/// غـريـب مـديـنـــه /// ( کشتي پهلو گرفته )

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Iron
Iron
پست: 132
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 133 بار

پست توسط خاک قدم هايش »

مگر من يادم مى رود آن شب را كه تا صبح در كنار محراب تو نشستم و نمازهاى تو را و نفس نفس هاى خائفانه تو را ديدم و مناجات و دعاهاى تو را شنيدم

و در حسرت يك دعا براى خودت، براى خودمان ماندم و صبح گفتم:


مادر! چرا همه اش ديگران؟ پس خودت؟ خودمان؟

و تو گفتى و هنوز اشك چشمهايت خشك نشده بود:

فرزندم! عزيزم! اَلْجارُ ثمَّ اَلدّار. اول همسايه و بعد خانه، اول ديگران و بعد خودمان.

و اين شيوه ى معمول و مرسوم زندگى تو بود.

تو اصلا براى خودت نبودى، ايثار محض بودى و زيباترين سرمشق بخشش.

يادت هست كه تو و پدر به خاطر شفاى من و برادرم حسين، تصميم به روزه گرفتيد؟ و سه روز متوالى افطارتان را به ديگران بخشيديد؟

من و حسين در بستر بيمارى خفته بوديم و تو و پدر پروانه وار گردمان مى گشتيد و مداوايمان مى كرديد.

پيامبر به عيادتمان آمد و به شما گفت:



نذرى كنيد براى شفاى اين دو كودك.


تو و پدرم على گفتيد:

ما نذر مى كنيم كه با شفاى اين دو نور چشم، سه روز متوالى روزه بگيريم.

من و حسين، چشمان بيمارمان را گشوديم و گفتيم:

ما نيز سه روز روزه مى گيريم.

و پيشاپيش حلاوت سه بوسه از لبان مبارك پيامبر را چشيديم.

فضه خادمه هم گفت:

اگر خدا اين دو عزيز را شفا عنايت كند، من نيز سه روز پياپى روزه مى گيرم.

ما به لطف خدا و دعاى شما شفا يافتيم و اولين روز اداى نذر آغاز شد. و قت افطار بود، دور سفره نشسته بوديم تا پدر از مسجد بيايد

و يك روز روزه را در كنار او بگشاييم. ماحضرى پنج نان جو بود كه جو آن را پدر وام گرفته بود، فضه آرد كرده بود و تو پخته بودى. هر كدام يك نان جو و آب.

دستهاى پنج روزه دار هنوز به سفره نرسيده بود كه صداى در بلند شد.


سلام اى خاندان وحى! اى اهل بيت نبوت! مسكينم و در نهايت فقر. از آنچه مى خوريد به ما نيز بخورانيد تا خدا جزاى خير به شما بدهد...

هنوز كلام فقير به پايان نرسيده بود كه تو و پدرم نان هاى خود را بر روى هم گذاشتيد و ناگاه نانهاى من و حسين و فضه را هم بر روى آن يافتيد و

همه را تحويل سائل داديد و از او عذر خواستيد.


افطار با آب گشوده شد و همه گرسنگى را با خود به رختخواب برديم.

فرداى آن روز نيز ماجرا به همين نحو گذشت، وقت افطار يتيمى در زد و هر پنج نان جو در دامان او قرار گرفت و آنچه بر سر سفره ى افطار ماند، كاسه گلين آب بود.

روز سوم علاوه بر گرسنگى، ضعف نيز آمده بود ولى او هم نتوانست نانها را در سفره نگاه دارد و سائل را دست خالى بازگرداند.

بعد از اين كه پنج نان روز سوم روزه نيز به اسيرى درمانده، بخشيده شد، من و حسين از حال رفتيم، تو چشمانت به گودى و كبودى نشسته بود،

اما به نماز ايستادى و پدر هم كه مرد گرسنگى بود و صبورى، چون كوه، استوار ايستاده بود و خم به ابرو نمى آورد ولى به حال ما رقت مى برد.



تنها چيزى كه مى توانست ما را از آن نحافت و ضعف دربياورد، ديدار پيامبر بود.
...

