در « سقيفه » چه گذشت ... ؟!

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

پست توسط محمد علي »

به هنگام وفات، پيامبر(ص) به علي(ع) وصيت کرد: پس از تجهيز من، رَدا بر دوش مکن و از منزل خارج مشو تا اين قرآن را جمع آوري کني.

علي(ع) آيات قرآن را، که با تفسير آن بر پوست و تخته و کاغذ و غيره نوشته شده بود[6] سوراخ مي کرد و نخ از بين آنها مي گذراند و اين گونه آيات و تفسير

هر سوره اي را جمع آوري فرمود. اين کار از چهارشنبه (فرداي دفن پيامبر) آغاز شد و در روز جمعه تمام شد.

آن حضرت، آن قرآن را با مولي و آزاد کرده خود، قنبر، به مسجد آورد. مسلمانان براي نماز جمعه در مسجد پيامبر گرد آمده بودند. آن حضرت به ايشان فرمود:

  اين قرآن موجود در خانه پيامبر(ص) است که براي شما آورده ام. 

- دستگاه خلافت - آنها گفتند: ما به اين قرآن حاجت نداريم ؛ ما خود قرآن داريم!

[align=center]حضرت فرمود: اين قرآن را ديگر نمي بينيد[7]

آن قرآن، با تفسير تمام آيات، پس از آن حضرت، در دست يازده فرزند او دست به دست منتقل شده و اکنون در نزد حضرت مهدي (عج) است که به هنگام

ظهور خويش آن را ظاهر مي کند. واين قرآني که ما اکنون در دست داريم، [8] همان قرآن زمان پيامبر(ص) است ولي بدون تفسير، يعني تنها وحي قرآني است

و از وحي بياني خالي است[9] .

امّا چرا قرآني را که اميرالمؤمنين(ع) جمع کرده بود و، علاوه بر متن آيات، تفسير همه آنها را هم - به همان گونه که بر پيامبر(ص) وحي شده بود در بر داشت - قبول نکردند؟

دليل اين مطلب آن است که در وحي بياني، که بر پيامبر(ص) نازل شده و با کلمات آن حضرت(ص) که به عنوان حديث ايشان در بيان قرآن، تلقّي مي شد،

مطالبي وجود داشت که مخالفِ سياستِ دستگاه خلافت بود و مانع حکومت ايشان مي شد.


مثلاً، چنان که گذشت، ذيل آيه [والشجره الملعونه في القرآن] (اسراء: 60) بر آن حضرت(ص) وحي شده بود که ايشان بني اميه مي باشند؛

و اين تفسير در بعضي مصاحف ضبط شده بود. با وجود چنين روايتي، ديگر عثمان، معاويه، يزيد، وليد و امثالهم نمي توانستند حاکم شوند.

يا در ذيل آياتِ پر تهديد سوره تحريم آمده بود که مقصود از آن دو زن، عايشه وحفصه اند. يادر ذيل آيه [ياأَيهَا الّذينَ آمَنوا لاتَرفَعوُا أصْوَاتَکم فَوقَ صَوْتِ النَّبي...] (الحجرات: 2)
امده بو که در شأن ابوبکر و عمر نازل شده است.

يا آن گاه که آيات ابتداي سوره توبه (10-1) نازل شد[10] ، پيامبر(ص) آن آيات را به ابوبکر و عمر داد تا به مکه ببرند و در موسم حجّ به مشرکان ابلاغ کنند. وحي غير قرآني نازل شد که اين ابلاغ را بايد يا خود انجام دهي يا آن کس که از توست. پس، پيامبر(ص)، علي بن ابي طالب(ع) را فرستاد تا آن آيات را از ابوبکر و عمر گرفت و خود علي(ع) به مکه برد و در موسم حجّ به مشرکان ابلاغ فرمود[11] .

يا آياتي که در شآن پيامبر(ص) و اهل بيتش نازل شد، مانند آيه تطهير [إِنَّمَا يرِيدُ اللَّهُ لِيذْهِبَ عَنْکمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيتِ وَيطَهِّرَکمْ تَطْهِيراً](احزاب: 33).

خداوند فقط مي خواهد پليدي وگناه را زا شما اهل بيت دور کند وکاملاً شما را پاک سازد.

آيه مباهله [فَمَنْ حَاجَّک فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَک مِنْ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَکمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَکمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَکمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَه اللَّهِ عَلَي الْکاذِبِينَ] (آل عمران: 61)

هر گاه بعد از علم ودانشي که (درباره مسيح) به تو رسيده، (باز)کساني با تو به محاجّه وستيز برخيزند، به آنها بگو: بياييد ما فرزندان خود را دعوت کنيم، شما هم فرزندان خود را؛ ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما هم زنان خود را؛ ما از نفوس خود دعوت کنيم، شما هم از نفوس خود؛ آنگاه مباهله کنيم؛ ولعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.

وآيه در داستان واقعه غدير [يا أَيهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيک مِنْ رَبِّک وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يعْصِمُک مِنْ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يهْدِي الْقَوْمَ الْکافِرِينَ](مائده: 67).

اي پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت برتو نازل شده است، کاملاً (به مردم) برسان؛ واگر نکني، رسالت او را انجام نداده اي. خداوند تو را از (خطر احتمالي) مردم نگاه مي دارد؛ وخداوند، جمعيت کافران (لجوج) را هدايت نمي کند.

وپس از وقوع غدير [الْيوْمَ أَکمَلْتُ لَکمْ دِينَکمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيکمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَکمْ الْإِسْلَامَ دِيناً] (مائده: 3)،

دين شما را کامل کردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ واسلام را بعنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم.

آیه ولايت [إِنَّمَا وَلِيکمْ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يقِيمُونَ الصَّلَاه وَيؤْتُونَ الزَّکاه وَهُمْ رَاکعُون] (مائده: 55)

سرپرست و وليّ شما، تنها خداست وپيامبر او وآنها که ايمان آورده اند؛همانها که نماز را بر پا مي دارند، ودر حال رکوع، زکات مي دهند.

