:.:.:. تاپیک جامع تفسیر المیزان .:.:.:

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

درخت درخت گندم بوده ولى ثمره اش حسد شده است
و اين روايت همانطور كه ملاحظه مى فرمائيد، اين معنا را مسلم گرفته ، كه درخت نامبرده هم گندم بوده ، و هم حسد، و اينكه آندو از درخت گندم خوردند، ولى ثمره اش حسد شد، و مقام و منزلت محمد و آل او عليهم السلام را آرزو كردند.
و مقتضاى معناى اول ، اين است : كه درخت نامبرده پست تر و نالايق تر از آن بوده كه اهل بهشت اشتهاى خوردن از آن را بكنند، و مقتضاى معناى دوم ، اينستكه : درخت نامبرده گرانمايه تر از آن بوده كه آدم و همسرش از آن استفاده كنند، همچنانكه در روايتى ديگر آمده : كه آن درخت عبارت بوده از علم محمد و آل او عليهم السلام .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 218

و بهر حال هر چند حسد و گندم دو معناى مختلف دارند، ولكن با رجوع به بيانيكه ما درباره ميثاق كرديم ، خواهى ديد كه معنا يكى است ، و آن اينستكه آدم عليه السلام خواسته ميان تمتع و بهره مندى از بهشت ، كه مقام قرب خداست ، و ميثاق در آنجا واقع شده ، كه جز بخدا توجه نكند، و ميان استفاده از درخت منهيه ، كه مستلزم تعب تعلق بدنيا است ، جمع كند، ولى اين جمع برايش فراهم نيامد، و بزمين هبوط نموده ، آن ميثاق را فراموش كرد، و هر دو امر كه همان مقام رسول خدا (ص ) و تمتع از درخت گندم باشد برايش جمع نشد، آنگاه خداوند او را با اجتباء هدايت نموده ، با توبه ارتباط و علقه اش بدنيا را بريد، و بآن ميثاق كه از ياد برده بود، ملحق نمود، (دقت بفرمائيد).
و منظور از اينكه در روايت فرمود: (پس آدم بچشم حسد بر آنان نظر افكند، و آرزوى منزلت ايشان نمود) الخ ، بيان اين معنا است ، كه مراد بحسد آدم در حقيقت غبطه و بفارسى رشك بوده ، نه حسديكه (طغيان اين غريزه )، و يكى از اخلاق رذيله است .
رفع تنافى از دو روايتى كه بظاهر با هم متنافيند
در اينجا دو روايت يكى از امام باقر، و يكى ديگر از يكى از دو امام باقر و صادق عليهماالسلام ، آمده كه بظاهر باهم متنافيند، ولى با بيان سابق ما تنافى آندو از بين مى رود، اما روايت اول را كمال الدين ، از ابى حمزه ثمالى ، از امام باقر عليه السلام روايت كرده ، كه فرمود: خداى عز و جل بآدم عهد كرده بود كه بدرخت نامبرده نزديك نشود، ولى وقتى آن هنگام رسيد كه در علم خدا گذشته بود، كه آدم بالاخره از آن درخت خواهد خورد، آدم عهد نامبرده را فراموش كرد، و از آندرخت بخورد، و اين است مراد خدايتعالى باينكه فرمود: ((و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجدله عزما)) تا آخر حديث .
و روايت دوم را عياشى ، در تفسير خود، از يكى از دو امام باقر و صادق عليهماالسلام روايت كرده ، كه شخصى از آنجناب پرسيد: چگونه خدايتعالى آدم را بفراموشى مؤ اخذه كرد، (با اينكه فراموش كار مؤ اخذه نميشود)؟، امام فرمود: آدم فراموش نكرد، و چگونه ممكن است بگوئيم : فراموش كرد؟ با اينكه ابليس او را بياد نهى خدا انداخت ، و باو گفت : (پروردگار شما شما را از اين درخت نهى نكرد، مگر براى اينكه فرشته نشويد، و يا جاودانه در بهشت باقى نمانيد) (تا آخر حديث ) كه با دقت در بيان گذشته كه گفتيم آدم ميخواست ميان بهره مندى از بهشت ، و ميان خوردن از درخت را جمع كند، ولى نتوانست ) اين تنافى برداشته ميشود.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 219

رواياتى درباره قصه آدم در بهشت و هبوط او
و در امالى صدوق از ابى الصلت هروى ، روايت شده كه گفت : روزيكه ماءمون دانشمندان مذاهب اسلام ، و ديانتهاى يهود، و نصارى ، و مجوس ، و صابئيان ، و ساير صاحبان نظريه را براى بحث با على بن موسى الرضا عليهماالسلام جمع كرد، هيچ يك با آنجناب طرف بحث نشد، مگر آنكه امام او را ملزم كرد، بطوريكه گوئى سنگ بدهانش انداخته ، تا آنكه على بن محمد بن جهم برخاسته عرضه داشت : يابن رسول اللّه (ص ) آيا نظر شما درباره انبياء اين استكه معصومند؟ فرمود: بله ، پرسيد: با اين كلام خداى عز و جل چه مى كنى ؟ كه فرمود: ((و عصى آدم ربه فغوى ))؟، تا آنجا كه ميگويد: مولانا حضرت رضا عليه السلام فرمود: واى بر تو اى على ، از خدا بترس ، و نسبت كارهاى زشت بانبياء مده ، و كتاب خدايرا براى خودت تاءويل مكن ، چون خداى عز و جل مى فرمايد: ((و ما يعلم تاءويله ، الا اللّه و الراسخون فى العلم ))، (تاءويل آنرا نميداند، مگر خدا، و آنانكه راسخ در علمند).
اما اينكه خداى عز و جل فرموده : ((و عصى آدم ربه فغوى ))، در اين زمينه بوده ، كه آدم را بمنظور اينكه حجت و خليفه اش در زمين باشد خلق كرد، نه براى اينكه در بهشت بماند، و نافرمانى او در بهشت بوده ، نه در زمين ، و تازه آن نافرمانى هم بمقتضاى تقدير الهى بوده ، همينكه بزمين هبوط كرد، و حجت و خليفه او در زمين گرديد، بمقام عصمت نيز برسيد، كه خداى عز و جل درباره عصمتش فرموده : ((ان اللّه اصطفى آدم و نوحا، و آل ابراهيم ، و آل عمران على العالمين ))، تا آخر حديث ).
# مؤ لف : اينكه امام فرمود: نافرمانى آدم در بهشت بوده ، اشاره است بآن بيانيكه ما كرديم ، كه تكليف نخوردن از درخت تكليف مولوى نبوده ، بلكه ارشادى بوده ، چون در بهشت هنوز تكاليف دينى جعل نشده بود، و موطن تكليف دينى زندگى زمينى است ، كه خدا براى آدم از پيش مقدر كرده بود، پس معصيت نامبرده معصيت امر ارشادى بوده ، نه مولوى ، پس ديگر جا ندارد كه مانند بعضى از مفسرين خود را بزحمت انداخته ، حديث نامبرده را تاءويل كنيم .
و در عيون از على بن محمد بن جهم روايت آورده كه گفت : بمجلس ماءمون در آمدم و ديدم كه على بن موسى عليهماالسلام نيز در آنجايند، ماءمون بآنجناب گفت : يا بن رسول اللّه ! آيا نظر شما اين نيست كه انبياء معصومند؟ فرمود: بله ، همين است ، پرسيد: پس چرا خدايتعالى فرموده : ((و عصى آدم ربه فغوى ))؟ فرمود: خدايتعالى بآدم دستور داده بود: كه تو و همسرت در بهشت سكنى كنيد، و از هر چه ميخواهيد بخوريد،ولى نزديك اين درخت مشويد، و اشاره فرمود بدرخت معينى از گندم ، كه در آنجا بود، و فرمود: اگر از اين بخوريد، از ستمكاران ميشويد، و نفرموده بود كه از جنس اين درخت نخوريد، آدم هم خيال كرد تنها از آن بوته معين نهى شده ، و لذا از آن بوته معين نخورد، بلكه از بوته اى ديگر خورد، آنهم بوسوسه شيطان خورد، چون شيطان باو و همسرش گفت : پروردگارتان از خصوص اين بوته شما را نهى كرده ، كه از آن نخوريد، و اما غير اين بوته را فرموده نزديكش نشويد، نه اينكه از آن نخوريد، و از خوردن آن هم كه نهى كرده ، براى اين نهى كرده كه مبادا فرشته ، و يا از جاودانان در بهشت شويد، و برايشان سوگند هم خورد، كه من از خير خواهان شمايم ، آدم و حوا هم تا آنروز بكسى بر نخورده بودند، كه بدروغ سوگند خورده باشد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 220

بهمين جهت فريب او را خورده ، و بسوگند او اعتماد نموده ، و از آن درخت خوردند، و تازه اين جريان قبل از رسيدن او بمقام نبوت بود، و اين نافرمانى هم گناه كبيره نبوده كه بخاطر آن مستحق آتش شود، بلكه از صغيره هائى بوده كه خدا كسى را بخاطر آن عذاب نمى كند، و صدور آن از انبياء قبل از آنكه مورد وحى قرار گيرند جائز است .
و اما بعد از آنكه خدا او را اجتباء كرد، و بمقام نبوتش برگزيد، از معصومين شد، كه نهگناه صغيره مى كنند، و نه كبيره ، و بهمين جهت است كه خداى عز وجل درباره او هم فرموده : ((و عصى آدم ربه فغوى ، ثم اجتباه ، ربه ، فتاب عليه ، وهدى ))، و هم فرموده : ((ان اللّه اصطفى آدم ، و نوحا، وآل ابراهيم و آل عمران على العالمين (( (تا آخر حديث ).
تعجب شيخ صدوق ازنقل اين حديث توسط ناصبى
# مؤ لف : صدوق عليه الرحمه بعد از نقل اين حديث ، كه حديثى است طولانى ، گفته : اين حديث از طريق على بن محمد بن جهم كه يك مرد ناصبى ، و دشمن اهل بيت بوده ، خيلى عجيب است ، (اين بود گفتار مرحوم صدوق ).
و اين حديث آنمرحوم را به تعجب در نياورده ، مگر بخاطر اينكه مشتمل است بر تنزيه انبياء، و آن مرحوم در اصولى كه در حديث مزبور مسلم گرفته شده ، دقت نكرده ، و گرنه متوجه ميشد كه با مذهب ائمه اهل بيت سازگار نيست ، چون مذهب امامان اهل بيت اين است كه صدور نافرمانى از انبياء بخاطر اينكه معصومند، هم قبل از نبوت آنان محال است ، و هم بعد از نبوت ، هم نافرمانيهاى صغيره ، و هم كبيره .
علاوه بر اينكه آنطور كه اين مرد ناصبى حديث را نقل كرده ، مستلزم آنست كه جمله اى از آيه حذف شده باشد، و تقدير ((ما نهيكما ربكما عن هذه الشجره ، الا ان تكونا))، جمله ((ما نهيكما ربكما عن هذه الشجره ، و انما نهيكما عن غيرها، و ما نهيكما عن غيرها، الا ان تكونا)) الخ ، باشد يعنى خدا اصلا شما را از اين بوته نهى نكرده ، بلكه از غير اين نهى كرده ، و از آن غير هم نهى نكرده ، مگر براى اينكه فرشته ، و يا جاودان نباشيد)، در حاليكه آيه : (اى آدم آيا ميخواهى تو را بدرختى راهنمائى كنم ، كه درخت جاودانگى و ملك دائمى است )؟ دلالت دارد بر اينكه ابليس وى را تشويق مى كرده ، بر اينكه از عين آن درخت كه ممنوع شده بخورد، و باين منظور او را تطميع مى كرده ، باينكه اگر از آن بخورى ، جاودان ميشوى ، تا از آن درخت كه با نهى خدا از آن محجوب شده بود، بخورد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 221

از اين هم كه بگذريم ، اصلا اين مرد، يعنى على بن محمد بن جهم در حديث سابق جواب صحيح و تمام را خودش در مجلس ماءمون از آنجناب گرفت ، پس اين روايت كه صدوق آورده ، خالى از اشكال نيست ، هر چند كه بعضى از وجوه اشكالى كه گفتيم ، امكان حمل بر محملى صحيح داشته باشد.
و نيز مرحوم صدوق از امام باقر عليه السلام از پدران بزرگوارش ، از رسول خدا (ص ) روايت كرده كه فرمود: مكث آدم و حوا در بهشت ، از هنگامى كه وارد آن شدند، تا ساعتى كه بيرون شدند تنها هفت ساعت از ايام دنيا بود، و در همانروز كه اين جريان واقع شد، خدا از بهشتش بيرون كرد.
روايتى از امام صادق (ع ) در تبيين كيفيت بيرون شدن آدم و حوا از بهشت
و در تفسير عياشى ، از عبد اللّه بن سنان ، روايت كرده كه گفت : شخصى از امام صادق عليه السلام سئوالى كرد: و من آنجا حاضر بودم ، و آن اين بود: كه آدم و همسرش چقدر در بهشت ماندند، كه بخاطر خطائى كه كردند بيرون شدند؟ فرمود: خداى تبارك و تعالى ، بعد از ظهر روز جمعه بود كه از روح خود در آدم بدميد، و آنگاه از پائين دنده هايش ‍ همسرش را خلق كرد، و بعد فرشتگان را بسجده بر او امر فرمود، و بعد در همان روز او را داخل بهشت كرد، و بخدا سوگند كه بيش از شش ساعت از همان روز در بهشت نماند، كه دچار نافرمانى خدا شده ، و خدا او و همسرش را از آنجا بيرون كرد، در حاليكه آفتاب تازه غروب كرده بود، آنشب را تا صبح پشت در بهشت بسر بردند، تا صبح شد، ناگهان متوجه عريانى خود شدند، پروردگارشان نداشان داد: آيا شما را از آن درخت كه ميدانيد نهى نكردم ؟ آدم خجالت كشيده ، سر بزير افكند، و گفت : پروردگارا ما بنفس خود ستم كرديم ، و اينك بگناهان خود اعتراف مى كنيم ، پس ما را بيامرز، خدايتعالى در پاسخشان فرمود: بايد كه از آسمانهاى من بزمين هبوط كنيد، چون هيچ نافرمان و سركش در آسمانهاى من همجوار من نميشود.
# مؤ لف : ممكن است از آنچه اين روايت مشتمل بر آنست ، كيفيت بيرون شدن آندو را از بهشت استفاده كرد، و فهميد كه آندو نخست از بهشت بيرون شده ، در بيرون در بهشت قرار گرفتند، و سپس از بيرون در بهشت بزمين هبوط كرده اند، چون در قرآن كريم و آيات اين قصه ، كه همان آيه فوق باشد، دو بار امر بهبوط شده با اينكه اين امر امر شرعى نبوده ، بلكه امر تكوينى بوده ، كه بهيچ وجه قابل تخلف نيست .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه 222

و همچنين از اينكه سياق را تغيير داده ، در آيه : ((و قلنا يا آدم اسكن )) تا بآخر بسياق (متكلم مع الغير گفتيم )، و در آيه : ((و ناديهما ربهما)) الخ ، بسياق غايب (پروردگارشان ندايشان كرد)، آورد، و نيز در اولى تعبير به (بگفتار)، و در دومى به ندا كه صدا زدن از دور است ، تعبير كرد، و باز در اولى با كلمه (هذا)، كه مخصوص باشاره به نزديك است ، و در دومى با كلمه (تلك )، كه مخصوص اشاره بدور است ، بياورد، از اين تعبيرات ميتوان فهميد: كه امر بهبوط، يكبار در داخل بهشت صورت گرفته ، و با آن ، آدم از بهشت بيرون شده ، و يكبار هم در بيرون بهشت صورت گرفته ، و از آنجا بزمين هبوط كرده است .
نقطه ضعفى كه در اين روايت است ، اين است كه در اين روايت خلقت حوا را مطابق تورات از دنده آدم دانسته ، و اين معنا را در روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام بطوريكه در بحث از خلقت آدم خواهى ديد، تكذيب مى كند، هر چند كه ممكن است اين نقطه ضعف را جبران نموده ، و گفت : مراد از دنده پائين آدم ، زيادى گل آدم است ، آن گلى كه با آن اضلاع و دنده هاى آدم را آفريد (دقت بفرمائيد)، و اما ساعتهائى كه براى مكث آدم در بهشت تعيين نموده ، در يكجا شش ساعت ، و جائى ديگر هفت ساعتش خوانده ، علاج اين اختلاف آسان است ، براى اينكه ميگوئيم : منظور از ساعت شصت دقيقه نيست ، بلكه منظور بيان زمان تقريبى جريان است .
رواياتى از معصومين (ع ) در مراد از كلمات در آيه (فتلقى آدم من ربه كلمات )
و در كافى از يكى از دو امام باقر و صادق عليهماالسلام ، روايت كرده كه در ذيل جمله : ((فتلقى آدم من ربه كلمات ))، فرمود: آن كلمات اين است : ((لا اله الا انت ، سبحانك ، اللّهم و بحمدك ، عملت سوءا، و ظلمت نفسى ، فاغفرلى ، و انت خير الغافرين ، لا اله الا انت ، سبحانك اللّهم و بحمدك ، عملت سوءا، و ظلمت نفسى ، فارحمنى ، و انت خير الغافرين ، لا اله الا انت ، سبحانك اللّهم ، و بحمدك ، عملت سوءا، و ظلمت نفسى ، فارحمنى ، و انت خير الراحمين ، لا اله الا انت ، سبحانك اللّهم ، و بحمدك ، عملت سوءا، و ظلمت نفسى ، فاغفر لى ، و تب على ، انك انت التواب الرحيم ))، معبودى بجز تو نيست بار الها، حمد و تسبيحت مى گويم ، كار زشتى مرتكب شدم ، و بخود ستم كردم ، پس ‍ مرا بيامرز، كه تو بهترين آمرزندگانى ، معبودى بجز تو نيست ، بار الها تسبيح و حمدت ميگويم ، كار بدى كردم ، و بخود ستم نمودم ، پس بمن رحم كن ، كه تو بهترين غافرانى ، معبودى بجز تو نيست ، حمد و تسبيحت ميگويم ، بار الها من بدى كردم ، و بخود ستم نمودم ، پس مرا رحم كن ، كه تو بهترين رحيمانى ، معبودى بجز تو نيست ، بار الها تسبيح و حمدت ميگويم ، كار بدى كردم ، و بخود ستم روا داشتم ، پس مرا بيامرز، و نظر رحمتت بمن برگردان ، كه تو هم تواب و هم رحيمى .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 223

# مؤ لف : اين معنا را صدوق ، و عياشى ، و قمى ، و ديگران نيز روايت كرده اند، از طرق اهل سنت و جماعت هم قريب بآن روايت شده ، و چه بسا از آيات داستان نيز همين معنا استفاده بشود.
مرحوم كلينى در كافى گفته : و در روايتى ديگر در تفسير جمله : ((فتلقى آدم من ربه كلمات ))، آمده : كه فرمود: خدا را بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين سوگند داد.
# مؤ لف : اين معنا را صدوق و عياشى و قمى و ديگران نيز روايت كرده اند، و قريب بآن از طرق اهل سنت و جماعت نيز روايت شده ، همچنانكه در در منثور از رسول خدا (ص ) آمده كه فرمود: وقتى آدم آن گناه را مرتكب شد، سر بسوى آسمان بلند كرده گفت : از تو بحق محمد مسئلت مى كنم ، كه مرا بيامرزى ، پس خدا بدو وحى كرد: كه محمد كيست ؟ گفت : اى خدا كه نامت والا است ، وقتى مرا آفريدى ، سر بسوى عرش تو بلند كردم ، ديدم در آنجا نوشته شده ، لا اله الا اللّه ، محمد رسول اللّه (ص )، فهميدم كه در درگاه تو احدى عظيم المنزلة تر از او نيست كه نامش را با نام خود قرار داده اى ، پس خدايتعالى وحى كرد: كه اى آدم ، او آخرين پيامبران از ذريه تو است ، و اگر او نبود، تو را خلق نمى كردم .
# مؤ لف : و اين معنا هر چند كه در بدو نظر از ظاهر آيات بعيد است ، و لكن اگر كاملا در آنها دقت شود، چه بسا تا اندازه اى قريب باشد، چون جمله : ((فتلقى آدم )) الخ ، تنها بمعناى قبول آن كلمات نيست ، بلكه كلمه تلقى ، بمعناى قبول با استقبال و روى آورى است ، (كانه آدم روى بآن كلمات آورده ،و آنرا فرا گرفته است ) و اين دلالت دارد بر اينكه آدم اين كلمات را از ناحيه خدا گرفته ، و قهرا قبل از توبه علم بآن كلمات پيدا كرده ، قبلا هم تمامى اسماء را از پروردگارش آموخته بود، آنجا كه پروردگارش فرمود: (من ميخواهم در زمين خليفه بگذارم ، ملائكه گفتند: آيا كسى را در زمين مى گذارى كه در آن فساد كند، و خونريزيها كند، با اينكه ما تو را بحمدت تسبيح ميگوئيم ، و برايت تقديس ‍ مى كنيم ؟)، و پروردگارش بايشان فرمود: (من چيزى ميدانم كه شما نميدانيد)،
سپس علم تمامى اسماء را باو آموخت ، و معلوم است ، كه علم بتمامى اسماء هر ظلم و گناهى را از بين مى برد، و دواى هر دردى ميشود، و گرنه جواب از ايراد ملائكه تمام نميشود، و حجت بر آنان تمام نمى گردد، براى اينكه خداى سبحان در مقابل اين اشكال آنان كه (در زمين فساد انگيزند و خونها بريزند)، چيزى نفرمود، و چيزى در مقابل آن قرار نداد، بجز اينكه (خدا همه اسماء را باو تعليم كرد)، پس معلوم ميشود علم نامبرده تمامى مفاسد را اصلاح مى كرده ، و در سابق هم حقيقت آن اسماء را شناختى ، كه گفتيم موجودات عاليه اى غايب و در پس پرده آسمانها و زمين بوده اند، واسطه هائى براى فيوضات خدا بمادون خود بوده اند، كه كمال هيچ مستكملى جز به بركات آنان تمام نميشده .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 224

همچنانكه در بعضى اخبار وارد شده : كه آدم عليه السلام شبح هائى از اهل بيت ، و انوار ايشانرا در هنگام تعليم اسماء بديد، و نيز اخبارى رسيده : كه آن انوار را در هنگامى ديد، كه خدايتعالى ذريه اش را از پشتش بيرون كشيد، و نيز وارد شده : كه آن انوار را در همان هنگامى كه در بهشت بود، ديد، كه خواننده عزيز خودش بايد بآن اخبار مراجعه نمايد (و راهنما خداست ).
خدايتعالى با نكره آوردن لفظ (كلمات ) امر آن كلمات را مبهم گذاشت ، و فرمود: ((فتلقى آدم من ربه كلمات )) الخ ، و اطلاق لفظ كلمه ، بر موجود عينى در قرآن كريم آمده ، و در آيه : ((بكلمه منه اسمه المسيح عيسى بن مريم ))، صريحا اين لفظ را در عيسى بن مريم عليهماالسلام اطلاق نموده .
و اما اين كه بعضى از مفسرين گفته اند: كه منظور از كلمات كلماتى است كه خدا در سوره اعراف از آدم و حوا حكايت كرده ، و فرموده : ((قالا: ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفرلنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين )) الخ ، تفسير صحيحى نيست ، براى اينكه مسئله توبه همانطور كه آيات اين سوره ، يعنى سوره بقره دلالت مى كند، بعد از واقعه هبوط بزمين واقع شده ، چون مى فرمايد: ((فقلنا: اهبطوا بعضكم لبعض عدو))، تا آنجا كه مى فرمايد: ((فتلقى آدم من ربه كلمات ، فتاب عليه )) الخ ، و اين كلماتى كه آدم و همسرش بآن تكلم كرده اند، قبل از هبوط، و در بهشت آموخته بودند، چون در سوره اعراف مى فرمايد: ((فنادا هما ربهما: الم انهكما عن تلكما الشجره ))؟ تا آنجا كه مى فرمايد: ((قالا: ربنا ظلمنا انفسنا))، و در آخر مى فرمايد: ((قال اهبطوا بعضكم لبعض عدو)) الخ ، پس اقرار بظلم به نفس در بهشت واقع شده ، نه در زمين ، و حال آنكه گفتيم : تلقى كلمات در زمين بوده .
بلكه ظاهر اينكه گفتند: (پروردگارا بخود ستم كرديم ) الخ ، تذلل و خضوعى است از آندو، در مقابل ندائى كه خدا بآنان كرد، خواسته اند بعد از اعتراف بربوبيت خدا، و اينكه بخاطر ظلمى كه كرديم مشرف بخطر خسران شده ايم ، اعلام كنند: باينكه امر بدست خداى سبحان است ، هر جور بخواهد امر مى كند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 225

و در تفسير قمى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرموده : موسى از پروردگارش مسئلت كرد: بين او و آدم جمع كند، و خدا هم جمع نموده ، وى را موفق بزيارت او نمود، موسى گفت : اى پدر، مگر جز اين بود كه خدا تو را بدست قدرت خود بيافريد؟ و از روح خود در تو بدميد؟ و ملائكه را به سجده بر تو وادار نمود؟، پس چرا وقتى دستور داد: از يك درخت بهشت نخورى ، نافرمانى كردى ؟ آدم گفت : اى موسى ! بگو ببينم ، خطيئه من در تورات چند سال قبل از خلقتم نوشته شده ؟ گفت : سى هزار سال آدم گفت : همينطور است ، آنگاه امام صادق عليه السلام فرمود: آدم با همين كلام موسى را قانع ساخت .
# مؤ لف : قريب باين معنا را علامه سيوطى در المنثور بچند طريق از رسول خدا (ص ) نقل كرده .
و در علل از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: بخدا سوگند خدايتعالى آدم را براى دنيا خلق كرده بود، و اگر او را در بهشت جاى داد، براى اين بود كه نافرمانى بكند، و آنگاه او را بهمانجائيكه براى آنجا خلقتش كرده بود، برگرداند.
# مؤ لف : اين معنا در روايت عياشى ، از امام صادق عليه السلام هم گذشت ، كه فرمود: آدم دوستى از ميانه ملائكه داشت ، (تا آخر حديث ).
و در كتاب احتجاج ، در ضمن احتجاج على عليه السلام با مرد شامى ، كه از آنجناب پرسيده بود: گرامى ترين واديهاى روى زمين كجا است ؟ فرمود: بيابانى است كه آنجا را سرانديب ميخوانند، آدم وقتى از آسمان هبوط كرد، در آنجا سقوط كرد.
# مؤ لف : مقابل اين روايت ، روايات بسيار زيادى است ، كه دلالت دارد بر اينكه آدم در مكه سقوط كرد، و بعضى از اين روايات گذشت ، ممكن هم هست ميانه اين روايات مختلف ، جمع كرده ، گفت : ممكن است آنجناب اول از آسمان به سرانديب فرود آمده ، و بار دوم از سرانديب به سرزمين مكه هبوط كرده باشد، نه به دو نزول ، در عرض هم ، تا جمع ممكن نباشد.
و در درالمنثور از طبرانى ، و از كتاب عظمت ابى الشيخ ، و ابن مردويه ، همگى از ابى ذر، روايت شده كه گفت : حضور حضرت رسول عرضه داشتم : يا رسول اللّه ! آيا بنظر شما آدم پيغمبر بود، يا نه ؟ در پاسخ فرمود: هم نبى بود، و هم رسول ، چون خدايتعالى قبلا با او صحبت كرده بود، و فرموده بود: ((يا آدم اسكن انت و زوجك الجنه )) پس معلوم ميشود بآنجناب وحى ميشده .
# مؤ لف : اهل سنت و جماعت ، قريب باين معنا را بچند طريق روايت كرده اند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 226

آيات 40 44 بقره

يَبَنى إِسرءِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتىَ الَّتى أَنْعَمْت عَلَيْكمْ وَ أَوْفُوا بِعَهْدِى أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَ إِيَّىَ فَارْهَبُونِ(40)
وَ ءَامِنُوا بِمَا أَنزَلْت مُصدِّقاً لِّمَا مَعَكُمْ وَ لا تَكُونُوا أَوَّلَ كافِرِ بِهِ وَ لا تَشترُوا بِئَايَتى ثَمَناً قَلِيلاً وَ إِيَّىَ فَاتَّقُونِ(41)
وَ لا تَلْبِسوا الْحَقَّ بِالْبَطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ(42)
وَ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزَّكَوةَ وَ ارْكَعُوا مَعَ الرَّكِعِينَ(43)
أَ تَأْمُرُونَ النَّاس بِالْبرِّ وَ تَنسوْنَ أَنفُسكُمْ وَ أَنتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَب أَ فَلا تَعْقِلُونَ(44)

ترجمه آيات

اى پسران اسرائيل نعمت مرا كه به شما ارزانى داشتم بياد آريد و به پيمان من وفا كنيد تا به پيمان شما وفا كنم و از من بيم كنيد (40)
به قرآنى كه نازل كرده ام و كتابى را كه نزد خود شما است تصديق مى كند بگرويد و شما نخستين منكر آن مباشيد و آيه هاى مرا به بهاى ناچيز مفروشيد و از من بترسيد (41)
شما كه دانائيد حق را با باطل مياميزيد و آنرا كتمان مكنيد (42)
نماز كنيد و زكات دهيد و با راكعان ركوع كنيد(43)
شما كه كتاب آسمانى ميخوانيد چگونه مردم را به نيكى فرمان ميدهيد و خودتان را از ياد مى بريد چرا بعقل در نمى آئيد (44)

بيان آيات

خداى سبحان در اين آيات عتاب ملت يهود را آغاز كرده ، و اين عتاب در طى صد و چند آيه ادامه دارد، و در آن نعمتهائى را كه خدا بر يهود افاضه فرمود، و كرامتهائى را كه نسبت به آنان مبذول داشت ، و عكس العملى كه يهود بصورت كفران و عصيان و عهدشكنى و تمرد و لجاجت از خود نشان داد، بر مى شمارد، و با اشاره به دوازده قصه از قصص آنان تذكرشان ميدهد، قصه نجاتشان از شر آل فرعون ، شكافته شدن دريا، و غرق شدن فرعونيان ، و قصه ميعاد در طور، و قصه گوساله پرستى آنان ، بعد از رفتن موسى بميقات ، و قصه مامور شدنشان بكشتن يكديگر، و داستان تقاضاشان از موسى كه خدا را بما نشان بده تا علنى و آشكارا او را ببينيم ، و به كيفر همين پيشنهادشان ، دچار صاعقه شدند، و دوباره زنده گشتند، تا آخر داستانهائيكه در اين آيات بدان اشاره شده ، و سرتاسر آن پر است از عنايات ربانى ، و الطاف الهى .
و نيز بيادشان مى آورد: آن ميثاقها كه از ايشان گرفت ، و ايشان آن ها را نقض كرده ، و پشت سر انداختند، و باز گناهانى را كه مرتكب شدند، و جرائمى را كه كسب كردند، و آثاريكه در دلهاشان پيدا شد، با اينكه كتابشان از آنها نهى كرده بود، و عقولشان نيز برخلاف آن حكم مى كرد، بيادشان مى اندازد، و يادآوريشان مى كند: كه بخاطر آن مخالفت ها چگونه دلهاشان دچار قساوت ، و نفوسشان در معرض شقاوت قرار گرفت ، و چگونه مساعيشان بى نتيجه شد.
و اوفوا بعهدى ... كلمه عهد در اصل بمعناى حفاظ است ، و همه معانى آن از اين يك معنا مشتق شده مانند عهد بمعناى ميثاق ، و عهد بمعناى سوگند، و بمعناى وصيت ، و بمعناى ديدار، و بمعناى نزول ، و امثال آن . #(فارهبون )، كلمه رهبت بمعناى خوف ، و مقابلش كلمه رغبت است .
و لا تكونوا اول كافر به يعنى از ميان اهل كتاب ، و يا ميان اقوام گذشته ، و آينده تان ، شما كفر بقرآن را آغاز مكنيد، بگذاريد كسانى بدان كفر بورزند كه بهمه كتابهاى آسمانى كفر مى ورزند، و آن كفار مكه هستند، كه قبل از يهود بقرآن كفر ورزيده بودند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 228

