:.:.:. تاپیک جامع تفسیر المیزان .:.:.:

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

مثلا وقتى ميگوئيم : بجان خودم سوگند كه زيد ايستاده ، صدق اين جمله خبرى را مقيد بشرافت عمر و حيات خود كرديم ، و وابسته بآن نموده ايم ، بطورى كه اگر خبر ما دروغ در آيد عمر ما فاقد شرافت شده است ، و همچنين وقتى بگوئيم بجان خودم اينكار را ميكنم ، و يا بشخصى بگوئيم : بجان من اينكار را بكن ، كار نامبرده را با شرافت زندگى خود گره زده ايم ، بطوريكه در مثال دوم اگر طرف ، كار نامبرده را انجام ندهد، شرافت حيات و بهاى عمر ما را از بين برده است .
از اينجا دو نكته روشن ميشود، اول اينكه سوگند براى تاءكيد كلام ، عالى ترين مراتب تاءكيد را دارد همچنانكه اهل ادب نيز اين معنى را ذكر كرده اند.
دوم اينكه آنچيزيكه ما به آن سوگند ميخوريم ، بايد شريفتر و محترم تر از آنچيزى باشد كه بخاطر آن سوگند ميخوريم ، چون معنى ندارد كلام را بابرو و شرف چيزى گره بزنيم كه شرافتش مادون كلام باشد، و لذا مى بينيم خداى تعالى در كتاب خود باسم خود و بصفات خود، سوگند ميخورد و ميفرمايد: ((و اللّه ربنا)) و نيز ميفرمايد: ((فوربك لنسالنهم )) و نيز ((فبعزتك لاغوينهم )) و همچنين به پيامبر و ملائكه و كتب و نيز بمخلوقات خود، چون آسمان ، و زمين و شمس ، قمر و نجوم ، شب و روز، كوه ها، درياها، شهرها، انسانها، درختان ، انجير، زيتون سوگند خورده .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 339


و اين نيست مگر بخاطر اينكه خدا اين نامبردگان را شرافت داده و بدين جهت شرافت حقه و كرامتى نزد خدا يافته اند و هر يك از آنها يا بكرامت ذات متعاليه خدا داراى صفتى از اوصاف مقدس او شده اند و يا آنكه فعلى از منبع بهاء و قدس كه همه اش بخاطر شرف ذات شريف خدا، شريفند هستند.
و بنابراين چه مانعى دارد كه يك دعاگوئى از ما وقتى از خدا چيزيرا درخواست ميكند، او را بچيزى از نامبردگان سوگند دهد، از آنجهت كه خدا آن را شرافت داده است ؟ و اگر اين كار صحيح باشد، ديگر چه اشكالى دارد كه كسى خدا را به حق و حرمت رسولخدا (ص ) سوگند دهد؟ و چه دليلى ممكن است تصور شود كه آنجناب را از اين قاعده كلى استثناء كرده باشد؟.
و بجان خودم سوگند كه محمد رسول اللّه (ص ) از انجير عراق ، و يا زيتون شام ، كمتر نيست ، كه به آندو سوگند بخورد، ولى صحيح نباشد كه بآنجناب سوگند بخورد علاوه بر اينكه مى بينيم در قرآن كريم به جان آن جناب هم سوگند خورده ، و فرموده : ((لعمرك انهم لفى سكرتهم يعمهون :)) (به جان تو سوگند كه ايشان در مستى خود حيرانند).
سخنى در معناى (حق ) و پاسخ از اشكال سوگند دادن به حق پيامبر(ص )
اين بود جواب از اشكال سوگند دادن خدا بشخص رسولخدا (ص ) و اما جواب از اشكال سوگند دادن به حق رسولخدا (ص )، اين است كه كلمه (حق ) كه در مقابل كلمه (باطل ) است ، بمعناى چيزيست كه در واقع و خارج ثابت شده باشد، نه اينكه موهوم و پوچ باشد، مانند انسان و زمين ، و هر امر ثابت ديگر كه در حد نفس خود ثابت باشد.
و يكى از مصاديق حق ، حق مالى ، و ساير حقوق اجتماعى است ، كه در نظر اجتماع امرى است ثابت ، جز اينكه قرآن كريم هر چيزى را حق نميداند، هر چند كه مردم آنرا حق بپندارند، بلكه حق را تنها عبارت از چيزى ميداند كه خدا آنرا محقق و داراى ثبوت كرده باشد، چه در عالم ايجاد، و چه در عالم تشريع ، پس حق در عالم تشريع و در ظرف اجتماع دينى عبارتست از چيزيكه خدا آنرا حق كرده باشد، مانند حقوق مالى ، و حقوق برادران ، حقوقيكه پدر و مادر بر فرزند دارد.
و اين حقوق را هر چند خداوند قرار داده ، اما در عين حال خودش محكوم به حكم احدى نميشود، و نميتوان چيزى را بگردن خدا انداخت ، و او را ملزم بچيزى كرد، همانطور كه از پاره اى استدلالهاى معتزله بر مى آيد كه خواسته اند خدايرا مواخذه كنند، لكن ممكن است خود خدايتعالى حقى را با زبان تشريع بر خود واجب كند، آنگاه گفته شود كه فلانى حقى بر خدا دارد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 340

همچنانكه فرموده : ((كذلك حقا علينا ننج المؤ منين :)) (اين حق بر ما واجب شد كه مؤ منين را نجات دهيم ) و نيز فرموده : ((ولقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنا لهم الغالبون :)) (سخن ما در سابق بسود بندگان مرسل ما گذشت ، كه ايشان آرى تنها ايشان منصورند) و بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد نصر در آيه مطلق است ، و مقيد بچيزى نشده پس نجات دادن مؤ منين حقى بر خدا شده است ، و نصرت مرسلين حقى بر او گشته و خدا اين نصرت و انجاء را آبرو و شرف داده ، چون خودش آنرا جعل كرده ، و فعلى از ناحيه خودش ، و منسوب باو شده و بهمين جهت هيچ مانعى ندارد كه بدان سوگند خورد، و همچنين باولياء طاهرينش ، و يا بحق ايشان سوگند بخورد چون خودش حقى براى آنان بر خود واجب كرده ، و آن اين استكه ايشانرا به هر نصرتى كه بدان مرتبط شود، و بيانش ‍ گذشت ، يارى فرمايد.
و اما اينكه آن گوينده گفته بود: احدى بر خدا حقى ندارد سخنى است واهى و بى پايه .
بله اين حرف درست است كه كسى بگويد، هيچ كس نميتواند حقى براى خودش بر خدا واجب ساخته ، و خلاصه خدا را محكوم غير سازد، و بقهر غير، و مقهورش كند، ما هم در اين مطلب حرفى نداريم ، و ما نيز ميگوئيم : هيچ دعاگوئى نميتواند خدا را بحقى سوگند دهد كه غير خدا بر خدا واجب كرده باشد، ولى سوگند دادن خدا بحقى كه خودش بر خودش و براى كسى واجب كرده ، مانعى ندارد، چون خدا وعده خود را خلف نميكند (دقت فرمائيد).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 341

آيات 94 99 بقره

قُلْ إِن كانَت لَكمُ الدَّارُ الاَخِرَةُ عِندَ اللَّهِ خَالِصةً مِّن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْت إِن كنتُمْ صدِقِينَ(94)
وَ لَن يَتَمَنَّوْهُ أَبَدَا بِمَا قَدَّمَت أَيْدِيهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِالظلِمِينَ(95)
وَ لَتَجِدَنهُمْ أَحْرَص النَّاسِ عَلى حَيَوةٍ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشرَكُوا يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْف سنَةٍ وَ مَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَن يُعَمَّرَ وَ اللَّهُ بَصِيرُ بِمَا يَعْمَلُونَ(96)
قُلْ مَن كانَ عَدُوًّا لِّجِبرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِك بِإِذْنِ اللَّهِ مُصدِّقاً لِّمَا بَينَ يَدَيْهِ وَ هُدًى وَ بُشرَى لِلْمُؤْمِنِينَ(97)
مَن كانَ عَدُوًّا لِّلَّهِ وَ مَلَئكتِهِ وَ رُسلِهِ وَ جِبرِيلَ وَ مِيكَالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوُّ لِّلْكَفِرِينَ(98)
وَ لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْك ءَايَتِ بَيِّنَتٍ وَ مَا يَكْفُرُ بِهَا إِلا الْفَسِقُونَ(99)

ترجمه آيات

بگو اگر خانه آخرت نزد خدا در حاليكه از هر ناملايمى خالص باشد، خاص براى شما است و نه ساير مردم و شما در اين دعوى خود، راست مى گوئيد پس تمناى مرگ كنيد (تا زودتر بآن خانه برسيد) (94)
در حاليكه هرگز چنين تمنائى نخواهند كرد براى آن جرمها كه مرتكب شدند و خدا هم از ظلم ظالمان بى خبر نيست (95)

ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 342

تو ايشان را قطعا خواهى يافت كه حريص ترين مردمند بر زندگى ، حتى حريص تر از مشركين كه اصلا ايمانى بقيامت ندارند هر يك از ايشانرا كه وارسى كنى خواهى ديد كه دوست دارد هزار سال زندگى كند غافل از اينكه زندگى هزارساله او را از عذاب دور نميكند و خدا به آن چه ميكنند بينا است (96)
بگو آنكس كه دشمن جبرئيل است بايد بداند كه وى قرآن را باذن خدا بر قلب تو نازل كرده نه از پيش خود قرآنيكه مصدق كتب آسمانى قبل و نيز هدايت و بشارت براى مؤ منين است (97)
كسيكه دشمن خدا و ملائكه و رسولان او و جبرئيل و ميكائيل است بايد بداند كه خدا هم دشمن كافران است (98)
با اينكه آياتى كه ما بر تو نازل كرده ايم همه روشن است و كسى بدان كفر نمى ورزد مگر فاسقان (99)

ادامه محاجه با يهود و اثبات دروغگوئى آنان و ترسشان از مرگ
بيان آيات

قل ان كانت لكم ... از آنجا كه قول يهود: ((لن تمسنا النار، الا اياما معدودة ))، (جز چند روزى آتش با ما تماس ‍ نمى گيرد) و نيز در پاسخ اينكه ((آمنوا بما انزل اللّه :)) (ايمان بياوريد به آنچه خدا نازل كرده ) گفته بودند: ((نؤ من بما انزل علينا،)) (به آنچه بر خود ما نازل شده ايمان مى آوريم ) و اين دو جمله بالتزام دلالت ميكرد بر اينكه يهوديان مدعى نجات در آخرتند، و ديگرانرا اهل نجات و سعادت نميدانند، و نجات و سعادت خود را هم مشوب به هلاكت و شقاوت نميدانند، چون بخيال خود جز ايامى چند معذب نميشوند، و آن ايام هم عبارتست از آن چند صباحى كه گوساله پرستيدند.
لذا خدايتعالى با خطابى با ايشان مقابله كرد، كه دروغگوئى آنان را در دعويشان ظاهر سازد، خطابيكه خود يهود بدون هيچ ترديدى آن را قبول دارد و آن اين استكه برسول گراميش دستور ميدهد بايشان بگويد: ((قل ان كانت لكم الدار الاخرة )) يعنى اگر خانه آخرت از آن شما است ، و مراد از خانه آخرت سعادت در آخرت است براى اينكه وقتى كسى مالك خانه اى شد، به هر نحو كه خوشش آيد و دوست بدارد در آن تصرف مى كند، و به بهترين وجه دلخواه و سعادت مندانه ترين وجه وارد آن ميشود، ((عند اللّه ))، يعنى مستقر در نزد خدا و يا بگو بحكم خدا يا باذن او در حقيقت اين جمله نظير جمله : ((ان الدين عنداللّه الاسلام )) (دين نزد خدا اسلام است ) ميباشد. (خالصة ) يعنى اگر خانه آخرت در نزد خدا خالص از آن شما است ، و مراد از خالص اين استكه مشوب بچيزى كه مكروه شما باشد نيست ، خلاصه عذاب و ذلتى مخلوط با آن نيست ، چون شما معتقديد كه در آن عالم عذاب نميشويد مگر چند روزى .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 343

((من دون الناس ))، برخلاف مردم ، چون شما تمامى اديان به جز دين خود را باطل مى دانيد ((فتمنوا الموت ان كنتم صادقين ))، پس آرزوى مرگ و رفتن بدان سراى را بكنيد، اگر راست ميگوئيد، و اين خطاب نظير خطاب ((قل يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين )) (بگو اى كسانيكه يهودى گرى را شعار خود كرده ايد، اگر ميپنداريد كه تنها شما اولياء خدائيد نه مردم ، پس آرزوى مرگ كنيد، اگر راست مى گوئيد) ميباشد.
امتحان يهود كه آيا در ادعاى خود كه زندگى قرين به سعادت آخرت را خاص خود مى داند راست مى گويد يا دروغ ؟
و اين مؤ اخذه بلازمه امرى فطرى است ، امرى كه بيّن الاثر است ، يعنى اثرش براى همه روشن است ، بطوريكه احدى در آن كمترين شك نميكند و آن اين است كه انسان و بلكه هر موجود داراى شعور، وقتى كه بين راحتى و تعب مختار شود، البته راحتى را اختيار ميكند، و اگر ميان دو قسم زندگى يكى مكدر و آميخته با ناراحتى ها، و ديگرى خالص و صافى ، مخير شود، بدون هيچ ترديدى عيش خالص و گوارا را اختيار مى كند، و بفرضى هم كه بدون اختيار گرفتار زندگى پست و عيش مكدر شده باشد پيوسته آرزوى نجات از آن و رسيدن بعيش طيب و گوارا در سر مى پروراند، و حتى يك لحظه هم از حسرت بر آن زندگى خالى نيست ، نه قلبش ، و نه زبانش ، بلكه همواره براى رسيدن بآن سعى و عمل مى كند.
اين امر فطرى است ، حال ببينيم يهود در دعوى خود كه زندگى قرين به سعادت آخرت را خاص خود ميداند، راست مى گويد يا دروغ ، امتحانش مجانى است ، و آن اين است كه اگر راست بگويند، و آن زندگى خاص ايشان باشد، نه ساير مردم ، بايد بزبان دل و زبان سر، و با اركان بدن ، همواره آرزوى رسيدن بآنرا داشته باشند، و حال اينكه مى بينيم ابدا آرزوى آن را ندارند، چون ريگ در كفش دارند، انبياى خدا را كشته اند، بموسى كفر ورزيده اند، و پيمانهائى از خدا را نقض كرده اند، خدا هم كه داناى بستمكاران است .
((بما قدمت ايديهم )) اين جمله كنايه از عمل است ، از اين جهت كه بيشتر اعمال ظاهرى انسان ، با دست انجام ميشود، و انسان بعد از انجام ، آنرا بهر كس كه بدردش بخورد، و يا از او بخواهد، تقديم ميدارد، پس در اين جمله دو عنايت است اول اينكه تقديم را بدستها نسبت داده ، نه صاحبان دست ، دوم اينكه هر فعلى را عمل دانسته .
و سخن كوتاه آنكه : اعمال انسان و مخصوصا آن اعمالى كه بطور مستمر انجام ميدهد، بهترين دليل است بر آنچه كه در دل پنهان كرده ، اعمال زشت و افعال خبيث جز از باطنى خبيث حكايت نميكند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 344

باطنيكه هرگز ميل ديدار خدا و وارد شدن بخانه اولياء او را ندارد.
يهود نسبت به هر ملت ديگرى نسبت به زندگى دنيا مريض تر است
ولتجدنهم احرص الناس على حيوة اين جمله بمنزله دليلى است كه جمله ولن يتمنوه ابدا... را بيان ميكند، و شاهد بر اين است كه ايشان هرگز تمناى مرگ نمى كنند، چون مى بينيم كه از هر مردمى ديگر بزندگى دنيا كه يگانه مانع آرزوى آخرت ، حرص بر آنست ، حريصترند.
و اينكه كلمه (حياة ) را نكره آورد، براى تحقير دنيا بود، همچنانكه در آيه و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب ، و ان الدار الاخرة لهى الحيوان ، لو كانوا يعلمون (اين زندگى دنيا جز لهوى و لعبى نيست و تنها زندگى آخرت است كه حيات محض است ، اگر بدانند) نيز زندگى دنيا را به لهو و لعب تعبير كرده .
((و من الذين اشركوا))، از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين جمله عطف است بر كلمه (الناس )، و معنايش اينستكه يهوديان را مى يابى ، كه از همه مردم حتى از مشركين حريص تر بدنيايند.
((و ما هو بمز حزحه من العذاب اءن يعمر))، باز از ظاهر بر مى آيد كه كلمه (ما) در اول اين جمله ماى نافيه است ، و ضمير (هو) يا ضمير شاءن و قصه است ، و جمله ((اءن يعمر)) مبتداء، و جمله : ((بمزحزحه من العذاب ))، خبر آن باشد، و معنا چنين است كه (قصه از اين قرار است كه آرزوى هزار سال عمر، او را از عذاب دور نميكند) و يا راجع است باينكه قبلا فرمود: (يك يك آنان دوست ميدارند هزار سال زندگى كنند)، و معنا چنين است كه (آن ، يعنى دوستى هزار سال عمر، او را از عذاب دور نميكند).
((و جمله اءن يعمر)) همان ضمير را بيان مى كند، و معناى آيه اين استكه يهوديان هرگز آرزوى مرگ نمى كنند، بلكه سوگند ميخورم كه ايشانرا حريص ترين مردم بر زندگى ناچيز و پست و جلوگير و مزاحم از زندگى سعيده آخرت خواهى يافت ، بلكه نه تنها حريص ترين مردم ، كه حتى حريص تر از مشركين خواهى يافت ، كه اصلا معتقد بقيامت و حشر و نشر نيستند، آرى يك يك يهود را خواهى يافت كه دوست ميدارد طولانى ترين عمرها را داشته باشد، و حال آنكه طولانى ترين عمر، او را از عذاب دور نميكند، چون عمر هر چه باشد بالاخره روزى بسر ميرسد.
((يود احدهم لو يعمر الف سنة ))، منظور از هزار سال ، طولانى ترين عمر است ، و كلمه هزار، كنايه از بسيارى است ، چون در عرب آخرين مراتب عدد از نظر وضع فردى است ، و بيش از آن اسم جداگانه ندارد، بلكه با تكرار (هزار هزار) و يا تركيب (ده هزار و صد هزار) تعبير ميشود.
((بصير)) يعنى عالم به ديدنى ها
و اللّه بصير بما يعملون كلمه (بصير) از اسماء حسناى الهى است ، و معنايش علم بديدنيها است ، نه اينكه به معناى بينا و داراى چشم باشد، و در نتيجه بصير از شعب اسم عليم است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 345

بهانه يهود براى عدم ايمان به قرآنهج البلاغه ما با جبرئيل دشمنيم
قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك ... سياق دلالت دارد بر اينكه آيه شريفه در پاسخ از سخنى نازل شده كه يهود گفته بودند، و آن اين بوده كه ايمان نياوردن خود را بر آنچه بر رسولخدا (ص ) نازل شده تعليل كرده اند باينكه ما با جبرئيل كه براى او وحى مى آورد دشمنيم ، شاهد بر اينكه يهود چنين حرفى زده بودند اينستكه خداى سبحان درباره قرآن و جبرئيل با هم در اين دو آيه سخن گفته ، رواياتى هم كه در شاءن نزول آيه وارد شده ، اين استفاده ما را تاءييد ميكند.
و اما آيات مورد بحث در پاسخ از اينكه گفتند: ما بقرآن ايمان نمى آوريم براى اينكه با جبرئيل كه قرآن را نازل مى كند دشمنيم ، مى فرمايد اولا: جبرئيل از پيش خود قرآنرا نمى آورد، بلكه باذن خدا بر قلب تو نازل مى كند، پس دشمنى يهود با جبرئيل نبايد باعث شود كه از كلاميكه باذن خدا مى آورد اعراض كنند.
و ثانيا قرآن كتابهاى بر حق و آسمانى قبل از خودش را تصديق مى كند و معنا ندارد كه كسى به كتابى ايمان بياورد، و بكتابى كه آنرا تصديق مى كند ايمان نياورد.
و ثالثا قرآن مايه هدايت كسانى است كه بوى ايمان بياورند.
و رابعا قرآن بشارت است ، و چگونه ممكن است شخص عاقل از هدايت چشم پوشيده ، بشارتهاى آنرا بخاطر اينكه دشمن آنرا آورده ، ناديده بگيرد؟
و از بهانه دومشان كه گفتند: ما با جبرئيل دشمنيم جواب ميدهد باينكه جبرئيل فرشته اى از فرشتگان خداست و جز امتثال دستورات خداى سبحان كارى ندارد، مثل ميكائيل و ساير ملائكه ، كه همگى بندگان مكرم خدايند، و خدا را در آنچه امر كند، نافرمانى نمى كنند، و هر دستورى بدهد انجام ميدهند.
و همچنين رسولان خدا از ناحيه خود، كاره اى نيستند، هر چه دارند به وسيله خدا، و از ناحيه او است ، خشمشان و دشمنى هايشان براى خداست ، پس هر كس با خدا و ملائكه او، و پيامبرانش ، و جبرئيلش ، و ميكائيلش ، دشمنى كند، خدا دشمن او است ، اين بود آن دو جوابيكه دو آيه مورد بحث بدان اشاره دارد.
وجه بكار بردن التفات در آيه شريفه
فانه نزله على قلبك در اين آيه التفاتى از تكلم بخطاب كار رفته براى اينكه جمله (هر كس دشمن جبرئيل باشد) الخ ، كلام رسولخدا (ص ) است و جا داشت بفرمايد: (جبرئيل آنرا باذن خدا بر قلب من نازل كرده )، ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: (بر قلب تو نازل كرده )، و اين تغيير اسلوب براى اين بوده كه دلالت كند بر اينكه قرآن همانطور كه جبرئيل در نازل كردنش هيچ استقلالى ندارد، و تنها مامورى است مطيع ، همچنين در گرفتن آن و رساندنش برسولخدا استقلالى ندارد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 346

بلكه قلب رسولخدا (ص ) خودش ظرف وحى خداست ، نه اينكه جبرئيل در آن قلب دخل و تصرفى كرده باشد و خلاصه جبرئيل صرفا ماءمور رساندن است .
اين را هم بدان كه آيات مورد بحث در اواخرش چند نوع التفات بكار رفته ، هر چند كه اساس و زمينه كلام خطاب به بنى اسرائيل است ، چيزى كه هست وقتى خطاب ، خطاب ملامت و سرزنش بود، و كلام هم بطول انجاميد، مقام اقتضاء مى كند كه گوينده بعنوان اينكه من از سخن با شما خسته شدم ، و شما لياقت آنرا نداريد كه بيش از اين روى سخن خود بشما بكنم لحظه به لحظه روى سخن از آنان برگرداند، و متكلم بليغ بايد باين منظور پشت سر هم التفات بكار ببرد، تا بفهماند من هيچ راضى نيستم با شما سخن بگويم ، از بس كه بد گوش و پست فطرتيد، از سوى ديگر اظهار حق را هم نميتوانم ترك نموده و از خطاب بشما صرفنظر كنم .
((عدو للكافرين )) الخ ، در اين جمله بجاى اينكه ضمير كفار را بكار ببرد، و بفرمايد: ((عدو لهم ))، اسم ظاهر آنان را آورده ، و نكته اش اين است كه بر علت حكم دلالت كند، و بفهماند اگر دشمن ايشانست ، بخاطر اين است كه ايشان كافرند، و بطور كلى خدايتعالى دشمن كفار است .
((و ما يكفر بها الا الفاسقون )) الخ ، اين جمله دلالت دارد بر اينكه علت كفر كفار چيست ؟ و آن فسق ايشانست ، پس ‍ كفار بخاطر فسق كافر شدند، و بعيد نيست كه الف و لام در ((الفاسقون ))، الف و لام عهد ذكرى ، و اشاره به اول سوره باشد، كه مى فرمود: ((و ما يضل به الا الفاسقين ، الذين ينقضون عهد اللّه من بعد ميثاقه )) الخ ، و معنا چنين باشد: كه كفر نمى ورزند بآيات خدا، مگر همان فاسقانى كه در اول سوره نام برديم .
و اما سخن از جبرئيل ، و اينكه قرآن را چگونه بر قلب رسولخدا (ص ) نازل ميكرده ، و نيز سخن از ميكائيل ، و ساير ملائكه ، بزودى در جاى مناسبى انشاءاللّه خواهد آمد.
بحث روايتى (شامل روايتى درباره دشمنى يهود با جبرئيل )
در مجمع البيان ذيل آيه ، ((قل من كان عدوا لجبريل )) روايت آورده ، كه ابن عباس گفت : سبب نزول اين دو آيه اين مطلب بود، كه روايت كنند چون رسولخدا (ص ) وارد مدينه شد، اين صوريا و جماعتى از يهود اهل فدك نزد آن جناب آمده پرسيدند: اى محمد خواب تو چگونه است ؟ چون ما درباره خواب پيامبرى كه در آخر زمان مى آيد چيزى شنيده ايم .
فرمود، ديدگانم بخواب مى رود، ولى قلبم بيدار است ، گفتند، درست گفتى اى محمد، حال بگو ببينيم فرزند از پدر است يا از مادر؟ فرمود: اما استخوانها و اعصاب و رگهايش از مرد است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 347

و اما گوشت و خون و ناخن و مويش از زن است گفتند: اين را نيز درست گفتى اى محمد، حال بگو بدانيم : چه ميشود كه فرزند شبيه بعموهايش ميشود ولى بدائى هايش شباهت پيدا نمى كند؟ و يا فرزندى بدائى هايش شباهت بهم ميرساند، و هيچ شباهتى بعموهايش ندارد؟ فرمود: از نطفه زن و مرد هر يك بر ديگرى غلبه كند، فرزند بخويشان آن طرف شباهت پيدا مى كند، گفتند: اى محمد اينرا نيز درست گفتى ، حال از پروردگارت بگو كه چيست ؟ اينجا خداى سبحان سوره ، ((قل هو اللّه احد)) را تا بآخر نازل كرد، ابن صوريا گفت : يك سوال ديگر مانده ، اگر جوابم بگوئى بتو ايمان مى آورم ، و پيرويت مى كنم ، بگو ببينم : از ميان فرشتگان خدا كداميك بتو نازل ميشود. و وحى خدا را بر تو نازل مى كند؟ راوى ميگويد: رسولخدا فرمود: جبرئيل ، ابن صوريا گفت : اين دشمن ماست چون جبرئيل همواره براى جنگ و شدت و خونريزى نازل مى شود، ميكائيل خوبست ، كه همواره براى رفع گرفتاريها و آوردن خوشيها نازل ميشود، اگر فرشته تو ميكائيل بود، ما بتو ايمان مى آورديم .
كيفيت خواب رسول اللّه (ص )
# مؤ لف : اينكه رسول خدا (ص ) فرمود: چشمم ميخوابد و قلبم بيدار است تنها در اين حديث نيامده ، بلكه احاديثى بسيار چه از عامه و چه از خاصه در اين باب رسيده ، و معنايش اين است كه آنجناب با خوابيدن از خود بيخود نميشده ، و در خواب ميدانسته كه خواب است ، و آنچه مى بيند در خواب ، مى بى ند، نه در بيدارى .
و اين حالت گاهى در بعضى از افراد صالح پيدا ميشود، و منشاء آن طهارت نفس و اشتغال بياد پروردگار، و مقام او است ، علتش هم اين است كه وقتى نفس آدمى بر مقام پروردگار اشراف يافت ، اين اشراف ديگر نمى گذارد از جزئيات زندگى دنيا و نحوه ارتباطى كه اين زندگى به پروردگار دارد غافل بماند، و اين خود يكنوع مشاهده است كه براى آنگونه افراد دست ميدهد و ما از آن ميفهميم كه آدمى در عالم حيات دنيوى در حال خواب است ، حال چه اينكه راستى بخواب هم رفته باشد، يا باصطلاح ما بيدار باشد، خلاصه آنكسى هم كه در نظر ما فرورفتگان در ماديات و محسوسات ، بيدار است ، در نظر آن افراد هوشيار، خواب است .
همچنانكه از اميرالمؤ منين على بن ابيطالب صلوات اللّه عليه هم روايت شده كه فرمود: ((الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا)) مردم در خوابند، و چون بميرند، بيدار ميشوند، (تا آخر حديث ) و بزودى انشاءاللّه بحث مفصلى پيرامون اين معنا، و نيز كلامى پيرامون ساير فقرات حديث بالا در موارديكه مناسب باشد در اين كتاب خواهد آمد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 348

آيات 101 100 بقره

أَ وَ كلَّمَا عَهَدُوا عَهْداً نَّبَذَهُ فَرِيقٌ مِّنْهُم بَلْ أَكْثرُهُمْ لا يُؤْمِنُونَ(100)
وَ لَمَّا جَاءَهُمْ رَسولٌ مِّنْ عِندِ اللَّهِ مُصدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِّنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَب كتَب اللَّهِ وَرَاءَ ظهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لا يَعْلَمُونَ(101)

ترجمه آيات

آيا اين درست است كه هر وقت عهدى ببندند عده اى از ايشان ، آنرا بشكنند و پشت سر اندازند بلكه بيشترشان ايمان نمى آورند (100)
و چون فرستاده اى از ناحيه خدا بسويشان آيد كه كتب آسمانيشان را تصديق كند باز جمعى از آنها كه كتب آسمانى دارند كتاب خدا را پشت سر اندازند و خود را بنادانى بزنند (101)

بيان آيات

كلمه ((نبذه )) از ماده (نون - باء ذال ) است ، كه بمعناى دور انداختن است ولما جائهم رسول ... مراد از اين رسول ، پيامبر عزيز اسلام است ، نه هر پيامبرى كه تورات يهود را تصديق داشته ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 349

چون جمله : ((ولما جائهم )) استمرار را نمى رساند، بلكه دلالت بر يكبار دارد، و اين آيه بمخالفت يهود با حق و حقيقت اشاره مى كند، كه از در دشمنى با حق ، بشارتهاى تورات بآمدن پيامبر اسلام را كتمان كردند، و به پيامبرى كه تورات آنان را تصديق ميكرد ايمان نياوردند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 350

آيات 102 103 بقره

وَ اتَّبَعُوا مَا تَتْلُوا الشيَطِينُ عَلى مُلْكِ سلَيْمَنَ وَ مَا كفَرَ سلَيْمَنُ وَ لَكِنَّ الشيَطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاس ‍ السحْرَ وَ مَا أُنزِلَ عَلى الْمَلَكينِ بِبَابِلَ هَرُوت وَ مَرُوت وَ مَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتى يَقُولا إِنَّمَا نحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَينَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ وَ مَا هُم بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ يَتَعَلَّمُونَ مَا يَضرُّهُمْ وَ لا يَنفَعُهُمْ وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشترَاهُ مَا لَهُ فى الاَخِرَةِ مِنْ خَلَقٍ وَ لَبِئْس مَا شرَوْا بِهِ أَنفُسهُمْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ(102)
وَ لَوْ أَنَّهُمْ ءَامَنُوا وَ اتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِّنْ عِندِ اللَّهِ خَيرٌ لَّوْ كانُوا يَعْلَمُونَ(103)

ترجمه آيات

يهوديان آنچه را كه شيطانها بنادرست بسلطنت سليمان نسبت ميدادند پيروى كردند در حاليكه سليمان با سحر، آن سلطنت را بدست نياورده و كافر نشده بود ولكن شيطانها بودند كه كافر شدند و سحر را بمردم ياد ميدادند

ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 351

و نيز يهوديان آنچه را كه برد و فرشته بابل ، هاروت و ماروت نازل شده بود بنادرستى پيروى مى كردند چون آنها با حدى سحر تعليم نميدادند مگر بعد از آنكه زنهار ميدادند كه ما فتنه و آزمايشيم مبادا اين علم را در موارد نامشروع بكار بندى و كافر شوى ولى يهوديان از آندو نيز چيزها را از اين علم گرفتند كه با آن ميانه زن و شوهرها را بهم مى زدند، هر چند كه جز باذن خدا بكسى ضرر نمى زدند ولى اين بود كه از آندو چيزهائى آموختند كه مايه ضررشان بود و سودى برايشان نداشت با اينكه ميدانستند كسيكه خريدار اينگونه سحر باشد آخرتى ندارد و چه بد بهائى بود كه خود را در قبال آن فروختند، اگر ميدانستند (102)
و اگر ايمان آورده و تقوى پيشه مى كردند مثوبتى نزد خدا داشتند كه اگر مى فهميدند از هر چيز ديگرى برايش آن بهتر بود (103)

اختلاف عجيب مفسرين در تفسير آيه 102
بيان آيات

واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك ... مفسرين در تفسير اين آيه اختلاف عجيبى براه انداخته اند، بطوريكه نظير اين اختلاف را در هيچ آيه اى از ايشان نمى يابيم ، يك اختلاف كرده اند در اينكه مرجع ضمير ((اتبعوا)) چه كسانند؟ آيا يهوديان عهد سليمانند؟ و يا يهوديان عهد رسولخدا (ص )؟ و يا همه يهوديان ؟ دومين اختلافشان در اين است كه كلمه ((تتلوا)) آيا بمعناى اين است كه پيروى مى كردند آنچه را كه شياطين پيروى مى كردند و به آن عمل مى نمودند؟ يا بمعناى اين است كه (ميخواندند)؟ و يا به معناى (تكذيب مى كردند) مى باشد؟
اختلاف سومشان در اين است كه منظور از شياطين كدام شياطين است ؟ شياطين جن ؟ و يا شياطين انس ؟ و يا هر دو؟ اختلاف چهارمشان در اينست كه معناى ((على ملك سليمان )) چيست ؟
آيا بمعناى (در ملك سليمان است )؟ و يا به معناى (در عهد ملك سليمان است ؟ و يا همان ظاهر كلام با استعلائيكه در معناى كلمه (على ) هست مراد است ؟ و يا معنايش (على عهد ملك سليمان ) است ؟
اختلاف پنجمشان در معناى جمله : ((ولكن الشياطين كفروا)) الخ است ، كه آيا شيطانها بدين جهت كافر شدند كه سحر را براى مردم استخراج كردند؟ و يا براى اين بود كه سحر را به سليمان نسبت دادند؟ و يا آنكه اصلا معناى ((كفروا)) ((سحروا)) ميباشد؟
اختلاف ششم آنان در جمله : ((يعلمون الناس السحر)) الخ ، است كه آيا رسما سحر را به مردم آموختند؟ و يا راه استخراج آنرا ياد دادند؟ و گفتند كه سحر در زير تخت سليمان مدفون است ، و مردم آنرا بيرون آورده ، و ياد گرفتند؟
اختلاف هفتمشان در اين است : جمله ((وما انزل على الملكين )) الخ ، چه معنا دارد؟ آيا حرف (ما) در اين جمله موصوله ، و عطف بر (ما) ى موصوله در جمله ((ما تتلوا)) الخ ، است ؟ و يا آنكه موصوله و عطف بر كلمه ((السحر)) است ؟ و معنايش اينستكه بمردم آنچه را كه بر دو ملك نازل شد ياد دادند؟
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 352

و يا آنكه حرف (ما) موصوله نيست ؟ بلكه نافيه و واو قبل از آن استينافيه است ، و جمله ، ربطى بماقبل ندارد، و معنايش اين استكه هيچ سحرى بر دو ملك نازل نشد و ادعاى يهود بيهوده است ؟
اختلاف هشتمشان در معناى انزال است ، كه آيا منظور نازل كردن از آسمان است ؟ يا نازل كردن از بلنديهاى زمين ؟
اختلاف نهمشان در معناى كلمه (ملكين ) است ، كه آيا اين دو ملك از ملائكه آسمان بودند؟ يا دو انسان زمينى و دو ملك بكسره لام يعنى پادشاه بوده اند؟ البته اگر كلمه نامبرده را مانند بعضى از قرائتهاى شاذ بكسره لام بخوانيم و يا به قرائت مشهور دو ملك بفتحه لام بودند، ولى منظور از آن ، دو انسان صالح و متظاهر بصلاح مى باشد.
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

اختلاف دهمشان در معناى كلمه (بابل ) است ، كه آيا منظور از آن بابل عراق است ؟ يا بابل دماوند؟ و يا از نصيبين گرفته تا راءس العين است ؟ اختلاف يازدهمشان در معناى جمله ((وما يعلمان )) است ، كه آيا معناى ظاهرى تعليم مراد است ؟ و يا كلمه (علم ) بمعناى (اعلم اعلام كرد) است .
اختلاف دوازدهمشان در معناى جمله ((فلا تكفر)) است ، كه آيا معنايش اين است كه با عمل بسحر كفر مورز؟ و يا با آموختن و يا با هر دو؟
اختلاف سيزدهمشان در معناى جمله ((فيتعلمون منهما)) است ، كه آيا ضمير ((منهما)) به هاروت و ماروت بر ميگردد؟ و يا بسحر و كفر؟ و يا معنايش اينستكه مردم از دو ملك بجاى آنچه كه آنها تعليمشان كردند، علم بر هم زدن ميانه زن و شوهر را آموختند، با اينكه آندو از آن كار نهى كرده بودند.
اختلاف چهاردهمشان در جمله ((ما يفرقون به بين المرء و زوجه )) است ، كه آيا با سحر ميانه زن و شوهر محبت و دشمنى ايجاد مى كرده اند، و يا آنكه يكى از آن دو را مغرور ساخته ، و بكفر و شرك وا مى دا شتند، و ميانه زن و شوهر اختلاف دينى مى انداختند؟ و يا با سخن چينى و سعايت ، بين آندو را گل آلود نموده و سرانجام جدائى مى انداختند؟. اين بود چند مورد از اختلافاتى كه مفسرين در تفسير جملات و مفردات اين آيات و متن اين قصه دارند.
البته اختلافهاى ديگرى در خارج اين قصه دارند، هم در ذيل آيه ، و هم در خود قصه ، و آن اين است كه آيا اين آيات در مقام بيان داستانى است كه در خارج واقع شده ، يا آنكه ميخواهد مطلبى را با تمثيل بيان كند، و يا در صدد معناى ديگر است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 353

كه اگر احتمالها و اختلافهائى را كه ذكر كرديم در يكديگر ضرب كنيم ، حاصل ضرب سر از عددى سرسام آور در مى آورد، و آن يك مليون و دويست و شصت هزار احتمال است .
و بخدا سوگند اين مطلب از عجائب نظم قرآن است ، كه يك آيه اش با مذاهب و احتمالهائى ميسازد، كه عددش ‍ حيرت انگيز و محيرالعقول است ، و در عين حال كلام همچنان بر حسن و زيبائى خود متكى است ، و بزيباترين حسنى آراسته است ، و خدشه اى بر فصاحت و بلاغتش وارد نميشود، و انشاءاللّه نظير اين حرف در تفسير آيه : ((اءفمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه ، و من قبله كتاب موسى اماما و رحمة )) از نظر خواننده خواهد گذشت .
تفسير آيه از نظر ما
اين بود اختلافات مفسرين ، و اما آنچه خود ما بايد بگوئيم اين است كه آيه شريفه البته با رعايت سياقى كه دارد ميخواهد يكى ديگر از خصائص يهود را بيان كند و آن متداول شدن سحر در بين آنان است ، و اينكه يهود اين عمل خود را مستند به يك و يا دو قصه مى دانند، كه ميانه خودشان معروف بوده ، و در آن دو قصه پاى سليمان پيغمبر و دو ملك بنام هاروت و ماروت در ميان بوده است .
پس بنابراين كلام عطف است بر صورتى كه ايشان از قصه نامبرده در ذهن داشته اند، و ميخواهد آن صورت را تخطئه كند، و بفرمايد جريان آنطور نيست كه شما از قصه در نظر داريد، آرى يهود بطوريكه قرآن كريم از اين طائفه خبر داده ، مردمى هستند اهل تحريف ، و دست اندازى در معارف و حقايق ، نه خودشان و نه احدى از مردم نميتوانند در داستانهاى تاريخى بنقل يهود اعتماد كنند.
چون هيچ پروائى از تحريف مطالب ندارند، و اين رسم و عادت ديرينه يهود است ، كه در معارف دينى در هر لحظه بسوى سخنى و عملى منحرف ميشوند، كه با منافعشان سازگارتر باشد، و ظاهر جملات آيه بر صدق اين معنا كافى است .
و بهر حال از آيه شريفه بر مى آيد كه سحر در ميانه يهود امرى متداول بوده ، و آنرا به سليمان نسبت ميدادند، چون اينطور مى پنداشتند، كه سليمان آن سلطنت و ملك عجيب را، و آن تسخير جن و انس و وحش و طير را، و آن كارهاى عجيب و غريب و خوارقى كه ميكرد، بوسيله سحر كرد، كه البته همه آن معلومات در دست نيست ، مقدارى از آن بدست ما افتاده ، يك مقدار از سحر خود را هم بدو ملك بابل يعنى هاروت و ماروت نسبت ميدهند، و قرآن هر دو سخن ايشان را رد ميكند، و مى فرمايد: آنچه سليمان مى كرد، بسحر نميكرد و چطور ممكن است سحر بوده باشد، و حال آنكه سحر كفر بخدا است ، و تصرف و دست اندازى در عالم بخلاف وضع عادى آنست ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 354

خدايتعالى عالم هستى را بصورتى در ذهن موجودات زنده و حواس آنها در آورده ، آنوقت چگونه ممكن است سليمان پيغمبر اين وضع را بر هم زند؟ و در عين اينكه پيامبرى است معصوم ، بخدا كفر ورزد با اينكه خدايتعالى درباره اش ‍ صريحا فرموده : ((وما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا يعلمون الناس السحر)) و نيز مى فرمايد ((ولقد علموا لمن اشتريه ماله فى الاخرة من خلاق ))، و چگونه ممكن است مردم بدانند كه هر كس پيرامون سحر بگردد آخرتى ندارد، ولى سليمان اين معنا را نداند؟ پس سليمان مقامش بلندتر و ساحتش مقدستر از آنست كه سحر و كفر بوى نسبت داده شود، براى اينكه خدا قدر او را در چند جا از كلامش ، يعنى در سوره هاى مكى كه قبل از بقره نازل شده ، چون سوره انعام و انبياء و نحل ، و ص ، عظيم شمرده و او را بنده اى صالح ، و نبى مرسل خوانده ، كه علم و حكمتش داده و ملكى ارزانى داشت كه احدى بعد از او سزاوار چنان ملكى نيست .
چنين كسى ساحر نميشود، بلكه داستان ساحرى او از خرافات كهنه ايست كه شيطانها از پيش خود تراشيده ، و بر اولياء انسى خود خواندند و با اضلال مردم و سحرآموزى به آنان كافر شدند و قرآن كريم درباره دو ملك بابل هاروت و ماروت ايشانرا رد كرده ، باينكه هر چند سحر بآندو نازل شد، لكن هيچ عيبى هم در اين كار نيست ، براى اينكه منظور خدايتعالى از اينكار امتحان بود.
همچنانكه اگر شر و فساد را بدلهاى بشر الهام كرد، اشكالى متوجهش نميشود چون اينكار را باز بمنظور امتحان بشر كرده ، و يكى از مصاديق قدر است ، آندو ملك هم هر چند كه سحر بر آنان نازل شد، ولى آندو به احدى سحر نمى آموختند، مگر آنكه مى گفتند: هوشيار باشيد كه ما فتنه و مايه آزمايش توايم ، زنهار، با استعمال بى مورد سحر كافر نشوى و تنها در مورد ابطال سحر و رسوا كردن ساحران ستمگر بكار بندى ولى مردم سحرى از آندو آموختند كه با آن مصالحى را كه خدا در طبيعت و مجارى عادت نهاده بود فاسد ميكردند، مثلا ميانه مرد و زن را بهم ميزدند، تا شرى و فسادى براه اندازند، و خلاصه از آندو سحرى مى آموختند كه مايه ضررشان بود، نه مايه نفعشان .
پس اينكه خداى تعالى ميفرمايد: ((واتبعوا)) منظورش آن يهوديانى است كه بعد از حضرت سليمان بودند، و آنچه را شيطانها در عهد سليمان و عليه سلطنت او از سحر بكار مى بردند، نسل بنسل ارث برده ، و همچنان در بين مردم بكار ميبردند و بنابراين معناى كلمه ((تتلوا)) (جعل و تكذيب ) شد دليلش هم اين است كه با حرف ((على )) متعدى شده ، و دليل بر اينكه مراد از شيطانها طائفه اى از جن است ، اين است كه ميدانيم اين طائفه در تحت سيطره سليمان قرار گرفته ، و شكنجه ميشدند، و آن جناب بوسيله شكنجه آنها را از شر و فساد باز ميداشته ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 355