آيه نجوي [يا أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نَاجَيتُمْ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَينَ يدَي نَجْوَاکمْ صَدَقَه ذَلِک خَيرٌ لَکمْ وَأَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ](مجادله : 12)

اي کساني که ايمان آورده ايد! هنگامي که مي خواهيد با رسول خدا نجوا کنيد (وسخنان در گوشي بگويد)، قبل از آن صدقه اي (در راه خدا) بدهيد؛ اين براي شما بهتر وپاکيزه تر است. واگر تواناي نداشته باشيد، خداوند آمرزنده ومهربان است.

و... بسياري آيات ديگر. لذا، نه تنها قرآن امير المؤمنين(ع) را نپذيرفتند[12] ، بلکه کوشيدند تا قرآن را مجرّد از وحي بياني بنويسند[13]

و از بيان و نشر و کتابتِ حديث پيامبر(ص) مانع شدند و به کتمان و جعل و تحريف آن پرداختند[14]


------------------ پی نوشت ------------------------

تصویر
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

پست توسط محمد علي »

 نامزدهاي خلافت ، پس از وفات پيامبر (ص) ، در روز سقـيـفـه  


مراد از خليفه در اينجا يعني خليفه الرّسول، يعني کسي که پس از پيامبراکرم (ص)، امر حکومتِ ظاهري به دست اوست و حاکم است.

و اين معنايي است که نه جنبه لغوي دارد و نه اصطلاح اسلامي، بلکه ساخته مکتبِ خلفا پس از پيامبر است !

چراکه، در لغت، خليفۀ هر شخص، يعني کسي که در غياب او کار او را انجام مي دهد.(1)

کار اصلي پيامبراکرم (ص) و همه پيامبران الهي، بنا به نصّ قرآن کريم، تبليغ دين خدا به مردم است: وَما عَلَي الرَّسُولِ اِلاَّ الْبَلاغ(مائده : 98)

فَهَلْ عَلَي الرُّسُلِ اِلاَّ البَلاغُ المُبين (نحل : 35) ؛ و نه حکومت کردن !

لذا، غالب پيامبران حکومت ظاهري نداشته اند، مانند حضرت عيسي، يحيي، زکريا، نوح عليه السلام.


و نيز، اين معني (خلافت و حکومت) اصطلاح شرعي نيست و در حديث پيامبر، مراد از خليفه الرّسول به شخصي که حديث و سنّت پيامبر را روايت مي کند، آمده ...

[align=center]قال (ص): الذّينَ يأتُونَ مِنْ بَعدي يروُونَ حَديثي و سُنَّتي. (2) 


همچنين مرادِ از آن، خليفه اللّه هم نيست ؛ زيرا خليفه اللّه به شخصي گفته مي شود که خداوند او را معين فرموده تا دين خدا را از طريق وحي (اگر پيامبراست) و يا به واسطه پيامبر (اگر وصيّ پيامبراست مانند ائمّه عليهم السّلام) بگيرد و به مردم ابلاغ کند. البتّه حکومت ظاهري نيز جزء شؤون اين خلافت الهي است، و خليفه اللّه، خود، وظيفه اي در جهتِ گرفتن آن ندارد، مگر آنکه مردم گردِ او جمع شوند و از او بخواهند که حاکم شود و او را در اين امر ياري دهند، مانند پيامبراکرم (ص) که در مدينه به دليل بيعت و ياري مردم توانست تشکيل حکومت دهد ولي در مکه (چون مردم نخواستند و ياري نکردند) بدين کار قيام ننمود و به وظيفه اصلي خود، که ابلاغ دين خدا بود، اکتفا کرد.

در مورد اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب نيز وضع به همين گونه بود. وظيفه اصلي ايشان و همه ائمه، همچون پيامبر(ص)، حفظ دين خدا و ابلاغ آن به مردم بود، و البتّه اگر مردم مي خواستند و آن حضرت را ياري مي کردند، ايشان قيام به حکومت نيز مي کرد و اين کار برايشان واجب مي شد، لکن مردم نخواستند و نيامدند جز سه نفر ! (3) يا چهار و پنج نفر (4)

چنان که آن حضرت خود مي فرمود : لَو وَجَدْتُ اَربعينَ ذَوي عَزمِ مِنهُم لَنا هَضْتُ القومَ (5).

امّا پس از 25 سال، يعني پس از کشته شدن عثمان، چون مردم به در خانه آن حضرت آمدند و از ايشان مُصرّانه خواستند که حکومت را به دست بگيرد،

بدين امر قيام کرد . (6)

اين عمل حضرت امير، دقيقاً، همان چيزي بود که پيامبر (ص) از ايشان خواسته بود؛

قالَ رسولُ اللّه (ص) لِعَليّ: اِنَّک بِمَنْزِله الکعبه تُؤتي وَلا تَأتي. فَاِنْ اَتاک هؤُلاءِ القَومُ فَسَلَّموا لَک الاَمرَ فَاقْبَلْهُ مِنْهُم...(7) .


حال، اگر در اينجا نام اميرالمؤمنين (ع) جزو نامزدهاي خلافت آورده شده، نه به اين معناست که آن حضرت خود خواهان اين امر و قيام کننده براي گرفتن آن بودند،

بلکه بيانگر نظر عده قليلي از مردم جامعه آن روز مدينه است، که به سبب آن که حضرت علي (ع) را وصيّ رسول اللّه (ص) مي دانستند و حکومت را جزو شؤون

و حقِّ او مي شمردند (مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار) يا به واسطه تعصّبات خانوادگي (مانند عبّاس عمومي پيامبر) و يا تعصّبات قبيلگي (مانند ابوسفيان)

خواستار حکومت ظاهري اميرالمؤمنين (ع) بودند.