آيات 45 و 46 بقره

وَ استَعِينُوا بِالصبرِ وَ الصلَوةِ وَ إِنهَا لَكَبِيرَةٌ إِلا عَلى الخَْشِعِينَ(45)
الَّذِينَ يَظنُّونَ أَنهُم مُّلَقُوا رَبهِمْ وَ أَنهُمْ إِلَيْهِ رَجِعُونَ(46)

ترجمه آيات

از صبر و نماز كمك بجوئيد و آن بسى سنگين است مگر براى خشوع پيشگان (45)
كه يقين دارند به پيشگاه پروردگار خويش مى روند و باو باز مى گردند(46)

استعانت به صبر و صلوة
بيان آيات

و استعينوا بالصبر و الصلوه كلمه استعانت بمعناى طلب كمك است ، و اين در وقتى صورت مى گيرد كه نيروى انسان به تنهائى نمى تواند مهم و يا حادثه اى را كه پيش آمده بر وفق مصلحت خود بر طرف سازد، و اينكه فرموده : از صبر و نماز براى مهمات و حوادث خود كمك بگيريد، براى اينست كه در حقيقت ياورى بجز خداى سبحان نيست ، در مهمات ياور انسان مقاومت و خويشتن دارى آدمى است ، باينكه استقامت بخرج داده ، ارتباط خود را با خدا وصل نموده ، از صميم دل متوجه او شود، و بسوى او روى آورد، و اين همان صبر و نماز است ، و اين دو بهترين وسيله براى پيروزى است ، چون صبر هر بلا و يا حادثه عظيمى را كوچك و ناچيز مى كند، و نماز كه اقبال بخدا، و التجاء باو است ، روح ايمان را زنده مى سازد، و بآدمى مى فهماند: كه بجائى تكيه دارد كه انهدام پذير نيست ، و به سببى دست زده كه پاره شدنى نيست .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 229

و انها لكبيره الا على الخاشعين ...ضمير (ها) به كلمه (صلوه ) بر مى گردد، و اما اينكه آنرا به كلمه (استعانت ) كه جمله (استعينوا) متضمن آنست بر گردانيم ، ظاهرا با جمله ((الا على الخاشعين )) منافات داشته باشد، براى اينكه خشوع با صبر خيلى نميسازد، و فرق ميانه خشوع و خضوع با اينكه معناى تذلل و انكسار در هر دو هست ، اين است كه خضوع مختص بجوارح و اعضاى بدنى آدمى است ، ولى خشوع مختص بقلب است .
وجه استعمال كلمه ((ظن )) در ((الذين يظنون انهم ملاقوار بهم ))
الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم ... اين مورد اعتقاد بآخرت ، موردى است كه هر كس بايد بدان يقين حاصل كند، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : ((و بالاخره هم يوقنون ))، با اين حال چرا در آيه مورد بحث مظنه و گمان بآن را كافى دانسته ؟ ممكن است وجهش اين باشد كه براى حصول و پيدايش خشوع در دل انسان ، مظنه قيامت و لقاء پروردگار كافى است ؟ چون علومى كه بوسيله اسباب تدريجى بتدريج در نفس پيدا ميشود، نخست از توجه ، و بعد شك ، و سپس بترجيح يكى از دو طرف شك ، كه همان مظنه است پيدا شده ، و در آخر احتمالات مخالف بتدريج از بين م ى رود، تا ادراك جزمى كه همان علم است حاصل شود.
و اين نوع از علم وقتى بخطرى هولناك تعلق بگيرد باعث غلق و اضطراب و خشوع نفس ميشود، و اين غلق و خشوع از وقتى شروع ميشود، كه گفتيم يكطرف شك رجحان پيدا مى كند، و چون امر نامبرده خطرى و هولناك است ، قبل از علم بآن ، و تماميت آن رجحان ، نيز دلهره و ترس در نفس مى آورد.
پس بكار بردن مظنه در جاى علم ، براى اشاره باين بوده ، كه اگر انسان متوجه شود باينكه ربى و پروردگارى ، دارد كه ممكن است روزى با او ديدار كند، و بسويش برگردد، در ترك مخالفت و رعايت احتياط صبر نمى كند، تا علم برايش ‍ حاصل شود، بلكه همان مظنه او را وادار باحتياط مى كند.
همچنانكه شاعر گفته :
طططط
فقلت لهم : ظنوا بالفى مذحج سراتهم فى الفارسى المسرد))ططططط
يعنى بايشان گفتم گمان كنيد كه دو هزار مرد جنگى از قبيله مذحج بسوى شما روى آورده اند، كه بزرگان ايشان همه در زره هاى بافت فارس هستند.
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

چه شاعر در اين شعر مردم خود را بصرف مظنه ترسانده ، با اينكه بايد مردم را بدشمن يقينى ترساند، نه به مشكوك ، و اين بدان جهت است كه ظن بدشمن هم براى وادارى مردم بترك مخالفت كافى است ، و حاجت بيقين نيست ، تا شخص تهديد كننده براى تحصيل يقين در مردم ، و تفهيم آنان خود را بزحمت بيندازد و يا اعتنائى بشاءن آنان كند.
و بنابراين ، آيه مورد بحث با آيه : ((فمن كان يرجو لقاء ربه ، فليعمل عملا صالحا))، هر كه اميد ديدار پروردگارش ‍ دارد، بايد عمل صالح كند)، قريب المضمون ميشود، چون در اين آيه نيز اميد بديدار خدا را در وادارى انسان بعمل صالح كافى دانسته است ، البته همه اين حرفها در صورتى است كه منظور از لقاء پروردگار در جمله ((ملاقوا ربهم ))، مسئله قيامت باشد، و اما در صورتيكه منظور از آن تصويرى باشد كه بزودى در سوره اعراف انشاءاللّه خواهيد ديد، در آنصورت ديگر هيچ محذورى در كار نيست .
بحث روايتى (شامل رواياتى درباره استعانت از صبر و صلوة و مراد از صبر و...)
در كافى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: هر وقت امرى و پيشامدى على عليه السلام را بوحشت مى انداخت ، برميخاست ، و بنماز مى ايستاد، و مى فرمود: ((استعينوا بالصبر و الصلوه ))، از صبر و نماز كمك بگيريد.
و نيز در كافى از آنجناب روايت كرده ، كه در ذيل آيه نامبرده فرمود: صبر همان روزه است ، و فرمود: هر وقت حادثه اى براى كسى پيش آمد، روزه بگيرد، تا خدا آنرا بر طرف سازد، چون خدايتعالى فرموده : ((و استعينوا بالصبر))، كه منظور از آن روزه است .
# مؤ لف : مضمون دو حديث بالا را عياشى هم در تفسير خود روايت كرده ، و تفسير صبر بروزه ، از باب جرى يعنى تطبيق كلى بر مصداق است .
و در تفسير عياشى از ابى الحسن عليه السلام روايت آمده ، كه فرمود: صبر در اين آيه بمعناى روزه است ، و هر گاه امر ناگوارى براى كسى پيش آيد، روزه بگيرد، تا بر طرف شود، چون خدايتعالى فرمود: ((و استعينوا بالصبر و الصلاه ، و انها لكبيره الا على الخاشعين ))، و خاشع بمعناى كسى است كه در نماز خود حالت ذلت بخود بگيرد، و منظور از خاشعان در اين آيه رسولخدا (ص ) و اميرالمؤ منين عليه السلام است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 231

# مؤ لف : امام (على ) از آيه شريفه استحباب روزه و نماز را در هنگام نزول شدائد و ناملايمات استفاده كرده ، و نيز استحباب توسل برسولخدا و ولى خدا در اينگونه مواقع را از آيه شريفه در آورده است ، و اين در حقيقت تاءويل كلمه صوم و صلوه برسولخدا (ص ) و اميرالمؤ منين عليه السلام است .
و در تفسير عياشى نيز از على عليه السلام روايت كرده ، كه در ذيل آيه ((الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم )) الخ ، فرموده : يعنى يقين دارند باينكه مبعوث ميشوند، و مراد بظن در اين آيه يقين است .
# مؤ لف : اين روايت را صدوق نيز نقل كرده .
ابن شهر آشوب از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: اين آيه درباره على ، و عثمان بن مظعون ، و عمار بن ياسر، و رفقاى ايشان نازل شده است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 232

آيات 47 و 48 بقره

يَبَنى إِسرءِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتىَ الَّتى أَنْعَمْت عَلَيْكمْ وَ أَنى فَضلْتُكُمْ عَلى الْعَلَمِينَ(47)
وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تجْزِى نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنهَا شفَعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنهَا عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنصرُونَ(48)

ترجمه آيات

اى پسران اسرائيل نعمت مرا كه به شما ارزانى داشتم و شما را بر مردم زمانه برترى دادم بياد آريد (47)
و از آن روز كه كسى بكار كسى نيايد و از او شفاعتى نپذيرند و از او عوضى نگيرند و كسان يارى نشوند بترسيد (48)

نظام زندگى دنيا بر اساس اسباب و وسائط و شفعاء مى گردد
بيان آيات

و اتقوا يوما لا تجزى ... پادشاهى و سلطنت دنيوى از هر نوعش كه باشد، و با جميع شئون و قواى مقننه ، و قواى حاكمه ، و قواى مجريه اش ، مبتنى بر حوائج زندگى است ، و اين حاجت زندگى است كه ايجاب مى كند چنين سلطنتى و چنين قوانينى بوجود آيد، تا حوائج انسانرا كه عوامل زمانى و مكانى آنرا ايجاب مى كند بر آورد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 233

بهمين جهت چه بسا ميشود كه متاعى را مبدل بمتاعى ديگر، و منافعى را فداى منافعى بيشتر، و حكمى را مبدل بحكمى ديگر مى كند، بدون اينكه اين دگرگونيها در تحت ضابطه و ميزانى كلى در آيد، و بر همين منوال مسئله مجازات متخلفين نيز جريان مى يابد، با اينكه جرم و جنايت را مستلزم عقاب ميدانند، چه بسا از اجراء حكم عقاب بخاطر غرضى مهم تر، كه يا اصرار و التماس محكوم بقاضى ، و تحريك عواطف او است ، و يا رشوه است ، صرفنظر كنند، و قاضى بخاطر عوامل نامبرده بر خلاف حق حكم براند، و تعيين جزاء كند، و يا مجرم پارتى و شفيعى نزد او بفرستد، تا بين او و خودش واسطه شود، و يا اگر قاضى تحت تاءثير اينگونه عوامل قرار نگرفت ، پارتى و شفيع نزد مجرى حكم برود، و او را از اجراء حكم باز بدارد، و يا در صورتيكه احتياج حاكم بپول بيشتر از احتياجش بعقاب مجرم باشد، مجرم عقاب خود را با پول معاوضه كند، و يا قوم و قبيله مجرم بيارى او برخيزند، و او را از عقوبت حاكم برهانند، و عواملى ديگر نظير عوامل نامبرده ، كه احكام و قوانين حكومتى را از كار مى اندازد، و اين سنتى است جارى ، و عادتى است در بين اجتماعات بشرى .
اين توهم خرافى كه نظام حيات اخروى نيز بر مبناى اسباب و مسببات مادى است
و در ملل قديم از وثنى ها و ديگران ، اين طرز فكر وجود داشت ، كه معتقد بودند نظام زندگى آخرت نيز مانند نظام زندگى دنيوى است ، و قانون اسباب و مسببات و ناموس تاءثير و تاءثر مادى طبيعى ، در آن زندگى نيز جريان دارد، لذا براى اينكه از جرائم و جناياتشان صرفنظر شود، قربانيها و هدايا براى بت ها پيشكش مى كردند، تا باين وسيله آنها را در برآورده شدن حوائج خود برانگيزند، و همدست خود كنند، و يا بتها برايشان شفاعت كنند، و يا چيزيرا فديه و عوض ‍ جريمه خود ميدادند، و بوسيله يك جان زنده يا يك اسلحه ، خدايان را بيارى خود مى طلبيدند، حتى با مردگان خود چيزى از زيور آلات را دفن مى كردند، تا بآن وسيله در عالم ديگر زندگى كنند، و لنگ نمانند، و يا انواع اسلحه با مردگان خود دفن مى كردند، تا در آن عالم با آن از خود دفاع كنند، و چه بسا با مرده خود يك كنيز را زنده دفن مى كردند، تا مونس او باشد، و يا يكى از قهرمانان را دفن مى كردند، تا مرده را يارى كند، و در همين اعصار در موزه هاى دنيا در ميانه آثار زمينى مقدار بسيار زيادى از اين قبيل چيزها ديده ميشود.
در بين ملل اسلامى نيز با همه اختلافيكه در نژاد و زبان دارند، عقائد گوناگونى شبيه بعقائد خرافى گذشته ديده ميشود، كه معلوم است ته مانده همان خرافات است ، كه به توارث باقى مانده است ، و اى بسا در قرون گذشته رنگهاى گونه گونى بخود گرفته است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 234

و در قرآن كريم تمامى اين آراء واهيه و پوچ ، و اقاويل كاذبه و بى اساس ابطال شده ، خداى عز و جل در باره اش فرمود: ((و الامر يومئذ لله ))، (امروز تنها موثر خداست )، و نيز فرموده : ((ور اوا العذاب ، و تقطعت بهم الاسباب ))، (عذاب را مى بينند و دستشان از همه اسباب بريده ميشود).
و نيز فرموده : ((و لقد جئتمونا فرادى ، كما خلقناكم اول مره ، و تركتم ما خولناكم وراء ظهوركم ، و ما نرى معكم شفعاءكم ، الذين زعمتم انهم فيكم شركاء، لقد تقطع بينكم ، و ضل عنكم ما كنتم تزعمون ))، امروز تك تك و به تنهائى نزد ما آمديد، همانطور كه روز اوليكه شما را آورديم لخت و تنها آفريديم ، و آنچه بشما داده بوديم با خود نياورديد، و پشت سر نهاديد، با شما نمى بينيم آن شفيعانى كه يك عمر شريكان ما در سرنوشت خود مى پنداشتيد، آرى ارتباطهائيكه بين شما بود، و بخاطر آن منحرف شديد، قطع شد، و آنچه را مى پنداشتيد (امروز نمى بينيد) و نيز فرموده : ((هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت ، و ردوا الى اللّه مولاهم الحق ، و ضل عنهم ما كانوا يفترون ))، در آن هنگام هر كس بهر چه از پيش كرده مبتلا شود، و بسوى خداى يكتا مولاى حقيقى خويش بازگشت يابند، و آن دروغها كه مى ساخته اند نابود شوند).
رد اين خرافات و بيان قطع روابط و سنن دنيوى مانند واسطه گرى در آخرت
و همچنين آياتى ديگر، كه همه آنها اين حقيقت را بيان مى كند، كه در موطن قيامت ، اثرى از اسباب دنيوى نيست ، و ارتباطهاى طبيعى كه در اين عالم ميان موجودات هست ، در آنجا بكلى منقطع است ، و اين خود اصلى است كه لوازمى بر آن مترتب ميشود، و آن لوازم بطور اجمال بطلان همان عقائد موهوم و خرافى است ، آنگاه قرآن كريم هر يك از آن عقائد را بطور تفصيل بيان نموده ، و پنبه اش را زده است ، از آنجمله مسئله شفاعت و پارتى بازى است ، كه درباره آن مى فرمايد: ((و اتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس شيئا، و لا يقبل منها شفاعه ، و لا يوخذ منها عدل ، و لا هم ينصرون ))، (بپرهيزيد از روزى كه احدى بجاى ديگرى جزاء داده نميشود، و از او شفاعتى پذيرفته نيست ، و از او عوضى گرفته نميشود، و هيچكس از ناحيه كسى يارى نمى گردند)، و نيز فرموده : ((يوم لا بيع فيه و لا خله و لا شفاعه ))، (روزيكه در آن نه خريد و فروشى است ، و نه رابطه دوستى ) و نيز فرموده : ((يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا))، (روزيكه هيچ دوستى براى دوستى كارى صورت نمى دهد)، و نيز فرموده : ((يوم تولون مدبرين ، مالكم من اللّه من عاصم )) (روزيكه از عذاب مى گريزيد ولى از خدا پناه گاهى نداريد) و نيز فرموده ((مالكم لا تناصرون ؟ بل هم اليوم مستسلمون ))، چرا بيارى يكديگر برنميخزيد؟ بلكه آنان امروز تسليمند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 235

و نيز فرموده : ((و يعبدون من دون اللّه ما لا يضرهم و لا ينفعهم ، و يقولون هولاء شفعاونا عند اللّه ، قل اتنبون بما لا يعلم فى السموات و لا فى الارض ؟ سبحانه و تعالى عما يشركون ))، بغير خدا چيزيرا مى پرستند كه نه ضررى برايشان دارد، و نه سودى بايشان مى رساند، و ميگويند: اينها شفيعان ما به نزد خدايند، بگو: آيا بخدا چيزى ياد ميدهيد كه خود او در آسمانها و زمين اثرى از آن سراغ ندارد؟ منزه و والا است خدا، از آنچه ايشان برايش شريك مى پندارند)، و نيز فرموده ،((ما للظالمين من حميم ، و لا شفيع يطاع ))، (ستمكاران نه دوستى دارند، و نه شفيعى كه سخنش خريدار داشته باشد) و نيز فرموده : ((فما لنا من شافعين و لا صديق حميم ))، و از اين قبيل آيات ديگر، كه مسئله شفاعت و تاءثير واسطه و اسباب را در روز قيامت نفى مى كند، (دقت فرمائيد).
اثبات شفاعت در دسته اى ديگر از آيات قرآن
و از سوى ديگر قرآن كريم با اين انكار شديدش در مسئله شفاعت ، اين مسئله را بكلى و از اصل انكار نمى كند، بلكه در بعضى از آيات مى بينيم كه آنرا فى الجمله اثبات مينمايد، مانند آيه : ((اللّه الذى خلق السموات و الارض فى سته ايام ، ثم استوى على العرش ، ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع ، افلا تتذكرون ))،؟ (او است اللّه ، كه آسمانها و زمين را در شش روز بيافريد، و سپس بر عرش مسلط گشت ، شما بغير او سرپرست و شفيعى نداريد، آيا باز هم متذكر نمى گرديد؟!) كه مى بينيد در اين آيه بطور اجمال شفاعت را براى خود خدا اثبات نموده : و نيز آيه : ((ليس لهم من دونه ولى و لا شفيع ))، (بغير او ولى و شفيعى برايشان نيست )، و آيه :
((قل لله الشفاعه جميعا))، (بگو شفاعت همه اش مال خدا است ، و نيز فرموده : ((له ما فى السموات ، و ما فى الارض ، من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ؟ يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ))، (مر او راست آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است ، كيست كه بدون اذن او نزد او شفاعتى كند؟ او ميداند اعمالى را كه يك يك آنان كرده اند، و همچنين آثاريكه از خود بجاى نهاده اند)، و نيز فرموده : ((ان ربكم ، اللّه ، الذى خلق السموات و الارض فى سته ايام ، ثم استوى على العرش ، يدبر الامر، ما من شفيع الا من بعد اذنه ))، (بدرستى پروردگار شما تنهااللّه است ، كه آسمانها و زمين را در شش روز بيافريد، آنگاه بر عرش مسلط گشته ، تدبير امر نمود، هيچ شفيعى نيست مگر بعد از آنكه او اجازه دهد).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 236

و نيز فرموده : ((و قالوا اتخذ الرحمن ولدا، سبحانه ، بل عباد مكرمون ، لا يسبقونه بالقول ، و هم بامره يعملون ، يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ، و لا يشفعون الا لمن ارتضى ، و هم من خشيته مشفقون ))، (گفتند: خدا فرزندى گرفته ، منزه است خدا، بلكه فرشتگان بندگان آبرومند اويند كه در سخن از او پيشين مى گيرند، و بامر او عمل مى كنند، و او ميداند آنچه را كه آنان مى كنند، و آنچه اثر كه دنبال كرده هايشان ميماند، و ايشان شفاعت نمى كنند، مگر كسى را كه خدا راضى باشد، و نيز ايشان از ترس او همواره در حالت اشفاقند)،، و نيز فرموده : ((و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا من شهد بالحق ، و هم يعلمون ))، (آنهائيكه مشركين بجاى خدا مى خوانند، مالك شفاعت كسى نيستند، تنها كسانى ميتوانند بدرگاه او شفاعت كنند، كه بحق شهادت داده باشند، و در حالى داده باشند، كه عالم باشند).
و نيز فرموده : ((لا يملكون الشفاعه ، الا من اتخذ عند الرحمن عهدا))، (مالك شفاعت نيستند، مگر تنها كسانيكه نزد خدا عهدى داشته باشند)، و نيز فرموده ، ((يومئذ لا تنفع الشفاعه ، الا من اذن له الرحمن ، و رضى له قولا، يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ، و لا يحيطون به علما))، (امروز شفاعت سودى نمى بخشد، مگر از كسى كه رحمان باو اجازه داده باشد، و سخن او را پسنديده باشد، او بآنچه مردم كرده اند، و نيز بآنچه آثار پشت سر نهاده اند، دانا است ، و مردم باو احاطه علمى ندارند).
و نيز فرموده : ((و لا تنفع الشفاعه عنده ، الا لمن اذن له ))، (شفاعت نزد او براى كسى سودى نميدهد، مگر كسى كه برايش اجازه داده باشد)، و نيز فرموده : ((و كم من ملك فى السموات ، لا تغنى شفاعتهم شيئا الا من بعد ان ياذن اللّه لمن يشاء و يرضى )): (چه بسيار فرشتگان كه در آسمانهايند، و شفاعتشان هيچ سودى ندارد، مگر بعد از آنكه خدا براى هر كه بخواهد اذن دهد).
طريق جمع بين دو دسته آيات
اين آيات بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد، يا شفاعت را مختص بخداى (عز اسمه ) مى كند، مانند سه آيه اول ، و يا آن را عموميت ميدهد، و براى غير خدا نيز اثبات مى كند، اما با اين شرط كه خدا باو اذن داده باشد، و بشفاعتش راضى باشد، و امثال اين شروط.
و بهر حال ، آنچه مسلم است ، و هيچ شكى در آن نيست ، اين استكه آيات نامبرده شفاعت را اثبات مى كند، چيزيكه هست بعضى آنطور كه ديديد منحصر در خدا مى كند، و بعضى ديگر آنطور كه ديديد عموميتش مى دهد.
اين را هم بياد داريد كه آيات دسته اول ، شفاعت را نفى مى كرد، حال بايد ديد جمع بين اين دو دسته آيات چه ميشود؟ در پاسخ ميگوئيم نسبتى كه اين دو دسته آيات با هم دارند، نظير نسبتى است كه دو دسته آيات راجعه بعلم غيب با هم دارند، يكدسته علم غيب را منحصر در خدا مى كند، دسته ديگر آنرا براى غير خدا نيز اثبات نموده ، قيد رضاى خدا را شرط مى كند، دسته اول مانند آيه : ((قل لا يعلم من فى السموات و الارض الغيب ))، (بگو در آسمانها و زمين هيچ كس غيب نميداند)، و آيه : ((و عنده مفاتح الغيب ، لا يعلمها الا هو))، (نزد اوست كليدهاى غيب ، كه كسى جز خود او از آن اطلاع ندارد)، و از دسته دوم مانند آيه : ((عالم الغيب ، فلا يظهر على غيبه احدا، الا من ارتضى من رسول ))، (خدا عالم غيب است واحدى را بر غيب خود مسلط نميسازد، مگر كسى از فرستادگانش كه او را پسنديده باشد).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 237

و هم چنين نسبت ميانه آن دو دسته آيات شفاعت ، نظير نسبتى است كه ميان دو دسته آيات راجع بمرگ ، و نيز دو دسته آيات راجعه بخلقت و رزق ، و تاءثير، و حكم ، و ملك ، و امثال آنست ، كه در اسلوب قرآن بسيار زياد ديده ميشود، يكجا مرگ بندگان ، و خلقتشان ، و رزقشان ، و ساير نامبرده ها را بخود نسبت ميدهد، و جائى ديگر براى غير خود اثبات مى كند، و قيد اذن و مشيت خود را بر آن اضافه مى نمايد.
اثبات شفاعت براى غير خدا، به اذن خدا نه مستقلا
و اين اسلوب كلام ، بما مى فهماند كه بجز خدايتعالى هيچ موجودى بطور استقلال مالك هيچ يك از كمالات نامبرده نيست ، و اگر موجودى مالك كمالى باشد، خدا باو تمليك كرده ، حتى قرآن كريم در قضاهاى رانده شده بطور حتم ، نيز يكنوع مشيت را براى خدا اثبات مى كند، مثلا مى فرمايد: ((فاما الذين شقوا، ففى النار لهم فيها زفير و شهيق ، خالدين فيها، ما دامت السموات و الارض ، الا ما شاء ربك ، ان ربك فعال لما يريد و اما الذين سعدوا، ففى الجنه ، خالدين فيها، ما دامت السموات و الارض ، الا ما شاء ربك ، عطاء غير مجذوذ))، (اما كسانيكه شقى شدند، پس در آتشند، و در آن زفير و شهيق (صداى نفس فرو بردن و برآوردن ) دارند، و جاودانه در آن هستند مادام كه آسمانها و زمين برقرار است مگر آنچه پروردگارت بخواهد كه پروردگارت هر چه اراده كند فعال است و اما كسانيكه سعادتمند شدند، در بهشت جاودانه خواهند بود، مادام كه آسمانها و زمين برقرار است مگر آنچه پروردگارت بخواهد عطائى است قطع نشدنى )، ملاحظه مى فرمائيد كه سعادت و شقاوت و خلود در بهشت و دوزخ را با اينكه از قضاهاى حتمى او است ، و مخصوصا درباره خلود در بهشت صريحا فرموده : عطائى است قطع نشدنى ، اما در عين حال اين قضاء را طورى نرانده كه العياذ باللّه دست بند بدست خود زده باشد، بلكه باز سلطنت و ملك خود را نسبت بآن حفظ كرده ، و فرموده : (پروردگارت بآنچه اراده كند فعال است )، يعنى هر چه بخواهد مى كند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 238

و سخن كوتاه اينكه نه اعطاء و دادنش طورى است كه اختيار او را از او سلب كند، و بعد از دادن نسبت بآنچه داده ندار و فقير شود، و نه ندادنش او را ناچار بحفظ آنچه نداده ميسازد، و سلطنتش را نسبت بآن باطل مى كند.
از اينجا معلوم ميشود: آياتيكه شفاعت را انكار مى كنند، اگر بگوئيم : ناظر بشفاعت در روز قيامت است ، شفاعت بطور استقلال را نفى مى كند، و ميخواهد بفرمايد: كسى در آنروز مستقل در شفاعت نيست ، كه چه خدا اجازه بدهد و چه ندهد او بتواند شفاعت كند، و آياتيكه آنرا اثبات مى كند، نخست اصالت در آنرا براى خدا اثبات مى كند، و براى غير خدا بشرط اذن و تمليك خدا اثبات مينمايد، پس شفاعت براى غير خدا هست ، اما با اذن خدا.
چند فصل درباره شفاعت و متعلقات آن
حال بايد در آيات اين بحث دقت كنيم ، ببينيم شفاعت و متعلقات آن از نظر قرآن چه معنائى دارد؟، و اين شفاعت در حق چه كسانى جارى ميشود؟ و از چه شفيعانى سر مى زند؟ و در چه زمانى تحقق مييابد؟ و اينكه شفاعت چه نسبتى با عفو و مغفرت خدايتعالى دارد، و از اين قبيل جزئيات آنرا در چند فصل بررسى كنيم .
فصل اول ، شفاعت چيست ؟ (تجزيه و تحليل معنى شفاعت )
معناى اجمالى شفاعت را همه ميدانند، چون همه انسانها در اجتماع زندگى ميكنند، كه اساسش تعاون است .
و اما معناى لغوى آن به تفصيل : اين كلمه از ماده (ش ف ع ) است ، كه در مقابل كلمه (وتر تك ) بكار مى رود، در حقيقت شخصى كه متوسل ، به شفيع ميشود نيروى خودش به تنهائى براى رسيدنش بهدف كافى نيست ، لذا نيروى خود را با نيروى شفيع گره مى زند، و در نتيجه آنرا دو چندان نموده ، بآنچه ميخواهد نائل مى شود، بطوريكه اگر اينكار را نمى كرد، و تنها نيروى خود را بكار مى زد، بمقصود خود نمى رسيد، چون نيروى خودش به تنهائى ناقص و ضعيف و كوتاه بود.
و اما بحث اجتماعى آن ، و اينكه تا چه پايه معتبر است ؟ ميگوئيم : شفاعت يكى از امورى است كه ما آنرا براى رسيدن بمقصود بكار بسته ، و از آن كمك مى گيريم ، و اگر موارد استعمال آنرا آمارگيرى كنيم ، خواهيم ديد كه بطور كلى در يكى از دو مورد از آن استفاده مى كنيم ، يا در مورد جلب منفعت و خير، آنرا بكار مى زنيم ، و يا در مورد دفع ضرر و شر، البته نه هر نفعى ، و نه هر ضررى ، چون ما هرگز در نفع و ضررهائيكه اسباب طبيعى و حوادث كونى آنرا تامين مى كند، از قبيل گرسنگى ، و عطش ، و حرارت ، و سرما، و سلامتى ، و مرض ، متوسل بشفاعت نميشويم ، وقتى گرسنه شديم بدون اينكه دست بدامن اسباب غيرطبيعى بزنيم ، خود برخاسته براى خودمان غذا فراهم مى كنيم ، و همچنين آب و لباس و خانه و دارو تهيه مى كنيم .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 239

و توسل ما باسباب غيرطبيعى ، و شفيع قرار دادن آنها، تنها در خيرات و شرورى ، و منافع و مضارى استكه اوضاع قوانين اجتماعى ، و احكام حكومت ، يا بطور خصوص ، و يا عموم ، بطور مستقيم يا غيرمستقيم ، پيش مى آورد، چون در دائره حكومت و مولويت از يكسو، و عبوديت و اطاعت از سوى ديگر، در هر حاكم و محكومى كه فرض شود احكامى از امر و نهى هست ، كه اگر محكوم و رعيت بآن احكام عمل كند، و تكليف حاكم و مولى را امتثال نمايد، آثارى از قبيل مدح زبانى ، و يا منافع مادى ، از جاه و مال در پى دارد، و اگر با آن مخالفت نموده ، و از اطاعت تمرد و سرپيچى كند، آثار ديگرى از قبيل مذمت زبانى ، و يا ضرر مادى ، و يا معنوى در پى دارد، پس وقتى مولائى غلام خود و يا هر كس ديگريكه در تحت سياست و حكومت او قرار دارد مثلا امر بكند، و يا نهى كند، و او هم امتثال نمايد، اجرى آبرومند دارد، و اگر مخالفت كند، عقاب يا عذابى دارد، از همينجا دو نوع وضع و اعتبار درست ميشود، يكى وضع حكم و قانون ، و يكى هم وضع آثاريكه بر موافقت و مخالفت آن مترتب ميشود.
و بنابر همين اساس آسياى همه حكومتهاى عمومى و خصوصى ، و مخصوصا حكومت بين هر انسانى با زير دستش ‍ ميچرخد.
در چه مواردى انسان متوسل به شفاعت مى شود؟
بنابراين اگر انسانى بخواهد بكمالى و خيرى برسد، يا مادى و يا معنوى ، كه از نظر معيارهاى اجتماعى آمادگى و ابزار آنرا ندارد، و اجتماع وى را لايق آنكمال و آن خير نمى داند، و يا بخواهد از خود شرى را دفع كند، شريكه بخاطر مخالفت متوجه او ميشود، و از سوى ديگر قادر بر امتثال تكليف ، واداى وظيفه نيست ، در اينجا متوسل بشفاعت ميشود.
و بعبارتى روشن تر، اگر شخصى بخواهد به ثوابى برسد كه اسباب آنرا تهيه نديده ، و از عقاب مخالفت تكليفى خلاص ‍ گردد، بدون اينكه تكليف را انجام دهد، در اينجا متوسل بشفاعت مى گردد، و مورد تاءثير شفاعت هم همينجا است ، اما نه بطور مطلق ، براى اينكه بعضى افراد هستند كه اصلا لياقتى براى رسيدن بكماليكه ميخواهند ندارند، مانند يك فرد عامى كه ميخواهد با شفاعت اعلم علماء شود، با اينكه نه سواد دارد، و نه استعداد، و يا رابطه اى كه ميان او و آن ديگرى واسطه و شفيع شود ندارند، مانند برده اى كه بهيچ وجه نمى خواهد از مولايش اطاعت كند، و ميخواهد در عين ياغى گرى و تمردش بوسيله شفاعت مورد عفو مولا قرار گيرد كه در اين دو فرض ، شفاعت سودى ندارد، چون شفاعت وسيله اى است براى تتميم سبب ، نه اينكه خودش مستقلا سبب باشد، اولى را اعلم علماء كند، و دومى را در عين ياغيگريش مقرب درگاه مولا سازد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 240

