[align=center]بسم الله الرحمن الرحیم
ضمن عرض سلام و تحیت خدمت همه اعضای خانواده اعتقادات ؛
به اطلاع می رساند که در آستانه فرارسیدن ماه محرم و عاشورای حسینی(علیه السلام) ، مرکز نشر اعتقادات در نظر دارد تا اولین و بزرگترین
[align=center]مسابقه خاطره نویسی مذهبی را ، با نام « » برگزار نماید .
لازم به تذکر است که به تمامی شرکت کنندگان در مسابقه ، هدیه ای به رسم یادبود اهدا می شود ؛
اما به سه نفر برگزیده اول ، که خاطره شان پرمحتوا و با مضمون زیباتر، نکات نگارشی و ادبی بهتر ، متنی روان تر و
نیز نتیجه گیری کاربردی تری داشته باشند ، هدایای نفیسی اهدا خواهد شد .
[align=center]موضوعات مورد نظر را با گستره وسیعی در نظر گرفتیم ، تا هیچ کس از نوشتن خاطرات خود محروم نشود؛ تنها شرط شرکت دادن متن شما در مسابقه ،
وجود موضوعات دینی و نیز بهره و نتیجه معنوی آن است. به عنوان مثال خاطره اولین باری که روزه گرفتید ، یا اولین باری که نماز خواندید ،
یک سفر مذهبی ، یا اولین آیه ای که خواندید و یا ... خیلی مسائل گسترده تر دیگر که در قالب موضوعات دینی بگنجد .
برای این منظور از همه اعضای محترم دعوت می شود تا با شرکت در این هماورد نو ، و نیز ترغیب سایر دوستان خود در شبکه جهانی ،
به اعتلای متون ادبی دینی و نیز افزایش همیاری کاربران در مسائل مذهبی کمک شایانی نمایند .
مهلت ارسال خاطرات شما تا پایان ماه صفر (18 اسفند 86) ، یعنی دو ماه می باشد ؛
و اعلام اسامی برندگان در اعیاد ماه ربیع الاول إن شاء الله انجام می گیرد .
همچنین متون برگزیده ، به عنوان یک تاپیک مستقل در بخش ادبی قرار خواهند گرفت .
-------------------- شرایط و ضوابط ----------------------
1- خاطرات خود را در همین تاپیک ، با زدن دکمه ارسال پاسخ ، قرار دهید ، و با یاد و نام خدا آغاز کنید و ابتدای متن حتی المقدور
موضوعی برای آن انتخاب نموده و تیتر بزنید .
2- حد اکثر در یک پست (ارسال) ، خاطرۀ خود را ارسال نمایید .
3- تنها یک بار می توانید خاطره ای از خودتان را ارسال نمایید ؛
* برای ارتباط با ما و نیز آگاه نمودن شما از نتایج مسابقه ، تقاضا می کنیم که ایمیل واقعی خود را در قسمت مشخصات فردی قرار دهید .
و همچنین پس از ارسال خاطره ، اسم و نشانی خود را به آیدی "محمد علی" بصورت پی ام (پیام خصوصی) ارسال نمایید .
در پایان از حضور صمیمانه شما کمال تشکر را داریم وامیدواریم که این حرکت ، فتح بابی باشد برای افزایش توانمندی مهارت نوشتاری شما
در حوزه مسائل دین و نیز خاطرات شیرین شخصی .
منتظر نوشته های زیبای شما هستیم
.
دفتر خاطرات مذهبي ::: کتيـبه :::
مدیر انجمن: شورای نظارت
-
- پست: 229
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶, ۴:۰۰ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 88 بار
- سپاسهای دریافتی: 557 بار
[align=center]به نام خدا
« سلام .... »
یادش بخیر ...
توی راهرو هتل (درمدینه) ایستاده بودم و منتظر آسانسور بودم . وقتی آسانسور رسید وارد شدم و یه آقای خوش چهره ای که لباس سفیدی هم تنش بود ،
ایستاده بود و تا من رفتم تو سلام کرد و منم آروم گفتم سلام علیکم .
با لحن آروم و ملایمی گفت : پیامبر اسلام (ص) بلند سلام می کردند و جواب سلام رو هم بلند می دادند!
بعد لبخندی زد و هیچی دیگه نگفت .
منم گفتم بله ، و سرم رو انداختم پایین ؛ یکمی ناراحت شدم اولش ولی حسابی رفتم تو فکر ... که دیگه رسیدیم طبقه همکف و از هم جدا شدیم .
از هتل اومدم بیرون و به سمت مسجد النبی (ص) رفتم ...
بعدش که برگشتم هتل ، این دفعه توی آسانسور حواسم بود که ببینم هستش یا نه ؟ اما نبود ...
ولی بعد از شام که دوباره سوار شدم ، دیدم هست ؛ یه سلام بلند کردم و رفتم تو ، اونم بلند جواب داد ( بقیه هم مشغول صحبت بودند ) ،
یه لبخندی زد و دوباره سرامونو انداختیم پایین تا ازهم جدا شدیم .
دوستانی که مشرف شدن می دونن که معمولا آسانسور (توی اون هتل های 20طبقه) هم جای خوبیه برای حرف زدن و هم
زمان مناسبی دارن برای تبادل نظر. برای همین بیشتر برخوردها توی آسانسور هست (جالبه)
چند روزی گذشت و از شانس ما هر موقع می رفتیم توی آسانسور ، این بابا با لبخندی ملیح منتظر ما بود !
[align=center]توی اون همه آسانسور (حدودا 8تا بود ) ، نمی دونم چه سری بود که ما با هم برخورد کنیم ?
خلاصه سرتونو درد نیارم ، توی اون چند روز مدینه ما حسابی سلام کردن برامون ملکه شده بود ، و با یک بیان ملایم و غیرمستقیم ، اینجوری متحول شده بودیم .
دیگه تا روزای آخر با هم رفیق شده بودیم و بعضا بگو بخند هم داشتیم .
یه روز توی مسجد النبی (ص) اومده بود برای وداع (چون کاروانشون دو روز زودتر از ما می رفت مکه ) منو دید که دید یه دفعه ، های های زد زیر گریه !
گفتم چی شده ؟
گفت من هر ساله میام و عاشق اینجام ؛ هر موقع می خوام وداع کنم دلمو اینجا می ذارم تا سال بعد ، توی اون یه سال هم همش فکر و ذکرم اینجاست ...
خلاصه کلی دوتایی حس وحال رد و بدل کردیم . و التماس دعا و ماچ و بوسه و خداحافظی ...
توی مکه کمتر همدیگرو دیدیم تا روزای آخر که ، معمولا هم دشداشه تنش بود ؛ تازه روز آخر فهمیدم که ایشون روحانی هستن (از اون خوش تیپ ها تازه) ،
با یه لباس تمیز و مرتب و عبا و عمامه ، روز آخر دیگه موقع خداحافظی بود و کمتر بودیم باهم ، دیگه زودی خداحافظی کردن و رفتن .
اما برام جالب بود که زیاد در قید لباس نبود و روز آخر هم برای سخنرانی توی جشن میلادی در هتل ، لباس تنش کرده بود . خیلی خاکی و باحال بود .