(30)
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
Iron
Iron
پست: 132
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 133 بار

پست توسط خاک قدم هايش »

من و حسين بدين اشتياق از جا كنده شديم و دست در دست پدر، به سوى خانه پيامبر راه افتاديم. و قتى پيامبر ما را به آن حال ديد، سخت غمگين شد،

بغض گلويش را فشرد و بلافاصله از حال تو پرسيد. و به پرسش اكتفا نكرد، گفت برخيزيد! برخيزيد! تا حال و روز فاطمه را جويا شويم. و در طول راه همه اش با خدا مى گفت:



خدايا ببين چه مى كنند اينها براى رضاى تو، خدايا! عشق تو با اينها چه كرده است!


و قتى به خانه درآمديم و پيامبر ديد كه شكمت از گرسنگى به پشت چسبيده و توان از تنت و حالت از چشمانت رفته است، بغضش تركيد، ترا در آغوش گرفت

و هاى هاى گريست. در اين تب و تاب، هيچ كس مثل جبرئيل نمى توانست غم سنگين دل پيامبر را از جا تكان دهد. انگار اين جبرئيل نبود، خودخدا بود كه در خانه ظهور مى كرد.

جبرئيل به پيامبر سلام كرد و مژده داد كه هديه اى از جانب خدا براى اين خاندان آورده است.



چه ذوقى مى كرد جبرئيل كه اين هديه را با دست هاى امانت خود حمل كرده بود، آن چنان كه عطر بى نظير خنده اش در فضا مى پيچيد.



آن هديه چه بود؟



خدا شما روزه داران ايثارگر و ما را به بهانه و طفيلى شما ستايش كرده بود. و چه هديه اى برتر از اين كه انسان مورد تمجيد و ستايش خدا قرار بگيرد:


« خوبان اين جهان، در آن جهان جام هايى از چشمه هاى بهشتى مى نوشند.چشمه هاى جوشنده اى كه تنها براى بندگان ناب و خالص خدا فوران مى كند.

آنان كه به نذر خود وفا مى كنند و از روز قيامت كه شر آن گسترده است مى هراسند و طعام خود را علي رغم نياز شديدشان به مسكين و يتيم و اسير مى بخشند.

(و حرف دلشان اين است كه: ) ما تنها و تنها به خاطر خدا ايثار مى كنيم و چشم تشكر و پاداش از شما نداريم.

ما به خدا عشق مى ورزيم و از روز وحشتناك قيامتش مى هراسيم. پس خداوند آنان را از شر آن روز در امان مى دارد و خرمى و شادكاميشان مى بخشد

و پاداش صبورى و ايثارشان را، بهشت و حرير عنايت مى كند.»
*



هر چه هست از بركت توست مادر! و هر چه فرزندانمان هم داشته باشند از بركت وجود توست.


تو زنى هستى كه امامت بشر در مقابل تو زانو مى زند، تو همسر و مادر رهبری خلايقى.



و آن چه هم اكنون از دست ما مى رود چنين عظمتى است؛ نه ما، كه جا دارد جهان بر اين مصيبت گريه كند. جا دارد كوه ها در اين اندوه متلاشى شود.


(31)

_______________________________________________________

* [ آيات 5 تا 22 سوره ى انسان. ]
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
Iron
Iron
پست: 132
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 133 بار

پست توسط خاک قدم هايش »

بى آن كه بخواهم، شعرهايى كه تو در سوگ پيامبر مى خواندى در ذهنم تداعى مى شود:


اَنَّ حُزْنى عَلَيْكَ حُزْنٌ جَديد

و َ فُوادى وَ اللَّهِ صَبٌّ عَنيد

كُل يَوْمٍ يِزيدُ فيه شجونى

و َ اكْتِأبى عَلَيْكَ لَيْسَ يَبيد *



*****


نَفْسى عَلىْ زَفَراتِها مَحْبُوسة

يا لَيْتَها خَرَجت مَعَ الزفّرات

لاخَيْرَ بَعْدَكَ فِى الْحَياةِ و اِنَّما

اَبكى مَخافة اَنْ تَطُولَ حَياتى **


اين ها زبان حال ماست مادر!

و قتى دست ما را مى گرفتى، به مزار پيامبر مى بردى، در كنار قبر او مى نشستى و اين شعرها را زمزمه مى كردى،

ضجه مى زدى و ما را مى گرياندى،

ما چگونه مى توانستيم تصور كنيم كه همان شعرها، زبان حال ما بشود بر بالين احتضار تو؟!



