»»» ماجراي قلم و دوات «««

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

»»» ماجراي قلم و دوات «««

پست توسط مائده آسمانی »

[font=Times New Roman][align=center]بسم الله الرحمن   

[font=Times New Roman][align=center]داستان قلم و   

[align=right]پیامبر اکرم (ص) در بستر مرگ بود. این آخرین لحظاتی بود که انسان ها میتوانستند با آسمان ارتباط داشته باشند و از وحی بهره مند شوند.

چند تن از صحابه گرد بستر آن حضرت جمع شده بودند. زنان پیامبر-که طبعاً حضرت صدیقۀ طاهره (ع) در میانشان بود- در پس پرده ای حاضر بودند. ناقل حادثه

عمر بن خطّاباست.او آن را برای ابن عبّاس چنین نقل می کند:

«ما نزد پیامبر حضور داشتیم. بین ما و زنان پرده ای آویخته شده بود. رسول اکرم به سخن درآمد و فرمود: مرا با هفت مشگ کوچک آب بشویید.(درآن زمان برای

تخفیف بعضی از انواع تب ها، از آب سرد استفاده می کردند)، بعد که این دستوررا اجرا نمودید، یک کاغذ و یک دوات بیاورید تابرای شما نامه ای بنویسم که با

وجود آن نامه هرگز گمراه نشوید.

زنان پیامبر از پس پرده گفتند:خواستۀ پیامبررا برآورید.من (عمر) گفتم : ساکت باشید. شما مانند زنانی هستید که اطراف یوسف را گرفته بودند وبه او چشم

طمع داشتند. شما اگر پیامبر مریض شود، چشمان خود را میفشارد واشک می ریزد، واگر صحّت یابد، گریبانش را می گیریدو خرجی می خواهید.

پیامبر فرمود:ایشان از شما بهترند.»

جابر چنین روایت می کند:

« پیامبر هنگام مرگ و در آخرین ساعات عمر، صحیفه ای خواست تا برای امّتش نامه ای بنویسد که نه گمراه شوند و نه دیگران را گمراه کنند.

آن کسان که اطراف بستر مبارک بودند، آنقدر سروصدا به راه انداختند، وحرفهای یاوه گفتند تا اینکه پیامبر از کار خویش دست کشید.»

ابن عبّاس می گوید:

«پیامبر در مرض مرگش فرمود: کاغذ و دواتی بیاورید تا برای شما نوشته ای بنویسم که بعد از آن هرگز پگمراه نشوید.عمربن خطّاب به سخن در آمد؛

سروصدا راه انداخت و گفت:خیر، این همه شهرها قتح نشده باقی مانده است. اینها باید گشوده شود؛ پس چه کسی آنها را فتح می کند؟!

زینب دختر جحش، همسر پیامبر گفت: دستور پیامبر را عمل کنید؛ مگر نمی شنوید که او میخواهد وصیّت کند؟! بار دیگر سر وصدا برخاست.

در اینجا پیامبر فرمود: از جای بر خیزید و بیرون بروید. همین که از جایشان برخاستند و اتاق را ترک کردند، پیامبراکرم از دنیا رفت.»

من از اختلاف موجود در این احادیث، و احادیثی که بعد خواهیم گفت، استنباط می کنم که پیامبر سخن خویش را مکرّر گفته و چندین مرتبه آن را تکرار فرموده

است، وگروه مخالف هم برای کارشکنی هر بار چیزی گفته اند. پیامبر به لحاظ حرص وعشق شدیدی که به هدایت ایشان داشتند، اصرار می کرده است،

وآنها نیز با به راه انداختن سروصدا از پیشرفت فرمان ایشان جلوگیری می کردند.

من فکر میکنم که پیامبر اکرم(ص) اوّلین بار از آنها خواست که کاغذ ودوات بیاورند تا وصیّت خویش را بنویسید. اطرافیان که می دانستند چه خواهد نوشت،

گفتند:نه،لازم نیست. قرآن در میان ماست و برای ما کافی است!

بار دیگر که پیامبر خواستۀ خود را تکرار فرمود ، گفتند: بیماری بر پیامبر چیره شده، قرآن ما را بس است و به چیز دیگر محتاج نیستیم!

بار سوم که فرمایش آن حضرت تکرار گردید،گفتند: این مرد هذیان می گوید! قرآن برای ما کفایت می کند!

در صحیح بخاری حدیثی پیرامون این حادثه از سعید بن جبیر وجود دارد. وی از ابن عبّاس نقل می کند که شاهد واقعه بوده است.