خلاصه ما هم برگشتیم و چند ماهی از اون ماجرا گذشت ...
چند وقت بعد که به همراه خانواده برای یکی از اعیاد مشرف شده بودیم شهر قم . یهو توی حرم چشممون به هم افتاد ،
بی اختیار پریدیم بغل هم و کلی ما رو تحویل گرفت و تبریک عید و روبوسی و اینا ...
بعدش گفت اینجا خیلی حواست باشه ، خانوم عیدی میدنا ... خلاصه جا نمونی !
بعد سریع خداحافطی کرد و رفت .
حس خوبی داشتم ، کلی خاطره برام تازه شده بود و مخصوصا خاطره اون روز اول ...
نمی دونم الان کجاست اما امیدوارم همیشه سلامت باشه و هرساله مشرف بشه به بهشتی که آرزوشو داره .
هنوزم هر وقت بلند سلام می کنم یادش میفتم ...
.
« سلام .... »
یادش بخیر ...
توی راهرو هتل (درمدینه) ایستاده بودم و منتظر آسانسور بودم . وقتی آسانسور رسید وارد شدم و یه آقای خوش چهره ای که لباس سفیدی هم تنش بود ،
ایستاده بود و تا من رفتم تو سلام کرد و منم آروم گفتم سلام علیکم .
با لحن آروم و ملایمی گفت : پیامبر اسلام (ص) بلند سلام می کردند و جواب سلام رو هم بلند می دادند!
بعد لبخندی زد و هیچی دیگه نگفت .
منم گفتم بله ، و سرم رو انداختم پایین ؛ یکمی ناراحت شدم اولش ولی حسابی رفتم تو فکر ... که دیگه رسیدیم طبقه همکف و از هم جدا شدیم .
از هتل اومدم بیرون و به سمت مسجد النبی (ص) رفتم ...
بعدش که برگشتم هتل ، این دفعه توی آسانسور حواسم بود که ببینم هستش یا نه ؟ اما نبود ...
ولی بعد از شام که دوباره سوار شدم ، دیدم هست ؛ یه سلام بلند کردم و رفتم تو ، اونم بلند جواب داد ( بقیه هم مشغول صحبت بودند ) ،
یه لبخندی زد و دوباره سرامونو انداختیم پایین تا ازهم جدا شدیم .
دوستانی که مشرف شدن می دونن که معمولا آسانسور (توی اون هتل های 20طبقه) هم جای خوبیه برای حرف زدن و هم
زمان مناسبی دارن برای تبادل نظر. برای همین بیشتر برخوردها توی آسانسور هست (جالبه)
چند روزی گذشت و از شانس ما هر موقع می رفتیم توی آسانسور ، این بابا با لبخندی ملیح منتظر ما بود !
[align=center]توی اون همه آسانسور (حدودا 8تا بود ) ، نمی دونم چه سری بود که ما با هم برخورد کنیم ?
خلاصه سرتونو درد نیارم ، توی اون چند روز مدینه ما حسابی سلام کردن برامون ملکه شده بود ، و با یک بیان ملایم و غیرمستقیم ، اینجوری متحول شده بودیم .
دیگه تا روزای آخر با هم رفیق شده بودیم و بعضا بگو بخند هم داشتیم .
یه روز توی مسجد النبی (ص) اومده بود برای وداع (چون کاروانشون دو روز زودتر از ما می رفت مکه ) منو دید که دید یه دفعه ، های های زد زیر گریه !
گفتم چی شده ؟
گفت من هر ساله میام و عاشق اینجام ؛ هر موقع می خوام وداع کنم دلمو اینجا می ذارم تا سال بعد ، توی اون یه سال هم همش فکر و ذکرم اینجاست ...
خلاصه کلی دوتایی حس وحال رد و بدل کردیم . و التماس دعا و ماچ و بوسه و خداحافظی ...
توی مکه کمتر همدیگرو دیدیم تا روزای آخر که ، معمولا هم دشداشه تنش بود ؛ تازه روز آخر فهمیدم که ایشون روحانی هستن (از اون خوش تیپ ها تازه) ،
با یه لباس تمیز و مرتب و عبا و عمامه ، روز آخر دیگه موقع خداحافظی بود و کمتر بودیم باهم ، دیگه زودی خداحافظی کردن و رفتن .
اما برام جالب بود که زیاد در قید لباس نبود و روز آخر هم برای سخنرانی توی جشن میلادی در هتل ، لباس تنش کرده بود . خیلی خاکی و باحال بود .
خلاصه ما هم برگشتیم و چند ماهی از اون ماجرا گذشت ...
چند وقت بعد که به همراه خانواده برای یکی از اعیاد مشرف شده بودیم شهر قم . یهو توی حرم چشممون به هم افتاد ،
بی اختیار پریدیم بغل هم و کلی ما رو تحویل گرفت و تبریک عید و روبوسی و اینا ...
بعدش گفت اینجا خیلی حواست باشه ، خانوم عیدی میدنا ... خلاصه جا نمونی !
بعد سریع خداحافطی کرد و رفت .
حس خوبی داشتم ، کلی خاطره برام تازه شده بود و مخصوصا خاطره اون روز اول ...
نمی دونم الان کجاست اما امیدوارم همیشه سلامت باشه و هرساله مشرف بشه به بهشتی که آرزوشو داره .
هنوزم هر وقت بلند سلام می کنم یادش میفتم ...
.
به نام حضرت دوست که یاد او نیکوست
سلام من تازه عضو سایتتون شدم
و خشحالم که بتونم یکی از خاطراتمو تعریف کنم /
البته چون زیاد با ویرایش رنگبندی آشنا نیستم دیگه باید ببخشید
8******
*
{ نامه ای تا ابد شیرین }
دوم دبیرستان بودم ... وضعم توی درسا بگی نگی همش بالا پایین داشت . اواخر ترم نمره هام خراب تر شده بود و دیگه امتحانات پایا نی رو خیلی بد دادم .
معدلم حسابی خراب شد و روحیه ام خراب تر .
یه کلاسی می رفتیم که حالت مشاوره و اینا داشت و یه کتاب بهم معرفی کردند تا بخونم . از همین کتابای روانشناسی و ...
مدتی اونو می خوندم و خیلی تاثیرات مثبتی روم داشت و روحیه ام بهتر شده بود . بعدش رفتم سراغ چندتا کتاب دیگه و همینطور غرق این مسائل شده بودم ؛
دیگه به یه نوعی معتاد اینجور کتابا ، اصلا اگر نمی خوندم نمی شد پیش برم . بد نبودا ولی خوب یه جوری بود ، یعنی کمک می کرد اما تا مقصد همیشه نمی رسوند .
سال سوم رو هم یه جوری گذروندم تا پیش دانشگاهی و دیگه اینقده فشار کنکور بالا بود که یه کتابخونه هم رو سرم می ریختم فایده نداشت . دنبال یه چیز بهتری می گشتم ...