شرط ديگرى كه در شفاعت هست ، اين است كه تاءثير شفاعت شفيع در نزد حاكمى كه نزدش شفاعت ميشود بايد تاءثير جزافى و غير عقلايى نباشد، بلكه بايد آن شفيع چيزى را بهانه و واسطه قرار دهد كه براستى در حاكم اثر بگذارد، و ثواب او و خلاصى از عقاب او را باعث شود، پس شفيع از مولاى حاكم نميخواهد كه مثلا مولويت خود را باطل ، و عبوديت عبد خود را لغو كند، و نيز نميخواهد كه او از حكم خود و تكليفش دست بردارد، و يا آنرا بحكم ديگر نسخ نمايد، حالا يا براى همه نسخ كند، و يا براى شخص مورد فرض ، كه خصوص او را عقاب نكند.
و نيز از او نميخواهد كه قانون مجازات خود را يا بطور عموم و يا براى شخص مورد فرض لغو نموده ، يا در هيچ واقعه و يا در خصوص اين واقعه مجازات نكند، شفاعت معنايش اين نيست ، و شفيع چنين تاءثيرى در مولويت مولا و عبوديت عبد، و يا در حكم مولا، و يا در مجازات او ندارد، بلكه شفيع بعد از آنكه اين سه جهت را مقدس و معتبر شمرد، از راه هاى ديگرى شفاعت خود را مى كند، مثلا يا بصفاتى از مولاى حاكم تمسك مى كند، كه آن صفات اقتضا دارد كه از بنده نافرمانش بگذرد، مانند بزرگوارى ، و كرم او، و سخاوت و شرف دودمانش .
و يا بصفاتى در عبد تمسك جويد، كه آن صفات اقتضاء مى كند مولا بر او رافت ببرد، صفاتيكه عوامل آمرزش و عفو را برمى انگيزد، مانند خوارى و مسكنت و حقارت و بد حالى و امثال آن .
و يا بصفاتى كه در نفس خود شفيع هست ، مانند محبت و علاقه اى كه مولا باو دارد، و قرب منزلتش ، و علو مقامش در نزد وى ، پس منطق شفيع اين است كه ميگويد: من از تو نميخواهم دست از مولويت خود بردارى ، و يا از عبوديت عبدت چشم بپوشى ، و نيز نمى خواهم حكم و فرمان خودت را باطل كنى ، و يا از قانون مجازات چشم بپوشى .
بلكه ميگويم : تو با اين عظمت كه دارى ، و اين رافت و كرامت كه دارى از مجازات اين شخص چه سودى مى برى ؟ و اگر از عقاب او صرفنظر كنى چه ضررى بتو مى رسد، و يا ميگويم : اين بنده تو مردى نادان است ، و اين نافرمانى را از روى نادانيش كرده ، و مردى حقير و مسكين ، مخالفت و موافقت او اصلا بحساب نمى آيد، و مثل تو بزرگوارى بامر او اعتنا نمى كند، و بآن اهميت نميدهد، و يا ميگويم : بخاطر آن مقام و منزلتى كه نزد تو دارم ، و آن لطف و محبتى كه تو نسبت بمن دارى ، شفاعتم را در حق فلانى بپذير، و از عقابش رهانيده مشمول عفوش قرار ده .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 241

از اينجا براى كسى كه در بحث دقت كرده باشد، معلوم و روشن مى گردد كه شفيع ، عاملى از عوامل مربوط بمورد شفاعت ، و موثر در رفع عقاب را مثلا، بر عاملى ديگر كه عقاب را سبب شده ، حكومت و غلبه ميدهد، حال يا آن عامل همانطور كه گفتيم صفتى از صفات مولى است ، يا صفتى از صفات عبد است ، يا از صفات خودش ، هر چه باشد آن عامل را تقويت مى كند، تا بر عامل عقوبت ، يا هر حكمى ديگر كه ميخواهد خنثايش كند، رجحان داده كفه ترازويش را سنگين تر سازد يعنى مورد عقوبت را از اين كه مورد عقوبت باشد بيرون نموده ، داخل در مورد رفع عقوبت نمايد، پس ديگر حكم اولى كه همان عقوبت بود، شامل اين مورد نميشود، چون ديگر مورد نامبرده مصداق آن حكم نيست ، نه اينكه در عين مصداق بودن ، حكم شاملش نشود، تا مستلزم ابطال حكم باشد، و تضادى پيش آيد، آنطور كه اسباب طبيعى بعضى با بعض ديگر تضاد پيدا نموده ، سببى با سبب ديگر معارضه نموده ، و اثرش بر اثر ديگرى غلبه مى كند، اينطور نيست ، بلكه حقيقت شفاعت واسطه شدن در رساندن نفع و يا دفع شر و ضرر است ، بنحو حكومت ، نه بنحو مضاده ، و تعارض .
نكته ديگريكه از اين بيان روشن ميشود، اين است كه شفاعت خودش يكى از مصاديق سببيت است ، و شخص متوسل به شفيع ، در حقيقت ميخواهد سبب نزديكتر به مسبب را واسطه كند، ميان مسبب و سبب دورتر، تا اين سبب جلو تاءثير آن سبب را بگيرد، اين آن نكته ايست كه از تجزيه و تحليل معناى شفاعت بنظر ما رسيد، البته شفاعتى كه خود ما بآن معتقديم ، نه هر شفاعتى .
شفاعت تكوينى و تشريعى
حال كه اين معنا روشن شد، ميگوئيم : خداى سبحان در سببيت از يكى از دو جهت مورد نظر قرار مى گيرد، اول از نظر تكوين ، و دوم از نظر تشريع ، از نظر اول خداى سبحان مبدء نخستين هر سبب ، و هر تاءثير است ، و سببيت هر سببى بالاخره باو منتهى ميشود، پس مالك على الاطلاق خلق ، و ايجاد، او است ، و همه علل و اسباب امورى هستند كه واسطه ميان او و غير او، و وسيله انتشار رحمت اويند، آن رحمتى كه پايان ندارد، و نعمتى كه بى شمار بخلق و صنع خود دارد، پس از نظر تكوين سببيت خدا جاى هيچ حرف نيست .
و اما از جهت دوم يعنى تشريع ، خدايتعالى به ما تفضل كرده ، در عين بلندى مرتبه اش ، خود را بما نزديك ساخته ، و براى ما تشريع دين نموده ، و در آن دين احكامى از او امر، و نواهى و غيره ، وضع كرده ، و تبعات و عقوبتهائى در آخرت براى نافرمانان معين نموده ، رسولانى براى ما گسيل داشت ، ما را بشارتها دادند، و انذارها كردند، و دين خدا را به بهترين وجه تبليغ نمودند، و حجت بدين وسيله بر ما تمام شد، و ((تمت كلمه ربك صدقا و عدلا، لا مبدل لكلماته ))، (كلمه پروردگارت در راستى و عدالت تمام شد، و كسى نيست كه كلمات او را مبدل سازد).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 242

حال ببينيم معناى شفاعت با كدام يك از اين دو جهت منطبق است ؟ اما انطباق آن بر جهت اول ، يعنى جهت تكوين ، و اينكه اسباب و علل وجوديه كار شفاعت را بكنند، كه بسيار واضح است ، براى اينكه هر سببى واسطه است ميان سبب فوق ، و مسبب خودش ، و روى هم آنها از صفات علياى خدا، يعنى رحمت ، و خلق ، و احياء، و رزق ، و امثال آنرا استفاده نموده ، و انواع نعمت ها و فضل ها را گرفته ، بمحتاجان آن مى رسانند.
و قرآن كريم هم اين معناى از شفاعت را تحمل مى كند، از آن جمله مى فرمايد: ((له ما فى السموات و ما فى الارض ، من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ))، و نيز مى فرمايد: ((ان ربكم الله الذى خلق السموات و الارض فى سته ايام ، ثم استوى على العرش ، يدبر الامر، ما من شفيع الا من بعد اذنه )) كه ترجمه آنها گذشت .
در اين دو آيه كه راجع بخلقت آسمانها و زمين است ، قهرا شفاعت هم در آنها در مورد تكوين خواهد بود، و شفاعت در مورد تكوين جز اين نميتواند باشد، كه علل و اسبابى ميان خدا و مسبب ها واسطه شده ، امور آنها را تدبير و وجود و بقاء آنها را تنظيم كنند، و اين همان شفاعت تكوينى است .
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

انطباق شفاعت بر جهت دوم يعنى از جهت تشريع
و اما از جهت دوم ، يعنى از جهت تشريع ، در اين جهت چيزى كه ميتوان گفت ، اين استكه مفهوم شفاعت با در نظر گرفتن آن تجزيه و تحليل كه كرديم ، در اين مورد هم صادق است ، و هيچ محذورى در آن نيست ، و آيه : ((يومئذ لا تنفع الشفاعه ، الا من اذن له الرحمن ، و رضى له قولا)) و آيه ((لا تنفع الشفاعه عنده ، الا لمن اذن له )) و آيه ((لا تغنى شفاعتهم شيئا الا من بعد ان ياذن اللّه لمن يشاء و يرضى )) و آيه : ((و لا يشفعون الا لمن ارتضى )) و آيه : ((و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا من شهد بالحق و هم يعلمون )) كه ترجمه هاى آنها در اول بحث گذشت با اين شفاعت ، يعنى شفاعت در مرحله تشريع منطبقند.
براى اينكه اين آيات بطوريكه ملاحظه مى فرمائى ، شفاعت (يعنى شافع بودن ) را براى عده اى از بندگان خدا از قبيل ملائكه ، و بعضى از مردم ، اثبات مى كند، البته بشرط اذن و بقيد ارتضاء، و اين خودش تمليك شفاعت است ، يعنى با همين كلامش دارد شفاعت را به بعضى از بندگانش تمليك مى كند، و ميتواند بكند، چون ((له الملك و له الامر)).
پس اين بندگان كه خدا مقام شفاعت را بآنان داده ، ميتوانند برحمت و عفو و مغفرت خدا، و ساير صفات علياى او تمسك نموده ، بنده اى از بندگان خدا را كه گناه گرفتارش كرده ، مشمول آن صفات خدا قرار دهند، و در نتيجه بلاى عقوبت را كه شامل او شده ، از او برگردانند، و در اين صورت ديگر از مورد حكم عقوبت بيرون گشته ، ديگر مصداق آن حكم نيست ، و قبلا هم روشن كرديم ، كه تاءثير شفاعت از باب حكومت است ، نه از باب تضاد و تعارض ، و اين مطلب با گفتار خود خدايتعالى كه مى فرمايد: ((فاولئك يبدل اللّه سياتهم حسنات ))، خدا گناهان ايشان را مبدل بحسنه مى كند كاملا روشن و بى اشكال ميشود.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 243

چون بحكم اين آيه خدا ميتواند عملى را با عملى ديگر معاوضه كند، همچنانكه ميتواند يك عمل موجود را معدوم سازد، چنانچه خودش هم فرموده : ((و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا))، (و بآنچه كه عمل كرده اند مى پردازيم ، و آنرا هيچ و پوچ مى كنيم )، و نيز خودش فرموده : ((فاحبط اعمالهم ))، (پس اعمالشان را بى اثر كرد) و نيز همو فرموده ((ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه ، نكفر عنكم سيئاتكم ))، (اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، گناهان صغيره شما را محو مى كنيم ) الخ و نيز فرموده : ((ان اللّه لا يغفر ان يشرك به ، و يغفر مادون ذلك لمن يشاء))، (خدا اين گناه را نمى آمرزد كه بوى شرك بورزند، و گناهان پائينتر از آنرا از هر كس بخواهد مى آمرزد) و اين آيه بطور مسلم در غير مورد ايمان و توبه است ، براى اينكه ايمان و توبه شرك قبلى راهم جبران نموده ، آنرا مانند ساير گناهان مشمول آمرزش خدا مى كند.
و نيز همانطور كه ميتواند عملى را مبدل بعملى ديگر كند، ميتواند عملى اندك را بسيار كند، همچنانكه خودش در اين باره فرموده : ((اولئك يوتون اجرهم مرتين ، (اينان اجرشان دو برابر داده ميشود) و نيز فرموده : ((من جاء بالحسنه ، فله عشر امثالها))، (هر كس كار نيكى كند، ده برابر مثل آنرا خواهد داشت )
و نيز همانطور كه ميتواند عملى را با عملى ديگر مبدل نموده ، و نيز عملى اندك را بسيار كند، همچنين ميتواند عملى را كه معدوم بوده ، موجود سازد، كه در اين باره فرموده : ((و الذين آمنوا و اتبعتهم ذريتهم بايمان ، الحقنا بهم ذريتهم ، و ما التناهم من عملهم من شى ء، كل امرء بما كسب رهين ))، (كسانيكه ايمان آوردند، و ذريه شان نيز از ايشان پيروى نموده ، ايمان آوردند، ما ذريه شانرا بايشان ملحق مى كنيم ، و ايشانرا از هيچيك از اعمالى كه كردند محروم و بى بهره نمى سازيم ، كه هر مردى در گرو عملى است كه كرده ) و اين همان لحوق و الحاق است ، و مثلا كسانيكه عمل آباء نداشته اند، داراى عمل مى كند، و سخن كوتاه اينكه خدا هر چه بخواهد ميتواند انجام دهد، و هر حكمى كه بخواهد ميراند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 244

بله ، اين هم هست ، كه او هر چه را بكند بخاطر مصلحتى مى كند كه اقتضاى آنرا داشته باشد، و بخاطر علتى انجام ميدهد، كه بين او و عملش واسطه است ، وقتى چنين است ، چه مانعى دارد كه يكى از آن مصلحت ها و يكى از آن علت ها شفاعت شافعانى چون انبياء و اولياء و بندگان مقرب او باشد، هيچ مانعى بذهن نميرسد، و هيچ جزاف و ظلمى هم لازم نمى آيد.
در حقيقت شفيع الاطلاق خداوند متعال است
از اينجا روشن شد كه معناى شفاعت البته منظور از آن شافعيت است بر حسب حقيقت در حق خدايتعالى نيز صادق است ، چون هر يك از صفات او واسطه بين او و بين خلق او، در افاضه جود، و بذل وجود هستند، پس در حقيقت شفيع على الاطلاق او است ، همچنانكه خودش بصراحت فرموده : ((قل لله الشفاعه جميعا))، (بگو شفاعت همه اش از خداست )، و نيز فرموده : ((مالكم من دونه من ولى و لا شفيع ))، بگو شما بغير خدا سرپرست و شفيعى نداريد)، و باز فرموده : ((ليس لهم من دونه ولى و لا شفيع ))، (ايشان بجز خدا شفيع و سرپرستى ندارند).
و غير خدايتعالى هر كس شفيع شود، و داراى اين مقام بگردد، باذن او، و به تمليك او شده است ، كه البته اين نيز هست ، و با بيانات گذشته ما مسلم شد، كه در درگاه خدا تا حدودى شفاعت بكار هست ، و اشخاصى از گنه كاران را شفاعت مى كنند، و اينكه گفتيم : تا حدودى ، براى اين بود كه خاطر نشان سازيم شفاعت تا آن حدى كه محذورى ناشايسته بساحت كبريائى خدائيش نياورد، ثابت است و ممكن است اين معنا را به بيانى روشن تر تقريب كرده گفت : ثواب و پاداش دادن به نيكوكار حقيقتى است كه عقل آنرا صحيح دانسته و حق بنده نيكوكار ميداند، حقى كه بگردن مولا ثابت شده همچنانكه عقاب و امساك كردن از رحمت به بنده مجرم را حقى براى مولى ميداند، اما ميان اين دو حق از نظر عقل فرقى هست و آن اين است كه عقل ابطال حق غير را صحيح نميداند چون ظلم است و اما ابطال حق خويش و صرفنظر كردن از آنرا قبيح نمى شمارد و بنابراين عقل جائز ميداند كه مولائى بخاطر شفاعت شفيعى از عقاب بنده اش و يا امساك رحمت باو كه حق خود مولا است ، صرفنظر كند، و حقيقت شفاعت هم همين است .
فصل دوم ، اشكال هائى كه در مساءله شفاعت بنظر مى رسد و پاسخ ‌هاى آنها
2 اشكالهائى كه در مسئله شفاعت بنظر مى رسد، و پاسخ از آنها.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 245

خواننده عزيز از مطالب گذشته اين معنا را بدست آورد: كه شفاعت از نظر قرآن تا حدى نه بطور مطلق ، و بى قيد و شرط ثابت است ، و نميتوان آنرا بكلى انكار نمود، و بزودى نيز خواهد ديد كه كتاب و سنت هم بيش از اين مقدار اجمالى را اثبات نمى كند، بلكه اگر از كتاب و سنت هم چشم پوشى كنيم ، و در معناى خود اين كلمه دقت كنيم ، خواهيم ديد كه خود كلمه نيز باين معنا حكم مى كند، براى اينكه همانطور كه گفتيم ، برگشت شفاعت بحسب معنا باين است كه كسى واسطه در سببيت و تاءثير شود، و معنا ندارد كه چيزى على الاطلاق ، و بدون هيچ قيد و شرطى سببيت و تاءثير داشته باشد، خوب ، وقتى خود سبب و تاءثير، قيد و شرط دارد، واسطه آن نيز مقيد بآن قيد و شرط نيز هست ، همانطور كه معنا ندارد چيزى كه فى الجمله سبب دارد، بدون هيچ قيدى و شرطى سبب براى همه چيز شود، و يا مسببى مسبب براى هر نوع سبب بگردد، زيرا اين حرف مستلزم بطلان سببيت است ، كه بضرورت و بداهت باطل است ، همچنين معنا ندارد كه واسطه ايكه فى الجمله ، و با قيد و شرطهائى ميتواند شفيع در بين يك سبب و يك مسبب شود، بدون هيچ قيد و شرطى واسطه در ميانه همه اسباب ، و همه مسببات شود.
اينجاست كه امر بر منكرين شفاعت مشتبه شده ، خيال كرده اند قائلين بشفاعت هيچ قيدى و شرطى براى آن قائل نيستند، و لذا اشكال هائى كرده اند، و با آن اشكالهاى خود خواسته اند يك حقيقت قرآنى را بدون اينكه مورد دقت قرار داده ، در مقام برآيند ببينند از كلام خدا چه استفاده ميشود، باطل جلوه دهند، و اينك بعضى از آن اشكالها از نظر خواننده مى گذرد.
اشكال اول : مخالف شفاعت با حكم اولى خداوند
يكى از آن اشكالها اينستكه بعد از آنكه خدايتعالى در كلام مجيدش براى مجرم در روز قيامت عقابهائى معين نموده ، و برداشتن آن عقاب يا عدالتى از خداست ، و يا ظلم است ، اگر برداشتن آن عقابها عدالت باشد، پس تشريع آن حكمى كه مخالفتش عقاب مى آورد، در اصل ، ظلم بوده ، و ظلم لايق ساحت مقدس خدايتعالى نيست ، و اگر برداشتن عقاب نامبرده ظلم است ، چون تشريع حكمى كه مخالفتش اين عقاب را آورده بعدالت بوده ، پس در خواست انبياء يا هر شفيع ديگر درخواست ظلم خداست ، و اين درخواست جاهلانه است ، و ساحت مقدس انبياء از مثل آن منزه است .
ما از اين اشكال بدو جور پاسخ ميدهيم ، يكى نقضى ، و يكى حلى ، اما جواب نقضى اين است كه بايشان ميگوئيم : شما درباره اوامر امتحانى خدا چه ميگوئيد؟ آيا رفع حكم امتحانى مانند جلوگيرى از كشته شدن اسماعيل در مرحله دوم و اثبات آن در مرحله اول ماموريت ابراهيم بكشتن او - هر دو عدالت است ؟ يا يكى ظلم و ديگرى عدالت است ؟ چاره اى جز اين نيست كه بگوئيم هر دو عدالت است ، و حكمت در آن آزمايش و بيرون آوردن باطن و نيات درونى مكلف ، و يا بفعليت رساندن استعدادهاى او است ، در مورد شفاعت هم ميگوئيم : ممكن است خدا مقدر كرده باشد كه همه مردم باايمان را نجات دهد، ولى در ظاهر احكامى مقرر كرده ، و براى مخالفت آنها عقاب هائى معين نموده ، تا كفار بكفر خود هلاك گردند، و مؤ منان بوسيله اطاعت به درجات محسنين بالا روند، و گنه كاران بوسيله شفاعت بآن نجاتى كه گفتيم خدا برايشان مقدر كرده برسند، هر چند كه نجات از بعضى انواع عذابها، يا بعضى افراد آن باشد، ولى نسبت به بعضى ديگر از عذابها، از قبيل حول و وحشت برزخ ، و يا دلهره و فزع روز قيامت را بچشند، كه در اينصورت هم آن حكمى كه در اول مقرر كرد، بر طبق عدالت بوده ، و هم برداشتن عقاب از كسانيكه مخالفت كردند عدالت بوده است ، اين بود جواب نقضى از اشكال .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 246

و اما جواب حلى آن ، اين است كه برداشته شدن عقاب بوسيله شفاعت ، وقتى مغاير با حكم اولى خداست ، و آنگاه آن سوال پيش مى آيد كه كداميك عدل است ، و كدام ظلم ؟ كه اين برطرف شدن عقاب بوسيله شفاعت ، نقض حكم و ضد آن باشد، و يا نقض آثار و تبعات آن حكم باشد، آن تبعات و عقابى كه خود خدا معين كرده ، ولى خواننده عزيز توجه فرمود، كه گفتيم : شفاعت نه نقض اصل حكم است ، نه نقض آن عقوبتى كه براى مخالفت آن حكم معين كرده اند، بلكه شفاعت نسبت بحكم و عقوبت نامبرده ، حكومت دارد، يعنى مخالفت كننده و نافرمانى كننده را، از مصداق شمول عقاب بيرون مى كند، و او را مصداق شمول رحمت ، و يا صفتى ديگر از صفات خدايتعالى ، از قبيل عفو، و مغفرت ميسازد، كه يكى از آن صفات احترام گذاشتن بشفيع و تعظيم او است .
اشكال دوم : مخالفت شفاعت با سنت الهيه نقض غرض ترجيح بلا مرجع
دومين اشكالى كه بمسئله شفاعت كرده اند، اينستكه سنت الهيه بر اين جريان يافته ، كه هيچوقت افعال خود را در معرض تخلف و اختلاف قرار ندهد، و چون حكمى براند، آن حكم را بيك نسق و در همه مواردش اجراء كند، و استثنائى بآن نزند، اسباب و مسبباتى هم كه در عالم هست ، بر طبق همين سنت جريان دارد، همچنانكه خدايتعالى فرموده : ((هذا صراط على مستقيم ، ان عبادى ليس لك عليهم سلطان ، الا من اتبعك من الغاوين ، و ان جهنم لموعدهم اجمعين ))، (اين صراط من است ، و بر من است كه آنرا مستقيم نگهدارم ، بدرستى تو بر بندگان من سلطنتى ندارى ، مگر كسيكه خود از گمراهان باشد، و با پاى خود تو را پيروى كند، كه جهنم ميعادگاه همه آنان است )، و نيز فرموده : ((و ان هذا صراطى مستقيما، فاتبعوه ، و لا تتبعوا السبل ، فتفرق بكم عن سبيله ))، و بدرستى اينستكه صراط من ، در حاليكه مستقيم است ، پس او را پيروى كنيد، و دنبال هر راهى نرويد، كه شما را از راه خدا پراكنده مى سازد)، و نيز فرموده : ((فلن تجد لسنه اللّه تبديلا، و لن تجد لسنه اللّه تحويلا))، (هرگز براى سنت خدا تبديلى نخواهى يافت ، و هرگز براى سنت خدا دگرگونى نخواهى يافت ).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 247

و مسئله شفاعت و پارتى بازى ، اين هم آهنگى و كليت افعال ، و سنت هاى خداى را بر هم مى زند، چون عقاب نكردن همه مجرمين ، و رفع عقاب از همه جرمهاى آنان ، نقض غرض مى كند، و نقض غرض از خدا محال است ، و نيز اينكار يك نوع بازى است ، كه قطعا با حكمت خدا نميسازد، و اگر بخواهد شفاعت را در بعضى گنه كاران ، آنهم در بعضى گناهان قبول كند، لازم مى آيد سنت و فعل خدا اختلاف و دو گونگى ، و بلكه چند گونگى پيدا كند كه قرآن آنرا نفى مى كند.
چون هيچ فرقى ميان اين مجرم و ميان آن مجرم نيست ، كه شفاعت را از يكى بپذيرد، و از ديگرى نپذيرد، و نيز هيچ فرقى ميان جرم ها و گناهان نيست ، همه نافرمانى خدا، و در بيرون شدن از زىّبندگى مشتركند، آنوقت شفاعت را از يكى بپذيرد، و از ديگرى نپذيرد، يا از بعضى گناهان بپذيرد، و از بعضى ديگر نپذيرد، ترجيح بدون جهت و محال است .
اين زندگى دنيا و اجتماعى ما است كه شفاعت و امثال آن در آن جريان مى يابد، چون اساس آن و پايه اعمالى كه در آن صورت ميدهيم ، هوا و اوهامى است كه گاهى درباره حق و باطل بيك جور حكم مى كند و در حكمت و جهالت بيك جور جريان مى يابد.
پاسخ اين اشكال
در جواب از اين اشكال ميگوئيم : درست است كه صراط خدايتعالى مستقيم ، و سنتش واحد است ، و لكن اين سنت واحد و غير متخلف ، قائم بر اصالت يك صفت از صفات خدايتعالى ، مثلا صفت تشريع و حكم او نيست ، تا در نتيجه هيچ حكمى از موردش ، و هيچ جزا و كيفر حكمى از محلش تخلف نكند، و بهيچ وجه قابل تخلف نباشد، بلكه اين سنت واحد، قائم است بر آنچه كه مقتضاى تمامى صفات او است ، آن صفاتيكه ارتباط باين سنت دارند، (هر چند كه ما از درك صفات او عاجزيم ).
توضيح اينكه خداى سبحان واهب ، و افاضه كننده تمامى عالم هستى ، از حياة ، و موت ، و رزق ، و يا نعمت ، و يا غير آنست ، و اينها امورى مختلف هستند، كه ارتباطشان با خداى سبحان على السواء و يكسان نيست ، و بخاطر يك رابطه به تنهائى نيست ، چون اگر اينطور بود، لازم مى آمد كه ارتباط و سببيت بكلى باطل شود، آرى خدايتعالى هيچ مريضى را بدون اسباب ظاهرى ، و مصلحت مقتضى ، شفا نميدهد، و نيز براى اينكه خدائى است مميت و منتقم و شديدالبطش ، او را شفا نمى بخشد، بلكه از اين جهت كه خدائى است رؤ ف و رحيم و منعم و شافى و معافى او را شفا ميدهد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 248

و يا اگر جبارى ستمگر را هلاك مى كند، اينطور نيست كه بدون سبب هلاك كرده باشد، و نيز از اين جهت نيست كه رؤ ف و رحيم به آن ستمگر است ، بلكه از اين جهت او را هلاك مى كند، كه خدائى است منتقم ، و شديد البطش ، و قهار مثلا، و همچنين هر كارى كه مى كند بمقتضاى يكى از اسماء و صفات مناسب آن مى كند، و قرآن باين معنا ناطق است ، هر حادث از حوادث عالم را بخاطر جهات وجودى خاصى كه در آن هست ، آن حادث را بخود نسبت ميدهد، از جهت يك يا چند صفتيكه مناسب با آن جهات وجودى حادث نامبرده است ، و نوعى تلاوم و ائتلاف و اقتضاء بين آن دو هست .
و بعبارتى ديگر، هر امرى از امور از جهت آن مصالحى و خيراتيكه در آن هست مربوط بخدايتعالى ميشود.
حال كه اين معنا معلوم شد، خواننده متوجه گرديد، كه مستقيم بودن صراط، و تبدل نيافتن سنت او، و مختلف نگشتن فعل او، همه راجع است بآنچه كه از فعل و انفعال و كسر و انكسارهاى ميان حكمت ها، و مصالح مربوط بمورد، حاصل ميشود، نه نسبت به مقتضاى يك مصلحت .
اگر در حكمى كه خدا جعل كرده ، تنها مصلحت و علت جعل آن ، مؤ ثر باشد، بايد حكم او نسبت به نيكوكار و بدكار و مؤ من و كافر فرق نكند، و حال آنكه مى بينيم فرق پيدا مى كند، پس معلوم ميشود غير آن مصلحت اسباب بسيارى ديگر هست ، كه بسا ميشود توافق و دست بدست هم دادن يك عده از آن اسباب و عوامل ، چيزى را اقتضاء كند، كه مخالف اقتضاى عاملى ديگر باشد، (دقت بفرمائيد).
پس اگر شفاعتى واقع شود، و عذاب از كسى برداشته شود، هيچ اختلاف و اختلالى در سنت جارى خدا لازم نيامده ، و هيچ انحرافى در صراط مستقيم او پديد نمى آيد، براى اينكه گفتيم : شفاعت اثر يك عده از عوامل ، از قبيل رحمت ، و مغفرت ، و حكم ، و قضاء، و رعايت حق هر صاحب حق ، و فصل القضاء است .
اشكال سوم : شفاعت مستلزم دگرگونى در علم و اراده خدا كه محال است مى باشد
سومين اشكالى كه بمسئله شفاعت شده ، اين است كه شفاعتى كه در بين مردم معروف است ، اين است كه شافع مولا را وادار كند بر اينكه بر خلاف آنچه خودش در اول اراده كرده ، و بدان حكم نموده كارى را صورت دهد، و يا كارى را ترك كند، و چنين شفاعتى صورت نمى گيرد، مگر آنكه مولا بخاطر شفيع از اراده خود دست برداشته ، آنرا نسخ كند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 249