خدايا چه سخت است از دست دادن مادرى كه عصاره ى خوبى است.


(32)
_____________________________________________________________________

* : اندوه من بر تو اندوه تازه اى است. و قلب من به خدا در تب و تاب مصيبتى سرسخت است.

هر روز غم و اندوه من افزوده مى شود اما گريه ام بر تو هرگز پايان نمى پذيرد. (بيت الاحزان- ص 70)

** : جانم زندانى نفسهايم گشته است. اى كاش اين جان و اين نفسهايم با هم از وجودم رخت مى بستند. بعد از تو هيچ خير در اين زندگانى نيست.

و گريه ام از اين است كه مبادا حياتم پس از تو طولانى شود. (بيت الاحزان- ص 48)
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
Iron
Iron
پست: 132
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 133 بار

پست توسط خاک قدم هايش »

مادر! اگر چه تو در زمان حيات پيامبر هم سختى بسيار كشيدى، اما در مقايسه با ظلمت بعد از وفات، آن روزها، روزهاى خوشى و خوبى و روشنى بود.

اگر چه تو و پدرم پا به پاى پيامبر، آسيب ديديد، شكنجه شديد و رنج برديد، اما چشمتان مدام بر پرچم اسلام بود كه لحظه به لحظه بالاتر مى رفت و سايه اش

نفس به نفس گسترده تر مى شد.


اگر چه روزها و شب ها مى گذشت و كمترين خوراك مرسوم، يك لقمه نان جو هم به دهانتان نمى رسيد و پوستتان بيش از بيش به استخوان مى چسبيد،



اما رشد اسلام را به چشم مى ديديد و مى ديديد كه كودك اسلام، استخوان مى تركاند، مى بالد و خون در رگهايش جريان مى يابد.


اگر چه سال ها و سال ها زير اندازتان، رختخوابتان، سفره ى شترتان و همه ى دارايى تان يك تكه پوست گوسفند دباغى شده بود كه همه كار مى كرد؛

اگر چه زندگى تان سراسر جنگ و دفاع بود و هنوز پدر از جنگى نيامده، عرق از تن نسترده و خون از شمشير نشسته راهى جنگى ديگر مى شد

و جبهه اى ديگر را رهبرى مى كرد؛



اما دلخوشى تان به اين بود كه پيامبر هست و ابرهاى تيره ى جهل و كفر با سر پنجه هاى نورانى شما كنار مى رود و لحظه به لحظه خورشيد اسلام نمايان تر مى شود.


مگر خود من در سال جنگ خندق به دنيا نيامدم؟!

مگر سختى حاكم نبود؟ مگر مشقت دامن نگسترده بود؟ مگر رنج پلاس خود را نگشوده بود؟ چرا، ولى يك جمله ى افتخار آفرين پيامبر همه ى سختى ها را مى زدود
.



ضَرْبَةُ عَلىّ يَوْمَ الْخَنْدق اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلين.*



آرى امروز روز اندوه است، آن روزها، ايام شادكامى بود.


پيامبر دست هاى ما را مى گرفت، من و حسين پا بر پاى پيامبر مى گذاشتيم و بعد زانوان او و بعد ران هاى او و بعد شكم او و بعد سينه ى او و او مرتب مى گفت:

بالاتر بياييد نور چشمان من. من بالاتر بياييد. و بعد لبش را بر لبهاى ما مى گذاشت، حلاوت دهانش را به كام ما مى ريخت و مدام مى گفت:



خدايا! چقدر من اين حسن و حسين را دوست دارم.



ما را بر پشت خود مى نشاند، چهار دست و پا بر روى زمين راه مى رفت و مى گفت:

چه مركب خوبى و چه سوار كاران خوبى!


گاهى كه مرا در كوچه مى ديد، من از دستش به بازى مى گريختم و او تا مرا نمى گرفت، آرام نمى گرفت، دستى به زير چانه ام و دستى به پشت سرم

و لب هايش را بر لب هايم مى فشرد:



واى كه من چقدر اين حسين را دوست دارم.


