... پیله و پروانه ...

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Iron
Iron
پست: 229
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۷ تیر ۱۳۸۶, ۴:۰۰ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 88 بار
سپاس‌های دریافتی: 557 بار

... پیله و پروانه ...

پست توسط پاسخ جو »

 بسم الله الرحمن الرحیم  

با کسی حرف نمی زد . چند وقتی بود که عوض شده بود . اخلاقش ، افکارش و رفتارش یه جورای شده بود .

سکوتش آدم رو کلافه می کرد و ساعت ها می نشست و فکر می کرد و هیچی نمی گفت .

بعضی هل می گفتن : دلش جایی گیر کرده ؛ یعنی همون عشق پیشگی و اداهای خاص خودش .

راستش همچین بی راه هم نمی گفتن ، چون همه علامت ها و نشونه هاش رو داشت : کم غذایی ، کم خوابی ، سکوت ، و از این قبیل چیزا دیگه .

وقتی بهش می گفتن : خب اگه عاشق شدی بگو ، تا یه راه چاره ای برات پیدا کنیم ، یه جواب بیشتر نمی داد : سکوت !


امید ، دانشجو بود . دانشجوی دانشگاه هنر ، گرافیک می خوند . از کامپیوترم خوب سر در می آورد . نقاش خیلی خوبی هم بود .

تا حالا چندتا نمایشگاه از آثارش برگزار شده بود . از اون نمایشگاههای دانشجویی ؛ فروش خوبی هم کرده بود .

زیرزمین خونشون ، کارگاه نقاشی امید بود . وارد اونجا که میشدی ، بوی رنگ و تینر گیجت می کرد . خلاصه اهل رنگ بود و کارش رنگ کردن .

البته نه مثل خیلی ها که آدما رو رنگ می کنن و یا حتی خودشونو رنگ می کنن تا به دیگران قالبش کنن ؛ امید ، بوم نقاشی شو رنگ می کرد .

گاه گاهی هم فیلش یاد هندوستان خیرات و خدمت به مردم می افتاد . یادمه یه دفعه یک مهد کودک رو خیلی با مزه و کودکانه رنگ آمیزی کرد .

بهش گفتم : حالا چرا این مهد کودک رو انتخاب کردی ؟

گفت : اگه به خیابون و محلش توجه کنی خودت می فهمی . راست می گفت : یکی از محله های پایین شهر بود .

یک روز هم بیل و کلنگ نقاشی شو برداشت و کله سحر رفت خونه سرایدار دانشگاشون .

طرف پرسیده بود : فرمایش ؟

امید خان هم گفته بود : اومدم خونتون رو رنگ کنم . شنیدم هفته دیگه عروسی دخترت و قرار جشنشون رو تو خونتون بگیرن و اینجا زندگی کنن .

باید خونتون رو رنگ کنم تا یه فرقی بین مجلس عروسی و زیارت اهل قبور وجود داشته باشه دیگه !

خلاصه توی کارنامه اش از این جور کارای خفن کم نبود .


راستی یادم رفت که بگم ، امید در شعر هم دستی داشت . از همه جورش : مردانه ، زنانه ، بچگانه ، نو و کهنه . هم می خوند و هم می گفت .

هر چند که من ، خیلی شعراشو نمی پسندیدم . بین خودمون باشه ها ؛ یه جورایی بود ، خیلی غمگین بود ، یه گمشده تو همه شعراش وجود داشت ،

اما اون کی بود و چی بود ، الله اعلم ، اصلا به ما چه ، مگه ما فضول مردمیم .

  بود . پشت کامپیوتر خونمون نشسته بودم . مشغول چک کردن آفام بودم که یه دفعه همراهم حالی به حالی شد و تشنج بهش دست داد . مامان امید بود .

ازم خواست تا به یه بهونه ای رفیق عاشق پیشمون رو تخلیه اطلاعات کنیم ، ببینیم چشه ؟

گفتم : آخه شما که خبر دارید من هر کاری کردم به بن بست رسیدم و آقا نطقش وانشده که نشده .

از من اصرار و از خانم شایان_ مامان امید رو میگم _ انکار .

گفتم باشه . یه بار دیگه امتحان می کنم ، سنگ مفت ، امید مفت . 


  دارد ... 
چو مي بيني که نابينا و چاه است ... اگر خاموش بنشيني گناه است !
Iron
Iron
پست: 229
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۷ تیر ۱۳۸۶, ۴:۰۰ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 88 بار
سپاس‌های دریافتی: 557 بار

Re: ... پیله و پروانه ...