یه بار دیدم توی تلویزیون یه آقایی داره صحبتی می کنه . ناخوداگاه نشستم و گوش دادم . شرح یکی از نامه های نهج البلاغه بود . خیلی زیبا هم توضیح می داد . حسابی محو شدم .
دیگه طاقت نیاوردم همون وسط حرفاش یا اخراش بود که دیگه پاشدم رفتم یه نهج البلاغه پیدا کردم و این نامه رو باز کردم .
نامه سی و یکم : از طرف امیر المومنین (ع) خطاب به امام حسن (ع) . بی نظیررررررررر بود .
هر چی بگم کم گفتم . بالاخره گم شدمو پیدا کرده بودم . چنان غرق شدم که نفهمیدم اون ده یازده صفحه رو چجوری خوندم . دوباره سه باره .....
انگار به سرچشمه حیات رسیده بودم . اصلا یه پنجره دیگه به زندگیم باز شده بود با یه نگاه دیگه می شد زندگی رو دید و حیات رو چشید . پرواز کردم .
اصلا دیگه همه چی رو گذاشتم کنار . فقط همینو می خوندم ... هیچی دیگه نمی خوندم ، تمام تمرکزم روی عبارات بی نظیر این نامه بود که تمام نیازهای یک جوان رو
با نگاهی نو بیان می کرد و راه های رسیدن و برآوردن این نیازها رو بر می شمرد . یک نسخه کامل و جامع برای موفقیت و کامیابی ، چه اخروی و چه دنیوی !
تا خودتون نخونید متوجه نمیشید من چی میگم .
خلاصه بعد از مدتی دیگه نه تنها مشکل درسی و روحی و اینا نداشتم ، بلکه به دنیایی پا گذاشته بودم که هدفمند بود و راهی رو طی کردم که براش مقصدی تعیین شده بود .
نگاهم به زندگی عوض شده بود و این نامه پنجره ای شده بود به آسمانی بی انتها .
هنوز هم هر موقع احساس تنهایی و نیاز به یک راهنما می کنم می خونمش و توی این چندین سال تنها چیزی که همیشه روی میزم بوده متن این نامه بود .
سلام من تازه عضو سایتتون شدم
و خشحالم که بتونم یکی از خاطراتمو تعریف کنم /
البته چون زیاد با ویرایش رنگبندی آشنا نیستم دیگه باید ببخشید
8******
*
{ نامه ای تا ابد شیرین }
دوم دبیرستان بودم ... وضعم توی درسا بگی نگی همش بالا پایین داشت . اواخر ترم نمره هام خراب تر شده بود و دیگه امتحانات پایا نی رو خیلی بد دادم .
معدلم حسابی خراب شد و روحیه ام خراب تر .
یه کلاسی می رفتیم که حالت مشاوره و اینا داشت و یه کتاب بهم معرفی کردند تا بخونم . از همین کتابای روانشناسی و ...
مدتی اونو می خوندم و خیلی تاثیرات مثبتی روم داشت و روحیه ام بهتر شده بود . بعدش رفتم سراغ چندتا کتاب دیگه و همینطور غرق این مسائل شده بودم ؛
دیگه به یه نوعی معتاد اینجور کتابا ، اصلا اگر نمی خوندم نمی شد پیش برم . بد نبودا ولی خوب یه جوری بود ، یعنی کمک می کرد اما تا مقصد همیشه نمی رسوند .
سال سوم رو هم یه جوری گذروندم تا پیش دانشگاهی و دیگه اینقده فشار کنکور بالا بود که یه کتابخونه هم رو سرم می ریختم فایده نداشت . دنبال یه چیز بهتری می گشتم ...
یه بار دیدم توی تلویزیون یه آقایی داره صحبتی می کنه . ناخوداگاه نشستم و گوش دادم . شرح یکی از نامه های نهج البلاغه بود . خیلی زیبا هم توضیح می داد . حسابی محو شدم .
دیگه طاقت نیاوردم همون وسط حرفاش یا اخراش بود که دیگه پاشدم رفتم یه نهج البلاغه پیدا کردم و این نامه رو باز کردم .
نامه سی و یکم : از طرف امیر المومنین (ع) خطاب به امام حسن (ع) . بی نظیررررررررر بود .
هر چی بگم کم گفتم . بالاخره گم شدمو پیدا کرده بودم . چنان غرق شدم که نفهمیدم اون ده یازده صفحه رو چجوری خوندم . دوباره سه باره .....
انگار به سرچشمه حیات رسیده بودم . اصلا یه پنجره دیگه به زندگیم باز شده بود با یه نگاه دیگه می شد زندگی رو دید و حیات رو چشید . پرواز کردم .
اصلا دیگه همه چی رو گذاشتم کنار . فقط همینو می خوندم ... هیچی دیگه نمی خوندم ، تمام تمرکزم روی عبارات بی نظیر این نامه بود که تمام نیازهای یک جوان رو
با نگاهی نو بیان می کرد و راه های رسیدن و برآوردن این نیازها رو بر می شمرد . یک نسخه کامل و جامع برای موفقیت و کامیابی ، چه اخروی و چه دنیوی !
تا خودتون نخونید متوجه نمیشید من چی میگم .
خلاصه بعد از مدتی دیگه نه تنها مشکل درسی و روحی و اینا نداشتم ، بلکه به دنیایی پا گذاشته بودم که هدفمند بود و راهی رو طی کردم که براش مقصدی تعیین شده بود .
نگاهم به زندگی عوض شده بود و این نامه پنجره ای شده بود به آسمانی بی انتها .
هنوز هم هر موقع احساس تنهایی و نیاز به یک راهنما می کنم می خونمش و توی این چندین سال تنها چیزی که همیشه روی میزم بوده متن این نامه بود .
-
- پست: 2244
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵, ۱۱:۵۲ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 10691 بار
- سپاسهای دریافتی: 5476 بار
- تماس:
-
- پست: 2503
- تاریخ عضویت: جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶, ۳:۰۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 7581 بار
- سپاسهای دریافتی: 6236 بار
- تماس:
بسم الله الرحمن الرحیم *** وسمه کش ابروی یار قدیم
نارنگی
سلام به تک تک اعضای خانواده اعتقادات
نمیدونم شما چه روزی به سن تکلیف رسیدید ولی من یه روز خیلی خیلی خوب به سن تکلیف رسیدم
من سه روز مونده به ماه رمضون بدنیا اومدم یعنی شب .
شب بیست و هشتم ماه شعبان به دنیا اومدم به نظر خودم خیلی خوبه چون نزدیک ماه رمضون هستش
و ادما معمولا توی ماه رمضون یه حال و هوای دیگه ای پیدا میکنن .
به قول معروف روحانی میشن. (نور بالا میزنن)
یکی از روزهای ماه رمضون اول بود که روزه بودم نزدیک اذان شد مادرم بهم گفت برو از بابات نون رو بگیر بیار، با خودت خرما هم بیار ،تموم شده !!!
پدر من مغازه دار هستش و انواع و اقسام خوراکی های خوشمزه رو که بگی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد میتونی توش پیدا کنی.
نون و خرما رو گرفتم که یه دفعه!!!!!
