دفتر خاطرات مذهبي ::: کتيـبه :::

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Old-Moderator
Old-Moderator
پست: 1950
تاریخ عضویت: جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶, ۲:۵۷ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 2988 بار
سپاس‌های دریافتی: 5531 بار
تماس:

پست توسط محدثه »

.

[font=Times New Roman] « بسم الله الرَّحمن الرَّحیم »

« السلام علیکم یا اهل بیت النبوة و موضع الرسالة و مختلف الملائکة و مهبط الوحی و معدن الرحمة

و خزان العلم و منتهی الحلم و اصول الکرم و قادة الامم وأولیاء النعم و عناصر الابرار و دعائم

الاخیار و ساسة العباد و ارکان البلاد و ابواب الایمان و امناء الرحمن و سلالة النبیین و

صفوة المرسلین و عترة خیرة رب العالمین و رحمة الله و برکاته ... » 
 


[align=left]فراز های ابتدایی زیارت جامعه کبیره  

 تصویر 


[font=Times New Roman]« مدینه »  ؛ با شنیدن کلمه مدینه ، اولین چیزی که به ذهنتون می رسه چیه ؟

البته جواب این سوال رو مدینه رفته ها با عمق وجود حس کردند .

آری ، وقتی پا به شهر مقدس مدینة النبی می گذاری ، وقتی برای اولین بار گلدسته های مسجد و گنبد خضرای نبوی رو می بینی ،

وقتی حس می کنی که تو هم لیاقت قدم گذاری به چنین سرزمین مقدسی رو پیدا کردی که سالها به انتظار این لحظه بودی ، اشک های شوقت

خود به خود جاری می شه ، دست خودت نیست ، این اشک های اول ورود به مدینه ، اشک های شوق زیارت هستند .

 [stream]http://www.eteghadat.com/Files/user1/Smadine2.mp3[/stream] 

امّا ؛

وقتی یکی دو روز از سفرت می گذره ، چنان غربت مدینه و بقیع و مظلومیت فاطمه (س) و علی (ع) و حسنین (ع) و دیگر ائمه (ع) رو حس می کنی ،

که از آن روز به بعد فقط برای « غربت مدینه و مظلومیت اهل بیت (ع) » یه گوشه ای از حرم رسول الله (ص) یا یه گوشه ای از بین الحرمین مدینه

یا اینکه اصلا پشت دیوار های بقیع می نشینی و فقط و فقط برای این غریبی و فرج آقامون صاحب العصر و الزمان گریه می کنی .

اون موقع معانی واقعی غربت ائمه (ع) رو که تا به حال از زبانها شنیده بودی یا توی کتابها بسیار خونده بودی حس می کنی . اون موقع معنی غریبی

امام حسن (ع) یا حضرت زهرا (س) یا امیرالمؤمنین علی (ع) و... رو حس می کنی ؛

 تصویر 

اما این غربتی که تو الان داری حس می کنی و از آنجا به بعد تمام اشکهات میشه برای این مظلومیت ، باز هم شاید درک یه گوشه بسیار اندکی از آن

مظلومیت ها باشه . وقتی می بینی ائمه شیعه (ع) توی زمان امامت خودشون که مظلوم و غریب و تنها با یه عده ای از یاران کم بودند ، بیشتر از همه

دلت می سوزه که می بینی الان هم مزارهای شریف این بزرگواران در غربت و مظلومیت بقیع و مدینه مونده .


وقتی این صحنه ها رو می بینی ، دلت می خواد پشت دیوارهای همون بقیع ، های های گریه کنی ، ولی مگه بهت اجازه می دن ؟؟!! مگه اصلا می ذارن

اشک هات از چشمات جاری بشه ! دیگه چه برسه به اینکه یه مداحی هم بخواد از غربت مدینه چند خطی بخونی و ... .


زائری رو می بینی که همین طور از ترس اینکه صداش بلند نشه تا مأمور وهابی از سر جاش بلندش نکنه و بیرونش نکنه ، پشت دیوار بقیع نشسته و

یه دستمال یا یه چفیه یا خلاصه یه چیزی گرفته جلوی دهانش و برای خودش آروم آروم اشک می ریزه و گریه می کنه که مبادا اذیتش کنند و

خلوتش با ائمه (ع) رو به هم بزنند .


یا گاهی اوقات مجبور می شی این مفاتیح رو زیر چادرت یا چفیه ات قایم کنی و سه بار یا بیشتر جای نشستن یا ایستادنت رو عوض کنی تا از دست

مأمورین خلاص بشی و بتونی دعات رو بخونی ، اما دردناکتر از همه اینه که حتی بعضی اوقات بهت اجازه نشستن روبروی بقیع رو هم نمی دن ، مجبور

می شی همین طور در حال راه رفتن دعات رو بخونی ، البته نه اینکه از سر بی احترامی باشه . بعضی اوقات هم وقتی سماجتت توی موندن کنار بقیع و

خواندن دعا یا گریه کردنت رو می بینن ، به زور بلندت می کنن و اینقدر دنبالت میان تا اصلا از آن محوطه دورت کنند ، مخصوصا اگر خانم باشی که دیگه بدتر .


متاسفانه به خانم ها که اجازه زیارت قبور ائمه بقیع (ع) رو نمی دهند ، حتی بسیاری وقتها نمی ذارن خانمها از پله ها هم بالا برن و از پشت پنجره ها

زیارت کنن ؛ همه اینها بماند ، بعضی وقتها می بینی اصلا به خانم ها اجازه نشستن در محوطه بین الحرمین و پشت دیوارهای بقیع رو هم نمی دهند .

میان و به زور بلندت می کنن .


از همه بدتر اینکه داری زیر چادر یا چفیه یا نمی دونم یه طوری مخفی ، زیارتها رو میخونی ( چون وهابی ها با مفاتیح مشکل دارن ) که یک مرتبه می بینی

یه مامور وهابی مفاتیح رو از دستت می کشه و چند تا حرف نامربوط هم می زنه و اصلا تو را کافر و مشرک و... خطاب می کنه و آن مفاتیحی رو هم که

تو سالها توی جاهای مختلف باهاش خاطره داشتی و توی سفرهای مختلف مثل کربلا با خودت برده بودی ، ازت می گیره و می بره .


تا اینجا فقط بعضی درد دلها و کارهایی بود که این وهابیها ( لعنة الله علیهم اجمعین ) با زائرها به خصوص شیعیان انجام می دادند .

 تصویر 


ولی بیاید یه سری هم بریم تو حال و هوای خود مدینه . فکر می کنم تا اینجا حس کردید که با شنیدن نام مدینه ، مدینه رفته ها ، به یاد چه چیزی میفتن ؟

آره ، « غربت مدینه و غربت اهل بیت (ع) و غربت شیعه علی (ع) » ، غربتی که تمام زوّار از عمق وجود حس می کنن ، غربتی که وقتی حسّش می کنی ،

اگر تا حالا فکر می کردی درد دین داری ،اگر تا حالا فکر می کردی ائمه (ع) چقدر غریب هستند ، با دیدن این مناظر، این درد برات هزارن برابر میشه و تنها دعات میشه :

[font=Times New Roman] « اللهم عجل لولیک الفرج و اجعلنا من انصاره و اعوانه و شیعته و المستشهدین بین یدیه »  

و فقط برای ظهور آقا دعا می کنی و همه خواسته ها و دعاهای خودت یادت می ره و ....