پست توسط پاسخ جو »

شال و کلاه کردم و اومدم سوار ماشین بشم ، که یه دفعه با یه مسئله دو گزینه ای مواجه شدم . ماشین یا مترو ؟

با مترو نزدیک تر و راحت تر می رسیدم . اما چون قصد داشتم با امید به بیرون شهر برم تا بادی به کلش بخوره و حالش عوض بشه ، ماشین رو لازم داشتم .

خلاصه ، رفتن یا نرفتن ، مسئله بنزین است ! خیلی سختم بود ، چون تازه باک ماشینم رو از بنزین سهمیه بندی پر کرده بودم .
سرم رو به آسمون کردم و گفتم : خدایا ، فقط به خاطر تو ! میدونی که بحثِ پوله ، جون نیست که آدم راحت بده !

باشه ، برای عبادت هم که شده با ماشین می رم . آخه پشت تریلیها خوندم که : عبادت به جز خدمت خلق نیست !

حدود هفت بود که رسیدم و طفلکی خانم شایان ، امید رو از قبل پخته بود .
دیدم آقا رِمئوی شاخ شمشاد و دامادِ بعد از این ِ ما ، تا زنگ زدم ، گفت : اومدم .
ایول بابا ، خوش اومدی . تصویر
جَلدی پرید تو ماشین و من هم به یاد ایام جوونی ، با یه تیک آف حسابی ، راه افتادم .
چند تا خیابون رو که رد کردم پیچیدم تو اتوبان .
امید یه دفعه گفت : مگه قرار نیست بریم خونتون ؟
- خونمون واسه چی ؟
- مگه نگفتی : دستگات مشکل داره ، من بیام درستش کنم ؟
- کدوم دستگاه ؟
- کامپیوترت دیگه .
- آهان ، یادم رفته بود . امید جون پیری و هزار و یک جور درد و مرض .


ای بابا این خانم ها همیشه هم پخت و پزشون خوب نیست ها .تصویر

تو رو خدا ببین خانم شایان چه آشی واسمون پخته . چیکارش میشه کرد ، مادر ِ دیگه ؛

معلوم شد که این دفعه هم آقا امید از بابت خدمت به خلق این قدر آماده و مهیا شده بود .

شایدم فکر کرده بود هفته دیگه عروسی دخترمه و قرار بیان خونه ما آفاشون رو چک کنن . تصویر

برای همین می خواد تا دیر نشده دستگام رو رنگ کنه !

- آها ، دستگامو می گی ؟ دیگه از دستش ذله شدم ، هر روز هنگ می کنه و منو مَنگ میکنه و جیبمو تنگ می کنه و مُخَمُو رنگ می کنه .

اما میدونی آقا پسر ، فعلا یه مشکل بزرگ تر دارم که دستگام یادم رفته .

- چه مشکلی ؟ بگو شاید بتونم کمکت کنم .
- آخ گل گفنی ، شاید بتونم کمکت کنم . آره پسر خوب ، خوب می تونی کمکم کنی .

کلید این قفل دست توی . یه سوال بپرسم مثل آدم جوابمو می دی یا نه ؟
- من که نمی فهمم چی میگی ؟ منو آوردی دستگات رو درست کنم ، یا می خوای سین جیم کنی ، آقای بازپرس !
- امید جون ، بگو چیه ؟ کیه ؟ من دهنم قرصه ، حرف پیشم می مونه .
- چیو چیه ؟ کی کیه ؟ حالت خوبه ؟ نکنه ، تو هنگ کردی و ویروسی شده به جای دستگات .
- پسر ، دردت رو میگم ، دردت چیه ؟ بگو ، می شنوم ، بگو تا خالی بشی !
- هیچی نیست ول کن تو رو خدا .
- چی چیو ول کنم . خب یک کلمه بگو تا هم خودت راحت بشی و هم ما رو راحت کنی .
- راحت ؟
- آره ، امید جون ، باور کن اگه حرف بزنی احساس بهتری می کنی و دردات آروم می شه .
- دردام ؟
- آره دیگه ، همون غم و غصه هات ، همون دردات .
- دردام ، چه بامزه ، دردام . دردام گفتنی نیست .  
« دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم .
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن در آورم .
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم ،
  دردهای من نگفتنی است،
دردهای من نهفتنی است . »
  
- آره بابا ، آره امید شیطونک ، ما هم دستمون تو کاره . از همون نگفتنی هاش بگو نا قلا .    اولش نمی گن ، یواش یواش « به رشته سخن در آوری . »   
- راحتم بذار تو رو خدا .   
« دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است .
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد میکند .
  