 الف) علي بن ابي طالب(ع) ، که از جانب خدا براي رهبري اين امّت تعيين شده و پيامبر اکرم(ص) اين امر را به مسلمانان ابلاغ فرموده بود.

ب) سَعد بن عُبادهَ، که نامزد قبيله خزرج بود ونه همه انصار.

ج) ابوبکر، که نامزد جماعتي از مهاجران (قريش) بود، نه همه آنان.
 



------------ منابع ----------------------------------
1- (مفردات راغب، ذيل ماده خلف)
2-(معاني الاخبار صدوق، ص 374 - 375، مَن لا يحْضُرُهُ الفَقيه، 420: 4، الفتح الکبير سيوطي، 233: 4، شرف اصحاب الحديث خطيب بغدادي، ص 30)
3- (تاريخ يعقوبي،2: 105و شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، 4: 2)
4- (شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم،2: 47)؛
5- همان
6-(شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، 2: 50و تذکره سبط ابن جوزي، باب ششم) .
7-(اسدالغابه4: 31)
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

پست توسط محمد علي »

  »» شعارهای سقیفه ««  



شعارهای انصار :


1- انصار اسلام را یاری کردند . (1)

2- انصار در راه پیامبر(ص) شمشیر زدند . (2)

3- شهر مدینه شهر انصار است . (3)




شعارهای مهاجرین (قریش) :


1- پیامبر از قبیله قریش است .

2- عرب نمی پذیرد که حاکم اش از قبیله ای دیگر باشد ، و جانشین پیامبر(ص) باید از قریش باشد . (4)




 پس از بیان آنچه گذشت می توانیم داستان کودتای سقیفه را بهتر درک کنیم .  



------------- منابع ----------------
1- عبد الله بن سبا ، علامه عسکری ج 1 ص 113 .
2- همان .
3- همان ص 115 .
4- همان ص 115-116 .
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

پست توسط محمد علي »

 کودتاي سقيفه و بيعت ابوبکر 


پس از در گذشت رسول خدا(ص)، انصار در سقيفه بََني ساعِدَه گرد آمدند. خزرجي ها مي خواستند سعد بن عباده را جانشين پيامبر(ص) کنند.

آنان، نه اين که جانشين و وصّي پيامبر را نمي شناختند و اين کار را ندانسته انجام مي دادند؛[ 1] خير! مي دانستند؛

 کار آنان از روي تعصّب قبيله اي انجام شد. 

در اين حال گروهي از مهاجران نيز که خبر اجتماع ايشان را در سقيفه شنيدند به آنها پيوستند.

همه ايشان جنازه پيامبر(ص) را در ميان چند تن از خاندانش رها کردند[ 2] و آمدند بر سر جانشيني حضرتش جنگ و جدال کردند.

اوسي ها موافق سعد بن عباده نبودند. در بين خزرجي ها نيز بشير بن سعد، که يکي از بازرگان خزرج بود، در امر رياست با سعد حسد ورزي مي کرد

و موافق او نبود [3] .



-------------------- پی نوشت ------------------
1- همان، ص ١١٣ .
2- ابوبکر، عمر، ابوعُبيده جرّاح، مُغِيره بن شعبه و عبدالرّحمن بن عوف. - همان منبع، ص.١١۵ - ١١٣.
3- شرح نهج البلاغه، ٢:٢، به نقل از سقيفه جوهري.
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

پست توسط محمد علي »

 « سقيفه » به روايت خليفه دوم  


در صحيح بخاري، از عمر داستان سقيفه را چنين روايت کرده است:

وقتي که پيامبر(ص) از دنيا رفت، خبر به ما رسيد، که انصار در سقيفهّ بني ساعده اجتماع کرده اند. من هم به ابوبکر پيشنهاد کردم که بيا تا ما هم به برادران انصار خود به پيونديم. و ما خود را به سقيفه رسانديم. علي و زبير و همراهان ايشان با ما نبودند هنگامي که به سقيفه رسيديم متوجه شديم که طايفه انصار مردي را که در گليمي پيچيده بودند و مي گفتند سعَد بن عُباده است و تب دارد، با خود به آنجا آورده بودند. ما در کنار ايشان نشستيم و سخنران آنها برخاست و،

پس از حمد و سپاس خدا، گفت: نَحْنُ اَنْصارُ اللّه ما ياران خداييم و نيروي رزمنده و به هم فشرده اسلام؛ شما گروه مهاجران، مردمي به شماره اي اندک هستيد و....

من (عمر) خواستم در پاسخ او چيزي بگويم که ابوبکر آستينم را کشيد و گفت: خونسرد باش. پس خودش از جاي برخاست و به سخن پرداخت. به خدا قسم که او در سخن خويش هيچ نکته اي را که من مي خواستم بر زبان بياورم فرو گذار نکرد؛ يا همان را گفت، يا بهتر از آن را به زبان آورد. او گفت:

اي گروه انصار، آنچه را از خوبي و امتيازات خود برشمرديد، بي گمان، اهل و برازنده آن هستيد. اما خلافت و فرمانروايي، تنها در خور قبليه قريش است، زيرا که آنها از لحاظ شرافت و حَسَب و نَسَب مشهورند و در ميان قبايل عرب ممتاز. اين است که من، به شما، يکي از دو تن را پيشنهاد مي کنم تا هر يک را که بخواهيد به خلافت انتخاب و با او بيعت کنيد.

اين بگفت و دست من و ابوعبيده را گرفت و به آنان معرفي مي کرد. تنها اين سخن آخر او بود که از آن خوشم نيامد. در اين هنگام، يکي از انصار برخاست و گفت: أَنا جُذَيلُها الُمحَکک وَ عُذيقْهَا المُرَحَّب... يعني من به منزله آن چوبي هستم که شتران پشت خود را با آن مي خارانند و درختي که به زير سايه اش پناه مي بردند.

شما مهاجران براي خود فرمانروايي برگزينيد و ما هم براي خود زمامداري انتخاب مي کنيم.
 