چون در آيه : ((ومن الشياطين من يغوصون له ، ويعملون عملا دون ذلك ، و كنّا لهم حافظين )) فرموده : بعضى از شيطانها برايش غواصى مى كرده اند، و بغير آن اعمالى ديگر انجام ميدادند، و ما بدين وسيله آنها را حفظ مى كرديم ، كه از آن بر مى آيد مراد به شيطانها جن است و منظور از بكارگيرى آنها حفظ آنها بوده : و نيز در آيه : ((فلما خر تبينت الجن ان لو كانوا يعلمون الغيب ، مالبثوا فى العذاب المهين )) (همينكه جنازه سليمان بعد از شكسته شدن عصايش ‍ بزمين افتاد، آنوقت جن فهميد كه اگر علمى بغيب مى داشت ، مى فهميد سليمان مدتهاست از دنيا رفته ، در اين همه مدت زير شكنجه او نمى ماند، و اين همه خوارى نميكشيد، كه از آن فهميده مى شود قوم جن در تحت شكنجه سليمان (عليه السلام ) بودند.
((وما كفر سليمان )) يعنى در حاليكه سليمان خودش سحر نميكرد، تا كافر شده باشد، ولكن اين شيطانها بودند كه كافر شدند در حاليكه مردم را گ مراه نموده ، سحر بايشان ياد مى دادند.
((وما انزل )) الخ ، يعنى يهوديان پيروى كردند، و دنبال گرفتند آن سحرى را كه شيطانها در ملك سليمان جعل مى كردند، و نيز آن سحرى را كه خدا از راه الهام بدو ملك بابل يعنى هاروت و ماروت نازل كرده بود، در حاليكه آن بندگان خدا به احدى سحر ياد نميدادند، مگر بعد از آنكه وى را زنهار مى دادند، از اينكه سحر خود را اعمال كنند، و مى گفتند: ما وسيله فتنه و آزمايش شما هستيم ، خدا ميخواهد شما را بوسيله ما و سحريكه تعليمتان ميدهيم امتحان كند پس زنهار مبادا با بكار بستن آن كافر شويد.
((فيتعلمون منهما)) ولى يهود از آندو ملك يعنى هاروت و ماروت تنها آن سحرى را مى آموختند، كه با بكار بردنش ، و با تاءثيرى كه دارد، بين زن و شوهرها جدائى بيندازند.
((وماهم بضارين به من احد الا باذن اللّه )) اين جمله دفع آن توهمى است كه به ذهن هر كسى مى دود، و آن اين است كه مگر ساحران ميتوانند با سحر خود امر صنع و تكوين را بر هم زده ، از تقدير الهى پيشى گرفته ، امر خدا را باطل سازند؟ در جواب و دفع اين توهم مى فرمايد: نه ، خود سحر از قدر خداست ، و بهمين جهت اثر نمى كند مگر باذن خدا، پس ساحران نمى توانند خدا را بستوه بياورند.
و اگر اين جمله را جلوتر از جمله : ((ويتعلمون ما يضرهم ولا ينفعهم )) الخ ، آورد براى اين بود كه جمله مورد بحث يعنى ((ويتعلمون منهما)) بتنهائى تاءثير سحر را مى رساند، و براى اينكه دنبالش بفرمايد تاءثير سحر هم باذن خداست ، و در نتيجه آن توهم را كه گفتيم دفع كند، كافى بود،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 356

و ديگر احتياج نبود كه جمله بعدى را هم قبل از دفع آن توهم بياورد.
كسى كه دنبال سحر و ساحرى برود بهره اى از آخرت ندارد
ولقد علموا لمن اشتريه ، ماله فى الاخرة من خلاق اين معنا را كه هر كه در پى سحر و ساحرى باشد، در آخرت بهره اى ندارد، هم بعقل خود دريافتند، چون هر عاقلى ميفهمد كه شوم ترين منابع فساد در اجتماع بشرى سحر است ، و هم از كلام موسى كه در زمان فرعون فرموده بود: ((ولا يفلح الساحر حيث اءتى ))، (ساحر هر وقت سحر كند رستگار نيست ).
((ولبئس ما شروا به انفسهم لو كانوا يعلمون )) يعنى ساحران با علم به اينكه سحر برايشان شر و براى آخرتشان مايه مفسده است ، در عين حال عالم باين معنا نبودند، چون بعلم خود عمل نكردند، پس هم عالم بودند و هم نبودند، براى اينكه وقتى علم ، حامل خود را به سوى راه راست هدايت نكند، علم نيست ، بلكه ضلالت و جهل است ، همچنانكه خداى تعالى فرموده ((افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله اللّه على علم ))، (هيچ ديده اى كسانى را كه هواى نفس خود را معبود خود گيرند، و خدايتعالى ايشان را با داشتن علم گمراه كرده باشد؟) پس اين طائفه از يهود نيز كه با علم گمراهند، جا دارد كسى از خدا برايشان آرزوى علم و هدايت كند.
((ولو انهم آمنوا و اتقوا)) الخ ، يعنى اگر اين طائفه از يهود بجاى اينكه دنبال اساطير و خرافات شيطانها را بگيرند، دنبال ايمان و تقوى را مى گرفتند. برايشان بهتر بود، و اين تعبير خود دليل بر اينستكه كفريكه از ناحيه سحر مى آيد، كفر در مرحله عمل است ، مانند ترك زكات ، نه كفر در مرتبه اعتقاد، چه اگر كفر در مرحله اعتقاد بود جا داشت بفرمايد: ((ولو انهم آمنوا)) الخ ، و خلاصه تنها ايمان را ذكر مى كرد و ديگر تقوى را اضافه نمى فرمود، پس از اينجا مى فهميم كه يهود در مرحله اعتقاد ايمان داشته اند، ولكن از آنجائيكه در مرحله عمل تقوى نداشته و رعايت محارم خدا را نمى كرده اند، اعتنائى بايمانشان نشده ، و از كافرين محسوب شده اند.
((لمثوبة من عنداللّه خير لو كانوا يعلمون )) يعنى مثوبت و منافعى كه نزد خدا است ، بهتر از آن مثوبت و منافعى است كه ايشان از سحر ميخواهند، و از كفر ميجويند، (دقت فرمائيد).
بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيه 102 و پيرامون سحر)
در تفسير عياشى و قمى در ذيل آيه ((واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان )) الخ ، از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده اند، كه در ضمن آن فرموده پس همينكه سليمان از دنيا رفت ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 357

ابليس سحر را درست كرده ، آنرا در طومارى پيچيد، و بر پشت آن طومار نوشت : اين آن علمى است كه آصف بن برخيا براى سلطنت سليمان بن داوود نوشته ، و اين از ذخائر گنجينه هاى علم است ، هر كس چنين و چنان بخواهد، بايد چنين و چنان كند، آنگاه آن طومار را در زير تخت سليمان دفن كرد، آنگاه ايشانرا بدر آوردن راهنمائى كرد، و بيرون آورده برايشان خواند.
لاجرم كفار گفتند: عجب ، اينكه سليمان بر همه ما چيره گشت بخاطر داشتن چنين سحرى بوده ، ولى مؤ منين گفتند: نه ، سلطنت سليمان از ناحيه خدا و خود او بنده خدا و پيامبر او بود، و آيه ((واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان )) در خصوص همين مطلب نازل شده است .
# مؤ لف : اگر در اين روايت وضع علم سحر و نوشتن و خواندن آنرا به ابليس نسبت داده ، منافات با اين ندارد كه در جاى ديگر به ساير شيطانهاى جنى و انسى نسبت داده باشد، براى اينكه تمامى شرور بالاخره باو منتهى ، و از ناحيه آن لعنتى بسوى اولياء و طرفدارانش منتشر ميشود، حال يا مستقيما بآنان وحى مى كند، و يا آنكه بوسيله وسوسه در آنها نفوذ مى كند، و اين دو جور نسبت در لسان اخبار بسيار است .
و ظاهر حديث اين استكه كلمه ((تتلوا)) از تلاوت بمعناى قرائت باشد، و اين با آن مطلبى كه در بيان قبلى استظهار كرديم منافات ندارد، چون هر چند در آن بيان گفتيم كه ظاهر كلام ميگويد كلمه ((تتلوا)) بمعناى ((تكذب )) است ، ولكن اين معنا را از دلالت ضمنى و امثال آن در آورديم ، پس منافات ندارد كه بر حسب دلالت لفظى و مطابقى كلام ((تتلوا)) بمعناى (تلاوت مى كردند) بوده باشد.
و در نتيجه معناى كلام اين باشد كه شيطانها بر ملك سليمان سحر را بدروغ ميخواندند يعنى بدروغ آنرا علت سلطنت سليمان معرفى كردند.
و اما اصل معناى اين كلمه يعنى كلمه ((تتلوا))، بايد دانست كه برگشت معناى اصلى آن به معناى (ولى يلى - ولاية ) است ، و اين ماده بمعناى اين است كه كسى چيزى را از جهت ترتيب مالك باشد، و مالكيت جزئى از آنرا بعد از مالكيت ديگر دارا باشد، كه انشاءاللّه در سوره مائده آنجا كه پيرامون آيه شريفه : ((انما وليكم اللّه و رسوله )) بحث مى كنيم ، در اين باره نيز بحث خواهيم كرد.
و در كتاب عيون اخبار الرضا، در داستان گفتگوى حضرت رضا (عليه السلام ) با ماءمون ، آمده : كه فرمود: هاروت و ماروت دو فرشته بودند كه سحر را بمردم ياد دادند، تا بوسيله آن از سحر ساحران ايمن بوده و سحر آنان را باطل كنند و اين علم را به احدى تعليم نمى كردند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 358

مگر آنكه زنهار ميدادند كه ما فتنه و وسيله آزمايش شمائيم ، مبادا با بكار بردن نابجاى اين علم كفر بورزيد، ولى جمعى از مردم با استعمال آن كافر شدند، و با عمل كردن برخلاف آنچه دستور داشتند كافر شدند چون ميانه مرد و زنش ‍ جدائى مى انداختند، كه خدايتعالى درباره آن فرموده : ((وما هم بضارين به من احد الا باذن اللّه )).
ماجراى شيطان و انگشتر سليمان
و در تفسير الدر المنثور ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت : حضرت سليمان هر وقت ميخواست مستراح برود، و يا كار ديگرى انجام دهد، انگشترش را به همسرش جراده مى سپرد، روزى شيطان بصورت سليمان نزد جراده آمد، و گفت انگشترم را بده ، او هم داد، همينكه انگشتر را بدست خود كرد، تمامى شيطانهاى انسى و جنى نزدش ‍ حاضر شدند.
از سوى ديگر سليمان نزد همسرش آمد، گفت : انگشترم را بياور، جراده گفت : تو سليمان نيستى ، و دروغ ميگوئى سليمان فهميد كه بلائى متوجهش شده ، در آن ايام شيطانها آزادانه بكار خود مشغول شدند، و كتابهائى از سحر و كفر بنوشتند، و آنها را در زير تخت سليمان دفن كردند، و سپس در موقع مناسب آنرا در آورده بر مردم بخواندند، و چنين وانمود كردند: كه اين كتابها را سليمان در زير تخت خود دفن كرده ، و بخاطر همين كتابها كه در زير تخت خود داشته بر تمام مردم مسلط شده است ، مردم از سليمان بيزار شده ، و يا او را كافر خواندند، اين شبهه همچنان در ميان مردم شايع بود، تا آنكه خدايتعالى محمد (ص ) را مبعوث كرد، و آيه : ((وما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا)) نازل گرديد.
مؤ لف : اين قصه در روايات ديگر نيز آمده ، قصه ايست طولانى ، و از جمله قصه هاى وارده در لغزشهاى انبياء است ، و در ضمن آنها نقل ميشود.
داستان ستاره زهره و هاروت و ماروت
و نيز در تفسير الدر المنثور استكه سعيد بن جرير، و خطيب ، در تاريخش از نافع روايت كرده كه گفت ، من با پسر عمر مسافرتى رفتيم : همينكه اواخر شب شد، بمن گفت اى نافع ، نگاه كن ببين ستاره سرخ طلوع كرده ؟ گفتم : نه بار ديگر پرسيد و بگمانم بار ديگر نيز پرسيد، تا آنكه گفتم : بله طلوع كرد، گفت خوش قدم نباشد، و خلاصه نه يادش بخير و نه جايش خالى ، گفتم : سبحان اللّه ستاره ايست در تحت اطاعت خدا، و گوش بفرمان او، چطور ميگوئى نه يادش بخير و نه جايش خالى ؟ گفت من جز آنچه از رسولخدا (ص ) شنيده ام نگفتم رسولخدا (ص ) فرمود: ملائكه بپروردگار متعال عرضه داشتند: چرا اينقدر در برابر خطايا و گناهان بنى آدم صبر مى كنى ؟ فرمود: من آنها را براى اينكه بيازمايم عافيت ميدهم ، عرضه داشتند: اگر ما بجاى آنها بوديم هرگز تو را نافرمانى نمى كرديم فرمود پس دو نفر از ميان خود انتخاب كنيد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 359

ملائكه در انت خاب دو نفر كه از همه بهتر باشند، از هيچ كوششى فروگذار نكردند، و سرانجام هاروت و ماروت را انتخاب نمودند، اين دو فرشته بزمين نازل شدند، و خداوند شبق را بر آنان مسلط كرد، من از پسر عمر پرسيدم : شبق چيست ؟ گفت : شهوت ، پس زنى بنام زهره نزد آندو آمد و در دل آندو فرشته جاى باز كرد، ولى آندو هر يك عشق خود را از رفيقش پنهان ميداشت .
تا آنكه يكى بديگرى گفت : آيا اين زن همانطور كه در دل من جاى گرفته در دل تو نيز جا باز كرده ؟ گفت آرى ، پس هر دو او را بسوى خود دعوت كردند، زن گفت : من حاضر نميشوم مگر آنكه آن اسمى را كه با آن بآسمان مى رويد و پائين مى آئيد بمن بياموزيد، هاروت و ماروت حاضر نشدند، بار ديگر درخواست خود را تكرار كردند، و او هم امتناع خود را تكرار كرد، تا بالاخره آندو تسليم شدند، و نام خدا را بوى آموختند، همينكه زهره خواست با خواندن آن اسم پرواز كند، خداوند او را بصورت ستاره اى مسخ كرد، و از آندو ملك هم بالهايشانرا بريد، هاروت و ماروت از پروردگار خود درخواست توبه كردند، خدايتعالى آندو را مخير كرد بين اينكه بحال اول برگردند، و در عوض وقتى قيامت شد عذابشان كند، و بين اينكه در همين دنيا خدا عذابشان كند، و روز قيامت بهمان حال اول خود برگردند.
يكى از آندو بديگرى گفت : عذاب دنيا بالاخره تمام شدنى است ، بهتر آنست كه عذاب دنيا را اختيار كنيم ، او هم پذيرفت ، و خدايتعالى بايشان وحى فرستاد كه بسرزمين بابل بيائيد، دو ملك روانه آن سرزمين شدند، در آنجا خداوند ايشانرا خسف نموده ، بين زمين و آسمان وارونه ساخت ، كه تا روز قيامت در عذاب خواهند بود.
ذكر چند روايت و بيان ضعف سستى آنها
مؤ لف : قريب باين معنا در بعضى از كتب شيعه نيز از امام باقر (عليه السلام ) (بدون ذكر همه سند) روايت شده ، سيوطى هم قريب باين معنا را درباره هاروت و ماروت و زهره در طى نزديك بيست و چند حديث آورده كه ناقلان آن تصريح كرده اند: باينكه سند بعضى از آنها صحيح است .
و در آخر سندهاى آنها عده اى از صحابه از قبيل ابن عباس ، و ابن مسعود، و على بن ابيطالب ، و ابى درداء، و عمر، و عايشه و ابن عمر، قرار دارند، ولى با همه اين احوال داستان ، داستانى است خرافى ، كه بملائكه بزرگوار خدا نسبت داده اند ملائكه اى كه خدايتعالى در قرآن تصريح كرده : به قداست ساحت و طهارت وجود آنان از شرك و معصيت ، آنهم غليظترين شرك و زشت ترين معصيت ، چون در بعضى از اين روايات نسبت پرستش بت ، و قتل نفس ، و زنا،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 360

و شرب خمر، بآندو داده ، و به ستاره زهره نسبت ميدهد كه زنى زناكار بوده ، و مسخ شده كه اين خود مسخره اى خنده آور است چون زهره ستاره ايست آسمانى ، كه در آفرينش و طلوعش پاك است ، و خدايتعالى در آيه : ((الجوار الكنس )) بوجود او سوگند ياد كرده ، علاوه بر اينكه علم هيئت جديد هويت اين ستاره را و اينكه از چند عنصرى تشكيل شده ، و حتى مساحت و كيفيت آن ، و سائر شئون آنرا كشف كرده .
پس اين قصه مانند قصه ايكه در روايت سابق آمد، بطوريكه گفته اند مطابق خرافاتى است كه يهود براى هاروت و ماروت ذكر كرده اند، و باز شبيه بخرافاتى است كه يونانيان قديم درباره ستارگان ثابت و سيار داشتند.
كلام در باب جعل حديث
پس از اينجا براى هر دانش پژوه خردبين روشن ميشود، كه اين احاديث مانند احاديث ديگريكه در مطاعن انبياء و لغزشهاى آنان وارد شده از دسيسه هاى يهود خالى نيست ، و كشف مى كند كه يهود تا چه پايه و با چه دقتى خود را در ميانه اصحاب حديث در صدر اول جا زده اند، تا توانسته اند با روايات آنان بهر جور كه بخواهند بازى نموده ، و خلط و شبهه در آن بيندازند، البته ديگران نيز يهوديان را در اين خيانتها كمك كردند.
ولكن خدايتعالى با همه اين دشمنيها كه درباره دينش كردند، كتاب خود را در محفظه الهى خود قرار داد، و از دستبرد هوسهاى هوسرانان و دشمنان آن حفظش فرمود، بطوريكه هر بار كه شيطانى از شيطانهاى اعداء خواست ضربه اى بر آن وارد آورد، با شهاب مبين خود او را دفع كرد، همچنانكه خودش فرمود: ((انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون ))، (ما خود ذكر را نازل كرديم ، و ما خود مر آنرا حفظ خواهيم كرد)، و نيز فرموده : ((وانه ، لكتاب عزيز، لاياءتيه الباطل من بين يديه ، ولا من خلفه تنزيل من حكيم حميد))، (بدرستى قرآن كتابى است عزيز، كه نه در عصر نزولش ، و نه بعد از آن هيچگاه باطل در آن راه نمى يابد، كتابى است كه از ناحيه خداى حكيم حميد نازل شده )، و نيز فرموده : ((وننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤ منين ، ولا يزيد الظالمين الا خسارا))، (ما از قرآن چيزها را نازل كرده ايم كه شفاء و رحمت مؤ منين است ، و براى ستمگران جز خسران بيشتر اثر ندارد)، كه در آن شفاء و رحمت بودن قرآن را براى مؤ منين مطلق آورده ، و منحصر براى يك عصر و دو عصر نكرده .
پس تا قيام قيامت هيچ خلط و دسيسه اى نيست ، مگر آنكه قرآن آنرا دفع مى كند، و خسران دسيسه گر بر ملا،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 361

و از حال و وضع او براى همه پرده بردارى مى كند، و حتى نام رسواى او و رسوائيش را براى نسل هاى بعد نيز ضبط ميكند.
و پيامبر گراميش بعموم مسلمانان معيارى دست ميدهد، كه با آن معيار و محك كلى ، معارفى كه بعنوان كلام او، و يا يكى از اوصياء او برايشان روايت مى شود، بشناسند، و بفهمند آيا از دسيسه هاى دشمن است و يا براستى كلام رسول خدا (ص ) جانشينان او است ، و آن اين استكه هر حديثى را شنيديد، به كتاب خدا عرضه اش كنيد، اگر موافق با كتاب خدا بود، آنرا بپذيريد، و اگر مخالف بود رهايش كنيد.
و كوتاه سخن آنكه نه تنها باطل در قرآن راه نمى يابد، بلكه بوسيله قرآن باطلهائى كه ممكن است اجانب در بين مسلمانان نشر دهند دفع ميشود، پس قرآن خودش از ساحت حق دفاع نموده ، و بطلان دسائس را روشن مى كند و شبهه آنرا از دلهاى زنده مى برد، همچنانكه از اعيان و عالم خارج از بين مى برد.
همچنانكه فرمود: ((بل نقذف بالحق على الباطل ، فيدمغه ))، (بلكه حق را به جنگ باطل مى فرستيم ، تا آنرا از بين ببرد) و نيز فرموده : ((ويريد اللّه ان يحق الحق بكلماته ))، (خدا خواسته است تا بوسيله كلماتش حق را محقق سازد)،، و نيز فرموده : ((ليحق الحق و يبطل الباطل ، ولو كره المجرمون )) (تا حق را محقق و باطل را ابطال كند، هر چند كه مجرمان نخواهند) و احقاق حق و ابطال باطل معنا ندارد، جز باينكه صفات آنها را ظاهر و براى همه روشن سازد.
نظر بعضى مردم غرب زده و بعضى از اهل حديث درباره روايات و راه تشخيص صحيح از سقيم
و بعضى از مردم مخصوصا اهل عصر ما كه فرو رفته در مباحث و علوم مادى ، و مرعوب از تمدن جديد غربى هستند، از اين حقيقت كه ما براى شما بيان كرديم استفاده سوء كرده ، و باصطلاح از آنطرف افتاده اند باين معنا كه روايات جعلى را بهانه قرار داده ، بكلى آنچه بنام روايت و سنت رسولخدا (ص )، ناميده ميشود طرح كردند.
در مقابل بعضى از اخباريين و اصحاب حديث و حرورى مذهبان و ديگران كه در اين باره افراط نموده ، از طرف ديگر افتاده اند، باين معنا كه نام هر مطلبى كه حديث و روايت دارد، پذيرفته اند حال هر چه ميخواهد باشد.
و اين طائفه در خطا دست كمى از طائفه اول ندارند، براى اينكه همانطور كه طرح كلى روايات مستلزم تكذيب بموازينى است كه دين مبين اسلام براى تشخيص حق از باطل قرار داده ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 362

و نيز مستلزم نسبت دادن باطل و سخن لغو به پيامبر اسلام است و نيز باطل و لغو دانستن قرآن عزيزى است كه ((لا ياتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه ))، همچنين پذيرفتن تمامى احاديث ، و با چشم بسته همه را بشارع اسلام نسبت دادن ، مستلزم همان تكذيب و همان نسبت است .
و چگونه ممكن است ، مسلمان باشيم ، و در عين حال يكى از دو راه افراط و تفريط را برويم ، با اينكه خداى جل و علا فرموده : ((ما آتاكم الرسول فخذوه ، وما نهيكم عنه فانتهوا)) (آنچه رسول دستور ميدهد بگيريد، و از آنچه نهى مى كند خوددارى كنيد) و بحكم اين آيه دسته اول نمى توانند سنت و دستورات رسولخدا (ص ) را بكلى دور بيندازند، و نيز فرموده : ((وما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن اللّه ))، (هيچ رسولى نفرستاديم ، مگر براى اينكه مردم او را باذن خدا و براى رضاى او اطاعت كنند) كه بحكم اين آيه دسته دوم نميتوانند هر چه را كه نام حديث دارد، هر چند مخالف قرآن يعنى مخالف اذن خدا و رضاى او باشد بپذيرند.
آرى به دسته اول ميگوئيم : اگر كلام رسولخدا (ص ) براى معاصرينش ، و منقول آن براى ما، كه در آن عصر نبوده ايم ، حجيت نداشته باشد در امر دين هيچ سنگى روى سنگ قرار نمى گيرد، و اصولا اعتماد به سخنانى كه براى انسان نقل ميشود، و پذيرفتن آن در زندگى اجتماعى اجتناب ناپذير، و بلكه امرى است بديهى كه از فطرت بشريش سرچشمه مى گيرد و نميتواند بدان اعتماد نكند.
پاسخ به كسانيكه راه تفريط پيش گرفته و به بهانه روايات جعلى مجموعه روايات را كنار گذاشته اند
و اما بهانه ايكه دست گرفته اند، يعنى مسئله وقوع دسيسه و جعل در روايات دينى يك مسئله نوظهور و مختص ‍ بمسائل دينى نيست ، بشهادت اينكه مى بينيم آسياى اجتماع همواره بر اساس همين منقولات مخلوط از دروغ و راست مى چرخد چه اخبار عموميش و چه خصوصيش ، و بطور مسلم دروغها و جعليات در اخبار اجتماعى بيشتر است ، چون دست سياست هاى كلى و شخصى بيشتر با آنها بازى مى كند، مع ذلك فطرت انسانى ما و هيچ انسانى اجازه نميدهد كه بصرف شنيدن خبرهائيكه در صحنه اجتماع براى ما نقل مى شود، اكتفاء كنيم ، و اكتفاء هم نمى كنيم ، بلكه يكى يكى آن اخبار را بموازينى كه ممكن است محك شناختن راست از دروغ باشد عرضه ميداريم ، اگر با آن موافق بود، و آن محك آنرا تصديق كرد، مى پذيريم ، و اگر مخالف با آن بود، تكذيبش نموده دورش مى افكنيم ، و بفرضى هم كه آن محك از تشخيص راست و دروغ بودن خبر عاجز ماند، درباره آن خبر توقف ميكنيم ، نه چشم بسته قبولش مى كنيم ، و نه انكارش مى نمائيم ، و اين توقف ما نيز همان احتياطى است كه فطرت ما در اينگونه موارد براى بر حذر بودن از شر و ضرر پيش پاى ما نهاده است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 363

تازه همه اين سه مرحله رد و قبول و توقف ، بعد از عرضه خبر بموازين ، در صورتى است كه ما خبرشناس و اهل خبره اينكار باشيم ، اما در خصوص اخباريكه مهارتى براى تشخيص صحت و سقم مضمون آنها نداريم ، بناى عقلائى و راهى كه عقل پيش پاى ما گذاشته ، اين است كه باهل خبره در آن فن مراجعه نموده ، هر چه آنان حكم كردند بپذيريم ، (دقت بفرمائيد).
اين ، آن روشى است كه فطرت ما در اجتماع انسانى بنا بر آن نهاده ، و نيز ميزانى است كه دين خدا هم براى تشخيص ‍ حق از باطل نصب كرده ، و بناى دين هيچ مغايرتى با بناى فطرت ندارد، بلكه عين همانست ، چه ، دستور دينى اين است كه يك يك اخباريكه براى مسلمانان نقل ميشود، بر كتاب خدا عرضه كنند، اگر صحتش و يا سقمش روشن شد، كه تكليف روشن است ، و اگر بخاطر شبهه اى كه در خصوص يك خبر است ، نتوانستيم با مقايسه با كتاب خدا صحت و سقمش را دريابيم ، بايد توقف كرد، و اين دستور در روايات متواتره اى از رسولخدا (ص ) و ائمه اهل بيتش ‍ (عليهم السلام ) بما رسيده ، البته اين دستور در خصوص مسائل غير فقهى است ، چون در مسائل فقهى معيار در تشخيص روايت درست از نادرست ، بحث مفصل و جداگانه اى دارد، كه در اصول فقه متعرض آن شده اند.
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

بحث فلسفى (درباره تاءثير اراده در افعال خارق العاده ، سحر، كهانت و احضار ارواح )
جاى هيچ ترديد نيست كه برخلاف عادت جاريه ، افعالى خارق العاده وجود دارد، حال يا خود ما آنرا بچشم ديده ايم ، و يا آنكه بطور متواتر از ديگران شنيده و يقين پيدا كرده ايم ، و بسيار كم هستند كسانيكه از افعال خارق العاده چيزى يا كم و يا زياد نديده و نشنيده باشند، و بسيارى از اين كارها از كسانى سر مى زند كه بااعتياد و تمرين ، نيروى انجام آنرا يافته اند، مثلا ميتوانند زهر كشنده را بخورند و يا بار سنگين و خارج از طاقت يك انسان عادى را بردارند، و يا روى طنابيكه خود در دو طرف بلندى بسته اند راه مى روند، و يا امثال اينگونه خوارق عادت .
و بسيارى ديگر از آنها اعمالى است كه بر اسباب طبيعى و پنهان از حس و درك مردم متكى است ، و خلاصه صاحب عمل باسبابى دست مى زند كه ديگران آن اسباب را نشناخته اند، مانند كسيكه داخل آتش ميشود و نميسوزد، بخاطر اينكه داروى طلق بخود ماليده ، و يا نامه اى مينويسد كه غير خودش كسى خطوط آنرا نمى بيند، چون با چيزى (از قبيل آب پياز، مترجم ) نوشته ، كه جز در هنگام برخورد آن بآتش خطوطش ظاهر نميشود.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 364

بسيارى ديگر از اينگونه كارها بوسيله سرعت حركت انجام مى پذيرد، سرعتى كه بيننده آنرا تشخيص ندهد، و چنين بپندارد كه عمل نامبرده بدون هيچ سبب طبيعى اينطور خارق العاده انجام يافته ، مانند كارهائى كه شعبده بازان انجام مى دهند.
همه اينها افعالى هستند كه مستند باسباب عادى ميباشند، چيزيكه هست ما سببيت آن اسباب را نشناخته ايم ، و بدين جهت پوشيده از حس ما است ، و يا براى ما غير مقدور است .
در اين ميان افعال خارق العاده ديگرى است ، كه مستند به هيچ سبب از اسباب طبيعى و عادى نيست ، مانند خبر دادن از غيب . و مخصوصا آنچه مربوط به آينده است ، و نيز مانند ايجاد محبت و دشمنى و گشودن گره ها، و گره زدن گشوده ها، و بخواب كردن ، و يا بيمار كردن ، و يا خواب بندى و احضار و حركت دادن اشياء با اراده و از اين قبيل كارهائيكه مرتاض ها انجام مى دهند، و بهيچ وجه قابل انكار هم نيست ، يا خودمان بعضى از آنها را ديده ايم ، و يا برايمان آنقدر نقل كرده اند كه ديگر قابل انكار نيست .
و اينك در همين عصر حاضر از اين مرتاضان هندى و ايرانى و غربى جماعتى هستند، كه انواعى از اينگونه كارهاى خارق العاده را مى كنند.
و اينگونه كارها هر چند سبب مادى و طبيعى ندارند، ولكن اگر بطور كامل در طريقه انجام رياضت هائيكه قدرت بر اين خوارق را بآدمى مى دهد، دقت و تامل كنيم ، و نيز تجارب علنى و اراده اينگونه افراد را در نظر بگيريم ، برايمان معلوم ميشود: كه اينگونه كارها با همه اختلافيكه در نوع آنها است ، مستند بقوت اراده ، و شدت ايمان به تاءثير اراده است ، چون اراده تابع علم و ايمان قبلى است ، هر چه ايمان آدمى به تاءثير اراده بيشتر شد! اراده هم مؤ ثرتر ميشود، گاهى اين ايمان و علم بدون هيچ قيد و شرطى پيدا ميشود، و گاهى در صورت وجود شرائطى مخصوص دست ميدهد، مثل ايمان باينكه اگر فلان خط مخصوص را با مدادى مخصوص و در مكانى مخصوص بنويسيم ، باعث فلان نوع محبت و دشمنى ميشود، و يا اگر آينه اى را در برابر طفلى مخصوص قرار دهيم ، روح فلانى احضار مى گردد، و يا اگر فلان افسون مخصوص را بخوانيم ، آن روح حاضر ميشود، و از اين قبيل قيد و شرطها كه در حقيقت شرط پيدا شدن اراده فاعل است ، پس وقتى علم بحد تمام و كمال رسيد، و قطعى گرديد، بحواس ظاهر انسان حس درك و مشاهده آن امر قطعى را ميدهد، تو گوئى چشم آنرا مى بيند، و گوش آنرا مى شنود.
و خود شما خواننده عزيز مى توانى صحت اين گفتار را بيازمائى ، باينكه به نفس خود تلقين كنى : كه فلان چيز و يافلان شخص الان نزد من حاضر است و دارى او را مشاهده مى كنى ، وقتى اين تلقين زياد شد، رفته رفته بدون شك مى پندارى كه او نزدت حاضر است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 365

بطوريكه اصلا باور نمى كنى كه حاضر نباشد، و از اين بالاتر، اصلا متوجه غير او نمى شوى آنوقت است كه او را بهمان طور كه مى خواستى روبروى خودت مى بينى و از همين باب تلقين است كه در تواريخ مى خوانيم : بعضى از اطباء امراض كشنده اى را معالجه كرده اند، يعنى بمريض قبولانده اند كه تو هيچ مرضى ندارى ، و او هم باورش شده ، و بهبود يافته است .
خوب ، وقتى مطلب از اين قرار باشد، و قوت اراده اينقدر اثر داشته باشد.
بنابراين اگر اراده انسان قوى شد، ممكن است كه در غير انسان هم اثر بگذارد، باين معنا كه اراده صاحب اراده در ديگران كه هيچ اراده اى ندارند اثر بگذارد، در اينجا نيز دو جور ممكن است ، يكى بدون هيچ قيد و شرط و يكى در صورت وجود پاره اى شرائط.
پس ، از آنچه تا اينجا گفته شد، چند مطلب روشن گرديد اول اينكه ملاك در اين گونه تاءثيرها بودن علم جازم و قطعى براى آنكسى است كه خارق عادت انجام ميدهد، و اما اينكه اين علم با خارج هم مطابق باشد، لزومى ندارد، (به شهادت اينكه گفتيم اگر خود شما مطلبى را در نفس خود تلقين كنى ، بهمان جور كه تلقين كرده اى آنرا مى بينى ، و در آخر از ترس مرده اى كه تصور كرده اى از گور در آمده ، و تو را تعقيب مى كند، پا بفرار مى گذارى ) و نيز بشهادت اينكه دارندگان قدرت تسخير كواكب ، چون معتقد شدند كه ارواحى وابسته ستارگان است ، و اگر ستاره اى تسخير شود، آن روح هم كه وابسته به آنست مسخر مى گردد، لذا با همين اعتقاد باطل كارهائى خارق العاده انجام مى دهند، با اينكه در خارج چنين روحى وجود ندارد.
و اى بسا كه آن ملائكه و شياطين هم كه دعانويسان و افسون گران نامهائى براى آنها استخراج مى كنند، و بطريقى مخصوص آن نامها را مى خوانند و نتيجه هم مى گيرند، از همين قبيل باشد.
و همچنين آنچه را كه دارندگان قدرت احضار ارواح دارند، چون ايشان دليلى بيش از اين ندارند، كه روح فلان شخص ‍ در قوه خياليه آن و يا بگو در مقابل حواس ظاهرى آنان حاضر شده ، و اما اين ادعا را نمى توانند بكنند، كه براستى و واقعا آن روح در خارج حضور يافته است ، چون اگر اينطور بود، بايد همه حاضران در مجلس روح نامبرده را ببينند، چون همه حضار حس و درك طبيعى وى را دارند، پس اگر آنها نمى بينند، و تنها تسخير كننده آن روح را مى بيند، معلوم مى شود روحى حاضر نشده ، بلكه تلقين و ايمان آن آقا باعث شده كه چنين چيزى را در برابر خود احساس كند.
جواب چهار شبهه كه در ضمن بيان اين مطلب روشن مى شود
با اين بيان ، شبهه ديگرى هم كه در مسئله احضار روح هست حل ميشود، البته اين اشكال در خصوص احضار روح كسى است كه بيدار و مشغول كار خويش است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 366

و هيچ اطلاعى ندارد كه در فلان محل روح او را احضار كرده اند.
اشكال اين است كه مگر آدمى چند تا روح دارد، كه يكى با خودش باشد، و يكى بمجلس احضار ارواح برود.
و نيز با اين بيان شبهه اى ديگر حل مى شود، و آن اين استكه روح جوهرى است مجرد، كه هيچ نسبتى با مكان و زمانى معين ندارد، و باز شبهه سومى كه با بيان ما دفع ميشود اين استكه يك روح كه نزد شخصى حاضر ميشود، چه بسا كه نزد ديگرى حاضر شود، و نيز شبهه چهارمى كه دفع مى گردد اين استكه : روح بسيار شده كه وقتى احضار ميشود و از او چيزى مى پرسند دروغ مى گويد، جملات و يا سخنانش يكديگر را تكذيب مينمايد.
پس جواب همه اين چهار اشكال اين شد كه روح وقتى احضار ميشود چنان نيست كه واقعا در خارج ماده تحقق يافته باشد، بلكه روح شخص مورد نظر در مشاعر احضار كننده حاضر شده و او آنرا از راه تلقين پيش روى خود احساس ‍ مى كند و سخنانى از او مى شنود، نه اينكه واقعا و در خارج مانند ساير موجودات مادى و طبيعى حاضر شود.
كهانت و سحر، معجزه و كراهت و تفاوت آنها از جهت اراده
نكته دوم : اينكه دارنده چنين اراده مؤ ثر، اى بسا در اراده خود بر نيروى نفس و ثبات شخصيت خود اعتماد كند، مانند غالب مرتاضان ، و بنابراين اراده آنان قهرا محدود و اثر آن مفيد خواهد بود، هم براى صاحب اراده ، و هم در خارج .
و چه بسا ميشود كه وى مانند انبياء و اولياء كه داراى مقام عبوديت براى خدا هستند، و نيز مانند مؤ منين كه داراى يقين بخدا هستند، در اراده خود، اعتماد به پروردگار خود كنند، اينچنين صاحبان اراده هيچ چيزى را اراده نمى كنند، مگر براى پروردگارشان ، و نيز بمدد او، و اين قسم اراده ، اراده ايست طاهر، كه نفس صاحبش نه بهيچ وجه استقلالى از خود دارد، و نه بهيچ رنگى از رنگهاى تمايلات نفسانى متلون مى شود، و نه جز بحق بر چيز ديگرى اعتماد مى كند، پس ‍ چنين اراده اى در حقيقت اراده ربانى است كه (مانند اراده خود خدا) محدود و مقيد به چيزى نيست .
قسم دوم از اراده كه گفتيم اراده انبياء و اولياء و صاحبان يقين است ، از نظر مورد، دو قسم است ، يكى اينكه موردش ‍ مورد تحدى باشد، و بخواهد مثلا نبوت خود را اثبات كند، كه در اينصورت آن عمل خارق العاده ايكه باين منظور مى آورد معجزه است و قسم دوم كه موردش مورد تحدى نيست ، كرامت است و اگر دنبال دعائى باشد استجابت دعا است .
و قسم اول اگر از باب خبرگيرى ، و يا طلب يارى از جن ، و يا ارواح و امثال آن باشد، نامش را كهانت مى گذارند، و اگر با دعا و افسون و يا طلسمى باشد سحر مى نامند.
نكته سوم : اينكه خارق العاده هر چه باشد، دائر مدار قوت اراده است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 367

كه خود مراتبى از شدت و ضعف دارد، و چون چنين است ممكن است بعضى از اراده ها اثر بعضى ديگر را خنثى سازد، همانطور كه مى بينيم معجزه موسى سحر ساحران را باطل مى كند و يا آنكه اراده بعضى از نفوس در بعضى از نفوس مؤ ثر نيفتد بخاطر اينكه نفس صاحب اراده ضعيف تر، و آنديگرى قوى تر باشد، و اين اختلافها در فن تنويم مغناطيسى ، و احضار ارواح ، مسلم است ، اين را در اينجا داشته باش ، تا انشاءاللّه در آينده نيز سخنى در اين باره بيايد.
بحث علمى (در علوم عجايب و غرائب )
علوميكه از عجائب و غرائب آثار بحث مى كند، بسيار است ، بطوريكه نميتوان در تقسيم آنها ضابطه اى كلى دست داد، لذا در اين بحث معروفترين آنها را كه در ميان متخصصين آنها شهرت دارد نام مى بريم .
1 يكى از آنها علم سيميا است ، كه موضوع بحثش هماهنگ ساختن و خلط كردن قواى ارادى با قواى مخصوص مادى است براى دست يابى و تحصيل قدرت در تصرفات عجيب و غريب در امور طبيعى كه يكى از اقسام آن تصرف در خيال مردم است ، كه آنرا سحر ديدگان مينامند، و اين فن از تمامى فنون سحر مسلم تر و صادق تر است .
2 دوم علم ليميا است ، كه از كيفيت تاءثيرهاى ارادى ، در صورت اتصالش با ارواح قوى و عالى بحث مى كند، كه مثلا اگر اراده من متصل و مربوط شد با ارواحيكه موكل ستارگان است ، چه حوادثى مى توانم پديد آورم ؟ و يا اگر اراده من متصل شد بارواحى كه موكل بر حوادثند، و بتوانم آن ارواح را مسخر خود كنم و يا اگر اراده ام متصل شد با اجنه ، و توانستم آنان را مسخر خود كنم ، و از آنها كمك بگيرم چه كارهائى ميتوانم انجام دهم ؟ كه اين علم را علم تسخيرات نيز مى گويند.
3 سوم علم هيميا، كه در تركيب قواى عالم بالا، با عناصر عالم پائين ، بحث مى كند، تا از اين راه به تاءثيرهاى عجيبى دست يابد، و آن را علم طلسمات نيز ميگويند، چون كواكب و اوضاع آسمانى با حوادث مادى زمين ارتباط دارند، همانطورى كه عناصر و مركبات و كيفيات طبيعى آنها اينطورند، پس اگر اشكال و يا بگو آن نقشه آسمانى كه مناسب با حادثه اى از حوادث است ، با صورت و شكل مادى آن حادثه تركيب شود، آن حادثه پديد مى آيد، مثلا اگر بتوانيم در اين علم بآن شكل آسمانى كه مناسب با مردن فلان شخص ، يا زنده ماندنش و يا باقى ماندن فلان چيز مناسب است ، با شكل و صورت خود اين نامبرده ها تركيب شود، منظور ما حاصل ميشود يعنى اولى ميميرد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 368

و دومى زنده ميماند، و سومى بقاء مى يابد، و اين معناى طلسم است .
4 علم ريميا است و آن علمى است كه از استخدام قواى مادى بحث مى كند تا بآثار عجيب آنها دست يابد، بطوريكه در حس بيننده آثارى خارق العاده در آيد و اين را شعبده هم ميگويند.
علوم خفيّه پنج گانه و ملحقات آنها
و اين چهار فن با فن پنجمى كه نظير آنها است ، و از كيفيت تبديل صورت يك عنصر، بصورت عنصرى ديگر بحث مى كند يعنى علم كيميا همه را علوم خفيه پنجگانه مى نامند كه مرحوم شيخ بهائى درباره آنها فرموده : بهترين كتابيكه در اين فنون نوشته شده ، كتابى است كه من آنرا در هرات ديدم ، و نامش (كله سر: همه اش سر) بود، كه حروف آن از حروف اول اين چند اسم تركيب شده ، يعنى كاف كيميا و لام ليميا، و هاء هيميا، و سين سيميا و راء ريميا، اين بود گفتار مرحوم بهائى . و نيز از جمله كتابهاى معتبر در اين فنون خفيه كتاب (خلاصه كتب بليناس و رساله هاى خسروشاهى ، و ذخيره اسكندريه و سر مكتوم تاءليف رازى و تسخيرات سكاكى ) و اعمال الكواكب السبعه حكيم طمطم هندى است .
باز از جمله علومى كه ملحق بعلوم پنج گانه بالا است ، علم اعداد و اوفاق است كه از ارتباطهائى كه ميانه اعداد و حروف و ميانه مقاصد آدمى است ، بحث مى كند عدد و يا حروفى كه مناسب با مطلوبش ميباشد در جدولهائى بشكل مثلث و يا مربع ، و يا غير آن ترتيب خاصى قرار ميدهد و در آخر آن نتيجه اى كه ميخواهد بدست مى آورد.
و نيز يكى ديگر علم خافيه است ، كه حروف آنچه را ميخواهد، و يا آنچه از اسماء كه مناسب با خواسته اش ميباشد مى شكند، و از شكسته آن حروف اسماء آن فرشتگان و آن شيطانهائيكه موكل بر مطلوب اويند، در مى آورد، و نيز دعائيكه از آن حروف درست ميشود، و خواندن آن دعا براى رسيدن بمطلوبش مؤ ثر است ، استخراج مى كند، كه يكى از كتابهاى معروف اين علم كه در نزد اهلش كتابى است معتبر كتب شيخ ابى العباس تونى و سيد حسين اخلاطى و غير آندو است .
باز از علومى كه ملحق بآن پنج علم است علم تنويم مغناطيسى و علم احضار روح است كه در عصر حاضر نيز متداول است و همانطور كه قبلا هم گفتيم از تاءثير اراده و تصرف در خيال طرف بحث مى كند، و در آن باره كتابها و رساله هاى بسيارى نوشته شده و چون شهرتى بسزا دارد حاجت نيست باينكه ، بيش از اين در اينجا راجع بآن بحث كنيم ، تنها منظور ما از اين حرفها كه زياد هم بطول انجاميد اين بود كه از ميان علوم نامبرده آنچه با سحر و يا كهانت منطبق مى شود روشن كنيم .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 369

آيات 104 و 105 بقره

يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تَقُولُوا رَعِنَا وَ قُولُوا انظرْنَا وَ اسمَعُوا وَ لِلْكفِرِينَ عَذَابٌ أَلِيمٌ(104)
مَّا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَبِ وَ لا المُْشرِكِينَ أَن يُنزَّلَ عَلَيْكم مِّنْ خَيرٍ مِّن رَّبِّكمْ وَ اللَّهُ يخْتَص ‍ بِرَحْمَتِهِ مَن يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضلِ الْعَظِيمِ(105)