و مولاى عادل هرگز چنين كارى نميكند، و حاكم عادل هرگز دچار اينگونه تزلزل نميشود، مگر آن كه اطلاعات تازه ترى پيدا كند، و بفهمد كه اراده و حكم اولش خطا بوده ، آنگاه برخلاف حكم اولش حكمى كند، و يا بر خلاف رويه اولش ‍ روشى پيش بگيرد.
بلكه اگر حاكمى مستبد و ظالم باشد، او شفاعت افراد مقرب درگاه خود را مى پذيرد، چون دل بدست آوردن از شفيع در نظر او مهم تر از رعايت عدالت است ، و لذا با علم باينكه قبول شفاعت او ظلم است ، و عدالت در خلاف آنست ، مع ذلك عدالت را زير پا مى گذارد، و شفاعت او را مى پذيرد، و از آنجائيكه هم خطاى حكم ، و هم ترجيح ظلم بر عدالت ، از خدايتعالى محال است ، بخاطر اينكه اراده خدا بر طبق علم است ، و علم او ازلى و لا يتغير است ، لذا قبول شفاعت هم از او محال است .
قبول شفاعت از خداوند از باب دگرگونى در مراد و معلوم اوست
جواب اين اشكال اين است كه قبول شفاعت از خدايتعالى نه از باب تغير اراده او است ، و نه از باب خطا و دگرگونى حكم سابق او، بلكه از باب دگرگونى در مراد و معلوم اوست ، توضيح اينكه خداى سبحان ميداند كه مثلا فلان انسان بزودى حالات مختلفى بخود مى گيرد، در فلان زمان حالى دارد، چون اسباب و شرائطى دست بدست هم ميدهند، و در او آن حال را پديد مى آورند، خدا هم در آنحال درباره او اراده اى مى كند، سپس در زمانى ديگر حال ديگرى بر خلاف حال اول بخود مى گيرد، چون اسباب و شرائط ديگرى پيش مى آيد، لذا خدا هم ، در حال دوم اراده اى ديگر درباره او مى كند، ((كل يوم هو فى شاءن ))، (خدا در هر روزى شاءنى و كارى دارد، همچنانكه خودش فرموده : ((يمحو الله ما يشاء و يثبت ، و عنده ام الكتاب ))، (هر چه را بخواهد محو، و هر چه را بخواهد اثبات مى كند، و نزد او است ام الكتاب )، و نيز فرموده : ((بل يداه مبسوطتان ، ينفق كيف يشاء))، (بلكه دستهاى او باز است ، هر جور بخواهد انفاق مى كند).
مثالى كه مطلب را روشن تر سازد، اين استكه ما ميدانيم كه هوا بزودى تاريك ميشود، و ديگر چشم ما جائى را نمى بيند، با اينكه احتياج بديدن داريم ، و اين را ميدانيم كه دنبال اين تاريكى دوباره آفتاب طلوع مى كند، و هوا روشن ميشود، لاجرم اراده ما تعلق مى گيرد، باينكه هنگام روى آوردن شب ، چراغ را روشن كنيم ، و بعد از تمام شدن شب آنرا خاموش سازيم ، آيا در اين مثل ، علم و اراده ما دگرگونه شده ؟ نه ، پس دگرگونگى از معلوم و مراد ما است ، اين شب است كه بعد از طلوع خورشيد از علم و اراده ما تخلف كرده ، و اين روز است كه باز از علم و اراده ما تخلف يافته ، و بنا نيست كه هر معلومى بر هر علمى و هر اراده اى بر هر مرادى منطبق شود.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 250

بله آن تغير علم و اراده كه از خدايتعالى محال است ، اين است كه با بقاى معلوم و مراد، بر حاليكه داشتند، علم و اراده او بر آنها منطبق نگردد، كه از آن تعبير به خطا و فسخ مى كنيم ، همچنانكه در خود ما انسانها بسيار پيش مى آيد، كه معلوم و مراد ما بهمان حال اول خود باقى است ، ولى علم و اراده ما تغيير مى كند، مثل اينكه شبحى را از دور مى بينيم ، و حكم مى كنيم كه انسانى است دارد مى آيد، ولى چون نزديك ميشود، مى بينيم كه اسب است ، و اين اسب از همان اول اسب بود، ولى علم ما باينكه انسان است دگرگون شد، و يا تصميم مى گيريم كارى را كه داراى مصلحت تشخيص ‍ داده ايم انجام دهيم ، بعدا معلوم ميشود كه مصلحت بر خلاف آنست ، لاجرم فسخ عزيمت نموده ، اراده خود را عوض ‍ مى كنيم .
اينگونه دگرگونى در علم و اراده ، از خدايتعالى محال است ، و همانطور كه توجه فرموديد مسئله شفاعت و برداشتن عقاب بخاطر آن ، از اين قبيل نيست .
اشكال چهارم : وعده شفاعت دادن باعث جراءت مردم بر معصيت مى شود
اينكه وعده شفاعت به بندگان دادن ، و تبليغ انبياء اين وعده را بآنان ، باعث جرات مردم بر معصيت ، و وادارى آنان بر هتك حرمت محرمات خدائى است ، و اين با يگانه غرض دين ، كه همان شوق بندگان بسوى بندگى و اطاعت است ، منافات دارد، بناچار آنچه از آيات قرآن و روايات درباره شفاعت وارد شده ، بايد بمعنائى تاءويل شود، تا مزاحم با اين اصل بديهى نشود.
جواب از اين اشكال را بدو نحو ميدهيم ، يكى نقضى و يكى حلى ، اما جواب نقضى ، اينكه شما درباره آياتى كه وعده مغفرت ميدهد چه مى گوئيد؟ عين آن اشكال در اين آيات نيز وارد است ، چون اين آيات نيز مردم را بارتكاب گناه جرى مى كند، مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه مغفرت واسعه رحمت خدا را شامل تمامى گناهان سواى شرك ميسازد، مانند آيه ((ان اللّه لا يغفر ان يشرك به ، و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء))، (خدا اين گناه را نمى آمرزد كه بوى شرك بورزند، ولى پائين تر از شرك را از هر كس بخواهد مى آمرزد)، و اين آيه بطوريكه در سابق هم گفتيم مربوط بغير مورد توبه است ، چون اگر درباره مورد توبه بود استثناء شرك صحيح نبود، چون توبه از شرك هم پذيرفته است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 251

و اما جواب حلى ، اينكه وعده شفاعت و تبليغ آن بوسيله انبياء، وقتى مستلزم جرئت و جسارت مردم ميشود، و آنان را بمعصيت و تمرد وا مى دارد، كه اولا مجرم را و صفات او را معين كرده باشد، و يا حداقل گناه را معين نموده ، فرموده باشد كه چه گناهى با شفاعت بخشوده ميشود، و طورى معين كرده باشد كه كاملا مشخص شود، و آيات شفاعت اينطور نيست ، اولا خيلى كوتاه و سر بسته است ، و در ثانى شفاعت را مشروط بشرطى كرده ، كه ممكن است آن شرط حاصل نشود، و آن مشيت خدا است .
و ثانيا شفاعت در تمامى انواع عذابها، و در همه اوقات مؤ ثر باشد، باينكه بكلى گناه را ريشه كن كند.
مثلا اگر گفته باشند: كه فلان طائفه از مردم ، و يا همه مردم ، در برابر هيچيك از گناهان عقاب نميشوند، و ابدا از آنها مؤ اخذه نمى گردند، و يا گفته باشند: فلان گناه معين عذاب ندارد، و براى هميشه عذاب ندارد، البته اين گفتار بازى كردن با احكام و تكاليف متوجه بمكلفين بود.
و اما اگر بطور مبهم و سر بسته مطلب را افاده كنند، بطوريكه واجد آن دو شرط بالا نباشد، يعنى معين نكنند كه شفاعت در چگونه گناهانى ، و در حق چه گنه كارانى مؤ ثر است ، و ديگر اينكه عقابى كه با شفاعت برداشته ميشود، آيا همه عقوبتها و در همه اوقات و احوال است ، يا در بعضى اوقات و بعضى گناهان ؟.
در چنين صورتى ، هيچ گنه كارى خاطر جمع از اين نيست كه شفاعت شامل حالش بشود، در نتيجه جرى بگناه و هتك محارم الهى نميشود، بلكه تنها اثرى كه وعده شفاعت در افراد دارد، اين است كه قريحه اميد را در او زنده نگه دارد، و چون گناهان و جرائم خود را مى بيند و مى شمارد، يكباره دچار نوميدى و ياءس از رحمت خدا نگردد.
علاوه بر اينكه در آيه : ((ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه ، نكفر عنكم سيئاتكم ))، مى فرمايد: اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، ما گناهان صغيره شما را مى بخشيم ، وقتى چنين كلامى از خدا، و چنين وعده اى از او صحيح باشد، چرا صحيح نباشد كه بفرمايد: اگر ايمان خود را حفظ كنيد، بطوريكه در روز لقاء با من ، با ايمان سالم نزدم آئيد، من شفاعت شافعان را از شما مى پذيرم ؟ چون همه حرفها بر سر حفظ ايمان است گناهان هم كه حرام شده اند، چون ايمان را ضعيف و قلب را قساوت ميدهند، و سرانجام آدمى را بشرك مى كشانند، كه در اين باره فرموده : ((فلا ياءمن مكر اللّه الا القوم الخاسرون ))، (از مكر خدا ايمن نمى شوند مگر مردم زيانكار) و نيز فرموده : ((كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون ))، (نه ، واقع قضيه ، اين است كه گناهانى كه كرده اند، در دلهاشان اثر نهاده ، و دلها را قساوت بخشيده ) و نيز فرموده : ((ثم كان عاقبه الذين اساوا السوآى ، ان كذبوا بآيات اللّه ))، (سپس عاقبت كسانيكه مرتكب زشتى ها ميشدند، اين شد كه آيات خدا را تكذيب كنند) و چه بسا اين وعده شفاعت ، بنده خدايرا وادار كند باينكه بكلى دست از گناهان بردارد، و براه راست هدايت شود، و از نيكوكاران گشته ، اصلا محتاج بشفاعت باين معنا نشود، و اين خود از بزرگ ترين فوائد شفاعت است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 252

اين در صورتى بود كه گفتيم : كه گنه كار را معين كند، و نه گناه را، و همچنين اگر گنه كار مشمول شفاعت را معين بكند، و يا گناه قابل شفاعت را معين بكند، ولى باز اين استخوان را لاى زخم بگذارد، كه اين شفاعت از بعضى درجات عذاب ، و يا در بعضى اوقات فائده دارد، در اينصورت نيز شفاعت باعث جراءت و جسارت مجرمين نميشود، چون باز جاى اين دلهره هست ، كه ممكن است تمامى عذابهاى اين گناهى كه ميخواهم مرتكب شوم ، مشمول شفاعت نشود.
و قرآن كريم درباره خصوص مجرمين ، و خصوص گناهان قابل شفاعت ، اصلا حرفى نزده و نيز در رفع عقاب هيچ سخنى نگفته ، بجز اينكه فرموده : به بعضى اجازه شفاعت ميدهيم ، و شفاعت بعضى را مى پذيريم ، كه توضيحش ‍ بزودى خواهد آمد، انشاءاللّه تعالى ، پس اصلا اشكالى بشفاعت قرآن وارد نيست .
اشكال پنجم : هيچ يك از عقل و كتاب و سنت دلالت بر شفاعت نمى كنند
اينكه مسئله شفاعت مانند هر مسئله اعتقادى ديگر، بايد بدلالت يكى از ادله سه گانه و عقل و كتاب و سنت اثبات شود، اما عقل خود آدمى ، يا اصلا اجازه شفاعت و پارتى بازى را نميدهد، و يا اگر هم بدهد، تنها ميگويد: چنين چيزى ممكن است ، ولى ديگر نميگويد كه چنين چيزى واقع هم شده .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 253

و اما كتاب ، يعنى آيات قرآن ؟ آنچه از آيات قرآن متعرض مسئله شفاعت شده ، هيچ دلالتى ندارد بر اينكه چنين چيزى واقع هم ميشود، چون در اين مسئله آياتى هست كه بطور كلى شفاعت را انكار مى كند، مانند آيه : ((لا بيع فيه و لا خله و لا شفاعه ))، (نه خريد و فروشى در روز قيامت هست ، نه دوستى ، و نه شفاعت ) و آياتى ديگر هست كه منفعت شفاعت را نفى مى كند، مانند آيه ((فما تنفعهم شفاعه الشافعين ))، (پس شفاعت شافعان سودى بايشان نمى بخشد)، و آياتى ديگر هست كه آنرا مشروط باذن خدا مى كند، مانند آيه ((الا من بعد اذنه ))، و آيه ((الا لمن ارتضى ))، و مثل اين استثناءها، يعنى استثناء بخواست و مشيت و اذن خدا، تا آنجا كه از قرآن كريم و اسلوب كلامى آن معهود است ، براى افاده نفى قطعى است ، ميخواهد بفرمايد: اصلا شفاعتى نيست ، چون هر چه هست اذن و مشيت خداى سبحان است ، مانند آيه ((سنقرئك فلا تنسى ، الا ما شاءاللّه ))، (بزودى بخواندنت در مى آوريم ، پس ‍ فراموش نخواهى كرد، مگر آنچه را خدا بخواهد) يعنى هيچ فراموش نمى كنى ، و آيه ((خالدين فيها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربك ))، (جاودانه در آن هستند، مادام كه آسمان و زمين برقرارند، مگر آنچه پروردگارت بخواهد) پس در قرآن كريم هيچ آيه اى كه بطور قطع و صريح دلالت كند بر وقوع شفاعت نداريم .
و اما سنت . در روايات هم آنچه درباره خصوصيات شفاعت وارد شده ، قابل اعتماد نيست ، و آن مقدار هم كه قابل اعتماد است به بيش از آنچه در قرآن ديديم دلالت ندارد، پس نه عقل بر آن دلالت دارد، و نه كتاب ، و نه سنت .
پاسخ از اين اشكال
جواب از اين اشكال اين است كه اما كتاب و آياتى كه در آن شفاعت را نفى مى كند، وضعش را بيان كرديم ، و خواننده گرامى متوجه شد كه آن آيات ، شفاعت را بكلى انكار نمى كند، بلكه شفاعت بدون اذن و ارتضاى خدا را انكار مى كند، و اما آن آياتيكه منفعت شفاعت را انكار مى كرد، بر خلاف آنچه اشكال كننده فهميده ، ميگوئيم : اتفاقا آن آيات ، شفاعت را اثبات مى كند، نه نف ى ، براى اينكه آيات سوره مدثر انتفاع طائفه معينى از مجرمين را از شفاعت نفى مى كند، نه انتفاع تمامى طوائف را.
و علاوه بر آن كلمه شفاعت بكلمه (شافعين ) اضافه شده ، و فرموده شفاعت شافعين سودى بايشان نميدهد، و نفرموده : ((و لا تنفعهم الشفاعه ))، آخر فرق است بين اينكه كسى بگويد ((فلا تنفعهم الشفاعه ))، و بين اينكه بگويد: ((فلا تنفعهم شفاعه الشافعين ))، براى اينكه مصدر وقتى اضافه شد، بر وقوع فعل در خارج دلالت مى كند، و مى فهماند كه اين فعل در خارج واقع شده ، بخلاف صورت اول ، و بر اين معنا شيخ عبد القاهر در كتاب دلائل الاعجاز تصريح كرده ، پس جمله ((شفاعه الشافعين )) دلالت دارد بر اينكه بطور اجمال در قيامت شفاعتى واقع خواهد شد، ولى اين طائفه از آن بهره نمى برند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 254

از اين هم كه بگذريم جمع آوردن شافع ، در جمله ((شفاعه الشافعين )) نيز دلالت دارد بر اينكه شفاعتى خواهد بود، همچنانكه جمله : ((كانت من الغابرين ))، از باقى ماندگان بود، دلالت دارد بر اينكه كسانى در عذاب باقى ماندند، و جمله ((و كان من الكافرين )) و جمله ((و كان من الغاوين ))، و جمله ((لا ينال عهدى الظالمين ))، و امثال اينها دلالت بر اين معنا دارد، و گرنه تعبير به صيغه جمع كه ميدانيم معنائى زائد بر معناى مفرد دارد، لغو مى بود، پس جمله ((فما تنفعهم شفاعه الشافعين ))، از آياتى است كه شفاعت را اثبات مى كند، نه نفى .
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

و اما آياتيكه شفاعت را مقيد باذن و ارتضاء خدا مى كند، مانند جمله ((الا باذنه ))، و جمله ((الا من بعد اذنه ))، دلالتش بر اينكه چنين چيزى واقع ميشود، قابل انكار نيست ، چون عارف باسلوب هاى كلام ميداند، كه مصدر وقتى اضافه شد، دلالت بر وقوع مى كند، و همچنين اينكه گفته اند: جمله ((الا باذنه )) و جمله ((الا لمن ارتضى )) بيك معنا است ، و هردو بمعناى (مگر آنكه خدا بخواهد است )، اشتباه است ، و نبايد بآن اعتناء كرد. علاوه بر اينكه استثناءهائى كه در مورد شفاعت شده ، بيك عبارت نيست ، بلكه بوجوه مختلفى تعبير شده ، يكى فرموده : ((الا باذنه ))، و يكجا ((الا من بعد اذنه )) يكجا، ((الا لمن ارتضى ))، يكجا ((الا من شهد بالحق و هم يعلمون ))، و امثال اينها، و گيرم كه اذن و ارتضاء بيك معنا باشد، و آن يك معنا عبارت باشد از مشيت (خواست خدا)، آيا اين حرف را در آيه : ((الا من شهد بالحق و هم يعلمون )) نيزميتوان زد؟ و آيا ميتوان گفت : (مگر كسيكه بحق شهادت دهد و با علم باشد)، بمعناى (مگر باذن خداست )؟!
و وقتى چنين چيزى را ممكن نباشد بگوئيم ، پس آيا مراد باين جمله صرف سهل انگارى در بيان است ؟ آنهم از خدايتعالى ؟ با اينكه چنين نسبتى را بمردم كوچه و محله نميتوان داد، آيا ميتوان بقرآن كريم و كلام بليغ خدا نسبت داد؟ قرآنى كه بليغ ‌تر از آن در همه عالم كلامى نيست !.
پس حق اينستكه آيات قرآنى شفاعت را اثبات مى كند، چيزيكه هست همانطور كه گفتيم بطور اجمال اثبات مى كند، نه مطلق ، و اما سنت دلالت آن نيز مانند دلالت قرآن است ، كه انشاءاللّه رواياتش را خواهيد ديد.
اشكال ششم : قرآن كريم دلالت صريح برفع عقاب بوسيله شفاعت ندارد
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 255

اينك آيات قرآن كريم دلالت صريح ندارد بر اينكه شفاعت ، عقابى را كه روز قيامت و بعد از ثبوت جرم بر مجرمين ثابت شده برميدارد، بلكه تنها اين مقدار را ثابت مى كند، كه انبياء جنبه شفاعت و واسطگى را دارند، و مراد بواسطگى انبياء، اين است كه اين حضرات بدان جهت كه پيغمبرند، بين مردم و بين پروردگارشان واسطه مى شوند، احكام الهى را بوسيله وحى مى گيرند، و در مردم تبليغ مى كنند، و مردم را بسوى پروردگارشان هدايت مى كنند، و اين مقدار دخالت كه انبياء در سرنوشت مردم دارند، مانند بذرى است كه بتدريج سبز شود، و نمو نمايد، و منشاء قضا و قدرها، و اوصاف و احوالى بشود، پس انبياء عليهم السلام شفيعان مؤ منين اند، چون در رشد و نمو و هدايت و برخوردارى آنان از سعادت دنيا و آخرت دخالت دارند، اين است معناى شفاعت .
جواب اين اشكال اين است كه ما نيز در معناى از شفاعت كه شما بيان كرديد حرفى نداريم ، لكن اين يكى از مصاديق شفاعت است ، نه اينكه معنايش منحصر بدان باشد، كه در سابق بيان معانى شفاعت گذشت ، دليل بر اينكه معناى شفاعت منحصر در آن نيست ، علاوه بر بيان گذشته ، يكى آيه ((ان اللّه لا يغفر ان يشرك به ، و يغفر مادون ذلك لمن يشاء)) است ، كه ترجمه اش گذشت ، و در بيانش گفتيم : اين آيه در غير مورد ايمان و توبه است ، در حاليكه اشكال كننده با بيان خود شفاعت را منحصر در دخالت انبياء از مسير دعوت بايمان و توبه كرد، و آيه نامبرده اين انحصار را قبول ندارد، مى فرمايد: مغفرت از غير مسير ايمان و توبه نيز هست .
اشكال هفتم : آيات مربوط به شفاعت از متشابهات اند و بايد مسكوت گذاشته شوند
اينكه اگر راه سعادت بشرى را با راهنمائى عقل قدم بقدم طى كنيم ، هرگز بچيزى بنام شفاعت و دخالت آن در سعادت بشر برنميخوريم ، و آيات قرآنى اگر بطور صريح آنرا اثبات مى كرد، چاره اى نداشتيم جز اينكه آنرا بر خلاف داورى عقل خود، و بعنوان تعبد بپذيريم ، اما خوشبختانه آيات قرآنى مربوط بشفاعت ، صريح در اثبات آن نيستند، يكى بكلى آنرا نفى مى كند، و جائى ديگر اثبات مينمايد، يكجا مقيد مى آورد، جائى ديگر مطلق ذكر مى كند، و چون چنين است ، پس ‍ هم بمقتضاى دلالت عقل خودمان ، و هم بمقتضاى ادب دينى ، جا دارد آيات نامبرده را كه از متشابهات قرآن است ، مسكوت گذاشته ، علم آنها را بخدايتعالى ارجاع دهيم ، و بگوئيم ما در اين باره چيزى نمى فهميم .
جواب اين اشكال هم اين استكه آيات متشابه وقتى ارجاع داده شد بآيات محكم ، خودش نيز محكم ميشود، و اين ارجاع چيزى نيست كه از ما بر نيايد، و نتوانيم از محكمات قرآن توضيح آنرا بخواهيم ، همچنانكه در تفسير آيه ايكه آيات قرآن را بدو دسته محكم و متشابه تقسيم مى كند، يعنى آيه هفتم از سوره آل عمران ، بحث مفصل اين حقيقت خواهد آمد انشاءاللّه تعالى .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 256

3 شفاعت درباره چه كسانى جريان مى يابد؟
خواننده گرامى از بيانيكه تاكنون درباره اين مسئله ملاحظه فرمود، فهميد، كه تعيين اشخاصى كه درباره شان شفاعت ميشود، آنطور كه بايد با تربيت دينى سازگارى ندارد، و تربيت دينى اقتضاء ميكند كه آنرا بطور مبهم بيان كنند، همچنانكه قرآن كريم نيز آنرا مبهم گذاشته ، مى فرمايد: ((كل نفس بما كسبت رهينه ، الا اصحاب اليمين ، فى جنات يتسائلون ، عن المجرمين ما سلككم فى سقر؟ قالوا: لم نك من المصلين ، و لم نك نطعم المسكين ، و كنا نخوض مع الخائضين ، و كنا نكذب بيوم الدين ، حتى اتينا اليقين ، فما تنفعهم شفاعه الشافعين ))، هر كسى گروگان كرده خويش ‍ است ، مگر اصحاب يمين ، كه در بهشتها قرار دارند، و از يكديگر سراغ مجرمين را گرفته ، مى پرسند: چرا دوزخى شديد؟ ميگويند: ما از نمازگزاران نبوديم ، و بمسكينان طعام نمى خورانديم ، و هميشه با جستجوگران در جستجو بوديم ، و روز قيامت را تكذيب مى كرديم ، تا وقتى كه يقين بر ايمان حاصل شد، در آن هنگام است كه ديگر شفاعت شافعان سودى براى آنان ندارد).
در اين آيه مى فرمايد: در روز قيامت هر كسى مرهون گناهانى است كه كرده ، و بخاطر خطايائى كه از پيش مرتكب شده ، بازداشت ميشود، مگر اصحاب يمين ، كه از اين گرو آزاد شده اند، و در بهشت مستقر گشته اند، آنگاه مى فرمايد: اين طائفه در عين اينكه در بهشتند، مجرمين را كه در آنحال در گرو اعمال خويشند، مى بينند، و از ايشان در آنهنگام كه در دوزخند مى پرسند، و ايشان به آن علت ها كه ايشانرا دوزخى كرده اشاره مى كنند، و چند صفت از آنرا مى شمارند، آنگاه از اين بيان اين نتيجه را مى گيرد كه شفاعت شافعان بدرد آنان نخورد.
و مقتضاى اين بيان اين است كه اصحاب يمين داراى آن صفات نباشند يعنى آن صفاتيكه در دوزخيان مانع شمول شفاعت بآنها شد، نداشته باشند، و وقتى آن موانع در كارشان نبود، قهرا شفاعت شامل حالشان ميشود، و وقتى مانند آن دسته در گرو نباشند، لابد از گرو در آمده اند، و ديگر مرهون گناهان و جرائم نيستند، پس معلوم ميشود: كه بهشتيان نيز گناه داشته اند، چيزيكه هست شفاعت شافعان ايشانرا از رهن گناهان آزاد كرده است .
آرى در آيات قرآنى اصحاب يمين را بكسانى تفسير كرده كه اوصاف نامبرده در دوزخيان را ندارند، توضيح اينكه : آيات سوره واقعه و سوره مدثر، كه بشهاد ت آيات آن در مكه و در آغاز بعثت نازل شده ، و ميدانيم كه در آن ايام هنوز نماز و زكوة بآن كيفيت كه بعدها در اسلام واجب شد، واجب نشده بود، مع ذلك اهل دوزخ را بكسانى تفسير مى كند كه نمازخوان نبوده اند، پس معلوم ميشود مراد بنماز در آيه 38 48 از سوره مدثر، توجه بخدا با خضوع بندگى است ، و مراد با طعام مسكين هم ، مطلق انفاق بر محتاجان بخاطر رضاى خداست ، نه اينكه مراد بنماز و زكاة ، نماز و زكاة معمول در شريعت اسلام باشد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 257

شفاعت وسيله نجات گناهكاران از اصحاب يمين است
و منظور از جستجوى با جستجوگران ، فرو رفتن در بازى گريهاى زندگى ، و زخارف فريبنده دنيائى است ، كه آدمى را از روى آوردن بسوى آخرت باز ميدارد، و نمى گذارد بياد روز حساب و روز قيامتش بيفتد، و يا منظور از آن فرو رفتن در طعن و خرده گيرى در آيات خدا است ، آياتيكه در طبع سليم باعث يادآورى روز حساب ميشود، از آن بشارت و انذار ميدهد.
پس اهل دوزخ بخاطر داشتن اين چهار صفت ، يعنى ترك نماز براى خدا، و ترك انفاق در راه خدا، و فرورفتگى در بازيچه دنيا، و تكذيب روز حساب ، دوزخى شده اند، و اين چهار صفت امورى هستند كه اركان دين را منهدم ميسازند، و برعكس داشتن ضد آن صفات ، دين خدا را بپا ميدارد، چون دين عبارتست از اقتدارى بهاديانى كه خود معصوم و طاهر باشند، و اين نميشود، مگر باينكه از دلبندى بزمين و زيورهاى فريبنده آن دورى كنند، و بسوى ديدار خدا روى آورند، كه اگر اين دو صفت محقق شود، هم از (خوض با خائضين ) اجتناب شده ، و هم از ((تكذيب يوم الدين )).
و لازمه اين دو صفت توجه بسوى خدا است به عبوديت ، و سعى در رفع حوائج جامعه ، كه بعبارتى ديگر ميتوان از اولى بنماز تعبير كرد، و از دومى بانفاق در راه خدا، پس قوام دين از دو جهت علم و عمل باين چهار صفت است ، و اين چهار صفت بقيه اركان دين را هم در پى دارد، چون مثلا كسى كه يكتاپرست نيست ، و يا نبوت را منكر است ، ممكن نيست داراى اين چهار صفت بشود، (دقت فرمائيد).
پس اصحاب يمين عبارت شدند از كسانيكه از شفاعت بهره مند ميشوند، كسانيكه از نظر دين و اعتقادات مرضى خدا هستند، حال چه اينكه اعمالشان مرضى بوده باشد، و اصلا محتاج بشفاعت در قيامت نباشند، و چه اينكه اينطور نباشند، على اى حال آن كسانيكه از شفاعت شدن منظور هستند اينهايند.
پس معلوم شد كه شفاعت وسيله نجات گناه كاران از اصحاب يمين است ، همچنانكه قرآن كريم هم فرموده : ((ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه ، نكفر عنكم سياتكم ))، اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، گناهان ديگرتان را جبران مى كنيم ) و بطور مسلم منظور از اين آيه اين است كه گناهان صغيره را خدا مى آمرزد، و احتياجى بشفاعت ندارد، پس مورد شفاعت ، آن عده ، از اصحاب يمينند، كه گناهانى كبيره از آنان تا روز قيامت باقى مانده ، و بوسيله توبه و يا اعمال حسنه ديگر از بين نرفته ، پس معلوم ميشود شفاعت ، مربوط باهل كبائر از اصحاب يمين است ، همچنانكه رسولخدا (ص ) فرموده : (تنها شفاعتم مربوط باهل كبائر از امتم است ، و اما نيكوكاران هيچ ناراحتى در پيش ندارند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 258

و از جهتى ديگر، اگر نيكوكاران را اصحاب يمين خوانده اند، در مقابل بدكارانند كه اصحاب شمال (دست چپى ها) ناميده شده اند، و چه بسا طائفه اول اصحاب ميمنه ، و طائفه دوم اصحاب مشئمه هم خوانده شده اند، و اين الفاظ از اصطلاحات قرآن كريم است ، و از اينجا گرفته شده كه در روز قيامت نامه بعضى را بدست راستشان ميدهند و نامه بعضى ديگر را بدست چپشان .
همچنانكه قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: ((يوم ندعوا كل اناس بامامهم ، فمن اوتى كتابه بيمينه ، فاولئك يقرون كتابهم ، و لا يظلمون فتيلا، و من كان فى هذه اعمى ، فهو فى الاخره اعمى ، و اضل سبيلا))، روزى كه هر جمعيتى را بنام امامشان ميخوانيم ، پس كسانيكه نامه شان بدست راستشان داده شود، نامه خويش ميخوانند، و مى بينند كه حتى بقدر فتيلى ظلم نشده اند، و كسانيكه در اين عالم كور بودند، در آخرت كور، و بلكه گمراه ترند)، كه انشاءاللّه تعالى در تفسير آن خواهيم گفت : كه مراد بدادن كتاب بعضى بدست راستشان ، پيروى امام بر حق است ، و مراد بدادن كتاب بعضى ديگر بدست چپشان ، پيروى از پيشوايان ضلالت است ، همچنانكه درباره فرعون فرمود: ((يقدم قومه يوم القيامه ، فاوردهم النار))، (فرعون روز قيامت پيشاپيش پيروانش مى آيد، و همگى را در آتش مى كند). و سخن كوتاه اينكه برگشت نامگذارى به اصحاب يمين ، بهمان ارتضاء دين است چنانكه برگشت آن چهار صفت هم بهمان است .
اهل شفاعت كسانيند كه خدا دين آنانرا پسنديده باشد
مطلب ديگريكه تذكرش لازم است ، اين است كه خدايتعالى در يكجا از كلام عزيزش شفاعت را براى كسيكه خودش ‍ راضى باشد اثبات كرده ، و فرموده : ((و لا يشفعون الا لمن ارتضى ))، و اين ارتضاء را بهيچ قيدى مقيد نكرده ، و معين ننموده آن اشخاص چه اعمالى دارند، و نشانه هاشان چيست ؟ همچنانكه همين مبهم گوئى را در جاى ديگر كرده ، و فرموده : ((الا من اذن له الرحمان ، و رضى له قولا))، مگر كسيكه رحمان اجازه اش داده باشد، و سخنش پسنديده باشد)، كه مى بينيد در اين آيه نيز معين نكرده ، اينگونه اشخاص چه كسانند؟ از اينجا مى فهميم مقصود از پسنديدن آنان پسنديدن دين آنان است ، نه اعمالشان ، و خلاصه اهل شفاعت كسانيند كه خدا دين آنانرا پسنديده باشد، و كارى به اعمالشان ندارد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 259