در پي اين سخن، بگو مگو و سر و صدا از هر طرف برخاست و چند دستگي و اختلاف به شدّت ظاهر گرديد - من از اين موقعيت استفاده کردم و -

به ابوبکر گفتم که دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم. او هم دستش را پيش آورد و من با او بيعت کردم.
 

پس از اين که از کار بيعت با ابوبکر فراغت يافتم، به سوي سعد بن عباده هجوم برديم.... اگر کسي، بدون کسب نظر و مشورت با مسلمانان، با مردي به خلافت بيعت کند، نه از او پيروي کنيد و نه از بيعت گيرنده؛ که هر دو مستحقّ کشته شدن اند[1] .




-------------------------------- پی نوشت -------------------

1- صحيح بخاري، کتاب الحدود، باب رَجم الحُبلي، ، 4/119-120 و سیرۀ ابن هشام 4/336-338 ، و کنزالعمّال ٣/193حديث ٢٣٢۶ .
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

پست توسط محمد علي »

 سقيفه به روايت تاريخ طبري 


طبري در داستان سقيفه و بيعت ابوبکر، در تاريخ خود چنين مي نويسد:

طايفه انصار پيکر رسول خدا(ص) را در ميان خانواده اش رها کردند تا آنان به تجهيز و دفنش بپردازند و خود در سقيفه بني ساعده گرد آمدند و گفتند:

ما پس از محمّد(ص)، سعد بن عباده را به حکومت بر خود بر مي گزينيم. آنان سعد را، که مريض بود، با خود به آنجا آورده بودند. . . .

سعد خداي را ستايش کرد، سابقه انصار را در دين و برتري شان را در اسلام يادآور شد و کمک هائيکه که آنان به پيامبر خدا(ص) و اصحابش داشتند و جنگ هايي را که با دشمنان کردند ياد آور شد و تأکيد کرد که پيامبر خدا(ص) در حالي از دنيا رفت که از آنان راضي و خشنود بود؛ و سرانجام گفت: اينک شما گروه انصار، زمام حکومت را خود به دست گيريد و آن را به ديگري وامگذاريد.

در پاسخ سعد همه انصار بانگ برآوردند که:

رأي و انديشه ات کاملاً درست و سخنانت راست و متين است و ما هرگز بر خلاف تو کاري انجام نخواهيم داد و تو را به حکومت و زمامداري انتخاب مي کنيم.

پس از اين موافقت قطعي، مطالبي ديگر به ميان آمد و سخناني رد و بدل شد تا سرانجام گفتند: اگر مهاجرانِ قريش زير بار اين تصميم ما نروند و آنرا نپذيرند و بگويند که ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر و از خويشاوندان او هستيم و شما حق نداريد که در حکومت و زمامداري پيامبر با ما از در مخالفت درآييد، چه جواب بدهيم؟

گروهي از آنان گفتند: در آن صورت، ما به ايشان مي گوئيم براي خود اميري انتخاب مي کنيم شما هم براي خود زمامداري انتخاب کنيد.

[align=center]سعد ابن عباده، گفت: و اين خود اولين شکست و عقب نشيني است. [1] 


چون خبر اين اجتماع به گوش ابوبکر و عمر رسيد، به همراه ابوعبيده جرّاح، شتابان، رو به سقيفه نهادند. اُسَيد بن حُضَير[2] و عُوَيم بن ساعَده[3] و عَاصِم بن عَدِيّ[4] از بني عَجلان نيز که از روي حسادت، نمي خواستند سعد خليفه شود، به ايشان پيوستند. همچنين، مُغِيره بن شُعبه و عبدالرّحمن بن عوف در آنجا به صف نشستند.

ابوبکر، پس از اين که از سخن گفتن عمر در آن جمع جلوگيري کرد، خود برخاست و حمد و سپاس خدا را به جاي آورد و سپس از سابقه مهاجران و اين که آنان،
در ميان همه مردم عرب، در تصديق رسالت پيامبر(ص) پيشگام بوده اند ياد کرد و گفت:

مهاجران، نخستين کساني بودند که روي زمين به عبادت خدا پرداختند و به پيامبرش ايمان آوردند. آنان دوستان نزديک و از بستگان پيامبرند و به همين دليل، در گرفتن زمام حکومت، بعد از حضرتش، از ديگران سزاوارترند و در اين امر، جز ستمکاران، کسي با فرمانروايي ايشان به مخالفت و ستيزه برنمي خيزد.

ابوبکر، پس از اين سخنان، از فضيلت انصار سخن راند و چنين ادامه داد:

البته، پس از مهاجران و سبقت گيرندگان در اسلام، کسي مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت.
فرمان و حکومت از آنِ ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد.


آن گاه، حُباب بن مُنذر از جاي برخاست و خطاب به انصار گفت:

اي گروه انصار، زمام امور حکومت را خود به دست بگيريد که اين مهاجران در شهر شما و زير سايه شما زندگي مي کنند و هيچ گردنکشي را زهره آن نيست که سر از فرمان شما بتابد. پس، از دو دستگي و اختلاف به پرهيزيد که، اختلاف، کارتان را به تباهي و فساد خواهد کشيد و شکست خواهيد خورد و رياست و حکومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اينان زير بار نرفتند و بجز آنچه که از ايشان شنيديد چيزي ديگر نگفتند، در آن صورت، ما از ميان خودمان فرمانروايي برمي گزينيم و آنها هم را براي خودشان اميري انتخاب کنند.

