و در حسرت يك دعا براى خودت، براى خودمان ماندم و صبح گفتم:
مادر! چرا همه اش ديگران؟ پس خودت؟ خودمان؟
و تو گفتى و هنوز اشك چشمهايت خشك نشده بود:
فرزندم! عزيزم! اَلْجارُ ثمَّ اَلدّار. اول همسايه و بعد خانه، اول ديگران و بعد خودمان.
و اين شيوه ى معمول و مرسوم زندگى تو بود.
تو اصلا براى خودت نبودى، ايثار محض بودى و زيباترين سرمشق بخشش.
يادت هست كه تو و پدر به خاطر شفاى من و برادرم حسين، تصميم به روزه گرفتيد؟ و سه روز متوالى افطارتان را به ديگران بخشيديد؟
من و حسين در بستر بيمارى خفته بوديم و تو و پدر پروانه وار گردمان مى گشتيد و مداوايمان مى كرديد.
پيامبر به عيادتمان آمد و به شما گفت:
نذرى كنيد براى شفاى اين دو كودك.
تو و پدرم على گفتيد:
ما نذر مى كنيم كه با شفاى اين دو نور چشم، سه روز متوالى روزه بگيريم.
من و حسين، چشمان بيمارمان را گشوديم و گفتيم:
ما نيز سه روز روزه مى گيريم.
و پيشاپيش حلاوت سه بوسه از لبان مبارك پيامبر را چشيديم.
فضه خادمه هم گفت:
اگر خدا اين دو عزيز را شفا عنايت كند، من نيز سه روز پياپى روزه مى گيرم.
ما به لطف خدا و دعاى شما شفا يافتيم و اولين روز اداى نذر آغاز شد. و قت افطار بود، دور سفره نشسته بوديم تا پدر از مسجد بيايد
و يك روز روزه را در كنار او بگشاييم. ماحضرى پنج نان جو بود كه جو آن را پدر وام گرفته بود، فضه آرد كرده بود و تو پخته بودى. هر كدام يك نان جو و آب.
دستهاى پنج روزه دار هنوز به سفره نرسيده بود كه صداى در بلند شد.
سلام اى خاندان وحى! اى اهل بيت نبوت! مسكينم و در نهايت فقر. از آنچه مى خوريد به ما نيز بخورانيد تا خدا جزاى خير به شما بدهد...
هنوز كلام فقير به پايان نرسيده بود كه تو و پدرم نان هاى خود را بر روى هم گذاشتيد و ناگاه نانهاى من و حسين و فضه را هم بر روى آن يافتيد و
همه را تحويل سائل داديد و از او عذر خواستيد.
افطار با آب گشوده شد و همه گرسنگى را با خود به رختخواب برديم.
فرداى آن روز نيز ماجرا به همين نحو گذشت، وقت افطار يتيمى در زد و هر پنج نان جو در دامان او قرار گرفت و آنچه بر سر سفره ى افطار ماند، كاسه گلين آب بود.
روز سوم علاوه بر گرسنگى، ضعف نيز آمده بود ولى او هم نتوانست نانها را در سفره نگاه دارد و سائل را دست خالى بازگرداند.
بعد از اين كه پنج نان روز سوم روزه نيز به اسيرى درمانده، بخشيده شد، من و حسين از حال رفتيم، تو چشمانت به گودى و كبودى نشسته بود،
اما به نماز ايستادى و پدر هم كه مرد گرسنگى بود و صبورى، چون كوه، استوار ايستاده بود و خم به ابرو نمى آورد ولى به حال ما رقت مى برد.
تنها چيزى كه مى توانست ما را از آن نحافت و ضعف دربياورد، ديدار پيامبر بود.
...
(30)