بنابراين ميتوان گفت : برگشت اين آيه نيز از نظر مفاد، به همان مفادى است كه آيات قبل بيان مى كرد.
از سوى ديگر در جاى ديگر فرموده : ((يوم نحشر المتقين الى الرحمان و فدا، و نسوق المجرمين الى جهنم وردا، لا يملكون الشفاعه ، الا من اتخذ عند الرحمان عهدا))، روزيكه پرهيزكاران را براى مهمانى و خوان رحمت خود محشور مى كنيم و مجرمين را براى ريختن بجهنم بدان سو سوق ميدهيم ، آنان مالك شفاعت نيستند، مگر كسيكه قبلا از خداى رحمان عهدى گرفته باشد) و كلمه (شفاعت ) در اين آيه مصدر مفعولى است ، يعنى شفاعت شدن ، و معلوم است كه تمامى مجرمين كافر نيستند، كه دوزخى شدنشان حتمى باشد.
بدليل اينكه فرمود: ((انه من يات ربه مجرما، فان له جهنم ، لا يموت فيها، و لا يحيى ، و من ياته مومنا، قد عمل الصالحات ، فاولئك لهم الدرجات العلى ))، (بدرستى وضع چنين است ، كه هر كس با حال مجرميت نزد پروردگارش ‍ آيد، آتش جهنم دارد، كه نه در آن مى ميرد، و نه زنده ميشود، و هر كس كه با حالت ايمان بيايد، و عمل صالح هم كرده باشد، چنين كسانى درجات والائى دارند).
مؤ منى كه عمل صالح انجام ندهد نيز مجرم است
چه از اين آيه بر مى آيد: هر كس مؤ من باشد، ولى عمل صالح نكرده باشد، باز مجرم است ، پس مجرمين دو طائفه اند، يكى آنكه نه ايمان آورده ، و نه عمل صالح كرده اند، و دوم كسانيكه ايمان آورده اند، ولى عمل صالح نكرده اند، پس يك طائفه از مجرمين مردمانيند كه بر دين حق بوده اند، و لكن عمل صالح نكرده اند، و اين همان كسى است كه جمله : ((الا من اتخذ عند الرحمان عهدا))، درباره اش تطبيق مى كند.
چون اين كسى است كه عهد خدا را دارد، آن عهدى كه آيه : ((الم اعهد اليكم يا بنى آدم : ان لا تعبدوا الشيطان ، انه لكم عدو مبين ، و ان اعبدونى ، هذا صراط مستقيم ))، مگر بشما اى بنى آدم فرمان ندادم كه شيطان را نپرستيد؟ كه او دشمن آشكار شما است ، و اينكه مرا بپرستيد، كه اين صراط مستقيم است ؟) از آن خبر ميدهد، پس عهد خدا ((و ان اعبدونى )) است ، كه عهد در آن بمعناى امر است ، و جمله ((هذا صراط مستقيم )) الخ ، عهد بمعناى التزام است ، چون صراط مستقيم مشتمل بر هدايت بسوى سعادت و نجات است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 260

پس اين طائفه كه گفتيم ايمان داشته اند، ولى عمل صالح نكرده اند، آنهايند كه عهدى از خدا گرفته بودند، و بخاطر اعمال بدشان داخل جهنم ميشوند، بخاطر داشتن عهد، مشمول شفاعت شده ، از آتش نجات مى يابند.
آيه شريفه ((و قالوا: لن تمسنا النار الا اياما معدوده ، قل اتخذتم عند اللّه عهدا))، گفتند: آتش دوزخ جز چند روزى بما نمى رسد، بگو مگر شما از خدا عهد گرفته بوديد)؟، نيز باين حقيقت اشاره دارد، و بنابراين ، اين آيات نيز بهمان آيات قبل برگشت مى كند، و بر روى هم آنها دلالت دارد بر اينكه مورد شفاعت ، يعنى كسانيكه در قيامت برايشان شفاعت ميشود، عبارتند از گنه كاران دين دار، و متدينين بدين حق ، ولى گنه كار، اينهايند كه خدا دينشان را پسنديده .
4 شفاعت از چه كسانى صادر ميشود؟
از آنچه تاكنون از نظر خواننده گذشت ميتوان اين معنا را بدست آورد، كه شفاعت دو قسم است ، يكى تكوينى ، و يكى تشريعى و قانونى ، اما شفاعت تكوينى كه معلوم است از تمامى اسباب كونى سر مى زند، و همه اسباب نزد خدا شفيع هستند، چون ميان خدا و مسبب خود واسطه اند، و اما شفاعت تشريعى و مربوط باحكام ، (كه معلوم است اگر واقع شود، در دائره تكليف و مجازات واقع ميشود) نيز دو قسم است ، يكى شفاعتى كه در دنيا اثر بگذارد، و باعث آمرزش ‍ خدا، و يا قرب بدرگاه او گردد، كه شفيع و واسطه ميان خدا و بنده در اين قسم شفاعت چند طائفه اند.
اقسام شفاعت و شفعاء
اول توبه از گناه ، كه خود از شفيعان است ، چون باعث آمرزش گناهان است ، همچنانكه فرمود: ((قل : يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم ، لا تقنطوا من رحمه اللّه ، ان اللّه يغفر الذنوب جميعا، انه هو الغفور الرحيم ، و انيبوا الى ربكم ))، (بگو: اى بندگانم ، كه بر نفس خود زياده روى روا داشتيد، از رحمت خدا ماءيوس نشويد، كه خدا همه گناهان را مى آمرزد، چون او آمرزگار رحيم است ، و بسوى پروردگارتان توبه ببريد)، كه عموميت اين آيه ، حتى شرك را هم شامل ميشود، و قبلا هم گفتيم : كه توبه شرك را هم از بين مى برد.
دوم ايمان برسولخدا (ص ) است ، كه درباره اش فرموده : ((آمنوا برسوله )) تا آنجا كه مى فرمايد: ((يغفر لكم ))، برسول او ايمان بياوريد، تا چه و چه و چه ، و اينكه گناهانتان را بيامرزد).
يكى ديگر عمل صالح است ، كه درباره اش فرموده : ((وعد اللّه الذين آمنوا و عملوا الصالحات : لهم مغفره و اجر عظيم ))، (خدا كسانى را كه ايمان آورده ، و اعمال صالح كردند، وعده داده : كه مغفرت و اجر عظيم دارند)، و نيز فرموده : ((يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه ، و ابتغوا اليه الوسيله ))، (اى كسانيكه ايمان آورده ايد، از خدا بترسيد، و (بدين وسيله ) وسيله اى بدرگاهش بدست آوريد) و آيات قرآنى در اين باره بسيار است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 261

يكى ديگر قرآن كريم است ، كه خودش در اين باره فرموده : ((يهدى به اللّه من اتبع رضوانه ، سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه ، و يهديهم الى صراط مستقيم ))، (خداوند بوسيله قرآن كسانى را كه در پى خوشنودى اويند، باذن خودش بسوى راه هاى سلامتى هدايت نموده ، و ايشانرا از ظلمت ها بسوى نور هدايت نموده ، و نيز بسوى صراط مستقيم راه مينمايد).
يكى ديگر هر چيزيست كه با عمل صالح ارتباطى دارد، مانند مسجدها، و امكنه شريفه ، و متبركه ، و ايام شريفه ، و انبياء، و رسولان خدا، كه براى امت خود طلب مغفرت مى كنند، همچنانكه درباره انبياء فرموده : ((و لو انهم اذ ظلموا انفسهم ، جاوك ، فاستغفروا اللّه و استغفر لهم الرسول ، لوجدوا اللّه توابا رحيما))، (و اگر ايشان بعد از آنكه بخود ستم كردند، آمدند نزد تو، و آمرزش خدا را خواستند، و رسول هم برايشان طلب مغفرت كرد، خواهند ديد كه خدا توبه پذير رحيم است ).
و يكى ديگر ملائكه است ، كه براى مؤ منين طلب مغفرت مى كنند، همچنانكه فرمود: ((الذين يحملون العرش و من حوله ، يسبحون بحمد ربهم ، و يؤ منون به ، و يستغفرون للذين آمنوا))، (آن فرشتگان كه عرش را حمل مى كنند، و اطرافيان آن ، پروردگار خود را بحمد تسبيح مى گويند، و باو ايمان دارند، و براى همه آن كسانيكه ايمان آورده اند، طلب مغفرت مى كنند) و نيز فرموده : ((و الملائكه يسبحون بحمد ربهم ، و يستغفرون لمن فى الارض ، الا ان اللّه هو الغفور الرحيم ))، (و ملائكه با حمد پروردگار خود، او را تسبيح ميگويند، و براى هر كس كه در زمين است طلب مغفرت مى كنند، آگاه باشيد كه خداست كه آمرزگار رحيم است ).
يكى ديگر خود مؤ منينند، كه براى خود، و براى برادران ايمانى خود، استغفار مى كنند، و خدايتعالى از ايشان حكايت كرده كه مى گويند: ((و اعف عنا، و اغفرلنا، و ارحمنا، انت مولينا))، و بر ما ببخشاى ، و ما را بيامرز و بما رحم كن ، كه توئى سرپرست ما).
قسم دوم از شفاعت
(قسم دوم از شفاعت ) قسم دوم شفيعى است كه در روز قيامت شفاعت مى كند، شفاعت بآن معنائى كه شناختى ، حال ببينيم اين شفيعان چه كسانى هستند؟ يك طائفه از اينان انبياء عليهم السلامند، كه قرآن كريم درباره شفاعتشان مى فرمايد: ((و قالوا: اتخذ الرحمن ولدا، سبحانه ، بل عباد مكرمون ))، تا آنجا كه مى فرمايد: ((و لا يشفعون الا لمن ارتضى ))، مشركين مى گفتند: خدا فرزند گرفته منزه است خدا، بلكه فرشتگان بندگان مقرب خدايند، (تا آنجا كه مى فرمايد) و شفاعت نمى كنند مگر براى كسيكه خدا بپسندد).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 262

كه يكى از آنان عيسى بن مريم عليهماالسلام است ، كه در روز قيامت شفاعت مى كند، و نيز مى فرمايد ((و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا من شهد بالحق ، و هم يعلمون ))، آن كسانيكه مشركين بجاى خدا ميخوانند، مالك شفاعت نيستند، تنها كسانى مالك شفاعتند، كه بحق شهادت ميدهند و خود داناى حقند).
و اين دو آيه شريفه ، علاوه بر اينكه دلالت مى كنند بر شفاعت انبياء، دلالت بر شفاعت ملائكه نيز دارند، چون در اين دو آيه گفتگو از فرزند خدا بود، كه مشركين ملائكه را دختران خدا مى پنداشتند و يهود و نصارى مسيح و عزير را پسر خدا مى پنداشتند.
دسته اى ديگر از شفيعان روز قيامت ملائكه هستند، كه قرآن كريم درباره شفاعت كردن آنان مى فرمايد: ((و كم من ملك فى السماوات ، لا تغنى شفاعتهم شيئا، الا من بعد ان ياذن الله لمن يشاء و يرضى ))، و چه بسيار فرشته كه در آسمانهايند، و شفاعتشان هيچ اثرى ندارد، مگر بعد از آنكه خدا براى هر كس بخواهد اجازه دهد)، و نيز مى فرمايد: ((يومئذ لا تنفع الشفاعه ، الا من اذن له الرحمن ، و رضى له قولا، يعلم ما بين ايديهم ، و ما خلفهم ))، (امروز شفاعت سودى نمى بخشد، مگر كسيكه رحمان باو اجازه داده باشد، و سخن او پسنديده باشد، خدا آنچه را كه پيش روى ايشانست ، و آنچه را از پشت سر فرستاده اند، ميداند).
طائفه ديگر از شفيعان در قيامت شهدا هستند، كه آيه : ((و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا من شهد بالحق ، و هم يعلمون ((، كه ترجمه اش گذشت ، دلالت بر آن دارد، چون اين طائفه نيز بحق شهادت دادند، پس هر شهيدى شفيعى است ، كه مالك شهادت است ، چيزيكه هست اين شهادت ، همانطور كه در سوره فاتحه گفتيم ، و بزودى در تفسير آيه : ((و كذلك جعلناكم امه وسطا، لتكونوا شهداء على الناس )) نيز خواهيم گفت ، مربوط باعمال است ، نه شهادت بمعناى كشته شدن در ميدان جنگ ، از اينجا روشن ميشود: كه مؤ منين نيز از شفيعان روز قيامتند، براى اينكه خدايتعالى خبر داده ، كه مؤ منين نيز در روز قيامت ملحق به شهداء ميشوند، و فرموده : ((و الذين آمنوا باللّه و رسله ، اولئك هم الصديقون ، و الشهداء عند ربهم ))، و كسانيكه بخدا و رسولش ايمان آوردند، ايشان همان صديقين و شهداء نزد پروردگارشانند)، كه انشاءاللّه بزودى بيانش خواهد آمد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 263

5 شفاعت به چه چيز تعلق مى گيرد؟
خواننده عزيز توجه فرمود، كه شفاعت دو قسم بود، يكى تكوينى ، كه گفتيم : عبارتست از تاءثير هر سببى تكوينى در عالم اسباب ، و يكى تشريعى ، كه گفتيم : مربوط است به ثواب و عقاب ، حال ميگوئيم : از اين قسم دوم بعضى در تمامى گناهان از شرك گرفته تا پائين تر از آن اثر مى گذارد، مانند شفاعت و وساطت توبه ، و ايمان البته توبه و ايمان در دنيا و قبل از قيامت . و بعضى ديگر در عذاب بعضى از گناهان اثر دارد، مانند عمل صالح كه واسطه ميشود در محو شدن گناهان ، و اما آن شفاعتى كه مورد نزاع و اختلافست ، يعنى شفاعت انبياء و غير ايشان در روز قيامت ، براى برداشتن عذاب از كسيكه حساب قيامت ، او را مستحق آن كرده ، در گذشته يعنى در تحت عنوان شفاعت در حق چه كسى جريان مى يابد، گفتيم : كه اين شفاعت مربوط است باهل گناهان كبيره ، از اشخاصى كه متدين بدين حق هستند، و خدا هم دين آنانرا پسنديده است .
6 - شفاعت چه وقت فائده ميبخشد؟
منظور ما از اين شفاعت ، باز همان شفاعت مورد نزاع است ، شفاعتى كه گفتيم : عذاب روز قيامت را از گنه كاران بر ميدارد، اما پاسخ از اين سئوال ، اين استكه آيه شريفه : ((كل نفس بما كسبت رهينة ، الا اصحاب اليمين ، فى جنات يتسائلون : عن المجرمين ، ما سلككم فى سقر؟))، كه ترجمه اش چند صفحه قبل گذشت ، دلالت دارد بر اينكه شفاعت بچه كسانى مى رسد، و چه كسانى از آن محرومند، چيزيكه هست بيش از اين هم دلالت ندارد، كه شفاعت تنها در فك رهن ، و آزادى از دوزخ ، و يا خلود در دوزخ مؤ ثر است ، و اما در ناراحتى هاى قبل از حساب ، از هول و فزع قيامت ، و ناگواريهاى آن ، هيچ دلالتى نيست بر اينكه شفاعت در آنها هم مؤ ثر باشد، بلكه ميتوان گفت : كه آيه دلالت دارد بر اينكه شفاعت تنها در عذاب دوزخ مؤ ثر است ، و در ناگواريهاى قبل از آن مؤ ثر نيست .
اين نكته را هم بايد دانست كه از آيات نامبرده در سوره مدثر ميتوان استفاده كرد كه سئوال و جوابيكه در آن شده مربوط است به بعد از فصل قضا، و رسيدگى بحسابها، بعد از آنكه اهل بهشت جاى خود را در بهشت گرفته ، و اهل دوزخ هم در دوزخ قرار گرفته اند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 264

و در چنين هنگامى شفاعت شامل جمعى از گنه كاران شده ، و آنان را از آتش نجات ميدهد، براى اينكه كلمه : (فى جنات ) الخ ، در اين آيات آمده ، و اين كلمه استقرار در بهشت را مى رساند. و نيز جمله : (ما سلككم ) الخ ، در آن هست ، كه از ماده سلوك ، و بمعناى داخل كردن است ، البته نه هر داخل كردنى ، بلكه داخل كردن با نظم و با رديف خاص ، (نظير داخل كردن نخ در دانه هاى تسبيح ، كه از كوچك ترها گرفته تا بزرگ و بزرگترها همه را نخ مى كشند) پس در اين تعبير معناى استقرار هست ، و همچنين در جمله (فما تنفعهم )، چون كلمه (ما) براى نفى حال است ، (دقت بفرمائيد).
و اما نشاءه برزخ ، و ادله ايكه دلالت مى كند بر حضور پيامبر (ص ) و ائمه (عليهم السلام ) در دم مرگ ، و در هنگام سئوال قبر، و كمك كردن آنحضرت در شدائد، كه رواياتش بزودى در ذيل آيه : ((و ان من اهل الكتاب الا ليؤ منن به )) خواهد آمد، ربطى بشفاعت در درگاه خدا ندارد.
بلكه از قبيل تصرف ها و حكومتى است كه خدايتعالى بايشان داده ، تا باذن او هر حكمى كه خواستند برانند، و هر تصرفى خواستند بكنند، هم چنانكه درباره آن فرموده : ((و على الاعراف رجال ، يعرفون كلا بسيماهم ، و نادوا: اصحاب الجنه . ان سلام عليكم ، لم يدخلوها، و هم يطمعون ))، تا آنجا كه مى فرمايد ((و نادى اصحاب الاعراف رجالا يعرفونهم بسيماهم ، قالوا: ما اغنى عنكم جمعكم ، و ما كنتم تستكبرون ، اهولاء الذين اقسمتم : لا ينالهم اللّه برحمة ادخلوا الجنه ، لا خوف عليكم ، و لا انتم تحزنون ))، (و بر اعراف ، (كه جايگاهى ميان بهشت و دوزخ است ) مردمى هستند، كه هر كسى را از سيمايش مى شناسند، باصحاب بهشت داد مى زنند: كه سلام بر شما، با اينكه خود تاكنون داخل بهشت نشده اند، ولى اميد آنرا دارند تا آنجا كه مى فرمايد اصحاب اعراف مردمى را كه هر يك را با سيمايشان مى شناسند، صدا مى زنند، و ميگويند: ديديد كه نيروى شما از جهت كميت و كيفيت بدردتان نخورد؟ آيا همين بهشتيان نيستند كه شما سوگند مى خورديد: هرگز مشمول رحمت خدا نميشوند؟ ديديد كه داخل بهشت ميشوند، و شما اشتباه مى كرديد آنگاه رو به بهشتيان كرده مى گويند حال به بهشت درآئيد، كه نه ترسى بر شما باشد، و نه اندوهناك ميشويد)،.
و از اين قبيل است آيه : ((يوم ندعوا كل اناس بامامهم ، فمن اوتى كتابه بيمينه )) (روزيكه هر قومى را بنام پيشواشان صدا مى زنيم ، پس هر كس كتابش بدست راستش داده شود، چنين و چنان ميشود) كه از اين آيه نيز بر مى آيد: امام واسطه در خواندن و دعوت است ، و دادن كتاب از قبيل همان حكومتى است كه گفتيم خدا باين طائفه داده ، (دقت بفرمائيد).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 265

پس از بحثى كه درباره شفاعت گذشت ، اين نتيجه بدست آمد: كه شفاعت در آخرين موقف از مواقف قيامت بكار مى رود، كه يا گنه كار بوسيله شفاعت مشمول آمرزش گشته ، اصلا داخل آتش نميشود، و يا آنكه بعد از داخل شدن در آتش ، بوسيله شفاعت نجات مى يابد، يعنى شفاعت باعث ميشود كه خدا باحترام شفيع ، رحمت خود را گسترش ‍ ميدهد.
بحث روايتى (شامل رواياتى درباره شفاعت و شفعاء)
در امالى شيخ صدوق عليه الرحمه ، از حسين بن خالد، از حضرت رضا، از آباء گرامش ، از اميرالمؤ منين عليه السلام ، روايت كرده كه فرمود: رسولخدا (ص ) فرمود: كسى كه بحوض من ايمان نداشته باشد، خداوند او را در حوضم وارد نكند، و كسيكه بشفاعت من ايمان نداشته باشد، خداوند او را بشفاعتم نائل نسازد، آنگاه فرمود: تنها شفاعت من مخصوص كسانى از امت من است ، كه مرتكب گناهان كبيره شده باشند، و اما نيكوكاران از ايشان هيچ گرفتارى پيدا نمى كنند، حسين ابن خالد ميگويد: من بحضرت رضا عرضه داشتم : يا بن رسول اللّه ! پس معناى اين كلام خدايتعالى كه مى فرمايد: ((و لا يشفعون الا لمن ارتضى )) چيست ؟ فرمود: شفاعت نمى كنند، مگر كسى را كه خدا دينش را پسنديده باشد.
# مؤ لف : اينكه فرمود: (تنها شفاعتم ...) مطلبى استكه بطرق بسيارى از طريق شيعه و سنى از آنجناب روايت شده ، و اگر بياد داشته باشيد، همين معنا را از آيات فهميديم .
و در تفسير عياشى از سماعة بن مهران ، از ابى ابراهيم ، حضرت كاظم (عليه السلام )، روايت آورده ، كه در ذيل آيه : ((عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا))، (اميد آن داشته باش ، كه پروردگارت بمقام محمودت برساند) فرمود: روز قيامت مردم همگى از شكم خاك برميخيزند، و مقدار چهل سال مى ايستند، و خدايتعالى آفتاب را دستور ميدهد تا بر فرق سرهاشان آنچنان نزديك شود، كه از شدت گرما عرق بريزند، و بزمين دستور مى رسد، كه عرق آنان را در خود فرو نبرد، مردم به نزد آدم مى روند، و از او ميخواهند، تا شفاعتشان كند، آدم مردم را به نوح دلالت مى كند، و نوح ايشانرا به ابراهيم ، و ابراهيم بموسى ، و موسى بعيسى و عيسى بايشان ميگويد: بر شما باد بمحمد (ص ) خاتم النبيين ، پس ‍ محمد (ص ) مى فرمايد: آرى من آماده اينكارم ، پس براه مى افتد، تا دم در بهشت مى رسد، و دق الباب مى كند، از درون بهشت مى پرسند: كه هستى ؟ و خدا داناتر است ، پس محمد مى گويد: من محمدم ، از درون خطاب مى رسد: در را برويش باز كنيد، چون در برويش گشوده ميشود، بسوى پروردگار خود روى مى آورد، در حاليكه سر بسجده نهاده باشد، و سر از سجده بر نميدارد،
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

تا اجازه سخن بوى دهند، و بگويند حرف بزن ، و درخواست كن ، كه هر چه بخواهى داده خواهى شد و هر كه را شفاعت كنى پذيرفته خواهد شد.
پس سر از سجده بر ميدارد، دوباره رو بسوى پروردگارش نموده ، از عظمت او بسجدهمى افتد، اين بار هم همان خطابها بوى ميشود، سر از سجده بر ميدارد، و آنقدر شفاعت مىكند، كه دامنه شفاعتش حتى بدرون دوزخ رسيده ،شامل حال كسانى كه بآتش سوخته اند، نيز ميشود، پس در روز قيامت در تمامى مردم از همهامتها، هيچ كس آبروى محمد (ص ) را ندارد، اين است آن مقامى كه آيه شريفه ((عسى انيبعثك ربك مقاما محمودا) ، بدان اشاره دارد.
رواياتى كه دلالت دارد بر اينكه (مقام محمود)در آيه شريفه همان شفاعت است
# مؤ لف : اين معنا در رواياتى بسيار زياد، بطور مختصر و مفصل ، هم بطرق متعدده اى از سنى ، و شيعه ، روايت شده است ، و اين روايات دلالت دارد بر اينكه مقام محمود در آيه شريفه همان مقام شفاعت است ، البته منافات هم ندارد كه غير آنجناب ، يعنى ساير انبياء و غير انبياء هم بتوانند شفاعت كنند، چون ممكن است شفاعت آنان فرع شفاعت آنجناب باشد، و فتح باب شفاعت بدست آنجناب بشود.
و در تفسير عياشى نيز از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام ) روايت آمده ، كه در تفسير آيه ((عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا)، فرمود: اين مقام شفاعت است .
باز در تفسير عياشى از عبيد بن زراره روايت آمده ، كه گفت : شخصى از امام صادق عليه السلام پرسيد: آيا مؤ من هم شفاعت دارد؟ فرمود: بله ، فردى از حاضران پرسيد: آيا مؤ من هم بشفاعت محمد (ص ) در آنروز محتاج ميشود؟ فرمود: بله ، براى اينكه مؤ منين هم خطايا و گناهانى دارند، هيچ احدى نيست مگر آنكه محتاج شفاعت آنجناب ميشود، راوى ميگويد: مردى از اين گفتار رسولخدا پرسيد: كه فرمود: (من سيد و آقاى همه فرزندان آدمم ، و در عين حال افتخار نمى كنم ) حضرت فرمود: بله صحيح است ، آنجناب حلقه در بهشت را مى گيرد، و بازش مى كند، و سپس ‍ بسجده مى افتد، خدايتعالى مى فرمايد: سر بلند كن ، و شفاعت نما، كه شفاعتت پذيرفته است ، و هر چه ميخواهى بطلب كه بتو داده ميشود، پس سر بلند مى كند و دوباره بسجده مى افتد باز خدايتعالى مى فرمايد: سر بلند كن و شفاعت نما كه شفاعتت پذيرفته است و درخواست نما كه درخواستت برآورده است پس آنجناب سر بر مى دارد و شفاعت مى نمايد، و شفاعتش پذيرفته ميشود و درخواست مى كند، و باو هر چه خواسته ميدهند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 267

و در تفسير فرات ، از محمد بن قاسم بن عبيد، با ذكر يك يك راويان ، از بشر بن شريح بصرى ، روايت آورده ، كه گفت : من بمحمد بن على (ع ) عرضه داشتم : كداميك از آيات قرآن اميدوار كننده تر است ؟ فرمود: قوم تو در اين باره چه ميگويند؟ عرضه داشتم : ميگويند آيه : ((قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم ، لا تقنطوا من رحمة اللّه ))، (بگو اى كسانيكه در حق خود زياده روى و ستم كرديد، از رحمت خدا نوميد مشويد) است ، فرمود: ولكن ما اهل بيت اين را نميگوئيم ، پرسيدم : پس شما كدام آيه را اميدوار كننده تر ميدانيد؟ فرمود: آيه ((و لسوف يعطيك ربك فترضى )) بخدا سوگند شفاعت ، بخدا سوگند شفاعت ، بخدا سوگند شفاعت .
# مؤ لف : اما اينكه آيه : ((عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا)) الخ ، مربوط بمقام شفاعت باشد، چه بسا هم لفظ آيه با آن مساعد باشد، و هم روايات بسيار زيادى كه از رسولخدا (ص ) رسيده ، كه فرمود: مقام محمود مقام شفاعت است ، و اما اينكه گفتيم لفظ آيه با آن مساعد است ، از اين جهت است كه جمله (ان يبعثك الخ )، دلالت مى كند بر اينكه مقام نامبرده مقامى است كه در آنروز بآن جناب ميدهند، و چون كلمه (محمود) در آيه مطلق است ، شامل همه حمدها ميشود، چون مقيد بحمد خاصى نشده ، و اين خود دلالت مى كند بر اينكه ، همه مردم او را مى ستايند، چه اولين و چه آخرين .
و از سوى ديگر از آنجا كه حمد عبارتست از ثناى جميل در مقابل رفتار جميل اختيارى ، پس بما مى فهماند كه در آنروز از آن جناب بتمامى اولين و آخرين ، رفتارى صادر ميشود، كه از آن بهره مند مى گردند، و او را مى ستايند.
و بهمين جهت در روايت عبيد بن زراره ، كه قبلا گذشت ، فرمود: هيچ احدى نيست مگر آنكه محتاج بشفاعت محمد (ص ) ميشود، (تا آخر حديث )، كه انشاءالله بيانش بوجهى ديگر خواهد آمد.
اميد بخش ترين آيه قرآن
و اما اينكه آيه ((و لسوف يعطيك ربك فترضى ))، اميدوار كننده ترين آيه قرآن باشد، و حتى از آيه : ((يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا)) الخ ، هم اميدوار كننده تر باشد، علتش اين است كه نهى از نوميدى در آيه دوم ، نهيى است كه هر چند در قرآن شريف مكرر آمده ، مثلا از ابراهيم عليه السلام حكايت كرده كه گفت : ((و من يقنط من رحمة ربه الا الضالون ))، (از رحمت خدا نوميد نميشوند، مگر مردم گمراه )، و از يعقوب عليه السلام حكايت كرده كه گفت : ((انه لا يياس من روح اللّه ، الا القوم الكافرون ))، (بدرستيكه از رحمت خدا ماءيوس نميشوند مگر مردم كافر). ولكن در هر دو مورد اين نهى ناظر به نوميدى از رحمت تكوينى است ، همچنانكه مورد دو آيه بدان شهادت ميدهد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 268

و اما آيه ((قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمه اللّه ، ان اللّه يغفر الذنوب جميعا، انه هو الغفور الرحيم ، و انيبوا الى ربكم ))، تا آخر آيات بعدش ، هر چند كه نهى از نوميدى از رحمت تشريعى خداست ، بقرينه جمله ((اسرفوا على انفسهم ))، كه بروشنى مى فهماند قنوط و نوميدى در آيه راجع برحمت تشريعى ، و از جهت معصيت است ، و بهمين جهت خداى سبحان وعده آمرزش گناهان را بطور عموم ، و بدون استثناء آورد.
ولكن دنبال آيه جمله : (و انيبوا الى ربكم ، و جملات بعدى ) را آورده كه به توبه و اسلام و عمل به پيروى امر مى كند، و مى فهماند كه منظور آيه اين است كه بنده ايكه بخود ستم كرده ، نبايد از رحمت خدا نوميد شود، مادام كه ميتواند توبه كند، و اسلام آورد، و عمل صالح كند، از اين راه هاى نجات استفاده كند.
پس در آيه نامبرده رحمت خدا مقيد بقيود نامبرده شد، و مردم را امر مى كند كه باين رحمت مقيد خدا، دست بياويزند، و خود را نجات دهند، و معلوم است كه اميد رحمت مقيد مانند اميد رحمت مطلق و عام نيست ، و آن رحمتى كه خدا به پيامبرش وعده داده ، رحمت عمومى و مطلق است ، چون آنجناب را (رحمة للعالمين ) خوانده ، و اين وعده مطلق را در آيه : ((و لسوف يعطيك ربك فترضى ))، به پيامبر گراميش داده ، تا او را دلخوش و شادمان كند.
توضيح اينكه آيه شريفه در مقام منت نهادن است ، و در آن وعده اى است خاص برسولخدا (ص )، و در سراسر قرآن ، خداى سبحان احدى از خلايق خود را هرگز چنين وعده اى نداده ، و در اين وعده اعطاء خود را بهيچ قيدى مقيد نكرده ، وعده اعطائى است مطلق ، البته وعده اى نظير اين به دسته اى از بندگان خود داده ، كه در بهشت بآنها بدهد، و فرموده : ((لهم ما يشاون عند ربهم ))، (ايشان نزد پروردگار خود در بهشت هر چه بخواهند دارند) و نيز فرموده : ((لهم ما يشاون فيها، و لدينا مزيد))، (ايشان در بهشت هر چه بخواهند دارند، و نزد ما بيش از آنهم هست )، كه مى رساند آن دسته نامبرده در بهشت چيزهائى مافوق خواست خود دارند.
و معلومست كه مشيت و خواست به هر خيرى و سعادتى تعلق مى گيرد، كه بخاطر انسان خطور بكند، معلوم ميشود در بهشت از خير و سعادت چيزهائى هست كه بر قلب هيچ بشرى خطور نميكند، همچنانكه فرمود: ((فلا تعلم نفس ‍ ما اخفى لهم من قرة اعين ))، (هيچ كس نميداند كه چه چيزها كه مايه خوشنودى آنان است ، بر ايشان ذخيره كرده اند).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 269