 تصویر 


یه روز توی رستوران نشسته بودیم . مشغول ناهار خوردن بودیم . یکی از زائران که دانشجو هم بود حالش خیلی گرفته بود ، خلاصه شروع کرد به گریه کردن

و می گفت : از وقتی اومدم مدینه دلم خیلی گرفته از غربت اینجا و مظلومیت ائمه اطهار (ع) . چرا باید این جا این قدر غریب باشه ؟ و خلاصه کلی حرف زد

و همینطور اشک می ریخت . حتی می گفت اینقدر حالم این چند روزه بد بوده که چندین بار با یکی از اساتید معارف مون توی دانشگاه تماس گرفتم و

اون با حرفاش تا حدودی آرومم کرده و گرنه تا الان از غصه مرده بودم !!!


آره ، این درک غربت اون جا اینجوریه ........


ای کاش این زیارت معنوی ، قسمت همه آرزومندها و به خصوص اون کسانی که هنوز نرفته اند ، بشه .

  ان شاء الله .  


کلمه [font=Times New Roman] « بین الحرمین »   رو هم خیلی شنیدید ، ولی خیلی ها با شنیدن این کلمه ، اول یاد بین الحرمین با صفای کربلا میفتند ؛


 تصویر 

ولی می خوام بگم یه [font=Times New Roman]بین الحرمین  هم توی [font=Times New Roman]مدینه  هست که البته خیلی با کربلا فرق داره .


 تصویر 

ـ توی کربلا می گی : این بین الحرمین یه خیابون بهشتیه که یه طرف حرم امام حسین (ع) و یه طرف ضریح سقا و علمدار کربلا

آقامون حضرت ابالفضل العباس هست ؛

امّا ؛

توی مدینه چی میگی : می گی یه طرف مسجد و گنبد و مناره های با عظمت آقا رسول الله (ص) هست اما یه طرف دیگه ،

بقیع با چهار قبرِ غریبِ با خاک یکسان شدۀ ائمه (ع) ، که زمان غروب مدینه که تمام چراغ های مسجد النبی(ص) و شهر روشن میشه

تنها جایی که در تاریکی شب فرو می ره همین جاست .



ــ بین الحرمین کربلا ، دو طرفش دو حریم و بارگاه مقدس هست که به خصوص اگه یه زمانهایی مثل عاشورا یا بخصوص اربعین آنجا باشی ، سیل دسته های

عزاداری ائمه (ع) و سرورمون آقا اباعبد الله الحسین (ع) رو می بینی که نه تنها توی حرم ها که توی بین الحرمین عزاداری های مفصلی برگزار می کنند .

اینقدر جمعیت عزاداران زیاد هست که تردد برای زائران بخصوص خانم ها مشکل میشه .

امّا ،

چی بگم باز هم از غربت مدینه که وقتی توی بین الحرمین مدینه می ایستی ، رو به حرم رسول الله (ص) می کنی و سلام می دی ولی وقتی برمی گردی

تا به ائمه بقیع (ع) سلام بدی ، اول بغض گلوت رو می گیره وسلامت رو به تاخیر می اندازه ، آخه باید به چهار امام معصوم (ع) سلام بدی که نه گنبد و بارگاهی

دارند و ... ؛ توی روز آفتاب سوزان به قبور ایشان می تابه و توی شب هم تاریکی بقیع در کنار نور افکن های بسیار مسجد النبی(ص) و روشنایی هتلها و خیابونهای

اونجا یه جور دیگه اشکت رو در میاره !

قبلا هم گفتم اجازه گریه کردن هم بهت نمی دن و تو رو مشرک خطاب می کنند ، دیگه چه برسه به یه عزاداری حتی کوچک و...


ــ وقتی توی بین الحرمین کربلا می ایستی ، به یه سمتی می چرخی و می گی : السلام علیک یا اباعبدالله الحسین الشهید ... و بعد به سمت

دیگه بر می گردی و میگی : السلام علیک یا ابا الفضل العباس .... .

امّا ؛

توی مدینه از یه طرف می ایستی و می گی : « صلی الله علیک یا ابالقاسم یا رسول الله و رحمة الله و برکاته » ، و برمی گردی به سمت

دیگه و به ائمه مظلوم بقیع (ع) سلام می دی ؛

ولی نمی دونی از کدوم یکی از این دو جهت ، باید بایستی و به امّ الائمه ، مادرشون حضرت فاطمه زهرا ( سلام الله علیها) سلام بدی !

 تصویر 

ولی ؛

یه شباهتی هم این بین الحرمین مدینه با بین الحرمین کربلا داره :

اونم اینکه توی هر دو ، جای قدم های مطهر و پاک عمه سادات زینب کبری (س) هست ... .


هر چی بگم باز هم کم گفتم ، هر زائری که از سفر مکه و مدینه بر میگرده ، توی خاطرات سفرش ، این [font=Times New Roman]غربت  رو هرگز فراموش نمی کنه .

خیلی ها رو دیدم که با حس این غربت ، بعد از برگشتن از سفرشون فعالیت هاشون در زمینه های ترویج آیین اهل بیت (ع) و مذهب تشیع چندین

برابرشده و ... .




[align=center]در پایان آرزو می کنم که ان شاء الله توفیق سفر حج و عمره و زیارت خانه خدا و ائمه اطهار (ع) و کربلای معلی قسمت همه آروزمندان

ایشان بشه و دعا می کنم که ان شاء الله بتونیم گامهای بلندی در راه ترویج این معارف ناب نبوی و علوی به هر طریقی که شده برداریم

و در تمام زمانها و مکانها اول برای امر فرج آقا و سرورمون امام زمان (عج) دعا کنیم و بعد دعا کنیم که معرفتمون نسبت به امام و شناخت

جایگاه ائمه (ع) بیشتر بشه و روز به روز با معارف اهل بیت (ع) بیشتر آشناتر بشیم و بتونیم این معارف عظیم رو که البته هر چی بیشتر با

این معارف آشنا میشی ، عظیم تر هم برات جلوه میکنه ، نشر و ترویج بدیم و در راه گسترش مذهب تشیع در سراسر جهان به خصوص

بلاد اسلامی سهیم باشیم . 

 
به امید چنین روزی

[font=Times New Roman]ان شاء الله   

[align=center]التماس  
 
تصویر 
New Member
New Member
پست: 1
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۶, ۷:۰۹ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 2 بار
تماس:

شكارچيان چوغور(گنجشك)

پست توسط سانيج عشق منه »