من ، ولی ،
تمام استخوان بودنم
لحظه های تازه سرودنم
درد می کند .
دردهای پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟ »
  

با اینکه توی دانشگاه فلسفه خونده بودم و کلی ادعای وجود و ماهیت داشتم ، بدجوری در پنیر تو در توی حرف های امید گم شده بودم و دستم به چونم بودُ ،   ّ و برّ نگاش می کردم . نوع نگاهم رو نمی تونستم تشخیص بدم ؛ عاقل اندر سفیه و یا سفیه اندر عاقل ؟!   ادامه دارد ... 
چو مي بيني که نابينا و چاه است ... اگر خاموش بنشيني گناه است !
Iron
Iron
پست: 229
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۷ تیر ۱۳۸۶, ۴:۰۰ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 88 بار
سپاس‌های دریافتی: 557 بار

Re: ... پیله و پروانه ...

پست توسط پاسخ جو »

انگار سکوت و حیرت من ، موجی بود که امید رو هُل می داد و آروم آروم کلمات رو کنار هم می چید و به حلو می برد .

- می دونی ، راستش ، حال و روزم اصلا خوب نیست . خیلی با خودم کلنجار می رم . درگیر یه سوالم . یعنی درگیر جواب یه سوالم .
سؤالی که روز برگزاری نمایشگاه آثار نقاشی برگزیده دانشجویان ، برام ایجاد شد .

می دونی که کدوم رو میگم ؟

همین یه ماه پیش ، 15 تا تابلوی نقاشی توی نمایشگاه ارائه شد که یکی از اونا ، نقاشی من بود .

مدت ها واسه کشیدنش وقت گذاشته بودم . خیلی دوسش داشتم . استقبال فوق العاده ای هم از نمایشگاه شده بود .
روز آخر نمایشگاه ، توی مراسم اختتامیه ، اعلام کردن که استاد بزرگ نقاشی ، استاد فرشچیان ، قرار ِ به نمایشگاه بیاد و از آثار دانشجویان بازدید کنه .

وای یه دفعه بین بچه ها چه ولوله ای افتاد .

خودت می دونی که حضور فرشچیان یه افتخار بزرگی واسه ما محسوب می شد .
ارزشی که برامون قایل شده بود و به تابلوهایی نگاه می کرد که دستای بی ارزش و کم تر از شاگرد ما کشیده بود .

تو پوست خودم نمی گنجیدم . من تا اون موقع فرشچیان رو از نزدیک ندیده بودم .

مدام ، افتخارات هنری فرشچیان رو توی ذهنم مرور می کردم و در مقابل عظمت هنریش ، احساس حقارت می کردم . وای تابلوی عصر عاشورا ؛ ضامن آهو ، دشت مغان .

پسر نمی تونی بفهمی چه حسی داشتم . یعنی این حس رو بیشتر بچه ها داشتن .
ساعت موعود رسید و استاد وارد نمایشگاه شد .فلاشر دوربین عکاسی ها ، که مثل برق ِ بی رعد می موند ، حسابی مزاحم اون حسّ پاکِ هنری ما می شد .

استاد از عکاس ها خواهش کرد تنهاش بذارن تا به راحتی بتونه تابلوها رو ببینه .

فرشچیان به همراه یکی از اساتید دانشگامون که اتفاقا استاد خودمم بود ، راه افتاد و نقاشی ها رو نگاه می کرد .

با اینکه بحث مسابقه و ارزش گذاری در کار نبود ، اما برای همه مهم بود که استاد نسبت به تابلوها چه نظری داره .

وای خدای من ، داره نزدیک میشه ، نزدیک تابلوی من !

استاد روی هر تابلو ، چند ثانیه مکث می کرد و می گذشت . اما انگار داستان تابلوی من فرق می کرد . 30 ، 40 ، 50 ، 55 ثانیه . پس چرا حرکت نمیکنه ، چرا موندگار شد .

داره با استادم حرف می زنه. داشت به یه چیزی از نقاشیم اشاره می کرد و معنی حرکت دستاشو نمی فهمیدم .