ابن عبّاس می گفت:

«روز پنج شنبه، چه روزپنج شنبه ای!» آنگاه گریه براوغلبه کرد و آنقدر اشک ریخت که سنگریزه ها ترشد. سپس گفت:

«بیماری پیامبر، در این روز سنگین شد.فرمود:کاغذی برایم بیاوریدتا نامه ای برایتان بنویسم که هرگز بعد از آن به گمراهی دچار نشوید.حاضران در محضر آن

حضرت اختلاف کردند. یک دسته می گفتند:فمران پیامبر را اجرا کنید، ودستۀ دیگر می گفتند: نه،کاغذ را نیاورید!»

(انسان اگر بخواهد در چنین شرایطی کاری انجام نگیرد،ممکن است طوری شلوغ کند و حرف و سخن به میان آورد که مطلب اصلی از میان رفته امکان عملی

شدن را ازدست بدهد. در اینجا نیز همین طور شد.)

اطرافیان به نزاع برخاستند؛در حالی که سزاوار نبود که در محضر رسول اکرم این جور نزاع و سروصدا و اختلاف از آنها سرزند.

(قرآن کریم گفته است: صدایتان را از صدای پیامبر بلندتر نکنید.)

اطرافیان گفتند: پیامبر هذیان می گوید(العیاذ بالله) آن حضرت هم با دل شکستگی یک پدر مهربان و دلسوز که با تمرّد وعصیان و بی ادبی سخت فرزند خویش

روبرو می شود،فرمود: مرا به حال خود بگذارید. این درد و رنج، برای من از سختی (هتّاکانۀ) شما گواراتر است.»

در روایت همین راوی در صحیح مسلم چنین میخوانیم:

«روز پنج شنبه! چه پنجشنبۀ شومی!؟ آنگاه سرشک از دیدگان ابن عبّاس جاری می شد، و من اشک های او را همچون رشته هایی از لؤلؤ برگونه هایش

می دیدم. سپس می گفت:کتف گوسفند و دوات(یا لوح گلی و دوات) بیاورید تا برای شما بنویسم نشوته ای که هرگز گمراه نگردید.

گفتند:رسول خدا نامربوط سخن می گوید.»

روایت دیگری در صحیح بخاری نقل شده است؛ در آن ابن عبّاس می گوید:

«در آن هنگام که لحظات مرگ پیامبر(ص) نزدیک می گشت،در خانه وا تاق آن حضرت مردانی بودند که در میانشان عمر بن خطّاب نیز بود.

آن حضرت فرمود:چیزی بیاوردی که برایتان نوشته ای بنویسم که هرگز بعد از آن گمران نشوید. عمرگفت:بر پیامبر مرض غلبه کرده،وسخن او بر اساس سلامت

و شعور کافی(العیاذبالله) نیست. نزد شما کتاب خدا(قرآن) هست، و کتاب خدا منا را کافی می باشد.

آن کسان که در اتاق بودند اختلاف کردند و به دودسته تقسیم شدند. یک دسته همراه عمر،و دستۀ دیگر مخالف او. پیامبرفرمود:از نزد من برخیزید.

این سروصدا واختلاف و درگیری در حضور من روا نیست.»

می بینید در برابر پیامبر ودر روی او – آنگاه که می خواست آخرین پیام خویش را بنویسید و آخرین و مهم ترین کلام هدایتی خود را برای مردم به میراث بگذارد-

چه گفتند وچه کردند!

پیامبر دراین هنگام چه حالی داشت؟حضرت فاطمه و علی و حسن و حسین (ع)، چه رنجی بردند؟

در حسّاس ترین لحظۀ زندگی (لحظۀ مرگ)،اگر نگذارید یک انسان،یک عالِم و یک بزرگ سخن خود را بگیود و وصیّت کند، رنجی بس بزرگ است.

حال اگر هدایت یک امّت،هدایت میلیون ها انسان،بلکه هدایت همۀ انسانها تا ابد در کار باشد، اوج رنج تاکجا خواهد رسید!

در جای دیگر این سخن هست:

«آنگاه که سروصدا واختلاف بالا رگفت و پیامبر از کار ایشان ناراحت شد،فرمود:برخیزید.»

درپاره ای از روایات،ابن عبّاس این جمله را اضافه میکند:مصیبت،همۀ مصیبت این بود که مانع شدند پیامبر خدا(ص) آن وصیّت نامه را بنویسد.