در اينجا عمر از جاي برخاست و گفت:

هرگز چنين کاري نمي شود و دو شمشير در يک غلاف نگنجد. به خدا سوگند که عرب به حکومت و فرمانروايي شما سر فرود نخواهد آورد، در حالي که پيامبرشان از غير شماست. امّا عرب با حکومت و زمامداري کسي که از خاندان نبوّت و پيامبري باشد مخالفت نخواهد کرد. ما، در برابر کسي که به مخالفت ما برخيزد، دليل و برهاني قاطع داريم و آن اين که چه کسي حکومت و فرمانروايي محمّد را از چنگ ما بيرون مي کند و با ما سر آن به ستيزه و مخالفت بر مي خيزد، در صورتي که ما از بستگان و خاندان او هستيم؟ مگر آن کس که به گمراهي افتاده، يا به گناه آلوده شده، يا به گرداب هلاکت افتاده باشد؟ [5]

حباب، بار ديگر، برخاست و گفت:

اي گروه انصار، دست به دست هم بدهيد و به سخن اين مرد و يارانش گوش ندهيد که حق خود را در حکومت و زمامداري از دست خواهيد داد. اگر اينان زير بار خواسته شما نرفتند، ايشان را از سرزمين خود بيرون کنيد و حرف خود را به کرسي بنشانيد و زمام امور را به دست بگيريد که، به خدا قسم، شما از آنان به فرمانروايي سزاوارتريد؛ چه، کافران به ضرب شمشير شما سر فرود آوردند و به اين آيين گرويدند.

من، در ميان شما، به منزله چوبي هستم که شتران پشت خود را با آن مي خارانند[6] {کنايه از اين که در مواقع سختي و گرفتاري به رأي من پناه مي برند} و همانند درخت تناوري ام که جان پناهي براي ناتوانان است. به خدا قسم چنانچه بخواهيد جنگ و خونريزي را از سر مي گيريم[7].

عمر گفت: در آنگاه خدا تو را مي کشد[8] .

حُباب پاسخ داد: خدا تو را مي کشد.



---------------------- پی نوشت ----------------------

[1]- طبري، در ذکر حوادث سال 11 هـ.،1/838، چاپ اروپا.
[2]- از انصار بود؛ در عقبه دوم و اُحد و ديگر غزوات پيامبر (ص) حاضر بود و ابوبکر، هيچ يک از انصار را بر او مقدَّم نمي داشت. در سال 20 يا 21 هجري درگذشت و عُمَر خود تابوت او را به دوش کشيد. – الاستيعاب1/31 - 33، و الاصابه،1/64.
[3]- از انصار بود و در عقبه و بدر و ديگر غزوات شرکت داشت. در زمان خلافت عمر در گذشت. در سير اعلام النبلاء برادر عمر شمرده شده است. عمر بر سرِ قبر او گفت: »هيچ کس از اهل زمين نمي تواند بگويد که من از صاحب اين قبر بهترم.« - الاستيعاب،3/17 و الاصابه،3/45 و اسدالغابه،4/158.
[4]- هم پيمان انصار و سيد بني عَجلان بود و در اُحد و غزوات پس از آن شرکت داشت. در سال 45 هجري وفات کرد. - الاصابه،2/237 و الاستيعاب،3/133 و اسدالغابه،3/75.
[5]- وقتي اميرالمؤمنين (ع) اين احتجاجِ مهاجران را شنيد، فرمود: «اِحْتَجُّوا بِالشَّجَره وَ اَضاعُوا الثَّمَرَه» (ابن ابي الحديد، 2/2، چاپ اول) يعني: به درخت استدلال نمودند ولي ميوه همان درخت را فراموش کردند. کنايه از اين که مهاجران بر انصار احتجاج کردند که چون از قريش اند، و پيامبر (ص) هم از قريش است، پس، خلافت حقِ ايشان است و نه انصار. حضرت امير (ع) مي فرمايد: بنا به همين استدلال، ماکه اهل بيت پيامبريم و ميوه درخت رسالت، به خلافت سزاوارتريم از شما مهاجران؛ لکن شما، ما را فراموش کرديد و حقّمان را ضايع نموديد.
[6]- اين گفتار، مثلي است در عرب براي کسيکه در برخوردها تجربه آموخته است.
[7]- نصّ عبارت چنين است: »اَما وَ اللّهِ لَو شِئتُم لَنُعيدَنَّها جَذعَه
[8]- اين سخن عمر تهديد بقتل بود
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

پست توسط محمد علي »

ابوعبيده، چون چنان ديد، خطاب به انصار گفت:

  اي گروه انصار، شما نخستين کساني بوديد که به ياري رسول خدا(ص) و دفاع از دين برخاستيد. اکنون در تبديل و تغيير دين و اساس وحدت مسلمانان، نخستين کس نباشيد! 

پس از سخنان زيرکانه ابوعبيده، بشير بن سَعدِ خَزرجي[93] از جاي برخاست و گفت:

اي گروه انصار، به خدا قسم که ما در جهاد با مشرکان و پيشگامي در پذيرش اسلام داراي موقعيت مقامي والا شده ايم و در اين امر، بجز خشنودي خدا و فرمانبرداري از پيامبر
و بردباري و خود سازي نفسمان، چيزي نخواسته ايم. پس شايسته نيست که ما، با داشتن آن همه فضايل بر مردم، گردنکشي کنيم و بر آنان منّت بگذاريم و آن را
وسيله کسب مال و منال دنياي خود سازيم. خداوند ولي نعمت ماست، او در اين مورد بر ما منّت نهاده است. اي مردم، بدانيد که محّمد(ص) از قريش است
و افراد قبيله اش به او نزديک ترند و در به دست گرفتن رياست و حکومتش از ديگران سزاوارتر؛ و من از خدا مي خواهم که هرگز مرا نبيند که امر حکومت با آنان به نزاع برخاسته باشم.
پس، شما هم از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نکنيد و در امر حکومت با ايشان به ستيزه بر نخيزيد و دشمني نکنيد.

چون بشير سخن به پايان برد، ابوبکر برخاست و گفت:

اين عمر و اين هم ابوعبيده؛ هر کدام را که مي خواهيد انتخاب و با او بيعت کنيد.

عمر و ابوعبيده، يک صدا، گفتند: با وجود بد خدا قسم هرگز ماجرأت نداشته که در أمر خلافت برتو پيش دستي کنيم[94] در حالي که يار غار پيامبرهستی!!