فرشچیان حرف می زد ، استاد حرف می زد ، فرشچیان به تابلو نقاشیم خیره شده بود و لبخندی زد و رفت .

دل بیچاره من ، روی فرش وجود فرشچیان جامونده بود .

استاد بقیه تابلو ها رو با همین روال چند ثانیه ای نگاه کرد و رفت و باز هجوم فلاشر دوربین ها که برای تأمین معاش ، و انداختن عکس ژورنالیستی و شکار لحظه ها ، از سر و کول همدیگه بالا می رفتن !

فرشچیان رفت و من موندم با خرمنی از حیرت ، از نشنیدن حرفاش و نفهمیدن نظرش و معنی نشدن لبخندش !

فقط استادم می تونست ماجرا رو برام نقل کنه و معما رو حل کنه . اما مصیبت اینجا بود که اونم به همراه استاد فرشچیان ، از نمایشگاه یکسره به فرودگاه رفته بود تا استاد رو بدرقه کنه ، و من مجبور بودم تا فردا صبح صبوری کنم و استادم رو توی دانشگاه ببینم .

درازترین شب سال پیش روم بود . خونه که رفتم ، قیافم کاملا تابلو بود ؛ تابلو که چه عرض کنم ، یه بیل بورد بود وسط اتوبان !

طفلکی مامانم پرسید : امید جان مطمئنی خوبی ؟
گفتم : آره ، خوبم مامان .
گفت : اوضاع و احوالت چطوره ؟ خوبه ؟
« گفت : احوالت چطور است ؟
گفتمش عالیست .
مثل حال گل .
حال گل در چنگ چنگیز مغول ! »

دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ، حتی خوابیدن .

پنجره رو باز کردم و روی تختم دراز کشیدم . مثل پرِ کاهی بودم توی دستای طوفان ، دست به دست می شدم و بی اختیار ،
افکارم « چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد .»

رادیو رو روشن کردم تا توی دل شب ، ذهنم رو بهش بدم و یه خورده مشغولم کنه .

چند روزه دیگه نیمه شعبان بود و ما معمولا هر سال یه جشن کوچولو توی خونمون را ه می انداختیم . توی تموم جشن تولدای عالم ، من نیمه شعبان رو بیشتر از همه دوست دارم ؛ می دونی ، انگار کیکش از بقیه شیرین تره ، یه طعم دیگه میده ، یه طعمی مثل طعم حیات ، زندگی ، هستی !
چو مي بيني که نابينا و چاه است ... اگر خاموش بنشيني گناه است !
Iron
Iron
پست: 229
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۷ تیر ۱۳۸۶, ۴:۰۰ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 88 بار
سپاس‌های دریافتی: 557 بار

Re: ... پیله و پروانه ...

پست توسط پاسخ جو »

رادیو هم به استقبال رفته بود و به همون مناسبت یه سری برنامه پخش می کرد . اولش تلفن مردم رو پخش می کرد و هر کس توی تاریکی شب با امام زمانش درد و دل می کرد .

بعدشم یه آقایی شروع کرد به صحبت ، درباره نیمه شعبان ، درباره امام زمان ، درباره مهدی . تُنِ صداش با مزه بود و به دل نشست ؛ جنس حرفاش هم یه جور دیگه ای بود .

نمی دونم ، حرفاش مثل یه مرهم بود و یا حتی یه نیشتر یا یه مهمیز ، شاید هم یه تلنگر !

« گاهی خوبه بشینیم با خودمون فکر کنیم ، که اگه کسی پیش امام زمان اسم ما رو ببره ، حضرت چه قضاوتی درباره ما میکنن ؟

حضرت شاهد اعمال ما ، وجود ما ، اقوال ما ، اخلاق ما ، سلوک ما و حتی سلوک ماست .

پس حتما یه قضاوت و نظری هم درباره ما دارن . این قضاوت از چه نوعیه ؟ چه طوریه ؟

یک وقتی پیش پیامبر از کسی تعریف کردن ، حضرت فرمود : نه بابا ، اون قدرام که شما می گید خوب نیست !

ما چه مقدار نزد اون بزرگوار می ارزیم ! ارزش ما پیش ایشون چقدره ؟ اگه بدونیم که کسی درباره ما خوب نیست ، تلاش می کنیم نظرش رو تغییر بدیم .

آیا نظر امام عصر نسبت به ما خوبه ؟ اگه خوب نیست ، بکوشیم نظرش رو با تغییر رفتارمون تغییر بدیم .