بسم الله الرحمن الرحيم
با عرض سلام :razz:
ميخواهم ازاولين كسي رو كه كشتم تعريف كنم اين خاطره بر ميگرده به 20 سال پيش هنوز بچه اي بيش نبودم بي عقل و شيطون
يكي بو د يكي نبود غير از خدا هيچ كه نبود من و داداشم يه تير كمون درست كرده بودم تا با اون چوغور بكشيم و بخوريم. يه كمون بود و تيرش هم حصير.اما اين تير فايده اي نداشت چون نمي تونستيم باهاش چيزي رو بزنيم .اومديمو عقلامونو گذاشتيم روي هم (قد يه دونه ماش بود)يه سوزن برداشتيمو كرديم سر حصير تا اگه خورد بهش بروه تو تنش و كشته شه.دوتايي اومديمو تو كوچه بغل خونمون من تير كردم تو كمونو اماده زدن شدم سر تيرو گرفتم طرف داداشو گفتم بايست وگرنه شليك ميكنم اونم وايسادو يكهويي تير تو دستم در رفتو رفت درست خورد تو قلبش اخي كرد و نشست گفت داداش به فريادم برس من هم دويدم بالاي بالين داداشو =:(
گفتم چي شد گفت با چوغور اشتباه گرفتي مگه .تير واز تو قلبش كشيدم بيرون بعدش هم زديم زير خنده . يه روز گذشت اومدم كمونو برداشتمو رفتم تو كوچه كش كمون خيلي محكم بود چون هنوز بچه بودم زورش رو نداشتم تيرو تو كمون بكشم تا پرتاب كنم اومدمو كمونو هشتم روي زمينو پاها مو گذاشتم دو طرف كمون و تيرو گذاشتم توشو كشيدم روزگار بد نبينيد تير در رفت خورد به چشمم جيغ به اسمون بلند شد (كور شدم بابا ماما )اونوقت پدر ومادرم اومدندو انداختنم تو ماشينو بر دنم به شهر. خدا نصيب هيچ كه نكنه بيمارستونو . بردنم اتاق عملو براي پاك كردن چشمم چون تير از حصير بود تو چشمم شكسته بود . عمل به خوبي انجام شد چند روزي تو بيمارستان بودم بعد مرخص شدم اومدم به خونه داداشم گفت اين بار هم كه خودتو كشتي به جاي چوغور :برو پي كارت تو هم با اين شكار كردنت :shock: بعد از 20 سال وقتي فيلم يانگومو ديدم كه طب سوزني ميكرد نگاهي به داداش كردمو گفتم نگاه كن من هم بچه گي ها دكتر بودمو خبر نداشتم
Iron
Iron
پست: 371
تاریخ عضویت: شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 446 بار

پست توسط زهـرا »

 تصویر 

 تصویر 

   تصویررویای صادقتصویر   

 تصویر 


[align=center]ماجرا ، برمی گرده به سالها پیش ، زمانی که من دختر بچه ای 12 ساله بودم ...

کلاس دوم راهنمایی درس می خوندم ، امتحانات خرداد ماه رو تازه تموم کرده بودیم . و من مثل دخترای

دیگه فرصت بیشتری داشتم تا در کارهای خانه به مادرم کمک کنم . بی صبرانه منتظر گرفتن کارنامه بودم

و استرس عجیبی داشتم . در شهری زندگی می کردم که ،از همه ادیان و مذاهب مختلف هم در اونجا وجود

داشتند.هم کلاسی های مسیحی ( ارمنی و آشوری ) ، یهودی ، زرتشتی ، اهل تسنن ، ... هم داشتم . البته با

اخلاقی که من داشتم ، همه با من راحت بودند و ا حساس غریبی نمی کردند . حتی طوری بود که می آمدند

و بعضا مشکلاتشون رو به من میگفتند و از من راهنمایی می خواستند. هم شاگرد اول کلاس بودم ، هم

مبصر کلاس ، و هم راهنمای بچه ها ... .


درعین حالی که به همدیگه احترام می گذاشتیم ، هوای همدیگه رو هم داشتیم و در این میان گاهی با هم بحث

های مذهبی و دینی داشتیم . البته باید بگم چون در یک خانواده ی مذهبی پرورش یافته بودم ؛ با اینکه کم سن

و سال بودم اما از لحاظ معلومات دینی در سطح بالایی قرار داشتم و میتونستم به خوبی از عهده ی این کار بر

بیام . یکی از همکلاسی های آشوری من ، اســـتلا ( STELLA ) نام داشت . دختر خوب و ساده ای بود که

با هم بحث های دینی می کردیم . خیلی به اسلام علاقه داشت تا جایی که یک قرآن جیبی خریده بود و سوره

هایی از قرآن رو حفظ کرده بود و برای من می خوند. خیلی سعی کردم بهش کمک کنم . و تا حدی قانع شد ه

و قرار شده بود که کمی بیشتر تحقیق کنه و ... .


یکی دیگه از هم کلاسی ها ی من که علاقه ی خاصی به من داشت _ به طوری که هیچ وقت از من جدا

نمی شد _ ، « فرشته » نام داشت . خوب یادم هست ، هر جای کلاس که می نشستم _ روی هر نیمکت _ اون

هم میامد کنار من . 

یک روز بهش گفتم : چرا تو اینقدر ساکت و گوشه گیر هستی ؟ دردت چیه ؟ به من بگو !

قول میدم اگه کمکی از من بر بیاد برات انجام بدم .
گفت : نمیشه زهرا جان !

گفتم : فرشته ؛ چرا تو با ما به نماز جماعت نمیای؟؟! بیا نماز جماعت یه شور خاصی داره !

بیا اونجا دعا کن مشکلت برطرف بشه ! آخه دعا ی جماعت زودتر مستجاب میشه ...


 با ناراحتی برگشت و گفت : زهـرا جان ، آخه ، آ خه... من نمیتونم با شما نماز جماعت بیام ، یه وقت فکر

نکنی، چون تو پیش نمازی، من نمیخوام پشت سرت نماز بخونما ! نه اصلا، اتفاقا میدونی بین این همه شاگرد،

من علاقه ی خاصی به تو دارم . اما مشکل من بزرگتر از این چیزاست .
بهش گفتم: مگه تو شیعه نیستی؟ 

ساکت شد . داد زدم : فرشته ، بگو اهل تسنن هستی؟ با اشاره ی سر گفت : نه

_ گوران هستی ؟ ( یک فرقه ای که حضرت علی را تا حد خدایی بالا می برند...)

_ نه !

_ زرتشتی هستی ؟

_ نه!

_ مسیحی هستی ؟

_ نه !

_ یهودی هستی ؟

_ نه !

_ بابا پس تو چی هستی ؟ خیلی جالب شده ، دو سال کنار من نشستی ، هم نیمکتی من بودی ، اما هیچی به

من نگفتی ؟! می ترسی بگی ؟؟؟ مگه ابراز کردن دین و مذهب ترس داره ؟؟؟


[align=center]دختر بیچاره ساکت شد ، سرش رو پایین انداخت و کلمه ای حرف نزد . من هم که دختر پر جنب و جوش

و عجولی بودم . کاسه ی صبرم لبریز شد ، بلند بلند داد زدم : فرشته به خدا قسم ، اگه به من نگی تو چه دین و

مذهبی داری ، همین الان ازت جدا می شم و هرگز باهات حرف نمی زنم .
 

فرشته سرش رو بلند کرد و با صدای لرزانی بهم گفت : زهـرا جان ، خانم مدیر بهم سپرده که به کسی نگم ...

میگن که خطر داره . همین حرف رو که شنیدم بهش گفتم : ای داد بیداد ، تو ، تو بهایی هستی؟!!!


با اشاره گفت : درست فهمیدی ...


[align=center]سرم گیج رفت ، انگار که یک سطل آب داغ رو سرم ریخته باشن . روی نیمکت نشستم و سرم رو روی میز

گذاشتم و چشمامو بستم و ادامه دادم : خوب ، فرشته خانم ، پس با این حساب خانم مدیر هم ...  


یک لحظه با خودم گفتم : عجب دورانی شده ! مدرسه ای که 90 درصد بچه هاش شیعه هستن ، و چند درصد

مسیحی و یهودی و ... ، یک مدیر بهایی اون رو اداره می کنه ! خدا آخر و عاقبت ما رو ختم به خیر کنه ...



[align=center]بعد مدتی که حالم جا اومد ، ازش خواستم یه کم برام در مورد خودشون توضیح بده ، و بعد از کمی صحبت

و درد دل ، از فلاکت و بدبختی که دچارش بود ، اظهار ناراحتی کرد. خصوصا از رفتار بد پدرش باخواهرهای بزرگترش ... .  

 گفت : در مذهب ما ، عقیده دارند که هر دختر قبل از اینکه به خانه ی بخت بره ،

باید در اختیار پدرش قرار بگیره ... و دقیقا عقیده دارند که باغبان ، اول باید خودش از ثمره و میوه ی

باغش استفاده کنه و بعد به مشتری بده ...!!! .