ترجمه آيات

اى كسانيكه ايمان آورديد (هر گاه خواستيد از پيامبر خواهش كنيد شمرده تر سخن گوئيد تا بهتر حفظ كنيد با تعبير) (راعنا) تعبير نكنيد (چون اين تعبير در اصطلاح يهوديان نوعى ناسزا است و آنان با گفتن آن پيامبر را مسخره مى كنند) بلكه بگوئيد ((انظرنا)) و نيكو گوش دهيد و كافران را عذابى اليم است (104)
نه آنها كه از اهل كتاب كافر شدند و نه مشركين هيچيك دوست ندارد كه از ناحيه پروردگارتان كتابى برايتان نازل شود ولى خداوند رحمت خود را بهر كس بخواهد اختصاص ميدهد و خدا صاحب فضلى عظيم است . (105)

ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 370

مراد از ((الذين آمنوا)) در قرآن و نفاوت آن با ((مؤ منين ))
بيان آيات

يا ايها الذين آمنوا... اين جمله اولين موردى است كه خدايتعالى مؤ منين را با لفظ: ((ايها الذين آمنوا)) الخ خطاب مى كند كه بعد از اين مورد در هشتاد و چهار مورد ديگر تا آخر قرآن اين خطابرا كرده
و در قرآن كريم هر جا مؤ منين باين خطاب و يا با جمله ((الذين آمنوا)) تعبير شده اند، منظور مؤ منين اين امتند، و اما از امت هاى قبل از اسلام بكلمه (قوم ) تعبير مى كند، مثل اينكه فرمود: ((قوم نوح او قوم هود)) و يا فرموده : ((قال يا قوم اءراءيتم ان كنت على بينة )) الخ و يا بلفظ اصحاب تعبير كرده و از آن جمله مى فرمايد: ((واصحاب مدين و اصحاب الرّسّ)) و در خصوص قوم موسى (ع ) تعبير به (بنى اسرائيل ) و (يا بنى اسرائيل ) آورده است .
پس تعبير بلفظ ((الذين آمنوا)) تعبير محترمانه ايست كه اين امت را بدان اختصاص داده ، چيزيكه هست دقت و تدبر در كلام خدايتعالى اين نكته را بدست ميدهد، كه آنچه قرآن كريم از جمله : ((الذين آمنوا)) در نظر دارد غير آن معنائى استكه از كلمه : (مؤ منين ) اراده كرده ، از آن تعبير، افراد و مصاديقى را منظور دارد و از اين تعبير، افراد و مصاديقى ديگر را، مثلا مصاديقى كه در آيه : ((وتوبوا الى اللّه جميعا ايها المؤ منون ))، (اى مؤ منان همگى بسوى خدا توبه بريد)) اراده شده غير آن مصاديقى است كه در آيه : ((الذين يحملون العرش ومن حوله ، يسبحون بحمد ربهم و يؤ منون به و يستغفرون للذين آمنوا ربنا وسعت كل شى ء رحمة و علما فاغفر للذين تابوا، واتبعوا سبيلك ، وقهم عذاب الجحيم ربنا و ادخلهم جنات عدن ، التى وعدتهم و من صلح من آبائهم و ازواجهم و ذرياتهم ، انك انت العزيز الحكيم :))، (آنان كه عرش را حمل مى كنند و هر كه پيرامون آن است ، پروردگار خود را بحمد تسبيح مى كنند و بوى ايمان مى آورند، و براى آنانكه ايمان آوردند، چنين طلب مغفرت مى كنند كه پروردگارا علم و رحمتت همه چيز را فرا گرفته ، پس كسانى را كه توبه كردند و راه تو را پيروى نمودند بيامرز و از عذاب جحيم حفظ كن ، پروردگارا و در بهشت هاى عدنشان كه وعده شان داده اى درآر، هم خودشانرا و هم پدران و فرزندان و همسران ايشان ، كه بصلاح گرائيده اند، كه توئى يگانه عزيز و حكيم ) اراده شده است .
كه استغفار ملائكه و حاملان را نخست براى كسانى دانستند كه ايمان آورده اند، و سپس در نوبت دوم جمله (كسانى كه ايمان آورده اند) را مبدل كرد بجمله : (كسانيكه توبه كردند و راه تو را پيروى نمودند)، و اين را هم ميدانيم كه توبه بمعناى برگشتن است ، پس تا اينجا معلوم شد كه منظور از ((الذين آمنوا))، همان ((الذين تابوا واتبعوا)) است ، آنگاه آباء و ذريات و ازواج را بر آنان عطف كرده اند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 371

و از اينجا مى فهميم كه منظو ر از ((الذين آمنوا)) تمامى اهل ايمان برسولخدا (ص ) نيستند، و چنان نيست كه همه را ولو هر جور كه باشند شامل شود، چون اگر اينطور بود، ديگر لازم نبود آباء و ذريات و ازواج را بر آنان عطف كند، زيرا عطف در جائى صحيح است كه تفرقه و دوئيتى در بين باشد، و اما در جائى كه جمعى در يك غرض در عرض هم قرار گرفته و در يك صف واقع هستند، ديگر عطف معنا ندارد.
استفاده تفاوت مذكور از آيه (و الذين آمنوا، و اتبعتهم )
اين تفاوت كه گفتيد در ميان تعبير به ((الذين آمنوا))، و تعبير به (مؤ منين ) هست ، از آيه : ((والذين آمنوا، واتبعتهم ذريتهم بايمان ، الحقنابهم ذريتهم ، وما التناهم من عملهم من شى ء، كل امرء بما كسب رهين ))، (كسانيكه ايمان آوردند، و ذريه شان هم پيرويشان كردند، ما ذريه شانرا بايشان ملحق مى كنيم ، و از اعمالشان چيزى كم نمى كنيم ، هر كسى در گرو كرده هاى خويش است ) نيز استفاده ميشود، چون ذريه مؤ من را ملحق به ((الذين آمنوا)) دانستند، نه در صف آنان ، معلوم ميشود ذريه مصداق ((الذين آمنوا)) نيستند، چون اگر بودند ديگر وجهى نداشت كه آنرا به ايشان ملحق كند، بلكه ((الذين آمنوا)) شامل هر دو طائفه مى شود.
در اينجا ممكن است كسى بگويد: چه عيبى دارد كه جمله : ((واتبعتهم ذريتهم )) را قرينه بگيريم ، بر اينكه مراد از جمله : ((الذين آمنوا)) همه طبقات مؤ منين نيستند، اما نسبت بطبقه بعدى ، و مراد بجمله دوم همه طبقات دوم از مومنينند؟.
در جواب ميگوئيم بنابراين همان جمله : ((الذين آمنوا)) شامل تمامى مؤ منين در همه نسلها ميشود، ديگر حاجتى بذكر جمله دوم نبود، و نيز حاجت و وجهى صحيح نيست براى جمله : (و از اعمالشان چيزى كم نمى كنيم ) الخ ، مگر نسبت بآخرين نسل بشر كه ديگر نسلى از او نمى ماند، كه اين طبقه ملحق به پدران خود مى شوند، و چيزى از اعمالشان كم نميشود ولكن هر چند اين معنا معناى معقولى است اما سياق آيه با آن مساعد نيست .
چون سياق آيه سياق تشريف و برترى دادن طبقه اى بر طبقه ديگر است و بنا باحتمال شما، ديگر تشريفى باقى نمى ماند، و برگشت معناى آيه باين ميشود: كه مؤ منين هر چند بعضى از بعضى ديگر منشعب گشته ، و بآنان ملحق مى شوند، اما همه از نظر رتبه در يك صف قرار دارند، و هيچ طبقه اى بر طبقه ديگر برترى ندارد، و تقدم و تاءخرى ندارند، چون ملاك شرافت ، ايمان است كه در همه هست .
و اين همانطور كه گفتيم با سياق آيه مخالف است ، چون سياق آيه دلالت بر تشريف و كرامت سابقى ها نسبت به لاحقى ها دارد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 372

پس جمله : ((واتبعتهم ذريتهم بايمان )) الخ ، قرينه است بر اينكه منظور از جمله ((الذين آمنوا)) اشخاص خاصى است و آن اشخاص عبارتند از سابقون اولون ، يعنى طبقه اول مسلمانان از مهاجر و انصار، كه در عهد رسولخدا (ص ) و در روزگار عسرت اسلام بانجناب ايمان آوردند.
و بنابراين كلمه : ((الذين آمنوا)) كلمه آبرومند و محترمانه ايست ، كه همه جا منظور از آن اين طبقه اند، كه آيه : ((للفقراء المهاجرين ))، تا جمله ((والذين تبووا الدار و الايمان من قبلهم )) تا جمله ((والذين جاوا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا ولا خواننا الذين سبقونا بالايمان ، و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا، ربنا انك روف رحيم ))، (و آنانكه بعد از ايشان مى آيند ميگويند: پروردگارا ما را بيامرز، و همچنين برادران ما را، كه از ما بسوى ايمان سبقت گرفتند، و خدايا در دل ما كينه اى از مؤ منين قرار مده ، پروردگارا تو خود رئوف و رحيمى ) نيز باين اشاره دارد.
چون اگر مصداق جمله ((الذين آمنوا))، عين مصداق جمله ((الذين سبقونا بالايمان )) باشد، جا داشت بفرمايد: ((ولا تجعل فى قلوبنا غلا لهم ))، (خدايا در دل ما كينه اى از ايشان قرار مده )، ولى اينطور نفرمود، و بجاى ضمير، اسم ظاهر ((الذين سبقونا)) را آورد، تا به سبقت و شرافت آنان اشاره كند، و گرنه اين تغيير سياق بى وجه بود.
و نيز از جمله آياتيكه بگفتار ما اشاره دارد، آيه : ((محمد رسول اللّه ، و الذين معه اشداء على الكفار، رحماء بينهم ، تريهم ركعا سجدا، يبتغون فضلا من اللّه و رضوانا))، تا جمله ((وعداللّه الذين آمنوا و عملوا الصالحات منهم ، مغفره و اجرا عظيما))، (محمد رسولخدا (ص )، و آنانكه با او هستند، عليه كفار سرسخت ، و در بين خود مهربانند، مى بينى ايشانرا كه همواره در ركوع و سجودند، و در پى تحصيل فضلى و رضوانى از خدا هستند، تا جمله خدا از ميان كسانيكه ايمان آورده اند، آن عده را كه اعمال صالح كرده اند، وعده آمرزش و اجرى عظيم داده است )، ميباشد، چون با آوردن كلمه (معه با او) فهمانده است كه همه اين فضيلت ها خاص مسلمانان دست اول است .
پس از آنچه گذشت اين معنا بدست آمد، كه كلمه ((الذين آمنوا)) كلمه تشريف و مخصوص بسابقين اولين از مؤ منين است ، و بعيد نيست كه نظير اين كلام در جمله ((الذين كفروا)) نيز جريان يابد، يعنى بگوئيم هر جا اين جمله آمده مراد از آن خصوص كفار دست اول است كه برسولخدا (ص ) كفر ورزيدند، چون مشركين مكه ، و امثال آنان ، همچنانكه آيه : ((ان الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لايومنون )) نيز بدان اشعار دارد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 373

خطاب به ((الذين آمنوا)) تشريفى است و با عموميت تكليف منافات ندارد
حال اگر بگوئى : بنا بر آنچه گذشت ، خطاب به ((الذين آمنوا)) مختص به عده خاصى شد، يعنى آن عده از مسلمانان كه در زمان رسولخدا (ص ) بودند، و حال آنكه همه علماء و مخصوصا آن عده كه اينگونه خطابها را بنحو قضيه حقيقيه معنا مى كنند، مى گويند: خطابهاى قرآن كريم مخصوص بمردم يك عصر نيست ، و تنها متوجه حاضران در عصر رسولخدا (ص ) نميباشد، بلكه همه را تا روز قيامت به يك جور شامل مى شود.
در جواب مى گوئيم : ما نيز نخواستيم بگوئيم : كه تكاليفى كه در اينگونه خطابها هست ، تنها متوجه معاصرين رسولخدا (ص ) است ، بلكه خواستيم بگوئيم : آن لحن احترام آميزيكه در اينگونه خطابها هست ، مخصوص ايشانست ، و اما تكليفى كه در آنها است ، وسعت و تنگى آن اسباب ديگرى دارد، غير آن اسباب كه سعه و ضيق خطاب را باعث مى شود، همچنانكه آن تكاليفى كه بدون خطاب ((يا ايها الذين آمنوا)) بيان شده ، وسيع است ، و اختصاصى به يك عصر و دو عصر ندارد.
پس بنابراين قرار گرفتن جمله : ((يا ايها الذين آمنوا))، در اول يك آيه ، مانند جمله : ((يا ايها النبى ))، و جمله ((يا ايها الرسول ))، بر اساس تشريف و احترام است ، و منافاتى با عموميت تكليف ، وسعه معنا و مراد آن ندارد، بلكه در عين اينكه بعنوان احترام روى سخن بايشان كرده ، لفظ ((الذين آمنوا)) مطلق است ، و در صورت وجود قرينه عموميت دارند كانّ ايمان را تا روز قيامت شامل ميشود، مانند آيه : ((ان الذين آمنوا، ثم كفروا، ثم آمنوا، ثم كفروا، ثم ازدادوا كفرا، لم يكن اللّه ليغفرلهم ))، (كسانيكه ايمان آورده ، و سپس كفر ورزيدند، و دوباره ايمان آوردند، و باز كفر ورزيدند، و اين بار بر كفر خود افزودند، خدا هرگز ايشانرا نمى آمرزد)، و آيه : ((وما انا بطارد الذين آمنوا، انهم ملاقوا ربهم ))، (من هرگز كسانى را كه ايمان آورده اند از خود نمى رانم ، چون ايشان پروردگار خود را ديدار مى كنند)، كه حكايت كلام نوح (عليه السلام ) است .
معنى كلمه ((راعنا)) نزد يهود
لاتقولوا راعنا و قولوا انظرنا... يعنى بجاى ((راعنا)) بگوئيد: ((انظرنا))، كه اگر چنين نكنيد همين خود كفرى است از شما، و كافران عذابى دردناك دارند، پس در اين آيه نهى شديدى شده از گفتن كلمه ((راعنا))، و اين كلمه را آيه اى ديگر تا حدى معنا كرده ، مى فرمايد: ((من الذين هادوا يحرفون الكلم عن مواضعه ، و يقولون سمعنا و عصينا، و اسمع غير مسمع ، و راعنا، ليا بالسنتهم ، وطعنا فى الدين ))، كه از آن بدست مى آيد: اين كلمه در بين يهوديان يك قسم نفرين و فحش بوده ، و معنايش (بشنو خدا تو را كر كند) بوده است ، اتفاقا مسلمانان وقتى كلام رسولخدا را درست ملتفت نميشدند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 374

بخاطر اينكه ايشان گاهى بسرعت صحبت مى كرد، از ايشان خواهش مى كردند: كمى شمرده تر صحبت كنند، كه ايشان متوجه بشوند، و اين خواهش خود را با كلمه ((راعنا)) كه عبارتى كوتاه است اداء مى كردند، چون معناى اين كلمه (مراعات حال ما بكن ) است ، ولى همانطور كه گفتيم : اين كلمه در بين يهود يك رقم ناسزا بود.
و يهوديان از اين فرصت كه مسلمانان هم ميگفتند: ((راعنا راعنا)) استفاده كرده ، وقتى برسولخدا (ص ) مى رسيدند، مى گفتند: ((راعنا))، بظاهر وانمود مى كردند كه منظورشان رعايت ادب است ، ولى منظور واقعيشان ناسزا بود، و لذا خدايتعالى براى بيان منظور واقعى آنان ، اين آيه را فرستاد: ((من الذين هادوا يحرفون الكلم عن مواضعه ، و يقولون سمعنا و عصينا، و اسمع غير مسمع ، و راعنا)) الخ ، و چون منظور واقعى يهود روشن شد، در آيه مورد بحث مسلمانان را نهى كرد از اينكه ديگر كلمه ((راعنا)) را بكار نبرند، و بلكه بجاى آن چيز ديگر بگويند، مثلا بگويند: ((انظرنا))، يعنى كمى ما را مهلت بده .
((وللكافرين عذاب اليم )) الخ ، منظور از كافرين در اينجا كسانى است كه از اين دستور سرپيچى كنند، و اين يكى از مواردى استكه در قرآن كريم كلمه كفر، در ترك وظيفه فرعى استعمال شده است .
مراد از ((اهل الكتاب )) در آيه 105
ما يود الذين كفروا من اهل الكتاب اگر مراد باهل كتاب خصوص يهود باشد همچنانكه ظاهر سياق هم همين است ، چون آيه قبل درباره يهود بود، آنوقت توصيف يهود باهل كتاب ، مى فهماند كه علت اينكه دوست نميدارند كتابى بر شما مسلمانان نازل شود، چيست ؟ و آن اين استكه چون خود آنان اهل كتاب بودند، و دوست نميداشتند كتابى بر مسلمانان نازل شود، چون نازل شدن كتاب بر مسلمانان باعث ميشود، ديگر تنها يهوديان اهليت كتاب نداشته باشند، و اين اختصاص از بين برود، و ديگران نيز اهليت و شايستگى آنرا داشته باشند.
و اين خود بخل بى مزه اى بود از يهود، چون يك وقت انسان نسبت بچيزى كه خودش دارد بخل مى ورزد، ولى يهود بچيزى بخل ورزيدند كه خود مالك آن نبودند، علاوه بر اينكه با اين رفتار خود، در سعه رحمت خدا و عظمت فضل او، با او معارضه كردند.
اين در صورتى بود كه مراد باهل كتاب خصوص يهود باشد، و اما اگر مراد همه اهل كتاب از يهود و نصارى باشد در اينصورت سياق كلام ، سياق تصميم بعد از تخصيص ميشود، يعنى بعد از آ نكه تنها درباره يهود صحبت مى كرد، ناگهان وجهه كلام را عموميت داد، بدين جهت كه هر دو طائفه در پاره اى صفات اشتراك داشتند، هر دو با اسلام دشمنى مى ورزيدند، و اى بسا اين احتمال را آيات بعدى كه مى فرمايد: ((وقالوا لن يدخل الجنة الا من كان هودا او نصارى ))، و گفتند: داخل بهشت نميشود مگر كسيكه يهودى يا نصارى باشد)،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 375

و نيز مى فرمايد: ((وقالت اليهود ليست النصارى على شى ء، وقالت النصارى ليست اليهود على شى ء، و هم يتلون الكتاب ))، (يهود گفت : نصارى بر چيزى نيست ، و نصارى گفت يهود دين درستى ندارد، با اينكه هر دو گروه ، كتاب ميخواندند) تاءييد كند.
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

يك بحث روايتى (شامل روايتى از رسول خدا درباره راءس مصاديق ((الذين آمنوا)) على عليه السلام )
در تفسير الدر المنثور استكه ابو نعيم در حليه از ابن عباس روايت كرده كه گفت : رسولخدا (ص ) فرمود: خدايتعالى هيچ آيه اى كه در آن ((يا ايها الذين آمنوا)) باشد نازل نفرموده ، مگر آنكه على بن ابيطالب در راءس آن ، و امير آنست .
مؤ لف : اين روايت رواياتى ديگر را كه در شاءن نزول آياتى بسيار وارد شده ، كه فرموده اند درباره على و يا اهل بيت نازل شده تاءييد مى كند، نظير آيه : ((كنتم خير امة اخرجت للناس ))، و آيه : ((لتكونوا شهداء على الناس ))، و آيه : ((وكونوا مع الصادقين )).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 376

آيات 106 و 107 بقره

مَا نَنسخْ مِنْ ءَايَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بخَيرٍ مِّنهَا أَوْ مِثْلِهَا أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلى كلِّ شىْءٍ قَدِيرٌ(106)
أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْك السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ مَا لَكم مِّن دُونِ اللَّهِ مِن وَلىٍّ وَ لا نَصِيرٍ(107)

ترجمه آيات

ما هيچ آيه اى را نسخ نمى كنيم و از يادها نمى بريم مگر آنكه بهتر از آن و يا مثل آنرا مى آوريم مگر هنوز ندانسته اى كه خدا بر هر چيزى قادر است (106)
مگر ندانسته اى كه ملك آسمانها و زمين از آن خداست و شما بغير از خدا هيچ سرپرست و ياورى نداريد (107)

معنى ((نسخ )) و مراد از ((نسخ آيه ))
بيان آيات

اين دو آيه مربوط بمسئله نسخ است ، و معلوم است كه نسخ بآن معنائى كه در اصطلاح فقها معروف است ، يعنى بمعناى (كشف از تمام شدن عمر حكمى از احكام )، اصطلاحى است كه از اين آيه گرفته شده ، و يكى از مصاديق نسخ در اين آيه است و همين معنا نيز از اطلاق آيه استفاده ميشود.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 377

((ما ننسخ من آية )) كلمه (نسخ ) بمعناى زايل كردن است ، وقتى ميگويند: ((نسخت الشمس الظل ))، معنايش ‍ اينستكه آفتاب سايه را زايل كرد، و از بين برد، در آيه : ((وما ارسلنا من قبلك من رسول ولا نبى ، الا اذا تمنى ، اءلقى الشيطان فى امنيتة ، فينسخ اللّه ما يلقى الشيطان ))، (هيچ رسولى و پيامبرى نفرستاديم ، مگر آنكه وقتى شيطان چيزى در دل او مى افكند، خدا القاء شيطانى را از دلش زايل مى كرد)، بهمين معنا استعمال شده است .
معناى ديگر كلمه نسخ ، نقل يك نسخه كتاب به نسخه اى ديگر است ، و اين عمل را از اين جهت نسخ ميگويند، كه گوئى كتاب اولى را از بين برده ، و كتابى ديگر بجايش آورده اند، و بهمين جهت در آيه : ((واذا بدلنا آية مكان آية ، واللّه اعلم بما ينزل ، قالوا: انما انت مفتر، بل اكثرهم لايعلمون )) بجاى كلمه نسخ كلمه تبديل آمده ، مى فرمايد: چون آيتى را بجاى آيتى ديگر تبديل مى كنيم ، با اينكه خدا داناتر است باينكه چه نازل مى كند ميگويند: تو دروغ مى بندى ، ولى بيشترشان نميدانند.
و بهر حال منظور ما اين است كه بگوئيم : از نظر آيه نامبرده نسخ باعث نميشود كه خود آيت نسخ شده بكلى از عالم هستى نابود گردد، بلكه حكم در آن عمرش كوتاه است ، چون بوضعى وابسته است كه با نسخ ، آن صفت از بين مى رود.
و آن صفت صفت آيت ، و علامت بودن است ، پس خود اين صفت بضميمه تعليل ذيلش كه مى فرمايد: (مگر نميدانى كه خدا بر هر چيز قادر است )، بما مى فهماند كه مراد از نسخ از بين بردن اثر آيت ، از جهت آيت بودنش ميباشد، يعنى از بين بردن علامت بودنش ، با حفظ اصلش ، پس با نسخ اثر آن آيت از بين مى رود، و اما خود آن باقى است ، حال اثر آن يا تكليف است ، و يا چيزى ديگر.
و اين معنا از پهلوى هم قرار گرفتن نسخ و نسيان بخوبى استفاده ميشود، چون كلمه (ننسها) از مصدر انساء است ، كه بمعناى از ياد ديگران بردن است ، همچنانكه نسخ بمعناى از بين بردن عين چيزيست ، پس معناى آيه چنين ميشود كه ما عين يك آيت را بكلى از بين نمى بريم ، و يا آنكه يادش را از دلهاى شما نمى بريم ، مگر آنكه آيتى بهتر از آن و يا مثل آن مى آوريم .
مفهوم ((آيت )) و اقسام آيات الهى
و اما اينكه آيت بودن يك آيت بچيست ؟ در جواب ميگوئيم : آيت ها مختلف ، و حيثيات نيز مختلف ، و جهات نيز مختلف است ، چون بعضى از قرآن آيتى است براى خداى سبحان ، باعتبار اينكه بشر از آوردن مثل آن عاجز است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 378


و بعضى ديگرش كه احكام و تكاليف الهيه را بيان مى كند، آيات اويند، بدان جهت كه در انسانها ايجاد تقوى نموده ، و آنانرا بخدا نزديك مى كند، و نيز موجودات خارجى آيات او هستند، بدان جهت كه با هستى خود، وجود صانع خود را با خصوصيات وجوديشان از خصوصيات صفات و اسماء حسناى صانعشان حكايت مى كنند، و نيز انبياء خدا و اوليائش ، آيات او هستند، بدان جهت كه هم با زبان و هم با عمل خود، بشر را بسوى خدا دعوت مى كنند، و همچنين چيزهائى ديگر.
و بنابراين كلمه آيت مفهومى دارد كه داراى شدت و ضعف است ، بعضى از آيات در آيت بودن اثر بيشترى دارند، و بعضى اثر كمترى ، همچنانكه از آيه : ((لقد رآى من ايات ربه الكبرى ))، (او در آن جا از آيات بزرگ پروردگارش را بديد)، نيز بر مى آيد، كه بعضى آيات از بعضى ديگر در آيت بودن بزرگتر است .
ازسوى ديگر بعضى از آيات در آيت بودن تنها يك جهت دارند، يعنى از يك جهت نمايشگر و ياد آورنده صانع خويشند، و بعضى از آيات داراى جهات بسيارند، و چون چنين است نسخ آيت نيز دو جور است ، يكى نسخ آن بهمان يك جهتى كه دارد، و مثل اينكه بكلى آنرا نابود كند، و يكى اينكه آيتى را كه از چند جهت آيت است ، از يك جهت نسخ كند، و جهات ديگرش را بآيت بودن باقى بگذارد، مانند آيات قرآنى ، كه هم از نظر بلاغت ، آيت و معجزه است ، و هم از نظر حكم ، آنگاه جهت حكمى آنرا نسخ كند، و جهت ديگرش همچنان آيت باشد.
اين عموميت را كه ما از ظاهر آيه شريفه استفاده كرديم ، عموميت تعليل نيز آنرا افاده مى كند، تعليلى كه از جمله ، الم تعلم ان اللّه على كل شى ء قدير، الم تعلم ان اللّه له ملك السموات والارض ... بر مى آيد، چون انكاريكه ممكن است درباره نسخ توهم شود، و يا انكاريكه از يهود در اين باره واقع شده ، و روايات شاءن نزول آنرا حكايت كرده ،
اشاره به دو اعتراض بر مساءله نسخ
و بالاخره انكاريكه ممكن است نسبت بمعناى نسخ بذهن برسد، از دو جهت است .
جهت اول اينكه كسى اشكال كند كه : آيت اگر از ناحيه خدايتعالى باشد، حتما مشتمل بر مصلحتى است كه چيزى بغير آن آيت آن مصلحت را تاءمين نمى كند و با اين حال اگر آيت نسخ شود، لازمه اش قوت آن مصلحت است ، چيزى هم كه كار آيت را بكند، و آن مصلحت را حفظ كند، نيست ، چون گفتيم هيچ چيزى در حفظ مصلحت كار آيت را نميكند، و نميتواند فائده خلقت را اگر آيت تكوينى باشد ، و مصلحت بندگان را - اگر آيت تشريعى باشد ، تدارك و تلافى نمايد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 379

شاءن خدا هم مانند شاءن بندگان نيست ، علم او نيز مانند علم آنان نيست كه بخاطر دگرگونگى عوامل خارجى ، دگرگون شود، يك روز علم بمصلحتى پيدا كند، و بر طبق آن حكمى بكند، روز ديگر علمش بمصلحتى ديگر متعلق شود، كه ديروز تعلق نگرفته بود، و در نتيجه بحكم ديگرى حكم كند، و حكم سابقش باطل شود، و در نتيجه هر روز حكم نوى براند، و رنگ تازه اى بريزد، همانطور كه بندگان او بخاطر اينكه احاطه علمى بجهات صلاح اشياء ندارند، اينچنين هستند، احكام و اوضاعشان با دگرگونگى علمشان بمصالح و مفاسد و كم و زيادى و حدوث و بقاء آن ، دگرگون ميشود، كه مرجع و خلاصه اين وجه اينستكه : نسخ ، مستلزم نفى عموم و اطلاق قدرت است ، كه در خدا راه ندارد.
وجه دوم اين استكه قدرت هر چند مطلقه باشد، الا اينكه با فرض تحقق ايجاد، و فعليت وجود، ديگر تغيير و دگرگونگى محال است ، چون چيزيكه موجود شد، ديگر از آنوضعى كه بر آن هستى پذيرفته ، دگرگون نميشود، و اين مسئله ايست ضرورى .
مانند انسان در فعل اختياريش ، تا مادامى كه از او سر نزده ، اختيارى او است ، يعنى مى تواند آنرا انجام دهد، و مى تواند انجام ندهد، اما بعد از انجام دادن ، ديگر اين اختيار از كف او رفته ، و ديگر فعل ، ضرورى الثبوت شده است .
و برگشت اين وجه باين استكه نسخ ، مستلزم اين استكه ملكيت خدايرا مطلق ندانيم ، و جواز تصرف او را منحصر در بعضى امور بدانيم ، يعنى مانند يهود بگوئيم : او نيز مانند انسانها وقتى كارى را كرد ديگر زمام اختيارش نسبت بآن فعل از دستش مى رود، چه يهود گفتند: ((يداللّه مغلولة )) (دست خدا بسته است ).
استنباط پاسخ آنها از آيه كريمه
لذا در آيه مورد بحث در جواب از شبهه اول پاسخ مى گويد، باينكه : ((الم تعلم ان اللّه على كل شى ء قدير))؟ يعنى مگر نمى دانى كه خدا بر همه چيز قادر است ، و مثلا مى تواند بجاى هر چيزيكه فوت شده ، بهتر از آنرا و يا مثل آن را بياورد؟ و از شبهه دوم بطور اشاره پاسخ گفته باينكه : ((الم تعلم ان اللّه له ملك السموات و الارض ؟ و مالكم من دون الله من ولى ولا نصير؟)) يعنى وقتى ملك آسمانها و زمين از آن خداى سبحان بود، پس او مى تواند بهر جور كه بخواهد در ملكش تصرف كند، و غير خدا هيچ سهمى از مالكيت ندارد، تا باعث شود جلو يك قسم از تصرفات خداى سبحان را بگيرد، و سد باب آن كند.
پس هيچكس مالك هيچ چيز نيست ، نه ابتداء و نه با تمليك خدايتعالى ، براى اينكه آنچه را هم كه خدا بغير خود تمليك كند، باز مالك است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 380

بخلاف تمليكى كه ما بيكديگر مى كنيم ، كه وقتى من خانه خود را بديگرى تمليك مى كنم در حقيقت خانه ام را از ملكيتم بيرون كرده ام ، و ديگر مالك آن نيستم ، و اما خدايتعالى هر چه را كه بديگران تمليك كند، در عين مالكيت ديگران ، خودش نيز مالك است ، نه اينكه مانند ما مالكيت خود را باطل كرده باشد.
پس اگر به حقيقت امر بنگريم ، مى بينيم كه ملك مطلق و تصرف مطلق تنها از آن او (خدا) است ، و اگر بملكى كه بما تمليك كرده بنگريم ، و متوجه باشيم كه ما استقلالى در آن نداريم ، مى بينيم كه او ولى ما در آن نعمت است ، و چون باستقلال ظاهرى خود كه او بما تفضل كرده بنگريم با اينكه در حقيقت استقلال نيست ، بلكه عين فقر است بصورت غنى ، و عين تبعيت است بصورت استقلال مع ذلك مى بينيم با داشتن اين استقلال بدون اعانت و يارى او، نميتوانيم امور خود را تدبير كنيم ، آنوقت درك مى كنيم كه او ياور ما است .
و اين معنا كه در اينجا خاطر نشان شد، نكته ايست كه از حصر در آيه استفاده ميشود حصريكه از ظاهر، ((ان اللّه له ملك السموات و الارض )) بر مى آيد پس ميتوان گفت : دو جمله ((الم تعلم ان اللّه على كل شى ء قدير)) و ((الم تعلم ان اللّه له ملك السموات و الارض )) دو جمله مرتب هستند، مرتب بآن ترتيبى كه ميانه دو اعتراض هست .
و دليل بر اينكه اعتراض بر مسئله نسخ دو اعتراض است ، و آيه شريفه پاسخ از هر دو است ، اين است كه آيه شريفه بين دو جمله فصل انداخته ، و بدون وصل آورده يعنى بين آندو، واو عاطفه نياورده است ، و جمله ((وما لكم من دون اللّه من ولى ولا نصير))، هم مشتمل بر پاسخ ديگرى از هر دو اعتراض است ، البته پاسخ جداگانه اى نيست ، بلكه بمنزله متمم پاسخهاى گذشته است .
مى فرمايد: و اگر نخواهيد ملك مطلق خدا را در نظر بگيريد، بلكه تنها ملك عاريتى خود را در نظر مى گيريد، كه خدا بشما رحمت كرده ، همين ملك نيز از آنجا كه بخشش اوست ، و جدا از او و مستقل از او نيست ، پس باز خدا به تنهائى ولى شما است ، و در نتيجه ميتواند در شما و در مايملك شما هر قسم تصر فى كه بخواهد بكند.
و نيز اگر نخواهيد به عدم استقلال خودتان در ملك بنگريد، بلكه تنها ملك و استقلال ظاهرى خود را در نظر گرفته ، و در آن جمود بخرج داديد، باز هم خواهيد ديد كه همين استقلال ظاهرى و ملك و قدرت عاريتى شما، خود بخود براى شما تاءمين نميشود، و نميتواند خواسته شما را برآورد، و مقاصد شما را رام شما كند، و به تنهائى مقصود و مراد شما را رام و مطيع قصد و اراده شما كند، بلكه با داشتن آن ملك و قدرت مع ذلك محتاج اعانت و نصرت خدا هستيد، پس ‍ تنها ياور شما خدا است ، و در نتيجه او ميتواند از اين طريق ، يعنى از طريق يارى ، هر رقم تصرفى كه خواست بكند، پس خدا در امر شما از هر راهى كه طى كنيد، ميتواند تصرف كند، (دقت فرمائيد.)
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 381

در جمله : ((ومالكم من دون اللّه )) بجاى ضمير، اسم ظاهر آمده ، يعنى بجاى اينكه بفرمايد: ((دونه )) فرموده ((دون اللّه ))، و اين بدان جهت بوده كه جمله مورد بحث بمنزله جمله مستقل ، و جدا از ما قبل بوده ، چون جملات ما قبل در دادن پاسخ از اعتراضات تمام بوده ، و احتياجى بآن نداشته است .
پنج نكته پيرامون نسخ
پس از آنچه كه گذشت پنج نكته روشن گرديد، اول اينكه نسخ تنها مربوط باحكام شرعى نيست بلكه در تكوينيات نيز هست ، دوم اينكه نسخ همواره دو طرف ميخواهد، يكى ناسخ ، و يكى منسوخ ، و يا يك طرف فرض ندارد، سوم اينكه ناسخ آنچه را كه منسوخ از كمال و يا مصلحت دارد، واجد است .
چهارم اينكه ناسخ از نظر صورت با منسوخ تنافى دارد، نه از نظر مصلحت چون ناسخ نيز مصلحتى دارد، كه جا پر كن مصلحت منسوخ است ، پس تنافى و تناقض كه در ظاهر آندو است ، با همين مصلحت مشترك كه در آندو است ، برطرف ميشود، پس اگر پيغمبرى از دنيا برود، و پيغمبرى ديگر مبعوث شود، دو مصداق از آيت خدا هستند كه يكى ناسخ ديگرى است .
اما از دنيا رفتن پيغمبر اول كه خود بر طبق جريان ناموس طبيعت است كه افرادى بدنيا آيند، و در مدتى معين روزى بخورند و سپس هنگام فرا رسيدن اجل از دنيا بروند و اما آمدن پيغمبرى ديگر و نسخ احكام دينى آن پيغمبر، اين نيز بر طبق مقتضاى اختلافى است كه در دوره هاى بشريت است ، چون بشر رو بتكامل است و بنابراين وقتى يك حكم دينى بوسيله حكمى ديگر نسخ ميشود، از آنجا كه هر دو مشتمل بر مصلحت است و علاوه بر اين حكم پيامبر دوم براى مردم پيامبر اول صلاحيت ندارد، بلكه براى آنان حكم پيغمبر خودشان صالح تر است و براى مردم دوران دوم حكم پيامبر دوم صالح تر است ، لذا هيچ تناقضى ميان اين احكام نيست و همچنين اگر ما ناسخ و منسوخ را نسبت باحكام يك پيغمبر بسنجيم ، مانند حكم عفو در ابتداى دعوت اسلام كه مسلمانان عده اى داشتند و عده اى نداشتند و چاره اى جز اين نبود كه ظلم و جفاى كفار را ناديده بگيرند و ايشانرا عفو كنند و حكم جهاد بعد از شوكت و قوت يافتن اسلام و پيدايش رعب در دل كفار و مشركين كه حكم عفو در آنروز بخاطر آن شرائط مصلحت داشت و در زمان دوم مصلحت نداشت و حكم جهاد در زمان دوم مصلحت داشت ، ولى در زمان اول نداشت .
آيات منسوخه نوعا لحنى دارند كه مى فهمانند بزودى نسخ خواهند شد
از همه اينها كه بگذريم آيات منسوخه نوعا لحنى دارند كه بطور اشاره مى فهمانند كه بزودى نسخ خواهند شد و حكم در آن براى ابد دوام ندارد، مانند آيه : ((فاعفوا و اصفحوا حتى ياءتى اللّه بامره ))، (فعلا عفو كنيد و ناديده بگيريد تا خداوند امر خود را بفرستد)،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 382

كه بروشنى مى فهماند: حكم عفو و گذشت دائمى نيست و بزودى حكمى ديگر مى آيد، كه بعدها بصورت حكم جهاد آمد.
و مانند حكم زنان بدكاره كه فرموده : ((فامسكو هن فى البيوت ، حتى يتوفيهن الموت اءو يجعل اللّه لهن سبيلا))، (ايشان را در خانه ها حبس كنيد تا مرگشان برسد و يا خدا راهى برايشان معين كند)، كه باز بوضوح مى فهماند حكم حبس موقتى است و همينطور هم شد و آيه شريفه با آيه تازيانه زدن بزناكاران نسخ گرديد، پس جمله : ((حتى ياءتى اللّه بامره )) در آيه اول و جمله ((او يجعل اللّه لهن سبيلا)) در آيه دوم خالى از اين اشعار نيستند كه حكم آيه موقتى است و بزودى دستخوش نسخ خواهند شد.
پنجم اينكه آن نسبت كه ميانه ناسخ و منسوخ است ، غير آن نسبتى است كه ميانه عام و خاص و مطلق و مقيد، و مجمل و مبين است ، براى اينكه تنافى ميانه ناسخ و منسوخ بعد از انعقاد ظهور لفظ است ، باين معنا كه ظهور دليل ناسخ در مدلول خودش تمام است و با اين حال دليل ديگر بر ضد آن مى رسد كه آنهم ظهورش در ضديت دليل منسوخ تمام است آنگاه رافع اين تضاد و تنافى ، همانطور كه گفتيم حكمت و مصلحتى است كه در هر دو هست .
بخلاف عام و خاص ، و مطلق و مقيد، و مجمل و مبين ، كه ظهور دليل عام و مطلق و مجمل ، قبل از جستجو از دليل مخصص و مقيد و مبين ظهورى تمام نيست وقتى دليل مخصص پيدا شد، با قوتى كه در ظهور لفظى آن هست ، دليل عام را تخصيص مى زند و همچنين وقتى دليل مقيد پيدا شد، با قوت ظهور لفظيش دليل مطلق را تفسير مى كند و نيز وقتى دليل مبين پيدا شد، با قوت ظهورش بيانگر دليل مجمل ميشود كه تفصيل آن در فن اصول فقه بيان شده است و همچنين است تنافى ميانه دو آيه ايكه يكى محكم است و يكى متشابه كه انشاءاللّه بحث از آن در ذيل آيه : ((منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات )) از نظر خواننده عزيز خواهد گذشت .
((او ننسها)) اين كلمه بصورت نون مضمومه و سين بصداى كسره قرائت شده كه بنابراين مشتق از انساء خواهد بود كه بمعناى بردن چيزى از خزينه علم و خاطر كسى است و توضيحش گذشت كه خدا چگونه ياد چيزى را از دل كسى مى برد.
فراموشاندن (انساء) آيه اى از آيات خدا شامل رسول خدا نمى شود
و اين خود كلامى است مطلق و بدون قيد و يا بعنايتى ديگر، عام و بدون مخصص كه اختصاصى برسولخدا (ص ) ندارد و بلكه ميتوان گفت اصلا شامل آنجناب نميشود،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 383

براى اينكه آيه : ((سنقرئك فلا تنسى ، الا ما شاءاللّه )): (بزودى بتو قدرت خواندن ميدهيم ، بطوريكه ديگر آنرا فراموش نخواهى كرد مگر چيزيرا كه خدا بخواهد). كه از آيات مكى است و قبل از آيه نسخ مورد بحث كه مدنى است نازل شده ، فراموشى را از رسولخدا نفى مى كند و ميفرمايد: تو ديگر هيچ آيه اى را فراموش نميكنى ، با اين حال ديگر چگونه انساء آيه اى از آيات شامل رسولخدا (ص ) ميشود؟ خواهى گفت : در آخر آيه هفتم از سوره اعلى ، جمله : ((الا ما شاءاللّه )) آمده و از آن فهميده مى شود كه اگر خدا بخواهد، رسول خدا (ص ) نيز فراموش ميكند، در پاسخ مى گوئيم : اين استثناء مانند استثناء در آيه : ((خالدين فيها مادامت السموات و الارض ، الا ماشاء ربك ، عطاء غير مجذوذ))، (در حالى كه همواره و جاودانه در آن بهشت ها هستند، مادام كه آسمانها و زمين هستند، ((الا ماشاء ربك )) (و اين عطائى است كه قطع شدن برايش نيست ) مى باشد كه در آيه اى قرار گرفته كه سه بار جاودانگى بهشتيانرا تكرار كرده ، هم با كلمه ((خالدين )) و هم با جمله : ((ما دامت السموات و الارض )) و هم با جمله : ((عطاء غير مجذوذ)).
پس مى فهميم كه اين استثناء براى اين نيست كه بفهماند يك روزى اهل بهشت از بهشت بيرون ميشوند، بلكه تنها باين منظور آمده كه بفهماند خدا مانند شما انسانها نيست كه وقتى كارى از شما سر زد ديگر قدرت و اختيار قبل از انجام آن از دستتان بيرون مى شود، بلكه خدا بعد از انجام هر كار باز قدرت قبل از انجام را دارد،
وجه استثنا در (الا ماشاء اللّه ) بمعنى اثبات فراموشى در مواردى كه خدا بخواهد نيست
در آيه مورد بحث هم استثناء براى همين معنا آمده ، نه اينكه بخواهد بگويد: تو آيات قرآن را فراموش نمى كنى ، مگر آن آياتى را كه خدا بخواهد، چون اگر منظور اين بود، ديگر جمله : ((فلا تنسى ))، (پس ديگر فراموش نميكنى ) معنا نداشت چون از اين جمله بر مى آيد كه فراموش نكردن يك عنايتى است كه خدا بشخص آنجناب كرده و منتى است كه بر آنجناب نهاده و اگر مراد اين بود كه بفرمايد: هر چه را فراموش كنى به مشيت خدا فراموش كرده اى ، اختصاصى براى رسول خدا (ص ) نميشد چون هر صاحب حافظه اى از انسان و ساير حيوانات ، هر چه را بياد داشته باشند و هر چه را از ياد ببرند، همه اش مشيت خدا است .
رسول خدا (ص ) هم قبل از نزول اين آيه و اين اقراء امتنانى كه آيه : ((سنقرئك فلا تنسى )) وعده آن را مى دهد، هر چه بياد ميداشت و يا از ياد مى برد بمشيت خدايتعالى بود، و آيه نامبرده هيچ عنايت زائدى براى آنجناب اثبات نمى كند، در حالى كه ميدانيم در مقام اثبات چنين عنايتى است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 384