خوب ، وقتى عطاهاى خدا به بندگان با ايمان و صالحش اين باشد، كه مافوق تصور و از اندازه و قدر بيرون باشد، معلوم است كه آنچه برسولش در مقام امتنان عطاء مى كند، وسيع تر و عظيم تر از اينها خواهد بود، (دقت بفرمائيد).
معنى رضا در آيه كريمه ((ولسوف يعطيك ربك فترضى ))
اين وضع عطاى خداى تعالى است ، و اما ببينيم خوشنودى رسولخدا (ص ) چه حد و حدودى دارد، و اين را ميدانيم كه اين خوشنودى غير رضا بقضا، و قسمت خدا است ، كه در حقيقت برابر با امر خدا است ، چون خدا مالك و غنى على الاطلاق است ، و عبد جز فقر و حاجت چيزى ندارد، و لذا بايد بآنچه پروردگارش عطا مى كند راضى باشد، چه كم و چه زياد، و نيز بايد بآن قضائى كه خدا درباره اش مى راند، خوشنود و راضى باشد، چه خوب و چه بد، و وقتى وظيفه هر عبدى اين بود، رسول خدا (ص ) باين وظيفه داناتر، و عامل تر از هر كس ديگر است ، او نميخواهد مگر آنچه را كه خدا در حقش بخواهد.
پس رضا در آيه : ((و لسوف يعطيك ربك فترضى ))، اين رضا نيست ، چون گفتيم : رسولخدا (ص ) از خدا راضى است چه عطا بكند، و چه نكند، و در آيه مورد بحث رضايت رسولخدا (ص ) در مقابل اعطاء خدا قرار گرفته ، و اين معنا را مى رساند: كه خدا اينقدر بتو ميدهد تا راضى شوى ، پس معلوم است اين رضا غير آن است ، نظير اين است كه بفقيرى بگوئى : من آنقدر بتو مال ميدهم ، تا بى نياز شوى ، و يا بگرسنه اى بگوئى : آنقدر طعامت ميدهم تا سير شوى ، كه در اين گونه موارد رضايت رسولخدا (ص ) و بى نياز كردن فقير، و طعام بگرسنه بهيچ حد و اندازه اى مقيد نشده .
همچنانكه مى بينيم نظير چنين اعطاى بى حدى را خداوند بطائفه اى از بندگانش وعده داده ، و فرمود: ((ان الذين آمنوا، و عملوا الصالحات ، اولئك هم خير البرية ، جزاؤ هم عند ربهم ، جنات عدن تجرى من تحتها الانهار، خالدين فيها ابدا، رضى اللّه عنهم ، و رضوا عنه ، ذلك لمن خشى ربه ))، (كسانيكه ايمان آورده ، و عمل صالح كردند، بهترين خلق خدايند، پاداششان نزد پروردگارشان عبارتست از بهشت هاى عدن ، كه نهرها از دامنه آنها روانست ، و ايشان ابدا در آن جاويدانند، خدا از ايشان راضى است ، و ايشان هم از خدا راضى ميشوند، اين پاداشها براى كسى است كه از پروردگارش در خشيت باشد)،.
كه اين وعده نيز از آنجا كه در مقام امتنان است و وعده اى است خصوصى ، لذا بايد امرى باشد، مافوق آنچه كه مؤ منين بطور عموم وعده داده شده اند، و بايد از آن وسيع تر، و خلاصه بى حساب باشد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 270

از سوى ديگر مى بينيم : كه خدايتعالى درباره رسول گراميش فرمود: به مؤ منين رؤ ف و رحيم است ، ((بالمؤ منين رؤ ف رحيم )) و در اين كلام خود راءفت و رحمت آنجناب را تصديق فرموده با اين حال چطور اين رسول رؤ ف و رحيم راضى ميشود كه خودش در بهشت به نعمت هاى آنجا متنعم باشد و در باغهاى بهشت با خيال آسوده قدم بزند، در حاليكه جمعى از مؤ منين بدين او، و به نبوت او، و شيفتگان بفضائل و مناقب او، در دركات جهنم در غل و زنجير باشند؟ و در زير طبقاتى از آتش محبوس بمانند؟ با اينكه بربوبيت خدا، و برسالت رسولخدا (ص )، و بحقانيت آنچه رسول آورده ، معترف بوده اند، تنها جرمشان اين بوده كه جهالت برايشان چيزه گشته ، ملعبه شيطان شدند، و در نتيجه گناهانى مرتكب گشتند ، بدون اينكه عناد و استكبارى كرده باشند.
و اگر يكى از ماها به عمر گذشته خود مراجعه كند، و بينديشد: كه در اين مدت چه كمالات ، و ترقياتى را ميتوانست بدست آورد، ولى در بدست آوردن آنها كوتاهى كرده ، آنوقت خود را بباد ملامت مى گيرد، و بخود خشم نموده ، يكى يكى كوتاهى ها را به رخ خود مى كشد، و بخود بد و بيراه ميگويد، و ناگهان متوجه به جهالت و جنون جوانى خود ميشود، كه در آن هنگام چقدر نادان و بى تجربه بوده بمحض آنكه بياد آن دوران تاريك عمر مى افتد، خشمش فرو مى نشيند، و خودش بخود رحم مى كند، و دلش براى خودش ميسوزد، در حاليكه اين حس ترحم كه در فطرت او است ، يك وديعه اى است الهى ، و قطره ايست از درياى بى كران رحمت پروردگار، با اين كه حس ترحم او ملك خود او نيست ، بلكه عاريتى است ، و علاوه قطره ايست در برابر رحمت خدا، مع ذلك خودش براى خودش ترحم ميكند، آنوقت چطور ممكن است ، كه درياى رحمت رب العالمين ، در موقفى كه او است و انسانى جاهل ، و ضعيف ، بخروش ‍ نيايد؟ و چطور ممكن است مجلاى اتم رحمت رب العالمين ، يعنى رسولخدا (ص ) بدستگيرى او نشتابد، و او را كه در زندگى دنيا و در حين مرگ كه در مواقف خطرناك ديگر، و زر و وبال خطاياى خود را چشيده ، همچنان در شكنجه دوزخ بگذارد، و او را نجات ندهد.
روايتى از امام باقر(ع ) درباره شفاعت پيامبر(ص ) در روز قيامت و روايات ديگرى در ذيل آيه (و لا تنفع الشفاعة )
و در تفسير قمى ، در ذيل جمله : ((و لا تنفع الشفاعة عنده ، الا لمن اذن له )) الخ ، از ابى العباس تكبير گو: روايت كرده كه گفت غلامى آزاد شده يكى از همسران على بن الحسين ، كه نامش ابو ايمن بود، داخل بر امام ابى جعفر عليه السلام شد، و گفت : اى ابى جعفر ! دل مردم را خوش مى كنيد، و ميگوئيد شفاعت محمد شفاعت محمد؟ (خلاصه بگذاريد مردم بوظائف خود عمل كنند)! ابو جعفر عليه السلام آنقدر ناراحت و خشمناك شد ، كه رنگش تيره گشت ، و سپس ‍ فرمود: واى بر تو اى ابا ايمن ، آيا عفتى كه درباره شكم و شهوتت ورزيدى (و خلاصه مقدس مآبيت ) تو را بطغيان در آورده ولى متوجه باش ، كه اگر فزعهاى قيامت را ببينى ، آنوقت مى فهمى كه چقدر محتاج بشفاعت محمدى .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 271

واى بر تو مگر شفاعت جز براى گنه كارانى كه مستوجب آتش شده اند تصور دارد؟ آنگاه اضافه كرد: هيچ احدى از اولين و آخرين نيست ، مگر آنكه در روز قيامت محتاج شفاعت محمد (ص ) است ، و نيز اضافه كرد: كه در روز قيامت يك شفاعتى رسولخدا (ص ) در امتش دارد، و يك شفاعتى ما در شيعيانمان داريم ، و يك شفاعتى شيعيان ما در خاندان خود دارند، و سپس فرمود: يك نفر مؤ من در آنروز بعدد نفرات دو تيره بزرگ عرب ربيعه و مضر شفاعت مى كند، و نيز مؤ من براى خدمت گذاران خود شفاعت مى كند، و عرضه ميدارد: پروردگارا اين شخص حق خدمت بگردنم دارد، و مرا از سرما و گرما حفظ مى كرد.
# مؤ لف : اينكه امام فرمود (احدى از اولين و آخرين نيست مگر آن كه محتاج شفاعت محمد (ص ) ميشود)، ظاهرش ‍ اين است كه اين شفاعت عمومى ، غير آن شفاعتى است كه در ذيل روايت فرمود: (واى بر تو مگر شفاعت جز براى گنه كارانيكه مستوجب آتشند تصور دارد؟) نظير اين معنا در روايت عياشى ، از عبيد بن زراره ، از امام صادق عليه السلام گذشت ، و در اين معنا روايت ديگرى است كه هم عامه و هم خاصه نقل كرده اند، آيه : ((و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة ، الا من شهد بالحق ، و هم يعلمون )) كه ترجمه اش در اين نزديكيها گذشت ، بر اين معنا دلالت مى كند، چون مى فهماند ملاك در شفاعت عبارتست از شهادت ، پس شهداء هستند كه در روز قيامت مالك شفاعتند، و انشاءاللّه بزودى در تفسير آيه ((و كذلك جعلناكم امة وسطا، لتكونوا شهداء على الناس ، و يكون الرسول عليكم شهيدا))، خواهيم گفت : كه انبياء شهداى خلقند، و رسول گرامى (ص ) اسلام ، شهيد بر انبياء است ، پس ‍ رسولخدا (ص ) شهيد شه يدان ، و گواه گواهان است ، پس شفيع شفيعان نيز هست ، و اگر شهادت شهداء نمى بود، اصلا قيامت اساس درستى نداشت .
و در تفسير قمى نيز، در ذيل جمله ((و لا تنفع الشفاعة عنده ، الا لمن اذن له )) امام عليه السلام فرمود: احدى از انبياء و رسولان خدا بشفاعت نمى پردازد، مگر بعد از آنكه خدا اجازه داده باشد، مگر رسولخدا (ص ) كه خدايتعالى قبل از روز قيامت باو اجازه داده ، و شفاعت مال او، و امامان از ولد او است ، و آنگاه بعد از ايشان ساير انبياء شفاعت خواهند كرد.
رواياتى از كتاب خصال شسخ صدوق در خصوص شفاعت كنندگان روز قيامت
و در خصال ، از على عليه السلام روايت كرده كه گفت : رسولخدا (ص ) فرمود: سه طائفه بدرگاه خدا شفاعت مى كنند، و شفاعتشان پذيرفته هم ميشود، اول انبياء دوم علماء سوم شهداء.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 272

# مؤ لف : ظاهرا مراد بشهداء شهداى در ميدان جنگ است ، چون معروف از معناى اين كلمه در زبان اخبار ائمه (عليهم السلام ) همين معنا است ، نه معناى گواهى دادن بر اعمال ، كه اصطلاح قرآن كريم است .
و نيز در خصال ، در ضمن حديث معروف به (چهار صد) آمده : كه اميرالمؤ منين فرمودند: براى ما شفاعتى است ، و براى اهل مودت ما شفاعتى .
# مؤ لف : در اين بين روايات بسيارى در باب شفاعت سيده زنان بهشت فاطمه عليهاسلام ، و نيز شفاعت ذريه او، غير از ائمه ، وارد شده ، و همچنين روايات ديگرى در شفاعت مؤ منين ، و حتى طفل سقط شده از ايشان ، نقل شده .
از آن جمله در حديث معروف از رسولخدا (ص ) كه فرمود: ((تناكحوا تناسلوا الخ ))، فرمود: زن بگيريد، و نسل خود را زياد كنيد، كه من در روز قيامت بوجود شما نزد امتهاى ديگر مباهات مى كنم ، و حتى طفل سقط شده را هم بحساب مى آورم ، و همين طفل سقط شده با قيافه اى اخمو، بدر بهشت مى ايستد، هر چه باو ميگويند: دراى ، داخل نميشود، و ميگويد: تا پدر و مادرم نيايند داخل نمى شوم ، (تا آخر حديث ).
و نيز در خصال از امام ابى عبداللّه از پدرش از جدش از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: براى بهشت هشت دروازه است ، كه از يك دروازه انبياء و صديقين وارد ميشوند، و دربى ديگر مخصوص شهداء و صالحين است ، و پنج درب ديگر آن مخصوص شيعيان و دوستان ما است ، و خود لايزال بر صراط ايستاده ، دعا ميكنم ، و عرضه ميدارم : پروردگارا شيعيان و دوستان و ياوران مرا، و هر كس كه در دنيا با من تولى داشته ، سلامت بدار، و از سقوط در جهنم حفظ كن ، كه ناگهان از درون عرش ندائى مى رسد: دعايت مستجاب شد، و شفاعتت پذيرفته گرديد، و آنروز هر مردى از شيعيان من ، و دوستان و ياوران من ، و آنانكه عملا و زبانا با دشمنان من جنگيدند، تا هفتاد هزار نفر از همسايگان و خويشاوندان خود را شفاعت مى كنند (لازمه اين معنا آنستكه زندگى يك نفر شيعه اهل بيت (عليهم السلام ) در سعادت هفتاد هزار نفر مؤ ثر است همچنانكه ديديم اثر انحراف دشمنان اهل بيت تا چهارده قرن باقى مانده و هنوز هم باقى ميماند) (مترجم ) يك درب ديگر بهشت مخصوص ساير مسلمانان است ، آنهائيكه اعتراف بشهادت (لا اله الا اللّه ) داشتند، و در دل يك ذره بغض و دشمنى ما اهل بيت را نداشته اند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 273

كسانى كه شفاعت برايشان سودى ندارد بروايت امام صادق عليه السلام
و در كافى از حفص مؤ ذن از امام صادق عليه السلام روايت كرده ، كه در رساله ايكه بسوى اصحابش نوشت ، فرمود: و بدانيد كه احدى از خلايق خدا، شما را از خدا بى نياز نمى كند، (نه كسى هست كه اگر خدا نداد او بدهد، و نه كسى كه اگر خدا بلائى فرستاد، او از آن جلوگيرى كند،) نه فرشته مقربى اينكاره است ، و نه پيامبر مرسلى ، و نه كسى پائين تر از اين ، هر كس دوست ميدارد شفاعت شافعان نزد خدا سودى بحالش داشته باشد، بايد از خدا رضايت بطلبد.
و در تفسير فرات بسند خود از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: جابر به امام باقر عليه السلام عرض كرد: فدايت شوم ، يا بن رسول اللّه ! حديثى از جده ات فاطمه عليهاسلام برايم حديث كن ، جابر همچنان مطالب امام را در خصوص شفاعت فاطمه (ع ) در روز قيامت ذكر مى كند، تا مى رسد باينجا كه ميگويد: امام ابو جعفر فرمود: پس بخدا سوگند، از مردم كسى باقى نمى ماند مگر كسيكه اهل شك باشد، و در عقائد اسلام ايمان راسخ نداشته ، و يا كافر و يا منافق باشد، پس چون اين چند طائفه در طبقات دوزخ قرار مى گيرند، فرياد مى زنند، كه خدايتعالى آنرا چنين حكايت مى فرمايد: ((فما لنا من شافعين و لا صديق حميم ، فلو ان لنا كره ، فنكون من المؤ منين ))، (ما هيچ يك از اين شافعان را نداشتيم ، تا برايمان شفاعت كنند، و هيچ دوست دلسوزى نداشتيم تا كمكى برايمان كنند، خدايا اگر براى ما برگشتى باشد، حتما از مؤ منين خواهيم بود)، آنگاه امام باقر (ع ) فرمود: ولى هيهات هيهات كه بخواسته شان برسند، و بفرض ‍ هم كه برگردند، دوباره به همان منهيات كه از آن نهى شده بودند، رو مى آورند، و بدرستيكه دروغ مى گويند.
# مؤ لف : اينكه امام (ع ) بآيه ((فما لنا من شافعين )) الخ تمسك كردند، دلالت دارد بر اينكه امام (ع ) آيه را دال بر وقوع شفاعت دانسته اند، با اينكه منكرين شفاعت ، آيه را از جمله ادله بر نفى شفاعت گرفته بودند، و اگر بخاطر داشته باشيد آن نكته ايكه ما در ذيل جمله : ((فما تنفعهم شفاعه الشافعين )) خاطر نشان كرديم ، تا اندازه اى وجه دلالت آيه : ((فما لنا من شافعين )) را بر وقوع شفاعت روشن مى كند، چون اگر مراد خدايتعالى صرف انكار شفاعت بود، جا داشت بفرمايد ((فما لنا من شفيع و لا صديق حميم ))، (ما نه شفيعى داشتيم ، و نه دوستى دلسوز)، پس اينكه در سياق نفى صيغه جمع را آورد و فرمود: (از شافعان هيچ شفيعى نداشتيم )، معلوم ميشود شافعانى بوده اند و جماعتى بوده اند كه از شافعان شفيع داشته اند، و جماعتى نداشته اند، يعنى شفاعت شافعان درباره آنان فائده اى نداشته .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 274

علاوه بر اينكه جمله : ((فلو ان لنا كرة )) الخ ، كه بعد از جمله : ((فما لنا من شافعين الخ ))، قرار گرفته ، آرزوئى است كه در مقام حسرت كرده اند، و معلوم است كه آرزوى در مقام حسرت ، آرزوى چيزى است كه مى بايستى داشته باشند، ولى ندارند، و حسرت مى خورند ، كه ايكاش ما هم آنرا ميداشتيم .
پس معناى اينكه گفتند: (اگر براى ما بازگشتى بود) اين است كه ايكاش برمى گشتيم ، و از مؤ منين ميشديم ، تا مانند آنان بشفاعت مى رسيديم ، پس آيه شريفه از ادله ايست كه بر وقوع شفاعت دلالت مى كند، نه بر نفى و انكار آن .
فرمايشات رسول اكرم (ص ) در ذيل آيه (ولا يشفعون الا لمن ارتضى )
و در توحيد، از امام كاظم ، از پدرش ، از پدران بزرگوارش (عليهم السلام )، از رسول خدا (ص ) روايت آورده ، كه فرمود: در ميانه امت من تنها شفاعت من بمرتكبين گناهان كبيره مى رسد، و اما نيكوكاران هيچ گرفتارى ندارند، كه محتاج شفاعت شوند، شخصى عرضه داشت : يا بن رسول اللّه (ص ): چطور شفاعت مخصوص مرتكبين كبيره ها است ؟ با اينكه خدايتعالى مى فرمايد ((و لا يشفعون الا لمن ارتضى ))، و معلوم است كه مرتكب گناهان كبيره مرتضى (مورد پسند خدا) نيستند؟ امام كاظم (ع ) فرمود: هيچ مؤ منى گناه نمى كند مگر آنكه گناه ناراحتش ميسازد و در نتيجه از گناه خود نادم ميشود، و رسولخدا (ص ) فرموده بود: كه براى توبه همينكه نادم شوى كافى است ، و نيز فرمود: كسيكه از حسنه خود خوشحال ، و از گناهكارى خود متاءذى و ناراحت باشد، او مؤ من است ، پس كسيكه از گناهى كه مرتكب شده پشيمان نميشود، مؤ من نيست ، و از شفاعت بهره مند نميشود، و از ستمكاران است ، كه خدايتعالى درباره شان فرموده : ((ما للظالمين من حميم ، و لا شفيع يطاع ))، (ستمكاران نه دلسوزى دارند، و نه شفيعى كه شفاعتش خريدار داشته باشد).
شخصى كه در آنمجلس بود عرضه داشت : يا بن رسول اللّه (ص ) چگونه كسيكه بر گناهى كه مرتكب شده پشيمان نميشود مؤ من نيست ؟ فرمود: جهتش اين است كه هيچ انسانى نيست كه يقين داشته باشد بر اينكه در برابر گناهان عقاب ميشود، مگر آنكه اگر گناهى مرتكب شود،از ترس آن عقاب پشيمان مى گردد، و همينكه پشيمان شد، تائب است ، و مستحق شفاعت ميشود، و اما وقتى پشيمان نشود، بر آنگناه اصرار مى ورزد، و مصر بر گناه آمرزيده نميشود، چون مؤ من نيست ، و بعقوبت گناه خود ايمان ندارد، چه اگر ايمان داشت ، قطعا پشيمان ميشد.
و رسولخدا (ص ) هم فرموده بود: كه هيچ گناه كبيره اى با استغفار و توبه كبيره نيست ، و هيچ گناه صغيره اى با اصرار صغيره نيست ، و اما اينكه خداى عز و جل فرموده : ((و لا يشفعون الا لمن ارتضى ))، منظور اين است كه شفيعان در روز قيامت شفاعت نمى كنند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 275

مگر كسى را كه خدا دين او را پسنديده باشد، و دين همان اقرار بجزاء بر طبق حسنات و سيئات است ، پس كسى كه دينى پسنديده داشته باشد، قطعا از گناهان خود پشيمان ميشود، چون چنين كسى بعقاب قيامت آشنائى و ايمان دارد.
# مؤ لف : اينكه امام عليه السلام فرمود: (و از ستمكاران است ) الخ ، در اين جمله كوتاه ، ظالم روز قيامت را معرفى نموده ، اشاره مى كند بآن تعريضى كه قرآن از ستمكار كرده ، و فرموده : ((فاذن مؤ ذن بينهم : ان لعنة اللّه على الظالمين ، الذين يصدون عن سبيل اللّه ، و يبغونها عوجا، و هم بالاخرة كافرون ))، (پس جار زنى در ميان آنان جار كشيد: كه لعنت خدا بر ستمكاران ، يعنى كسانيكه مردم را از راه خدا جلوگيرى مى كنند، و دوست ميدارند آنرا كج و معوج سازند، و بآخرت هم كافرند) و اين همان كسى است كه اعتقاد بروز مجازات ندارد، در نتيجه اگر اوامرى از خدا از او فوت شد، ناراحت نميشود، و يا اگر محرماتى را مرتكب گشت ، دچار دل واپسى نمى گردد، و حتى اگر تمامى معارف الهيه ، و تعاليم دينيه را انكار كرد، و يا امر آن معارف را خوار شمرد، و اعتنائى به جزاء و پاداش در روز جزا و پاداش نكرد، هيچ دلواپسى پيدا نمى كند، و اگر سخنى از آن بميان مى آورد، از در استهزاء و تكذيب است .
و اينكه فرمود: (پس اين تائب و مستحق شفاعت است )، معنايش اين است كه او بسوى خدا بازگشته ، و داراى دينى مرضى و پسنديده گشته ، از مصاديق شفاعت قرار گرفته است ، و گرنه اگر منظور توبه اصطلاحى بود، توبه خودش يكى از شفعا است .
و اينكه كلام رسولخدا (ص ) را نقل كرد كه فرمود: (هيچ گناهى با استغفار كبيره نيست ) الخ ، منظورش از اين نقل تمسك بجمله بعدى بود، كه فرمود: (و هيچ صغيره اى با اصرار صغيره نيست ) چون كسيكه از گناه صغيره ، گرفته خاطر و پشيمان نميشود، گناه درباره او وضع ديگرى بخود مى گيرد، و عنوان تكذيب به معاد و ظلم بآيات خدا را پيدا مى كند، و معلوم است كه چنين گناهى آمرزيده نيست ، زيرا گناه وقتى آمرزيده ميشود، كه يا صاحبش توبه كند، كه مصر بر گناه گفتيم پشيمان نيست ، و توبه نمى كند، و يا بشفاعت آمرزيده ميشود، كه باز گفتيم شفاعت دين مرضى ميخواهد، و دين چنين شخصى مرضى نيست .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 276

نظير اين معنا در روايت علل آمده كه از ابى اسحاق القمى ، نقل كرده كه گفت : من بابى جعفر امام محمد بن على باقر (عليهماالسلام ) عرضه داشتم : يا بن رسول اللّه ! از مؤ من مستبصر برايم بگو، كه وقتى داراى معرفت ميشود، و كمال مى يابد، آيا باز هم زنا مى كند؟ فرمود: بخدا سوگند نه ، پرسيدم آيا لواط مى كند؟ فرمود: بخدا سوگند، نه ، ميگويد: پرسيدم : آيا دزدى مى كند؟ فرمود: نه ، پرسيدم : آيا شراب ميخورد؟ فرمود: نه ، پرسيدم : آيا هيچيك از اين گناهان كبيره را مى كند؟ و هيچ عمل زشتى از اين اعمال مرتكب ميشود؟ فرمود: نه ، پرسيدم : پس مى فرمائيد: اصلا گناه نميكند؟ فرمود: نه ، در حاليكه مؤ من است ممكن است گناه كند، چيزى كه هست مؤ منى است مسلمان ، و گناهكار، پرسيدم : معناى مسلمان چيست ؟ فرمود: مسلمان بطور دائم گناه نميكند، و بر آن اصرار نمى ورزد، (تا آخر حديث )
روايات ديگرى در خصوص مسئله شفاعت روز جزا
و در خصال ، بسندهائى از حضرت رضا، از پدران بزرگوارش (عليهم السلام )، از رسولخدا (ص )، روايت كرده كه فرمود: چون روز قيامت شود، خداى عز و جل براى بنده مؤ منش تجلى مى كند، و او را بگناهانى كه كرده يكى يكى واقف ميسازد، و آنگاه او را مى آمرزد، و اين بدان جهت مى كند، كه تا هيچ ملك مقرب ، و هيچ پيغمبرى مرسل ، از فضاحت و رسوائى بنده او خبردار نشود، پرده پوشى مى كند، تا كسى از وضع او آگاه نگردد، آنگاه بگناهان او فرمان ميدهد تا حسنه شوند.
و از صحيح مسلم نقل شده : كه با سندى بريده ، از ابى ذر، از رسولخدا (ص ) روايت آورده ، كه فرمود: (روز قيامت مردى را مى آورند، و فرمان مى رسد: كه گناهان صغيره اش را باو عرضه كنيد، و سپس از او دور شويد، باو ميگويند: تو چنين و چنان كرده اى ، او هم اعتراف مى كند، و هيچيك را انكار نمى كند، ولى همه دل واپسيش از اين است كه بعد از گناهان صغيره كبائرش را برخش بكشند، آنوقت از شرم و خجالت چه كند؟ ولى ناگهان فرمان مى رسد: بجاى هر گناه يك حسنه برايش بنويسيد، مرد، مى پرسد: آخر من گناهان ديگرى داشتم ، و در اينجا نمى بينم ؟ ابى ذر گفت : رسولخدا (ص ) وقتى باينجا رسيد، آنچنان خنديد كه دندانهاى كنارش نمودار شد.
و در امالى از امام صادق عليه السلام روايت آمده : كه فرمود: چون روز قيامت شود، خداى تبارك و تعالى رحمت خود بگستراند، آنچنان كه شيطان هم بطمع رحمت او بيفتد.
# مؤ لف : اين سه روايت اخير، از مطلقات اخبارند، كه قيد و شرطى در آنها نشده ، و منافات با روايات ديگرى ندارد، كه قيد و شرط در آنها شده است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 277

و اخبار داله بر وقوع شفاعت ، از رسولخدا (ص ) در روز قيامت ، هم از طرق ائمه اهل بيت و هم از طرق عامه ، بسيار و بحد تواتر رسيده است ، كه صرفنظر از مفاد يك يك آنها، همگى بر يك معنا دلالت دارند، و آن اين است كه در روز قيامت افرادى گنه كار از اهل ايمان شفاعت ميشوند، حال يا اينكه از دخول در آتش نجات مى يابند، و يا اينكه بعد از داخل شدن بيرون ميشوند، و آنچه از اين اخبار بطور يقين حاصل ميشود، اين است كه گنه كاران از اهل ايمان در آتش ‍ خالد و جاودانه نمى مانند، و بطوريكه بخاطر داريد از قرآن كريم هم بيش از اين استفاده نميشد.
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

بحث فلسفى در بيان سعادت و شقاوت و رابطه اعمال با آنها و ترتب مجازات بر اعمال
جزئيات و تفاصيل مسئله معاد، چيزى نيست كه دست براهين عقلى بدان برسد، و بتواند آنچه از جزئيات معاد، كه در كتاب و سنت وارد شده ، اثبات نمايد، و علتش هم بنا بگفته بوعلى سينا اين است كه : آن مقدماتى كه بايد براهين عقلى بچيند، و بعد از چيدن آنها يك يك آن جزئيات را نتيجه بگيرد، در دسترس عقل آدمى نيست ، ولكن با در نظر گرفتن اين معنا، كه آدمى بعد از جدا شدن جانش از تن ، تجردى عقلى و مثالى به خود مى گيرد و براهين عقلى دسترسى باين انسان مجرد و مثالى دارد، لذا كمالاتى هم كه اين انسان در آينده در دو طريق سعادت و شقاوت بخود مى گيرد، در دسترس براهين عقلى هست .
آرى انسان از همان ابتداى امر، هر فعلى كه انجام دهد، از آن فعل هيئتى و حالى از سعادت و شقاوت در نفسش پديد مى آيد، كه البته ميدانيد مراد بسعادت ، آن وضع و آن چيزيست كه براى انسان از آن جهت كه انسان است خير است ، و مراد بشقاوت هر چيزى است كه براى او، از اين جهت كه انسان است مضر است .
آنگاه اگر همين فعل تكرار بشود، رفته رفته آن حالتى كه گفتيم : از هر فعلى در نفس پديد مى آيد، شدت يافته ، و نقش ‍ مى بندد، و بصورت يك ملكه (و يا بگو طبيعت ثانوى )، در مى آيد، و سپس اين ملكه در اثر رسوخ بيشتر، صورتى سعيده ، و يا شقيه در نفس ايجاد مى كند، و مبدء هيئت ها و صورتهاى نفسانى ميشود، حال اگر آن ملكه سعيده باشد، آثارش وجودى ، و مطابق ، و ملايم با صورت جديد، و با نفسى ميشود كه در حقيقت بمنزله ماده ايست كه قابل و مستعد و پذيراى آنست ، و اگر شقيه باشد، آثارش امورى عدمى ميشود، كه با تحليل عقلى به فقدان و شر برگشت مى كند.
پس نفسيكه سعيد است ، از آثاريكه از او بروز مى كند لذت مى برد، چون گفتيم : نفس او نفس يك انسان است ، و آثار هم آثار انسانيت او است ، و او مى بيند كه هر لحظه انسانيتش فعليتى جديد بخود مى گيرد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 278

و برعكس نفس شقى ، آثارش همه عدمى است ، كه با تحليل عقلى سر از فقدان و شر در مى آورد، پس همانطور كه گفتيم : نفس سعيد بآن آثار انسانى كه از خود بروز ميدهد، بدان جهت كه نفس انسانى است بالفعل لذت مى برد، نفس ‍ شقى هم هر چند كه آثارش ملايم خودش است ، چون آثار آثار او است ، ولكن بدان جهت كه انسان است از آن آثار متالم ميشود.
اين مطلب مربوط به نفوس كامله است ، در دو طرف سعادت و شقاوت ، يعنى انسانيكه هم ذاتش صالح و سعيد است ، و هم عملش صالح است ، و انسانيكه هم ذاتش شقى است ، و هم عملش فاسد و طالح است ، و اما بالنسبه بنفوس ‍ ناقص ، كه در سعادت و شقاوتش ناقص است ، بايد گف ت : اينگونه نفوس دو جورند، يكى نفسى است كه ذاتا سعيد است .
ولى فعلا شقى است و دوم آن نفسى كه ذاتا شقى است ولى از نظر فعل سعيد است .
اما قسم اول ، نفسى است كه ذاتش داراى صورتى سعيد است ، يعنى عقائد حقه را كه از ثابتات است دارد، چيزيكه هست هيئت هائى شقى و پست ، و در اثر گناهان و زشتيهائيكه مرتكب شده بتدريج از روزيكه در شكم مادر باين بدن متعلق شده ، و در دار اختيار قرار گرفته ، در او پيدا شده ، و چون اين صورتها با ذات او سازگارى ندارد، ماندنش در نف س قسرى و غير طبيعى است ، و برهان عقلى اين معنا را ثابت كرده : كه قسر و غير طبيعى دوام نمى آورد، پس چنين نفسى ، يا در دنيا، يا در برزخ ، و يا در قيامت ، (تا ببينى ، رسوخ و ريشه دواندن صور شقيه تا چه اندازه باشد)، طهارت ذاتى خود را باز مى يابد.
و همچنين نفسى شقى ، كه ذاتا شقى است ، ولى بطور عاريتى هيئتهاى خوبى در اثر اعمال صالحه بخود گرفته ، از آنجا كه اين هيئت ها و اين صورتها با ذات نفس سازگارى ندارد، و براى او غير طبيعى است ، و گفتيم غير طبيعى دوام ندارد، يا دير، و يا بزودى ، يا در همين دنيا، و يا در برزخ ، و يا در قيامت ، اين صورتهاى صالحه را از دست ميدهد.
باقى ميماند آن نفسيكه در زندگى دنيا هيچ فعليتى نه از سعادت و نه از شقاوت بخود نگرفته ، و همچنان ناقص و ضعيف از دار دنيا رفته ، اينگونه نفوس مصداق (مرجون لامر اللّه )اند، تا خدا با آنها چه معامله كند.
اين آن چيزيست كه براهين عقلى در باب مجازات بثواب و عقاب در برابر اعمال ، بر آن قائم است ، و آنرا اثر و نتيجه اعمال ميداند، چون بالاخره روابط وضعى و اعتبارى ، بايد بروابطى وجودى و حقيقى منتهى شود.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 279