من و حسن را به كُشتى وا مى داشت و حسن را بر عليه من تشويق و تشجيع مى كرد.

تو گفتى:

پدرجان! بزرگتر را بر عليه كوچكتر تشويق مى كنى؟ او غنچه لب هايش به خنده گشوده شد و فرمود:

جبرئيل آن سوى تر ايستاده است و حسين را تشويق مى كند، حسن بى مشوق مانده است.



________________________________

* : يك ضربه ى على در روز خندق برتر از عبادت جن و انس است.


(33)
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
Iron
Iron
پست: 132
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 133 بار

پست توسط خاک قدم هايش »

به مسجد مى رفتيم، پيامبر را در سجده مى يافتيم، به بازى بر پشتش مى نشستيم، انگار كه عرش را طى مى كنيم و او آن قدر در سجود مى ماند

و مأمومين را نگاه مى داشت، تا ما خود پايين مى آمديم.

مأمومين پس از نماز مى پرسيدند:

در حالت سجود، جبرئيل آمده بود؟ وحى نازل مى شد؟



- محبوب تر از جبرئيل، شيرين تر از وحى.


پيامبر بر منبر بود، راه پيش پاى ما خود به خود بازمى شد، از منبر بالا مى رفتيم و به گردن پيامبر مى آويختيم. آن چنان كه برق خلخالهاى پايمان را

حتى ته نشين هاى مسجد مى ديدند. و پيامبر بهانه اى مى يافت و مكرر تاكيد مى كرد:



من اين خاندان را دوست دارم، هر كه اينان را دوست بدارد، دوست من است و هر كه اينان را بيازارد، دشمن من.


من و حسن و تو و پدر رفته بوديم به خانه ى پيامبر، بر در خانه ايستاده بوديم كه پيامبر از در درآمد و در منظر همگان عباى خيبرى اش را بر سر ما سايبان كرد و فرمود:


- من با دشمنان شما در جنگم و با دوستان شما در صلح.


آن روزها، روزهاى خوشى بود مادر! كسى آن روزها را ناخوش مى انگارد كه اين روزها را نديده باشد.

پيامبر هميشه از پدرمان بسيار سخن گفته بود، روزى نبود كه پيامبر پنجره اى تازه را رو به آفتاب على نگشايد.

يك روز در ملاء عام به پدر مى فرمود:



يا عَلى! حُبُّكَ ايمانَ وَ بُغْضُكَ نِفاق [1]

اى على! دوستى تو ايمان است و دشمنى با تو نفاق.


روز ديگر در منظر عموم پدر را مخاطب مى ساخت:


يا عَلى اَنْتَ صِراطُ الْمُسْتَقيم [2]

اى على صراط مستقيم توئى.

يا عَلى اِنَّ الْحَقَ مَعَكَ وَالْحَقِّ عَلى لِسانِكَ وَفى قَلْبِكَ وَ بَيْنَ عَيْنَيْكَ [3]

اى على! حق هميشه با توست، بر زبان توست، در قلب توست و بين ديدگان توست.


روز ديگر در پيش چشم همگان به پدر مى فرمود:


يا عَلى اَنْتَ بِمَنْزِلَةِ الْكَعْبَه [ 4]

اى على! تو به خانه ى خدا مى مانى، تو هم شان كعبه اى.

يا على انت قسيم الجنة و النار.

اى على! تو قسمت كننده بهشت و جهنمى. بهشتيان و جهنميان به اشاره ى تو معلوم مى شوند.


گاه ديگرى كه پدر بود يا نبود، به مردم مى فرمود:

حِزْبُ عليٍّ حِزْبُ اللَّه وَ حِزْبُ اَعْدائِه حِزْبُ الشَّيْطان. [5]

حزب على حزب الله است و حزب دشمنان او حزب شيطان.

عِلىُّ حَبْلُ اللَّهِ الْمَتين [6] على ريسمان محكم الهى است.

- عَلّىٌ رايَتُ الْهُدى. [7] على پرچم هدايت است.


اين ها پرچم هاى افتخارى بود كه يكى پس از ديگرى به دست مبارك پيامبر بر بام خانه مان نصب مى شد.