پس استثناء در آن جز اثبات اطلاق قدرت ، هيچ منظورى ندارد مى خواهد بفرمايد ما قدرت خواندن بتو ميدهيم و تو ديگر تا ابد آن را از ياد نميبرى و خدا با اين حال قدرت آن را دارد كه آن را از يادت ببرد، (دقت فرمائيد).
همه اينها بر اساس قرائنى بود كه گفتيم ، البته بعضى از قاريان جمله مورد بحث را با فتحه نون و با همزه خوانده اند كه بنابراين قرائت كلمه مورد بحث از ماده (ن سين ء ) گرفته شده ، و (نسى ء) به معناى تاءخير انداختن است و معناى آيه بنابراين قرائت چنين مى شود: كه ما هيچ آيتى را با از بين بردن نسخش نمى كنيم و با تاءخير اظهار آن ، عقبش ‍ نمى اندازيم ، مگر آنكه آيتى بهتر از آن يا مانند آن مى آوريم و تصرف الهى با تقديم و تاءخير در آيات خود باعث فوت كمال و يا فوت مصلحتى نمى شود.
دليل بر اينكه مراد بيان اين نكته است ، كه تصرف الهى همواره بر طبق كمال و مصلحت است ، جمله : ((بخير منها، او مثلها)) است ، چون خيريت هميشه با كمال موجود و يا مصلحت حكم مجعول ملازم است و در ظرف وجود است ، كه موجودى در خيريت مماثل موجودى ديگر و يا بهتر از آن ميشود، (دقت فرمائيد).
بحث روايتى (شامل رواياتى درباره وقوع نسخ در مواردى از كلام اللّه )
روايات بسيارى از طرق شيعه و سنى از رسول خدا (ص ) و صحابه آن جناب و ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) در اين باره رسيده كه در قرآن ناسخ و منسوخ هست .
و در تفسير نعمانى از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) روايت آمده كه آنجناب بعد از معرفى عده اى از آيات منسوخ و آياتى كه آنها را نسخ كرده ، فرموده : و آيه : ((و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون ))، (من جن و انس را نيافريدم مگر براى اينكه عب ادتم كنند.) با آيه : ((و لايزالون مختلفين ، الا من رحم ربك ، و لذلك خلقهم ))، (و پيوسته در اختلافند مگر آنهائى كه پروردگارت رحمشان كرده باشد و بهمين منظور هم خلقشان كرده ) نسخ شده ، چون در اولى غرض از خلقت را عبادت معرفى مى كرد و در اين آيه ميفرمايد براى اينكه رحمشان كند خلقشان كرده .
مؤ لف : اين روايت دلالت دارد بر اينكه امام (عليه السلام ) نسخ در آيه را اعم از نسخ قرآنى يعنى نسخ حكم شرعى دانسته و بنا بفرمايش امام آيه دومى حقيقتى را اثبات مى كند كه باعث مى شود حقيقت مورد اثبات آيه اولى تحديد شود و بعبارتى روشن تر اينكه آيه اولى غرض از خلقت را پرستش خدا معرفى مى كرد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 385

در حالى كه مى بينيم كه بسيارى از مردم از عبادت او سر باز مى زنند و از سوى ديگر خداى تعالى هيچگاه در غرضهايش مغلوب نمى شود، پس چرا در اين آيه غرض از خلقت همگى را عبادت دانسته است ؟.
آيه دوم توضيح مى دهد: كه خداوند بندگان را بر اساس امكان اختلاف آفريده و در نتيجه لايزال در مسئله هدايت يافتن و گمراه شدن مختلف خواهند بود و اين اختلاف دامن گير همه آنان مى شود، مگر آن عده اى كه عنايت خاصه خدائى دستگيرشان شود و رحمت هدايتش شامل حالشان گردد و براى همين رحمت هدايت خلقشان كرده بود.
پس آيه دوم براى خلقت غايت و غرضى اثبات مى كند و آن عبارتست از رحمت مقارن با عبادت و اهتداء و معلوم است كه اين غرض تنها در بعضى از بندگان حاصل است ، نه در همه ، با اينكه آيه اول عبادت را غايت و غرض از خلقت همه مى دانست در نتيجه جمع بين دو آيه باين مى شود كه غايت خلقت همه مردم بدين جهت عبادت است كه خلقت بعضى از بندگان بخاطر خلقت بعضى ديگر است ، باز آن بعض هم خلقتش براى بعض ديگر است تا آنكه باهل عبادت منتهى شود، يعنى آنهائى كه براى عبادت خلق شده اند پس اين صحيح است كه بگوئيم عبادت غرض از خلقت همه است ، همچنانكه يك مؤ سسه كشت و صنعت ، باين غرض تاءسيس مى شود كه از ميوه و فائده آن استفاده شود و در اين مؤ سسه كشت ، گياه هم هست اما براى اينكه آذوقه مرغ و گوسفند شود و كود مرغ و گوسفند عايد درخت گردد و رشد درخت هم وسيله بار آوردن ميوه بيشتر و بهترى شود.
پس همانطور كه صحيح است بگوئيم كشت علوفه براى سيب و گلابى است و نگهدارى دام هم براى سيب و گلابى است ، در خلقت عالم نيز صحيح است بگوئيم خلقت همه آن براى عبادت است .
و بهمين اعتبار است كه امام (عليه السلام ) فرموده : آيه دوم ناسخ آيه اول است و نيز در همان تفسير از آنجناب روايت شده كه فرمود: آيه : ((وان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا))، بوسيله ((ان الذين سبقت لهم منا الحسنى اولئك عنها مبعدون ، لا يسمعون حسيسها و هم فيما اشتهت انفسهم خالدون ، لا يحزنهم الفزع الاكبر)) نسخ شده ، چون در آيه اول مى فرمايد: احدى از شما نيست مگر آنكه بدوزخ وارد مى شود، و در آيه دوم مى فرمايد: (كسانى كه از ما بر ايشان احسان تقدير شده ، آنان از دوزخ بدورند و حتى صداى آنرا هم نميشنوند و ايشان در آنچه دوست بدارند جاودانه اند و فزع اكبر هم اندوهناكشان نمى كند).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 386

مؤ لف : ممكن است كسى خيال كند كه اين دو آيه از باب عام و خاص است ، آيه اولى بطور عموم همه را محكوم مى داند باين كه داخل دوزخ شوند و آيه دوم اين عموم را تخصيص مى زند و حكم آن را مخصوص كسانى ميكند كه قلم تقدير برايشان احسان ننوشته است .
لكن اين توهم صحيح نيست براى اينكه آيه اولى حكم خود را قضاء حتمى خدا مى داند، و قضاء حتمى قابل رفع نيست و نمى شود ابطالش كرد، حال چطور با دليل مخصص نمى شود ابطالش كرد ولى با دليل ناسخ مى شود، انشاءاللّه در تفسير آيه : ((ان الذين سبقت لهم منا الحسنى اولئك عنها مبعدون )) توضيحش خواهد آمد.
و در تفسير عياشى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: يك قسم از نسخ بداء است كه آيه : ((يمحو اللّه مايشاء و يثبت و عنده ام الكتاب )) مشتمل بر آنست و نيز داستان نجات قوم يونس از اينقرار است .
مؤ لف : وجه آن واضح است ، (چون در سابق هم گفتيم كه نسخ هم در تشريعيات و احكام هست و هم در تكوينيات و نسخ در تكوينيات همان بداء است كه امام فرمود: نجات قوم يونس يكى از مصاديق آنست ).
و در بعضى اخبار از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده : كه مرگ امام قبلى و قيام امام بعدى در جاى او را نسخ خوانده اند.
مؤ لف : بيان اينگونه اخبار گذشت و اخبار در اين باره يكى دو تا نيست ، بلكه از كثرت بحد استفاضه رسيده است .
و در تفسير الدر المنثور است كه : عبد بن حميد و ابو داود در كتاب ناسخ و ابن جرير از قتاده روايت كرده كه گفت : رسول خدا (ص ) آيه و يا سوره و يا هر چه را از سوره كه خدا مى خواست قرائت مى كرد، بعدا برداشته مى شد، و خدا از ياد پيغمبرش مى برد و خداى تعالى در اين باره به پيامبرش فرمود: ((ماننسخ من آية او ننسهانات بخير منها)) الخ . قتاده سپس در معناى آيه گفته است : خدا ميفرمايد در اين نسخ و انساء، تخفيف ، رخصت ، امر و نهى است .
مؤ لف : در تفسير الدر المنثور در معناى انساء روايات زياد ديگرى نيز آورده كه از نظر ما همه اش دور ريختنى است براى خاطر اينكه مخالف با كتاب خداست ، كه بيانش در ذيل كلمه ((ننسها)) الخ گذشت .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 387

آيات 108 115 بقره

أَمْ تُرِيدُونَ أَن تَسئَلُوا رَسولَكُمْ كَمَا سئلَ مُوسى مِن قَبْلُ وَ مَن يَتَبَدَّلِ الْكفْرَ بِالايمَنِ فَقَدْ ضلَّ سوَاءَ السبِيلِ(108)
وَدَّ كثِيرٌ مِّنْ أَهْلِ الْكِتَبِ لَوْ يَرُدُّونَكُم مِّن بَعْدِ إِيمَنِكُمْ كُفَّاراً حَسداً مِّنْ عِندِ أَنفُسِهِم مِّن بَعْدِ مَا تَبَينَ لَهُمُ الْحَقُّ فَاعْفُوا وَ اصفَحُوا حَتى يَأْتىَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللَّهَ عَلى كلِّ شىْءٍ قَدِيرٌ(109)
وَ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزَّكَوةَ وَ مَا تُقَدِّمُوا لاَنفُسِكم مِّنْ خَيرٍ تجِدُوهُ عِندَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ(110)
َقَالُوا لَن يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلا مَن كانَ هُوداً أَوْ نَصرَى تِلْك أَمَانِيُّهُمْ قُلْ هَاتُوا بُرْهَنَكمْ إِن كنتُمْ صدِقِينَ(111)
بَلى مَنْ أَسلَمَ وَجْهَهُ للَّهِ وَ هُوَ محْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ(112)
وَ قَالَتِ الْيَهُودُ لَيْستِ النَّصرَى عَلى شىْءٍ وَ قَالَتِ النَّصرَى لَيْستِ الْيَهُودُ عَلى شىْءٍ وَ هُمْ يَتْلُونَ الْكِتَب كَذَلِك قَالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ فَاللَّهُ يحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَمَةِ فِيمَا كانُوا فِيهِ يخْتَلِفُونَ (113)
وَ مَنْ أَظلَمُ مِمَّن مَّنَعَ مَسجِدَ اللَّهِ أَن يُذْكَرَ فِيهَا اسمُهُ وَ سعَى فى خَرَابِهَا أُولَئك مَا كانَ لَهُمْ أَن يَدْخُلُوهَا إِلا خَائفِينَ لَهُمْ فى الدُّنْيَا خِزْىٌ وَ لَهُمْ فى الاَخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ(114)
وَ للَّهِ المَْشرِقُ وَ المَْغْرِب فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَسِعٌ عَلِيمٌ(115)
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

ترجمه آيات

آيا ميخواهيد از پيامبر خود همان پرسش ها را بكنيد كه در سابق از موسى كردند و كسيكه كفر را با ايمان عوض كند براستى راه راست را گم كرده است (108)
بسيارى از اهل كتاب دوست ميدارند و آرزو مى كنند ايكاش ميتوانستند شما را بعد از آنكه ايمان آورديد بكفر برگردانند و اين آرزو را از در حسد در دل مى پرورند بعد از آنكه حق براى خود آنان نيز روشن گشته ، پس فعلا آنان را عفو كنيد و ناديده بگيريد تا خدا امر خود را بفرستد كه او بر هر چيز قادر است (109)
و نماز بپا داريد و زكات بدهيد (و بدانيد) كه آنچه عمل خير مى كنيد و براى ديگر سراى خود از پيش مى فرستيد آنرا نزد خدا خواهيد يافت كه خدا بآنچه مى كنيد بينا است (110)
و گفتند: هرگز داخل بهشت نميشود مگر كسيكه يهودى يا نصارى باشد اين است آرزويشان بگو: اگر راست ميگوئيد دليل خود بياوريد (111)
بله كسيكه روى خود براى خدا رام سازد و در عين حال نيكوكار هم بوده باشد اجرش نزد پروردگارش محفوظ خواهد بود و اندوهى و ترسى نخواهد داشت (112)
و يهود گفت : نصارى دين درستى ندارند و نصارى گفتند: يهوديان دين درستى ندارند با اينكه كتاب آسمانى ميخوانند، مشركين هم نظير همين كلام را گفتند پس خدا در قيامت در هر چه اختلاف مى كردند ميان همه آنان حكم خواهد كرد (113)
و كيست ستمكارتر از كسيكه مردم را از مساجد خدا و اينكه نام خدا در آنها برده شود جلوگيرى نموده در خرابى آنها كوشش مى كنند اينها ديگر نبايد داخل مساجد شوند مگر با ترس . اينها در دنيا خوارى و در آخرت عذابى بزرگ دارند (114)
خدايراست مشرق و مغرب پس هر طرف كه رو كنيد همانجا رو بخدا داريد كه خدا واسع و دانا است (115)

بيان آيات

ام تريدون اءن تسئلوا رسولكم ... سياق آيه دلالت دارد بر اينكه بعضى از مسلمانان كه برسولخدا (ص ) ايمان آورده بودند، از آنجناب سؤ الهائى نظير سؤ الهاى يهود از حضرت موسى كرده اند، و لذا خداى سبحان در اين آيه ايشانرا سرزنش مى كند، البته در ضمنى كه يهود را توبيخ مى كند بر آن رفتاريكه با موسى و ساير انبياء بعد از او كردند، روايات هم بر همين معنا دلالت دارد.
((سواء السبيل )) كلمه سواء السبيل ، بمعناى وسط راه است .
((ودّ كثير من اهل الكتاب ))، در روايات آمده كه اين عده عبارت بوده اند از حىّ بن اخطب و اطرافيانش از متعصبين يهود.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 389

((فاعفوا و اصفحوا)) ميگويند: اين آيه با آيه جهاد نسخ شده كه در همين نزديكى جريانش گذشت .
((حتى ياءتى اللّه بامره ))، در همان گذشته نزديك گفتيم : اين جمله خود اشاره دارد بر اينكه بزودى حكم عفو و گذشت نسخ خواهد شد و حكم ديگرى در حق كفار تشريع ميشود و نظير اين جريان در چهار آيه بعد كه مى فرمايد: ((اولئك ما كان لهم ان يدخلوها الا خائفين )) جريان دارد چون مى فرمايد: كفار قريش با ترس و لرز مى توانند داخل مسجدالحرام شوند، و ليكن در آيه : ((انما المشركون نجس فلا يقربوا المسجدالحرام بعد عامهم هذا))، (مشركين نجسند و ديگر بعد از امسال نبايد داخل مسجدالحرام شوند)، آن حكم نسخ شد، و ورود مشركين بمسجدالحرام بكلى ممنوع اعلام گرديد، اما كلمه (امر)، انشاءاللّه در تفسير آيه : ((ويساءلونك عن الروح قل الروح من امر ربى ))، گفتار در معنايش خواهد آمد.
((و قالوالن يدخل الجنة ))، تا اينجا گفتار همه درباره يهود و پاسخ باعتراضات ايشان بود، از اين جا شروع شده است به سخنانيكه مربوط به يهود و نصارى هر دو است و بطور صريح نصارى را ملحق به يهود نموده ، جرائم هر دو طائفه را ميشمارد.
((بلى من اس لم وجهه لله ))، در اين جمله براى نوبت سوم اين جمله را بر اهل كتاب متوجه مى كند كه سعادت واقعى انسان دائر مدار نامگذارى نيست و احدى در درگاه خدا احترامى ندارد مگر در برابر ايمان واقعى و عبوديت ، نوبت اوليكه اين معنا را تذكر ميداد، در آيه : ((ان الذين آمنوا و الذين هادوا)) الخ ، بود و نوبت دومش در آيه : (بلى من كسب سيئة و احاطت به خطيئته )) بود و سومش در همين آيه مورد بحث است و از تطبيق اين سه آيه با هم تفسير ايمان و احسان ، استفاده ميشود و بدست مى آيد كه مراد بايمان تسليم شدن در برابر خداست و مراد باحسان عمل صالح است .
((و هم يتلون الكتاب )) يعنى با اينكه اهل كتابند و باحكام كتابيكه خدا برايشان فرستاده عمل مى كنند، از چنين كسانى توقع نميرود كه چنين سخنى بگويند، با اينكه همان كتاب ، حق را برايشان بيان كرده است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 390

دليل بر اينكه مراد اين معنا است ، جمله ((كذلك قال الذين لا يعلمون مثل قولهم )) است و مراد به ((الذين لا يعلمون )) كفار و مشركين عربند، كه پيرو كتابى نبودند. خلاصه شما كه اهل كتابيد، وقتى اين حرف را بزنيد، مشركين هم از شما ياد مى گيرند و ميگويند: مسلمانان چيزى نيستند، يا اهل كتاب چيزى نيستند.
((و من اظلم ممن منع )) الخ ، از ظاهر سياق بر مى آيد كه منظور از اين ستمكاران كفار مكه اند و جريان مربوط بقبل از هجرت است ، چون اين آيات در اوائل ورود رسولخدا (ص ) بمدينه نازل شده است .
((اولئك ما كان لهم ان يدخلوها الا خائفين )) اين جمله بخاطر كلمه (كان ) كه در آنست ، دلالت دارد بر واقعه اى كه قبلا واقع شده بوده و قهراء با كفار قريش و رفتار ايشان با مسلمانان تطبيق ميشود، چون در روايات مهم آمده كه كفار نميگذاشتند مسلمانان در مسجدالحرام و در مسجدهاى ديگرى كه پيرامون كعبه براى خود اتخاذ كرده بودند، نماز بخوانند.
بيان جمله ((ولله المشرق و المغرب ))
ولله المشرق و المغرب فاينما تولوا فثم وجه اللّه ... مشرق و مغرب و جنوب و شمال و هر جهت ديگر از آنجا كه بحقيقت معناى كلمه ملك خداست و ملك حقيقى هم تبدل و انتقال نمى پذيرد و چون ملك اعتبارى ميانه ما افراد يك اجتماع نيست ، و نيز از آنجا كه ملك خدا بر ذات هر چيزى قرار مى گيرد، خودش و آثارش را شامل ميشود، و چون ملك اعتبارى ما نيست كه تنها متعلق به اثر و منفعت هر چيز ميشود، نه بذات آن ، و نيز از آنجا كه ملك بدان جهت كه ملك است قوامى جز بمالك ندارد، لذا خداى سبحان قائم بر تمامى جهات و محيط بآن است ، در نتيجه كسى كه به يكى از اين جهات متوجه شود، بسوى خدايتعالى متوجه شده است .
خواهى گفت ، پس چرا تنها مشرق و مغرب را ذكر كرد؟ و از ساير جهات نام نبرد؟ جواب ميگوئيم : مراد بمشرق و مغرب در اينجا مشرق و مغرب حقيقى نيست تا شامل ساير جهات نشود، بلكه مشرق و مغرب نسبى است كه تقريبا شامل دو نيم دائره ى افق ميشود، تنها دو نقطه شمال و جنوب حقيقى باقى ميماند كه بهمان جهت فرمود: (هر جا رو كنيد)، و نفرمود: (هر جا از مشرق و مغرب رو كنيد)، پس كانه هر جا كه انسان رو كند آنجا مشرق است و يا مغرب ، و در نتيجه جمله ((لله المشرق و المغرب )) بمنزله اين است كه فرموده باشد: ((لله الجهات جميعا))، (همه جهات مال خداست ).
باز ممكن است بگوئى : چرا بجاى مشرق و مغرب شمال و جنوب را نام نبرد؟ در پاسخ ميگوئيم : براى اينكه ساير جهات از اين دو جهت مشخص ميشود يعنى وقتى مشرق و مغرب افق معلوم شد و يا ساير اجرام نورانى آسمان طلوع كردند، آنوقت ساير جهات نيز معلوم مى گردد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 391

((فثم وجه اللّه ))، كلمه ((اينما)) از كلمات شرط است كه بايد دو فعل دنبالش بيايد، يكى بنام شرط و ديگرى بنام جزاء (مانند اگر) كه ميگوئيم : اگر بزنى مى زنم ، و بهمين جهت بايد در آيه مورد بحث مى فرمود: ((اينما تولوا جاز لكم ذلك . لان هناك وجه اللّه ))، (هر جا رو كنيد ميتوانيد رو كنيد، چون طرف خدا هم همانجا است ) ولى اينطور نفرمود و جمله ((جاز لكم ذلك )) را كه جزاى شرط است ، انداخته علت آنرا بجايش قرار داد، (و خدا داناتر است ).
دليل بر اين كه گفتيم تقدير آيه : ((جاز لكم ذلك )) است ، اين استكه حكم خود را چنين تعليل كرده : كه (خدا واسعى عليم است )، يعنى ملك خدا و احاطه او بشما وسعت دارد، و نيات شما به هر سو توجه كند، او نيز از قصد شما آگاه است و او مانند يك انسان و يا مخلوق جسمانى ديگر نيست كه نشود بسويش توجه كرد مگر وقتى كه در جهت معينى قرار داشته باشد و نيز مانند ما انسانها نيست كه اطلاعى از توجه اشخاص بسويمان پيدا نكنيم مگر وقتى كه از جهت معينى بسوى ما توجه كنند يا از پيش روى ما درآيند، يا از دست راست ما و يا از جهتى ديگر، چون خدايتعالى نه خودش در جهت معينى قرار دارد، نه متوجه باو بايد از جهت معينى بسويش توجه كند تا او به توجه وى آگاه شود، پس توجه بتمام جهات ، توجه بسوى خداست و خدا هم بدان آگاه است . اين را هم بدانيم كه اين آيه شريفه ميخواهد حقيقت توجه بسوى خدا را از نظر جهت توسعه دهد، نه از نظر مكان ، و خلاصه اگر فرموده : بهر جا رو كنى بسوى خدا رو كرده اى ، با حكمش باينكه در نماز بايد بسوى كعبه رو كنيد، منافات ندارد.
بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل جمله ((فاينما تولوا فثم وجه اللّه )) )
در تهذيب از محمد بن حصين ، روايت كرده كه گفت : شخصى نامه اى به حضرت موسى بن جعفر، بنده صالح خدا (عليه السلام ) نوشته و پرسيده است : مردى در روزى ابرى در بيابان نماز ميخواند، در حاليكه قبله را تشخيص نداده ، بعد از نماز آفتاب از زير ابر درآمده و برايش معلوم شده كه نمازش رو بقبله نبوده ، آيا باين نمازش اعتناء بكند و يا آنكه دوباره بخواند؟
در پاسخ نوشتند: مادام كه وقت باقى است ، اعاده كند، مگر نمى داند كه خدايتعالى فرموده : و فرمايشش حق است : ((اينما تولوا فثم وجه اللّه ))، (هر جا كه رو كنى همانجا طرف خداست )؟
و در تفسير عياشى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه در تفسير جمله : ((لله المشرق و المغرب الخ )) فرمود: خدايتعالى اين آيه را در خصوص نمازهاى مستحبى نازل كرد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 392

چون در نمازهاى مستحبى لازم نيست حتما بسوى كعبه خوانده شود، مى فرمايد: بهر طرف بخوانى رو بخدا خوانده اى ، همچنانكه رسولخدا وقتى بطرف خيبر حركت كرد، بر بالاى مركب خود نماز مستحبى مى خواند، مركبش ‍ بهر طرف مى رفت ، آنجناب با چشم بسوى كعبه اشاره مى فرمود، و همچنين وقتى از سفر مكه به مدينه بر مى گشت و كعبه پشت سرش قرار گرفته بود.
دو قاعده در موارد قرآنى
مؤ لف : عياشى نيز قريب باين مضمون را از زراره از امام صادق (عليه السلام ) و همچنين قمى و شيخ ، از امام ابى الحسن (عليه السلام ) و نيز صدوق از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده اند. اين را هم بايد دانست كه اگر آنطور كه بايد و شايد اخبار ائمه اهل بيت را در مورد عام و خاص و مطلق و مقيد قرآن دقيقا مورد مطالعه قرار دهيم ، به موارد بسيارى بر خواهيم خورد كه از عام آن يك قسم حكم استفاده مى شود و از همان عام بضميمه مخصصش حكمى ديگر استفاده مى شود، مثلا از عام آن در غالب موارد، استحباب و از خاصش ، وجوب فهميده مى شود، و همچنين آنجا كه دليل نهى دارد از عامش كراهت و از خاصش حرمت و همچنين از مطلق قرآن حكمى و از مقيدش حكمى ديگر استفاده مى شود، و اين خود يكى از كليدهاى اصلى تفسير در اخباريست كه از آنحضرات نقل شده و مدار عده بى شمارى از احاديث آن بزرگواران بر همين معنا است ، و با در نظر داشتن آن ، شما خواننده مى توانى در معارف قرآنى دو قاعده استخراج كنى .
اول اينكه هر جمله از جملات قرآنى به تنهائى حقيقتى را مى فهماند و با هر يك از قيودى كه دارد، از حقيقتى ديگر خبر مى دهد، حقيقتى ثابت و لايتغير و يا حكمى ثابت از احكام را، مانند آيه شريفه : ((قل اللّه ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون )) كه چهار معنا از آن استفاده ميشود، معناى اول از جمله : ((قل اللّه )) و معناى دوم از جمله : ((قل اللّه ثم ذرهم ))، و معناى سوم از جمله ((قل اللّه ثم ذرهم فى خوضهم ))، و معناى چهارم از جملات ((قل اللّه ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون )) كه تفصيل آن در تفسير خود آيه مى آيد انشاءاللّه و شما مى توانيد نظير اين جريان را تا آنجا كه ممكن است همه جا رعايت كنيد.
دوم اينكه اگر ديديم دو قصه و يا دو معنا در يك جمله اى شركت دارند، و آن جمله در هر دو قصه آمده و يا چيز ديگرى در هر دو ذكر شده ، مى فهميم كه مرجع اين دو قصه بيك چيز است و اين دو قاعده دو سر از اسرار قرآنى است كه در تحت آن اسرارى ديگر است و خدا راهنما است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 393

آيات 116 و 117 بقره

وَ قَالُوا اتخَذَ اللَّهُ وَلَداً سبْحَنَهُ بَل لَّهُ مَا فى السمَوَتِ وَ الاَرْضِ كلُّ لَّهُ قَنِتُونَ(116)
بَدِيعُ السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ إِذَا قَضى أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ(117)

ترجمه آيات

و گفتند خدا فرزندى گرفته ، منزه است خدا از فرزند داشتن بلكه آنچه در آسمانها و زمين است ملك او است و همه فرمانبردار اويند(116)
او كسى است كه آسمانها و زمين را بدون الگو آفريده و چون قضاى امر براند تنها مى گويد بباش و آن امر بدون درنگ هست مى شود

بيان آيات

و قالوا اتخذ اللّه ولدا.. سياق چنين ميرساند: مراد از گويندگان اين سخن ، يهود و نصارى هستند، كه يهود مى گفت : عزير پسر خداست و نصارى مى گفت : مسيح پسر خداست ، چون در آيات قبل نيز روى سخن با يهود و نصارى بود.
و منظور اهل كتاب در اولين باريكه اين سخن را گفتند، يعنى گفتند خدا فرزند براى گرفته ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 394

اين بوده كه از پيغمبر خود، احترامى كرده باشند، همانطور كه در احترام و تشريف خود مى گفتند: ((نحن ابناء اللّه و احباوه ))، (ما فرزندان و دوستان خدائيم )، وليكن چيزى نگذشت كه اين تعارف ، صورت جدى بخود گرفت و آن را يك حقيقت پنداشتند، و لذا خداى سبحان در دو آيه مورد بحث ، آنرا رد نموده ، بعنوان اعراض از گفتارشان فرمود: (بلكه آسمان و زمين و هر چه در آندو است از خداست ) الخ ، و همين جمله با جمله ((بديع السموات )) الخ ، مشتمل بر دو برهان است كه مسئله ولادت و پيدايش فرزند از خداى سبحان را نفى مى كند.
دو برهان در رد اعتقاد به پيدايش فرزند از خداى سبحان
برهان اول اينكه : فرزند گرفتن وقتى ممكن مى شود كه يك موجود طبيعى بعضى از اجزاء طبيعى خود را از خود جدا نموده و آنگاه با تربيت تدريجى آن را فردى از نوع خود و مثل خود كند، و خداى سبحان منزه است (هم از جسميت و تجزى و هم ) از مثل و مانند، بلكه هر چيزى كه در آسمانها و زمين است ، مملوك او و هستيش قائم بذات او وقانت و ذليل در برابر اوست ، و منظور ما از اين ذلت ، اينست كه هستيش عين ذلت است ، آنگاه چگونه ممكن است موجودى از موجودات فرزند او، و مثال نوعى او باشد؟.
برهان دوم اينكه خداى سبحان بديع و پديد آورنده بدون الگوى آسمانها و زمين است و آنچه را خلق مى كند، بدون الگو خلق مى كند، پس هيچ چيز از مخلوقات او الگوئى سابق بر خود نداشت ، پس فعل او مانند فعل غير او بتقليد و تشبيه و تدريج صورت نمى گيرد، و او چون ديگران در كار خود متوسل باسباب نمى شود، كار او چنين است كه چون قضاء چيزى را براند، همينكه بگويد: بباش موجود مى شود، پس كار او بالگوئى سابق نياز ندارد و نيز كار او تدريجى نيست .
پس با اين حال چطور ممكن است فرزند گرفتن باو نسبت دهيم ؟ و حال آنكه فرزند درست كردن ، احتياج به تربيت و تدريج دارد، پس جمله : له ما فى السموات و الارض ، كل له قانتون ... يك برهان تمام عيار است ، و جمله بديع السموات و الارض ، و اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون ... برهان تمام ديگريست ، (توجه فرمائيد).
دو نكته : 1 عبادت شامل همه مخلوقات است 2 فعل خدا تدريجى نيست
و از اين دو آيه دو نكته ديگر نيز استفاده مى شود، اول اينكه حكم عبادت ، شامل جميع مخلوقات خداست ، آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است .
و دوم اينكه فعل خدايتعالى تدريجى نيست ، و از همين تدريجى نبودن فعل خدا اين نكته استفاده مى شود كه موجودات تدريجى هم يك وجه غير تدريجى دارند كه با آن وجه از حق تعالى صادر مى شوند، همچنان كه در جاى ديگر فرمود: ((انما امره اذا اءراد شيئا، اءن يقول له كن فيكون ))
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 395

(امر او تنها چنين است كه وقتى اراده چيزى كند، بگويد: بباش ، و او موجود شود) و نيز فرموده : ((و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر))، (امر ما جز يكى آنهم مانند چشم بر هم زدن نمى باشد) و بحث مفصل از اين نكته و از اين حقيقت قرآنى ، انشاءاللّه در ذيل آيه 82 سوره يس خواهد آمد.
معنى ((سبحان ))
((سبحانه )) اين كلمه مصدرى است بمعناى تسبيح و جز با اضافه استعمال نمى شود و هر جا هم استعمال ميشود مفعول مطلق فعلى است تقديرى و تقديرش (سبحته تسبيحا است ، يعنى من او را به نوعى ناگفتنى تسبيح مى گويم و يا بنوعى كه لايق شاءن اوست تسبيح مى گويم )، آنگاه فعل (سبحته ) حذف شده و مصدر (سبحان ) بضمير مفعول فعل (كه بخدا برمى گردد) اضافه شده ، و آن ضمير بجاى خود خدا نشسته است ، و در اين كلمه تاءديبى است الهى كه خداى را از هر چيزى كه لايق بساحت قدس او نيست منزه ميدارد.
((كل له قانتون )) كلمه قانت اسم فاعل از مصدر قنوت است و قنوت بمعناى تذلل و عبادت است .
((بديع السموات ))، كلمه (بديع ) صفت مشبهه از مصدر بداعت است ، و بداعت هر چيز، بمعناى بى مانندى آنست ، البته مانندى كه ذهن بدان آشنا باشد.
((فيكون )) اين جمله نتيجه گفتار (كن ) است و اگر صداى پيش گرفته و نون آن ساكن نشده ، جهتش اينستكه در مورد جزاء شرط قرار نگرفته است .
بحث روايتى (شامل روايتى در ذيل جمله ((بديع السموات و الارض )))
در كتاب كافى و كتاب بصائر، از سدير صيرفى روايت كرده اند كه گفت : من از حمران بن اعين شنيدم : كه از امام باقر (عليه السلام ) از آيه : ((بديع السموات و الارض )) مى پرسيد و آنجناب در پاسخش فرمود: خداى عز و جل همه اشياء را بعلم خود و بدون الگوى قبلى آفريد، آسمانها و زمين را خلق كرد، بدون اينكه از آسمان و زمينى قبل از آن الگو گرفته باشد، مگر نشنيدى كه مى فرمايد: ((و كان عرشه على الماء))؟.
مؤ لف : و در اين روايت غير آنچه ما استفاده كرديم ، استفاده ديگرى شده بس لطيف ، و آن اينست كه مراد از كلمه (ماء)، در جمله : ((و كان عرشه على الماء)) غير آن آبى است كه ما آنرا آب مى ناميم ، بدليل اينكه قبلا فرمود: همه اشياء و آسمانها و زمين را بدون الگو و مصالح قبلى آفريد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 396

آب بآن معنا كه نزد ما آب است نيز جزو آسمانها و زمين است و معقول نيست كه عرش خدا روى آب به آن معنا باشد، و سلطنت خداى تعالى قبل از خلقت آسمانها و زمين نيز مستقر بود و بر روى آب مستقر بود، پس معلوم مى شود آن آب غير اين آب بوده ، و انشاءاللّه در تفسير جمله : ((و كان عرشه على الماء)) توضيح بيشتر آن خواهد آمد.
بحثى علمى و فلسفى (بيان اينكه هر موجودى بديع الوجود است )
تجربه ثابت كرده ، هر دو موجودى كه فرض شود، هر چند در كليات و حتى در خصوصيات متحد باشند، بطورى كه در حس آدمى جدائى نداشته باشند، در عين حال يك جهت افتراق بين آندو خواهد بود، و گرنه دو تا نميشدند و اگر چشم عادى آن جهت افتراق را حس نكند، چشم مسلح به دوربينهاى قوى آنرا مى بيند.
برهان فلسفى نيز اين معنا را ايجاب مى كند، زيرا وقتى دو چيز را فرض كرديم كه دو تا هستند، اگر بهيچ وجه امتيازى خارج از ذاتشان نداشته باشند، لازمه اش اين مى شود كه آن سبب كثرت و دوئيت ، داخل در ذاتشان باشد نه خارج از آن ، و در چنين صورت ذات صرفه و غير مخلوطه فرض شده است ، و ذات صرف نه دوتائى دارد و نه تكرار مى پذيرد، در نتيجه چيزى را كه ما دو تا و يا چند تا فرض كرده ايم ، يكى ميشود و اين خلاف فرض ما است .
پس نتيجه مى گيريم كه هر موجودى از نظر ذات مغاير با موجودى ديگر است و چون چنين است پس هر موجودى بديع الوجود است ، يعنى بدون اينكه قبل از خودش نظيرى داشته باشد، و يا مانندى از آن معهود در نظر صانعش باشد وجود يافته ، در نتيجه خداى سبحان مبتدع و بديع السموات و الارض است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 397

آيات 118 و 119 بقره

وَ قَالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ لَوْ لا يُكلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأْتِينَا ءَايَةٌ كَذَلِك قَالَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِم مِّثْلَ قَوْلِهِمْ تَشبَهَت قُلُوبُهُمْ قَدْ بَيَّنَّا الاَيَتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ(118)
إِنَّا أَرْسلْنَك بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لا تُسئَلُ عَنْ أَصحَبِ الجَْحِيمِ(119)

ترجمه آيات

و آنانكه آگهى ندارند گفتند: چرا خدا با خود ما سخن نمى گويد و يا چرا معجزه را بخود ما نمى دهد، جاهلانى هم كه قبل از ايشان بودند نظير اين سخنان را مى گفتند. دلهاى اينان با آنان شبيه بهم است و ما آيات را براى مردمى بيان كرده ايم كه علم و يقين دارند(118)
ما تو را بحق بعنوان بشير و نذير مژده رسان و بيم ده فرستاديم و تو مسئول آنها كه دوزخى مى شوند نيستى (119)

ممالثت اهل كتاب و كفار در طرز فكر و عقايد
بيان آيات

و قال الذين لا يعلمون منظور از ((الذين لا يعلمون )) كفار مشرك و غير اهل كتاب است ، بدليل اينكه همين عنوان را در آيه : ((و قالت اليهود ليست النصارى على شى ء، و قالت النصارى ليست اليهود على شى ء، و هم يتلون الكتاب ، كذلك قال الذين لايعلمون مثل قولهم )) الخ ، به مشركين غير يهود و نصارى داد و آنان را طائفه سومى از كفار معرفى كرد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 398

پس در آيه 113 كه گذشت اهل كتاب را در اين گفتار ملحق به مشركين و كفار عرب كرد، و در آيه مورد بحث مشركين و كفار را ملحق به اهل كتاب مى كند و مى فرمايد: (آنها كه نمى دانند گفتند: چرا خدا با خود ما سخن نمى گويد؟ و يا معجزه اى بخود ما نميدهد؟ آنها هم كه قبل از ايشان بودند، همين حرف را زدند يعنى يهود و نصارى چون در ميانه اهل كتاب يهوديان همين حرف را به پيغمبر خدا موسى (عليه السلام ) زدند، پس اهل كتاب و كفار در طرز فكر و در عقائدشان مثل هم هستند، آنچه آنها مى گويند، اينها هم ميگويند، و آنچه اينها ميگويند آنها نيز مى گويند، ((تشابهت قلوبهم )) طرز فكرهاشان يك جور است .
قد بينا الايات لقوم يوقنون ..اين جمله جواب از گفتار كفار است و مراد اينست كه آن آياتى كه مطالبه مى كنند، برايشان فرستاديم ، و خيلى هم آياتى روشن است ، اما از آنها بهره نمى گيرند، مگر مردمى كه بايات خدا يقين و ايمان داشته باشند و اما اينها كه (لا يعلمون ، علمى ندارند)، دلهايشان در پس پرده جهل قرار دارد و بآفت عصبيت و عناد مبتلا شده و آيات بحال مردمى كه نمى دانند سودى ندارد.
از همين جا روشن مى شود، كه چرا كفار را بوصف بى علمى توصيف كرد و در تاءييد آن ، روى سخن از آنان بگردانيده ، خطاب را متوجه رسول خدا(ص ) نمود و اشاره كرد باينكه او فرستاده اى از ناحيه خدا است ، و بحق و بمنظور بشارت و انذار فرستاده شده تا آنجناب را دلخوش سازد و بفهماند اين كفار اصحاب دوزخند و اين سرنوشت برايشان نوشته شده و ديگر اميدى بهدايت يافتن و نجاتشان نيست .
و لا تسئل عن اصحاب الجحيم اين جمله همان معنائى را ميرساند، كه در اول سوره آيه : ان الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤ منون در صدد بيان آن بود.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 399

آيات 120 123 بقره

وَ لَن تَرْضى عَنك الْيهُودُ وَ لا النَّصرَى حَتى تَتَّبِعَ مِلَّتهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الهُْدَى وَ لَئنِ اتَّبَعْت أَهْوَاءَهُم بَعْدَ الَّذِى جَاءَك مِنَ الْعِلْمِ مَا لَك مِنَ اللَّهِ مِن وَلىٍّ وَ لا نَصِيرٍ(120)
الَّذِينَ ءَاتَيْنَهُمُ الْكِتَب يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ أُولَئك يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مَن يَكْفُرْ بِهِ فَأُولَئك هُمُ الخَْسِرُونَ(121)
يَبَنى إِسرءِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتىَ الَّتى أَنْعَمْت عَلَيْكمْ وَ أَنى فَضلْتُكمْ عَلى الْعَلَمِينَ(122)
وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تجْزِى نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنهَا عَدْلٌ وَ لا تَنفَعُهَا شفَعَةٌ وَ لا هُمْ يُنصرُونَ (123)

ترجمه آيات

يهود و نصارى هرگز از تو راضى نمى شوند مگر وقتى كه از كيش آنان پيروى كنى بگو تنها هدايت ، هدايت خدا است و اگر هوى و هوسهاى آنان را پيروى كنى بعد از آن علمى كه روزيت شد، آنوقت از ناحيه خدا نه سرپرستى خواهى داشت و نه ياورى (120)
كسانى كه ما كتاب بايشان داديم و آنطور كه بايد، آن را خواندند آنان باين كتاب نيز ايمان مى آورند و كسانى كه بآن كفر بورزند زيانكارند (121)

ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 400

اى بنى اسرائيل بياد آوريد آن نعمتى كه بشما انعام كردم و اينكه شما را بر مردم معاصرتان برترى دادم (122)
و بترسيد از روزيكه هيچ نفسى جوركش نفس ديگر نمى شود و از هيچكس عوض پذيرفته نمى گردد و شفاعت سودى بحال كسى ندارد و يارى هم نمى شوند (123)

بيان آيات

ولن ترضى عنك اليهود و لا النصارى ... در اينجا باز بعد از سخن از مشركين ، دوباره بفراز قبلى كه سخن از يهود و نصارى مى كرد، برگشته و در حقيقت خواسته است دامن گفتار را كه پراكنده شد جمع و جور كند، پس كانه بعد از آن خطابها و توبيخ ‌ها كه از يهود و نصارى كرد، روى سخن برسول خود كرده كه اين يهوديان و مسيحيان كه تاكنون درباره آنها سخن مى گفتيم و دامنه سخنان ما به مناسبت بكفار و مشركين كشيده شد، هرگز از تو راضى نميشوند مگر وقتى كه تو به دين آنان درآئى ، دينى كه خودشان به پيروى از هوى و هوسشان تراشيده و با آراء خود درست كرده اند.
و لذا در رد اين توقع بيجاى آنان ، دستور ميدهد بايشان بگو: ((ان هدى اللّه هو الهدى )) هدايت خدا هدايت است ، نه ساخته هاى شما، مى خواهد بفرمايد: پيروى ديگران كردن ، بخاطر هدايت است و هدايتى بغير هدايت خدا نيست ، و حقى بجز حق خدا نيست تا پيروى شود و غير هدايت خدا يعنى اين كيش و آئين شما - هدايت نيست ، بلكه هواهاى نفسانى خود شماست كه لباس دين بر تنش كرده ايد و نام دين بر آن نهاده ايد.
اصول ريشه دار از برهانى عقلى در رد يهود و نصارى ، در يك آيه
پس در جمله : قل ان هدى اللّه ... هدايت را كنايه از قرآن گرفته و آنگاه آن را بخدا نسبت داده و هدايت خدايش معرفى كرده ، و در نتيجه بطريق قصر قلب صحت انحصار غير از هدايت خدا هدايتى نيست را افاده كرده است و با اين انحصار فهمانده كه پس ملت و دين آنان خالى از هدايت است ، از اينهم نتيجه گرفته كه پس دين آنان هوى و هوسهاى خودشان است ، نه دستورات آسمانى .
لازمه اين نتيجه ها اينست كه پس آنچه نزد رسول خدا (ص ) است ، علم است و آنچه نزد خود آنان است ، جهل و چون سخن بدينجا كشيد، ميدان براى اين تهديد باز شد كه بفرمايد: (اگر بعد از اين علمى كه بتو نازل شده ، هواهاى آنان را پيروى كنى ، آنگاه از ناحيه خدا نه سرپرستى خواهى داشت و نه ياورى .
حال ببين كه در اين يك آيه چه اصولى ريشه دار از برهانى عقلى نهفته شده : و با همه اختصار و كوتاهيش ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 401

چه وجوهى از بلاغت بكار رفته و در عين حال چقدر بيان آن سليس و روان است ؟!
الذين آتيناهم الكتاب ... ممكن است اين جمله بقرينه حصرى كه از جمله (تنها ايشان بدان ايمان مى آورند) فهميده مى شود، جوابى باشد از سؤ الى تقديرى ، سؤ الى كه از جمله : ولن ترضى عنك اليهود و لا النصارى ... بذهن مى رسد.
و آن سؤ ال اين است كه : وقتى اميدى بايمان آوردن يهود و نصارى نيست پس چه كسى از ايشان باين كتاب ايمان مى آورد؟ و راستى دعوت ايشان بكلى باطل و بيهوده است ؟ در جواب مى فرمايد: از ميانه آنهائى كه كتابشان داده بوديم تنها كسانى باين كتاب ايمان مياورند كه كتاب خود را حقيقتا تلاوت ميكردند و براستى بكتاب خود ايمان داشتند ممكن هم هست جواب ، اين باشد كه اينگونه افراد بكلى به كتاب هاى آسمانى ايمان مى آورند، چه تورات و چه انجيل و چه قرآن ، و ممكن هم هست جواب ، اين باشد كه اينگونه افراد بكتابى كه نازل شده يعنى بقرآن ايمان مياورند.
و بنابراين قصر انحصار در جمله ((اولئك يؤ منون به ))، قصر افراد خواهد بود كه معنايش در ساير مجلدات فارسى گذشت ، و ضمير در كلمه (به ) به بعضى از وجوه نامبرده خالى از استخدام (مثل اينكه مراد از مرجع ضمير كتاب ، اهل كتاب بوده و مراد از ضمير قرآن باشد) نيست .
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

و مراد از جمله ((الذين اوتوا الكتاب )) عده اى از يهود و نصارى هستند كه براستى بدين خود متدين بودند و پيروى هوى و هوس نمى كردند و مراد بكلمه (كتاب )، تورات و انجيل است ، و اما اگر مراد از جمله اول را مؤ منين به پيامبر اسلام ، و مراد از كتاب را قرآن بگيريم ، آنوقت معناى آيه چنين مى شود: كسانى كه قرآن را بايشان داديم و ايشان بحق آنرا تلاوت ميكنند، همانها هستند كه بقرآن ايمان دارند، نه اين پيروان هوى ، كه در اينصورت قصر در آيه قصر قلب خواهد بود كه باز معنايش در ساير مجلدات گذشت .
((يا بنى اسرائيل اذكروا)) تا آخر دو آيه ، در اين دو آيه خاتمه گفتار را به آغاز آن ارجاع داده ، و در اينجا يكدسته از خطابها كه به بنى اسرائيل شده ، خاتمه مييابد.
بحث روايتى (درباره تلاوت قرآن )
در ارشاد ديلمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه : الذين آتينا هم الكتاب يتلونه حق تلاوته ...
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 402