و سر این موضوع ، پدر و خواهرانش جنگ و دعوا داشتند و این فرشته رو عذاب می داد. 

[align=center]سعی کردم فرشته رو دلداری بدم و راه درست رو نشونش بدم . اما ته دلم براشون متاسف بودم .

و بانیان این مذهب کذائی رو نفرین می کردم .


اوائل تیر ماه بود و من همون اولین روزی که کارنامه ها رو می دادند ، خودم رو به مدرسه رسوندم و

کارنامه ام رو گرفتم . مثل سالهای قبل ، شاگرد اول بودم . و از این بابت خیالم راحت شد و شاد و خوشحال

بودم . همون روز ، نذاشتم مادرم زیاد کار کنه و خودم نظافت و گرد گیری خانه رو به عهده گرفتم و ...

شب هنگام ، به یاد همکلاسی ها ، افتادم ... استلا ، فرشته ، ... و سر نماز مغرب و عشاء کلی دعا شون کردم

بعد از شام ، رفتم اتاق خودم . خیلی به فکرمشکلات دوستانم بودم و ...


مفاتیح الجنان رو برداشتم وموضوعات رو ورق زدم تا رسیدم به قسمتی که نوشته شده بود :

برای خواب دیدن پیامبریا امامان و ...

دلم تنگ شده بود . توی تاریکی اتاقم که نور مهتاب که از پنجره می تابید ، روشنش کرده بود ، در حالی که

مفاتیح رو نگاه می کردم ، صدای بابا و مامان رو شنیدم که با همدیگه در مورد من صحبت می کردند ... و

ابراز رضایت می کردند .خدا رو شکر کردم که پدر و مادرم از من راضی هستند .


رفتم وضو گرفتم و اعمالی که لازم بود _ برای خواب دیدن پیامبر _ انجام دادم . و نیت کرده و به رختخواب رفتم ... .


اتاقی که در اون میخوابیدم متعلق به من و برادرم بود . سید حسین ، از من سه سال کوچکتر بود و 9 سال

داشت . کلاس چهارم ابتدایی درس می خوند. رختخواب من سمت راست اتاق و رختخواب داداشم با کمی

فاصله سمت چپ من پهن شده بود . هر دو رو به قبله می خوابیدیم . و یکی از شرایطی که باید رعایت

می کردم ، تا در خواب پیامبر رو ببینم ، رو به قبله با وضو و به روی دست راست خوابیدن بود .

و تا هفت روز باید ادامه می دادم تا بالاخره در یکی از این هفت روز پیامبر رو در خواب ببینم . 


  بعد از اینکه سوره های لازم رو خوندم ، دقیقا به سمت راست و رو به قبله خوابیدم . و زود چشمامو بستم

تا زودتر خواب جدّم رو ببینم . چون سوالاتی ازشون د اشتم و باید هر چه زودتر باهاشون حرف می زدم ...

در خواب شیرین بودم که با صدای مادرم ، برای نماز صبح بیدار شدم . چشمامو باز کردم . بلند شدم تا وضو

بگیرم . اما ناراحت بودم . آخه دیشب با کلی شور و شوق ، اون همه اعمال رو انجام دادم تا همین شب اول ،

پیامبر رو در خواب ملاقات کنم . اما ، ندیدم . با افکار کودکانه ی خودم ، دنبال دلیل میگشتم . دلیلی که قانعم

کنه ، چرا پیامبر به خواب من نیومده ؟ مگه من چه گناه بزرگی کردم که خبر ندارم . خدای من ، مگه همین

دیشب نبود که بابا و مامان اظهار رضایت می کردند. ازهمه لحاظ ازم راضی بودند.

تصویریا رسول الله ، مگه من دل کسی روشکسته بودم که ... تصویر


تا جایی که یادم میاد سعی کردم به همه کمک کنم . چرا به خواب غریبه ها میری اما به خواب من نمیای!

مگه جدّم نیستی ؟ پدربزرگم نیستی ؟ مگه بابا بزرگای مردم ، به نوه هاشون سر نمیزنند ؟ مگه به حرفاشون

گوش نمی کنند؟ هر قدر هم شیطون باشم ، هر قدر هم بد باشم ، از ذریه ی تو هستم ، اصلا به گردن تو هستم

به منم نگاه کن ، به حرف منم گوش بده .


تصویر آنان که خاک را به نظر ، کیمیا کنند ! آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند ؟تصویر

تصویر


من که خواسته ام برای خودم نبود... من که بخاطر درد مردم میخواستم باهات حرف بزنم .

مگه بخاطر خودم بود ؟؟؟ چرا نیومدی به دیدنم ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟درحالی که بعد از نماز صبح این حرفا

رو( به صورت کاملا عامی و ساده و درقالب درد دل ) خطاب به حضرت محمّد (ص) می گفتم ... ، با

دلی شکسته و نا امید ،و چشمانی اشک بار به رختخوابم برگشتم و این بار چون مایوس بودم و دیگه امیدی به

دیدار جدّم نداشتم ، برخلاف اون شرط ، که باید به سمت راست می خوابیدم ، به سمت چپ برگشتم و رو به

سمت داداشم _ که سمت چپ من بود_ خوابیدم .


هنوز دقایقی از رفتن من به رختخواب نگذشته بود ، حتی اشک چشمانم خشک نشده بود ، که ناگهان صدایی

بلند شنیدم . در حالتی که هنوز چشمام رو نبسته بودم و به پرده ی توری کرم رنگ اتاقمون خیره شده بودم ،

صدای دلنوازی رو شنیدم که درجا خشکم زد!!!

تصویر

_ دخترم ، دخترم ، چرا پشتت رو به من کردی ؟!! برگرد به سمت راست ، من اومدم ... پشتت هستم ...


خدایا!!! صدای مردونه ی زیبایی که هنوزم بعد از سالها فراموشش نکردم ، توی گوشم پیچید !

پیامبر خدا ، جد ّ بزرگوارم ، به دیدنم اومده بود . ای خدااااااااا.... من چه بدم ! چه زود قضاوت کردم! 

  خدایا من رو ببخش ... تصویر


بالای سر برادرم ، یک جفت کفش قدیمی ، که اسمشو بعدها فهمیدم ، ( یک جفت نعلین ) دیدم که به اندازه ای

درخشان بود و می درخشید که نمی شد حدس زد جنسش از چیه ؟ ! آخه فقط نور میداد ... تا بحال چنین

کفشی ندیدم . شکل نعلین های امروزی نبود . در عین سادگی زیبا بود و نورانی ...

باورتون نمیشه ، من خواب نبودم ، اصلا خواب نبودم ، بیدارِ بیدار بودم بیدار....

چه صدای زیبایی ! چه مهربان ! چه با وقار ! چه خوش بیان ! محو صدای پیامبر شدم . خواب نبودم ،

چون صدای تیک تیک ساعتی که بالای سرم بود رو میشنیدم و چشمانم باز بودند ... اما بدنم سنگین شده بود و

نمیتونستم به عقب برگردم .ابهّت اون صدا من رو درجا خشک کرده بود و اون نعلین هایی که میدرخشیدند

صحت مساله رو نشون میداد .

بعد از مدتی که گذشت ، در مورد اهل تسنن و مذاهب مختلف با جدّم شروع به صحبت کردم . حتی در مورد

مذهب سعدی هم یادم هست که با ایشون صحبت کردم .

راضی و خوشحال بودم ...