باز مطلب ديگريكه در دسترس برهانهاى عقلى است ، اين استكه برهان عقلى مراتب كمال وجودى را مختلف ميداند، بعضى را ناقص ، بعضى را كامل ، بعضى را شديد، بعضى را ضعيف ، كه در اصطلاح علمى اين شدت و ضعف را تشكيك ميگويند، مانند نور كه قابل تشكيك است ، يعنى از يك شمع گرفته ، ببالا مى رود، نفوس بشرى هم در قرب بخدا، كه مبدء هر كمال و منتهاى آنست ، و دورى از او مختلف است ، بعضى از نفوس در سير تكاملى خود بسوى آن مبدئى كه از آنجا آمده اند، بسيار پيش مى روند، و بعضى ديگر كمتر و كمتر، اين وضع علل فاعلى است ، كه بعضى فوق بعضى ديگرند، و هر علت فاعلى واسطه گرفتن فيض از مافوق خود، و دادنش بمادون خويش است ، كه در اصطلاح فلسفى از آن (ما به ) تعبير مى كنند، پس بعضى از نفوس كه همان نفوس كامله از قبيل نفوس انبياء (عليهم السلام )، و مخصوصا آنكه همه درجات كمال را پيموده ، و بهمه فعلياتى كه ممكن بوده رسيده ، واسطه ميشود بين مبدء فيض ، و علت هاى مادون ، تا آنان نيز هيئت هاى شقيه و زشتى كه بر خلاف ذاتشان در نفوس ضعيفشان پيدا شده ، زايل سازند، و اين همان شفاعت است البته شفاعتى كه مخصوص گنه كاران است .
يك بحث اجتماعى درباره حكومت و قانون و بررسى شفاعت از نظر اجتماعى
آنچه اصول اجتماعى دست ميدهد، اينستكه مجتمع بشرى بهيچ وجه قادر بر حفظ حيات ، و ادامه وجود خود نيست ، مگر با قوانينى كه از نظر خود اجتماع معتبر شمرده شود، تا آن قوانين ، ناظر بر احوال اجتماع باشد، و در اعمال يك يك افراد حكومت كند، و البته بايد قانونى باشد كه از فطرت اجتماع ، و غريزه افراد جامعه ، سرچشمه گرفته باشد، و بر طبق شرائط موجود در اجتماع وضع شده باشد، تا تمامى طبقات هر يك بر حسب آنچه با موقعيت اجتماعيش ‍ سازگار است ، راه خود را بسوى كمال حياة طى كند، و در نتيجه جامعه بسرعت رو بكمال قدم بر دارد، و در اين راه طبقات مختلف ، با تبادل اعمال ، و آثار گوناگون خود، و با برقرار كردن عدالت اجتماعى ، كمك كار يكدگر در سير و پيشرفت شوند.
از سوى ديگر، اين معنا مسلم است ، كه وقتى اين تعاون ، و عدالت اجتماعى برقرار ميشود، كه قوانين آن بر طبق دو نوع مصالح و منافع مادى و معنوى هر دو وضع شود، و در وضع قوانين ، رعايت منافع معنوى هم بشود، (زيرا سعادت مادى و معنوى بشر، مانند دو بال مرغ است ، كه در پروازش بهر دو محتاج است ، اگر كمالات معنوى از قبيل فضائل اخلاقى در بشر نباشد، و در نتيجه عمل افراد صالح نگردد، مرغى ميماند كه ميخواهد با يك بال پرواز كند) چون همه ميدانيم كه اين فضائل اخلاقى است ، كه راستى ، و درستى ، و وفاى بعهد، و خير خواهى ، و صدها عمل صالح ديگر درست مى كند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 280

و از آنجائيكه قوانين ، و احكاميكه براى نظام اجتماع وضع ميشود، احكامى است اعتبارى ، و غير حقيقى ، و به تنهائى اثر خود را نمى بخشد (چون طبع سركش و آزادى طلب بشر، همواره ميخواهد از قيد قانون بگريزد)، لذا براى اينكه تاءثير اين قوانين تكميل شود، باحكام ديگرى جزائى نيازمند ميشود، تا از حريم آن قوانين حمايت ، و محافظت كند، و نگذارد يكدسته بوالهوس از آن تعدى نموده ، دسته اى ديگر در آن سهل انگارى و بى اعتنائى كنند.
و بهمين جهت مى بينيم هر قدر حكومت (حال ، هر حكومتى كه باشد) بر اجراء مقررات جزائى قويتر باشد، اجتماع در سير خود كمتر متوقف ميشود، و افراد كمتر از مسير خود من حرف و گمراه گشته ، و كمتر از مقصد باز ميمانند.
و بر خلاف ، هر چه حكومت ضعيف تر باشد، هرج و مرج در داخل اجتماع بيشتر شده ، و جامعه از مسير خود منحرف و منحرف تر ميشود، پس بهمين جهت يكى از تعليماتيكه لازم است در اجتماع تثبيت شود، تلقين و تذكر احكام جزائى است ، تا اينكه همه بدانند: در صورت تخلف از قانون بچه مجازات ها گرفتار مى شوند، و نيز ايجاد ايمان بقوانين در افراد است ، و نيز يكى ديگر اين است كه با ندانم كاريها، و قانون شكنى ها، و رشوه گيريها، اميد تخلص از حكم جزاء را در دلها راه ندهند، و شديدا از اين اميد جلوگيرى كنند.
باز بهمين جهت بود كه دنيا عليه كيش مسيحيت قيام كرد، و آنرا غير قابل قبول دانست ، براى اينكه در اين كيش بمردم ميگويند: كه حضرت مسيح خود را بر بالاى دار فدا، و عوض گناهان مردم قرار داد، و اين را بمردم تلقين كردند، كه اگر بيائيد ، و با نمايندگان او صحبت كنيد، و از او خواهش كنيد، تا شما را از عذاب روز قيامت برهاند، آن نماينده اين وساطت را برايتان خواهد كرد، و معلوم است كه چنين دينى اساس بشريت را منهدم مى كند، و تمدن بشر را با سير قهقرى به توحش مبدل ميسازد.
همچنانكه ميگويند: آمار نشان داده كه دروغگويان و ستمكاران در ميان متدينين بيشتر از ديگرانند، و اين نيست مگر بخاطر اينكه ، اين عده همواره دم از حقانيت دين خود مى زنند، و گفتگو از شفاعت مسيح در روز قيامت مى كنند، و لذا ديگر هيچ باكى از هيچ عملى ندارند، بخلاف ديگران ، كه از خارج چيزى و تعليماتى در افكارشان وارد نگشته ، بهمان سادگى فطرت ، و غريزه خدادادى خود باقى مانده اند واحكام فطرت خود را با تعليماتيكه احكام فطرى ديگر آنرا باطل كرده ، باطل نمى كنند و بطور قطع حكم مى كنند باينكه تخلف از هر قانونى كه مقتضاى انسانيت ، و مدينه فاضله بشريت است ، قبيح و ناپسند است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 281

و اى بسا كه جمعى از اهل بحث ، مسئله شفاعت اسلام را هم ، از ترس اينكه با همين قانون شكنى هاى زشت تطبيق نشود، تاءويل نموده ، و برايش معنائى كرده اند، كه هيچ ربطى بشفاعت ندارد، و حال آنكه مسئله شفاعت ، هم صريح قرآن است ، و هم روايات وارده درباره آن متواتر است .
و بجان خودم ، نه اسلام شفاعت بآن معنائى كه آقايان كرده اند كه گفتيم هيچ ربطى بشفاعت ندارد اثبات كرده ، و نه آن شفاعتى را كه با قانون شكنى يعنى يك مسئله مسخره و زشت منطبق ميشود، قبول دارد.
اينجاست كه يك دانشمند كه ميخواهد در معارف دينى اسلامى بحث كند، و آنچه اسلام تشريع كرده ، با هيكل اجتماع صالح ، و مدينه فاضله تطبيق نمايد، بايد تمامى اصول و قوانين منطبقه بر اجتماع را بر رويهم حساب كند و نيز بداند كه چگونه بايد آنها را با اجتماع تطبيق كرد، و در خصوص مسئله شفاعت بدست آورد: كه اولا شفاعت در اسلام بچه معنا است ؟ و ثانيا اين شفاعتى كه وعده اش را داده اند، در چه مكان و زمانى صورت مى گيرد؟ و ثالثا چه موقعيتى در ميان ساير معارف اسلامى دارد؟
كه اگر اين طريقه را رعايت كند، مى فهمد كه اولا آن شفاعتى كه قرآن اثباتش كرده ، اين است كه مؤ منين يعنى دارندگان دينى مرضى ، در روز قيامت جاويدان در آتش دوزخ نميمانند ، البته همانطور كه گفتيم ، بشرطى كه پروردگار خود را با داشتن ايمان مرضى ، و دين حق ديدار نموده باشد، پس اين وعده اى كه قرآن داده مشروط است ، نه مطلق ، (پس ‍ هيچكس نيست كه يقين داشته باشد كه گناهانش با شفاعت آمرزيده ميشود، و نمى تواند چنين يقينى پيدا كند).
علاوه بر اين ، قرآن كريم ناطق باين معنا است : كه هر كسى نميتواند اين دو شرط را در خود حفظ كند، چون باقى نگهداشتن ايمان بسيار سخت است ، و بقاى آن از جهت گناهان ، و مخصوصا گناهان كبيره ، و باز مخصوصا تكرار و ادامه گناهان ، در خطرى عظيم است ، آرى ايمان آدمى دائما در لبه پرتگاه قرار دارد، چون منافيات آن دائما آنرا تهديد بنابودى مى كند.
و چون چنين است ، پس يك فرد مسلمان دائما ترس اين را دارد، كه مبادا گرانمايه ترين سرمايه نجات خود را از دست بدهد، و اين اميد هم دارد، كه بتواند با توبه و جبران مافات آن را حفظ كند، پس چنين كسى دائما در ميان خوف و رجاء قرار دارد، و خداى خود را، هم از ترس مى پرستد، و هم باميد، و در نتيجه در زندگيش هم در حالت اعتدال ، ميان نوميدى ، كه منشاء خموديها است ، و ميان اطمينان بشفاعت ، كه كوتاهيها و كسالتها است ، زندگى مى كند، نه بكلى نوميد است ، و نه بكلى مطمئن ، نه گرفتار آثار سوء آن نوميدى است ، و نه گرفتار آثار سوء اين اطمينان .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 282

و ثانيا مى فهمد، كه اسلام قوانينى اجتماعى قرار داده ، كه هم جنبه ماديات بشر را تاءمين مى كند، و هم جنبه معنويات او را، بطوريكه اين قوانين ، تمامى حركات و سكنات فرد و اجتماع را فرا گرفته ، و براى هر يك از مواد آن قوانين ، كيفر و پاداشى مناسب با آن مقرر كرده ، اگر آن گناه مربوط بحقوق خلق است ، دياتى ، و اگر مربوط بحقوق دينى و الهى است ، حدودى و (تعزيرهائى ) معلوم كرده ، تا آنجا كه يك فرد را بكلى از مزاياى اجتماعى محروم نموده ، سزاوار ملامت و مذمت و تقبيح دانسته است .
و باز براى حفظ اين احكام ، حكومتى تاءسيس كرده ، و اولى الامرى معين نموده ، و از آنهم گذشته ، تمامى افراد را بر يكدگر مسلط نموده ، و حق حاكميت داده ، تا يك فرد (هر چند از طبقه پائين اجتماع باشد)، بتواند فرد ديگرى را (هر چند كه از طبقات بالاى اجتماع باشد)، امر بمعروف و نهى از منكر كند.
و سپس اين تسلط را با دميدن روح دعوت دينى ، زنده نگه داشته است ، چون دعوت دينى كه وظيفه علماى امت است ، متضمن انذار و تبشيرهائى بعقاب و ثواب در آخرت است ، و باين ترتيب اساس تربيت جامعه را بر پايه تلقين معارف مبدء و معاد بنا نهاده .
اين است آنچه كه هدف همت اسلام از تعليمات دينى است ، خاتم پيامبران آنرا آورد، و هم در عهد خود آنجناب ، و هم بعد از آنجناب تجربه شد، و خود آن حضرت آنرا در مدت نبوتش پياده كرد، و حتى يك نقطه ضعف در آن ديده نشد، بعد از آن جناب هم تا مدتى بآن احكام عمل شد، چيزيكه هست بعد از آن مدت بازيچه دست زمامداران غاصب بنى اميه ، و پيروان ايشان قرار گرفت ، و با استبداد خود، و بازى گرى با احكام دين ، و ابطال حدود الهى ، و سياسات دينى ، دين مبين اسلام را از رونق انداختند، تا كار بجائى رسيد كه همه ميدانيم ، تمامى آزادى ها كه اسلام آورده بود از بين رفت ، و يك تمدن غربى جاى گزين تمدن واقعى اسلامى شد، و از دين اسلام در بين مسلمانان چيزى باقى نماند، مگر بقدر آن رطوبتى كه پس از خالى كردن كاسه آب در آن ميماند.
و همين ضعف واضح كه در سياست دين پيدا شد، و اين ارتجاع و عقب گردى كه مسلمانان كردند، باعث شد از نظر فضائل و فواضل تنزل نموده ، بانحطاط اخلاقى و عملى گرفتار شوند، و يكسره در منجلاب لهو و لعب و شهوات و كارهاى زشت فرو روند، و در نتيجه تمام قرق هاى اسلام شكسته شد، و گناهانى در بينشان پديد آمد، كه حتى بى دينان هم از آن شرم دارند.
اين بود علت انحطاط، نه بعضى از معارف دينى ، كه بغير از سعادت انسان در زندگى دنيا و آخرتش اثرى ندارد، خداوند همه مسلمانان را بعمل باحكام ، و معارف اين دين حنيف يارى دهد.
و آن آمارى هم كه نام بردند، (بفرضى كه درست باشد)، از جمعيت متدينى گرفته اند، كه سرپرست نداشته اند، و در تحت سيطره حكومتى كه معارف و احكام دين را موبمو در آنان اجراء كند نبوده اند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 283

پس در حقيقت آمارى كه گرفته شده ، از يك جمعيت بى دين گرفته اند، بى دينى كه نام دين بر سر دارند، بخلاف آن جمعيت بى دينى كه تعليم و تربيت اجتماعى غير دينى را با ضامن اجراء داشته اند، يعنى سرپرستى داشته اند، كه قوانين اجتماعى را موبمو در آنان اجراء كرده ، و صلاح اجتماعى آنانرا حفظ نموده ، پس اين آمارگيرى هيچ دلالتى برمقصود آنان ندارد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 284

آيات 49 61 بقره

وَ إِذْ نجَّيْنَكم مِّنْ ءَالِ فِرْعَوْنَ يَسومُونَكُمْ سوءَ الْعَذَابِ يُذَبحُونَ أَبْنَاءَكُمْ وَ يَستَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَ فى ذَلِكُم بَلاءٌ مِّن رَّبِّكُمْ عَظِيمٌ(49)
وَ إِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنجَيْنَكمْ وَ أَغْرَقْنَا ءَالَ فِرْعَوْنَ وَ أَنتُمْ تَنظرُونَ(50)
وَ إِذْ وَعَدْنَا مُوسى أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ثُمَّ اتخَذْتمُ الْعِجْلَ مِن بَعْدِهِ وَ أَنتُمْ ظلِمُونَ(51)
ثمَّ عَفَوْنَا عَنكُم مِّن بَعْدِ ذَلِك لَعَلَّكُمْ تَشكُرُونَ(52)
وَ إِذْ ءَاتَيْنَا مُوسى الْكِتَب وَ الْفُرْقَانَ لَعَلَّكُمْ تهْتَدُونَ(53)
وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يَقَوْمِ إِنَّكُمْ ظلَمْتُمْ أَنفُسكم بِاتخَاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلى بَارِئكُمْ فَاقْتُلُوا أَنفُسكُمْ ذَلِكُمْ خَيرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئكُمْ فَتَاب عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّاب الرَّحِيمُ(54)
وَ إِذْ قُلْتُمْ يَمُوسى لَن نُّؤْمِنَ لَك حَتى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصعِقَةُ وَ أَنتُمْ تَنظرُونَ(55)
ثمَّ بَعَثْنَكُم مِّن بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكمْ تَشكُرُونَ(56)
وَ ظلَّلْنَا عَلَيْكمُ الْغَمَامَ وَ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَ السلْوَى كلُوا مِن طيِّبَتِ مَا رَزَقْنَكُمْ وَ مَا ظلَمُونَا وَ لَكِن كانُوا أَنفُسهُمْ يَظلِمُونَ(57)
وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هَذِهِ الْقَرْيَةَ فَكلُوا مِنْهَا حَيْث شِئْتُمْ رَغَداً وَ ادْخُلُوا الْبَاب سجَّداً وَ قُولُوا حِطةٌ نَّغْفِرْ لَكمْ خَطيَكُمْ وَ سنزِيدُ الْمُحْسِنِينَ(58)

ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 285


فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظلَمُوا قَوْلاً غَيرَ الَّذِى قِيلَ لَهُمْ فَأَنزَلْنَا عَلى الَّذِينَ ظلَمُوا رِجْزاً مِّنَ السمَاءِ بِمَا كانُوا يَفْسقُونَ(59)
وَ إِذِ استَسقَى مُوسى لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضرِب بِّعَصاك الْحَجَرَ فَانفَجَرَت مِنْهُ اثْنَتَا عَشرَةَ عَيْناً قَدْ عَلِمَ كلُّ أُنَاسٍ مَّشرَبَهُمْ كلُوا وَ اشرَبُوا مِن رِّزْقِ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا فى الاَرْضِ مُفْسِدِينَ(60)
وَ إِذْ قُلْتُمْ يَمُوسى لَن نَّصبرَ عَلى طعَامٍ وَحِدٍ فَادْعُ لَنَا رَبَّك يخْرِجْ لَنَا ممَّا تُنبِت الاَرْض مِن بَقْلِهَا وَ قِثَّائهَا وَ فُومِهَا وَ عَدَسِهَا وَ بَصلِهَا قَالَ أَ تَستَبْدِلُونَ الَّذِى هُوَ أَدْنى بِالَّذِى هُوَ خَيرٌ اهْبِطوا مِصراً فَإِنَّ لَكم مَّا سأَلْتُمْ وَ ضرِبَت عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسكنَةُ وَ بَاءُو بِغَضبٍ مِّنَ اللَّهِ ذَلِك بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِئَايَتِ اللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيرِ الْحَقِّ ذَلِك بمَا عَصوا وَّ كانُوا يَعْتَدُونَ(61)

ترجمه آيات

چون از فرعونيان نجاتتان داديم كه بدترين شكنجه ها را بشما ميدادند و آن اين بود كه پسرانتان را سر مى بريدند و زنانتان را زنده نگه ميداشتند و در اين كارها بلائى بزرگ از پروردگار شما بود (49)
و چون دريا را براى شما بشكافتيم و نجاتتان داديم و فرعونيان را در جلو چشم شما غرق كرديم (50)
و چون با موسى چهل شب وعده كرديم ، و پس از او گوساله پرستيديد و ستمكار بوديد (51)
آنگاه از شما درگذشتيم شايد سپاس بداريد (52)
و آن كتاب و فرمان بموسى داديم شايد هدايت يابيد (53)
و موسى بقوم خود گفت : اى قوم شما با گوساله پرستى بخود ستم كرديد، پس بسوى خالق خود باز آئيد و يكدگر را بكشيد كه اين نزد خالقتان براى شما بهتر است پس خدا بر شما ببخشيد كه او بخشنده و رحيم است (54)
و چون گفتيد: اى موسى ترا باور نكنيم تا خدا را آشكار ببينيم در نتيجه صاعقه شما را بگرفت در حاليكه خود تماشا مى كرديد (55)
آنگاه شما را از پس مرگتان زنده كرديم شايد سپاس بداريد (56)
و ابر را سايبان شما كرديم و ترنجبين و مرغ بريان براى شما فرستاديم و گفتيم از چيزهاى پاكيزه كه روزيتان كرده ايم بخوريد، و اين نياكان شما بما ستم نكردند بلكه بخودشان ستم مى كردند (57)
و چون گفتيم باين شهر در آئيد و از هر جاى آن خواستيد بفراوانى بخوريد و از اين در سجده كنان درون رويد و بگوئيد: گناهان ما را فرو ريز تا گناهان شما را بيامرزيم و نيكوكاران را فزونى دهيم (58)
و كسانيكه ستم كردند سخنى جز آنچه دستور داشتند بگفتند و بر آنها كه ستم كردند بخاطر كارهاى ناروا كه همى كردند از آسمان عذابى نازل كرديم (59)
و چون موسى براى قوم خويش آب همى خواست گفتيم عصاى خود باين سنگ بزن تا دوازده چشمه از آن بشكافد كه هر گروهى آبخور خويش بدانست روزى خدا را بخوريد و بنوشيد و در زمين به تباهكارى سر مكشيد (60)

ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 286

و چون گفتيد اى موسى ما بيك خوراك نمى توانيم بسازيم پروردگار خويش را بخوان تا از آنچه زمين همى روياند از سبزى و خيار و سير و عدس و پيازش براى ما بيرون آورد، گفت چگونه پست تر را با بهتر عوض مى كنيد بشهر فرود آئيد تا اين چيزها كه خواستيد بيابيد و ذلت و مسكنت بر آنان مقرر شد و بغضب خدا مبتلا شدند زيرا آيه هاى خدا را انكار همى كردند و پيامبران را بناروا همى كشتند زيرا نافرمان شده بودند و تعدى همى كردند

توضيح و بيان آيات مربوط به بنى اسرائيل
بيان آيات

# ((و يستحيون نسائكم )) الخ ، يعنى زنان شما را نمى كشتند، و براى خدمتگذارى و كلفتى خود زنده نگه ميداشتند، و آنانرا مانند پسران شما نمى كشتند، پس كلمه (استحياء) بمعناى طلب حياة است ، ممكن هم هست معناى آن اين باشد كه با زنان شما كارهائى مى كردند، كه حياء و شرم از ايشان برود، و معناى (يسومونكم )... ((تكليف مى كنند شما را يا ميرنجانند شما را بعذاب سخت )) مى باشد.
((و اذ فرقنابكم ... كلمه فرق بمعناى تفرقه است ، كه در مقابل جمع بكار مى رود، همچنانكه كلمه (فصل ) در مقابل وصل است ، و (فرق در دريا) بمعناى ايجاد شكافى در آنست ، و حرف (با) در كلمه (بكم ) باى سببيت ، و يا ملابسه است ، كه اگر سببيت باشد، معنايش اين ميشود: كه ما دريا را بخاطر نجات شما باز كرديم ، و اگر ملابسه باشد، معنا اين ميشود: كه ما دريا را براى مباشرت شما در دخول دريا، شكافتيم ، و باز كرديم .
و اذ واعدنا موسى اربعين ليلة خدايتعالى داستان ميقات چهل روزه موسى را در سوره اعراف نقل كرده ، آنجا كه مى فرمايد: ((و واعدنا موسى ثلاثين ليلة ، و اءتممناها بعشر، فتم ميقات ربه اربعين ليلة ))، (ما با موسى سى شب قرار گذاشتيم ، و سپس آنرا چهل شب تمام كرديم )، پس اگر در آيه مورد بحث از همان اول مى فرمايد چهل شب قرار گذاشتيم ، يا از باب تغليب است ، و يا آنكه ده روزه آخرى بيك قراردادى ديگر قرار شده ، پس چهل شب مجموع دو قرارداد است ، همچنانكه روايات نيز اين را ميگويد.
((فتوبوا الى بارئكم ... كلمه (بارى ء) از اسماء حسناى خداست ، همچنانكه در آيه : ((هو اللّه ، الخالق البارى ء، المصور، له الاسماء الحسنى ، او، اللّه ))، (و خالق ، و بارى ء، و مصور، است و او داراى اسماء حسنى است )، آنرا يكى از اسماء نامبرده شمرده است ، و اين اسم در قرآن كريم در سه جا آمده ، كه دو تاى آنها در همين آيه است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 287

و اگر از ميان همه اسماء حسنى كه بمعنايش با اين مورد مناسبند نام (بارى ء) در اين آيه اختصاص بذكر يافته ، شايد علتش اين بوده باشد، كه اين كلمه قريب المعناى با كلمه خالق و موجد است ، كه از ماده (ب ر ء) اشتقاق يافته ، وقتى ميگوئى : (برء يبرء برائا) معنايش اين است كه فلانى فلان چيز را جدا كرد، و خدايتعالى از اين رو بارى ء است ، كه خلقت يا خلق را از عدم جدا مى كند، و يا انسان را از زمين جدا مى كند، پس كانه فرموده : (اين توبه شما كه يكديگر كشى باشد، هر چند سخت ترين اوامر خدا است ، اما خدائيكه شما را باين نابود كردن امر كرده ، همان كسى است كه شما را هستى داده ، از عدم در آورده ، آنروز خير شما را در هستى دادن بشما ديد، و لذا ايجادتان كرد، امروز خيرتان را در اين مى بيند، كه يكدگر را بكشيد، و چگونه خيرخواه شما نيست ؟ با اينكه شما را آفريد؟ پس انتخاب كلمه (بارى ء)، و اضافه كردن آن بضمير (كم شما)، در جمله (بارئكم )، براى اشعار بخصوصيت است ، تا محبت خود را در دلهاشان برانگيزد.
((ذلكم خير لكم عند بارئكم ظاهر آيه شريفه و ما قبل آن اين است كه اين خطابها و انواع تعديها و گناهانى كه از بنى اسرائيل در اين آيات شمرده ، همه آنها بهمه بنى اسرائيل نسبت داده شده ، با اينكه ميدانيم آن گناهان از بعضى از ايشان سر زده ، و اين براى آنست كه بنى اسرائيل جامعه اى بودند، كه قوميت در آنها شديد بود، چون يك تن بودند، در نتيجه اگر عملى از بعضى سر مى زد، همه بدان راضى ميشدند، و عمل بعضى را بهمه نسبت ميدادند، و گرنه همه بنى اسرائيل گوساله نپرستيدند، و همه آنان پيغمبران خدايرا نكشتند، و همچنين ساير گناهان را همگى مرتكب نشدند، و بنابراين پس جمله : ((و اقتلوا انفسكم ))، هم قطعا خطاب بهمه نيست ، بلكه منظور آنهايند كه گوساله پرستيدند، همچنانكه آيه : ((انكم ظلمتم انفسكم باتخاذكم العجل ))، (شما با گوساله پرستى خود بخويشتن ستم كرديد)، نيز بر اين معنا دلالت دارد، و جمله ((ذلكم خير لكم عند بارئكم ))، الخ تتمه اى از حكايت كلام موسى عليه السلام است ، و اين خود روشن است .
و جمله (فتاب عليكم ) الخ ، دلالت دارد بر اينكه بعد از آن كشتار، توبه شان قبول شده ، و در روايات هم آمده : كه توبه ايشان قبل از كشته شدن همه مجرمين نازل شد.
از اينجا مى فهميم ، كه امر بيكديگر كشى ، امرى امتحانى بوده ، نظير امر بكشتن ابراهيم اسماعيل ، فرزند خود را، كه قبل از كشته شدن اسماعيل خطاب آمد: ((يا ابراهيم قد صدقت الرويا))، (اى ابراهيم تو دستورى را كه در خواب گرفته بودى ، انجام دادى ).
در داستان موسى عليه السلام هم آن جناب فرمان داده بود كه : (بسوى آفريدگارتان توبه ببريد، و يكدگر را بكشيد كه اين در نزد بارى ء شما، برايتان بهتر است )، خداى سبحان هم همين فرمان او را امضاء كرد، و كشتن بعض را كشتن كل بحساب آورده ، توبه را بر آنان نازل كرد، (فتاب عليكم ) الخ .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 288

رجزا من السماء رجز بمعناى عذابست .
((و لا تعثوا)) الخ ، كلمه عيث ، و عثى ، هر دو بمعناى شديدترين فساد است .
((و قثائها و فوم ها)) الخ ، قثاء خيار، و فوم سير، و يا گندم است .
((و بائوا بغضب )) يعنى برگشتند.
((ذلك بائهم كانوا يكفرون )) الخ ، اين جمله تعليل مطالب قبل است .
((ذلك بما عصوا)) الخ ، اين نيز تعليل آن تعليل است ، در نتيجه نافرمانى و مداومت آنان در تجاوز، علت كفرشان بآيات خدا و پيغمبركشى شد، همچنانكه در جاى ديگر عاقبت نافرمانى را كفر دانسته ، و فرموده : ((ثم كان عاقبة الذين اساوا السوآى ، ان كذبوا بآيات اللّه ، و كانوا بها يستهزئون ))، (پس عاقبت آنها كه بدى مى كردند، اين شد كه بآيات خدا تكذيب نموده آنها را استهزاء كنند)، و در تعليل دوم كه تعليل بمعصيت است ، وجهى است كه در بحث بعدى خواهد آمد انشاءاللّه تعالى .
بحث روايتى
در تفسير عياشى ، در ذيل آيه ((و واعدنا موسى اربعين ليلة ))، از امام ابى جعفر (ع ) روايت آورده كه فرمود: (در علم و تقدير خدا گذشته بود، كه موسى سى روز در ميقات باشد، ولكن از خدا بدائى حاصل شد، و ده روز بر آن اضافه كرد، و در نتيجه ميقات اولى و دومى چهل روز تمام شد.
# مؤ لف : اين روايت بيان قبلى ما را كه گفتيم : چهل روز مجموع دو ميقات است ، تاءييد مى كند.
و در در منثور است ، كه على (ع ) در ذيل آيه : ((و اذ قال موسى لقومه يا قوم انكم ظلمتم انفسكم )) الخ ، فرمود: بنى اسرائيل از موسى (ع ) پرسيدند: توبه ما چيست ؟ فرمود: بجان هم بيفتيد، و يكدگر را بكشيد، پس بنى اسرائيل كاردها برداشته ، برادر برادر خود را، و پدر فرزند خود را بكشت ، و باكى نكرد از اينكه چه كسى در جلو كاردش مى آيد، تا هفتاد هزار نفر كشته شد، پس خدايتعالى بموسى وحى كرد: بايشان دستور ده : دست از كشتار بردارند، كه خدا هم كشته ها را آمرزيد، و هم از زنده ها درگذشت .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 289

و در تفسير قمى از معصوم نقل شده كه فرمود: وقتى موسى از ميانه قوم بسوى ميقات بيرون شد، و پس از انجام ميقات بميانه قوم برگشت ، و ديد كه گوساله پرست شده اند، بايشان گفت : اى قوم شما بخود ظلم كرديد، كه گوساله پرستيديد، اينك بايد كه توبه بدرگاه آفريدگار خود بريد، پس بكشتار يكدگر بپردازيد، كه اين بهترين راه توبه شما نزد پروردگار شما است ، پرسيدند: چطور خود را بكشيم ؟ فرمود: صبح همگى با كارد يا آهن در بيت المقدس حاضر شويد، همينكه من بمنبر بنى اسرائيل بالا رفتم ، روى خود را بپوشانيد، كه كسى كسى را نشناسد، آنگاه بجان هم بيفتيد، و يكدگر را بكشيد.
فرداى آنروز هفتاد هزار نفر از آنها كه گوساله پرستيدند، در بيت المقدس جمع شدند، همينكه نماز موسى و ايشان تمام شد، موسى بمنبر رفت ، و مردم بجان هم افتادند، تا آنكه جبرئيل نازل شد، و گفت : بايشان فرمان بده : دست از كشتن بردارند، كه خدا توبه شان را پذيرفت ، چون دست برداشتند، ديدند ده هزار نفرشان كشته شده ، و آيه : ((ذلكم خير لكم عند بارئكم ، فتاب عليكم ، انه هو التواب الرحيم ))، راجع باين داستان نازل شده .
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