_________________________________________

1_ نور الابصار- صحفه ى 72
2_ ينايبع الموّده: صفحه ى 133
3_ مفتاح النجاة: صفحه ى 66
4_ كنوز الحقائق: صحفه ى 188- در روايت ديگرى آمده است: مِثْلُكَ مِثْلُ الْكَعْبَه تُطافُ وَ لا تَطُوف: شأن تو- چون كعبه- شأن طواف شونده است نه طواف كننده
5_ ينابيع الموّدة: صفحه ى 55
6_ ينابيع المودّه: صفحه 445
7_ حلية الاولياء_ ج اول صفحه 66



(34)
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
Iron
Iron
پست: 132
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 133 بار

پست توسط خاک قدم هايش »

اما پيامبر باز هم مى هراسيد، پيامبر در همه عمرش فقط از يك چيز مى ترسيد و آن اين بود كه پس از مرگش آتشى بيايد و بخواهد اين پرچمها را بسوزاند.

و غدير بركه اى بود كه پيامبر مى خواست آتش هاى پيشى بينى را با آن خاموش كند.

و حجفه، جايى بود كه خدا مى خواست به مردم بفهماند كه دين بى رهبرى معصوم ناقص است و اسلام بى ولايت على اسلام نيست.

و قتى پيامبر، روشن و آشكار، تاكيد كرد:



- هر كه دل به نبوت من سپرده است، پس از من بايد به ولايت على بسپارد.

- هر كه به دست من مسلمان شده است بداند كه پس از من اسلام در دست على است.

پرچم رهبرى و ولايت از اين پس، به على سپرده مى شود.


خداوند به او فرمود:


- اگر اين را نگفته بودى، پيام مرا به خلايق نرسانده بودى و نبوت را به پايان نبرده بودى.


و خداوند وقتى تكليف ولايت و خلافت، پس از پيامبر را روشن كرد به مردم فرمود:


- امروز دين شما را كامل كردم، نعمت را بر شما تمام كردم و از اسلامتان راضى شدم.



مادر! آن روزها اگر چه سخت بود اما پدر بر بالاى دست هاى پيامبر بود و تو بر روى ديدگانش.

اولين ابرهاى تيره، زمانى آشكار شد كه پيامبر در بستر ارتحال افتاد.

- هر كس حقى بر ذمه ى من دارد يا بگيرد و يا حلال كند. من اين را از شما مى خواهم تا در ديدار با خداوند آسوده خاطر باشم. تكرار مى كنم، من عازم ديار باقى ام. اگر

كسى را آزاده ام، اگر به كسى بدهكارم، اگر حق كسى بر عهده ى من است، برخيزد و بستاند.



- يا رسول الله! من سه درهم از شما طبكارم.

- اى فضل! بيا سه درهم به اين مرد بده.

- يا رسول الله من سه درهم در مال خدا خيانت كرده ام.

- چرا چنين كردى برادر؟

- به آن نيازمند بودم.

- اى فضل! برخيز و سه درهم از اين مرد بستان.


- يا رسول الله! زمانى تازيانه اى كه بر شتر مى نواختيد، به سهو بر شكم من اصابت كرد.

- اى فضل! برو آن تازيانه را بياور تا اين مرد قصاص كند.

- يا رسول الله! شكم من آن زمان كه به تازيانه ى شما خورد، عريان بود، بايد شما هم...

- بيا برادرم! اين هم شكم عريان من. حق خود را بستان.

- اى واى. بريده باد دستى كه بخواهد تن مبارك پيامبررا بيازارد. مى خواستم يك بار ديگر- شايد بار آخر- اندام مقدستان را زيارت كنم.

مى خواستم سر و چشم و لبهايم را با زلال نبوت، متبرك كنم. مى خواستم تنها كسى باشم كه در اين زمان، بوسه بر خورشيد مى زنم.

- خدا تو را بيامرزد، پس هيچ كس ديگر حقى بر گردن من ندارد، من با خيال آسوده عزيمت كنم؟



مسجد غرق ضجه شد و همه، عزيمت پيامبر را ماتم گرفتند، اما فرداى آن روز، هنوز پيامبر زنده بود كه نماز را به ابوبكر اقتدا كردند.