یه نارنگی خوشگل و خوشمزه چشمک عجیبی زد بهم نارنجی نارنجی بود برقی میزد که دلت آب میفتاد !!!
نارنگی رو برداشتم از پله ها میومدم بالا و پوست میکندم تا اینکه گذاشتمش توی دهنم !!!
صدای دینگ دینگ معروف اذان از مناره های مسجد میومد هنوز اذان نداده بود چند ثانیه ای مونده بود به وقت شرعی.
وای خدای من!!!
مادرم مرا دید!!!
او که خیلی به مسائل عبادی و تکلیف شرعی من اهمیت میداد تا اینکه دید نارنگی در دهان من هستش زد توسر خودش و شروع کرد به گریه و زاری و
آه کشیدن ... خدا خدا میکرد که چرا (گل) دختر مومنش شده بنده شیطان نفس من که از این کاراش نمیفهمیدم میگفتم مگه چی شده
دیگه تکرار نمیکنم .
از ترس مامانم گریه میکردم
مامان بنده خدای من اون روز افطار نکرد کلی غصه میخورد میگفت خدایا من چی کار کردم که دخترم این کارو کرده خدایا من چه خاکی بر سرم بریزم چی کار کنم
که آتیش جهنم رو برا خودش خریده .(اینایی که میگم درست عین جمله های مادرم هست که هنوزم توی گوشم صداش می پیچه).
خلاصش رو بگم اون شب خونه ما غوغا بودش.
چند شبی گذشت دوباره بازهمون لحظه ها بود که من دست زدم به سفره افطارو روزم رو افطار کردم زودتر از موقع شرعی .
مادرم باز کارهای قبلی رو تکرار کرد اینبار بدتر از قبل بود هیچ وقت فکر نمیکنم مادری مثل مادر من دلسوز بتونید پیدا کنید که اینقدر دلسوز باشه اوانگار میدید
من در آتش جهنم میسوزم اون طوری دلسوزی میکرد .
چند سالی گذشت توی این سالها رفته بودم تو نخ این دوتا روزه که خورده بودم باید به جای هر کدومشون 61 روز میگرفتم خب دوتا رو که همون سال گرفتم،
ولی دو تا 60 روز مونده بود که باید میگرفتمشون سال دوم دبیرستان بودم که تصمیم خودم رو گرفتم روزه هام رو بگیرم چون به جز این دوتا 60 روز ،
من دیگه روزه قضایی نداشتم از اول رجب شروع کردم به روزه گرفتن ،دیگه روزه گرفتن شده بود یکی از کاراهای روزمره و عادت من شده بود که معمولا از
اول رجب روزه میگرفتم تا تاسوعای حسینی بعد از اون هم همه اعیاد و میلادها و روزهایی که سفارش شده بود رو روزه میگرفتم .
طوری شده بودم که میخواستم دائم الصم بشم.(همیشه روزه باشم) حتی اگه یه روز هم نمیخوام روزه بگیرم فکر میکنم روزه ماه رمضون رو خوردم دلم نمیاد
چیزی بخورم بیشتر روز رو گرسنه میمونم .
روزه گرفتن برای من فقط گرسنگی و تشنگی نبود اینبار نفسم هم روزه بود .
خوردن اون دو روز روزه شاید به ظاهر گناه بزرگی داشت ولی خب به نظر خودم چون اگه اون دو روز روزه رو نخورده بودم انگیزه ای نداشتم که روزه بگیرم اونم
به طور مداوم .
امیدوارم همه این روزه هایی که میگیرم مورد قبول درگاه احدیت قرار بگیره.
چند روز پیش همین دی ماه 86 رفته بودم کتابخونه درس بخونم که یکی از دوستان دوران دبیرستان رو دیدم بهم گفت :
تو این همه روزه میگرفتی و میگیری و دعا و تعقیبات و مستحبات داری چیزی هم گرفتی؟ به چیزی هم رسیدی؟
میدونی من بهش چی گفتم؟
بهش گفتم خیلی بیشتر از اونی گرفتم که انجام دادم .
خدا در سخت ترین وسوسه های شیطان بهم کمک کرده .
امام زمان در اوج وسوسه شیطان اومده کمکم خودم هم اینو احساس کردم .
به قول معروف
پله پله تا ملاقات با خدا
شاید این روزه ها و مراقبه ها پله های رفتن به سوی دیدار محبوب باشه.
انشاءالله که باشه
کلام آخرم هم اینه که :
مراقبه مهمترین شرط برای رسیدن به محبوب هست.
آخرین ويرايش توسط 1 on مائده آسمانی, ويرايش شده در 0.
-
- پست: 1
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶, ۱۲:۴۴ ق.ظ
- سپاسهای دریافتی: 1 بار
-
- پست: 132
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1 بار
- سپاسهای دریافتی: 133 بار
به نام خداوند بخشنده و مهربان
خاطره ی اوّّلین نمازی که من خوانده ام *
اولین نمازی که بنده خواندهام، در 3سالگی بود که ما آن موقع در تهران زندگی می کردیم.
تهران، شهر بزرگی است و هوای آن جا هم آلوده است. زندگی در تهران بسیار مشکل است.
من اولین نمازم را همراه با پدرم خواندهام. اتّفاقاً وسط نمازمان برق رفت!
و من بعد از اتمام نماز، به مادرم گفتم: مادر این یک خاطرهی جالب برای من شد!
بعد برای نماز دوّم هم برق نیامد. من بعد از تمام شدن نماز، با خودم گفتم:
تا حالا هر وقت پدرم نماز میخواند، برق خا نه نرفته بود؛ همین امروز که من آمدم نماز بخوانم، این طوری شد!
انگار جادوگری شده! این خاطرهی زیبا از 3سالگیام تا به حال در ذهنم مانده است.
سید عبدالعلی جعفری،8 ساله، کلاس سوم
* این خاطره ی پسر من است که بدون هیچ کمکی نوشته و البته فایل ووردش بسیار بهتر از این جاست، چون تمام کارهای آن را هم بدون کمک و نظر
ما انجام داده است.
خاطره ی اوّّلین نمازی که من خوانده ام *
اولین نمازی که بنده خواندهام، در 3سالگی بود که ما آن موقع در تهران زندگی می کردیم.
تهران، شهر بزرگی است و هوای آن جا هم آلوده است. زندگی در تهران بسیار مشکل است.
من اولین نمازم را همراه با پدرم خواندهام. اتّفاقاً وسط نمازمان برق رفت!
و من بعد از اتمام نماز، به مادرم گفتم: مادر این یک خاطرهی جالب برای من شد!
بعد برای نماز دوّم هم برق نیامد. من بعد از تمام شدن نماز، با خودم گفتم:
تا حالا هر وقت پدرم نماز میخواند، برق خا نه نرفته بود؛ همین امروز که من آمدم نماز بخوانم، این طوری شد!
انگار جادوگری شده! این خاطرهی زیبا از 3سالگیام تا به حال در ذهنم مانده است.
سید عبدالعلی جعفری،8 ساله، کلاس سوم
* این خاطره ی پسر من است که بدون هیچ کمکی نوشته و البته فایل ووردش بسیار بهتر از این جاست، چون تمام کارهای آن را هم بدون کمک و نظر
ما انجام داده است.