اینقدر که ندونستم چه موقع خوابم برده و از خواب بیدار شدم . اما هیچ کدوم از جوابها در خاطرم نبود .

گویا مصلحت این بوده که فراموش کنم . ولی بدنم حالت خاصی داشت و شاد و سرحال بودم .

این شیرین ترین و دوست داشتنی ترین خاطره ی من از دوران کودکی ام بود که هرگز فراموش نمی کنم...

تصویر 
 تصویر 
New Member
New Member
پست: 19
تاریخ عضویت: شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶, ۶:۴۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 16 بار

پست توسط کاظم »

بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام
ابتدا چند نکته رو بگم
1- سعی شود با وضو خوانده شود این مطلب (می دونم همه شما همیشه با وضو هستید)
2- اگر طولانی است شما مرا عفو فرمائید و با حوصله بخوانید . این خودش یک کتابی می شد ولی من خیلی کوتاه نوشتم
3- اگر اشکی از چشمانتان سرازیر شد برای فرج امام زمان (ع) هم دعا فرمائید.
نور امام علی (ع) و اهل بیت
4- اگر از نظر فونت مشکل بود ادمین لطفا ویرایش کنند
شب های قدر بود هر کسی به فکر کارهای خودش بود ، شب های عجیبی بود، دلم خیلی گرفته شده بود :sad: ، نمی دانستم چیکار کنم در خیابان سرگردان بودم به امامزاده رسیدم ، وضویی گرفتم و وارد شدم ، همه نماز می خواندند ، یکی نمازش را تمام می کرد می رفت و دیگری می امد این روال ادامه داشت مردم در رفت و آمد بودند یکی می نشست فکر می کرد یکی قرآن می خواند یکی درد دل می کرد یکی ... این صحنه ها من را یاد محشر قیامت انداخت. :shock: مهری برداشتم شروع به نماز خواندن کردم . 1 شبانه روز – 2 شبانه روز و ... تا 100 رکعت کامل شود (1) :-x
100 رکعت نماز را خواندم زیارتی کردم و بیرون آمدم هوای سردی بود .زیب کافشتم را بالا کشیدم و به سمت خانه پیاده رفتم ، در همین لحظه ها به آینده ام به ... فکر می کردم دوست داشتم جایی را پیدا کنم که بشینم زار زار گریه کنم و فریاد بزنم ولی افسوس جایی را نداشتم که بتوان عقده دلم را خالی کنم در حرکت بودم چشمم به مجلسی افتاد . مکثی کردم :-o ولی دوباره به سمت خانه حرکت کردم در بین راه دلم می گفت برگرد برو در آن مجلس بشین ولی نفس اماره ام میگفت برو خونه بشین یه استراحتی بکن.
نمدانستم چیکار کنم در همین هیاهو بودم که ناگهان به سمت آن مجلس رفتم به درب ورودی که رسیدم نایلونی برداشتم و کفشهایم رو داخل آن گذاشتم و با خود حمل کردم ، مجلس شلوغ و فضا کوچک ، خودم را در بین مردم جا دادم (2) :x
سخنران صحبت از قیامت می کرد من هم گوش می دادم و ذهنم را به آن جایی که دیگر کسی به فکر کسی نیست میبردم . سخنرانی تمام شد و چراغ ها را خاموش کردند و مداح شروع به مناجات و روضه خوانی کرد . وای خدای من اینجا همان جایی بود که دنبالش می گشتم :AA: :AA: گریه می کردم و خدا خدا می کردم ، دلم خیلی شکست (3) :x
مداح با سوزی که می خواند بر گریه های من هم افزوده تر می شد. :?
خدایا این چه نوری بود که من را به اینجا کشاند از اول عمرم تا به حال اینقدر گریه نکرده بودم. دستمال کاغذیم ، لباسهایم ، همه پر از اشک شده بود. (4) :x
خدایا این مجلس تمام نشه ، عجب جایی نوری مرا به سمت خودش جذب کرد. ::sh
از نمک سفره امام علی (علیه السلام) می گفت . کسی نبود که در آن مجلس به اندازه من گریه کند ، خدایا این چی بود که به من دادی هر چه قدر بیشتر گریه میکنم سبکتر می شوم :D :D
مجلس دیگر کم کم داشت تمام می شد چراغ ها روشن شد پذیرایی مختصری انجام شد من سوال کردم ، آقا فردا شب هم مجلس اینجا است گفتند : نه این 3 شب مراسم بود و تمام شد :sad: :sad: :sad:
من افسوس خوردم که چه زود تمام شد ، کاش دو شب قبل اینجا رو پیدا می کردم . :?
نگاهی به ساعت انداختم 1:30 دقیقه بامداد است پیاده مسیر را تا خانه آمدم ولی همچنان افسوس می خوردم خدا چه زود تمام شد چرا دیرتر اینجا رو پیدا کردم . به خانه رسیدم خوابم نمی برد تمام فکرم به آن مجلس بود . روزها گذشت و من به دانشگاه می رفتم شب عید بود که نوشته ای مرا به سمت خودش جذب کرد ، خدایا چه میبینم ، درست می بینم مجلس عزاداری در دانشگاه با مداحی آقای فلانی ، یا خدا ممنونت هستم =:( =:( به خانه رفتم و کتابهایم روگذاشتم و به سمت دانشگاه روانه شدم .
در نماز خانه دانشگاه نشسته بودم لحظه شماری می کردم که مجلس شروع شود ، چراغ هاخاموش شد ، روضه شروع شد ، گریه هایم مرا امان نمی داد ، خدایا شکرت عجب جایی پیدا کردم گریه می کردم و با خودم خدا خدا ، حسین حسین رو زمزمه می کردم . دلم نمی خواست مجلس تمام شود حاضر بودم همه چیزم را بدهم ولی آن مجلس تمام نشود ، سرم را پایین انداختم و گریه می کردم ، خجالت هم می کشیدم که صدای گریه هایم شاید کسی را اذیت کند ، به خودم ، به بد بختی هایم گریه می کردم . اشک چشمانم خیلی زیاد بود شیر آب رو دیدی وقتی بازش می کنی چطوری آب می آيد
وقتی هم روضه خوانده میشد چشمان من هم سرازیر اشک بود . آه خدا این بار هم مجلس تمام شد !!! :sad:
صدایی از بین جمعیت بلند شد آقایان توجه داشته باشند ، جلسه های هفتگی هیئت در فلان مکان برگزار خواهد شد .. =8) =8)
آه – چه می شنوم یعنی هر هفته همچین مجالسی است خوشحال به سمت خانه رفتم ، روز شماری من شروع می شد که چه وقت جمعه برسد و من هیئت برم. ::sh ::sh
جمعه شد روز موعود فرا رسید صبح که شد من خیلی خوشحال بودم عجب هوایی بود آسمان لبخند می زد :grin: ولی عصر که شد دیدم اسمان هم دلش گرفت ، این حس رو هم من داشتم دلم داشت شور میزد نمیدانم چرا ؟؟؟ :sad:
به سمت هیئت روانه شدم نمی دانم چرا خجالت می کشیدم بالاخره وارد مجلس شدم
در یک گوشه غریبانه نشستم ، مجلس خلوتی بود ، مراسم شروع شد من نمی توانم برایت وصف کنم دیگر ، باید گریه کن امام حسین (علیه السلام) باشی تا بتوانی بفهمی من چه می گویم ، باید خودشان تو را دعوت کنند تا بتوانی بفهمی من چه احساسی داشتم باید باید ...