(35)
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
Iron
Iron
پست: 132
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 133 بار

پست توسط خاک قدم هايش »

- ابوبكر را گفته بودم با اسامه برود، چرا اينجا مانده است؟


پيامبر مى دانست كه چرا بايد او را روانه كند و هم مى دانست كه او چرا نرفته است؟ براى چه مانده است.

عايشه به كرات آمده بود و گفته بود:


اجازه بدهيد پدرم ابوبكر جاى شما نماز بخواند. و چند بار هم حفصه را واسطه كرده بود و پيامبر هر بار « نه »گفته بود و دست آخر تشر زده بود:


- « اِنَّكُنَّ لاَنْتُنَّ صَواحِبُ يُوسُف» شما همانند زنان يوسف ايد.


با اين عتاب هاى سخت باز هم ابوبكر هم اكنون در محراب ايستاده بود.

- على جان! بيا زير بغل مرا بگير و تا مسجد ببر.

پيامبر با آن حال نزار به مسجد درآمد، [1] ابوبكر را در ميانه ى نماز كنار زد و خود در محراب ايستاد، نه، نتوانست بايستد، نشست

و نماز را- صلاه المضطرين- نشسته خواند.



بعد پيامبر، پدرم على را احضار كرد تا آخرين وصاياى خويش را با او بگويد. عايشه و حفصه با شنيدن اين كلام به دنبال پدران خويش،

ابوبكر و عمر فرستادند و پيامبر با ديدن آن دو چهره درهم كشيد و گفت:



- فَاِنْ تَكُ لى حاجَة اَبْعَثُ اِلَيْكَمْ. [ 2] اگر نيازى به شما بود، خبرتان مى كنم.



مادر! اولين ابرهاى تيره ى فتنه، زمانى آشكار شد كه پيامبر در بستر ارتحال افتاد.

پيامبر فرمان داد:



- كاغذى بياوريد كه رهنماى مكتوبى برايتان بگذارم تا پس از من گمراه نشويد.


معلوم بود كه پيامبر در چه مورد مى خواهد سند بگذارد، عمر ممانعت كرد و كاش فقط ممانعت مى كرد، فرياد زد:


اِنّ الرَّجُلَ لَيَهْجُرْ. و حَسْبُنا كِتابَ اللَّه. [3] اين مرد هذيان مى گويد. و كتاب خدا براى ما كافى است


پدرت را مى گفت، جدمان را، پيامبر را.


داغت تازه مى شود، اما اين نسبت را به كسى مى داد كه وحى مطلق بود، خدا درباره ى او تصريح كرده بود:


ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، اِنْ هُوَ اِلّا وَحْىٌ يوُحى.

پيامبر جز به زبان وحى سخن نمى گويد، جز به دستور خدا حرف نمى زند و جز حرف خدا را منتقل نمى كند.


پيامبر به شنيدن اين حرف، دلش شكست و اشك در چشمانش نشست ولى ماجرا را پى نگرفت.


« پنجه ى انكارى كه مى تواند حنجره ى وحى را بفشرد، كاغذ را بهتر مى تواند مچاله كند.»


مادر نگو كه « مصيبتى چون مصيبت تو نيست. » « لا يَوْمَ كَيَوْمُكَ يا اَباعَبْدِاللَّه.» قصه ى مصيبت من اگر چه در عاشورا به اوج مى رسد اما از اين جا آغاز مى شود.


آن خطى كه در عاشورا مقابل من قرار مى گيرد، آغاز انشعابش از اين جاست.


_______________________________________________

1_ صحيح بخارى- ج 1
2_ طبرى- جلد 3- صفحه 195
3_ اِنّ رسولّ اللَّه قَدْ غَلَبُه الْوَجْع- اَوْ يَهْجُرْ- وَ عِنْدَكُمُ الْقُرْآن وَ حَسْبُنا كِتّابَ اللَّه (اين ماجرا را صحيح بخارى در پنج مورد آورده است.)



(36)
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
Iron
Iron
پست: 132
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 133 بار

پست توسط خاک قدم هايش »

پيامبر در گوشَت چيزى گفت كه چون ابر بهارى گريستى و چيز ديگرى گفت كه چون غنچه سحرى شكفته شدى.

از خبر قطعى ارتحالش غم عالم بر دل تو نشست و خبر رفتن خودت، دلت را تسكين بخشيد.