عبدالرّحمن بن عوف هم از جا برخاست و، ضمن سخناني، گفت: اي گروه انصار، اگر چه شما را مقامي والا و شامخ است، اما در ميان شما کساني مانند ابوبکر و عمر يافت نمي شود.

مُنِذربن أبي الاَرْقَم نيز برخاست و روي به عبدالرّحمن کرد و گفت:

ما برتري کساني که نام بردي منکر نيستيم، به ويژه که در ميان ايشان مردي است که اگر براي به دست گرفتن زمام امور حکومت پيشقدم مي شد، کسي با او به مخالفت برنمي خاست[95].
 [ منظور مُنذِر، علي ابن ابي طالب(ع) بود. ] 

آن گاه برخي از انصار بانگ برداشتند که: ما فقط با علي بيعت مي کنيم.

عمر، خود مي گويد:
سر و صدا و همهمه حاضران از هر طرف برخاست و سخنان نامفهوم از هر گوشه شنيده مي شد، تا آنجا که ترسيدم اختلاف، موجب از هم گسيختگي شيرازه کار ما بشود.

  اين بود که به ابوبکر گفتم: دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم[96] .  

اما پيش از آن که دست عمر در دست ابوبکر قرار بگيرد، بشيربن سعد پيش دستي کرده و دست به دست ابوبکر زد و با او بيعت کرد[97] .

حباب بن مُنذر، که شاهد ماجرا بود، بر سر بشير فرياد کشيد: اي بشير، اي نفرين شده خانواده! قطع رحِم کردي و از اين که پسر عمويت به حکومت برسد حسادت ورزيدي؟
بشير گفت: نه به خدا قسم، ولي نمي خواستم دست به حق کساني دراز کرده باشم که خداوند آن را به ايشان روا داشته است.
چون قبيله اوس ديدند که بشيربن سعد چه کرد و قريش چه ادعايي دارد، و از طرفي، قبيله خزرج از به حکومت رسانيدن سعد بن عباده چه منظوري در سر دارد، بعضي از آنان، کساني ديگر از افراد قبيله خود را که اُسَيد بن حُضَير (يکي از نقبا) نيز در ميانشان بود - مورد خطاب قرار دادند و گفتند: به خدا قسم، اگر قبيله خزرج خلافت را به دست بگيرد، براي هميشه اين افتخار نصيب آنها خواهد شد و بر شما فخر و مباهات خواهند فروخت و هرگز شما را در حکومتشان شريک نخواهند کرد. پس، برخيزيد و با ابوبکر بيعت کنيد.
آن گاه همگي برخاستند و با ابوبکر بيعت کردند و با اين کار خود، اقدام سعد بن عباده و افراد قبيله خزرج در به دست گرفتن زمام امور حکومت نقش بر آب شد. مردم، از هر سو، براي بيعت با ابوبکر هجوم آوردند و چيزي نمانده بود که در اين گير و دار سعد بن عباده بيمار، در زير دست و پاي آنها، لگد مال شود که يکي از بستگان وي فرياد زد: مردم، مواظب باشيد که سعد را لگ نکنيد.

عمر، در پاسخ او، بانگ زد: بکشيدش که خدايش بکشد! سپس، مردم را عقب زد و خود را بر بالايِ سرِ سَعد رساند و گفت: مي خواستم چنان لگد مالت کنم که عضوي از اندامت سالم نماند! قيس بن سعد، که بر بالاي سر پدرش ايستاده بود، برخاست و ريش عمر را به چنگ گرفت و گفت: به خدا قسم اگر تار مويي از سر او کم کني، با يک دندان سالم برنمي گردي!

ابوبکر نيز به عمر گفت: آرام باش عمر! در چنين موقعيتي مدارا و نرمي به کار مي آيد نه خشونت و تندي. عمر، با شنيدن سخن ابوبکر، پشت به قيس کرد و از او دور شد. امّا سعد خطاب به عمر گفت: به خدا سوگند، اگر بيمار نبودم و آن قدر توانايي داشتم که از جاي برخيزم، در گذرگاه ها و کوچه هاي مدينه چنان غرّشي از من مي شنيدي که خود و يارانت، از ترس، در بيغوله ها پنهان مي شديد؛ و در آن حال، به خدا سوگند تو را نزد کساني مي فرستادم که، تا همين ديروز، زير دست و فرمانبردارشان بودي نه آقا و بالا سرشان! آن گاه خطاب به ياران خود گفت: مرا از اينجا ببريد و آنان سعد را به خانه اش بردند.

ابوبکر جوهري در کتاب سقيفه خود آورده است:

عمر، در روز سقيفه بني ساعده، همان روزي که با ابوبکر بيعت کرد، کمر خود را بسته بود و پيشاپيش ابوبکر مي دويد و فرياد مي زد: توجه! توجه! مردم با ابوبکر بيعت کردند[98] .

به اين ترتيب، آن دسته اي که از سقيفه همراه ابوبکر بودند، به هر کس که مي رسيدند او را مي کشيدند و مي آوردند و بيعت مي گرفتند.

در تاريخ طبري، در ادامه، آمده است:

افراد قبيله اَسْلَم، در روز سقيفه بني ساعده، همگي براي خريد خواربار به مدينه آمده بودند. ازدحام ايشان در شهر به حدّي بود که عبور و مرور در کوچه هاي آن به سختي صورت مي گرفت.

عمر در اين باره چنين گفت: «مَا اَيقنَتُ بِالنَّصرِ حَتّي جاءَتْ اَسْلَمُ فَمَلاَتْ سِکک المدَينَه.

  يعني: من به پيروزي يقين نداشتم تا قبيله اسلم آمدند و کوچه هاي مدينه را پر کردند[99].  