فرموده : آيات آنرا شمرده شمرده مى خوانند، و در معناى آن تدبر نموده ، باحكامش عمل ميكنند، و بوعده هايش اميد مى بندند، و از تهديدهايش مى هراسند، و از داستانهايش عبرت مى گيرند، او امرش را بكار بسته ، نواهيش را اجتناب مى كنند و بخدا سوگند، معناى حق تلاوت اينست ، نه اينكه تنها آياتش را حفظ كنند، و حروفش را درس بگيرند و سوره هايش را بخوانند و بند بند آنرا بشناسند كه مثلا فلان سوره ده يكش چند آيه و پنج يكش چند است .
و بسيار كسانى كه حروف آن را كاملا از مخرج اداء ميكنند، ولى حدود آن را ضايع ميگذارند، بلكه تلاوت به معناى تدبر در آيات آن ، و عمل به احكام آنست ، همچنانكه خداى تعالى فرموده : ((كتاب اءنزلناه اليك مبارك ، ليدبروا آياته ))، (كتابى است مبارك كه بتو نازل كرديم ، تا در آياتش تدبر كنند).
و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده ، كه در تفسير جمله : ((يتلونه حق تلاوته )) فرموده : يعنى وقتى بايات راجع به بهشت و دوزخش ميرسند مى ايستند و فكر ميكنند.
و در كافى از آنجناب روايت كرده كه در تفسير اين آيه فرموده : اينان كه قرآن را بحق تلاوتش تلاوت ميكنند، امامان امتند.
مؤ لف : اين روايت از باب جرى يعنى تطبيق آيه به مصداق روشن و كامل آن است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 403

آيه 124 بقره

وَ إِذِ ابْتَلى إِبْرَهِيمَ رَبُّهُ بِكلِمَتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنى جَاعِلُك لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَ مِن ذُرِّيَّتى قَالَ لا يَنَالُ عَهْدِى الظلِمِينَ(124)

ترجمه آيات

و چون پروردگار ابراهيم ، وى را با صحنه هائى بيازمود و او بحد كامل آن امتحانات را انجام بداد، بوى گفت : من تو را امام خواهم كرد ابراهيم گفت : از ذريه ام نيز كسانى را بامامت برسان فرمود عهد من بستمگران نمى رسد (124)

بيان آيات

اين آيه بفرازى ديگر شروع شده و آن ذكر پاره اى از داستانهاى ابراهيم (عليه السلام ) است كه نسبت بآيات مربوط به قبله و تغيير آن از بيت المقدس بطرف كعبه بمنزله مقدمه و زمينه چينى است ، و همچنين نسبت بآيات راجعه بحج ، و بيانيكه در خلال آن درباره حقيقت دين حنيف اسلامى و مراتب آن بميان آمده ، مرتبه اول بيان اصول معارف اسلامى و مرتبه دوم اخلاق و مرتبه سوم احكام فرعيه كه همه اينها بطور اجمال در آن آيات آمده است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 404
و آيات نامبرده اين معنا را نيز در برگرفته كه خدايتعالى ابراهيم (عليه السلام ) را بچند خصيصه اختصاص داده ، يكى بامامت و يكى به بناى كعبه و ديگر بعثتش براى دعوت بدين توحيد.
ابراهيم (ع ) در اواخر عمر به امامت رسيد
و اذ ابتلى ابراهيم ربه بنا بر آنچه گفتيم اين آيه شريفه اشاره دارد باينكه خدايتعالى مقام امامت را باو داد و اين واقعه در اواخر عمر ابراهيم (عليه السلام ) اتفاق افتاده ، در دوران پيريش و بعد از تولد اسماعيل و اسحاق (عليه السلام ) و بعد از آنكه اسماعيل و مادرش را از سرزمين فلسطين بسرزمين مكه منتقل كرد، همچنانكه بعضى از مفسرين نيز متوجه اين نكته شده اند.
دليل بر آن اينستكه بعد از جمله : ((انى جاعلك للناس اماما)) از آنجناب حكايت فرموده كه گفت : (و من ذريتى ، پروردگارا امامت را در ذريه ام نيز قرار بده ) و اگر داستان امامت قبل از بشارت ملائكه بتولد اسماعيل و اسحاق بود، ابراهيم (عليه السلام ) علمى و حتى مظنه اى باينكه صاحب ذريه ميشود نميداشت .
چون حتى بعد از بشارت دادن ملائكه باز آنرا باور نكرد و در جواب ملائكه سخنى گفت كه نوميدى از اولاددار شدن از آن پيدا است ، و اينك گفتگوى ملائكه با وى :
((ونبئهم عن ضيف ابراهيم ، اذ دخلوا عليه فقالوا سلاما، قال انا منكم و جلون قالوا: لا توجل ، انا نبشرك بغلام عليم قال : ابشر تمونى على اءن مسنى الكبر، فبم تبشرون ؟ #قالوا بشرناك بالحق فلاتكن من القانطين ))، بمردم خبر ده از ميهمانان ابراهيم ، آنزمان كه بر او در آمدند و سلام گفتند، ابراهيم (چون ديد غذا نخوردند پنداشت دشمنند) گفت : ما از شما بيمناكيم ، گفتند: نه ، مترس كه ما تو را بفرزندى دانا بشارت ميدهيم ، گفت : آيا مرا كه پيرى مسلطم شده بشارت ميدهيد به چه بشارت ميدهيد؟ گفتند بحق بشارتت ميدهيم ، زنهار كه از نوميدان مباش )
و همچنين بطوريكه قرآن حكايت مى كند همسرش نيز اميدى نداشت باينكه صاحب فرزند شود، اينك حكايت قرآن : ((وامراته قائمة ، فضحكت ، فبشرناها باسحق ، و من وراء اسحق يعقوب ، قالت يا ويلتى ءالدوانا عجوز و هذابعلى شيخا؟ ان هذا لشى ء عجيب ، قالوا اءتعجبين من امراللّه ؟ رحمت اللّه و بركاته عليكم اهل البيت ، انه حميد مجيد))، (همسرش ايستاده بود، چون اين گفتگو شنيد بخنديد، ما او را به اسحاق و از پس اسحاق به يعقوب بشارت داديم ، گفت : اى واى ، آيا من بچه مى آورم ، با اين كه پيره زالى هستم ، آنهم پير زالى كه در جوانيش نازا بود؟! و شوهرم پيرى فرتوت است ، اين بشارت چيزى است عجيب ؟! گفتند: آيا از امر خدا تعجب مى كنى ؟ رحمت خدا و بركات او شامل حال شما اهل بيت است و او حميد و مجيد است ).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 405

بطورى كه ملاحظه مى كنيد از سراپاى سخنان ابراهيم و همسرش نوميدى مى بارد، و بهمين جهت ملائكه در مقابل ، سخنانى ميگويند كه تسلى خاطر آنان باشد، و دلخوششان سازد، پس ابراهيم و خانواده اش اطلاعى نداشتند كه بزودى صاحب فرزند مى شوند و با اين حال وقتى مى بينيم بعد از شنيدن اين مژده كه خدا او را به مقام امامت ترفيع مى دهد، تقاضا مى كند كه اين مقام را به بعضى از ذريه من روزى فرما، مى فهميم كه او در حال گفتن اين تقاضا داراى فرزند بوده ، چون سخن ، سخن كسى است كه خود را داراى فرزند ميداند و اگر كسى كمترين آشنائى به ادب كلام داشته باشد، آنهم پيامبرى چون ابراهيم خليل ، آنهم در خطاب به پروردگار جليل خود، هرگز بخود اجازه نمى دهد كه با اين كه نه فرزند داشته و نه اطلاعى از فرزند دار شدنش داشته اينطور سخن بگويد.
و تازه اگر چنين سخنى را از آنجناب احتمال دهيم ، بايد مى گفت : ((و من ذريتى ، ان رزقتنى ذرية ))، (پروردگارا از ذريه ام نيز، اگر ذريه اى روزيم كردى ، امام قرار بده ) يا عبارتى ديگر كه اين قيد و شرط را برساند، پس معلوم ميشود اين درخواست از آنجناب در اواخر عمرش و بعد از بشارت بوده است .
خداوند امامت را بعد از امتحانهايى كه از ابراهيم كرد به او بخشيد
علاوه بر اينكه جمله : (و چون ابراهيم را پروردگارش آزمايشها نموده و او در همه آنها پيروز گرديد، و بدين جهت پروردگارش گفت : من تو را امام خواهم كرد) الخ ، دلالت دارد كه اين امامت كه خدا باو بخشيد، بعد از امتحان هائى بوده كه خدا از او كرد و معلوم است كه اين امتحانات همان انواع بلاهائى بوده كه در زندگى بدان مبتلا شده ، و قرآن كريم بآنها تصريح كرده كه روشن ترين آن امتحانها و بلاها، داستان سر بريدن از فرزندش اسماعيل بوده ، مى فرمايد: ((قال يا بنى انى اءرى فى المنام انى اذبحك ))، تا آنجا كه مى فرمايد: ((ان هذا لهو البلاء المبين ))، (پسرم در خواب مى بينم كه من بدست خودم ترا ذبح مى كنم تا آنجا كه مى فرمايد بدرستى كه اين بلائى است آشكارا) و اين قضيه در دوران پيرى آن جناب اتفاق افتاده ، همچنان كه قرآن در حكايت از آن ميفرمايد: ((الحمدلله الذى وهب لى على الكبر، اسمعيل و اسحق ، ان ربى لسميع الدعاء))، (شكر خداى را كه در سر پيرى اسماعيل و اسحاق را به من ارزانى داشت ، آرى پروردگار من شنوا و داناى بحاجت است ،)
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 406
حال به الفاظ آيه برميگرديم .
امتحان جز با برنامه اى عملى صورت نمى گيرد و كلمات مبين آن است
و اذ ابتلى ابراهيم ربه ... كلمه ((ابتلاء)) و بلاء يك معنى دارد، اگر بخواهى بگوئى : من فلان را با فلان عمل و يا پيش ‍ آوردن فلان حادثه امتحان كردم ، هم ميتوانى بگوئى : (ابتليته بكذا)، و هم مى توانى بگوئى (بلوته بكذا) و اثر اين امتحان اين است كه صفات باطنى او را از قبيل اطاعت و شجاعت و سخاوت و عفت و علم و مقدار وفاء، و نيز صفات متقابل اين نامبرده را ظاهر سازد.
و بهمين جه ت امتحان ، جز با برنامه اى عملى صورت نمى گيرد، عمل است كه صفات درونى انسان را ظاهر مى سازد، نه گفتار، همان طور كه ممكنست درست و راست باشد، ممكن هم هست دروغ و خلاف واقع باشد، همچنان كه در آيه : ((انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة )) و آيه : ((ان اللّه مبتليكم بنهر)) امتحان با عمل صورت گرفته .
اينرا بدان جهت مى گوئيم ، كه اگر در آيه مورد بحث امتحان ابراهيم را بوسيله كلمات دانسته ، بفرضى كه منظور از كلمات الفاظ بوده باشد، باز بدان جهت است كه الفاظ وظائف عملى براى آنجناب معين ميكرده ، و از عهد و پيمانها و دستور العمل ها حكايت مى كرده ، همچنان كه در آيه : ((و قولوا للناس حسنا)) (به مردم نكو بگوئيد) منظور از گفتن ، معاشرت كردن است ، ميخواهد بفرمايد: با مردم به نيكى معاشرت كنيد.
مراد از ((كلمة اللّه )) در قرآن
((بكلمات فاتمهن )) كلمات جمع است و كلمه هر چند در قرآن كريم بر موجودات و اعيان خارجى اطلاق شده ، نه بر الفاظ و اقوال ، مانند: ((بكلمة منه اسمه المسيح عيسى بن مريم ))، (و كلمه اى از او كه نامش عيسى بن مريم بود) ولكن همين نيز بعنايت قول و لفظ است ، باين معنا كه ميخواهد بفرمايد: مسيح (عليه السلام ) با كلمه و قول خدا كه فرمود: (كن ) خلق شده ، همچنان كه فرمود: ((ان مثل عيسى عنداللّه كمثل آدم خلقه من تراب ، ثم قال له كن فيكون ))، (مثل عيسى نزد خدا، مثل آدم است كه او را از خاك بيافريد، و سپس فرمود: (بباش پس موجود شد).
و اين نه تنها در داستان مسيح است ، بلكه هر جا كه در قرآن لفظ كلمه را بخدا نسبت داده ، منظورش همين قول ((كن فيكون )) است ، مانند آيه : ((و لا مبدل لكلمات اللّه ))، (كسى كلمات خدا را تغيير نمى تواند دهد) و آيه : ((لا تبديل لكلمات اللّه ))، (تبديلى براى كلمات خدا نيست ) و آيه : (يحق الحق بكلماته ))، (خدا با كلمات خود حق را محقق مى سازد)
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 407

و آيه : ((ان الذين حقت عليهم كلمة ربك لا يؤ منون ))، (آنها كه عذاب پروردگارت عليه آنان حتمى شده ، ايمان نمى آورند)، و آيه : ((ولكن حقت كلمة العذاب ))، ولكن كلمه عذاب حتمى شده ،) و آيه : ((و كذلك حقت كلمة ربك على الذين كفروا، انهم اصحاب النار))، (و اينچنين كلمه پروردگارت بر كسانى كه كافر شدند محقق گشت ، كه اصحاب آتشند) و آيه : ((و لولا كلمة سبقت من ربك الى اجل مسمى ، لقضى بينهم ))، (اگر نبود كه كلمه خدا قبلا براى مدتى معين گذشته بود، هر آينه قضاء بين آنان رانده مى شد) و آيه : ((و كلمة اللّه هى العليا)) (و كلمه خدا همواره دست بالا است ) و آيه : ((قال فالحق و الحق اقول ))، (گفت حق اينست كه ... و حق مى گويم ) و آيه : ((انما قولنا لشى ء اذا اءردناه ، اءن نقول له كن فيكون ))، (تنها گفتار ما بچيزى كه بخواهيم ايجاد كنيم ، اينست كه بآن بگوئيم : بباش و آن چيز موجود شود).
كه در همه اينموارد منظور از لفظ (كلمه )، قول و سخن است ، باين عنايت كه كار قول را ميكند، چون قول عبارتست از اينكه گوينده آنچه را مى خواهد به شنونده اعلام بدارد، يا باو خبر بدهد، و يا از او بخواهد.
و به همين جهت بسيار مى شود كه در كلام خدايتعالى كلمه و يا كلمات به وصف (تمام ) توصيف مى شود، مانند آيه : ((و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا، لا مبدل لكلماته ))، (كلمه پروردگارت از درستى و عدل تمام شد،
هيچ كس نيست كه كلمات او را دگرگون سازد) و آيه : ((و تمت كلمة ربك الحسنى على بنى اسرائيل ))، (كلمه حسناى پروردگارت بر بنى اسرائيل تمام شد،) كانه كلمه وقتى از گوينده اش سر مى زند هنوز تمام نيست ، وقتى تمام ميشود كه لباس عمل بپوشد، آنوقت است كه تمام و صدق مى شود.
و اين معنا منافات ندارد با اينكه قول او فعلش باشد، براى اينكه حقايق واقعى حكمى دارد، و عنايات كلامى و لفظى حكمى ديگر دارد، بنابراين آنچه را كه خدا خواسته براى پيامبرانش و يا افرادى ديگر فاش سازد، بعد از آن كه سرى و پنهان بوده ، و يا خواسته چيزى را بر كسى تحميل كند و از او بخواهد، باين اعتبار اين اظهار را قول و كلام مى ناميم ، براى اينكه كار قول را مى كند، و نتيجه خبر امر و نهى را دارد، و اطلاق قول و كلمه بر مثل اين عمل شايع است . البته وقتى كه كار قول و كلمه را بكند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 408

مثلا مى گوئى : (من اينكار را حتما ميكنم ، براى اينكه از دهنم در آمده كه بكنم ) با اينكه قبلا در آن باره سخنى نگفته اى ، ولى تنها تصميم انجام آنرا گرفته اى و چون نمى خواهى تصميم خود را بشكنى ، و در آن باره شفاعت احدى را بپذيرى و هيچ سستى در تصميمت پيدا نشده ، لذا اينطور تعبير ميكنى كه من چون گفته ام اينكار را مى كنم ، بايد بكنم ، نظير شعر عنتره كه مى گويد:
و قولى كلما جشاءت و جاشت مكانك تحمدى او تستريحى
يعنى سخن من بنفسم وقتى كه در ميدان جنگ باضطراب در مى آيد اينست كه بگويم سر جايت بايست كه يا كشته مى شوى و خوشنام و يا دشمن را ميكشى و راحت مى گردى كه منظورش از قول تلقين نفس به ثبات و تصميم بر آنست كه ثباترا از دست ندهد و تصميم خود را در جائى كه دارد يعنى در دلش همچنان حفظ كند، تا اگر در حادثه كشته شد، از ستايش خلق برخوردار شود و اگر بر دشمن پيروز گشت از استراحت برخوردار گردد.
مراد از ((كلمات )) و ((اتهمن )) در آيه كريمه
حال كه اين نكته را دانستى اين معنا برايت روشن گرديد، كه مراد به (كلمات ) در آيه مورد بحث ، قضايائى است كه ابراهيم با آنها آزمايش شد، و عهدهائى است الهى ، كه وفاى بدانها را از او خواسته بودند، مانند قضيه كواكب ، و بتها، و آتش ، و هجرت ، و قربانى كردن فرزند، و غيره .
و اگر در آيه مورد بحث نامى از اين امتحانات نبرده ، براى اين بود كه غرضى به ذكر آنها نداشته ، بله همين كه فرموده : (چون از آن امتحانات پيروز در آمدى ما تو را امام خواهيم كرد)، مى فهماند كه آن امور امورى بوده كه لياقت آنجناب را براى مقام امامت اثبات ميكرده ، چون امامت را مترتب بر آن امور كرد.
پس اين صحنه ها كه بر شمرديم ، همان كلمات بوده و اما تمام كردن كلمات به چه معنا است ؟ در پاسخ مى گوئيم اگر ضمير در ((اتمهن )) بابراهيم برگردد، معنايش اين ميشود كه ابراهيم آن كلمات را تمام كرد، يعنى آنچه را خدا از او مى خواست انجام داد، و امتثال نمود، و اما اگر ضمير در آن بخداى تعالى برگردد، همچنانكه ظاهر هم همين است ، آنوقت معنا اين ميشود كه خدا آن كلمات را تمام كرد، يعنى توفيق را شامل حال ابراهيم كرد و مساعدتش فرمود تا همانطور كه وى ميخواست دستورش را عمل كند.
و اما اينكه بعضى گفته اند: مراد از كلمات جمله ! قال انى جاعلك للناس اماما تا آخر آيات است ، تفسيرى است كه نمى شود بآن اعتماد كرد، براى اينكه از اسلوب قرآنى هيچ سابقه ندارد، و معهود نيست كه لفظ كلمات را بر جملاتى از كلام اطلاق كرده باشد.
معنى ((امامت )) و بيان اينكه امامت ابراهيم (ع ) غير نبوت او بوده
انى جاعلك للناس اماما امام يعنى مقتدا و پيشوائى كه مردم باو اقتداء نموده ، در گفتار و كردارش پيرويش كنند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 409

و بهمين جهت عده اى از مفسرين گفته اند: مراد بامامت همان نبوت است ، چون نبى نيز كسى است كه امتش در دين خود بوى اقتداء ميكنند، همچنانكه خداى تعالى فرموده : ((و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن اللّه ))، (ما هيچ پيامبرى نفرستاديم مگر براى اين كه باذن او پيروى شود)، ولكن اين تفسير در نهايت درجه سقوط است .
به چند دليل ، اول اينكه كلمه : ((اماما)) مفعول دوم عامل خودش است و عاملش كلمه ((جاعلك )) است و اسم فاعل اگر بمعناى گذشته باشد عمل نميكند و مفعول نمى گيرد، وقتى عمل ميكند كه يا بمعناى حال باشد و يا آينده و بنابراين قاعده ، جمله ((انى جاعلك للناس اماما)) وعده اى است بابراهيم (عليه السلام ) كه در آينده او را امام ميكند و خود اين جمله و وعده از راه وحى بابراهيم (عليه السلام ) ابلاغ شده ، پس معلوم مى شود قبل از آنكه اين وعده باو برسد، پيغمبر بوده كه اين وحى باو شده ، پس بطور قطع امامتى كه بعدها باو ميدهند، غير نبوتى است كه در آن حال داشته ، (اين جواب را بعضى ديگر از مفسرين نيز گفته اند).
دوم اينكه ما در آغاز گفتار گفتيم : كه قصه امامت ابراهيم در اواخر عمر او و بعد از بشارت باسحاق و اسماعيل بوده ، ملائكه وقتى اين بشارت را آوردند كه آمده بودند قوم لوط را هلاك كنند، در سر راه خود سرى بابراهيم (عليه السلام ) زده اند و ابراهيم در آن موقع پيغمبرى بود مرسل ، پس معلوم ميشود قبل از امامت داراى نبوت بوده ، در نتيجه پس ‍ امامتش غير نبوتش بوده است .
و منشاء اين تفسير و تفاسير ديگر نظير آن ، اينست كه الفاظى كه در قرآن شريف هست در انظار مردم مبتذل و بى ارج شده ، چون در اثر مرور زمان زياد بر زبانها جارى شده ، خيال كرده اند كه معناى همه را ميدانند، و همين خيال باعث شده بر سر آنها ايستادگى و دقت نكنند.
يكى از آن الفاظ لفظ امامت است كه گفتيم مفسرين آن را همه جا و بطور مطلق بمعناى نبوت و تقدم و مطاع بودن معنا كرده اند، در حاليكه چنين نيست و اشكالش را فهميدى .
بعضى ديگر از مفسرين آن را بمعناى خلافت و يا وصايت و يا رياست در امور دين و دنيا گرفته اند
هيچ يك از معانى ياد شده با معناى امامت تطبيق نمى كند
و هيچ يك از اينها نبوده براى اينكه معناى نبوت اينستكه شخصى از جانب خدا اخبارى را تحمل كند و بگيرد، و معناى رسالت هم اينستكه بار تبليغ آن گرفته ها را تحمل كند.
و تقدم و مطاع بودن نميتواند معناى امامت باشد، چون مطاع بودن شخص باين معنا است كه اوامر و نظريه هاى او را اطاعت كنند، و اين از لوازم نبوت و رسالت است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 410

و اما خلافت و همچنين وصايت معنائى نظير نيابت دارد و نيابت چه تناسبى با امامت ميتواند داشته باشد؟ و اما رياست در امور دين و دنيا آن نيز همان معناى مطاع بودن را دارد، چون رياست بمعناى اينستكه شخصى در اجتماع مصدر حكم و دستور باشد.
پس هيچ يك از اين معانى با معناى امامت تطبيق نميكند، چون امامت باين معنا است كه شخص طورى باشد كه ديگران از او اقتداء و متابعت كنند، يعنى گفتار و كردار خود را مطابق گفتار و كردار او بياورند و با اين حال ديگر چه معنا دارد كه به پيغمبرى كه واجب الاطاعه و رئيس است ، بگويند: ((انى جاعلك للناس نبيا))، (من مى خواهم تو را پيغمبر كنم و يا مطاع مردم سازم ، تا آنچه را كه با نبوت خود ابلاغ مى كنى اطاعت كنند، و يا مى خواهم تو را رئيس مردم كنم ، تا در امر دين امر و نهى كنى ، و يا مى خواهم تو را وصى يا خليفه در زمين كنم ، تا در ميان مردم در مرافعاتشان بحكم خدا حكم كنى ؟).
حقيقتى كه در تحت عنوان ((امامت )) است
پس امامت بمعناى هيچ يك از اين كلمات نيست ، و چنان هم نيست كه همه آن كلمات براى خود معنائى داشته باشند، ولى خصوص لفظ امامت معنائى نداشته و صرفا عنايتى لفظى و تفننى در عبارت باشد، چون صحيح نيست به پيغمبرى كه از لوازم نبوتش مطاع بودن است ، گفته شود: من تو را بعد از آنكه سالها مطاع مردم كردم ، مطاع مردم خواهم كرد، و يا هر عبارت ديگرى كه اين معنا را برساند، هر چند كه عنايت لفظى در كار باشد براى اينكه محذورى كه گفتيم با اين حرف ها برطرف نمى شود، و عنايت لفظى اشكال را رفع نميكند و مواهب الهى صرف يك مشت مفاهيم لفظى نيست ، بلكه هر يك از اين عناوين عنوان يكى از حقايق و معارف حقيقى است و لفظ امامت از اين قاعده كلى مستثنى نيست ، آن نيز يك معناى حقيقى دارد، غير حقايق ديگرى كه الفاظ ديگر از آن حكايت مى كند.
در قرآن ((امامت )) و ((هدايت )) با هم آورده شده اند
حال ببينيم آن حقيقت كه در تحت عنوان امامت است چيست ؟ نخست بايد دانست كه قرآن كريم هر جا نامى از امامت مى برد، دنبالش متعرض هدايت ميشود، تعرضى كه گوئى مى خواهد كلمه نامبرده را تفسير كند، از آن جمله در ضمن داستانهاى ابراهيم مى فرمايد: ((و وهبنا له اسحق و يعقوب نافلة ، و كلا جعلنا صالحين ، و جعلنا هم ائمه يهدون بامرنا))، (ما بابراهيم ، اسحاق را داديم ، و علاوه بر او يعقوب هم داديم ، و همه را صالح قرار داديم ، و مقرر كرديم كه امامانى باشند بامر ما هدايت كنند). و نيز مى فرمايد: ((و جعلنا منهم ائمة يهدون بامرنا لما صبروا، و كانوا بآياتنا يوقنون ))، (و ما از ايشان امامانى قرار داديم كه بامر ما هدايت مى كردند، و اين مقام را بدان جهت يافتند كه صبر مى كردند، و بآيات ما يقين ميداشتند).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 411
كه از اين دو آيه بر مى آيد وصفيكه از امامت كرده ، وصف تعريف است و ميخواهد آنرا بمقام هدايت معرفى كند از سوى ديگر همه جا اين هدايت را مقيد بامر كرده ، و با اين قيد فهمانده كه امامت بمعناى مطلق هدايت نيست ، بلكه بمعناى هدايتى است كه با امر خدا صورت مى گيرد و اين امر هم همانست كه در يكجا درباره اش فرموده : ((انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون ، فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء))، (امر او وقتى اراده چيزى كند تنها همين است كه بآن چيز بگويد بباش ، و او هست شود، پس منزه است خدائيكه ملكوت هر چيز بدست او است )، و نيز فرموده : ((و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر)): (امر ما جز يكى نيست آنهم چون چشم بر هم زدن ).
و انشاءاللّه بزودى در تفسير اين آيه بيان خواهيم كرد كه : امر الهى كه آيه اول آنرا ملكوت نيز خوانده ، وجه ديگرى از خلقت است كه امامان با آن امر با خداى سبحان مواجه ميشوند، خلقتى است طاهر و مطهر از قيود زمان و مكان ، و خالى از تغيير و تبديل و امر همان چيزيست كه مراد بكلمه (كن ) آنست و آن غير از وجود عينى اشياء چيز ديگرى نيست ، و امر در مقابل خلق يكى از دو وجه هر چيز است ، خلق آن وجه هر چيز است كه محكوم به تغير و تدريج و انطباق بر قوانين حركت و زمان است ، ولى امر در همان چيز، محكوم باين احكام نيست ، اين بود اجمالى از معناى امر، تا انشاءاللّه تفصيلش در آينده بيايد.
تفاوت ميان هدايت امام و ساير هدايتها
و كوتاه سخن آنكه امام هدايت كننده اى است كه با امرى ملكوتى كه در اختيار دارد هدايت مى كند، پس امامت از نظر باطن يك نحوه ولايتى است كه امام در اعمال مردم دارد، و هدايتش چون هدايت انبياء و رسولان و مؤ منين صرف راهنمائى از طريق نصيحت و موعظه حسنه و بالاخره صرف آدرس دادن نيست ، بلكه هدايت امام دست خلق گرفتن و براه حق رساندن است .
قرآن كريم كه هدايت امام را هدايت بامر خدا، يعنى ايجاد هدايت دانسته ، درباره هدايت انبياء و رسل و مؤ منين و اينكه هدايت آنان صرف نشان دادن راه سعادت و شقاوت است ، مى فرمايد: ((و ما ارسلنا من رسول ، الا بلسان قومه ليبين لهم ، فيضل اللّه من يشاء و يهدى من يشاء))، (هيچ رسولى نفرستاديم مگر بزبان قومش تا بر ايشان بيان كند و سپس خداوند هر كه را بخواهد هدايت ، و هر كه را بخواهد گمراه كند).
و درباره راهنمائى مؤ من آل فرعون فرموده ! ((و قال الذى آمن : يا قوم اتبعون اهدكم سبيل الرشاد))، (و آنكس كه ايمان آورده بود بگفت : اى قوم ! مرا پيروى كنيد تا شما را براه رشد رهنمون شوم ) و نيز درباره وظيفه عموم مؤ منين فرموده : ((فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون ؟ چرا از هر فرقه طائفه اى كوچ نمى كنند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 412

تا در غربت تفقه در دين كنند، و در نتيجه وقتى بسوى قوم خود بر مى گردند ايشانرا بيم دهند، باشد كه قومش بر حذر شوند) كه بزودى اين تفاوت كه گفتيم ميان دو هدايت هست ، با بيان بيشتر و روشن ترى روشن مى گردد پس ديگر كسى نگويد چرا امر در آيه 73 انبياء و 23 سجده را بمعناى ارائه طريق نگيريم براى اينكه ابراهيم (عليه السلام ) در همه عمر اين هدايت را داشت .
صبر و يقين سببى براى موهبت امامت معرفى شده است
مطلب ديگريكه بايد تذكر داد اين است كه خداى تعالى براى موهبت امامت سببى معرفى كرده ، و آن عبارتست از صبر و يقين و فرموده : ((لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون )) الخ ، كه بحكم اين جمله ، ملاك در رسيدن بمقام امامت صبر در راه خداست ، و فراموش نشود كه در اين آيه ، صبر مطلق آمده ، و در نتيجه مى رساند كه شايستگان مقام امامت در برابر تمامى صحنه هائيكه براى آزمايششان پيش مى آيد، تا مقام عبوديت و پايه بندگيشان روشن شود، صبر مى كنند، در حاليكه قبل از آن پيشامدها داراى يقين هم هستند.
حال بايد ببينيم اين يقين چه يقينى است ؟ و چون سراغ آنرا از قرآن مى گيريم ، مى بينيم درباره همين ابراهيمى كه در آخر بمقام امامتش رسانيده ، مى فرمايد: ((و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين ))، (و مااين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم ، تا چنين و چنان شود، و نيز از موقنان گردد) و اين آيه بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد، بظاهرش مى فهماند كه نشان دادن ملكوت بابراهيم مقدمه بوده براى اينكه نعمت يقين را بر او افاضه فرمايد، پس معلوم ميشود يقين هيچ وقت از مشاهده ملكوت جدا نيست ، همچنانكه از ظاهر آيه ((كلالو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم ))، (نه ، اگر شما به علم يقين مى دانستيد حتما دوزخ را خواهيد ديد) و آيات : ((كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون ، كلا انهم عن ربهم يؤ مئذ لمحجوبون تا آنجا كه مى فرمايد كلا ان كتاب الابرار لف ى عليين ، و ما ادريك ما عليون كتاب مرقوم ، يشهده المقربون ))، (نه ، اينها همه بهانه است علت واقعى كفرشان اين است كه اعمال زشتشان بر دلهاشان چيزه گشت ، نه ، ايشان امروز از پروردگار خود در پس پرده اند، تا آنجا كه مى فرمايد: نه ، بدرستيكه كتاب ابرار در عليين است ، و تو نمى دانى عليين چيست ؟ كتابى است نوشته شده ، كه تنها مقربين آن را مى بينند). اين معنا استفاده مى شود، چون اين آيات دلالت دارد بر اينكه مقربين كسانى هستند كه از پروردگار خود در حجاب نيستند، يعنى در دل ، پرده اى مانع از ديدن پروردگارشان ندارند، و اين پرده عبارتست از معصيت و جهل ، و شك ، و دلواپسى ، بلكه آنان اهل يقين بخدا هستند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 413
و كسانى هستند كه عليين را ميبينند، همچنانكه دوزخ را مى بينند.
و سخن كوتاه اينكه امام بايد انسانى داراى يقين باشد، انسانى كه عالم ملكوت برايش مكشوف باشد، و با كلماتى از خداى سبحان برايش محقق گشته باشد، در سابق هم گذشت كه گفتيم : ملكوت عبارتست از همان امر، و امر عبارتست از ناحيه باطن اين عالم .
باطن دلها و اعمال و حقيقت آن بر امام مكشوف است
و با در نظر گرفتن اين حقيقت ، بخوبى مى فهميم كه جمله : ((يهدون بامرنا)) دلالتى روشن دارد، بر اينكه آنچه كه امر هدايت متعلق بدان مى شود، عبارتست از دلها، و اعمالى كه بفرمان دلها از اعضاء سر مى زند، پس امام كسى است كه باطن دلها و اعمال و حقيقت آن پيش رويش حاضر است ، و از او غايب نيست ، و معلوم است كه دلها و اعمال نيز مانند ساير موجودات داراى دو ناحيه است ، ظاهرو باطن ، و چون گفتيم باطن دلها و اعمال براى امام حاضر است ، لاجرم امام بتمامى اعمال بندگان چه خيرش و چه شرش آگاه است ، گوئى هر كس هر چه ميكند در پيش روى امام ميكند.
و نيز امام مهيمن و مشرف بر هر دو سبيل ، يعنى سبيل سعادت و سبيل شقاوت است ، كه خداى تعالى در اين باره مى فرمايد: ((يوم ندعوا كل اناس بامامهم ))، (روزى كه هر دسته مردم را با امامشان مى خوانيم )، كه بزودى در تفسيرش خواهد آمد، كه منظور از اين امام ، امام حق است ، نه نامه اعمال ، كه بعضى ها از ظاهر آن پنداشته اند.
پس بحكم اين آيه امام كسى است كه در روزى كه باطن ها ظاهر مى شود، مردم را بطرف خدا سوق مى دهد، همچنانكه در ظاهر و باطن دنيا نيز مردم را بسوى خدا سوق مى داد، و آيه شريفه علاوه بر اين نكته اين را نيز مى فهماند: كه پست امامت پستى نيست كه دوره اى از دوره هاى بشرى و عصرى از آن اعصار از آن خالى باشد بلكه در تمام ادوار و اعصار بايد وجود داشته باشد، مگر اينكه نسل بشر بكلى ازروى زمين برچيده شود، خواهى پرسيد: اين نكته از كجاى آيه استفاده مى شود؟ مى گو ئيم : از كلمه ((كل اناس )) كه انشاءاللّه در تفسير خود اين آيه بيانش خواهد آمد، كه اين جمله مى فهماند در هر دوره و هر جا كه انسانهائى باشند، امامى نيز هست كه شاهد بر اعمال ايشانست .
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

امام بايد ذاتا سعيد و پاك و معصوم باشد
و معلوم است كه چنين مقامى يعنى مقام امامت با اين شرافت و عظمتى كه دارد، هرگز در كسى يافت نمى شود، مگر آنكه ذاتا سعيد و پاك باشد، كه قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: ((اءفمن يهدى الى الحق احق ان يتبع ؟ امن لا يهدى الا ان يهدى ؟)) (آيا كسى كه بسوى حق هدايت ميكند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 414

سزاوارتر است باينكه مردم پيرويش كنند؟ و يا آنكس كه خود محتاج بهدايت ديگرانست ، تا هدايتش نكنند راه را پيدا نميكند؟) توضيح اينكه در اين آيه ميانه هادى بسوى حق ، و بين كسى كه تا ديگران هدايتش نكنند راه را پيدا نميكند، مقابله انداخته ، و اين مقابله اقتضاء دارد كه هادى بسوى حق كسى باشد كه چون دومى محتاج به هدايت ديگران نباشد، بلكه خودش راه را پيدا كند، و نيز اين مقابله اقتضاء ميكند، كه دومى نيز مشخصات اولى را نداشته باشد، يعنى هادى بسوى حق نباشد.
از اين دو استفاده دو نتيجه عايد مى شود:
اول اينكه امام بايد معصوم از هر ضلالت و گناهى باشد، و گرنه مهتدى بنفس نخواهد بود، بلكه محتاج بهدايت غير خواهد بود، و آيه شريفه از مشخصات امام اينرا بيان كرد: كه او محتاج بهدايت احدى نيست ، پس امام معصوم است ، همچنانكه در سابق نيز اين نكته را گفتيم .
آيه شريفه ((و جعلنا هم ائمة يهدون بامرنا، و اوحينا اليهم فعل الخيرات ، و اقام الصلوة ، و ايتاء الزكوة ، و كانوا لنا عابدين ))، (ايشان را امامان كرديم ، كه به امر ما هدايت كنند، و بايشان وحى كرديم فعل خيرات و اقامه نماز و دادن زكات را، و ايشان همواره پرستندگان مايند).
نيز بر اين معنا دلالت دارد، چون مى فهماند عمل امام هر چه باشد خيراتى است كه خودش بسوى آنها هدايت شده ، نه بهدايت ديگران ، بلكه بهدايت خود، و بتاءييد الهى ، و تسديد ربانى ، چون در آيه نمى فرمايد: ((و اوحينا اليهم ان افعلوا الخيرات ))، (ما بايشان وحى كرديم كه خيرات را انجام دهيد)، بلكه فرموده : ((فعل الخيرات )) را بايشان وحى كرديم و ميانه اين دو تعبير فرقى است روشن ، زيرا در اولى مى فهماند كه امامان آنچه ميكنند خيرات است ، و موجى باطنى و تاءييد آسمانى است ، و اما در وحى اين دلالت نيست ، يعنى نمى فهماند كه اين خيرات از امامان تحقق هم يافته ، تنها ميفرمايد: ما بايشان گفته ايم كار خوب كنند، و اما كار خوب ميكنند يا نميكنند نسبت بآن ساكت است و در تعبير دومى فرقى ميانه امام و مردم عادى نيست چون خدا بهمه بندگانش دستور داده كه كار خوب كنند البته بعضى ميكنند و بعضى نمى كنند، ولى تعبير اولى ميرساند كه اين دستور را انجام هم داده اند، و جز خيرات چيزى از ايشان سر نميزند.
دوم اينكه عكس نتيجه اول نيز بدست مى آيد، و آن اينست كه هر كس معصوم نباشد، او امام و هادى بسوى حق نخواهد بود.
مراد از ((ظالمين )) در آيه مطلق هركسى است كه ظلمى و معصيتى هر چند كوچك از او صادر شده
با اين بيان روشن گرديد كه مراد بكلمه ((ظالمين )) در آيه مورد بحث (كه ابراهيم درخواست كرد امامت را بذريه من نيز بده ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 415

و خداى تعالى در پاسخش فرمود: اين عهد من بظالمين نمى رسد) مطلق هر كسى است كه ظلمى از او صادر شود، هر چند آن كسى كه يك ظلم و آنهم ظلمى بسيار كوچك مرتكب شده باشد، حال چه اينكه آن ظلم شرك باشد، و چه معصيت ، چه اينكه در همه عمرش باشد، و چه اينكه در ابتداء باشد، و بعد توبه كرده و صالح شده باشد، هيچيك از اين افراد نمى توانند امام باشند، پس امام تنها آن كسى است كه در تمامى عمرش حتى كوچكترين ظلمى را مرتكب نشده باشد.
در اينجا بد نيست به يك سرگذشت اشاره كنم ، و آن اين است كه شخصى از يكى از اساتيد ما پرسيد: به چه بيانى اين آيه دلالت بر عصمت امام دارد؟ او در جواب فرمود: مردم بحكم عقل از يكى از چهار قسم بيرون نيستند، و قسم پنجمى هم براى اين تقسيم نيست ، يا در تمامى عمر ظالمند، و يا در تمامى عمر ظالم نيستند، يا در اول عمر ظالم و در آخر توبه كارند، و يا بعكس ، در اول صالح ، و در آخر ظالمند، و ابراهيم (عليه السلام ) شانش ، اجل از اين است كه از خداى تعالى درخواست كند كه مقام امامت را بدسته اول ، و چهارم ، از ذريه اش بدهد، پس بطور قطع دعاى ابراهيم شامل حال اين دو دسته نيست .
باقى مى ماند دوم و سوم ، يعنى آنكسى كه در تمامى عمرش ظلم نميكند، و آن كسيكه اگر در اول عمر ظلم كرده ، در آخر توبه كرده است ، از اين دو قسم ، قسم دوم را خدا نفى كرده ، باقى مى ماند يك قسم و آن كسى است كه در تمامى عمرش هيچ ظلمى مرتكب نشده ، پس از چهار قسم بالا دو قسمش را ابراهيم از خدا نخواست ، و از دو قسمى كه خواست يك قسمش مستجاب شد، و آن كسى است كه در تمامى عمر معصوم باشد.
هفت نكته كه درباره امام و امامت از آيه كريمه بانضمام آيات ديگر استفاده مى شود
از بيانيكه گذشت چند مطلب روشن گرديد:
اول : اينكه امامت مقامى است كه بايد از طرف خداى تعالى معين و جعل شود.
دوم : اينكه امام بايد بعصمت الهى معصوم بوده باشد.
سوم : اينكه زمين مادامى كه موجودى بنام انسان بر روى آن هست ، ممكن نيست از وجود امام خالى باشد.
چهارم : اينكه امام بايد مؤ يد از طرف پروردگار باشد.
پنجم : اينكه اعمال بندگان خدا هرگز از نظر امام پوشيده نيست ، و امام بدانچه كه مردم ميكنند آگاه است .
ششم : اينكه امام بايد بتمامى مايحتاج انسانها علم داشته باشد، چه در امر معاش و دنيايشان ، و چه در امر معاد و دينشان .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 416

هفتم اينكه محال است با وجود امام كسى پيدا شود كه از نظر فضائل نفسانى مافوق امام باشد.
و اين هفت مسئله از امهات و رؤ س مسائل امامت است ، كه از آيه مورد بحث در صورتى كه منضم با آيات ديگر شود استفاده مى شود (و خدا راهنما است ).
حال خواهى گفت : اگر هدايت امام بامر خدا باشد، يعنى هدايتش بسوى حق باشد، كه آن هم ملازم با اهتداء ذاتى او است ، همچنانكه از آيه : ((افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع )) الخ ، استفاده گرديد، بايد همه انبياء امام هم باشند، براى اينكه نبوت هيچ پيغمبرى جز با اهتداء از جانب خداى تعالى ، و بدون اينكه از كسى بگيرد و يا بياموزد، تمام نمى شود، و وقتى بنا شد موهبت نبوت مستلزم داشتن موهبت امامت باشد، دوباره اشكال ، عود مى كند و بخودتان بر مى گردد كه با آنكه ابراهيم سالها بود كه داراى مقام نبوت بود، و بحكم گفتار شما امامت را هم داشت ، ديگر چه معنا دارد به او بگوئيد حالا كه خوب از امتحان در آمدى ، تو را امام ميكنيم .
امامت مستلزم اهتداء به حق است نه بالعكس
در جواب مى گوئيم : آنچه از بيان سابق بدست آمد، بيانيكه از آيه استفاده كرديم ، تنها اين بود كه هدايت بحق كه همان امامت است ، مستلزم اهتداء بحق است ، و اما عكس آنرا كه هر كس داراى اهتداء بحق است بايد بتواند ديگرانرا هم بحق هدايت كند، و خلاصه بايد امام باشد، هنوز بيان نكرديم .
در آيه شريفه : ((و وهبنا له اسحق و يعقوب ، كلا هدينا، و نوحا هدينا من قبل ، و من ذريته داود، و سليمان و ايوب ، و يوسف ، و موسى ، و هارون ، و كذلك نجزى المحسنين # و زكريا، و يحيى ، و عيسى ، و الياس ، كل من الصالحين ، و اسمعيل ، و اليسع ، و يونس ، و لوطا و كلا فضلنا على العالمين ، و من آبائهم ، و ذرياتهم ، و اخوانهم ، و اجتبيناهم ، و هديناهم ، الى صراط مستقيم # ذلك هدى اللّه يهدى به من يشاء من عباده ، و لواشر كوالحبط عنهم ما كانوا يعملون # اولئك الذين آتينا هم الكتاب و الحكم و النبوة ، فان يكفربها هؤ لاء، فقد وكلنابها قوما ليسوابها بكافرين # اولئك الذين هدى اللّه ، فبهديهم اقتده )) هم اين ملازمه نيامده ، بلكه تنها اهتداء بحق آمده ، بدون اينكه هدايت غير بحق را هم آورده باشد.
اينك براى اطمينان خاطر خواننده عزيز، ترجمه آيات را مى آوريم تا خود بدقت در آن تدبر كند: (ما اسحاق و يعقوب را به ابراهيم داديم ، و همه ايشان را هدايت كرديم ، نوح را هم قبلا هدايت كرده بوديم ، و همچنين از ذريه او، داود و سليمان و ايوب ، و يوسف و موسى ، و هارون را، و ما اين چنين نيكوكاران را پاداش ميدهيم #
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 417