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
-
- پست: 132
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۸۶, ۵:۴۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1 بار
- سپاسهای دریافتی: 133 بار
بسم الله الرحمن الرحیم
خـانـهی پـدری؛ عرض ارادتی به ساحت مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام.
دیوارهای بلند و سادهی خانهات که گلی مینمود، چهقدر آشنا به نظر میآمد؛ وارد شدم. حال عجیبی بود. نمیدانم چهگونه حیاط و راهروها را گذراندم. وقتی به خود آمدم، که زیر قبّهی
مبارکت بودم. به خود میبالیدم! نه، به مولای خود میبالیدم، به خدای خود. فخر میفروختم که مرا بندهی تو کردهاند. فرصتی تکرار نشدنیست، مبادا از دستم برود. تربت پاک فرزندت را
از کیفی که نام زیبایت بر آن نقش بسته بود در آوردم تا سجدهگاه شکر و سپاس فراوانم گردد.
چهقدر نماز در جوار تو شیرین است؛ چه بود آن رکعاتی که خواندم؟! ترانهی عشق تو بود یا زمزمهی بندگیِ حقیری که میدید در برابر تو هیچ است؟ اگر «تو» بندهی اویی، من چیستم و اگر
او خدای «تو»ست، او را با من چه نسبت؟! چهقدر شیرینی! باز بودن آغوشت را به خوبی احساس میکردم؛ گرمای محبّت وصفناپذیر و پدرانهات را با تمام ذرّاتم میچشیدم. کیست که
مرا از تو جدا کند؟! خدایا چه میشد اگر مرا برای همیشه در کوی آشنا و سراسر مِهرش جا میگذاشتند؟ نمیدانم این احساس بزرگی انکار ناپذیرت را چه کنم. اگر چه خود را از درک این
همه عظمت حیدری کاملاً عاجز میبینم، اما یافتنش بسیار شیرین و لذّت بخش است.
عجب فخری داشت لحظهی کندن و بلند کردنِ در خیبر! چه بود آن کلام ناگفتهی پیامبر که آب وضوی تو را شِفا و خاک زیرقدمهایت را مایهی تبرّک میساخت؟ کدام را بنگرم؟ آغوش باز و
دامن گرم یتیمپذیرت؛ دستان مهربان و نوازشگرت؛ پشتِ زخمیشده از تحمّل بار انفاقت؛ و یا چرخش ذوالفقارت را که هر ضربهاش جز با جان برنمیخیزد؛ و حملات حیدریات را که جبرئیل
و میکائیل و اسرافیل آفرینگوی آنند؛ و قامت استوارت را که در گاهِ بتشکنی، بر شانهی پیامبر نهادی؟
به راستی تو را چه باید خواند؟ نفسِ پیامبر، فاتح خیبر، حامل اللّواء، بعلالزّهراء، ابوالسّبطین، حیدر، ساقی کوثر، اسدالله، عینالله، یدالله ...؟
[External Link Removed for Guests]
نمیدانم؛ با خود مرور میکنم تو کیستی؟
_ تنها نوزادی که در کعبه چشم میگشاید و آیات سورهی مؤمنون را پیش از نزول برای عزیزترینش هَدیّه میآورد.
_ طفلی که گهوارهاش به دستور پیامبر، نزدیک خوابگاه ایشان قرار میگیرد - به راستی در آن شبها که هنوز چندی بیش از تولّدت نمیگذشت، رسول خدا کدامین راز را با تو نجوا مینمود؟
_کودکی که لقمههایش را نخست محمّد صلّیاللهعلیهوآله در دهان خود، نرم میکند - و فقط خدا میداند با هر کدام چند چشمهی حکمت در قلب تو میگشاید؟!
_ نوجوانی که در همه جا با پیامبر است؛ رفت آمد ملائکه را حس میکند؛ جبرئیل را با تمام عظمتش میبیند و هر چه به گوش رسول خدا میرسد، او هم میشنود. به راستی پدرت،
ابوطالب علیهالسّلام چه ایثارگری بود که در زندانِ شِعب، عزیزی را که «سی» سال منتظر آمدنش بود، هر شب از ترس جان پیامبر، به جای او میخوابانید؟ نمیدانم اگر تو نبودی چه کسی
لیاقت آن را داشت که در ليلةالمبیت در خوابگاهِ مورد تهدید پیامبر جای گیرد؟ حقا که تو بهترین جانشینی!
چهقدر آتش دلم زبانه میکشد آنگاه که لحظههای خداحافظی رسول خدا را با تو در آن شب دردناک جدایی - و البتّه افتخار آمیز- مرور میکنم. بی تردید با گریههای وداع تو با پیامبر، تمام
عالم گریسته است. چه سخت است جدایی محمّد از جان شیرین و ثمرهی جانش و جدایی علی از مراد و تمام هستیاش و چه زیباست صبر چندین روزهی پیامبر بر آستانهی مدینه تا تو از
راه باز رسی.
یادآوری داستان ازدواج فخر جهان با سرور زنان، همیشه مایهی شادی دلهاست.
ضربهی خندق؛ فتح خیبر؛ رزمهای پی در پی افتخار آفرین؛ زکات هنگام رکوع؛ سه شبانه روز با اهلبیت علیهم السّلام افطار را انفاق کردن؛ ماجرای مباهله؛ «امیرالمؤمنین» خواندنت در
حضور اوّل شخص عالم امکان؛ داستان همیشه جاویدان «غدیر» که هر گوشهاش ولایت و سترگیت را فریادگر است؛ و...
چه میگویم؟ چه را میشمارم؟ آیا افتخارات تو برای من قابل شمردن است؟ آنکس را که خدای میستاید، ستایش دیگران از بزرگیش میکاهد. گویا از ولادت تو تا شهادت پیامبر، روزی
- و یا حتّا لحظهای- نبوده است که در آن «رسول خدا» بر تو نبالد و به تحسین در تو ننگرد.
تو این همه را چهگونه در خود جمع کردهای؟ هر چه بیشتر مینگرم، دستنیافتنیترت مییابم. ولی باز هم با تمام وجود حسّت میکنم. دورِ نزدیکی؛ و اینجا که بهسان خانهی پدری
دلچسب و دوستداشتنیست، تجلّی قرب توست.
افسوس که باید برگردم، وِداعم موقّتیست چرا که امیدوارم پروردگار، مرا در بُهت این نخستین زیارت باقی نگذارد. آرام آرام قدم به عقب برمیدارم مبادا که رویم از قبلهی تو برگردد، مبادا
که حُرمت سنگین و دیرینت بشکند، مبادا فرشتگان ثناگوی حرم شریفت، بیمعرفتم بخوانند. صحن مبارکت را ترک میکنم. عجب سُرور و خوشحالیای بر دلم نشسته است؛ چهقدر خود
را شاد مییابم. بندهی تو بودن لذّتبخش است، طعم مولاییت را چشیدن، حلاوت دیرینهای دارد، امّا اکنون حالم توجیهپذیر نیست؛ دلیلش را هم نمییابم. همسفری نکتهبین، سخن شیخ
را در مفاتیحالجنان یادآور میشود که دیدن « قبّهی منوّره»ی حضرت، شیعیان را فرحبخش است و من که با خود میپندارم نعمت ولایت علوی تو، لحظه لحظه سجدهی شکر میطلبد، با
خویش زمزمه میکنم که:
« از تو در شگفت هم نمیتوانم بود که دیدن بزرگیت را، چشم کوچک من بسنده نیست »
خـانـهی پـدری؛ عرض ارادتی به ساحت مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام.