آری روزها می گذشت و من منتظر جمعه ها بود چند هفته گذشت به همین ترتیب ، و من تا حد یه سلام عیلکم با هیئتی ها آشنا شدم بچه های خیلی خوبی بودند ::sh
یک ماه نگذشته بود که که اعلام کردند هیئت ار هفته دیگر به فلان مکان خواهد رفت و هفته ای دیگر شد مهمان داشتیم ولی من که روز شماری کرده بودم هیچ چیز برایم اهمیت نداشت ، از مادرم اجازه گرفتم و به مکان جدید هیئت رفتم !!!
می دونید چی دیدم اگر بگم گریه نمی کنی !!! آری درست حدس زدی مسجد بسته بود و کسی اونجا نبود خیلی ناراحت شدم گفتم شاید در همان مکان قبلی هستند :?
پیاده به همان سمت رفتم وقتی رسیدم خدایا چرا اینجا هم بسته است چرا کسی نیست !!! :-x
دوباره به خودم گفتم شاید هنوز کسی نیامده دوباره به همان مسجد قبلی رفتم ولی آنجا هم کسی نبود این دو مسیر مسجد رو من 5 الی 6 بار پیاده می رفتم و می دیدم درب مسجدبسته است هی از این مسجد به آن مسجد می رفتم شب هم بود خیابان خلوت و کسی نبود :shock:
شماره ای هم از کسی نداشتم تا تماسی بگیرم و بپرسم
خیلی خیلی ناراحت بودم که چرا من امشب نتوانم به هیئت بروم مسجد های دیگر را هم رفتم ولی نشد که نشد .
جیگرم داشت آتیش می گرفت :sad: :sad: :sad:
با خودم نظر می کردم اگر بتوانم هیئت رو پیدا کنم 100 تومان صدقه می اندازم خدایا خدایا خدایا ... :AA: :AA: :AA:
آری شاید آن شب دعوت نشده بودم ولی سرگردان مثل یه عاشق که دنبال محبوبش می گرده :sad:
منم دنبال چیزی می گشتم و دیگر امیدی نداشتم به سمت خانه روانه شدم توی راه برای دل خودم روضه می خواندم و می سوختم می سوختم می سوختم آری آتیش گرفته بودم :sad: :sad:
اگر کسی من را می دید می گت این دیوانه شده است . بله دیوانه شدم بودم دنبال معشوقم می گشتم . بغضی عجیبی داشتم در آن هفته !!! (6) :x
اینقدر پیاده روی کردم که دیگر نای راه رفتن رو نداشتم ولی مگه آدم خسته میشه دنبال اربابش بگرده 1 شب که سهل است اگر می گفتند در اصفهان امشب مجلس برگزار میشه من پیاده می رفتم !!! =8) =8)
آن شب گذشت تا هفته دیگر به هر نحوی بود مکان هیئت رو پیدا کردم دلم خیلی تنگ شده بود بغض هفته پیش هنور توی دلم بود و خالی نشده بود :grin: :sad:
آه خدای من چقدر سبک شدم در مجلس روضه امام حسین (علیه السلام ) ::sh ::sh
در این چند مدت خیلی در رفتار ، کردار ، صحبت کردنم و ... فرق کرده بودم همه می گفتند چرا اینطوری شدی ## :-(
اخه مردم خیلی با گناه انس پیدا کردند وقتی می دیدند من به سمتشون چراغ نشان نمی دهم مرا مسخره می کردند ولی اینها هیچ تاثیری در من نمی گذاشت بلکه روز به روز به ایمان افزوده تر می شد . از موقعی که نور اهل بیت (علیه السلام ) من را جذب کرده بود همه چیزم تغییر کرده بود دیگر روحیه من گرفته نبود ، چهره خندانی داشتم ولی با نام حسین (علیه السلام ) اشک بر چشمانم جاری می شد .
هفته ها می گذشت و بیشتر بر معرفت من اضافه میشد . عاشق اهل بیت و بزرگان دین شده بودم ، به کتاب خوانی خیلی روی آورده بودم بسیار عاشق کتاب های اخلاقی بودم بیشتر احوالات بزرگان رو می خواندم و در من تاثیر فراوانی داشت . دوست دارم و آرزو دارم یه استاد اخلاق آسمانی من را تربیت کند و ... :AA: :AA:
دیگر من حقیر با همه اشخاص فرق کرده بودم رابطه ام را با بچه مذهبی ها بیشتر می کردم و با دوستان دیگر اگر قابل هدایت بودند که چه بهتر وگرنه رابطه ام رو قطع می کردم تا حدودی دیگر هم رنگ جماعت نبودم بلکه همیشه با حق بودم ، دیگر اجازه نمی دادم کسی در نزد من عیبت کند و ... :-( :-(
درست بود که همه من را اوایل مسخره می کردند ولی مدتی نگذشت که خدا محبت من را در دل های این افراد قرار داد و من شخص محبوبی شده بود حالا دیگر از من خوششان آنده بود چون خدا خواسته بود . :AA: :AA:
زیاد نمی نویسم سرت را درد نمی آورم ولی چه افتخاری بالاتر از این که من حقیر شدم
نوکر،نوکران امام حسین (علیه السلام ) :) :) :)
اینچنین بود دوست عزیز که خدا من را هدایت کرد اینچنین نوری بود که من را به سمت خودش جذب کرد
آری ائمه نور دارند آن هم چه نوری وقتی نورشان به شما بتابد دیگر جدا شدن از آنها غیرممکن است . :P
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله رب العالمین
اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم
خدایا فرج امام زمان (عج) را نزدیک بفرما
خدایا چیزه زیادی ازت نمی خواهیم فقط یه نوری هم به ما بده تا بتواینم کسی رو جذب کنیم هدایتش با خودت

خدایا عقده شهادت را از دلهای ما نگیر

اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1)یاد سوره بقره می افتم که می فرماید : نماز سنگین است مگر بر بندگان با اخلاص و..
2)یاد یکی ازسوره ها افتادم که می فرماید : برای مردم جا باز کنید تا برای شما جا باز کنم
3)هر چه قدر دل بشکند در نزد خدا غیمتی تر می شود
4)حالا دیگه میدانم با اشکهایم چیکار کنم دیگه کسی با دستمال اشک رو پاک نمیکنه
اشکی که برا او ریخته شود باید بر سر و بدن بکشی

5)یاد آیت الله مرعشی نجفی افتادم که وقتی خدمت امام زمان (عج) رسید و نمیدانست آقا است وقتی از دید آیت الله پنهان شد می فرماید : تا صبح مثل یه عاشق از این سمت مسجد با آن سمت می رفتم

يا علي
خدايا شکرت :AA: :AA:




Junior Member
Junior Member
پست: 31
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۶, ۱:۳۷ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 205 بار
سپاس‌های دریافتی: 29 بار

پست توسط SAMAN2283 »

با سلام وسپاس از تمام عزیزان که خاطرات زیبا و معنوی نوشتن :razz:
بنده با وجود سراسر گناه :sad: خاطره خاصی ندارم اما من در طول زندگی ام 3 خواب دیده ام که منو شگفت زده کرد! اگر مدیران محترم صلاح دیدند عرض میکنم خدمتتون :razz:

پیروز و سرافراز باشید :razz:
Administrator
Administrator
پست: 2244
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵, ۱۱:۵۲ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 10691 بار
سپاس‌های دریافتی: 5476 بار
تماس:

پست توسط Mohsen1001 »

Fishbed عزیز

مشکلی نیست ، مطرح کنید :D
Junior Member
Junior Member
پست: 31
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۶, ۱:۳۷ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 205 بار
سپاس‌های دریافتی: 29 بار

پست توسط SAMAN2283 »

سلام مجدد :razz:

با سپاس فراوان از برادرم Mohsen1001 عزیز :)
من سامان, 23 ساله یک انسان معمولی که البته بارها تجربه تلخ شکست را در زندگی ام داشته ام. ( همین الان حدیت امام موسی کاظم را هم در بالای سایت خوندم).
[align=center]امام موسی کاظم (علیه السلام) : " هر کسی که می خواهد قویترین مردم باشد ، بر خدا توکل  

خب به هر حال.
من این خواب هایی که می خام تعریف کنم همگی حقیقت دارند.(قسم به خدا وقرآن خدا که هیچ کلمه ایی که می نویسم دروغ نیست)
[align=justify]من در خواب هایم حضرت امیرالمونین علی (ع)-حضرت ولیعصر(عج)- وامام حسین(ع) آمدند  

خواب اول:
نمی دونم چند وقت پیش بود اما زیاد دور نیست ! در عالم خواب دیدم در یک قلعه نسبتا بزرگ بودم. مردمانی هم آنجا بودند.شخصی هم آنجا بود که بسیار بسیار اخلاق مهربان و خوشی داشت. یک عبای کرک دار پشمی به تنشونو بود. ایشون طوری که من پرس و جو کردم فهمیدم که حضرت علی (ع) بودند. ناگفته نماند که چهره ایشون رو هم دیدم! ایشون خیلی خوش اخلاق و مهربان بودند قد نسبتا کوتاه وهیکل بسته ایی داشتند. مرتب در آن موقع قدم میزدند به بالای قلعه و پایین قلعه میرفتند. من دقیقا یادم هست که دنبال ایشون رفتم.وعرض کردم آقا چرا پریشان هستید؟؟
فرمودند: مگر نبینی می خواهند با ما بجنگند!! عرض کردم کی؟؟
فرمودند بیا بریم ببین!
با هم رفتیم پایین قلعه در قلعه رو باز کردند. انبوهی از لشگر های عظیم بود که در آنها انسان هم بود. البته موجوداتی وحشت انگیز هم وجود داشت که نیم تنه بالای آنها انسان و نیم تنه پایین آنها حیوان بود! موقعی که در رو باز کردند 3 تا از اون موجودات اومدند جلو و یه نامه به حضرت دادند. حضرت اونو خوند و فکر کنم گفتند که چرا می خایید جنگ کنید؟
آنها خندیدند و رفتند.

بعد دیگه یادم نیست! فقط اینو میدونم که جنگ درگرفت و من میون میدون بودم.لشگرهای زیادی به هم حمله ور شدند. دقیقا یادم هست این صحنه که مادری بچه شیر خواره خودش رو کشت.

خواب دوم
این خواب بسیار کوتاه بود. فقط چیزی که یادم هست در یک جایی بود که مثل مسجد بود اما مسجد نبود! ستون هایی برافراشته داشت(مثل این ساختمان های قدیم رمی)
مردمانی همه گرد یک نفر جمع شده بودند. شخصی در وسط نشسته بود و داشتند حرف میزدند. من پرسیدم از کسی که کنارم بود گفتم این کیه که داره سخن رانی میکنه؟؟
گفت مگر نمی دونی؟ گفتم نه! گفت اون امام زمان هست.! من هم هر چه دقت کردم ایشون رو ببینم نتونستم صورتشون عین خورشید بود اصلا نتونستم ببینم !
ولی تمام لباسهای ایشون سفید رنگ بود و حتی موهای ایشون رو هم که نسبتا بلند بود دیم که سفید بودند.

خواب سوم
این خواب آخرین خوا و نزدیک ترین خوابی هست که دیدم. قبل از عاشورا بود. خواب دیدم که به همراه برادر و پدرم داشتیم میرفتیم. یعنی همه مردم داشتند میرفتند. بعضی مردم جشن عروسی داشتند. همه به کار خودشون مشغول بودند. مردم مشغول خرید بودند.
در این حین یه نفر گفت :
 آهای مردم! آیا میدانید که امام حسین(ع) در آن بالا در حال جنگ است ؟ آیا میدانید که یاوری ندارد؟ چه کسی میتواند به کمک او برود؟؟ 
من که همراه برادر و پدرم بودم( و دقیقا به یاد دارم که داشتیم رو به پایین میرفتیم-سرازیری- که این جمله رو که شنیدم , گفتم من میخام برم کمک امام حسین(ع) که همراهانم گفتند نه بیا بریم کار داریم. عجله داریم. اما من گوش نردم و دوباره به سمت بالا( سربالا) دویدم و خودم رو به بالای ( نمی دونم خیابون بود یا شهر) رسوندم و غروب خورشید و بیابان بزرگ را دیدم
یه نفر تنها در فاصله زیاد از من ایستاده بود و من سریعا به طرفش دویدم . دیگه هیچی یادم نیست.

دوستان اگر کسی میتونه کمک کنه یا راهنمایی از من کنه ممنون میشم.

عرض هم کردم که من یه آدم معمولی هستم .ولی عاشق اهل بیت(ع) و حضرت عباس(ع) هستم.اما اگر از من بپرسند که در قیامت کجا میبرنت. میگم طبقه اول جهنم.
این در حالیه که من تا به حال آزارم هم به مورچه ایی نرسیده و هیچ کس از دست من ناراضی نیست. اما شب ها موقع خواب خودم رو برانداز میکنمو. به این نتیجه رسیدم که در حق خودم و وظایفم کوتاهی کردم :sad:
New Member
New Member
پست: 3
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶, ۸:۴۶ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 2 بار

پست توسط 7152628 »