و نيز زكريا، و يحيى ، و عيسى ، و الياس ، را كه همه از صالحان بودند، و نيز اسماعيل و يسع ، و يونس ، و لوط، را كه هر يك را بر عالمين برترى داديم # و نيز از پدران ايشان ، و ذرياتشان ، و برادرانشان ، كه علاوه بر هدايت و برترى ، اجتباء هم داديم و هدايت بسوى صراط مستفيم ارزانى داشتيم ، اين هدايت ، هدايت خداست ، كه هر كس از بندگان خود را بخواهد با آن هدايت مى كند، و اگر بندگانش شرك بورزند، اجر كارهائى كه مى كنند حبط خواهد شد # و اينها همانهايند كه كتاب و حكم و نبوتشان داديم ، پس اگر قوم تو بقرآن و هدايت كفر بورزند مردمى ديگر را مؤ كل بر آن كرده ايم ، كه هرگز بآن كفر نمى ورزند # و آنان كسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده ، پس بهدايتشان اقتداء كن ).
آنچه از سياق اين آيات بدست مى آيد
بطوريكه ملاحظه مى كنيد، در اين آيات براى جمع كثيرى از انبياء، اهتداء بحق را اثبات كرده ، ولى هدايت ديگرانرا بحق ، اثبات نكرده ، و در آن سكوت كرده است .
و از سياق اين آيات بطوريكه ملاحظه مى كنيد بر مى آيد: كه هدايت انبياء (عليهم السلام ) چيزيست كه وضع آن تغيير و تخلف نمى پذيرد و اين هدايت بعد از رسول خدا (ص ) هم ، همچنان در امتش هست ، و از ميانه امتش برداشته نمى شود، بلكه در ميانه امت او آنانكه از ذريه ابراهيم (عليه السلام ) هستند، همواره اين هدايت را در اختيار دارند، چون از آيه شريفه : ((و اذ قال ابراهيم لابيه و قومه اننى براء مما تعبدون ، الا الذى فطرنى فانه سيهدين ، و جعلها كلمة باقية فى عقبه ، لعلهم يرجعون ))، (و چون ابراهيم بپدرش و قومش گفت : من از آنچه شما مى پرستيد بيزارم ، تنها آن كس را مى پرستم كه مرا بيافريد، و بزودى هدايت مى كند، و خداوند آن هدايت را كلمه اى باقى در عقب ابراهيم قرار داد، باشد كه بسوى خدا باز گردند).،
برميآيد كه ابراهيم دو مطلب را اعلام كرد، يكى بيزاريش را از بت پرستى در آن حال ، و يكى داشتن آن هدايت را در آينده .
و اين هدايت ، هدايت به امر خداست ، و هدايت حق است ، نه هدايت بمعناى راهنمائى ، كه سر و كارش با نظر و اعتبار است ، چون ابراهيم (عليه السلام ) در آن ساعت كه اين سخن را مى گفت هدايت بمعناى راهنمائى را دارا بود، چون داشت از بت پرستى بيزارى مى جست ، و يكتاپرستى خود را اعلام مى كرد، پس آن هدايتى كه خدا خبر داد بزودى بوى مى دهد، هدايتى ديگر است .
و خدا هم خبر داد كه هدايت باين معنا را كلمه اى باقى در دودمان او قرار مى دهد. و اين مورد يكى از مواردى است كه قرآن كريم لفظ كلمه را بر يك حقيقت خارجى اطلاق كرده ، نه بر سخن ، همچنانكه آيه : ((و الزمهم كلمة التقوى و كانوا احق بها))، (كلمه تقوى را لازم لاينفك آنان كرد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 418

و ايشان از سايرين سزاوارتر بدان بودند)، مورد دوم اين اطلاق است .
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد، كه امامت بعد از ابراهيم در فرزندان او خواهد بود، و جمله : (خدايا در ذريه ام نيز بگذار، فرمود، عهد من به ستمكاران نمى رسد) هم اشاره اى بدين معنا دارد، چون ابراهيم از خدا خواست تا امامت را در بعضى از ذريه اش قرار دهد، نه در همه ، و جوابش داده شد كه در همين بعض هم به ستمگران از فرزندانش ‍ نمى رسد، و پر واضح است كه همه فرزندان ابراهيم و نسل وى ستمگر نبوده اند، تا نرسيدن عهد به ستمگران معنايش ‍ اين باشد كه هيچ يك از فرزندان ابراهيم عهد امامت را نائل نشوند، پس اين پاسخى كه خداوند به درخواست او داد، در حقيقت اجابت او بوده ، اما با بيان اينكه امامت عهدى است ، و عهد خداى تعالى به ستمگران نمى رسد.
((لا ينال عهدى الظالمين )) الخ ، در اين تعبير اشاره اى است به اينكه ستمگران در نهايت درجه دورى از ساحت عهد الهى هستند، پس اين جمله استعاره ايست بكنايه .
بحث روايتى
روايتى درباره مقاماتى كه جناب ابراهيم (ع ) به ترتيب بدست آورد
مرحوم كلينى در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداى عز و جل ابراهيم را قبل از آنكه نبى خود بگيرد، بنده خود گرفت ، و خداى تعالى قبل از آنكه او را رسول خود بگيرد، نبى خود گرفت ، و خداى تعالى قبل از آنكه او را خليل خود قرار دهد، رسول خودش كرد، و نيز قبل از آنكه امامش كند، خليلش كرد، چون بحكم آيه : انى جاعلك للناس اماما ابراهيم بعد از آنكه خالص در عبوديت ، و سپس داراى نبوت ، آنگاه رسالت ، و در آخر خلت شده بود، تازه خدا او را امام كرد، و از اينكه از خدا خواست تا اين مقام را در ذريه اش نيز قرار دهد، معلوم مى شود كه اين مقام در نظرش بسيار عظيم آمده ، و خدا هم در پاسخش فرموده : كه هر كسى لايق اين مقام نيست ، آنگاه امام صادق (عليه السلام ) در تفسير جمله : ((لا ينال عهدى الظالمين )) فرمود: (هيچوقت سفيه ، امام پرهيزكاران نمى شود).
مؤ لف : اين معنا بطريقى ديگر نيز از آنجناب ، و باز بطريق ديگر از امام باقر (عليه السلام ) نقل شده ، كه شيخ مفيد، همان را از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 419

و اينكه فرمود: (خداوند ابراهيم را قبل از آنكه نبى خود كند بنده خود كرد) تا آخر، اين معنا را از آيه ((و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل ، و كنابه عالمين تا جمله من الشاهدين )) استفاده فرموده ، چون اين آيه مى رساند: خداى تعالى قبل از آنكه او را نبى خود كند، در همان ابتداء امر داراى رشد كرد، و رشد، همان عبوديت است .
اين نكته را هم بايد دانست كه ، اينكه خدا كسى را بنده خود بگيرد، غير از اين است كه كسى خودش بنده خدا باشد، براى اينكه بنده بودن چيزى نيست كه اختصاص بكسى داشته باشد، بلكه لازمه ايجاد و خلقت است ، هر موجودى كه داراى فهم و شعور باشد، همينكه تشخيص بدهد كه مخلوق است تشخيص ميدهد كه بنده است اين چيزى نيست كه اتخاذ و جعل بر دارد، و خداوند درباره كسى بفرمايد: من فلانى را بنده خود اتخاذ كردم ، يا او را بنده قرار دادم ، بندگى باين معنا عبارتست از اينكه موجود، هستيش مملوك براى رب خود باشد، مخلوق و مصنوع او باشد، حال چه اينكه اين موجود در صورتيكه انسان باشد در زندگيش بمقتضاى مملوكيت ذاتى خود رفتار بكند، و تسليم در برابر ربوبيت رب عزيز خود باشد، يا آنكه از رسم عبوديت خارج بوده باشد، و به لوازم آن عمل نكند، بالاخره آسمان برود يا زمين ، بنده و مخلوق است ، همچنانكه خداى تعالى در اين باره فرموده : ((ان كل من فى السموات و الارض الا اتى الرحمن عبدا)): (هيچ كس در آسمانها و زمين نيست ، مگر آنكه بحال بندگى نزد خداى رحمان مى آيد).
گو اينكه در صورتيكه بر طبق رسوم عبوديت ، و بمقتضاى سنتهاى بردگى عمل نكند، و در عوض پلنگ دماغى و طغيان بورزد، از نظر نتيجه مى توان گفت كه او بنده خدا نيست ، چون بنده بآن كسى مى گويند كه تسليم در برابر مالكش ‍ باشد، و زمام تدبير امور خود را بدست او بداند، پس جا دارد كه تنها كسانى را بنده بناميم كه علاوه بر عبوديت ذاتيش ، عملا هم بنده باشد، و بنده حقيقى چنين كسى است ، كه خدا هم درباره او مى فرمايد: ((و عباد الرحمن ، الذين يمشون على الارض هونا))، (بندگان رحمان كسانى هستند كه در زمين با تواضع و ذلت قدم بر ميدارند) الخ .
و بنابراين اگر كسى باشد كه علاوه بر بندگى ذاتى و عمليش ، خدا هم او را بنده خود اتخاذ كرده باشد، يعنى بندگى او را پذيرفته باشد، و با ربوبيتش بوى اقبال كرده باشد، كه معناى ولايت خدائى هم ، همين است در نتيجه او خودش متولى و عهده دار امور او مى شود، آنطور كه يك مالك امور بنده خود را به عهده دارد.
و عبوديت ، خود كليد ولايت خدائى است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 420

همچنانكه كلام ابراهيم هم كه گفت : ((ان وليى اللّه الذى نزل الكتاب ، و هو يتولى الصالحين ، بدرستى سرپرست من خدائى است كه كتاب نازل كرده ، و سرپرستى صالحان را يع نى آنانكه شايستگى ولايت او را دارند، بعهده خود گرفته ).
و خداى تعالى رسول اسلام را هم در آيات قرآنش بنام عبد ناميده ، و فرموده ((الذى اءنزل على عبده الكتاب ))، (خدائى كه بر بنده اش اين كتاب را نازل كرد)، و نيز فرموده : ((ينزل على عبده آيات بينات ))، (آياتى روشن بر بنده اش نازل مى كند)،، و نيز فرموده : ((قام عبداللّه يدعوه ))، (بنده خدا برخاست تا او را بخواند) پس روشن شد كه اتخاذ عبوديت همان ولايت و سرپرستى كردن عبد است .
فرق بين ((نبى )) و ((رسول ))
و اينكه امام (عليه السلام ) فرمود: (و خداوند قبل از آنكه او را رسول بگيرد نبى گرفت )، دلالت دارد بر اينكه ميانه رسول و نبى فرق است ، و فرق آندو بطوريكه از روايات ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) بر مى آيد اين است كه نبى كسى است كه در خواب واسطه وحى را مى بيند، و وحى را مى گيرد، ولى رسول كسى است كه فرشته حامل وحى را در بيدارى مى بيند، و با او صحبت مى كند.
و آنچه از داستانهاى ابراهيم بر مى آيد، اين است كه مقاماتى كه آنجناب بدست آورده ، بهمين ترتيبى بوده كه در اين روايت آمده ، يعنى نخست مقام عبوديت ، و سپس نبوت ، و بعد رسالت ، آنگاه خلت ، و در آخر امامت بوده ، اينك آياتى كه اين ، ترتيب از آنها استفاده مى شود از نظر خواننده مى گذرد.
((واذكر فى الكتاب ابراهيم ، انه كان صديقا نبيا اذقال لابيه ياابت ! لم تعبدما لا يسمع و لا يبصر و لا يغنى عنك شيئا؟)).
از اين آيه بر مى آيد، آنروز كه ابراهيم اين اعتراض را به پدر خود ميكرد، كه چرا چيزى مى پرستى ، كه نه مى شنود، و نه مى بيند، و نه دردى از تو دوا ميكند؟ نبى بوده و اين آيه آنچه را كه ابراهيم در آغاز ورودش در ميانه قوم گفت ، تصديق ميكند، آنروز گفت : ((اننى براء مما تعبدون ، الا الذى فطرنى فانه سيهدين ))، (من از آنچه شما ميپرستيد بيزارم ، تنها كسى را مى پرستم كه مرا بيافريد، و بزودى هدايتم مى كند).
((و لقد جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى ، قالوا: سلاما، قال : سلام )).
اين آيه راجع به آمدن فرشته نزد ابراهيم است كه او را بشارت دادند به صاحب فرزند شدن ، و خبر دادند كه براى نزول عذاب بر قوم لوط آمده اند، و اين داستان در اواخر عمر ابراهيم ، و سنين پيرى او و بعد از جدائى از پدر و قومش اتفاق افتاده ، كه در آن ، ملائكه خدا را در بيدارى ديده ، و با آنان صحبت كرده است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 421

و اينكه امام (عليه السلام ) فرمود: (خدا ابراهيم را قبل از آنكه خليل و دوست خود قرار دهد رسول خود قرار داد)، آنرا از آيه : ((و اتبع ملة ابراهيم حنيفا، و اتخذ اللّه ابراهيم خليلا))، (ملت ابراهيم را كه حنيف است پيروى كند، و خدا ابراهيم را خليل بگرفت ). استفاده كرده ، چون از ظاهرش بر مى آيد اگر خدا او را خليل خود گرفت براى خاطر اين ملت حنفيه اى كه وى به امر پروردگارش تشريع كرد، بگرفت چون مقام آيه مقام بيان شرافت و ارج كيش حنيف ابراهيم است ، كه به خاطر شرافت آن كيش ، ابراهيم بمقام خلت مشرف گرديد.
معنى ((خليل )) و فرق آن با ((صديق ))
و كلمه خليل از نظر مصداق ، خصوصى تر از كلمه : (صديق ) است .
چون دو نفر دوست همين كه در دوستى و رفاقت صادق باشند، كلمه صديق بر آندو صادق است ، ولى باين مقدار آندو را خليل نمى گويند، بلكه وقتى يكى از آندو را خليل ديگرى مى نامند، كه حوائج خود را جز باو نگويد، چون خلت بمعناى فقر و حاجت است .
و اينكه فرمود: (خداى تعالى ابراهيم را قبل از آنكه امام بگيرد، خليل خود گرفت ) الخ ، معنايش از بيان گذشته ، روشن گرديد.
و اينكه فرمود: (سفيه ، امام مردم با تقوى نمى شود)، اشاره است بآيه شريفه : ((و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه ، و لقد اصطفيناه فى الدنيا، و انه فى الاخره لمن الصالحين اذ قال : له ربه اسلم ، قال : اسلمت لرب العالمين ))، (آنكس كه از ملت و كيش ابراهيم روى بگرداند، خود را سفيه كرده است ، كه ما او را در دنيا برگزيديم ، و او در آخرت از صالحان است ، چون پروردگارش به او گفت : تسليم شو، گفت : براى رب العالمين تسليم هستم ).
خداى سبحان اعراض از كيش ابراهيم را كه نوعى ظلم است سفاهت خوانده و در مقابل آن ، اصطفاء را ذكر كرده ، آنگاه آنرا با سلام تفسير كرده ، و استفاده اين نكته از جمله : ((اذ قال له ربه اءسلم ))، الخ ، محتاج بدقت است ، آنگاه اسلام و تقوى را يكى ، و يا بمنزله يك چيز دانسته و فرموده : ((اتقوا اللّه حق تقاته ، و لا تموتن الا و انتم مسلمون ))، (از خدا بپرهيزيد حق پرهيز كردن ، و زنهار، نميريد مگر آنكه در حال اسلام باشيد). دقت فرمائيد.
و از شيخ مفيد از درست و هشام از ائمه (عليهم السلام ) روايت شده ، كه فرمودند: ابراهيم نبى بود، ولى امام نبود، تا آنكه خداى تعالى فرمود: انى جاعلك للناس اماما، قال و من ذريتى خداى تعالى در پاسخ درخواستش فرمود: لا ينال عهدى الظالمين و معلوم است كسى كه بتى ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 422

و يا وثنى ، و يا مجسمه اى بپرستد، امام نمى شود.
چند روايت در ذيل آيه شريفه 124
مؤ لف : معناى اين حديث از آنچه گذشت روشن شد.
مرحوم شيخ طوسى در امالى با ذكر سند و ابن مغازلى ، در مناقب ، بدون ذكر سند از ابن مسعود روايت كرده ، كه گفت : رسول خدا (ص ) در تفسير آيه اى كه حكايت كلام خدا به ابراهيم است ، فرمود: كسيكه بجاى سجده براى من ، براى بتى سجده كند، من او را امام نميكنم ، آنگاه رسول خدا (ص ) فرمود: اين دعوت ابراهيم در من و برادرم على كه هيچيك هرگز براى بتى سجده نكرديم منتهى شد.
مؤ لف : و اين روايت از رواياتى است كه دلالت بر امامت رسول خدا (ص ) دارد.
و در تفسير الدر المنثور است كه وكيع ، و ابن مردويه از على بن ابيطالب (عليه السلام ) از رسول خدا (ص ) روايت كرده ، كه در تفسير جمله : لا ينال عهدى الظالمين فرمود: اطاعت خدا جز در كار نيك صورت نمى گيرد.
و نيز در تفسير الدر المنثور است كه عبد بن حميد، از عمران بن حصين ، روايت كرده كه گفت : از رسول خدا (ص ) شنيدم مى فرمود: اطاعت هيچ مخلوقى در نافرمانى خدا مشروع نيست .
مؤ لف : معناى اين حديث از آنچه گذشت روشن است .
و در تفسير عياشى به سندهائى چند از صفوان جمال روايت كرده كه گفت : ما در مكه بوديم ، در آنجا گفتگو از آيه : واذابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن به ميان آمد فرمود: خدا آن را با محمد و على و امامان از فرزندان على تمام كرد، آنجا كه فرمود: ((ذرية بعضها من بعض ، واللّه سميع عليم ))، ذريه اى كه بعضى از بعض ديگرند، و خدا شنوا و دانا است ).
مؤ لف : اين روايت آيه شريفه را بر اين مبنا معنا كرده ، كه مراد به لفظ (كلمه ) امامت باشد، همچنانكه در آيه : ((فانه سيهدين ، و جعلها كلمه باقية فى عقبه ))، نيز باين معنا تفسير شده است .
و بنابراين معناى آيه اين مى شود: چون خداى تعالى ابراهيم را بكلماتيكه عبارت بود از امامت خودش ، و امامت اسحاق ، و ذريه او بيازمود، و آن كلمات را با امامت محمد و امامان از اهل بيت او كه از دودمان اسماعيل هستند تمام كرد، آنگاه اين معنا را با جمله : انى جاعلك للناس اماما تا آخر آيه روشن ساخت .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 423

آيات 125 129 بقره

وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْت مَثَابَةً لِّلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اتخِذُوا مِن مَّقَامِ إِبْرَهِيمَ مُصلًّى وَ عَهِدْنَا إِلى إِبْرَهِيمَ وَ إِسمَعِيلَ أَن طهِّرَا بَيْتىَ لِلطائفِينَ وَ الْعَكِفِينَ وَ الرُّكع السجُودِ(125)
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ رَب اجْعَلْ هَذَا بَلَداً ءَامِناً وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَرَتِ مَنْ ءَامَنَ مِنهُم بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ قَالَ وَ مَن كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلاً ثُمَّ أَضطرُّهُ إِلى عَذَابِ النَّارِ وَ بِئْس الْمَصِيرُ(126)
وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْرَهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسمَعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّك أَنت السمِيعُ الْعَلِيمُ(127)
رَبَّنَا وَ اجْعَلْنَا مُسلِمَينِ لَك وَ مِن ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُّسلِمَةً لَّك وَ أَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَ تُب عَلَيْنَا إِنَّك أَنت التَّوَّاب الرَّحِيمُ(128)
رَبَّنَا وَ ابْعَث فِيهِمْ رَسولاً مِّنهُمْ يَتْلُوا عَلَيهِمْ ءَايَتِك وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَب وَ الحِْكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ إِنَّك أَنت الْعَزِيزُ الحَْكِيمُ(129)

ترجمه آيات

ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 424

و چون خانه كعبه را مرجع امور دينى مردم و محل امن قرار داديم (و گفتيم ) از مقام ابراهيم جائى براى دعا بگيريد و به ابراهيم و اسماعيل فرمان داديم كه خانه را براى طواف كنندگان و آنها كه معتكف ميشوند و نمازگزاران كه ركوع و سجود ميكنند پاك كنيد(125)
و چون ابراهيم گفت پروردگارا، اين شهر را محل امنى كن و اهلش را البته آنهائى را كه بخدا و روز جزا ايمان مى آورند از ثمرات ، روزى بده خداى تعالى فرمود: به آنها هم كه ايمان نمى آورند چند صباحى روزى مى دهم و سپس بسوى عذاب دوزخ كه بد مصيرى است روانه اش ميكنم ، روانه اى اضطرارى (126)
و چون ابراهيم و اسماعيل پايه هاى خانه را بالا مى بردند گفتند: پروردگارا (اين خدمت اندك را) از ما بپذير كه تو شنواى دعا و داناى (به نيات ) هستى (127)
پروردگارا، و نيز ما را دو مسلمان براى خود بگردان و از ذريه ما نيز امتى مسلمان براى خودت بدار و مناسك ما را بمانشان بده و توبه ما را بپذير كه تو تواب و مهربانى (128)
پروردگارا و در ميانه آنان رسولى از خودشان برانگيز تا آيات تو را بر آنان تلاوت كند و كتاب و حكمتشان بياموزد و تزكيه شان كند كه تو آرى تنها تو عزيز حكيمى (129)

بيان آيات

واذ جعلنا البيت مثابة للناس و اءمنا... اين آيه اشاره به تشريع حج ، و نيز ماءمن بودن خانه خدا و مثابت ، يعنى مرجع بودن آن دارد، چون كلمه (مثابه ) از ماده (ث و ب ) است ، كه بمعناى برگشتن است .
واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى ... كانه اين جمله عطف باشد بر جمله جعلنا البيت مثابة چون هر چند كه جمله اول خبر، و جمله دوم امر و انشاء است ، وليكن بحسب معنا آن جمله نيز معناى امر را دارد، چون گفتيم كه اشاره به تشريع حج و ايمنى خانه خدا دارد، پس برگشت معنايش به اين ميشود: ((واذ قلنا للناس توبوا الى البيت ، و حجوا اليه ، و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلى :)) (بيادآر آن زمان را كه بمردم گفتيم : بسوى خانه خدا برگرديد، و براى خدا حج كنيد، و از مقام ابراهيم محل دعائى بگيريد).
و اى بسا كه گفته باشد: گفتار در آيه با تقدير كلمه گفتيم معنا مى دهد، و تقدير آن چنين است : ((و قلنا اتخذوا من مقام ابراهيم مصلى ))، (و گفتيم كه از مقام ابراهيم محل دعائى بگيريد)، و كلمه ((مصلى )) اسم مكان از صلاة بمعناى دعاء است ، و معنايش اينست كه از مقام ابراهيم (عليه السلام ) مكانى براى دعاء بگيريد، و ظاهرا جمله : ((جعلنا البيت مثابة )) بمنزله زمينه چينى است ، كه به منظور اشاره به ملاك تشريع نماز بدان اشاره شده است ، و به همين جهت نفرمود: (در مقام ابراهيم نماز بخوانيد)، بلكه فرمود: (از مقام ابراهيم محلى براى نماز بگيريد) پس در اين مقام ، صريحا امر روى صلاة نرفته ، بلكه روى گرفتن محلى براى صلاة از مقام ابراهيم رفته است .
و عهدنا الى ابراهيم و اسمعيل اءن طهرا بيتى كلمه (عهد) در اينجا بمعناى امر است ، و كلمه تطهير،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 425

يا بمعناى اين است كه خانه خدا را براى عبادت طواف كنندگان ، و نمازگزاران ، و كسانيكه مى خواهند در آن اعتكاف كنند، خالص و بلامانع سازند، و بنابراين عبارت مورد بحث استعاره بكنايه ميشود، و اصل معنى چنين ميشود: (ما به ابراهيم و اسماعيل عهد كرديم : كه خانه مرا خالص براى عبادت بندگانم كنيد). و اين خود نوعى تطهير است .
و يا بمعناى تنظيف آن از كثافات و پليديهائى است كه در اثر بى مبالاتى مردم در مسجد پيدا مى شود، و كلمه (ركع ) و كلمه (سجود) هر دو جمع راكع و ساجد است ، و گويا مراد از اين دو كلمه نمازگزاران باشد.
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

خداوند دعاى حضرت ابراهيم (ع ) را مستجاب مى كند
((واذ قال ابراهيم رب اجعل )) الخ ، اين جمله حكايت دعائى است كه ابراهيم (عليه السلام ) كرد، و از پروردگارش ‍ درخواست نمود: كه به اهل مكه امنيت و رزق ارزانى بدارد، و خداوند دعايش را مستجاب كرد، چون خدا بزرگتر از آنست كه در كلام حقش دعائى را نقل كند، كه مستجاب نكرده باشد، حاشا بر اينكه كلام او مشتمل بر هجو و لغوهائى باشد كه جاهلان ، خود را با آن سرگرم ميكنند، با اينكه خودش فرمود: ((والحق اقول )). (من تنها حق را مى گويم ) و نيز فرمود: ((انه لقول فصل ، و ما هو بالهزل ))، (بدرست ى كه قرآن سخنى است كه ميانه حق و باطل را جدائى مى اندازد، و نه سخنى بيهوده ).
و خداى سبحان در قرآن كريمش از اين پيامبر كريم دعاهائى بسيار نقل كرده ، كه در آن ادعيه از پروردگارش حوائجى درخواست نمود، مانند دعائيكه در آغاز امر براى خودش كرد، و دعائى كه هنگام مهاجرتش به سوريا كرد، و دعائى كه در خصوص بقاء ذكر خيرش در عالم كرد، و دعائى كه براى خودش و ذريه اش و پدر و مادرش و براى مؤ منين و مؤ منات كرد، و دعائى كه بعد از بناى كعبه براى اهل مكه كرد، و از خدا خواست تا پيامبران را از ذريه او برگزيند، و از همين دعاهايش و درخواست هايش است كه آمال و آرزوهايش و ارزش مجاهدتها و مساعيش در راه خدا، و نيز فضائل نفس مقدسش ، و سخن كوتاه موقعيت و قربش به خداى عزّ اسمه شناخته مى شود، و همچنين از سراسر داستانهايش ، و مدائحى كه خدا از او كرده ، مى توان شرح زندگى آنجناب را استنباط كرد، و انشاءاللّه بزودى در تفسير سوره انعام تا آنجا كه براى ما ميسور باشد متعرض آن مى شويم .
((من آمن منهم )) الخ ، بعد از آنكه از پروردگار خود امنيت را براى شهر مكه درخواست كرد، و سپس براى اهل مكه روزى از ميوه ها را خواست ، ناگهان متوجه شد كه ممكن است در آينده مردم مكه دو دسته شوند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 426

يك دسته مؤ من ، و يكى كافر، و دعائيكه درباره اهل مكه كرد، كه خدا از ميوه ها روزيشان كند، شامل هر دو دسته مى شود، و او قبلا از كافران و آنچه بغير خدا ميپرستيدند بيزارى جسته بود، همچنانكه از پدرش وقتى فهميد دشمن خداست ، بيزارى جست ، ((فلما تبين له انه عدولله تبرء منه )).،
و خدا در اين آيه گواهى داد كه وى از هر كسيكه دشمن خدا باشد، هر چند پدرش باشد، بيزارى جسته است .
خداوند در استجابت دعايش خرق عادت نمى كند
لذا در جمله مورد بحث ، عموميت دعاى خود را مقيد بقيد ((من آمن منهم )) كرد، و گفت : خدايا روزى را تنها به مؤ منين از اهل مكه بده ، با اينكه آن جناب مى دانست كه بحكم ناموس زندگى اجتماعى دنيا، وقتى رزقى به شهرى وارد مى شود، ممكن نيست كافران از آن سهم نبرند، و بهره مند نشوند، وليكن در عين حال (و خدا داناتر است ) دعاى خود را مختص به مؤ منين كرد تا تبرى خود را از كفار همه جا رعايت كرده باشد، و ليكن جوابى داده شد كه شامل مؤ من و كافر هر دو شد.
و در اين جواب اين نكته بيان شده : كه از دعاى وى آنچه بر طبق جريان عادى و قانون طبيعت است مستجاب است ، و خداوند در استجابت دعايش خرق عادت نميكند، و ظاهر حكم طبيعت را باطل نمى سازد.
در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد: ابراهيم كه مى خواست تنها در حق مؤ منين مكه دعا كند، جا داشت بگويد: ((وارزق من آمن من اهله من الثمرات )) خدايا بكسانى از اهل مكه كه ايمان مى آورند از ثمرات روزى ده ، و چرا اينطور نگفت ؟ بلكه گفت : (و اهل مكه را از ثمرات روزى ده ، آنان را كه از ايشان ايمان مى آورند)؟ جواب اين سؤ ال اين است كه منظور ابراهيم (عليه السلام ) اين بود كه كرامت و حرمتى براى شهر مكه كه بيت الحرام در آنجاست از خدا بگيرد، نه براى اهل آن ، چون بيت الحرام در سرزمينى واقع شده كه كشت و زرعى در آن نمى شود، و اگر درخواست ابراهيم نمى بود، اين شهر هرگز آباد نمى شد، و اصلا كسى در آنجا دوام نمى آورد لذا ابراهيم (عليه السلام ) خواست تا با دعاى خود شهر مكه را معمور، و در نتيجه خانه خدا را آباد كند، بدين جهت گفت : ((وارزق اهله )).
((و من كفر فامتعه قليلا)) الخ ، كلمه : ((امتعه )) كه از باب تفعيل است ، بصورت ((امتعه )) يعنى از باب افعال نيز قرائت شده ، و تمتيع و امتاع هر دو به يك معنا است و آن برخوردار كردن است .
((ثم اضطره الى عذاب النار)) الخ ، در اين جمله به اكرام و حرمت بيشترى براى خانه خدا اشاره شده ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 427

تا ابراهيم (عليه السلام ) نيز خشنودتر شود، كانه فرموده : آنچه تو درخواست كردى كه (من با روزى دادن مؤ منين اهل مكه اين شهر و خانه كعبه را كرامت دهم )، بازياده مستجاب نمودم .
پس كفارى كه در اين شهر پديد مى آيند، از زندگى مرفه و رزق فراوان خود مغرور نشوند، و خيال نكنند كه نزد خدا كرامتى و حرمتى دارند، بلكه احترام هر چه هست از خانه خداست و من چند صباحى ايشان را بهره مندى از متاع اندك دنيا مى دهم ، و آنگاه بسوى آتش دوزخ كه بد بازگشت گاهى است ، مضطرش ميكنم .
((واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل )) الخ ، كلمه (قواعد)، جمع قاعده است ، كه بمعناى آن قسمت از بنا است كه روى زمين قعود دارد، يعنى مى نشيند، و بقيه قسمت هاى بنابر روى آن قسمت قرار مى گيرد، و عبارت بلند كردن قواعد، از باب مجاز است ، كانه آنچه را كه بر روى قاعده قرار مى گيرد، از خود قاعده شمرده شده ، و بلند كردن بنا كه مربوط بهمه بنا است ، بخصوص قاعده ، نسب ت داده ، و در اينكه فرمود: (از بيت ) اشاره به همين عنايت مجازى است .
((ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم )) اين جمله حكايت دعاى ابراهيم و اسماعيل هر دو است ، و به همين جهت لازم نيست كلمه (گفتند) و يا نظير آن را تقدير بگيريم ، تا معناى آن (گفتند: پروردگارا) باشد، بلكه همانطور كه گفتيم ، حكايت خود كلام است ، چون جمله : ((يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسماعيل )، حكايت حال گذشته است ، كه با آن ، حال آن دو بزرگوار مجسم ميشود، كانه آن دو بزرگوار در حال چيدن بناى كعبه ديده مى شوند، و صدايشان هم اكنون بگوش شنونده مى رسد، كه دارند دعا ميكنند، و چون الفاظ آن دو را مى شنوند، ديگر لازم نيست حكايت كننده به مخاطبين خود بگويد: كه آن دو گفتند: ربنا... و اينگونه عنايات در قرآن كريم بسيار است ، و اين از زيباترين سياق هاى قرآنى است هر چند كه قرآن همه اش زيبا است و خاصيت اينگونه سياق اين است كه قصه اى را كه مى خواهد بيان كند مجسم ساخته ، به حس شنونده نزديك ميكند، و اين خاصيت و اين بداعت و شيرينى در صورتيكه كلمه : (گفتند) و يا نظير آنرا در حكايت ميآورد، بهيچ وجه تاءمين نمى شد.
ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام ) در كلام خود نگفتند: خدايا چه خدمتى را از ما قبول كن ، تنها گفتند خدايا از ما قبول كن ، تا در مقام بندگى رعايت تواضع و ناقابلى خدمت خود يعنى بناى كعبه را برسانند، پس معناى كلامشان اين مى شود، كه خدايا اين عمل ناچيز ما را بپذير، كه تو شنواى دعاى ما، و داناى نيت ما هستى .
درخواست و دعاى ابراهيم عليه السلام (اجعلنا مسلمين لك ) و اشكالى كه به ذهن مى رسد
ربنا و اجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امة مسلمة لك ... در اين معنا هيچ حرفى نيست كه اسلام به آن معنائى كه بين ما از لفظ آن فهميده مى شود، و بذهن تبادر ميكند، اولين مراتب عبوديت است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 428

كه با آن شخص ديندار، از كسيكه دينى نپذيرفته مشخص ميشود، و اين اسلام عبارت است از ظاهر اعتقادات ، و اعمال دينى ، چه اينكه تواءم با واقع هم باشد يا نه ، و به همين جهت شخصى را هم كه دعوى ايمان ميكند، ولى در واقع ايمان ندارد، شامل مى شود.
حال كه معناى كلمه اسلام معلوم شد، اين سؤ ال پيش مى آيد: كه ابراهيم (عليه السلام ) و همچنين فرزندش اسماعيل با اينكه هر دو پيغمبر بودند، ابراهيم (عليه السلام ) يكى از پنج پيغمبر اولوالعزم و آورنده ملت حنفيت ، و اسماعيل (عليه السلام ) رسول خدا، و ذبيح او بود، چگونه در هنگام بناى كعبه ، از خدا اولين و ابتدائى ترين مراتب عبوديت را مى خواهند؟!
و آيا ممكن است بگوئيم : ايشان بمرتبه اسلام رسيده بودند؟ وليكن خودشان نمى دانستند؟! و يا بگوئيم : اطلاع از آن نيز داشتند، و منظورشان از درخواست ، اين بوده كه خدا اسلام را برايشان باقى بدارد؟! چطور مى شود با اين حرفها اشكال را پاسخ داد؟ با اينكه آن دو بزرگوار از تقرب و نزديكى به خدا به حدى بودند، كه قابل قياس با اسلام نيست ، علاوه بر اينكه اين دعا را در هنگام بناى كعبه كردند، و مقامشان مقام دعوت بود، و آن دو بزرگوار از هر كس ديگر عالم تر بودند به خدائيكه از او درخواست ميكردند، او را مى شناختند كه كيست ، و چه شاءنى دارد، از اين هم كه بگذريم ، اصلا درخواست اسلام معنا ندارد، براى اينكه اسلامى كه معنايش گذشت ، از امور اختيارى هر كسى است ، و به همين جهت مى بينيم ، مانند نماز و روزه امر بدان تعلق مى گيرد و خدا ميفرمايد: ((اذ قال له ربه اءسلم ، قال : اءسلمت لرب العالمين ))، (چون پروردگارش به وى گفت : اسلام بياور، گفت : اسلام آوردم براى رب العالمين ).
و معنا ندارد كه چنين عملى را با اينكه در اختيار همه است ، بخدا نسبت بدهند، و يا از خدا چيزى را بخواهند كه در اختيار آدمى است . پس لابد عنايت ديگرى در كلام است ، كه درخواست اسلام را از آن دو بزرگوار صحيح مى سازد.
اسلامى ابراهيم و اسماعيل (ع ) از خدا خواستند غير اسلام به معناى متداول آنست
و اين اسلام كه آن دو درخواست كردند، غير اسلام متداول ، و غير آن معنائى است كه از اين لفظ به ذهن ما تبادر ميكند، چون اسلام داراى مراتبى است ، بدليل اينكه در آيه ! ((اذ قال له ربه اسلم قال اءسلمت )) الخ ، ابراهيم (عليه السلام ) را با اينكه داراى اسلام بود، باز امر ميكند به اسلام ، پس مراد به اسلامى كه در اينجا مورد نظر است ، غير آن اسلامى است كه خود آن جناب داشت ، و نظائر اين اختلاف مراتب در قرآن بسيار است .
پس اين اسلام آن اسلامى است كه بزودى معنايش را تفسير ميكنيم ، و آن عبارتست از تمام عبوديت ، و تسليم كردن بنده خدا، آنچه دارد، براى پروردگارش .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 429

و اين معنا هر چند كه مانند معناى اولى كه براى اسلام كرديم ، اختيارى آدمى است ، و اگر كسى مقدمات آن را فراهم كند، مى تواند به آن برسد، الا اينكه وقتى اين اسلام با وضع انسان عادى ، و حال قلب متعارف او، سنجيده شود، امرى غير اختيارى مى شود، يعنى با چنين حال و وصفى رسيدن به آن ، امرى غير ممكن مى شود، مانند ساير مقامات ولايت ، و مراحل عاليه ، و نيز مانند ساير معارج كمال ، كه از حال و طاقت انسان متعارف ، و متوسط الحال بعيد است ، چون مقدمات آن بسيار دشوار است .
و به همين جهت ممكن است آنرا امرى الهى ، و خارج از اختيار انسان دانسته ، از خداى سبحان درخواست كرد: كه آنرا به آدمى افاضه فرمايد، و آدمى را متصف بدان بگرداند.
نظرى دقيق تر در مسئله مورد بحث
علاوه بر آنچه گفته شد، در اينجا نظريست دقيق تر، و آن اينست كه آنچه به انسانها نسبت داده مى شود، و اختيارى او شمرده مى شود، تنها اعمال است ، و اما صفات و ملكاتى كه در اثر تكرار صدور عمل در نفس پيدا مى شود، اگر به حقيقت بنگريم اختيارى انسان نيست ، و ميشود، و يا بگو اصلا بايد بخدا منسوب شود، مخصوصا اگر از صفات فاضله ، و ملكات خير باشد، كه نسبت دادنش بخدا اولى است ، از نسبت دادنش به انسان .
و عادت قرآن نيز بر همين جارى است ، كه همواره نيكيها را بخدا نسبت مى دهد، از ابراهيم حكايت مى كند كه از خدا نماز مسئلت مى دارد: ((رب اجعلنى مقيم الصلوة ، و من ذريتى ))، (خدايا مرا و از ذريه ام اشخاصى را، بپا دارنده نماز كن ) و نيز از او حكايت ميكند كه گفت : ((والحقنى بالصالحين ))، (مرا به صالحان بپيوند).
و از سليمان (عليه السلام ) حكايت مى كند، كه بعد از ديدن صحنه مورچگان ، گفت : ((رب اءوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى ، و ان اعمل صالحا ترضيه ))، (پروردگارا نصيبم كن ، كه شكر نعمتت بجاى آورم ، آن نعمتى كه بر من و بر والدينم ارزانى داشتى ، و اينكه عمل صالحى كنم ، كه تو را خوش آيد).
و از ابراهيم حكايت كرده كه در آيه مورد بحث از خدا اسلام خواسته ، ميگويد: ((ربنا واجعلنا مسلمين لك )) الخ .
پس معلوم شد كه مراد باسلام غير آن معنائى است كه آيه شريفه ((قالت الاعراب : آمنا قل : لم تؤ منوا ولكن قولوا: اسلمنا، ولما يدخل الايمان فى قلوبكم ))، (اعراب گفتند: ايمان آورديم ، بگو: نه ايمان نياورده ايد، بلكه بايد بگوئيد: اسلام آورديم ، چون هنوز ايمان در دلهاى شما داخل نشده )
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 430

بدان اشاره ميكند، بلكه معنائى است بلندتر و عالى تر از آن ، كه انشاءاللّه بيانش خواهد آمد.
مراد از ((ارنا مناسكنا و تب علينا))
و ارنا مناسكنا و تب علينا انك انت التواب الرحيم اين آيه معنائى را كه قبلا براى اسلام كرديم ، بيان مى كند، چون كلمه (مناسك جمع منسك ) است ، كه بمعناى عبادتست ، همچنانكه در آيه : ((ولكل امة جعلنا منسكا))، (براى هر امتى عبادتى مقرر كرديم ).
باين معنا است و يا بمعناى آن عملى است كه بعنوان عبادت آورده مى شود، و چون در آيه مورد بحث مصدر اضافه به (نا ما) شده ، افاده تحقق را مى كند، ساده تر آنكه مى رساند آن مناسكى منظور است ، كه از ايشان سر زده ، نه آن اعمالى كه خدا خواسته تا انجامش دهند.
خلاصه مى خواهيم بگوئيم : كلمه ((مناسكنا))، اين نكته را مى رساند كه خدايا حقيقت اعمالى كه از ما بعنوان عبادت تو سر زده ، بما نشان بده ، و نميخواهد درخواست كند: كه خدايا طريقه عبادت خودت را بما ياد بده ، و يا ما را بانجام آن موفق گردان ، و اين درخواست همان چيزيست كه ما در تفسير جمله : ((واوحينا اليهم فعل الخيرات ، واقام الصلوة ، وايتاء الزكوة ))، (ما بايشان فعل خيرات ، و اقامه نماز، و دادن زكات ، را وحى كرديم ). بدان اشاره كرديم ، و انشاءاللّه باز هم در جاى خودش خواهيم گفت ، كه اين وحى عبارت است از تسديد در ف عل ، نه ياد دادن تكاليفى كه مطلوب انسان است ، و كانه آيه : ((واذكر عبادنا ابراهيم ، واسحق ، ويعقوب ، اولى الايدى و الابصار، انا اخلصناهم بخالصة ذكرى الدار)).
هم باين معنا اشاره مى كند، چون به رسول خدا (ص ) امر مى كند كه بندگان او ابراهيم و اسحاق و يعقوب را بياد آورد، كه صاحبان قدرت و بصيرت بودند، و او ايشان را بموهبت خالص ياد آن سراى ديگر اختصاص داد.
پس تا اينجا بخوبى روشن شد، كه مراد از اسلام و بصيرت در عبادت ، غير آن معناى شايع و متعارف از كلمه است ، و همچنين مراد بجمله (و تب علينا) توبه از گناهان كه معناى متداول كلمه است ، نيست .
چون ابراهيم و اسماعيل دو تن از پيامبران و معصومين به عصمت خدايتعالى بودند، و گناه از ايشان سر نميزند، تا مانند ما گنهكاران از آن توبه كنند.
طرح يك سؤ ال در مورد معناى اسلام ، مناسك و توبه درباره حضرت ابراهيم (ع )
در اينجا ممكن است بگوئى : آنچه از معناى اسلام ، و نشان دادن مناسك و توبه ، كه شايسته مقام ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام ) است ، غير آن معناى از اسلام ، و ارائه مناسك ، و توبه است ، كه در خود ذريه آنجناب است ، و به چه دليل بگوئيم : اين عناوين در حق ذريه آنجناب نيز اراده شده ؟ با اينكه آنجناب ذريه خود را جز در خصوص دعوت اسلام با خودش و فرزندش اسماعيل شركت نداد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 431

و گرنه ميگفت : ((ربنا واجعلنا وذريتنا امة مسلمة )) (خدايا ما و ذريه ما را امتى مسلمان قرار بده )، و يا ((واجعلنا و من ذريتنا مسلمين )) ولى اينطور نگفت ، بلكه ذريه خود را در عبارتى جداگانه ذكر كرد، و گفت : ((ومن ذريتنا امة مسلمة لك )) با اينحال چه مانعى دارد بگوئيم : مرادش از اسلام معنائى عمومى است ، كه شامل جميع مراتب اسلام ، حتى ابتدائى ترين مرتبه آن ، يعنى ظاهر اسلام هم بشود چون همين مرتبه نيز آثارى جميل و نتايجى نفيس در مجتمع انسانى دارد، آثارى كه مى تواند مطلوب ابراهيم (عليه السلام ) باشد، و آن را از پروردگارش مسئلت بدارد، همانطور كه در نظر پيامبر اسلام نيز اسلام بهمين معنا است ، چون آنجناب بهمين مقدار از اسلام كه بحقانيت شهادتين هر چند بظاهر اعتراف كنند اكتفاء مى كرد، و اين اعتراف را مايه محفوظ بودن خونهاشان ميدانست ، و مسئله ازدواج و ارث را بر آن مترتب مى كرد.
و بنابراين هيچ مانعى ندارد بگوئيم : مراد ابراهيم (عليه السلام ) از اسلام در جمله : ((ربنا واجعلنا مسلمين لك ))، آن معناى عالى از اسلام است ، كه لايق شاءن او، و فرزندش (عليهم السلام ) بود، و در جمله : ((ومن ذريتنا امة مسلمة لك )) الخ ، مراد اسلامى بود كه لايق بشاءن امت باشد، كه حتى شامل اسلام منافقين ، و نيز اسلام اشخاص ضعيف الايمان ، و قوى الايمان ، و بالاخره اسلام همه مسلمين بشود.
اسلامى كه ابراهيم و اسماعيل (ع ) براى ذريه شان درخواست نمودند اسلام واقعى بود
در پاسخ مى گوئيم مقام تشريع با مقام دعا و درخواست دو مقام مختلف است و دو حكم متفاوت دارد، كه نبايد اين را با آن مقايسه نمود، اگر پيامبر اسلام (ص ) از امتش بهمين مقدار قناعت كرد، كه بظاهر شهادتين اقرار كنند، بدان جهت بود كه حكمت در توسعه شوكت ، و حفظ ظاهر نظام صالح ، اقتضاء مى كرد باين مقدار از مراتب اسلام اكتفاء كند، تا پوشش و پوستى باشد براى حفظ مغز و لبّ اسلام ، كه همان حقيقت اسلام باشد، و باين وسيله آن حقيقت را از صدمه آفات وارده حفظ كند.
اين مقام تشريع است كه در آن ، اين حكمت را رعايت كرده ، و اما مقام دعا و درخواست از خداى سبحان ، مقامى ديگر است ، كه حاكم در آن تنها حقايق است ، و غرض درخواست كننده در آن مقام مت علق بحقيقت امر است ، او مى خواهد بواقع قرب بخدا برسد، نه باسم و ظاهر آن ، چون انبياء توجهى و عشقى به ظواهر امور بدان جهت كه ظاهر است ندارند، ابراهيم (عليه السلام ) حتى علاقه باين ظاهر اسلام نسبت بامتش هم ندارد، چون اگر ميداشت هما ن را قبل از اينكه براى ذريه اش درخواست كند، براى پدرش درخواست ميكرد و ديگر وقتى فهميد پدر از دشمنان خداست از او بيزارى نمى جست ، و نيز در دعايش بطورى كه قرآن حكايت كرده ، نمى گفت : ((ولا تخزنى يوم يبعثون ، يوم لاينفع مال ، ولابنون ، الا من اتى اللّه بقلب سليم ))، (و مرا در روزيكه خلق مبعوث مى شوند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 432

خوار مفرما، روزى كه مال و فرزندان سود نمى دهند، مگر كسيكه قلبى سالم بياورد) بلكه به خوار نشدن در دنيا و سلامت در ظاهر قناعت ميكرد، و نيز نمى گفت : ((واجعل لى لسان صدق فى الاخرين ))، (و برايم لسان صدقى در آيندگان قرار ده ).، بلكه به لسان ذكر در آيندگان اكتفاء ميكرد، و همچنين ساير كلماتى كه از آنجناب حكايت شده است .
پس اسلامى كه او براى ذريه اش درخواست كرد، جز اسلام واقعى نمى تواند باشد، و در جمله ((امة مسلمة لك ))، خود اشاره اى باين معنا هست ، چون اگر مراد تنها صدق نام مسلمان بر ذريه اش بود، ميگفت : ((امة مسلمة )) ديگر احتياج بكلمه ((لك )) نبود، (دقت بفرمائيد).
((ربنا وابعث فيهم رسولا منهم )) الخ ، منظور آن جناب بعثت خاتم الانبياء (ص ) بود، همچنان كه رسول خدا (ص ) مى فرمود: من دعاى ابراهيم هستم .

بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته مربوط به هجرت ابراهيم به مكه و بناى كعبه و دعاى ابراهيم ...)
در كافى از كتانى روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) از مردى پرسيدم .
كه دو ركعت نماز در مقام ابراهيم را كه بعد از طواف حج و عمره واجب است فراموش كرده ؟ فرمود: اگر در شهر مكه يادش آمد، دو ركعت در مقام ابراهيم بخواند، چون خداى عز و جل فرموده ((واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى )) و اما اگر از مكه رفته ، و آنگاه يادش آمده ، من دستور نميدهم برگردد.
مؤ لف : قريب باين معنا را شيخ در تهذيب ، و عياشى در تفسيرش ، بچند سند روايت كرده اند، و خصوصيات حكم ، يعنى نماز در مقام ابراهيم ، و اينكه بايد پشت مقام باشد، همچنانكه در بعضى روايات آمده ، كه احدى نبايد دو ركعت نماز طواف را جز در پشت مقام بخواند، تا آخر حديث ، همه از كلمه ((من )) و كلمه ((مصلى )) در جمله : ((واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى )) استفاده شده است .
و در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در ذيل جمله : ((ان طهرا بيتى للطائفين )) الخ فرموده : يعنى مشركين را از آن دور كن .
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: خداى عز و جل در كتابش مى فرمايد: ((طهرا بيتى للطائفين و العاكفين و الركع السجود)،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 433

و به همين جهت جا دارد بنده خدا وقتى وارد مكه مى شود، طاهر باشد، و عرق و كثافات را از خود بشويد، و خود را پاكيزه كند.
مؤ لف : اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده ، و اينكه ائمه (عليهم السلام ) طهارت شخص وارد بمكه را از طهارت مورد (بيت ) كه در آيه آمده استفاده كرده اند، بضميمه آيات ديگر، مانند آيه : ((الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات )) و امثال آن بوده است .
قسمتى از حكايت ابراهيم و اسماعيل عليهم السلام بروايت ابن عباس
و در تفسير مجمع البيان از ابن عباس روايت كرده كه گفت : بعد از آنكه ابراهيم (عليه السلام ) اسماعيل و هاجر را بمكه آورد، و در آنجا گذاشت و رفت ، بعد از مدتى كه قوم جرهم آمدند و با اجازه هاجر در آن سرزمين منزل كردند، اسماعيل هم به سن ازدواج رسيده با دخترى از ايشان ازدواج كرد، هاجر از دنيا رفت ، پس ابراهيم از همسرش ساره اجازه خواست ، تا سرى به هاجر و اسماعيل بزند، ساره با اين شرط موافقت كرد، كه در آنجا از مركب خود پياده نشود.
ابراهيم (عليه السلام ) بسوى مكه حركت كرد، وقتى رسيد فهميد هاجر از دنيا رفته لاجرم بخانه اسماعيل رفت ، و از همسر او پرسيد: شوهرت كجاست ؟ گفت اينجا نيست ، رفته شكار كند، و اسماعيل (عليه السلام ) رسمش اين بود كه در داخل حرم شكار نميكرد، هميشه مى رفت بيرون حرم شكار مى كرد، و برمى گشت ، ابراهيم به آن زن گفت : آيا مى توانى از من پذيرائى كنى ؟ گفت : نه ، چون چيزى در خانه ندارم ، و كسى هم با من نيست كه بفرستم طعامى تهيه كند.
ابراهيم (عليه السلام ) فرمود: وقتى همسرت بخانه آمد، سلام مرا باو برسان و بگو: عتبه خانه ات را عوض كن ، اين سفارش را كرد، و رفت .
از آنسو نگر كه چون اسماعيل بخانه آمد، بوى پدر را احساس كرد، به همسرش فرمود: آيا كسى بخانه آمد؟ گفت : آرى پيرمردى داراى شمائلى چنين و چنان آمد، و منظور زن از بيان شمايل آن جناب توهين بابراهيم ، و سبك شمردن او بود، اسماعيل پرسيد: راستى سفارشى و پيامى نداد؟ گفت : چرا، بمن گفت : بشوهرت وقتى آمد سلام برسان ، و بگو عتبه در خانه ات را عوض كن .
اسماعيل (عليه السلام ) منظور پدر را فهميد، و همسر خود را طلاق گفت ، و با زنى ديگر ازدواج كرد.
بعد از مدتى كه خدا مى داند، دوباره ابراهيم از ساره اجازه گرفت ، تا بزيارت اسماعيل بيايد، ساره اجازه داد، اما باين شرط كه پياده نشود، ابراهيم (عليه السلام ) حركت كرد، و بمكه به در خانه اسماعيل آمد، از همسر او پرسيد: شوهرت كجا است ؟ گفت : رفته است تا شكارى كند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 434

و انشاءالله بزودى برمى گردد، فعلا پياده شويد، خدا رحمتت كند، ابراهيم فرمود: آيا چيزى براى پذيرائى من در خانه دارى ؟ گفت : بلى ، و بلادرنگ قدحى شير و مقدارى گوشت بياورد، ابراهيم او را به بركت دعا كرد، و اگر همسر اسماعيل آنروز براى ابراهيم نان و يا گندم و يا جوى ، و يا خرمائى آورده بود، نتيجه دعاى ابراهيم اين ميشد، كه شهر مكه از هر جاى ديگر دنيا داراى گندم و جو و خرماى بيشترى مى شد.
بهر حال همسر اسماعيل بانجناب گفت : پياده شويد، تا سرت را بشويم ، ولى ابراهيم پياده نشد، لاجرم عروسش اين سنگى را كه فعلا مقام ابراهيم است ، بياورد و زير پاى او نهاد، و ابراهيم قدم بر آن سنگ گذاشت ، كه تاكنون جاى قدمش در آن سنگ باقى است .
آنگاه آب آورد، و سمت راست سر ابراهيم را بشست ، آنگاه مقام را به طرف چپ او برد، و سمت چپ سرش را بشست ، و اثر پاى چپ ابراهيم نيز در سنگ بماند.
آنگاه ابراهيم فرمود: چون شوهرت بخانه آمد، سلامش برسان ، و بوى بگو: حالا درب خانه ات درست شد.
اين را گفت و رفت ، پس چون اسماعيل بخانه آمد، بوى پدر را احساس كرد، و از همسرش پرسيد: آيا كسى به نزدت آمد؟ گفت : بلى ، پيرمردى زيباتر از هر مرد ديگر، و خوشبوتر از همه مردم ، نزدم آمد، و بمن چنين و چنان گفت ، و من باو چنين و چنان گفته ، سرش را شستم ، و اين جاى پاى اوست ، كه بر روى اين سنگ مانده ، اسماعيل گفت : او پدرم ابراهيم است .
مؤ لف : قريب باين معنا را قمى در تفسيرش نقل كرده است .
داستان حضرت ابراهيم (ع ) از زبان امام صادق (ع )
و در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: ابراهيم (عليه السلام ) در باديه شام منزل داشت ، همينكه هاجر اسماعيل را بزاد، ساره غمگين گشت ، چون او فرزند نداشت و به همين جهت همواره ابراهيم را در خصوص هاجر اذيت ميكرد، و غمناكش مى ساخت .
ابراهيم نزد خدا شكايت كرد، خداى عز و جل به او وحى فرستاد كه زن بمنزله دنده كج است ، اگر بهمان كجى وى ، بسازى ، از او بهره مند مى شوى ، و اگر بخواهى راستش كنى ، او را خواهى شكست ، آنگاه دستورش داد: تا اسماعيل و مادرش را از شام بيرون بياورد، پرسيد: پروردگارا كجا ببرم ؟ فرمود: بحرم من ، و امن من ، و اولين بقعه اى كه در زمين خلق كرده ام و آن سرزمين مكه است .
پس از آن خداى تعالى جبرئيل را با براق برايش نازل كرد، و هاجر و اسماعيل را و خود ابراهيم را بر آن سوار نموده ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 435

براه افتاد، ابراهيم از هيچ نقطه خوش آب و هوا، و از هيچ زراعت و نخلستانى نمى گذشت ، مگر اينكه از جبرئيل مى پرسيد: اينجا بايد پياده شويم ؟ اينجا است آن محل ؟ جبرئيل مى گفت : نه ، پيش برو، پيش برو، همچنان پيش ‍ راندند، تا به سرزمين مكه رسيدند، ابراهيم هاجر و اسماعيل را در همين محلى كه خانه خدا در آن ساخته شد، پياده كرد، چون با ساره عهد بسته بود، كه خودش پياده نشود، تا نزد او برگردد.
در محلى كه فعلا چاه زمزم قرار دارد درختى بود، هاجر عليه السلام پارچه اى كه همراه داشت روى شاخه درخت انداخت ، تا در زير سايه آن راحت باشد، همينكه ابراهيم خانواده اش را در آنجا منزل داد، و خواست تا بطرف ساره برگردد، هاجر (كه راستى ايمانش شگفت آور و حيرت انگيز است يك كلمه پرسيد) آيا ما را در سرزمينى مى گذارى و مى روى كه نه انيسى و نه آبى و نه دانه اى در آن هست ؟ ابراهيم گفت : خدائى كه مرا باين عمل فرمان داده ، از هر چيز ديگرى شما را كفايت است ، اين را گفت و راهى شام شد، همينكه بكوه (كداء كه كوهى در ذى طوى ) است رسيد، نگاهى بعقب (و در درون اين دره خشك ) انداخت ، و گفت : ((ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ، ربنا ليقيموا الصلوة ، فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم ، وارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون ))، (پروردگارا! من ذريه ام را در سرزمينى گود و بدون آب و گياه جاى دادم ، نزد بيت محرمت ، پروردگار ما، بدين اميد كه نماز بپادارند، پس دلهائى از مردم را متمايل بسوى ايشان كن ، و از ميوه ها، روزيشان ده ، باشد كه شكر گزارند) اين راز بگفت و برفت .
پس همينكه آفتاب طلوع كرد، و پس از ساعتى هوا گرم شد، اسماعيل تشنه گشت ، هاجر برخاست ، و در محلى كه امروز حاجيان سعى مى كنند بيآمد و بر بلندى صفا برآمد، ديد كه در آن بلندى ديگر، چيزى چون آب برق ميزند، خيال كرد آب است ، از صفا پائين آمد، و دوان دوان بدان سو شد، تا به مروه رسيد، همينكه بالاى مروه رفت ، اسماعيل از نظرش ناپديد شد، (گويا لمعان سراب مانع ديدنش شده است ).
ناچار دوباره بطرف صفا آمد، و اين عمل را هفت نوبت تكرار كرد، در نوبت هفتم وقتى بمروه رسيد، اين بار اسماعيل را ديد، و ديد كه آبى از زير پايش جريان يافته ، پس نزد او برگشته ، از دور كودك مقدارى شن جمع آورى نموده ، جلو آب را گرفت ، چون آب جريان داشت ، و از همان روز آن آب را زمزم ناميدند، چون زمزم معناى جمع كردن و گرفتن جلو آب را مى دهد.
از وقتى اين آب در سرزمين مكه پيدا شد مرغان هوا و وحشيان صحرا بطرف مكه آمد و شد را شروع كرده ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 436

آنجا را محل امنى براى خود قرار دادند.
از سوى ديگر قوم جرهم كه در ذى المجاز عرفات منزل داشتند، ديدند كه مرغان و وحشيان بدان سو آمد و شد ميكنند، آنقدر كه فهميدند در آنجا لانه دارند لاجرم آنها را تعقيب كردند، تا رسيدند به يك زن و يك كودك ، كه در آن محل زير درختى منزل كرده اند، فهميدند كه آب به خاطر آن دو تن در آنجا پيدا شده ، از هاجر پرسيدند: تو كيستى ؟ و اينجا چه مى كنى ؟ و اين بچه كيست ؟ گفت : من كنيز ابراهيم خليل الرحمانم ، و اين فرزند او است ، كه خدا از من به او ارزانى داشته ، خدايتعالى او را ماءمور كرد كه ما را بدينجا آورد، و منزل دهد، قوم جرهم گفتند: حال آيا بما اجازه ميدهى كه در نزديكى شما منزل كنيم ؟ هاجر گفت : بايد باشد تا ابراهيم بيايد.
بعد از سه روز ابراهيم آمد، هاجر عرضه داشت : در اين نزديكى مردمى از جرهم سكونت دارند، از شما اجازه مى خواهند در اين سرزمين نزديك بما منزل كنند، آيا اجازه شان مى دهى ؟ ابراهيم فرمود: بله ، هاجر به قوم جرهم اطلاع داد، آمدند، و نزديك وى منزل كردند، و خيمه هايشان را بر افراشتند، هاجر و اسماعيل با آنان ماءنوس شدند.
بار ديگر كه ابراهيم بديدن هاجر آمد جمعيت بسيارى در آنجا ديد و سخت خوشحال شد، رفته رفته اسماعيل براه افتاد، و قوم جرهم هر يك نفر از ايشان يكى و دو تا گوسفند به اسماعيل بخشيده بودند، و هاجر و اسماعيل با همان گوسفندان زندگى ميكردند.
همينكه اسماعيل بحد مردان برسيد، خداى تعالى دستور داد: تا خانه كعبه را بنا كنند، تا آنجا كه امام فرمود: و چون خداى تعالى بابراهيم دستور داد كعبه را بسازد، و او نمى دانست كجا بنا كند، جبرئيل را فرستاد تا نقشه خانه را بكشد تا آنجا كه فرمود ابراهيم شروع بكار كرد، اسماعيل از ذى طوى مصالح آورد، و آن جناب خانه را تا نه ذراع بالا برد، مجددا جبرئيل جاى حجر الاسود را معلوم كرد، و ابراهيم سنگى از ديوار بيرون كرده ، حجر الاسود را در جاى آن قرار داد، همان جائيكه الان هست .
بعد از آنكه خانه ساخته شد، دو درب برايش درست كرد، يكى بطرف مشرق ، و درى ديگر طرف مغرب ، درب غربى مستجار ناميده شد، و سقف خانه را با تنه درختها، و شاخه اذخر بپوشانيد، و هاجر پتوئى كه با خود داشت بر در كعبه بيفكند و زير آن چادر زندگى كرد.
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

بعد از آنكه خانه ساخته شد، ابراهيم و اسماعيل عمل حج انجام دادند، روز هشتم ذى الحجه جبرئيل نازل شد، و بابراهيم گفت : ((ارتو من الماء)) بقدر كفايت آب بردار، چون در منى و عرفات آب نبود، به همين جهت هشتم ذى الحجه روز ترويه ناميده شد، پس ابراهيم را از مكه به منى برد، و شب را در منى بسر بردند، و همان كارها كه به آدم دستور داده بود، بابراهيم نيز دستور داد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 437

ابراهيم بعد از فراغت از بناى كعبه ، گفت : ((رب اجعل هذا بلدا آمنا، و ارزق اهله من الثمرات ، من آمن منهم ))، (پروردگارا اين را شهر ماءمن كن ، و مردمش را، آنها كه ايمان آورده اند، از ميوه ها روزى ده ) امام فرمود: منظورش از ميوه هاى دل بود، يعنى خدايا مردمش را محبوب دلها بگردان ، تا ساير مردم با آنان انس بورزند و بسوى ايشان بيايند، و باز هم بيايند.
بررسى اخبارى كه به امور خارق العاده درباره كعبه و حجرالاسود و سنگ مقام اشارهدارند
مؤ لف : اين خلاصه اى است از اخبار اين داستان ، آنهم اخبارى كه خلاصه آن را بيان كرده ، و هم در اين اخبار و هم در اخبار ديگر امور خارق العاده اى آمده ، از آن جمله آمده : كه خانه كعبه اولين بارى كه پيدا شد بصورت قبه اى از نور بود، كه آنرا براى آدم نازل كردند، و در همين محل كه ابراهيم كعبه را ساخت قرار دادند، و اين قبه همچنان بود تا آنكه در طوفان نوح كه دنيا غرق در آب شد، خدايتعالى آنرا بالا برد، و از غرق شدن حفظ كرد، و به همين جهت كعبه را بيت عتيق (خانه قديمى ) نام نهادند.
و در بعضى اخبار آمده : كه خداى عز و جل پايه هاى خانه را از بهشت نازل كرد.
و در بعضى ديگر آمده : حجر الاسود از بهشت نازل شده ، و در آن روز از برف سفيدتر بوده ، و در زمين بخاطر اين كه كفار بدان دست ماليدند سياه شد.
و در كافى نيز از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام ) روايت كرده كه فرمود: ابراهيم ماءمور شد تا پايه هاى كعبه را بالا ببرد، و آنرا بسازد و مناسك ، يعنى طريقه حج اين خانه را بمردم بياموزد.
پس ابراهيم و اسماعيل خانه را در هر روز به بلندى يك ساق بنا كردند، تا به محل حجر الاسود رسيدند، امام ابو جعفر ميفرمايد: در اين هنگام از كوه ابو قبيس ندائى برخاست ، كه اى ابراهيم تو امانتى نزد من دارى ، پس حجر الاسود را بابراهيم داد، و او در جاى خود بكار برد.
و در تفسير عياشى از ثورى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده ، كه گفت از آنجناب از حجر الاسود سؤ ال كردم ، فرمود: سه تا سنگ از سنگهاى بهشت به زمين نازل شد، اول حجر الاسود بود، كه آنرا به وديعه بابراهيم دادند، دوم مقام ابراهيم بود، و سوم سنگ بنى اسرائيل بود.
و در بعضى از روايات آمده : كه حجر الاسود قبلا فرشته اى از فرشتگان بوده است .
مؤ لف : و نظائر اين معانى در روايات عامه و خاصه بسيار است ، و چون يك يك آنها خبر واحد است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 438

و نمى شود بمضمونش اعتماد كرد، و از مجموع آنها هم چيزى استفاده نمى شود، لذا نه تواتر لفظى دارند، و نه معنوى ، و ليكن چنان هم نيست كه در ابواب معارف دينى مشابه نداشته باشد، چون نوعا رواياتيكه در ابواب مختلف معارف وارد شده ، همينطورند، و لذا اصرارى نيست كه آنها را طرد و بكلى رد كنيم .
اما رواياتى كه مى گويد: كعبه قبلا قبه اى بود، كه براى آدم نازل شد، و همچنين آنها كه مى گويند: ابراهيم بوسيله براق بسوى مكه رفت ، و امثال اين مطالب ، از باب كرامت و خارق العاده ، و حوادث غير طبيعى است ، كه هيچ دليلى بر محال بودنش نداريم ، علاوه بر اينكه اين تنها معجزه اى نيست كه قرآن كريم براى انبياء خود اثبات كرده ، بلكه آنان را به معجزات بسيار و كرامات خارق العاده زيادى اختصاص داده است ، كه موارد بسيارى از آن در قرآن ثابت شده است .
و اما رواياتى كه داشت : پايه هاى كعبه و نيز حجر الاسود و سنگ مقام از بهشت نازل شده و اينكه سنگ مقام در زير مقام فعلى دفن شده و نظائر اين ، در باره اش گفتيم : كه نظير اين گونه روايات در معارف دينى بسيار است ، حتى درباره بعضى از نباتات و ميوه ها و امثال آن آمده ، كه مثلا فلان ميوه يا فلان گياه ، بهشتى است .
و نيز رواياتى كه مى گويد: فلان چيز از جهنم ، و يا از فوران جهنم است ، و باز از همين دسته است رواياتى كه در باب طينت وارد شده ، ميگويد طينت مردم با سعادت از بهشت ، و طينت اشقياء از آتش بوده ، يا از دسته اول از عليين ، و از دسته دوم از سجين بوده است .
و نيز از همين دسته است آن رواياتى كه مى گويد: بهشت برزخ در فلان قطعه از زمين ، و آتش برزخ در آن قطعه ديگر از زمين است ، و رواياتى كه مى گويد: قبر يا باغى از باغهاى بهشت است ، و يا حفره اى از حفره هاى جهنم ، و امثال اين روايات كه هر كس اهل تتبع و جستجو، و نيز بيناى در مطاوى اخبار باشد به آنها دست مى يابد.
و اين گونه روايات همانطور كه گفتيم بسيار زياد است ، بطورى كه اگر نتوانيم مضمون يك يك آنها را بپذيريم بارى همه را هم نمى توانيم رد نموده ، بكلى طرح كنيم ، و يا در صدور آنها از ائمه (عليهم السلام )، و يا در صحت انتساب آنها به آن حضرات مناقشه كنيم ، چون اين گونه روايات از معارف الهيه است كه فتح بابش بوسيله قرآن شريف شده ، و ائمه (عليهم السلام ) مسير آنرا دنبال كرده اند، آرى از كلام خداى تعالى برمى آيد: كه تنها حجر الاسود و چه و چه از ناحيه خدا نيامده ، بلكه تمامى موجودات از ناحيه او نازل شده است ، و آنچه در اين نشئه كه نشئه طبيعى و مشهود است ديده مى شود، همه از ناحيه خداى سبحان نازل شده ، چيزيكه هست آنچه از موجودات و حوادث كه خير و جميل است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 439

و يا وسيله خير، و يا ظرف براى خير است ، از بهشت آمده ، و باز هم به بهشت برميگردد، و آنچه از شرور است يا وسيله براى شر و يا ظرف براى شر است ، از آتش دوزخ آمده ، و دوباره به همانجا برمى گردد.
نمونه هايى از كلام خداوند كه دلالت دارد آنچه موجود است از ناحيه اونازل شده است
اينك نمونه هائى از كلام خدا: ((وان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ))، (هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما از آن خزينه ها هست ، و ما نازل نمى كنيم ، مگر به اندازه اى معلوم ).
كه مى رساند تمامى اشياء عالم نزد خدا موجودند، و بوجودى نامحدود، و غير مقدر با هيچ تقدير موجودند، و تنها در هنگام نزول ، تقدير و اندازه گيرى مى شوند، چون كلمه (تنزيل ) بمعناى تدريج در نزول است .
پس آيه شريفه ، مسئله خدائى بودن هر چيز را، عموميت داده ، همه چيز را از ناحيه خدا ميداند، و آياتى ديگر اين معنا را درباره بعضى از چيزها بخصوص اثبات مى كند، مانند آيه : ((و اءنزل لكم من الانعام ثمانية ازواج ))، (براى شما از جنس چهار پايان هشت جفت نازل كرد،) است و آيه : ((وانزلنا الحديد فيه باءس شديد))، (آهن را نازل كرديم ، كه در آن قدرتى بسيار است ) ميباشد و آيه : ((وفى السماء رزقكم وما توعدون ))، (رزق شما و آنچه كه وعده اش را بشما داده اند در آسمان است ) كه انشاءاللّه توضيح معنايش خواهد آمد.
پس بحكم اين آيات آنچه در دنيا هست همه از ناحيه خداى سبحان نازل شده ، و خدا در كلامش مكرر فرموده : كه بار ديگر همه آنها بسوى پروردگار بر مى گردند، از آن جمله آيات زير است : ((وان الى ربك المنتهى ))، (بدرستى كه منتهى بسوى پروردگار تو است ) و نيز ((الى ربك الرجعى ))، (بازگشت بسوى پروردگار تو است ) و نيز ((اليه المصير))، (بازگشت بسوى او است ) ((الا الى اللّه تصير الامور)) (آگاه باشيد كه همه امور بسوى خدا باز مى گردد) و آيات بسيارى ديگر.
و نيز آيه سوره حجر اين معنا را هم افاده مى كند: كه اشياء در فاصله ميانه پيدايش و بازگشت بر طبق مقتضائى سير مى كنند، كه كيفيت آغازشان آنرا اقتضاء كرده ، و بر آن سرنوشتى از سعادت و شقاوت و خير و شر جريان مى يابند، كه ابتداء وجودش اقتضاى آنرا دارد، و اين معنا از آيات زير نيز استفاده مى شود: ((كل يعمل على شاكلته ))، (هر كسى بر طينت خود مى تند) ((ولكل وجهة هو موليها))، (هر كسى براى خود هدفى معين دارد كه خواه ناخواه به همان سو رو مى كند) كه توضيح دلالت يك يك آنها خواهد آمد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 440

و منظور در اينجا تنها اشاره اجمالى و بآن مقدارى است كه بحث ما تمام شود، و آن اين است كه اخبارى كه مى گويد: موجودات طبيعى نامبرده از بهشت نازل شده ، و يا از جهنم آمده ، در صورتى كه ارتباطى با مسئله سعادت و شقاوت انسانها داشته باشد، ميشود معناى صحيحى برايش تصور كرد، چون در اينصورت با اصول قرآنى كه تا حدى مسلم است ، منطبق مى شود، هر چند كه اين توجيه باعث نشود كه بگوئيم هر يك از آن روايات صحيح هم هست ، و مى توان بدان اعتماد كرد، دقت فرمائيد.
استدلال آنها كه به كلى منكر اين دسته روايات شده اند
در اين مسئله بعضى ها بكلى منكر روايات نامبرده شده اند، و چنين استدلال كرده اند: كه از ظاهر آيه : ((واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل )) الخ بر مى آيد كه اين دو بزرگوار خانه كعبه را بنا كرده اند، و براى عبادت كردن خدا در سرزمين و ثنيت و بت پرستى بنا كرده اند، و اينكه پاره اى داستان سرا، و به پيروى آنان جمعى از مفسرين ، حرفهاى ديگرى كه قرآن از آن سكوت كرده اضافه كرده اند.
حرفهائى است زيادى ، كه نبايد بدان اعتناء ورزيد.
هر چند كه دراين روايات خود تراشيده ، تفنن كرده يكبار خانه خدا را قديم دانسته ، يكبار از زيارت حج آدم سخن گفته اند، بارى ديگرى از آسمان رفتن آن در زمان طوفان خبر داده ، و نيز گفته اند حجر الاسود سنگى از سنگهاى بهشت بوده است .
و اين آرايشها كه داستانسرايان از يك داستان اسطوره اى خود بعنوان داستانى دينى كرده اند، هر چند كه در دل ساده لوحان اثر خود را كرده ، و ليكن مردم خردمند و صاحب نظران از اهل علم ، هرگز غفلت ندارند، از اينكه شرافتى كه خدا ببعضى موجودات نسبت به بعضى ديگر داده ، شرافت معنوى است ، پس شرافت خانه كعبه بخاطر انتسابى است كه بخدا دارد و شرافت حجر الاسود بخاطر اين است كه بندگان خدا بدان دست مى كشند، و در حقيقت بمنزله دست خداى سبحان است ، و گرنه صرف ياقوت و يا در و يا چيز ديگر بودن در خانه در اصل ، باعث شرافتى آن نمى شود چون شرافت در و ياقوت حقيقى نيست .
در ناحيه خدا يعنى در بازار حقائق چه فرقى بين سنگ سياه ، و سفيد هست ، پس شرافت خانه تنها بخاطر اين است كه خدا نام خود را بر آن نهاده ، و آنرا محل انواع عبادتها قرار داده ، عبادتهائى كه در جاى ديگر عملى نمى شود، و تفصيلش گذشت ، نه بخاطر اينكه سنگهاى آن بر ساير سنگها برترى دارد، و يا محل ساختمان آن از ساير زمين ها امتياز دارد، و يا بناى آن از آسمان و از عالم نور آمده است .
و اين مطلب تنها مربوط بخانه كعبه نيست ، بلكه شرافتى هم كه انبياء بر ساير افراد بشر دارند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 441

بخاطر تفاوتى در جسم ايشان يا در لباسشان نيست ، بلكه باز بخاطر انتسابى است كه با خدا دارند، چون خدا ايشان را برگزيده ، و به نبوت اختصاصشان داده ، و نبوت ، خود يكى از امور معنوى است ، و گرنه در دنيا خوشگل تر و خوش ‍ لباس تر از انبياء بسيار بودند، و نيز برخوردارتر از ايشان از نعمت ها زياد بوده اند.
آنگاه گفته است : علاوه بر اينكه اين روايات بخاطر تناقض و تعارضى كه با يكديگر دارند، و نيز بخاطر اينكه سند صحيحى ندارند، و علاوه مخالف با ظاهر كتابند، از درجه اعتبار ساقطند.
و نيز گفته : اين روايات از جعليات اسرائيلى ها است ، كه به دست زنديق هاى يهود در بين مسلمانان انتشار يافته ، و خواسته اند بدين وسيله معارف دينى مسلمانان را زشت و درهم و برهم كنند، تا هيچ يهود و نصارائى رغبت به اسلام پيدا نكند.
پاسخ به منكرين و معترضين و بيان اينكه اينها دچاراشكال بزرگترى شده اند
مؤ لف : اين بود گفتار آن معترض ، اينك در پاسخ مى گوئيم : هر چند كه مطالبش تا اندازه اى موجه و درست است ، وليكن قدرى تندروى كرده ، و (مثل همه تندرويها كه انسان را از آنطرف مى اندازد) طورى اشكال كرده كه خودش دچار اشكال بزرگتر و زننده تر شده است .
اما اينكه گفت : روايات از درجه اعتبار ساقطند، چونكه با هم تعارض و تناقض دارند، و نيز مخالف با كتاب خدا هستند، اشكال واردى نيست ، براى اين كه اگر كسى مى خواست به مضمون يك يك آنها ترتيب اثر دهد، اين اشكال وارد بود، (كه مثلا درّ بودن ، مناقض با ياقوت بودن است ) ولى ما گفتيم : كه پذيرفتن آن معناى مشتركى كه همه بر آن دلالت دارند، عيبى ندارد، و معلوم است كه تعارض در متن روايات ضررى به آن معناى مشترك و جامع نمى زند.
البته اينرا هم بگوئيم : كه سخن ما همه درباره رواياتى بود كه به مصادر عصمت ، يعنى رسول خدا (ص )، و ائمه معصومين از ذريه او منتهى مى شود، نه روايات ديگر، كه مثلا از مفسرين صحابه و تابعين نقل شده ، چون صحابه و تابعين حالشان حال ساير مردم است ، و از نظر روايت هيچ فرقى با ساير مردم ندارند، و حتى آن كلماتى هم كه بدون تعارض از ايشان نقل شده ، حالش ، حال آن كلماتى است كه متعارض است ، و خلاصه سخن اينكه ، كلمات صحابه و تابعين نه متعارضش حجت است ، و نه بدون متعارضش ، براى اينكه آنچه در اصول معارف دينى حجت است ، كتاب خدا است و سنت قطعى و بس .
پس رواياتيكه در مثل مسئله مورد بحث از معصومين نقل ميشود، و در آنها تعارض هست ، صرف اين تعارض باعث نمى شود كه ما آنها را طرح نموده ، از اعتبار ساقط بدانيم ، مگر آنكه همان جهت جامع نيز مخالف با كتاب خدا و سنت قطعى باشد، و يا نشانه هائى از دروغ و جعل همراه داشته باشد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 442

در نتيجه دليل نقلى در اينجا به چند دسته تقسيم مى شود، يكى آن دليلى كه بايد قبولش كرد، مانند كتاب خدا، و سنت قطعى ، و يكى آن دليلى كه بايد ردش كرد، و نپذيرفت ، و آن عبارت از روايتى است كه مخالف با كتاب و سنت باشد، و سوم آن رواياتى است كه نه دليلى بر ردش هست و نه بر قبولش ، و چهارم آن رواياتى است كه نه از نظر عقل دليلى بر محال بودن مضمونش هست ، و نه از جهت نقل يعنى كتاب و سنت قطعى .
پس با اين بيان فساد اين اشكال ديگرش هم روشن شد، كه گفت : سند اين احاديث صحيح نيست ، براى اين كه صرف صحيح نبودن سند، باعث نمى شود كه روايت طرح شود، مادام كه مخالف با عقل و يا نقل صحيح نباشد.
و اما مخالفت اين روايات با ظاهر جمله : ((واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت )) الخ ، هيچ معنائى برايش نفهميدم ، آخر كجاى اين آيه شريفه دلالت دارد كه مثلا حجر الاسود از بهشت نبوده ؟ و يا در زمان آدم قبه اى بجاى اين خانه براى آدم نازل نشده ؟ و در هنگام طوفان نوح ، آن قبه باسمان نرفته است ؟.
و آيا آيه بيش از اين دلالت دارد كه اين خانه از سنگ و گل ساخته شده ، و سازنده اش ابراهيم بوده ؟ اين مطلب چه ربطى دارد باينكه آنچه در روايات آمده درست است يا درست نيست ؟
رد يا اثبات حقايق معنوى در شاءن علوم طبيعى و اجتماعى نيست
بله تنها اشكالى كه دراين روايات هست اينست كه خيلى با طبع آقا نمى سازد، و با سليقه و راءى او جور نيست ، آنهم سليقه و رايى كه ناشى از تعصب مذهبى است ، مذهبى كه حقايق معنوى مربوط به انبياء را قبول ندارد، و نمى پذيرد كه ظواهر دينى متكى بر اصول و ريشه هائى معنوى باشد.
و يا ناشى از تقليد كوركورانه ، و دنبال روى بدون اراده از علوم طبيعى است ، كه در اين عصر همه چيز را زير پا نهاده ، حكم مى كند بر اينكه همانطور كه بايد هر حادثه از حوادث طبيعى را معلول علتى مادى و طبيعى بدانيم ، امور معن وى مربوط به آن حادثه از قبيل تعليمات اجتماعى را هم بايد به يك علتى مادى ، و يا چيزيكه بالاخره به ماده برگردد مستند كنيم ، براى اينكه در تمامى شئون حوادث مادى ، حاكم همان ماده است .
در حاليكه اين تقليد صحيح نيست ، و وظيفه يك دانشمند اين است كه اين قدر تدبر داشته باشد، كه علوم طبيعى تنها مى تواند از خواص ماده و تركيب هاى آن ، و ارتباطى كه آثار طبيعى با موضوعاتش دارد، بحث كند، كه اين ارتباط طبيعى چگونه است ؟.
و همچنين وظيفه علوم اجتماعى تنها اين است كه از روابط اجتماعى كه ميانه حوادث اجتماعى هست بحث كند، و اما حقايق خارج از حومه ماده ، و بيرون از ميدان عمليات آن ، حقايقى كه محيط به طبيعت و خواص آنست ، و همچنين ارتباط معنوى و غير مادى آن با حوادث عالم ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 443

و اينكه آن حقايق چه ارتباطى با عالم محسوس ما دارد؟ وظيفه علوم طبيعى و اجتماعى نيست ، و اين علوم نبايد در آن مسائل مداخله كند، و به لا و نعم در آنها سخنى بگويد.
در مسئله مورد بحث علوم طبيعى تنها مى تواند بگويد: خانه ايكه در عالم طبيعت فرض شود، ناگزير محتاج باين است كه اجزائى از گل و سنگ ، و سازنده داشته باشد، كه با حركات و اعمال خود آن سنگ ها و گل ها را بصورت خانه اى در آورد، و يا بحث كند كه چگونه فلان حجره از سنگ هاى سياه ساخته شد.
همچنانكه علوم اجتماعى تنها مى تواند حوادث اجتماعيه اى كه نتيجه اش بناى كعبه بدست ابراهيم است معلوم كند، و آن حوادث عبارتست از تاريخ زنده او، و زندگى هاجر و اسماعيل ، و تاريخ سرزمين تهامه ، و توطن جرهم در مكه ، و جزئياتى ديگر.
و اما اينكه اين سنگ يعنى حجر الاسود مثلا چه نسبتى با بهشت يا دوزخ موعود دارد؟ بررسى آن و ظيفه اين علوم نيست ، و نمى تواند سخنانى را كه ديگران در اين باره گفته اند، و يا خواهند گفت ، انكار كند، و قرآن كريم درباره اين سنگ و سنگهاى ديگر، و هر موجود ديگر فرموده : همه از ناحيه قرارگاهى كه نزد خدا داشته اند نازل شده اند، و دوباره به سوى او برمى گردند، بعضى به سوى بهشت او، و بعضى به سوى دوزخش ، و باز همين قرآن ناطق است به اينكه اعمال به سوى خدا صعود مى كند، و به سوى اويش مى برند، و به او مى رسد.
معارف دينى به طور مستقيم هيچ ربطى به طبيعيات و اجتماعيات ندارند
با اينكه اعمال از جنس حركات و اوضاع طبيعى هستند، و اين معنا كه چند حركت ، يك عمل را تشكيل مى دهد، و اجتماع براى آن عمل اعتبارى قائل ميشود و گرنه عمل بودن يك عمل ، امرى تكوينى و حقيقتى خارجى نيست ، آنچه در خارج حقيقت دارد، همان حركات است (مثلا نماز كه در خارج يك عمل عبادتى شمرده مى شود، عبارت است از چند حركت بدنى ، و زبانى ، كه وقتى با هم تركيب مى شود، نامش را نماز مى گزاريم )، با اين حال قرآن مى فرمايد: عمل شما را بسوى خدابالا مى برند: ((اليه يصعد الكلم الطيب ، والعمل الصالح يرفعه ))، (كلمه طيب بسوى خدا بالا مى رود، و عمل صالح آن را تقويت ميكند) و آيه اى ديگر آن را معنا نموده ، مى فرمايد: ((ولكن يناله التقوى منكم ))، (گوشت قربانى شما، بخدا نمى رسد، ولكن تقواى شما باو مى رسد)، و تقوى يا خود فعل است ، و يا صفتى است كه از فعل حاصل مى شود.
پس كسيكه مى خواهد درباره معارف دينى بحث كند، بايد در اينگونه آيات تدبر كند، و بفهمد كه معارف دينى بطور مستقيم هيچ ربطى به طبيعيات و اجتماعيات از آن نظر كه طبيعى و اجتماعى است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 444

ندارد بلكه اتكاء و اعتمادش همه بر حقايق و معانى مافوق طبيعت و اجتماع است .
و اما اينكه گفت : (شرافت انبياء و معابد و هر امرى كه منسوب به انبياء است مانند بيت و حجر الاسود، از قبيل شرافت ظاهرى نيست ، بلكه شرافتى است معنوى كه از تفضيل الهى ناشى شده است ) سخنى است حق ، ولكن اين را هم بايد متوجه ميشد، كه همين سخن حقيقتى دارد، آن حقيقت چيست ؟ و آن امر معنوى كه در زير اين شرافت هست كدام است ؟ اگر از آن معانى باشد كه احتياجات اجتماعى هر يك را براى موضوع و ماده اش معين مى كند، از قبيل رياست ، و فرماندهى در انسانها، و ارزش و گرانى قيمت ، در مثل طلا و نقره ، و احترام پدر و مادر و محترم شمردن قوانين و نواميس ، كه معانيش در خارج وجود ندارد، بلكه اعتبارياتى است كه اجتماعات بخاطر ضرورت احتياجات دنيوى معتبر شمرده ، در بيرون از وهم و اعتبار اجتماعى اثرى از آن ديده نميشود.
و اين هم پر واضح است كه احتياج كذائى در همان عالم اجتماع وجود دارد، و از آن عالم پا فراتر نمى گذارد، چون گفتيم : احتياج مولود اجتماع است ، تا چه رسد باينكه سر از ساحت مقدس خداى (عز سلطانه ) در آورد، و خدا را هم محتاج بدان حاجت كند.
خوب ، اگر بنا شد شرافت رسول خدا (ص ) از باب همين شرافتهاى اعتبارى باشد، چه مانعى دارد كه يك خانه و يا سنگى هم به همين شرافت مشرف گردد.
و اگر شرافت نامبرده از معانى حقيقى و واقعى ، و نظير شرافت نور بر ظلمت ، و علم بر جهل ، و عقل بر سفاهت باشد، بطوريكه حقيقت وجود رسول خدا (ص ) مثلا غير حقيقت وجود ديگران باشد، هر چند كه ما با حواس ظاهرى خود آنرا درك نكنيم ، كه حقيقت مطلب هم از اين قرار است ، چون لايق به ساحت قدس ربوبى همين است ، كه فعل او و حكم او را حمل بر حقيقت كنيم ، نه اعتبار، همچنانكه خودش فرمود! ((وما خلقنا السموات و الارض وما بينهما لا عبين ، وما خلقناهما الا بالحق ، ولكن اكثرهم لا يعلمون ))، (ما آسمانها و زمين و ما بين آن دو را كه مى آفريديم ، بازى نميكرديم ، و ما آندو را جز به حق نيافريديم ، ولى بيشتر مردم نميدانند)، كه انشاءاللّه بيانش خواهد آمد.
در اينصورت برگشت شرافت آنجناب به يك نسبتى حقيقى و معنوى با ماوراءالطبيعه خواهد بود، نه صرف شرافتى مادى ، و وقتى چنين شرافتى بنحوى در انبياء ممكن باشد، چه مانعى دارد كه در غير انبياء از قبيل خانه و سنگ و امثال آن نيز پيدا شود؟ و دليلى كه اين شرافت را بيان مى كند بخاطر انس ذهنى كه اهل اجتماع باصطلاحات اجتماعى خود دارند، ظاهر در شرافت هاى اعتبارى و معروف باشد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 445