________________ پی نوشت (از اینجا به بعد بهتر دیدیم با شماره های خود کتاب پیش برویم) ________________________

[93]- او پدر نعمان بن بشير و از بزرگان خزرج بود و سابقه حسادتي ميان او و سعد بن عباده بود. - ابن ابي الحديد، 2/2- 5
[94]- واللّه ما کنّا لنتقدمک وأنت صاحب رسول اللّه وثاني اثنين
[95]- آنچه که در ميان قلّاب آمده، سخن يعقوبي است. - تاريخ يعقوبي،2/123 .
[96]- بعد از آن که عمر توانست انصار را از بيعت با سعد بن عباده منصرف کند، انصار متوجّه علي (ع) شدند، به نحوي که گفتند: ما فقط با علي (ع) بيعت مي کنيم. عمر از اين گرايش شديد انصار به علي (ع) ترسيد و انديشيد که اگر اين جلسه بي نتيجه با پايان رسد و انصار به بني هاشم - که ديگر از تجهيز پيکر پيامبر (ص) فارغ شده بودند - برسند، براي هميشه دست اين چند نفر (ابوبکر، عمر، ابوعبيده جرّاح، سالم مولاي ابي حذيفه، عثمان) از خلافت کوتاه خواه ماند. لذا، با عجله، مبادرت به بيعت با ابوبکر کرد و کار تمام شد.
[97]- خلفا به سه نفر از انصار بسبب کمکي که در سقيفه کردند مال و مقام بسيار مي دادند. يکي بشير بن سعد خزرجي، اوّلين بيعت کننده با ابوبکر بود و دومي زيدبن ثابت، که عُمر او را به هنگام سفرهايي که مي رفت، جانشين خود در مدينه قرار مي داد و سومين نفر، حسّان بن ثابت، شاعر معروف بود که به هنگام خلافت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب (ع) از بيعت با آن حضرت امتناع کرد. - ترجمه ارشاد مفيد، هاشم رسولي محلّاتي، 237/1.
[98]- به نقل ابن ابي الحديد، 1/133.
[99]- تاريخ طبري،1/1843، چاپ اروپا.
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

پست توسط محمد علي »

 نقش قبيله اَسلَم ، در بيعت با ابوبکر !! 


اين داستان را شيخ مفيد در کتاب جَمَل چنين آورده است:

در آن زمان، صحرانشينانِ عرب براي خريد خوار وبار، به صورت قبيله اي، به شهر مي آمدند؛ چون صحرا ناامن بود و اگر تعداد کمي از آنان مي آمدند،

بارشان را مي گرفتند و خودشان را مي کشتند. لذا افراد قبيله، همه با هم، براي خريد خواروبار حرکت مي کردند. مردان قبيله اسلم از صحرا به مدينه آمده بودند

تا آذوقه تهيه کنند. در آن زمان که وارد مدينه شدند، بيعت با ابوبکر در سقيفه انجام شده بود. عمر و بقيه به آنان گفتند:

 بياييد کمک کنيد براي خليفه پيامبر بيعت بگيريم، آن وقت ما هم خوار وبار رايگان به شما مي دهيم. 

آنها خوشحال شدند. اول خودشان ريختند و بيعت کردند، و بعد دار و دسته ابوبکر شدند؛ دامن هاي عربي خود را به کمر زدند و کوچه هاي مدينه را پُر کردند.

به هر جا مي رسيدند، در بازار، کوچه، و. . . ، هرکس را که مي ديدند براي بيعت با ابوبکر مي آوردند. بدين ترتيب، ابوبکر به کمک قبيله اسلم خليفه شد[100] .




--------------------- پی نوشت ----------------------
[100]- الجَمَل، شيخ مفيد، ص 43. زبير بن بکار نيز در کتاب موفقيات خود، به روايتِ ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه،6/287،
وطبعه دار احياء الکتب العربيه،2/40 . آورده است که: »فَقَويَ بِهِم - بَني اَسْلَم - اَبوبکرِ وَ لَمْ يعَينا مَتي جاءَتْ اَسْلَمُ. نيز بنگريد به: طبري،1/1843، چاپ اروپا.
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

پست توسط محمد علي »

 دليل انتخاب ابوبکر به خلافت ! 


ياران ابوبکر دليل انتخاب ابوبکر را، براي انصار، اين چنين بيان کردند:

  چون پيامبر از قريش است، جانشين او هم بايد از قريش باشد[101] (قانون عرب چنين بود).

دليل ديگر اين که ابوبکر صحابي پيامبر و از سابقين در اسلام بوده است[102]


حضرت امير(ع) در اينجا فرمايشي دارد؛ مي فرمايد: «اِحْتَجُّوا بِالشَّجَرهِ وَاضاعُوا الثَّمَرَه»

 يعني به درخت نبوّت (که از قريش بوده) احتجاج کردند ، و ميوه آن را (که پسر عمو و داماد پيامبر است) ناديده گرفتند.[103]  

آنان حجّت آوردند که از شجره پيامبرند؛ در حالي که ميوه اين شجره را، که بني هاشم هستند، ناديده گرفتند. ارزش درخت خرما يا انگور، به شاخ و برگش نيست، به ميوه آن است.


و نيز حضرت امير(ع) درباره اين که گفتند ابوبکر صحابي پيامبر است، فرمود: اينها مي گويند که ابوبکر بايد جانشين پيامبر بشود چون صحابي اوست.

[align=center]اگر خلافت به صحابه بودن است، چگونه است آنجا که صحبت و قرابت با هم جمع شده است نمي شود؟! 

  (يعني درباره علي بن ابي طالب، که هم صحابي پيامبر بوده و هم پسر عموي آن حضرت.) 


همه مي دانيم که علي(ع) کودکي خردسال بود که پيامبر(ص) او را از خانه پدرش ابوطالب به خانه خود آورد.

حضرت علي(ع)، خود، در اين باره مي فرمايد: پيامبر غذا را مي جويد و نرم مي کرد و در دهانم مي گذاشت؛ بوي خوش بدنش را به مشامم مي رساند؛

در غار حراء آنگاه که اولين وحي بر پيامبر(ص) نازل شد با پيامبر(ص) بودم
[104].