آرى، شهادتت، مصيبت هاى تو را تمام مى كند، اما مصيبت هاى تازه اى مى آفريند، آرى تو آسوده مى شوى، اما بال ديگر ما نيز كنده مى شود.

پس از پيامبر و تو، اسلام ديگر قدرت بال گشادن نمى يابد.

پيامبر با شنيدن آن نافرمانى، دستور داد اتاق را خلوت كنند. همه جز اهل بيت بروند.


تو و پدر مانديد، من، حسن و زينب و ام كلثوم.

به ام سلمه هم فرمان داد كه بر در اتاق بايستد تا كسى داخل نشود.

به پدر فرمود:
على جان! نزديكتر بيا، نزديكتر.

بعد دست تو و پدر را گرفت و بر سينه ى خود نهاد. انگار دستهاى شما مرهم غم هاى تمام عالم بود. خواست سخن بگويد اما گريه مجالش نداد.

تو هم گريستى و پدر هم گريست و ما كودكان هم، همه شيون كرديم.

تو گفتى:



اى رسول خدا! اى پدر! اى پيامبر! گريه ات قلبم را تكه تكه مى كند و جگرم را مى سوزاند.

اى سرور و سالار انبياء! اى امين پروردگار! اى رسول حق! اى حبيب و پيامبر خدا. پس از تو با فرزندانت چه خواهند كرد؟

چه ذلتى پس از تو بر ما فرود خواهد آمد؟ پس از تو چه كسى مى تواند براى على برادر و براى دين تو ياور باشد؟ و حى خدا پس از تو چه خواهد شد؟


و باز هم گريستى آنچنان كه گريه شانه هايت را مى لرزاند و لباسهايت را تر مى كرد.

خود را بى اختيار به روى پدر انداختى و او را پيوسته بوسيدى، سر و رو و چشم و دست و دهان و محاسن.

انگار مى خواستى پيش از رفتنش بيشترين يادگار بوسه را با خود داشته باشى.

اشك هاى تو و پيامبر به هم مى آميخت و پيامبر هى سخت تر تو را در آغوش مى فشرد.


پدر هم بى تاب شده بود و ما كودكان بى تاب تر.


همه مى خواستيم از گلى كه تا لحظه هاى ديگر از پيش ما مى رفت، بيشترين رايحه را استشمام كنيم.



(37)
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
Iron
Iron
پست: 132
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 133 بار

پست توسط خاک قدم هايش »

هيچ كدام به خود نبوديم، پدر كه مظهر وقار و متانت است خود را به روى پيامبر انداخته بود و هق هق گريه تمام بدنش را مى لرزاند، انگار كوهى به لرزه درآمده بود.

پيامبر دست تو را در دست پدر نهاد و به پدر فرمود:


- برادرم! اى ابوالحسن! اين امانت خدا و رسول خداست در دست تو. اين امانت را خوب حفظ كن. اى على! والله كه اين دختر سالار زنان بهشت است.

دستهاى منزلت مريم كبرى به پاى او نمى رسد.

على جان! سوگند به خدا من به اين مقام و مرتبت نرسيدم مگر كه آنچه براى خود از خدا خواستم، براى او هم خواستم و خدا عنايت فرمود.

على جان! فاطمه هر چه بگويد، كلام من است، كلام وحى است، كلام جبرئيل است.

على جان! رضاى من و خدا و ملائك در گروى رضاى فاطمه است. و اى بر كسى كه به دخترم فاطمه ستم كند، واى بر كسى كه حرمت او را بشكند،

واى بر كسى كه حق او را ضايع كند. و بعد به كرات سر و روى تو را بوسيد و فرمود: پدرت فداى تو فاطمه جان.


انگار پيامبر به روشنى مى ديد كه چه بر سر دخترش مى آيد، و با اهل بيتش چگونه رفتار مى شود.

نه فقط چشم و رو و محاسن كه ملحفه ى پيامبر نيز تماما از اشك،تر شده بود.

من و حسن بى تاب خود را به روى پاهاى پيامبر انداختيم و با اشك هايمان پاهايش را شستشو كرديم و آنها را به كرات بوئيديم و بوسيديم و در آغوش فشرديم.

