بر زمين زير پاى پيامبر دوختم.
آن داناى ماضى و مستقبل به يقين مى دانست كه من به چه نيت و حاجتى امروز به خانه ى او درآمده ام، اما پرسيد:
انگار با كوله بار حاجتى آمده اى. كوله بار تقاضاى خويش را بر زمين اجابت من بگذار كه هر حاجت تو در نزد من بى چون و چرا برآورده است
. (20)