علي(ع)، تا وقت وفاتِ پيامبر(ص) هميشه و همه جا، با آن حضرت بود. سرِ پيامبر(ص) بر سينه علي(ع) بود که از دنيا رفت[105] .

حضرت علي(ع) هم صحابي پيامبر بود و هم از ذَوي القُرباي آن حضرت و هميشه، چون سايه، به دنبال پيامبر بود.



_______________ پی نوشت _________________________

[101]- صحيح بخاري، کتاب الحدود، باب رجم الحُبلي مِنَ الزّنا، 4/120 و سيره ابن هشام، 4/339.
[102]- عبداللّه بن سبا، جزء اوّل، ص 121، به نقل از طبري.
[103]- شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، 2/2، چاپ اوّل.
[104]-نهج البلاغه، تحقيق صبحي صالح، خطبه 192 (خطبه قاصعه)، ص 300 - 301 و شرح نهج البلاغه عبده، 1/182، چاپ مطبعه الاستقامه.
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
Commander
Commander
پست: 2218
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 3085 بار
سپاس‌های دریافتی: 5884 بار
تماس:

پست توسط محمد علي »

 بيعت همگاني 


پس از بيعت با ابوبکر در سقيفه، کساني که با او بيعت کرده بودند وي را، چون دامادي که به حجله مي برند، شادي کنان به مسجد پيامبر بردند.

چون ابوبکر و پيروانش وارد مسجد شدند کار خلافت تثبيت شد[106].

  مسجد پيامبر دارالحکومه بود؛ محل بستنِ عَلَم، اعزام لشکر، ديدارهاي رسمي پيامبر و رسيدگي به اختلافات مسلمانان بود.
در واقع همه کارهاي جامعه مسلمانان آن روز در مسجد النّبي انجام مي شد. منبر پيامبر نيز حکم راديو و تلويزيون امروز را داشت.
کودتا گران، در آغاز هر انقلاب، کوشش مي کنند که راديو و تلويزيون و دارالحکومه را تصرّف کنند. اين سه را تصرف کنند دولت را تصرف کرده اند.  

در روز سه شنبه، فرداي روزي که در سقيفه بني ساعده با ابوبکر بيعت به عمل آمد، کودتاچيان ابوبکر را آوردند وتا بر منبر رسول خدا(ص) نشست.

عمر، پيش از آن که او سخني بگويد، برخاست و پس از حمد خداوند گفت: که سخن ديروزش انکار وفات رسول خدا(ص) - نه برا اساس کتاب خدا

و نه دستوري از پيامبر(ص) بوده است؛ بلکه او چنان مي پنداشته که پيامبر شخصاًبه تدبير کارها خواهد پرداخت و حضرتش آخرين کسي است

که از جهان مي رود![107] و در پايان سخن گفت: خداوند کتاب خود را، که دستمايه هدايت و راهنمايي پيامبرش نيز بوده، در ميان شما نهاده است.

اگر به آن چنگ بزنيد، خداوند شما را هم به همان راه که پيامبرش را هدايت فرمود راهنمايي خواهد کرد. اکنون، خداوند شما را بر زمامداريِ بهترينتان،

که يار و همدمِ غار رسول خدا(ص) بود، همرأي و هماهنگ کرده است. پس برخيزيد و با او بيعت کنيد[108].

بدين ترتيب، عمومِ مردم، پس از بيعت بعضي از افراد در سقيفه، با ابوبکر بيعت کردند.

در صحيح بخاري آمده است: پس از آن که گروهي در سقيفه بني ساعده با ابوبکر بيعت کردند، بيعت عمومي با او، بر فراز منبر پيامبر خدا، به عمل آمد[109].

انس بن مالک مي گويد: من در آن روز به گوش خود شنيدم که عمر، پي درپي به ابوبکر مي کفت که بر منبر بالا رود، تا اين که سرانجام ابوبکر بر فراز منبر نشست و حاضران همه با او بيعت کردند.


آن گاه ابوبکر خطبه اي خواند و گفت:

  اي مردم، من از شما بهتر نيستم و زمام حکومت بر شما را به دست گرفتم. پس، اگر رفتارم را خوب و کارم را شايسته يافتيد مرا ياري دهيد
و اگر بدي کردم و دچار لغزش و خطا شدم، مرا به راه آوريد . . . !!!
اينک برخيزيد و نمازتان را بخوانيد که خدايتان رحمت کند
[110].  


پس از آن، به امامت او، نماز جماعت گزاردند و سپس به خانه هاي خويش بازگشتند.

(مردم مدينه از روز دوشنبه تا شامگاه روز سه شنبه، از کفن و دفن پيامبر خود بي خبر بودند!)

در اين مدّت، نخست به سخنراني هاي ايراد شده در سقيفه بني ساعده و بعد بيعت گرفتن براي ابوبکر در کوچه هاي مدينه و سپس بيعت عمومي با او

در مسجد النّبي(ص) و آن گاه به سخنان عمر بن خطّاب و ابوبکر سرگرم بودند، تا که سرانجام ابوبکر به امامت نماز جماعت با ايشان برخاست.



______________ پی نوشت __________________________

[106]- طبقات ابن سعد،2/263؛ کنزالعمّال،2/262 - 263 و7/178 - 179؛
وَقْعَه صِفّين، نصر بن مزاحم، تحقيق و شرح عبد السَّلام محمّد هارون، ص 224، چاپ دوم، قم.
[107]- عبداللّه بن سبا،1/121، به نقل از طبري و بسياري مدارک ديگر.
[108]- همان منبع
[109]- صحيح بخاري، کتاب البيعه، 4/165.
[110]- ظاهراً نماز ظهر بوده است. شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، 1/134 و صفوه الصفوه، 1/98.
[External Link Removed for Guests]

 
[External Link Removed for Guests] 
ارسال پست

بازگشت به “تاريخ”