اصلا تا حالا فکر کردیم وقتی ایشون به تابلوی رفتار و شخصیت ما نگاه می کنه چه نظری داره ؟ لبخند می زنه یا تاراحت می شه ؟ یادمون باشه ، او ما رو می بینه . آره او ما رو می بینه ! »



پنجره باز اتاقم نسیمی رو روی گونه های تر شده از اشکم نشونده بود و من از خنکی صورتم به خودم اومدم .

حرف های اون گویندۀ نا آشنا ، درباره اون یار آشنا ، نمی دونی چی به حال و روزم آورده بود .سوخته بودم ، خاکستری پخش شده در هوا و ققنوسی براومده از اون .

انگار یه کسی داشت اون حرفای چند دقیقه قبل رو ، برام تکرار و زمزمه می کرد .

 « وقتی امام به تابلوی رفتار و شخصیت ما نگاه می کنه ، لبخند می زنه یا ناراحت می شه ؟
یادمون باشه ، او ما رو می بینه .
آره ، او ما رو می بینه ! »
 


حسابی با خودم درگیر شده بودم . تو آینه اتاقم زُل زده بودم و با خودم کلنجار می رفتم . امید ! او چه نظری درباره تو داره ؟

از رفتارت و کارات خوشحال و شاده ؟

یا

وای ، ... ؟
خدایا ، من با دل اون چی کار کردم ؟
اون چه سهمی توی زندگی من داشته ؟
اگه ببینمش بهش چی دارم که بگم ؟
اصلا بهش چی می تونم بگم ؟
نه ، نه ؛ باید راهمو کج کنم و از اون وَر برم تا منو نبینه !

راستش ماجرای نمایشگاه ، دیگه برام پوچ شده بود و بی ارزش .

انگاری تازه از تاریکی جنین بیرون اومده بودم و تابلوی وجودم رو که روی میخ دهها پرسش آویزون شده بود و وَرانداز می کردم .

می دونی ، حالم از خودم بهم می خورد . بدجوری از قیافه خودم خجالت می کشیدم .

این سوالا ولم نمی کردن :

نظر اون درباره تابلوی من چیه ؟
وای ؛ چرا تا حالا به این فکی نیفتاده بودم ؟
چرا نظر اون ، که آسمونی ترین آدمه روی زمینه ، برام به اندازه نظر آدمای معمولی هم مهم نبوده ؟

برای اینکه مردم دربارم خوب و قشنگ فکر کنن ، خودم رو به آب و آتیش زدم ، اما برای نظر و فکر امام زمانم ، هیچ اعتباری قایل نبودم .
هیچ وقت توجه نکرده بودم داره بهم نگاه می کنه .
هیچ گاه حسرت نخورده بودم که چرا نمی بینمش . من لعنتی ، هیچ وقت برای اون زندگی نکرده بودم .
هیچ وقت برای اون تابلو نکشیده بودم .
منِ خودخواه ، هیچ وقت نظرش رو درباره تابلوهام نپرسیده بودم .

.....

خُب ، خیالت راحت شد ؟ این تموم قصه بود ؛ قصه غصه من .

ا زحادثه نمایشگاه حدود یک ماه می گذره و من تو کلاف سر در گمِ فکرام به دنبال پاسخم می گردم .

هر روز ، تابلوی شخصیت و رفتارم رو می پام . چون شنیدم که اون هفته ای یکی دو بار به نمایشگاه ِ تابلوهای ما سر میزنه و مکث می کنه و نظر می ده ؛ یه نظر عالمانه ، یه نظر پدرانه ! ...



انگار داره بارون میاد .
خب ، بلند شو بریم . دیر وقته .
مگه قرار نیست دستگات رو درست کنم ؟
بلند شو سوار ماسین بشیم .
هـــِی ، با تو اَم . مگه نمی خواستی قصّم رو بشنوی ؟!
اصلا تو باغ نیستی ؟
حواست با منه یا نه ؟
چرا ساکتی ؟
حالت خوبه ؟
ببینم مشکوک می زنی ها ؟
به چی زُل زدی ؟
ناقلا نکنه دلت جایی گیر کرده ، ها ؟ ...


تصویرتصویرتصویر
چو مي بيني که نابينا و چاه است ... اگر خاموش بنشيني گناه است !
ارسال پست

بازگشت به “نکته ها و لطایف”