دیوارهای بلند و سادهی خانهات که گلی مینمود، چهقدر آشنا به نظر میآمد؛ وارد شدم. حال عجیبی بود. نمیدانم چهگونه حیاط و راهروها را گذراندم. وقتی به خود آمدم، که زیر قبّهی
مبارکت بودم. به خود میبالیدم! نه، به مولای خود میبالیدم، به خدای خود. فخر میفروختم که مرا بندهی تو کردهاند. فرصتی تکرار نشدنیست، مبادا از دستم برود. تربت پاک فرزندت را
از کیفی که نام زیبایت بر آن نقش بسته بود در آوردم تا سجدهگاه شکر و سپاس فراوانم گردد.
چهقدر نماز در جوار تو شیرین است؛ چه بود آن رکعاتی که خواندم؟! ترانهی عشق تو بود یا زمزمهی بندگیِ حقیری که میدید در برابر تو هیچ است؟ اگر «تو» بندهی اویی، من چیستم و اگر
او خدای «تو»ست، او را با من چه نسبت؟! چهقدر شیرینی! باز بودن آغوشت را به خوبی احساس میکردم؛ گرمای محبّت وصفناپذیر و پدرانهات را با تمام ذرّاتم میچشیدم. کیست که
مرا از تو جدا کند؟! خدایا چه میشد اگر مرا برای همیشه در کوی آشنا و سراسر مِهرش جا میگذاشتند؟ نمیدانم این احساس بزرگی انکار ناپذیرت را چه کنم. اگر چه خود را از درک این
همه عظمت حیدری کاملاً عاجز میبینم، اما یافتنش بسیار شیرین و لذّت بخش است.
عجب فخری داشت لحظهی کندن و بلند کردنِ در خیبر! چه بود آن کلام ناگفتهی پیامبر که آب وضوی تو را شِفا و خاک زیرقدمهایت را مایهی تبرّک میساخت؟ کدام را بنگرم؟ آغوش باز و
دامن گرم یتیمپذیرت؛ دستان مهربان و نوازشگرت؛ پشتِ زخمیشده از تحمّل بار انفاقت؛ و یا چرخش ذوالفقارت را که هر ضربهاش جز با جان برنمیخیزد؛ و حملات حیدریات را که جبرئیل
و میکائیل و اسرافیل آفرینگوی آنند؛ و قامت استوارت را که در گاهِ بتشکنی، بر شانهی پیامبر نهادی؟
به راستی تو را چه باید خواند؟ نفسِ پیامبر، فاتح خیبر، حامل اللّواء، بعلالزّهراء، ابوالسّبطین، حیدر، ساقی کوثر، اسدالله، عینالله، یدالله ...؟
[External Link Removed for Guests]
نمیدانم؛ با خود مرور میکنم تو کیستی؟
_ تنها نوزادی که در کعبه چشم میگشاید و آیات سورهی مؤمنون را پیش از نزول برای عزیزترینش هَدیّه میآورد.
_ طفلی که گهوارهاش به دستور پیامبر، نزدیک خوابگاه ایشان قرار میگیرد - به راستی در آن شبها که هنوز چندی بیش از تولّدت نمیگذشت، رسول خدا کدامین راز را با تو نجوا مینمود؟
_کودکی که لقمههایش را نخست محمّد صلّیاللهعلیهوآله در دهان خود، نرم میکند - و فقط خدا میداند با هر کدام چند چشمهی حکمت در قلب تو میگشاید؟!
_ نوجوانی که در همه جا با پیامبر است؛ رفت آمد ملائکه را حس میکند؛ جبرئیل را با تمام عظمتش میبیند و هر چه به گوش رسول خدا میرسد، او هم میشنود. به راستی پدرت،
ابوطالب علیهالسّلام چه ایثارگری بود که در زندانِ شِعب، عزیزی را که «سی» سال منتظر آمدنش بود، هر شب از ترس جان پیامبر، به جای او میخوابانید؟ نمیدانم اگر تو نبودی چه کسی
لیاقت آن را داشت که در ليلةالمبیت در خوابگاهِ مورد تهدید پیامبر جای گیرد؟ حقا که تو بهترین جانشینی!
چهقدر آتش دلم زبانه میکشد آنگاه که لحظههای خداحافظی رسول خدا را با تو در آن شب دردناک جدایی - و البتّه افتخار آمیز- مرور میکنم. بی تردید با گریههای وداع تو با پیامبر، تمام
عالم گریسته است. چه سخت است جدایی محمّد از جان شیرین و ثمرهی جانش و جدایی علی از مراد و تمام هستیاش و چه زیباست صبر چندین روزهی پیامبر بر آستانهی مدینه تا تو از
راه باز رسی.
یادآوری داستان ازدواج فخر جهان با سرور زنان، همیشه مایهی شادی دلهاست.
ضربهی خندق؛ فتح خیبر؛ رزمهای پی در پی افتخار آفرین؛ زکات هنگام رکوع؛ سه شبانه روز با اهلبیت علیهم السّلام افطار را انفاق کردن؛ ماجرای مباهله؛ «امیرالمؤمنین» خواندنت در
حضور اوّل شخص عالم امکان؛ داستان همیشه جاویدان «غدیر» که هر گوشهاش ولایت و سترگیت را فریادگر است؛ و...
چه میگویم؟ چه را میشمارم؟ آیا افتخارات تو برای من قابل شمردن است؟ آنکس را که خدای میستاید، ستایش دیگران از بزرگیش میکاهد. گویا از ولادت تو تا شهادت پیامبر، روزی
- و یا حتّا لحظهای- نبوده است که در آن «رسول خدا» بر تو نبالد و به تحسین در تو ننگرد.
تو این همه را چهگونه در خود جمع کردهای؟ هر چه بیشتر مینگرم، دستنیافتنیترت مییابم. ولی باز هم با تمام وجود حسّت میکنم. دورِ نزدیکی؛ و اینجا که بهسان خانهی پدری
دلچسب و دوستداشتنیست، تجلّی قرب توست.