کاملاً روشن است که مصیبت و رنج پیامبران و اوصیای ایشان،درکشته شدن نیست،که افتخارشان شهادت در راه خداست.بلکه مصیبت و رنج وقتی است که

پیامبر در آخرین ساعت حیاتش،بخواهد واپسین پیام خود را برای امّتش بنویسد؛پیامی که راه نجات قطعی آنها را در بردارد،پیامی که از اختلاف بنیان کن

احتمالی آنها جلوگیری خواهد کرد،و«یارانش!»نگذارند و مناع شوند. یعنی مانع هدایت وسدّ راه نجات گردند.

از اینجا به عظمت زنج درونی پیامبر می رسیم که می فرمود:

«هیچ پیامبری را آنچنان که من آزار شده ام ،آزار نکرده اند.»

راستی یارانِ کدام پیامبری با پیامبر خود چنین رفتار کرده اند؟!

حال ببینیم چرا نگذاشتند؟

در روایتی که میخوانیم که بعد از آخرین سخن عمر(این مرد هذیان می گوید)، به آن حضرت گفتند:لوح و قلم را بیاوریم؟ فرمود: بعد از این سخن دیگر چه بیاورید!

این سخن پیامبر به چه معناست؟

شخص،در برابر پیامبر،در حالی که چشم در چشم آن حضرت دارد،در حالی که سالیان دراز مدّعی پیروی از او بوده است،می گوید:این مرد هذیان می گوید.

بدیهی است که همین شخص می تواند بعدها،به ویژه اگر گروهی پشتیبان پیدا کند-که پیدا خواهدکرد- ادّعا کند که پیامبر در حالی که شعورش کاملاً به کار نبود،

این نامه را نوشت، وسخنان او در این نامه، همه بر اساس هذیان گویی است و بس!

با چنین وضعی،پیامبر نمی توانست وصیّت بنویسد که اگر می نوشت،می گفتند: ما در همان وقت گفتیم که پیامبر هذیان می گوید.این وصیّت هم براساس

هذیان است. آنگاه افرادی چون ابوعبیدۀ جراح ومغیرةبن شعبه و عمروعاص(دوستان همیشگی) نیز شهادت می دادند که بلی، ما حاضر و ناظر بودیم که

حال پیامبر خوب نبود و تفکّرش منظّم نبود؛ ودر چنین حالتی وصیّت نامه نوشته شده است.

اگر هذیان گویی برای آن حضرت اثبات می شد،دیگر گفتار وی از اعتبار می افتاد، و به پیامبری اش لطمه وارد می آمد؛ در گروهی شک به وجود می آورد،

وبعدها یک لکّۀ ننگ پاک نشدنی می شد بردامان پاک اسلام.زیرا اینان قطعاً پافشاری می کردند،و برای به کرسی نشاندن و پیشبرد سخنشان،از هیچ

کوششی دریغ نمی ورزیدند.

حال به سر اصل سخن بازگردیم.

آیا اینکه عمر ودوستانش مانع شدند که پیامبر وصیّت بنویسد،برای این بود که می ترسیدند این نامه با قرآن کریم آمیخته شود؟ یا در آنجا که به

عبدالله بن عمروعاص گفتند سخنان پیامبر را ننویس،بدین علّت بود؟ یا مسأله چیز دیگری است وعلّت،چیز دیگر.

می بینیم که به روشنی ثابت می شود که اینها می ترسیدند که از پیامبر مطلبی به جای ماند،که سدّ راه منافع وخواسته های آنها شود، وآرزوها و آمال سالیان

درازشان را برباد دهد.

این گروه نیرومند،در زمان حیات پیامبر،از نوشته شدن گفتار آن حضرت مانع گشتند.بعد از آن حضرت هم کوشیدند که سخنانی که از وی در خاطره ها مانده است

ثبت نشود وبازگو نگردد. مگر نه اینکه آن کسان که بعد از پیامبر به زعامت وحکومت رسیدند،همه از قریش بودند واز مهاجرین به حساب می آمدند،وگفته های

پیامبر در نکوهش ولعنت آنها و وابستگانشان بود؟! 
تصویر
Commander
Commander
پست: 2503
تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 7581 بار
سپاس‌های دریافتی: 6236 بار
تماس:

Re: »»» ماجراي قلم و دوات «««

پست توسط مائده آسمانی »

  بسم الله الرحمن الرحیم  
     
  السلام علیک یا رسول الله (ص)   
     
     
 تصویر 
   
   
   
   
   
   
تصویر
ارسال پست

بازگشت به “تاريخ”