اينگونه بيانات الهى و ظواهر دينى پرده هائى است كه بر روى اسرارى انداخته شده
راستى چقدر خوب بود مى فهميديم اين آقايان با آياتى كه در خصوص زينت هاى بهشتى و تشرف اهل بهشت به طلا و نقره سخن ميگويد، چه معامله ميكنند؟ با اين كه طلا و نقره دو فلز هستند، كه به غير از گرانى قيمت كه ناشى از كميابى آنها است ؟ هيچ شرافتى ندارند؟ از ايشان مى پرسيم : منظور از احترام و تشريف اهل بهشت بوسيله طلا و نقره چيست ؟ و داشتن طلا و نقره و ثروتمند بودن در بهشت چه اثرى دارد؟ با اينكه گفتيم اعتبار مالى تنها در ظرف اجتماع معنا دارد، و در بيرون از اين ظرف اصلا معنا ندارد، آيا براى اين گونه بيانات الهى ، و ظواهر دينى وجهى به غير اين هست ، كه بگوئيم اين ظواهر پرده هائى است ، كه بر روى اسرارى انداخته اند؟ خوب ، اگر وجه همين است (كه بغير اينهم نمى تواند باشد)، پس چرا اينگونه بيانات را درباره نشئه آخرت جائز بدانيم ، ولى نظير آنرا در بعضى از مسائل دنيائى جائز ندانيم ؟.
و در تفسير عياشى از زبيرى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه گفت : به حضرتش عرضه داشتم : بفرمائيد ببينم امت محمد (ص ) چه كسانى هستند؟ فرمود: امت محمد (ص ) خصوص بنى هاشمند، عرضه داشتم : چه دليلى بر اين معنا هست كه امت محمد (ص ) تنها اهل بيت اويند، نه ديگران ؟ فرمود: قول خداى تعالى كه فرموده : ((واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل ، ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم ، ربنا و اجعلنا مسلمين لك ، و من ذريتنا امة مسلمة لك ، وارنا مناسكنا، وتب علينا انك انت التواب الرحيم ))، كه وقتى خداى تعالى اين دعاى ابراهيم و اسماعيل را مستجاب كرد، و از ذريه او امتى مسلمان پديد آورد، و در آن ذريه ، رسولى از ايشان ، يعنى از همين امت مبعوث كرد، كه آيات او را براى آنان تلاوت كند، و ايشان را تزكيه نموده ، كتاب و حكمتشان بياموزد.
امت محمّد (ص ) چه كسانى هستند؟
و نيز بعد از آنكه ابراهيم دعاى اولش را به دعاى ديگر وصل كرد، و از خدا براى امت ، طهارت از شرك و از پرستش ‍ بت ها درخواست نمود، تا در نتيجه ، امر آن رسول در ميانه امت نافذ، و مؤ ثر واقع شود، و امت از غير او پيروى نكنند و گفت : ((واجنبنى و بنى اءن نعبد الاصنام ، رب انهن اضللن كثيرا من الناس ، فمن تبعنى فانه منى ، و من عصانى فانك غفور رحيم )).
لذا از اينجا مى فهميم آن امامان و آن امت مسلمان ، كه محمد (ص ) در ميان آنان مبعوث شده ، به غير از ذريه ابراهيم نيستند، چون ابراهيم درخواست كرد كه خدايا (مرا و فرزندانم را از اينكه اصنام را بپرستيم دور بدار).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 446

مؤ لف : استدلال امام (عليه السلام ) در نهايت درجه روشنى است ، براى اينكه ابراهيم از خدا خواست تا امت مسلمه اى در ميانه ذريه اش باو عطا كند، و از ذيل دعايش كه گفت : (پروردگارا در ميانه آن امت كه از ذريه من هستند رسولى مبعوث كن )، فهميده مى شود كه اين امت مسلمان همانا امت محمد (ص ) است ، اما نه امت محمد (ص ) بمعناى كسانيكه محمد (ص ) بسوى آنان مبعوث شده ، و نه امت محمد (ص ) بمعناى آن كسانيكه بوى ايمان آوردند، چون اين دو معناى از امت ، معنائى است اعم از ذريه ابراهيم و اسماعيل ، بلكه امت مسلمى است كه از ذريه ابراهيم باشد.
از سوى ديگر ابراهيم از پروردگارش درخواست مى كند كه ذريه اش را از شرك و ضلالت دور بدارد، و اين همان عصمت است ، و چون مى دانيم كه همه ذريه ابراهيم معصوم نبودند، زيرا ذريه او عبارت بودند از تمامى عرب مصر و يا خصوص قريش ، كه مردمى گمراه و مشرك بودند، پس مى فهميم منظورش از فرزندان من ((بنى )) خصوص اهل عصمت از ذريه است ، كه عبارتند از رسول خدا (ص ) و عترت طاهرينش (عليهم السلام )، پس امت محمد (ص ) هم تنها همينها هستند، كه در دعاى ابراهيم منظور بودند.
و شايد همين نكته باعث شده كه در دعاى دوم بجاى ذريه كلمه بنين را بياورد، مؤ يد اين احتمال جمله : ((فمن تبعنى فانه منى ، و من عصانى فانك غفور رحيم )) الخ است چون بر سراين جمله فاى تفريع و نتيجه را آورده ، و با آوردن آن پيروانش را جزئى از خودش خوانده ، و از ديگران ساكت شده ، كانه خواسته است بگويد: آنها كه مرا پيروى نكنند، با من هيچ ارتباطى ندارند و من آنها را نمى شناسم ، (دقت كنيد).
و اينكه امام فرمود: (پس از خدا براى آنان تطهير از شرك و بت پرستى درخواست كرد) الخ ، هر چند كه تنها تطهير از بت پرستى را خواست ، و ليكن از آنجا كه بت پرستى را به ضلالت تعليل كرد، و گفت : (چون شرك و بت پرستى ضلالت است )، لذا امام (عليه السلام ) تطهير از معاصى را هم اضافه كرد، چون به بيانى كه در آيه : ((صراط الذين انعمت عليهم )).
گذشت ، هر معصيتى شرك است .
و اينكه امام (عليه السلام ) فرمود: (اين دلالت دارد بر اينكه ائمه و امت مسلمان ) الخ ، معنايش اين است كه آيه دلالت دارد كه امام و امت يكى است ، و به بيانى كه گذشت اين ائمه و امت از ذريه ابراهيم اند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 447

در اينجا اگر بگوئى : در صورتيكه مراد به امت در اين آيات و نظائر آن ، مانند آيه : ((كنتم خير امة اخرجت للناس ))، تنها عده اى معدود از امت باشند، و كلمه نامبرده شامل حال بقيه نشود، لازم مى آيد بدون جهتى مصحح ، و بدون قرينه اى مجوز، كلام خدا را حمل بر مجاز كنيم علاوه بر اين كه بطور كلى خطاب هاى قرآن متوجه به عموم مردمى است كه به پيامبر اسلام ايمان آورده اند، و اين مطلب آنقدر روشن و بديهى است ، كه هيچ احتياج به استدلال ندارد.
معناى كلمه ((امت )) از نظر عموميت و وسعت تابع مورد استعمال ، يا اراده گوينده است
در پاسخ مى گوئيم : اطلاق كلمه امت محمد (ص ) در عموم مردمى كه بدعوت آنجناب ايمان آورده اند، اطلاقى است نو ظهور، و مستحدث ، باين معنا كه بعد از نازل شدن قرآن و انتشار دعوت اسلام اين استعمال شايع شد، و از هر كس ‍ ميپرسيدى از امت كه هستى ؟ ميگفت : از امت محمد (ص ) هستم و گر نه از نظر لغت كلمه امت بمعناى قوم است ، همچنانكه در آيه : ((على امم ممن معك و امم سنمتعهم ))، به همين معنا است حتى در بعضى موارد بر يك نفر هم اطلاق مى شود، مانند آيه شريفه : ((ان ابراهيم كان امة قانتا لله ))، (ابراهيم امتى بود عبادتگر براى خدا).
بنابراين پس معناى كلمه ، از نظر عموميت و وسعت ، و خصوصيت و ضيق ، تابع موردى است كه لفظ (امت ) در آن استعمال مى شود، يا تابع معنائى است كه گوينده از لفظ اراده كرده است .
پس كلمه نامبرده در آيه مورد بحث كه مى فرمايد: ((ربنا واجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امة مسلمة لك )) الخ ، با در نظر داشتن مقام آن كه گفتيم مقام دعا است ، با بيانى كه گذشت ، جز به معناى عده معدودى از آنان كه برسول خدا (ص ) ايمان آوردند نمى تواند باشد، و همچنين در آيه ايكه شما آورديد. يعنى آيه : ((كنتم خير امة اخرجت للناس ))، كه با در نظر داشتن مقامش ، كه مقام منت نهادن ، و تنظيم و ترفيع شاءن امت است ، بطور مسلم شامل تمامى امت اسلام نمى شود.
و چگونه ممكن است شامل شود؟ با اينكه در اين امت فرعون صفتانى آمدند، و رفتند، و هميشه هستند، و نيز در ميانه امت دجالهائى هستند، كه دستشان بهيچ اثرى از آثار دين نرسيد، مگ ر آنكه آنرا محو كردند، و بهيچ وليى از اولياء خدا نرسيد، مگر آنكه او را توهين نمودند، كه انشاءاللّه بيان كاملش در همان آيه خواهد آمد.
پس آيه نامبرده از قبيل آيه : ((وانى فضلتكم على العالمين )) است ، كه به بنى اسرائيل مى فرمايد: (من شما را بر عالميان برترى دادم )، كه يكى از همين بنى اسرائيل قارون است ،
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

كه قطعا نمى توان گفت : آيه شامل او نيز مى شود، همچنانكه كلمه (قوم من ) در آيه : ((و قال الرسول يا رب ان قومى اتخذوا هذا القرآن مهجورا))، (رسول گفت : اى پروردگار من ، قوم من اين قرآن را متروك گذاشتند)، شامل حال تمامى افراد امت نمى شود، بخاطر اينكه اولياء قرآن و رجالى كه ((لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه ))، (نه تجارتى آنان را از ياد خدا به خود مشغول مى كند، و نه خريد و فروش ) در ميانه همين قوم و امت رسول هستند.
پس همانطور كه گفتيم معناى كلمه امت بر حسب اختلاف موارد مختلف مى شود، يك جا بمعناى يكنفر مى آيد، جاى ديگر بمعناى عده معدودى ، و جائى ديگر بمعناى همه كسانى كه به يك دين ايمان آورده اند، مانند مورد: ((تلك امة قد خلت ، لهاما كسبت ، ولكم ما كسبتم ))، (آنان امتى بودند كه گذشتند، و بآنچه كردند رسيدند شما نيز بآن سرنوشتى خواهيد رسيد كه خودتان براى خود معين كرده ايد) كه خطاب در آن متوجه به تمامى امت است ، يعنى كسانى كه به رسول اسلام (ص ) ايمان آوردند، و يا بگو به همه كسانيكه رسول اسلام (ص ) بسوى آنان مبعوث شده است .
بحث علمى
سرگذشت ابراهيم (ع ) يك دوره كامل از سير عبوديت را در بردارد
وقتى به داستان ابراهيم (عليه السلام ) مراجعه مى كنيم ، كه زن و فرزند خود را (از موطن اصلى ) حركت مى دهد، و به سرزمين مكه مى آورد، و در آنجا اسكان مى دهد، و نيز بماجرائيكه بعد از اين اسكان پيشامد ميكند، تا آنجا كه مامور قربان ى كردن اسماعيل مى شود، و از جانب خداى تعالى عوضى ، بجاى اسماعيل قربانى مى گردد، و سپس خانه كعبه را بنا ميكند.
مى بينيم كه اين سرگذشت يك دوره كامل از سير عبوديت را در بر دارد، حركتى كه از نفس بنده آغاز گشته ، به قرب خدا منتهى مى شود، يا به عبارتى از سرزمينى دور آغاز گشته ، به حظيره قرب رب العالمين ختم مى گردد، از زينت هاى دنيا و لذائذ آن آرزوهاى دروغينش ، از جاه ، و مال ، و زمان و اولاد، چشم مى پوشد، و چون ديوها، در مسير وى با وساوس خود منجلابى مى سازند، او آنچنان راه مى رود، كه پايش بآن منجلاب فرو نرود، و چون (آن دايه هاى از مادر مهربانتر با دلسوزيهاى مصنوعى خود) مى خواهند خلوص و صفاى بندگى و علاقه بدان و توجه به سوى مقام پروردگار و دار كبريائى را در دل وى مكدر سازند، آنچنان سريع گام برمى دارد، كه شيطانها به گردش نمى رسند.
پس در حقيقت سرگذشت آنجناب و قايعى بظاهر متفرق است ، كه در واقع زنجيروار بهم ميپيوندد و يك داستانى تاريخى درست مى كند، كه اين داستان از سير عبودى ابراهيم حكايت ميكند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 449

سيرى كه از بنده اى بسوى خدا آغاز مى گردد، سيرى كه سر تا سرش ادب است ، ادب در سير، ادب در طلب ، ادب در حضور، ادب در همه مراسم حب و عشق و اخلاص ، كه آدمى هر قدر بيشتر در آن تدبر و دقت كند، اين آداب را روشن تر و درخشنده تر مى بيند.
در پايان اين راه ، از طرف خداى سبحان ماءمور مى شود، براى مردم عمل حج را تشريع كند، كه قرآن اين فرمان را چنين حكايت ميكند: ((واذن فى الناس بالحج ياتوك رجالا، و على كل ضامر ياءتين من كل فج عميق ))، (در ميانه مردم بحج اعلام كن ، تا پيادگان و سواره بر مركب هاى لاغر از هر ناحيه دور بيايند).
چيزيكه هست خصوصياتى را كه آنجناب در عمل حج تشريع كرده ، براى ما نا معلوم است ، ولى اين عمل همچنان در ميانه عرب جاهليت يك شعار دينى بود، تا آنكه پيامبر اسلام (ص ) مبعوث شد، و احكامى در آن تشريع كرد، كه نسبت به آنچه ابراهيم (عليه السلام ) تشريع كرده بود، مخالفتى نداشت ، بلكه در حقيقت مكمل آن بود، و اين را ما از اينجا مى گوئيم كه خداى تعالى بطور كلى اسلام و احكام آن را ملت ابراهيم خوانده ، مى فرمايد: ((قل اننى هدانى ربى الى صراط مستقيم ، دينا قيما ملة ابراهيم حنيفا))، (بگو پروردگارم مرا به سوى صراط مستقيم هدايت كرده دينى استوار كه ملت ابراهيم و معتدل است ).
و نيز فرموده : ((شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا، و الذى اوحينا اليك ، و ما وصينا به ابراهيم ، و موسى ، و عيسى ))، (براى شما از دين همان را تشريع كرد، كه نوح و ابراهيم و موسى و عيسى را نيز بدان سفارش كرده بود باضافه احكامى كه مخصوص تو وحى كرديم ).
درباره حج و اشاره به اسرار و حكمت آن
و بهر حال آنچه رسول خدا (ص ) از مناسك حج تشريع فرمود، يعنى احرام بستن از ميقات ، و توقف در عرفات ، و بسر بردن شبى در مشعر، و قربانى ، و سنگ انداختن به سه جمره ، و سعى ميانه صفا و مروه ، و طواف بر دور كعبه ، و نماز در مقام ، هر يك به يكى از گوشه هاى سفر ابراهيم بمكه اشاره دارد، و مواقف و مشاهد او و خانواده اش را مجسم ميسازد، و براستى چه مواقفى ، و چه مشاهدى ، كه چقدر پاك و الهى بود؟! مواقفى كه راهنمايش بسوى آن مواقف ، جذبه ربوبيت ، و سايقش ذلت عبوديت بود.
عباداتى كه توسط انبياء تشريع شده تمثال هائى از سير عبودى آنان است
آرى عباداتى كه تشريع شده (كه بر همه تشريع كنندگان آن بهترين سلام باد) صورتهائى از توجه كملين از انبياء بسوى پروردگارشان است ، تمثال هائى است كه مسير انبياء (عليهم السلام ) را از هنگام شروع تا ختم مسير حكايت ميكند، سيرى كه آن حضرات بسوى مقام قرب و زلفى داشتند، همچنانكه آيه : ((لقد كان لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة ))، (براى شما هم در رسول خدا (ص ) اقتدائى نيكو بود)،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 450

نيز باين معنا اشاره دارد، و مى فهماند آنچه امت اسلام به عنوان عبادت ميكند، تمثالى از سير پيامبرشان است .
و اين خود اصلى است كه در اخبارى كه حكمت و اسرار عبادتها را بيان ميكند و علت تشريع آنها را شرح مى دهد، شواهد بسيارى بر آن ديده مى شود، كه متتبع بينا مى خواهد تا بآن شواهد وقوف و اطلاع يابد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 451

آيات 130 134 بقره

وَ مَن يَرْغَب عَن مِّلَّةِ إِبْرَهِيمَ إِلا مَن سفِهَ نَفْسهُ وَ لَقَدِ اصطفَيْنَهُ فى الدُّنْيَا وَ إِنَّهُ فى الاَخِرَةِ لَمِنَ الصلِحِينَ(130)
إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسلِمْ قَالَ أَسلَمْت لِرَب الْعَلَمِينَ(131)
وَ وَصى بهَا إِبْرَهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوب يَبَنىَّ إِنَّ اللَّهَ اصطفَى لَكُمُ الدِّينَ فَلا تَمُوتُنَّ إِلا وَ أَنتُم مُّسلِمُونَ (132)
أَمْ كُنتُمْ شهَدَاءَ إِذْ حَضرَ يَعْقُوب الْمَوْت إِذْ قَالَ لِبَنِيهِ مَا تَعْبُدُونَ مِن بَعْدِى قَالُوا نَعْبُدُ إِلَهَك وَ إِلَهَ ءَابَائك إِبْرَهِيمَ وَ إِسمَعِيلَ وَ إِسحَقَ إِلَهاً وَحِداً وَ نحْنُ لَهُ مُسلِمُونَ(133)
تِلْك أُمَّةٌ قَدْ خَلَت لَهَا مَا كَسبَت وَ لَكُم مَّا كَسبْتُمْ وَ لا تُسئَلُونَ عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ(134)

ترجمه آيات

كسى از كيش ابراهيم روگردان است كه خود را دچار حماقت كرده فهم خدادادى را از دست داده باشد، با اينكه ما او را در دنيا برگزيديم و او در آخرت از صالحان است (130)
آن زمانش را بيادآر كه پروردگارش بوى گفت : اسلام بياور گفت من تسليم رب العالمينم (131)

ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 452

و ابراهيم فرزندان هم باين اسلام سفارش كرده گفت : اى پسران من خدا دين را براى شما برگزيد زنهار مبادا در حالى بميريد كه اسلام نداشته باشيد (132)
حال شما كه از اين كيش رو گردانيد يا همانست كه گفتيم فهم خود را از دست داده ايد و يا ميگوئيد ما در آن لحظه كه مرگ يعقوب رسيده بود حاضر بوديم اگر اين را بگوئيد كه يعقوب از فرزندانش پرسيد: بعد از من چه مى پرستيد؟ گفتند معبود تو و پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را كه معبودى يكتاست مى پرستيم در حالى كه براى او تسليم باشيم (133)
بهر حال آنها امتى بودند و رفتند و هر چه كردند براى خود كردند شما هم هر چه بكنيد براى خود مى كنيد شما از آنچه آنان مى كردند بازخواست نخواهيد شد (134)

روگرداندن از كيش حضرت ابراهيم (ع ) از حماقت و سفاهت نفس است
بيان آيات

((و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه )) الخ ، كلمه رغبت وقتى با لفظ ((عن )) متعدى شود، يعنى بگوئيم (من از فلان چيز رغبت دارم ) معناى اعراض و نفرت را مى دهد (يعنى من از فلان چيز اعراض و نفرت دارم )، و چون با لفظ (فى ) متعدى شود، معناى ميل و شوق را مى دهد، (يعنى من به فلان چيز علاقه و ميل دارم ).
و كلمه ((سفه )) هم بطور مت عدى مى آيد، و هم لازم ، و بهمين جهت بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه ((نفسه )) مفعول كلمه ((سفه )) است چون ((سفه )) متعدى است ، ولى بعضى ديگر ((سفه )) را لازم گرفته اند، و بهمين جهت گفته اند: كلمه ((نفسه )) تميز است ، نه مفعول ، و به هر حال معناى جمله اينست كه اعراض از ملت و كيش ‍ ابراهيم از حماقت نفس است ، و ناشى از تشخيص ندادن امورى است كه نافع بحال نفس است ، از امورى كه مضر بحال آنست ، و از اين آيه معناى روايت معروف ((ان العقل ما عبد به الرحمن ))، (عقل چيزى است كه با آن رحمان عبادت شود) استفاده مى شود.
مقام اصطفاء و برگزيدگى همان مقام اسلام و تسليم است
((و لقد اصطفيناه فى الدنيا)) الخ ، كلمه (اصطفاء) به معناى گرفتن چكيده و خالص هر چيز است ، بطوريكه بعد از اختلاط آن با چيزهاى ديگر از آنها جدا شود، و اين كلمه وقتى با مقامات ولايت ملاحظه شود، منطبق بر خلوص ‍ عبوديت ميشود، و خلاصه اصطفاء در اين مقام اين است كه ، بنده در تمامى شئونش به مقتضاى مملوكيتش و عبوديتش رفتار كند، يعنى براى پروردگارش تسليم صرف باشد، و اين معنا با همان عمل به دين در جميع شئون تحقق مى يابد، براى اينكه دين چيز ديگرى نيست ، همان مواد عبوديت در امور دنيا و آخرت است ، دين نيز ميگويد: بنده بايد در تمامى امورش تسليم رضاى خدا باشد، همچنانكه در آيه : ((ان الدين عند اللّه الاسلام )) نيز دين را همان تسليم خدا شدن معرفى كرده است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 453

پس معلوم شد كه مقام اصطفاء عينا همان مقام اسلام است ، و شاهد بر آن آيه : ((اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين )) است ، كه از ظاهرش بر مى آيد ظرف (اذ زمانيكه ) متعلق است بجمله ((اصطفيناه )) در نتيجه معنا چنين ميشود اصطفاء ابراهيم در زمانى بود كه پروردگارش به او گفت : اسلام آور، و او هم براى خداى رب العالمين اسلام آورد پس جمله : ((اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ))، بمنزله تفسيرى است براى جمله : ((اصطفيناه )) الخ . و در اين آيه التفاتى از تكلم بسوى غيبت بكار رفته ، براى اينكه در ابتداء فرمود: (ما او را اصطفاء كرديم )، و بعد مى فرمايد؟: (چون پروردگارش بدو گفت ).، با اينكه جا داشت بفرمايد: (و چون بدو گفتيم )، و التفات ديگرى از خطاب بسوى غيبت بكار رفته ، براى اينكه كلام ابراهيم را اينطور حكايت مى كند، كه گفت : (من اسلام آوردم براى رب العالمين ) با اينكه جا داشت بگويد: (پروردگارا من اسلام آوردم براى تو).
نكته و وجه دو ((التفات )) در دو آيه كريمه
حال ببينيم چه نكته اى باعث اين دو التفات شده ؟ اما التفات اولى نكته اش اينستكه خواسته است اشاره كند باينكه آنچه پروردگار باو فرموده ، سرى بوده كه پروردگارش با او در ميان نهاده ، و در مقامى نهاده كه مقام خلوت بوده ، چون هميشه ميانه شنونده و گوينده يك اتصالى هست ، كه وقتى گوينده غايب ميشود آن اتصال بهم ميخورد، و مخاطب از آن مقامى كه داشت در حقيقت بريده ميشود و يا به عبارتى در حقيقت ميانه او و گوينده ، و سخنى كه با وى در ميان داشت ، پرده اى مى افتد، و بهمين جهت خدايتعالى وقتى قصه را براى پيامبر اسلام حكايت مى كند مى فرمايد (و چون پروردگارش باو گفت چنين و چنان ) تا برساند آنچه گفته از اسرارى بوده كه جاى گفتگويش مقام انس خلوت است .
و اما نكته التفات دومى ، اين است كه همان جمله : (و چون پروردگارش به او گفت )، هر چند از يك لطف خاصى حكايت مى كند، كه مقتضايش آزادى ابراهيم در گفتگو است ، وليكن از آنجا كه ابراهيم (عليه السلام ) هر چه باشد بالاخره بنده است ، و طبع بنده ذلت و تواضع است ، لذا ايجاب مى كند كه خود را در اين مقام آزاد و رها نبيند، بلكه در عوض ادب حضور را مراعات كند، چون در غير اينصورت در حقيقت خود را مختص بمقام قرب ، و متشرف بحظيره انس حساب كرده ، در حاليكه ا دب بندگى اقتضاء ميكند او در همان حال هم خود را يكى از بندگان ذليل و مربوب ببيند، و در برابر كسى اظهار ذلت كند، كه تمامى عالميان در برابرش تسليم هستند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 454

پس نبايد مى گفت : ((اسلمت لك ، من تسليم توام ) بلكه بايد مى گفت : ((اسلمت لرب العالمين ))، (تسليم آنم كه همه عالم مربوب و تسليم اويند).
معناى اسلام و مراتب و درجات چهارگانه اسلام و ايمان
خوب بحمداللّه وجه اين دو التفات را فهميديم ، حال ببينيم كلمه ((اسلمت )) چه معنا دارد؟ اصولا كلمه ((اسلام )) كه باب افعال است ، و كلمه ((تسليم )) كه باب تفعيل است ، و كلمه ((استسلام )) كه باب استفعال است ، هر سه يك معنا را مى دهند، و آن اين است كه كسى و يا چيزى در برابر كس ديگر حالتى داشته باشد كه هرگز او را نافرمانى نكند، و او را از خود دور نسازد، اين حالت اسلام و تسليم و استسلام است ، همچنانكه در قرآن كريم آمده : ((بلى من اسلم وجهه لله ))، (آرى كسيكه روى دل تسليم براى خدا كند)، و نيز فرموده : ((انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفا))، (من روى دل ، متوجه بسوى آنكس ميكنم كه آسمانها و زمين را بيافريد توجهى معتدلانه ).
و وجه هر چيز عبارت از آنطرف آن چيز است كه روبروى تو قرار دارد، ولى بالنسبه به خداى تعالى وجه هر چيز تمامى وجود آنست ، براى اينكه چيزى براى خدا پشت و رو ندارد، پس اسلام انسان براى خداى تعالى وصف رام بودن و پذيرش انسان است ، نسبت بهر سرنوشتى كه از ناحيه خداى سبحان برايش تنظيم مى شود، چه سرنوشت تكوينى ، از قدر و قضاء و چه تشريعى از اوامر و نواهى و غير آن ، و به همين جهت ميتوان گفت : مراتب تسليم بر حسب شدت و ضعف وارده بر انسان و آسانى و سختى پيش آمدها، مختلف مى شود، آنكه در برابر پيش آمدهاى ناگوارتر و تكاليف دشوارتر تسليم مى شود، اسلامش قوى تر است ، از اسلام آن كس كه در برابر ناگوارى ها و تكاليف آسانترى تسليم مى شود، پس بنابراين اسلام داراى مراتبى است .
مرتبه اول اسلام : اذعان و باور قلبى بخصوص اجمالى شهادتين
مرتبه اول از اسلام پذيرفتن ظواهر اوامر و نواهى خدا است ، به اينكه با زبان ، شهادتين را بگويد، چه اينكه موافق با قلبش هم باشد، و چه نباشد، كه در اين باره خداى تعالى فرموده : ((قالت الاعراب : آمنا، قل : لم تؤ منوا، ولكن قولوا: اءسلمنا، و لما يدخل الايمان فى قلوبكم ))، (اعراب گفتند: ما ايمان آورديم بگو: هنوز ايمان نياورده ايد، ولكن بگوئيد: اسلام آورديم ، چون هنوز ايمان داخل در قلبتان نشده ).
در مقابل اسلام باين معنا اولين مراتب ايمان قرار دارد، و آن عبارتست از اذعان و باور قلبى بمضمون اجمالى شهادتين ، كه لازمه اش عمل به غالب فروع است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 455

مرتبه دوم : اعتقاد تفصيلى به حقايق دينى و بدنبال آن انجامعمل صالح
مرتبه دوم از اسلام دنباله و لازمه همان ايمان قلبى است كه ، در مقابل مرتبه اول اسلام قرار داشت ، يعنى تسليم و انقياد قلبى نسبت به نوع اعتقادات حقه تفصيلى و اعمال صالحه اى كه از توابع آن است ، هر چند كه در بعضى موارد تخطى شود، و خلاصه كلام اين كه داشتن اين مرحله منافاتى با ارتكاب بعضى گناهان ندارد، و خداى تعالى درباره اين مرحله از اسلام مى فرمايد: ((الذين آمنوا باياتنا، و كانوا مسلمين ))، (آنانكه به آيات ما ايمان آوردند، و مسلمان بودند).
و نيز مى فرمايد: ((يا ايها الذين آمنوا، ادخلوا فى السلم كافة ))، (اى كسانيكه ايمان آورديد، همگى داخل در سلم شويد).
پس به حكم اين آيه يك مرتبه از اسلام هست كه بعد از ايمان پيدا مى شود، چون مى فرمايد: اى كسانيكه ايمان آورديد! داخل در سلم شويد، پس معلوم مى شود اين اسلام غير اسلام مرتبه اول است ، كه قبل از ايمان بود، و آنگاه در مقابل اين اسلام مرتبه دوم از ايمان قرار دارد، و آن عبارتست از اعتقاد تفصيلى به حقايق دينى كه خداى تعالى درباره اش مى فرمايد: ((انما المؤ منون ، الذين آمنوا بالله و رسوله ، ثم لم يرتابوا، و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبيل اللّه ، اولئك هم الصادقون ))، (مؤ منان تنها آنهايند كه بخدا و رسولش ايمان آورده ، و سپس ترديد نكردند، و با اموال و نفوس خود در راه خدا جهاد نمودند، اينها همانها هستند كه در دعوى خود صادقند).
و نيز فرموده : ((يا ايها الذين آمنوا، هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم ؟ تؤ منون باللّه و رسوله ، و تجاهدون فى سبيل اللّه باموالكم و انفسكم ))، (اى كسانى كه ايمان آورديد، آيا مى خواهيد شما را به تجارتى راهنمائى كنم كه از عذاب دردناك نجاتتان دهد؟ آن اينست كه بخدا و رسولش ايمان آوريد، و در راه خدا با اموال و نفوس خود جهاد كنيد).
كه در اين دو آيه دارندگان ايمان را، باز به داشتن ايمان ارشاد مى كند، پس معلوم مى شود ايمان دومشان غير ايمان اول است .
مرتبه سوم : رام كردن نفس سركش و تسليم وجود انسان در برابر خدا
مرتبه سوم از اسلام دنباله و لازمه همان مرتبه دوم ايمان است ، چون نفس آدمى وقتى با ايمان نامبرده انس گرفت ، و متخلق باخلاق آن شد، خود بخود ساير قواى منافى با آن ، از قبيل قواى بهيمى ، و سبعى ، براى نفس رام و منقاد ميشود و سخن كوتاه ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 456

آن قوائى كه متمايل به هوس هاى دنيائى ، و زينت هاى فانى و ناپايدارش مى شوند، رام نفس گشته ، نفس بآسانى مى تواند از سركشى آنها جلوگيرى كند، اينجاست كه آدمى آنچنان خدا را بندگى مى كند، كه گوئى او را مى بيند، آرى او اگر خدا را نمى بيند، بارى ، اين باور و يقين را دارد كه خدا او را مى بيند، چنين كسى ديگر در باطن و سر خود هيچ نيروى سركشى كه مطيع امر و نهى خدا نباشد، و يا از قضا و قدر خدا بخشم آيد، نمى بيند، و سراپاى وجودش تسليم خدا مى شود.
درباره اين اسلام است كه خداى تعالى مى فرمايد: ((فلا و ربك لا يؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ، ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت ، و يسلموا تسليما))، (نه به پروردگارت سوگند ايمان نمى آورند: (يعنى ايمانشان كامل نمى شود) مگر وقتى كه هم در اختلافاتى كه بينشان پديد مى آيد تو را حكم كنند، و هم وقتى حكمى راندى در دل هيچگونه ناراحتى از حكم تو احساس نكنند، و به تمام معنا تسليم شوند).
اين اسلام در مرتبه سوم است كه در مقابلش ايمان مرتبه سوم قرار دارد، و آن ايمانى است كه آيات : ((قد افلح المؤ منون تا آيه والذين هم عن اللغو معرضون )).
و نيز آيه ((اذ قال له ربه اسلم قال : اسلمت لرب العالمين )) و آياتى ديگر بآن اشاره مى كند، و اى بسا بعضى از مفسرين ، كه اين دو مرتبه را يعنى دوم و سوم را يك مرتبه شمرده اند.
و اخلاق فاضله از رضا و تسليم و سوداگرى با خدا و صبر در خواسته خدا، و زهد به تمام معنا، و تقوى ، و حب و بغض ‍ به خاطر خدا، همه از لوازم اين مرتبه از ايمان است .
مرتبه چهارم از اسلام : مرحله عبوديت و بندگى
مرتبه چهارم از اسلام دنباله و لازمه همان مرحله سوم از ايمان است ، چون انسانى كه در مرتبه قبلى بود، حال او در برابر پروردگارش حال عبد مملوك است درباره مولاى مالكش ، يعنى دائما مشغول انجام وظيفه عبوديت است ، آنهم بطور شايسته ، و عبوديت شايسته همان تسليم صرف بودن در برابر اراده مولى و محبوب او و رضاى او است .
همه اينها مربوط بعبوديت در برابر مالك عرفى و بشرى است ، و اين عبوديت در ملك خداى رب العالمين عظيم تر و باز عظيم تر از آنست ، براى اينكه ملك خدا حقيقت ملك است ، كه در برابرش هيچ موجودى از موجودات استقلال ندارد، نه استقلال ذاتى ، نه صفتى ، نه عملى ، آرى ملكيتى كه لايق كبريائى خداى جلّت كبرياؤ ه است اين ملكيت است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 457

پس انسان در حاليكه در مرتبه سابق از اسلام و تسليم هست ، اى بسا كه عنايت ربانى شامل حالش گشته ، اين معنا برايش مشهود شود كه ملك تنها براى خداست ، و غير خدا هيچ چيزى نه مالك خويش است ، و نه مالك چيز ديگر، مگر آنكه خدا تمليكش كرده باشد، پس ربى هم سواى او ندارد، و اين معنائى است موهبتى ، و افاضه اى است الهى ، كه ديگر خواست انسان در بدست آوردنش دخالتى ندارد، و اى بسا كه جمله ((ربنا و اجعلنا مسلمين لك ، و من ذريتنا امة مسلمة لك ، و ارنا مناسكنا)) الخ اشاره به همين مرتبه از اسلام باشد، چون ظهور جمله : ((اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين )) الخ ظاهر در اين است كه امر ((اسلم )) امر تشريفى باشد، نه تكوينى ، و ابراهيم (عليه السلام ) دعوت پروردگار خود را اجابت نمود، تا باختيار خود تسليم خدا شده باشد و اين هم مسلم است كه امر نامبرده از اوامرى بوده كه در ابتداء كار ابراهيم متوجه او شده پس اينكه در اواخر عمرش از خداى تعالى براى خودش ‍ و فرزندش اسماعيل تقاضاى اسلام و دستورات عبادت ميكند چيزى را تقاضا كرده كه ديگر باختيار خود او نبوده و كسى نمى تواند با اختيار خود آن قسم اسلام را تحصيل كند.
و يا درخواست ثبات بر امرى بوده كه باز ثابت بودنش باختيار خودش نبوده پس اسلامى كه در اين آيه درخواست كرده ، اسلام مرتبه چهارم بوده ، و در برابر اين مرتبه از اسلام ، مرتبه چهارم از ايمان قرار دارد، و آن عبارت از اين است كه اين حالت ، تمامى وجود آدمى را فرا بگيرد، كه خدايتعالى درباره اين مرتبه از ايمان مى فرمايد: ((الا ا ن اولياء اللّه لا خوف عليهم ، و لا هم يحزنون ، الذين آمنوا، و كانوا يتقون ))، (آگاه باش ، كه اولياء خدا نه خوفى بر آنان هست ، و نه اندوهناك ميشوند، كسانيكه ايمان آوردند، و از پيش همواره ملازم با تقوى بودند).
چون مؤ منينى كه در اين آيه ذكر شده اند، بايد اين يقين را داشته باشند، كه غير از خدا هيچكس از خود استقلالى ندارد، و هيچ سببى تاءثير و سببيت ندارد مگر باذن خدا، وقتى چنين يقينى براى كسى دست داد، ديگر از هيچ پيشامد ناگوارى ناراحت و اندوهناك نمى شود، و از هيچ محذورى كه احتمالش را بدهد نمى ترسد، اين است معناى اينكه فرمود: (نه خوفى بر آنان هست ، و نه اندوهناك ميشوند)، و گرنه معنا ندارد كه انسان حالتى پيدا كند كه از هيچ چيز نترسد، و هيچ پيشامدى اندوهناكش نسازد، پس اين همان ايمان مرتبه چهارم است ، كه در قلب كسانى پيدا ميشود، كه داراى اسلام مرتبه چهارم باشند، (دقت فرمائيد).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 458

معناى عمل صالح و آثار آن
((و انه فى الاخرة لمن الصالحين ))، كلمه (صلاح ) بوجهى بمعناى لياقت است ، كه چه بسا در كلام خدا بعمل انسان منسوب ميشود، و از آن جمله مى فرمايد): ((فليعمل عملا صالحا))، و چه بسا كه بخود انسان منسوب ميشود، از آن جمله مى فرمايد: ((و انكحوا الايامى منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم ))، (دختران عزب خود را شوهر دهيد، و نيز صالحان از غلام و كنيز خود را).
و صلاحيت عمل هر چند در قرآن كريم بيان نشده كه چيست ؟ وليكن آثارى را كه براى آن ذكر كرده معناى آنرا روشن ميسازد.
از جمله آثاريكه براى آن معرفى كرده ، اينستكه عمل صالح آن عملى است كه شايستگى براى درگاه خدايتعالى داشته باشد، و در اين باره فرموده : ((صبروا ابتغاء وجه ربهم ))، (بمنظور بدست آوردن وجه پروردگارشان صبر كردند)، و نيز فرموده : ((و ما تنفقون الا ابتغاء و جه اللّه ))، (و انفاق نمى كنيد مگر بخاطر خدا).
اثر ديگر آن را اين دانسته ، كه صلاحيت براى ثواب دادن در مقابلش دارد، و در اين باره فرموده : ((ثواب اللّه خير لمن آمن و عمل صالحا)) (ثواب خدا بهتر است براى كسى كه ايمان آورد و عمل صالح كند).
اثر ديگرش اين است كه عمل صالح كلمه طيب را بسوى خدا بالا مى برد، كه در اين باره فرموده : ((اليه يصعد الكلم الطيب ، و العمل الصالح يرفعه ))، (كلمه طيب به سوى او صعود مى كند، و عمل صالح آنرا در صعود مدد مى دهد).
پس از اين چند اثرى كه بعمل صالح نسبت داده ، فهميده ميشود: كه صلاح عمل به معناى آمادگى و لياقت آن براى تلبس به لباس كرامت است ، و در بالا رفتن كلمه طيب بسوى خدايتعالى مدد و كمك است ، همچنانكه درباره قربانى در حج فرمود: ((ولكن يناله التقوى منكم ))، (گوشت و خون قربانى به خدا نمى رسد، وليكن تقواى شما به او مى رسد) و نيز درباره همه اعمال صالحه فرموده : ((كلا نمد هولاء و هؤ لاء من عطاء ربك ، ما كان عطاء ربك محظورا))، (همه شانرا چه آنها و چه اينها را از عطاء پروردگارت مدد ميدهيم ، و عطاى پروردگار تو جلوگير ندارد) پس عطاى خدايتعالى بمنزله صورت است و صلاح عمل بمنزله ماده است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 459

معناى صلاح نفس و صلاح ذات و مراد از ((صالحين )) در قرآن
اين بود معناى صلاح عمل ، و اما معناى صلاح نفس ، و صلاح ذات ، ببينيم از قرآن درباره آن چه استفاده مى كنيم ؟ يكجا مى فرمايد: ((و من يطع اللّه و الرسول فاولئك مع الذين انعم اللّه عليهم ، من النبيين ، و الصديقين ، و الشهداء و الصالحين ، و حسن اولئك رفيقا))، (و كسيكه خدا و رسولش را اطاعت كند، اينچنين اشخاص با آن كسانى محشورند كه خدا بر آنان انعام فرمود، از انبياء، و صديقين و شهداء و صالحين كه نيكو رفقائى هستند).
جاى ديگر فرموده : ((و ادخلناهم فى رحمتنا، انهم من الصالحين ))، (ما ايشان را در رحمت خود داخل كرديم بدان جهت كه از صالحان بودند) و نيز از سليمان (عليه السلام ) حكايت كرده كه گفت ((و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين )) (مرا برحمت خودت داخل در بندگان صالحت كن ) و در جائى ديگر مى فرمايد: ((و لوطا آتيناه حكما و علما تا جمله و ادخلناه فى رحمتنا، انه من الصالحين )).
آنچه مسلم است اين است كه مراد از صالحين در اين آيات ، مطلق هر كس كه صلاحيت رحمت عامه الهيه ، ورحمت واسعه او را دارد، نيست ، چون صلاحيت اين رحمت را تمامى موجودات دارند، ديگر معنا ندارد نامبردگان در اين آيات را بداشتن چنين صلاحيتى بستايد.
و نيز مراد، كسانى كه صلاحيت رحمت خاص به مؤ منين را دارند، نيست ، چون هر چند بحكم آيه : ((و رحمتى وسعت كل شى ء فسا كتبها للذين يتقون ))، (رحمت من همه چيز را فراگرفته ، و بزودى همه آنرا بكسانى اختصاص ‍ مى دهم كه پرهيزكارى داشتند).
رحمت دوم خاص است ، ولكن صالحان از متقيان خصوصى ترند، زيرا در ميانه طائفه مؤ من و متقى افراد انگشت شمارى صالحند، پس رحمت خاص متقين نمى تواند آن رحمتى باشد كه صالحان شايستگى آنرا دارند، و حتما بايد رحمتى مهم تر از آن باشد.
و اين هم از قرآن كريم مسلم است ، كه بعضى از رحمت ها را خاص بعضى از افراد مى داند، و مى فرمايد: ((يختص ‍ برحمته من يشاء))، (خدا رحمت خود را بهر كس بخواهد اختصاص ميدهد)،.
و نيز مراد از صالحين مطلق هر كسى كه صلاحيت ولايت ، و قرار گرفتن در تحت سرپرستى خدا را دارد، نمى باشد، براى اينكه هر چند اين خصيصه از رحمت خاص قبلى خصوصى تر است ، و هر چند صالحان نيز در تحت چنين ولايتى از خدا هستند، و خدا متولى امورشان هست ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 460

همچنانكه در تفسير ((اهدنا الصراط المستقيم )) نيز گفتيم ، و بزودى در تفسير آيه هم خواهيم گفت ، ولكن اين ولايت مختص بصالحان نيست ، چون در آيه نامبرده انبياء، و صديقين ، و شهداء، را هم نام برده ، كه با صالحان در آن ولايت شريك هستند.
اثرى كه مخصوص صالحان است
پس بايد ديد آن اثرى كه مخصوص صالحان است ، و هيچكس در آن شركت ندارد چيست ؟ يك چيز مى تواند باشد، و آن داخل كردن صالح در رحمت است كه عبارتست از امنيت عمومى از عذاب ، چنانكه هر دو معنا درباره بهشت آمده ، يكجا فرموده : ((فيد خلهم ربهم فى رحمته ))، (پروردگارشان آنها را داخل در رحمت خود ميكند)، يعنى داخل در بهشت ميكند.
و جاى ديگر فرموده : ((يدعون فيها بكل فاكهة آمنين ))، (در بهشت هر ميوه را كه بخواهند صدا مى زنند در حاليكه ايمن هستند).
و خواننده عزيز اگر در جمله : ((و ادخلناه فى رحمتنا)). و نيز در ((و كلا جعلنا صالحين )).،
دقت كند، كه خدا در اين دو مورد عمل را بشخص خودش نسبت مى دهد، و مى فرمايد: (ما او را داخل در رحمت خود مى كنيم ) و نمى فرمايد: (او داخل در رحمت ما مى شود).
و از سوى ديگر اين مطلب مسلم را هم در نظر بگيرد، كه خداى تعالى هميشه و همه جا اجر و پاداش و شكرگزارى از بنده را در مقابل عمل و سعى بنده قرار داده ، آنوقت مى تواند بروشنى بفهمد كه صلاح ذاتى ، كرامتى است كه ربطى به عمل و سعى و كوشش ، و خلاصه ربطى به خواست و اراده بنده ندارد، و موهبتى نيست كه آدمى از راه عمل آنرا بدست آورد، آنوقت معناى آيه : ((لهم ما يشاؤ ن فيها و لدينا مزيد))، (آنان در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند و نزد ما بيش از آنش هم هست ).
را خوب مى فهمد، و متوجه مى شود كه جمله ((لهم ما يشاون فيها)) آن پاداش هائى است كه هر كس مى تواند از راه عمل بدست آورد، و جمله ((و لدينا مزيد))، آن موهبت هائى است كه از راه عمل نصيب كسى نمى شود، بلكه در برابر صلاح ذاتى اشخاص است ، كه انشاءاللّه تعالى در تفسير سوره (ق ) توضيحش خواهد آمد.
از سوى ديگر اگر خواننده عزيز در اين نكته هم دقت كند، كه ابراهيم چه حال و چه مقامى داشت ؟ پيغمبرى بود مرسل ، يكى از پيغمبران اولواالعزم ، و نيز داراى مقام امامت ، و مقتداى عده اى از انبياء و مرسلين ، و به نص ((و كلا جعلنا صالحين )).
ارسال پست

بازگشت به “تفسیر”