افسوس که باید برگردم، وِداعم موقّتیست چرا که امیدوارم پروردگار، مرا در بُهت این نخستین زیارت باقی نگذارد. آرام آرام قدم به عقب برمیدارم مبادا که رویم از قبلهی تو برگردد، مبادا
که حُرمت سنگین و دیرینت بشکند، مبادا فرشتگان ثناگوی حرم شریفت، بیمعرفتم بخوانند. صحن مبارکت را ترک میکنم. عجب سُرور و خوشحالیای بر دلم نشسته است؛ چهقدر خود
را شاد مییابم. بندهی تو بودن لذّتبخش است، طعم مولاییت را چشیدن، حلاوت دیرینهای دارد، امّا اکنون حالم توجیهپذیر نیست؛ دلیلش را هم نمییابم. همسفری نکتهبین، سخن شیخ
را در مفاتیحالجنان یادآور میشود که دیدن « قبّهی منوّره»ی حضرت، شیعیان را فرحبخش است و من که با خود میپندارم نعمت ولایت علوی تو، لحظه لحظه سجدهی شکر میطلبد، با
خویش زمزمه میکنم که:
« از تو در شگفت هم نمیتوانم بود که دیدن بزرگیت را، چشم کوچک من بسنده نیست »
اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج
-
- پست: 19
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶, ۶:۱۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 11 بار
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام.حميدرضا هستم سال سوم دبيرستان و مي خوام خاطره يه سفرو براتون تعريف كنم.خاطره بازديد از مناطق جنگي(اين سفر مربوط به سال پيشه).
شايد كسايي كه تاحالا اون جا نرفتن احساس خاصي نسبت بهش نداشته باشن.به هرحال بايد رفت و ازنزديك ديد.
من عضو بسيج هستم.ممكنه بعضي هاتا اسم بسيج مياد احساس بدي بهشون دست بده.اما پايگاهي كه من عضوش هستم خيلي فرق مي كنه.هم بچه ها وهم مسئولانش و هم برنامه هاش كه خيلي به بحث نظامي توجه نمي شه و بيش تر برنامه هاي معنوي مد نظره.آدمايي مثل مسئولاي ماشايد كم تر توي جامعه پيدابشن.من كه خودم خيلي كم ديدم.بچه ها و مسئولا خيلي با هم صميمي اندو...
اينا رو گفتم كه بدونين با چه كسايي به جنوب رفتيم.
وقتي برنامه اين اردو مطرح شد،نمي دونم براي چي ثبت نام كردم.شايدتا قبل ازاين سفر شهدا برام مثل بقيه بودن،به هر حال عظمت اونا رودرك نمي كردم(الان هم خيلي درك نمي كنم).
ازهمون اول انگار وارد دنياي جديدي شده بوديم.رفتار بچه ها تغييير كرده بود.روحيه ايثارگري به صورت كاملا واضحي در اونا ديده مي شد و با گذشته خيلي فرق كرده بودن.انگار شبيه شهدا شده بودن.حال و هواي خيلي عجيبي داشت.فكر نمي كنم تاحالا به اندازه زماني كه اون جا بوديم گريه كرده باشم(درمورد بقيه هم همين فكرو مي كنم).بعد از يه مدت(فكر كنم يه روز)تقريبا يادم رفته بود كه خانواده اي در تهران دارم با اين كه به اون ها وابستگي زيادي دارم.
دوكوهه...طلائيه...وجاهاي ديگه هركدوم حال و هواي خاص خودشو داشت.به خصوص طلائيه،محل شهادت حاج ابراهيم همت خيلي غريب بود.وقتي به اون جا رسيديم از اتوبوس پياده شديم.بعد از كمي راهپيمايي به يه درگاه محراب مانند رسيديم(البته راه ورودي به جايي نبود بلكه براي زيبايي در مسير گذاشته بود و بايد ازش عبور مي كرديم).روي اون نوشته شده بود:
فَاخْلِعْ نَعْلَيْكَ اِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوي...
پا برهنه مي رفتيم و همراه يكي از مسئولا-كه تاثيرصداش بيش تر به خاطر سوز درونشه تا حنجرش-تكرار مي كرديم:
نسيمي جانفزا مي آيد...نسيمي جانفزا مي آيد...بوي كرب و بلا مي آيد...بوي كرب و بلا مي آيد...
واقعا فضاي اونجا آدمو ياد صحنه كربلا تو عصر عاشورا مي انداخت.بيابون خشك و خالي،هواي گرم و...
نزديكاي غروب بود و همين موضوع غربت خاصي رو به وجود مي آورد.
بالاخره به مكان مورد نظر رسيديم و روي خاك با همون لباساي خاكي بسيجي نشستيم.يه روحاني درباره شهدا برامون صحبت كرد و صحبتشو به واقعه عاشورا و امام حسين عليه السلام رسوند.همه(البته اون طور كه من فكر مي كنم)زار زار گريه مي كردن تا اذان مغرب رو گفتن و براي نماز رفتيم.
هنوزم با به ياد آوردن طلائيه اشك تو چشمام جمع مي شه.
توصيه من همه اينه كه براي يه بارم كه شده براي بازديد مناطق جنگي برن.
با آرزوي قبولي طاعات و عبادات و خصوصا عزاداري ها.
دعا هم فراموش نشه(لطفا از اين جمله سريع عبور نكنيد و واقعا دعا كنيد،خصوصا توي عزاداري ها)
سلام.حميدرضا هستم سال سوم دبيرستان و مي خوام خاطره يه سفرو براتون تعريف كنم.خاطره بازديد از مناطق جنگي(اين سفر مربوط به سال پيشه).
شايد كسايي كه تاحالا اون جا نرفتن احساس خاصي نسبت بهش نداشته باشن.به هرحال بايد رفت و ازنزديك ديد.
من عضو بسيج هستم.ممكنه بعضي هاتا اسم بسيج مياد احساس بدي بهشون دست بده.اما پايگاهي كه من عضوش هستم خيلي فرق مي كنه.هم بچه ها وهم مسئولانش و هم برنامه هاش كه خيلي به بحث نظامي توجه نمي شه و بيش تر برنامه هاي معنوي مد نظره.آدمايي مثل مسئولاي ماشايد كم تر توي جامعه پيدابشن.من كه خودم خيلي كم ديدم.بچه ها و مسئولا خيلي با هم صميمي اندو...
اينا رو گفتم كه بدونين با چه كسايي به جنوب رفتيم.
وقتي برنامه اين اردو مطرح شد،نمي دونم براي چي ثبت نام كردم.شايدتا قبل ازاين سفر شهدا برام مثل بقيه بودن،به هر حال عظمت اونا رودرك نمي كردم(الان هم خيلي درك نمي كنم).
ازهمون اول انگار وارد دنياي جديدي شده بوديم.رفتار بچه ها تغييير كرده بود.روحيه ايثارگري به صورت كاملا واضحي در اونا ديده مي شد و با گذشته خيلي فرق كرده بودن.انگار شبيه شهدا شده بودن.حال و هواي خيلي عجيبي داشت.فكر نمي كنم تاحالا به اندازه زماني كه اون جا بوديم گريه كرده باشم(درمورد بقيه هم همين فكرو مي كنم).بعد از يه مدت(فكر كنم يه روز)تقريبا يادم رفته بود كه خانواده اي در تهران دارم با اين كه به اون ها وابستگي زيادي دارم.