پدر خواست به رعايت حال پيامبر ما را از روى او بردارد، اما پيامبر نگذاشت:



- رهايشان كن، بگذار مرا ببويند، بگذار من ببويمشان، بگذار آخرين بهره هايمان را از هم بگيريم، آخرين ديدارهايمان را بكنيم.

پس از اين بر اين دو سختى بسيار خواهد رسيد و مصيبت و حادثه، احاطه شان خواهد كرد.

خدا لعنت كند ستمگران بر خاندان مرا.

خدايا! اين دو را از اين پس به تو مى سپارم و به مومنان صالحت.


تنها زبانى كه در آن لحظه به كار مى آمد، اشك بود كه بى وقفه مى آمد و چون شمع آبمان مى كرد.

على، عمود استوار حياتمان بر پا ايستاد و در عين حال كه خود در طوفان اين حادثه مى لرزيد، دعا كرد:



خدا اجرتان را در مصيبت فقدان پيامبرتان زياده گرداند، خداى متعال رسول گرامى اش را با خود برد .


فغان همه مان به آسمان بلند شد. تو دائم مى گفتى:

يا ابتاه! يا ابتاه!

و ما فرياد مى زديم:

- يا جَدّاه! يا جَدّاه!

و پدر كه اسوه ى صبورى بود، اشك مى ريخت و زمزمه مى كرد:

- يا رَسول اللَّه! يا خَيْرَ خَلْق اللَّه!

...

(38)
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
Iron
Iron
پست: 132
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 133 بار

پست توسط خاک قدم هايش »

پدر به غسل و حنوط و كفن مشغول شد، تو كه مى دانستى چه خورشيدى رفته است و چه ظلمتى در راه است، فقط گريه مى كردى.

ما كه سوز موذى سرماى بيرون از لاى درهاى بسته، تن هايمان را مى گزيد و از وقايعى شوم خبرمان مى داد، فغان و شيون مى كرديم.

در خانه، پيكر مبارك برترين خلق جهان بر روى زمين بود و در بيرون خانه هاى وهوى جنگ قدرت بر آسمان. و معلوم نبود آن

چه بيشتر جگر تو را مى سوزاند حادثه ى درون خانه بود يا حوادث بيرون خانه، يا هر دو.




هر چه بود حق با تو بود در گريستن. آن چه پيامبر، پدر و تو و همه ى مومنان خالص از ابتداى تولد اسلام، رشته بوديد، در بيرون در پنبه مى شد.


و لى من نمى دانم اكنون در كدام مصيبت گريه كنم، در مصيبت غربت اسلام؟ مظلوميت پدر؟ رحلت پيامبر؟ يا شهادت تو؟


اين مرثيه ى تو در سوگ پيامبر، هيچگاه از خاطرم نمى رود:


قُلَّ صَبْرى وَبانَ عَنّى عَزائى بَعْدَ فَقْدى لِخاتَمِ الاَنْبِياء عَيْن يا عَيْنُ اسْكَبى الدّمع سحا و َيْكَ لا تَبْخلى بِفَيْضِ الدِماء

يا رَسُول اللَّه يا خِيرة اللَّه و َ كَهْفِ الْاَيتامِ و الضُّعَفاء لَوْ تَرىَ الْمَنْبَرُ الذّى كُنْتَ تَعْلوُه عَلاه الظَلّام بَعْدَ الضياء يا اِلهى عَجِّلْ وَفاتى سَريعاً قَدْ بَغضْتُ الْحَياة يا مولائى *

__________________________________________________________


* [ در فقدان خاتم الانبياء صبرم كم شده است و عزايم نمايان. اى ديده باران اشك فروريز و از اشك خونين دريغ نكن.

اى فرستاده ى خدا و برگزيده ى حق و اى پناهگاه يتيمان و ضعيفان. اگر مى ديدى منبرى كه تو بر بام آن مى نشستى،

از پس روشنى ها، در چه ظلمتى فرورفته و چه تيرگى غريبى آن را فراگرفته. اى خداى من! مولاى من! مرگم را برسان كه من با زندگى قهر كرده ام. [ بيت الاحزان ]. ]



(39)
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
ارسال پست

بازگشت به “فاطمة الزهراء (سلام الله علیها)”