به نام و ياد او
سفر عشق
دوم دبيرستان بودم شرايط دبيرستان چندان جالب نبود دوستان بدي نداشتم ولي تفكرات درستي نداشتن و اين تفكر غلط نم نم در من اثر گذار مي شد تا اينكه ....
مادر بعد از اينكه از مكه برگشته بود به محض ديدن تصوير حرم امن الهي مكه مكرمه و مدينه ي منوره اشك از ديدگانش سرازير مي شد من هم كه تاب ديدن اشك مادر رو نداشتم بهش مي گفتم چرا اشك؟ مگه نرفتي شما كه اونجا بودي اونجا رو حس كردي زيارت كردي چرا حالا گريه مي كني؟وجواب مادر فقط اين بود كه تا خودت نري متوجه نمي شي چي ميگم.
مادر راست مي گفت اين رو بعد از 4 سال متوجه شدم.
اونروز زيباترين روز زندگيم بود ولي خودم متوجه نبودم حس خاصي نداشتم شايد هم دوست نداشتم از وطنم خارج بشم حالا هر جا باشه انگار مي خواستن از مادر جدام كنن خيلي برام سخت بود ولي به محض اينكه هواپيما بلند شد حس ديگه اي پيدا كردم كه تا اون موقع نداشتمش قشنگ بود مثل جدا شدن روح از تن مثل حس قشنگ رسيدن بعد از طي يه مسير طولاني و خسته كننده ، حالا ديگه نمي خواستم اون حس قشنگ از من جدا بشه .
صدايي ورود به شهر جده رو اعلام كرد خيلي گرم بود ولي براي من نه . كاروان بعد از خوندن نماز راهي شد تمام شب بيدار بودم نمي خواستم بخوابم تا گنبد سبز نبوي رو با چشم باز ببينم .
مدام از پدر مي پرسيدم پس كي مي رسيم و پدر با لبخند مي گفت راهي نمونده ، انگار ته نگاه پدر يه چيز ديگه هم مي گفت: تو همون نيستي كه زياد تمايل به اومدن نداشت؟ من هم همون جوري با چشمام بهش گفتم : نه من اون نيستم ، يعني ديگه مني در كار نبود . فقط يك لحظه چشمام داشت گرم خواب مي شد با سرعت خواب رو از خودم دور كردم و ...
ديگه حتي پلك هم نمي زدم چشمام مات ابهتش شده بود نوراطراف حرم به گنبد سبزش جلوه ي ديگه اي داده بود ولي من انگار دلم يه جاي ديگه بود ، اونجا نه چراغ بود نه گنبد نه سايه بون ولي گويا خود رسول الله هم اونجا بودن بعد از نماز صبح كنار غريبستان بقيع ادعيه ي مربوطه رو خونديم و ... من مشامم رو تيز كرده بودم كه مبادا بوي سيب رو نفهمم و ... اونوقت بود كه تا ابد حسرت مي خوردم . روزا آخر بود و بايد با رسول الله و با بقيع وداع مي كرديم نرفتم نه مگه ميشه وداع كرد وقتي قرار نيست از جايي بري كه وداع هم نمي كني من كه موندگار بودم .از مدينه خارج شديم ولي من ديگه اون دختر لجبازي كه هميشه دل مادر رو مي شكست نبودم ، حالا ديگه يه جور ديگه به زندگي و اطرافم نگاه مي كردم حالا ديگه خيال من با يه چيز ديگه راحت مي شد ديگه مسائل ساده منو از پادر نمي آورد حالا ديگه محكم و بااراده شده بودم .
مكه ................................................................................................................................
گفته بودن وقتي برا اولين بار وارد خونه ي خدا مي شي چشمات رو ببند و نيت كن هر حاجتي كه داشته باشي برآورده ميشه ، ولي من كه از زمان ورود به اين ديار تازه چشمام رو باز كرده بودم ديگه نمي خواستم ببندم بايد با چشم باز داخل مي شدم بايد هر لحظه رو ثبت مي كردم پاهام مال خودم نبود نگاه فقط به يك طرف خيره بود به روبرو همه گريه مي كردن ولي من به محض اينكه چشمم به حرم افتاد بي اختيار به سجده افتادم چه ابهتي انگار در تمام طول زندگيم چنين عظمتي نديده بودم ، اما نه اين عظمت از جاي ديگه اي بود ربطي به بزرگي خانه ي كعبه نبود بلند شدم ولي چيزي زير پام حس نمي كردم روي ابرا بودم؟ نه روي زمين اما در اوج آسمان .سبك سبك سبك شده بودم حالا مي تونستم پرواز كنم طواف كردم ،اعمالم و به جا آوردم سعي صفا و مروه كردم تقصير كردم تا عذر تقصير به جا بيارم روي كوه صفا ايستادم ، باورم نمي شد يعني خودم بودم ؟
ديگه روز آخر شده بود مادر موند تا من برم . طواف خوردم ، طواف خوردم ، طواف خوردم .... نه تمومي نداشت ، خستگي نداشت نمي خواستم برم نمي خواستم بشينم فقط بايد طوف مي خوردم . بايد يه جايي مي نشستم حتي اگه خسته نبودم و نشستم كنار خونه ي خدا سرم رو به ديوار كعبه تكيه دادم و با دستام به حريم امنش چنگ زدم ، حاجتي نداشتم،حاجتم رو گرفته بودم بايد برا بقيه دعا مي كردم . صداي زني مي اومد كه با تضرع از خدا مي خواست جوونش به راه راست هدايت بشه ، خدايا جوونش رو هدايت كن ، يكي ديگه مي خواست پسرش صاحب اولاد بشه ، خدايا به پسر اين زن فرزند صالح عنايت كن و هزاران هزار كه از خداي خود حاجت مي خواستن اما هيچكس از خدا خود خدا رو نخواست .
اينبار دل كندن از شهري كه وطنم نبود ولي موطن همه ي مخلوقات بود برام سخت بود حالا ديگه نمي خواستم از مكه از مدينه از جده جدا بشم و جدا نشدم به ايران برگشتم و فهميدم كه چرا اونروز مادر گريه كرد . بي دل شده بودم دلم جايي بود و خودم جايي ولي اين دوگانگي نبود ،اين حس قشنگ رسيدن بود.
والسلام
New Member
New Member
پست: 1
تاریخ عضویت: شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۶, ۲:۳۷ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 2 بار

معرفت زيارت

پست توسط SALIMIMOHAMAD »

به نام خدا
يك روز يك پيرمرد60 ساله برايم تعريف مي كرد " رفته بودم حرم امام رضا وارد صحن كه شدم ديدم گوشه اي خيلي شلوغه توجه ام جلب شد رفتم ميان جمعيت و فهميدم يك پسره شفا گرفته و مردم هم پيراهن اونو در آوردن و دارن تيكه تيكه مي كنند و با خود مي برن من هم فرست را غنيمت شمردم پريدم وسط و به قسمتي از پيرهن چنگ انداختم هي بكش كي نكش دست آخر من ماندم و يك پسر جون با خودم گفتم عجب آدم لجوجي ول كن هم نيست كم مونده بود با مشت بكوبم تو صورتش تو همين فكرا بودم كه يكباره يك مرد ميانسال سيد گندم گون آمد جلو و گفت آقايون اين تيكه را بدين تا من بسويه بين شما تقسيم كنم . عجب فكر خوبي يه نگاه كردم به پسره . تو صورتش يك رضايت ديدم گفتم باشه و پارچه را داديم به اون سيد تا با عدالت بين ماتقسيم كنه؛ اما چشم تون بد نبينه يارو نه رفت و نه برگشت و پارچه رو داد به اون جوون اونهم گرفت و الفرار . كارد ميزدي خونم در نمي آمد جلوي چشمم رو خون گرفته بود مي خواستم سر سيد داد بزنم. كه سيد آمد جلو روي من رو بوسيد؛ عجب ! چي شد ! گفتم خدا پدرت رو بيامرزه چكار كردي ؟ گفت بشين باباجان . نشستيم كنار صحن. نفسي كشيد و گفت باباجان چند ساله مي آيي حرم امام رضا ؟ گفتم 60 ساله . گفت اون تيكه پارچه را ميخواي چكار كني. گفتم تبركه امام رضا طرف رو شفا داده بود ! گفت تو اين همه مدت اينجا اومدي و رفتي اين هم حرم امام و روح امام هم ناظر من تو چه چيزي از اون پارچه برمياد كه از خود آقا نمي خواي؟
يك لحظه فكر كردم شرمنده شدم ظاهرا تنها كسي كه برام مهم نبوده خود امام رضا بود عرق كردم بلند شدم روي سيد بوسيدم گفتم دستت درد نكنه سيد من 60 ساله كه خواب بودم خداحافظ. "
پيرمرد مي گفت من ديگه اون سيد را نديدم ولي از اون موقع سعي كردم معرفتم رو به اهل البيت بيشتر كنم و بعد از اون از كرامات اين خاندان چيزها مي بينم كه قبلا اصلا نديده بودم!
خدا همه ما رو هدايت كنه حق نگهدار
salimimohamad@yahoo.co.in[
size=12]  
New Member
New Member
پست: 1
تاریخ عضویت: شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۶, ۵:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 1 بار

كمكككككككككككككككك

پست توسط بنده خدا »

سلام
من خوب با امكانات اين سايت آشنا نيستم
مي خوام تو مسابقه كتيبه شركت كنم اما نمي دونم بايد همينجا خاطرمو بنويسم يا اينكه جاي مخصوصي داره
لطفا منو راهنمايي كنين
با تشكر قبلي
:razz: :razz: :razz:
ارسال پست

بازگشت به “فعالیتهای جمعی”