دوكوهه...طلائيه...وجاهاي ديگه هركدوم حال و هواي خاص خودشو داشت.به خصوص طلائيه،محل شهادت حاج ابراهيم همت خيلي غريب بود.وقتي به اون جا رسيديم از اتوبوس پياده شديم.بعد از كمي راهپيمايي به يه درگاه محراب مانند رسيديم(البته راه ورودي به جايي نبود بلكه براي زيبايي در مسير گذاشته بود و بايد ازش عبور مي كرديم).روي اون نوشته شده بود:
فَاخْلِعْ نَعْلَيْكَ اِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوي...
پا برهنه مي رفتيم و همراه يكي از مسئولا-كه تاثيرصداش بيش تر به خاطر سوز درونشه تا حنجرش-تكرار مي كرديم:
نسيمي جانفزا مي آيد...نسيمي جانفزا مي آيد...بوي كرب و بلا مي آيد...بوي كرب و بلا مي آيد...
واقعا فضاي اونجا آدمو ياد صحنه كربلا تو عصر عاشورا مي انداخت.بيابون خشك و خالي،هواي گرم و...
نزديكاي غروب بود و همين موضوع غربت خاصي رو به وجود مي آورد.
بالاخره به مكان مورد نظر رسيديم و روي خاك با همون لباساي خاكي بسيجي نشستيم.يه روحاني درباره شهدا برامون صحبت كرد و صحبتشو به واقعه عاشورا و امام حسين عليه السلام رسوند.همه(البته اون طور كه من فكر مي كنم)زار زار گريه مي كردن تا اذان مغرب رو گفتن و براي نماز رفتيم.
هنوزم با به ياد آوردن طلائيه اشك تو چشمام جمع مي شه.
توصيه من همه اينه كه براي يه بارم كه شده براي بازديد مناطق جنگي برن.
با آرزوي قبولي طاعات و عبادات و خصوصا عزاداري ها.
دعا هم فراموش نشه(لطفا از اين جمله سريع عبور نكنيد و واقعا دعا كنيد،خصوصا توي عزاداري ها)
-
- پست: 10
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۶, ۵:۰۸ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 5 بار
- سپاسهای دریافتی: 4 بار
- تماس:
بسم الله النور
همه چیز برای رفتن آماده بود ، خیلی خوشحال بودم و در پوست خودم نمی گنجیدم .
كم كم به ساعت دوازده نزدیك می شدیم و مشتاقانه آماده و منتظر رفتن بودم كه بالاخره انتظار پایان یافت و حركت كردیم . وقتی به مسجد رسیدیم مسجد نیمه پر بود ، جایی را انتخاب كردیم و وسایل مان را همان جا گذاشتیم .
احساس خاصی داشتم . اصلا قرار نبود در اعتكاف شركت كنیم حتی ثبت نام هم نكرده بودیم . صبح روز آخر كه ديگر هيچ مسجدی ثبت نام نمی كرد ، همسایه مان كه خودش یكی از برگزار كنندگان این مراسم در يكي از مساجد بود به مادرم پیشنهاد كرد كه با هم برای اعتكاف به آن جا برویم .
من كه برایم خيلي غیر منتظره بود و عمیقا احتیاج داشتم در اين مراسم شركت كنم ، پذیرفتم . مادرم دو دل بود اما بالاخره قبول كرد .
سه روز روزه داری و نماز و دعا و چه لحظه های نابی ...
و چه انسان های بزرگی ...
احساس می كردم در كنار انسان هایی هستم كه برگزیدگان خدایند . آن ها انسان های مشهوری نبودند ، شاید حتی سواد چندانی نداشتند اما دلی داشتند مثل دریا . هنوز هم فكر كردن به بعضی از آن ها چشمانم را پر از اشك می كند ، دلم برایشان یك ذره شده .
یكی از آن ها زینت ، دختری 40 ساله بود كه كمی هم معلولیت داشت و همراه مادرش آمده بود .
روزه می گرفت اما معتكف نبود ، شب ها تا صبح كنار مادرش می ماند و صبح زود برای تهیه صبحانه و مراقبت از پدرش از مسجد خارج می شد و دوباره عصر غذای مادرش را برای او می آورد و كنار او اعمال را انجام می داد . گویا زینت وقف پدر و مادرش شده بود .
آنقدر مهربان و آرام بود كه حسرتش را می خوردم .
لبخند همیشگی اش مصنوعی نبود از اعماق وجود آرامش برمی خاست و خبر از سروری معنوی در عمق وجودش می داد . در یك عبارت مهربان و دوست داشتنی بود .
اعتكاف بهترین خاطره ی زندگیم است كه تنها یك بار توفیق آن را داشته ام .
نظیر زینت در اعتكاف بسیارند و اعتكاف فرصتی است برای آشنایی با بندگان مخلص خدا .
همه چیز برای رفتن آماده بود ، خیلی خوشحال بودم و در پوست خودم نمی گنجیدم .
كم كم به ساعت دوازده نزدیك می شدیم و مشتاقانه آماده و منتظر رفتن بودم كه بالاخره انتظار پایان یافت و حركت كردیم . وقتی به مسجد رسیدیم مسجد نیمه پر بود ، جایی را انتخاب كردیم و وسایل مان را همان جا گذاشتیم .
احساس خاصی داشتم . اصلا قرار نبود در اعتكاف شركت كنیم حتی ثبت نام هم نكرده بودیم . صبح روز آخر كه ديگر هيچ مسجدی ثبت نام نمی كرد ، همسایه مان كه خودش یكی از برگزار كنندگان این مراسم در يكي از مساجد بود به مادرم پیشنهاد كرد كه با هم برای اعتكاف به آن جا برویم .
من كه برایم خيلي غیر منتظره بود و عمیقا احتیاج داشتم در اين مراسم شركت كنم ، پذیرفتم . مادرم دو دل بود اما بالاخره قبول كرد .
سه روز روزه داری و نماز و دعا و چه لحظه های نابی ...
و چه انسان های بزرگی ...
احساس می كردم در كنار انسان هایی هستم كه برگزیدگان خدایند . آن ها انسان های مشهوری نبودند ، شاید حتی سواد چندانی نداشتند اما دلی داشتند مثل دریا . هنوز هم فكر كردن به بعضی از آن ها چشمانم را پر از اشك می كند ، دلم برایشان یك ذره شده .
یكی از آن ها زینت ، دختری 40 ساله بود كه كمی هم معلولیت داشت و همراه مادرش آمده بود .
روزه می گرفت اما معتكف نبود ، شب ها تا صبح كنار مادرش می ماند و صبح زود برای تهیه صبحانه و مراقبت از پدرش از مسجد خارج می شد و دوباره عصر غذای مادرش را برای او می آورد و كنار او اعمال را انجام می داد . گویا زینت وقف پدر و مادرش شده بود .
آنقدر مهربان و آرام بود كه حسرتش را می خوردم .
لبخند همیشگی اش مصنوعی نبود از اعماق وجود آرامش برمی خاست و خبر از سروری معنوی در عمق وجودش می داد . در یك عبارت مهربان و دوست داشتنی بود .
اعتكاف بهترین خاطره ی زندگیم است كه تنها یك بار توفیق آن را داشته ام .
نظیر زینت در اعتكاف بسیارند و اعتكاف فرصتی است برای آشنایی با بندگان مخلص خدا .