# مؤ لف : اين روايت بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد دلالت دارد بر اينكه جمله : ((ذلكم خير لكم ، عند بارئكم ))، هم سخن موسى بوده ، و هم وحى خدا، معلوم ميشود اول موسى آن فرمان را داده ، و بعد خدا هم آنرا امضاء كرده است ، و در حقيقت كشف كرده است ، از اينكه اين فرمان فرمانى تمام بوده ، نه ناقص ، چون از ظاهر امر برمى آيد كه ناقص بوده باشد، زيرا مى فهماند موسى كشته شدن همه را خير آنان دانسته ، در حاليكه همه كشته نشدند، لذا خداى سبحان آن مقدار قتلى را كه واقع شده ، همان خيرى معرفى كرده كه موسى (ع ) گفته بود، و اين مطلب در سابق هم گذشت .
و نيز در تفسير قمى در ذيل جمله : ((و ظللنا عليكم الغمام ، و انزلنا عليكم )) الخ ، فرموده : وقتى موسى بنى اسرائيل را از دريا عبور داد، در بيابانى وارد شدند، بموسى گفتند: اى موسى ! تو ما را در اين بيابان خواهى كشت ، براى اينكه ما را از آبادى به بيابانى آورده اى ، كه نه سايه ايست ، نه درختى ، و نه آبى ، و روزها ابرى از كرانه افق برميخاست ، و بر بالاى سر آنان مى ايستاد، و سايه مى انداخت ، تا گرماى آفتاب ناراحتشان نكند، و در شب ، منّ بر آنها نازل ميشد، و روى گياهان و بوته ها و سنگها مى نشست ، و ايشان ميخوردند، و آخر شب مرغ بريان بر آنها نازل ميشد، و داخل سفره هاشان مى افتاد.
و چون ميخوردند و سير مى شدند، و دنبالش آب مينوشيدند، آن مرغها دوباره پرواز مى كردند، و مى رفتند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 290

و سنگى با موسى بود، كه همه روزه آن را در وسط لشكر مى گذاشت ، و آنگاه با عصاى خود بآن مى زد، دوازده چشمه از آن ميجوشيد، و هر چشمه بطرف تيره اى از بنى اسرائيل كه دوازده تيره بودند، روان ميشد.
و در كافى در ذيل جمله ((و ما ظلمونا، ولكن كانوا انفسهم يظلمون ))، از حضرت ابى الحسن ماضى موسى بن جعفر (ع ) روايت كرده ، كه فرمود: خدا عزيزتر و منيع تر از آنست كه كسى باو ظلم كند، و يا نسبت ظلم بخود دهد، ولكن خودش رابا ما قاطى كرده ، و ظلم ما را ظلم خود حساب كرده ، و ولايت ما را ولايت خود دانسته ، و در اين باره قرآنى (آيه اى از قرآن ) بر پيغمبرش نازل كرده ، كه ((و ما ظلمونا، ولكن كانوا انفسهم يظلمون ))، راوى ميگويد: عرضه داشتم : اين فرمايش شما معناى ظاهر قرآن (تنزيل ) است ، يا معناى باطن آن (تاءويل ) است ؟ فرمود: (تنزيل ) است .
# مؤ لف : قريب باين معنا از امام باقر (ع ) نيز روايت شده ، و كلمه (يظلم ) در جمله : ((اعز و امنع من ان يظلم ))، صيغه مجهول است ، و ميخواهد جمله ((و ما ظلمونا)) را تفسير كند، و جمله (و يا نسبت ظلم بخود دهد) صيغه معلوم است .
و اينكه فرمود: (ولكن خودش را با ما قاطى كرده )، معنايش اين است كه اگر فرموده : (بما)، و نفرموده : (بمن ظلم نكردند)، از اين باب است كه ما انبياء و اوصياء و امامان را از خودش دانسته .
و اينكه فرموده : (بله ، اين تنزيل است ) وجهش اين است كه نفى در اينگونه موارد در جائى صحيح است كه اثباتش هم صحيح باشد، و يا حداقل كسى صحت اثبات آنرا توهم بكند، هيچوقت نميگوئيم (ديوار نمى بيند و ظلم نمى كند)، مگر آنكه نكته اى ايجاب كرده باشد، و خداى سبحان اجل از آنست كه در كلام مجيدش توهم مظلوميت را براى خود اثبات كند، و يا وقوع چنين چيزيرا جائز و ممكن بداند، پس اگر فرموده : (بما ظلم نكردند)، نكته اين نفى همان قاطى كردنى است كه امام فرمود، چون رسم است بزرگان همواره خدمتكاران و اعوان خود را با خود قاطى كرده ، و در سخن گفتن كلمه (ما) را بكار مى برند.
و در تفسير عياشى در ذيل جمله ((ذلك بانهم يكفرون بآيات الله ))، از امام صادق (ع ) روايت كرده ، كه آنجناب قرائت كردند: ((ذلك بانهم كانوا يكفرون بآيات اللّه ، و يقتلون النبيين بغير الحق ، ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون ))، و سپس فرمودند: بخدا سوگند انبياء را با دست خود نزدند، و با شمشيرهاى خود نكشتند، ولكن سخنان ايشانرا شنيدند، و در نزد نااهلان ، آنرا فاش كردند، در نتيجه دشمن ايشانرا گرفت ، و كشت ، پس مردم كارى كردند كه انبياء هم كشته شدند، و هم تجاوز شدند، و هم گرفتار مصائب گشتند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 291

# مؤ لف : در كافى نظير اين روايت آمده ، و شايد امام (ع ) اين معنا را از جمله : ((ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون ))، استفاده كرده ، چون معنا ندارد قتل و مخصوصا قتل انبياء و كفر بآيات خدا را به معصيت تعليل كنند، بلكه امر بعكس ‍ است ، چون شدت و اهميت از اينطرف است ، ولكن عصيان بمعناى نپوشيدن اسرار، و حفظ نكردن آن ، ميتواند علت كشتن انبياء واقع شود، و اين را با آن تعليل كنند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 292

آيه 62 بقره

إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا وَ النَّصرَى وَ الصبِئِينَ مَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ وَ عَمِلَ صلِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ(62)

ترجمه آيه

بدرستى كسانيكه مؤ منند و كسانيكه يهودى و نصرانى و صابئى هستند هر كدام بخدا و دنياى ديگر معتقد باشند و كارهاى شايسته كنند پاداش آنها پيش پروردگارشان است نه بيمى دارند و نه غمگين شوند (62)

ايمان ظاهرى و ايمان واقعى
بيان آيه

در اين آيه مسئله ايمان تكرار شده ، و منظور از ايمان دومى بطوريكه از سياق استفاده ميشود، حقيقت ايمان است ، و اين تكرار مى فهماند: كه مراد از ((الذين آمنوا))، در ابتداى كسانى هستند كه ايمان ظاهرى دارند، و باين نام و باين سمت شناخته شده اند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 293

بنابراين معناى آيه اين ميشود: (اين نامها و نامگذاريها كه داريد، از قبيل مؤ منين ، يهوديان ، مسيحيان ، صابئيان ، اينها نزد خدا هيچ ارزشى ندارد، نه شما را مستحق پاداشى مى كند، و نه از عذاب او ايمن ميسازد).
همچنانكه يهود و نصارى بنا بحكايت قرآن مى گفته اند: ((لن يدخل الجنة ، الا من كان هودا او نصارى ))، (داخل بهشت نميشود، مگر كسى كه (بخيال ما يهوديان ) يهودى باشد، و يا كسيكه (بزعم ما مسيحيان )، نصارى باشد)، بلكه تنها ملاك كار، و سبب احترام ، و سعادت ، حقيقت ايمان بخدا و روز جزاء است ، و نيز عمل صالح است .
و بهمين جهت در آيه شريفه نفرمود: ((من آمن منهم ))، (هر كس از ايشان ايمان بياورد)، يعنى ضميرى بموصول (الذين ) برنگرداند، با اينكه در صله برگرداندن ضمير بموصول لازم بود، تا آن فائده موهومى را كه اين طوائف براى نامگذاريهاى خود خيال مى كردند، تقرير نكرده باشد، چون اگر ضمير برمى گرداند، نظم كلام ، اين تقرير و امضاء را مى رسانيد.
و اين مطلب در آيات قرآن كريم مكرر آمده ، كه سعادت و كرامت هر كسى دائر مدار و وابسته بعبوديت است ، نه بنام گذارى ، پس هيچ يك از اين نامها سودى براى صاحبش ندارد، و هيچ وصفى از اوصاف كمال ، براى صاحبش باقى نمى ماند، و او را سود نمى بخشد، مگر با لزوم عبوديت .
و حتى اين نامگذاريها، انبياء را هم سود نميدهد، تا چه رسد بپائين تر از آنان همچنانكه مى بينيم : خدايتعالى در عين اينكه انبياء خود را با بهترين اوصاف مى ستايد مع ذلك درباره آنان مى فرمايد: ((و لو اشركوا، لحبط عنهم ما كانوا يعملون ))، (انبياء هم اگر شرك بورزند، اعمالى كه كرده اند بى اجر ميشود).
و در خصوص اصحاب پيامبر اسلام ، و كسانيكه به وى ايمان آوردند، با آنكه در جاى ديگر از عظمت شاءن و علو قدرشان سخن گفته ، مى فرمايد: ((وعداللّه الذين آمنوا، و عملوا الصالحات منهم : مغفرة و اجرا عظيما))، (خدا به بعضى از كسانيكه ايمان آورده ، و عمل صالح كرده اند، وعده مغفرت و اجر عظيم داده است )، كه كلمه (منهم )، وعده نامبرده را مختص به بعضى از ايشان كرده ، نه همه آنان .
و نيز درباره ديگران كه آيات خدا بسويشان آمده ، فرموده : ((و لو شئنا لرفعناه بها، ولكنه اخلد الى الارض ، و اتبع هويه ))، (و اگر ميخواستيم او را با آيات خود بلند مى كرديم ، ولى او بزمين گرائيد، و از هواى خود پيروى كرد)، و از اين قبيل آيات ديگريكه تصريح دارد: بر اينكه كرامت و سعادت مربوط بحقيقت است ، نه بظاهر.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 294

بحث روايتى
در در المنثور است كه : از سلمان فارسى روايت شده ، كه گفت : از رسول خدا (ص ) از اهل دينى كه من از آنان بودم (يعنى مسيحيان ) پرسيدم ، رسول خدا (ص ) شمه اى از نماز و عبادت آنان بگفت ، و اين آيه نازل شد: ((ان الذين آمنوا و الذين هادوا)) الخ .
# مؤ لف : در روايات ديگرى بچند طريق نيز آمده : كه آيه شريفه درباره مردم مسلمان (ايرانيان ) نازل شد.
و در معانى الاخبار، از ابن فضال روايت كرده كه گفت : از حضرت رضا (ع ) پرسيدم : چرا نصارى را نصارى ناميدند؟ فرمود: چون ايشان از اهل قريه اى بودند، بنام ناصره ، كه يكى از قراء شام است ، كه مريم و عيسى بعد از مراجعت از مصر، در آن قريه منزل كردند.
# مؤ لف : در اين روايت بحثى است كه انشاءاللّه تعالى در تفسير سوره آل عمران ، در ضمن داستانهاى عيسى (ع ) متعرض آن ميشويم .
و در روايت آمده كه يهود بدان جهت يهود ناميده شده اند، كه از فرزندان يهودا، پسر يعقوبند.
و در تفسير قمى آمده : كه امام فرمود: صابئى ها قومى جداگانه اند، نه مجوسند، و نه يهود، و نه نصارى ، و نه مسلمان ، آنها ستارگان و كواكب را مى پرستند.
# مؤ لف : اين همان وثنيت است ، چيزيكه هست پرستش و ثن و بت ، منحصر در ايشان نيست ، و غير از صابئين كسانى ديگر نيز بت پرست هستند، تنها چيزيكه صابئين بدان اختصاص دارند، اين استكه علاوه بر پرستش بت ، آنها كواكب را نيز مى پرستند.
بحث تاريخى (درباره صائبين )
ابوريحان بيرونى در كتاب آثار باقيه خود، چنين مى نويسد: اولين كسى كه در تاريخ از ايشان ، يعنى مدعيان نبوت ، نامشان آمده ، يوذاسف است ، كه بعد از يكسال از سلطنت طهمورث ، در سرزمين هند ظهور كرد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 295

و دستور فارسى نويسى را بياورد، و مردم را بكيش صابئيان دعوت كرد، و خلقى بسيار پيرويش كردند، سلاطين پيشدادى ، و بعضى از كيانيها، كه در بلخ توطن كرده بودند دو نير، يعنى آفتاب و ماه را، و كليات عناصر را، تعظيم و تقديس مى كردند، اين بود تا آنكه وقت ظهور زردشت رسيد، يعنى سى سال بعد از تاج گذارى بشتاسب ، در آن ايام بقيه آن صابئى مذهب ها در حران بودند، و اصلا بنام شهرستان ناميده ميشدند، يعنى بايشان مى گفتند حرانيها.
البته بعضى هم گفته اند: حرانى منسوب به هادان پسر ترخ ، برادر ابراهيم (ع ) است ، زيرا او در بين رؤ ساى حرانيها متعصب تر بدين خود بود.
ولى ابن سنكلاى نصرانى ، در كتابيكه در رد صابئى ها نوشته ، و آنرا از دروغها و اباطيل پر كرده ، حكايت مى كند، كه حرانيها مى گفتند: ابراهيم از ميان حرانيان بيرون رفت ، براى اينكه در غلاف عورتش برص افتاده بود، و در مذهب حرانيها هر كس مبتلا به برص ميشد نجس و پليد مى بود، و بهمين جهت بود كه ابراهيم ختنه كرد، و غلاف خود را بريد، و آنگاه به بتخانه رفت ، و از بتى صدائى شنيد: كه ميگفت : اى ابراهيم براى خاطر تنها يك عيب از ميان ما بيرون رفتى ، و وقتى برگشتى با دو تا عيب آمدى ، از ميان ما بيرون شو، و ديگر حق ندارى بسوى ما برگردى ، ابراهيم از گفتار آن بت در خشم شد، و او را ريز ريز كرد، و از ميان حرانيان بيرون شد، ولى چيزى نگذشت ، كه از كرده خود پشيمان شد، و خواست تا پسر خود را بعنوان پيشكشى براى ستاره مشترى قربانى كند، چون صابئى ها را عادت همين بود، كه فرزندان خود را براى معبود خود قربان مى كردند، و چون ستاره مشترى بدانست ، كه ابراهيم از در صدق توبه كرده ، بجاى پسرش قوچى فرستاد، تا آنرا قربانى كند.
عبد المسيح بن اسحاق كندى ، در جوابى كه از كتاب عبداللّه بن اسماعيل هاشمى نوشته ، حكايت مى كند: كه حرانيان معروفند به قربانى دادن از جنس بشر، ولكن امروز نميتوانند اين عمل را علنا انجام دهند، ولى ما از اين طائفه جز اين سراغ نداريم ، كه مردمى يكتاپرستند، و خدايتعالى را از هر كار زشتى منزه ميدارند، و او را همواره با سلب وصف مى كنند، نه با ايجاب .
باين معنا كه نميگويند خدا عالم ، و قادر، وحى ، و چه و چه است ، بلكه ميگويند: خدا محدود نيست ، ديده نميشود، ظلم نميكند، و اگر اسماء حسنائى براى خدا قائلند، بعنوان مجاز قائلند، نه حقيقت ، چون در نظر آنان ، صفتى حقيقى وجود ندارد.
و نيز تدبير بعضى نواحى عالم را بفلك و اجرام فلكى نسبت مى دهند، و درباره فلك قائل بحياة ، و نطق ، و شنوائى ، و بينائى ، هستند، و از جمله عقائد آنان اين است كه انوار را بطور كلى احترام مى كنند، و از جمله آثار باستانى صابئين ، گنبد بالاى محرابى است كه در مقصوره جامع دمشق قرار دارد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 296

اين قبه نمازخانه صابئين بوده ، يونانيها و روميها هم بدين ايشان بوده اند، و بعدها اين قبه و جامع بدست يهوديان افتاد، و آنجا را كنيسه خود كردند، و بعد مسيحيان بر يهوديان غالب شده ، آنجا را كليساى خود قراردادند، تا آنكه اسلام آمد، و مردم دمشق مسلمان شدند، و آن بنا را مسجد خود كردند.
صابئى ها، هيكل ها، و بتهائى بنامهاى آفتاب ، داشتند، كه بنا بگفته ابو معشر بلخى در كتابش كه درباره معابد روى زمين نوشته ، هر يك از آن بتها شكل خاصى داشته اند، مانند هيكل بعلبك ، كه بت آفتاب بوده ، و هيكل قران كه بت ماه بوده ، و ساختمانش بشكل طيلسان (نوعى از لباس ) كرده اند، و در نزديكيش دهى است بنام سلمسين ، كه نام قديمش ‍ صنم مسين (بت قمر) بوده ، و نيز دهى ديگر است ، بنام ترع عوز، يعنى دروازه زهره كه ميگويند: كعبه و بتهاى آنجا نيز از آن صابئيها بوده ، و بت پرستان آن ناحيه ، از صابئين بوده اند، ولات ، كه يكى از بتهاى كعبه است ، بنام زحل است ، و عزى كه بتى ديگر بوده ، بمعناى زهره است ، و صابئين انبياء بسيارى داشته اند كه بيشترشان فلاسفه يونان بوده اند، مانند هرمس مصرى ، و اغثاذيمون و واليس ، و فيثاغورث ، و باباسوار، جد مادرى افلاطون ، و امثال ايشان .
بعضى ديگر از طوائف صابئى ها، كسانى بوده اند كه ماهى را حرام ميدانسته اند از ترس اينكه مبادا كف باشد و نيز جوجه را، چون هميشه حالت بت دارد و نيز سير را حرام ميدانستند، براى اينكه صداع مى آورد، و خون را ميسوزاند، و يا منى را ميسوزاند با اينكه قوام عالم بوجود منى است ، باقلاء را هم حرام ميدانستند، براى اينكه بذهن غلظت داده ، فاسدش مى كند، ديگر اينكه اولين باريكه باقلاء روئيده شد، در جمجمه يك انسان مرده روئيده شد.
و صابئين سه تا نماز واجب دارند، اول هشت ركعت در هنگام طلوع آفتاب .
و دوم پنج ركعت در هنگام عبور آفتاب از وسط آسمان ، كه همان هنگام ظهر است ، و در هر ركعت از نمازهاشان سه سجده هست ، البته اين نماز واجب است ، و گرنه در ساعت دوم از روز هم نمازى مستحبى دارند، و همچنين در ساعت نه از روز.
سوم نمازيست كه در سه ساعت از شب گذشته ميخوانند، و صابئى ها نماز را با طهارت و وضوء بجا مى آورند، و از جنابت غسل مى كنند، ولى ختنه را واجب نميدانند، چون معتقدند: چنين دستورى نرسيده ، و بيشتر احكامشان در مسئله ازدواج ، و حدود، مانند احكام مسلمين است ، و در مسئله مس ميت ، و امثال آن ، احكامى نظير احكام تورات دارند.
صابئى ها قربانيانى براى ستارگان ، و بتها، و هيكلهاى آنها دارند، و ذبيحه آنانرا بايد كاهنان ، و فاتنان ايشان سر ببرند، كه از اين عمل تفالى دارند و ميگويند: كاهن باين وسيله ميتواند جواب سئوالهاى خود را بگيرد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 297

و علم بدستور العملهائى كه ممكن است مقرب خدا باشد دست يابد، بعضى گفته اند: ادريسى كه تورات او را اخنوخ ناميده ، همان هرمس است ، و بعضى گفته اند: او همان يوذاسف است .
و باز بعضى گفته اند: حرانيها در حقيقت صابئى نيستند، بلكه آن طائفه اند كه در كتب بنام حنفاء و وثنى ها ناميده شده اند براى اينكه صابئى ها همان طائفه اى هستند كه در ميان اسباط و با آنان در ايام كورش در بابل قيام كردند، و در آن ايام ، و ايام ارطحشت به بيت المقدس رفتند، و متمايل بكيش مجوس ، و احكام دينى آنان شدند، و بدين بختنصر درآمدند، و مذهبى مركب از مجوسيت ، و يهودى گرى ، براى خود درست كردند، نظير سامرى هاى شام ، و در اين عصر بيشتر آنان در واسط، و سواد عراق ، در ناحيه جعفر، و جامده ، و دو نهر صله ، زندگى مى كنند، و خود را از دودمان انوش بن شيث ، و مخالف حرانى ها ميدانند، و مذهب حرانيها را عيب گوئى مى كنند، و با آنها موافقت ندارند، مگر در مختصرى از مسائل ، حتى اين حنفاء در هنگام نماز متوجه بقطب شمالى ميشوند، و حال آنكه حرانيها، رو بقطب جنوب نماز ميخوانند.
و بعضى از اهل كتاب پنداشته اند: كه متوشلخ پسر غير فرشته اى داشته ، بنام صابى ، و صابئين را بدين مناسبت صابئى ناميدند، و مردم قبل از آنكه اديان و شرايع در بشر پيدا شود، و نيز قبل از خروج يوذاسف ، در طرف شرقى زمين ، در محلى بنام شمنان زندگى مى كردند، و همه بت پرست بوده اند، و هم اكنون بقايائى از آنها در هند، و چين ، و تغزغز، باقى مانده اند، كه اهل خراسان آنانرا شمنان ميگويند، و آثار باستانى آنها از بهارات ، و اصنام ، و فرخاراتشان ، در مرز خراسان و هند باقى مانده .
اينها معتقدند: باينكه دهر قديم است ، و هر كس بميرد روحش بكالبد شخصى ديگر منتقل ميشود، و نيز معتقدند كه فلك با همه موجوداتى كه در جوف آنست ، در حال افتادن در فضائى لايتناهى است ، و چون در حال افتادن و سقوط است ، حركت دورانى بخود ميگيرد، چون هر چيزى كه گرد باشد، وقتى از بالا سقوط كند حركت دورانى بخود مى گيرد، و نيز بعضى پنداشته اند كه بعضى از ايشان قائل بحدوث عالم است ، پنداشته اند: كه يك مليون سال از پيدايش عالم مى گذرد، اين بود عين عبارات ابوريحان ، آن مقدار كه مورد حاجت ما بود.
# مؤ لف : اينكه به بعضى از مفسرين نسبت داده كه صابئيه را بمذهبى مركب از مجوسيت ، و يهوديت ، و مقدارى از حرانيت ، تفسير كرده اند، بنظر با آيه مورد بحث سازگارتر است ، براى اينكه در آيه شريفه سياق سياق شمردن ملتها، و اقوام دين دار است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 298

آيات 63 74 بقره

وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ وَ رَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطورَ خُذُوا مَا ءَاتَيْنَكُم بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ(63)
ثُمَّ تَوَلَّيْتُم مِّن بَعْدِ ذَلِك فَلَوْ لا فَضلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَكُنتُم مِّنَ الخَْسِرِينَ(64)
وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنكُمْ فى السبْتِ فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَسِئِينَ(65)
فجَعَلْنَهَا نَكَلاً لِّمَا بَينَ يَدَيهَا وَ مَا خَلْفَهَا وَ مَوْعِظةً لِّلْمُتَّقِينَ(66)
وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تَذْبحُوا بَقَرَةً قَالُوا أَ تَتَّخِذُنَا هُزُواً قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الجَْهِلِينَ(67)
قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّك يُبَين لَّنَا مَا هِىَ قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ لا فَارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوَانُ بَينَ ذَلِك فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ(68)
قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّك يُبَين لَّنَا مَا لَوْنُهَا قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ صفْرَاءُ فَاقِعٌ لَّوْنُهَا تَسرُّ النَّظِرِينَ(69)
قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّك يُبَين لَّنَا مَا هِىَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشبَهَ عَلَيْنَا وَ إِنَّا إِن شاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ(70)
قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِيرُ الاَرْض وَ لا تَسقِى الحَْرْث مُسلَّمَةٌ لا شِيَةَ فِيهَا قَالُوا الْئََنَ جِئْت بِالْحَقِّ فَذَبحُوهَا وَ مَا كادُوا يَفْعَلُونَ(71)
وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّرَأْتُمْ فِيهَا وَ اللَّهُ مخْرِجٌ مَّا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ(72)

ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 299


فَقُلْنَا اضرِبُوهُ بِبَعْضِهَا كَذَلِك يُحْىِ اللَّهُ الْمَوْتى وَ يُرِيكمْ ءَايَتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ(73)
ثُمَّ قَست قُلُوبُكُم مِّن بَعْدِ ذَلِك فَهِىَ كالحِْجَارَةِ أَوْ أَشدُّ قَسوَةً وَ إِنَّ مِنَ الحِْجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاَنْهَرُ وَ إِنَّ مِنهَا لَمَا يَشقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ وَ إِنَّ مِنهَا لَمَا يهْبِط مِنْ خَشيَةِ اللَّهِ وَ مَا اللَّهُ بِغَفِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ(74)

ترجمه آيات :

و چون از شما پيمان گرفتيم در حاليكه كوه را بالاى سرتان برده بوديم كه آن كتابيكه بشما داده ايم محكم بگيريد و مندرجات آنرا بخاطر آريد شايد پرهيزكارى كنيد (63)
بعد از آن پيمان باز هم پشت كرديد و اگر كرم و رحمت خدا شامل شما نبود از زيانكاران شده بوديد (64)
آنها را كه از شما در روز شنبه تعدى كردند بدانستيد كه ما بايشان گفتيم : بوزينگان مطرود شويد (65)
و اين عذاب را مايه عبرت حاضران و آيندگان و پند پرهيزكاران كرديم (66)
و چون موسى بقوم خويش گفت : خدا بشما فرمان ميدهد كه گاوى را سر ببريد گفتند مگر ما را ريشخند مى كنى ؟ گفت از نادان بودن بخدا پناه مى برم (67)
گفتند: براى ما پروردگار خويش بخوان تا بما روشن كند گاو چگونه گاوى است گفت : خدا گويد گاويست نه سالخورده و نه خردسال بلكه ميانه اين دو حال پس آنچه را فرمان يافته ايد كار بنديد(68)
گفتند: براى ما پروردگار خويش را بخوان تا براى ما روشن كند كه رنگش چگونه است گفت خدا مى گويد كه آن گاوى است زرد پر رنگ كه بينندگان را شادمان مى سازد(69)
گفتند براى ما پروردگار خويش را بخوان تا به ما روشن كند چگونه گاوى باشد كه گاوان چنين بما مشتبه شده اند و اگر خدا بخواهد هدايت شويم (70)
گفت : خدا گويد كه آن گاويست نه رام كه زمين شخم زند و كشت آب دهد بلكه از كار بر كنار است و نشاندار نيست گفتند حالا حق مطلب را گفتى پس گاو را سر بريدند در حاليكه هنوز ميخواستند نكنند (71)
و چون كسى را كشته بوديد و درباره او كشمكش مى كرديد و خدا آنچه را نهان ميداشتيد آشكار كرد (72)
گفتيم پاره اى از گاو را بكشته بزنيد خدا مردگان را چنين زنده مى كند و نشانه هاى قدرت خويش بشما مى نماياند شايد تعقل كنيد (73)
از پس اين جريان دلهايتان سخت شد كه چون سنگ يا سخت تر بود كه بعضى سنگها جويها از آن بشكافد و بعضى آنها دو پاره شود و آب از آن بيرون آيد و بعضى از آنها از ترس خدا فرود افتد و خدا از آنچه مى كنيد غافل نيست (74)

برداشتن كوه بمنظور اكراه مردم نبوده
بيان آيات

و رفعنا فوقكم الطور... طور نام كوهى است ، همچنانكه در آيه : ((و اذ نتقنا الجبل فوقهم ، كانه ظله ))، بجاى نام آ ن ، كلمه جبل كوه را آورده ، و كلمه (نتق ) بمعناى از ريشه كشيدن و بيرون كردن است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 300

از سياق آيه ، كه اول پيمان گرفتن را، و امر بقدردانى از دين را، ذكر نموده و در آخر آيه يادآورى آنچه در كتابست خاطر نشان كرده ، و مسئله ريشه كن كردن كوه طور را در وسط اين دو مسئله جاى داده ، بدون اينكه علت اينكار را بيان كند، بر مى آيد: كه مسئله كندن كوه ، براى ترساندن مردم بعظمت قدرت خدا است ، نه براى اينكه ايشانرا مجبور بر عمل بكتابيكه داده شده اند بسازد، و گرنه اگر منظور اجبار بود، ديگر وجهى براى ميثاق گرفتن نبود. پس اينكه بعضى گفته اند: (بلند كردن كوه ، و آنرا بر سر مردم نگه داشتن ، اگر بظاهرش باقى بگذاريم ، آيتى معجزه بوده ، كه مردم را مجبور و مكره بر عمل مى كرده ، و اين با آيه : ((لا اكراه فى الدين ))، و آيه : ((اءفانت تكره الناس حتى يكونوا مؤ منين ))، (آيا تو ميتوانى مردم را مجبور كنى ، كه ايمان بياورند؟) نميسازد، حرف صحيحى نيست ، براى اينكه همانطور كه گفتيم ، آيه شريفه بيش از اين دلالت ندارد، كه قضيه كندن كوه ، و بالاى سر مردم نگه داشتن آن ، صرفا جنبه ترساندن داشته ، و اگر صرف نگه داشتن كوه بالاى سر بنى اسرائيل ، ايشانرا مجبور بايمان و عمل مى كرد، بايستى بگوئيم : بيشتر معجزات موسى (ع )، نيز باعث اكراه و اجبار شده .
گوينده سابق كه ديديد گفت : آيه مورد بحث با آيه (256 بقره ) و آيه (99 يونس ) نميسازد، در مقام جمع بين دو آيه گفته است : بنى اسرائيل در دامنه كوه قرار داشتند، و در آنحال زلزله اى ميشود، بطوريكه قله كوه بر سر مردم سايه مى افكند، و مردم مى ترسند، نكند همين الان كوه بر سرشان فرو ريزد، و قرآن كريم از اين جريان اينطور تعبير كرد: كه كوه را كنديم ، و بر بالاى سر شما نگه داشتيم .
در پاسخ اين سخن ميگوئيم : اين حرف اساسش انكار معجزات ، و خوارق عادات است ، كه ما درباره آن قبلا صحبت كرديم ، و آنرا اثبات نموديم ، و اگر بنا شود امثال اين تاءويل ها را در معارف دين راه دهيم ، ديگر ظهورى براى هيچيك از آيات قرآنى باقى نمى ماند، و نيز ديگر براى بلاغت كلام ، فصاحت آن ، اصلى كه مورد اعتماد باشد، و قوام فصاحت و بلاغت بدان باشد، نخواهد داشت .
نمى شود به خدا نسبت اميد داد
لعلكم تتقون ... كلمه (لعل ) اميد را مى رساند، و آنچه در اميدوارى لازم است ، اين استكه گفتنش در كلام صحيح باشد، حال چه اينكه اين اميد قائم بنفس خود متكلم باشد، (مانند موارديكه ما انسانها اظهار اميد مى كنيم )، و يا آنكه قائم بنفس گوينده نيست ، (چون گوينده خداست ، كه اميد در او معنا ندارد) ولى قائم بشخص مخاطب ، و يا بمقام مخاطب باشد، مثل آنجائى كه مقام مقام اميد است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 301

هر چند كه نه گوينده اميدى داشته باشد، و نه شنونده ، و چون بطور كلى اميد ناشى از جهل باينده است ، و اميد خالى از جهل نيست ، و خدايتعالى هم منزه از جهل است ، لاجرم هر جا در كلام خدايتعالى واژه اميد بكار رفته ، بايد گف ت : يا بملاحظه مخاطب است ، يا بمقام مخاطب و گفتگو، و گرنه اميد در حق خدايتعالى محال است ، و نميشود نسبت اميد بساحت مقدسش داد، چون خدا عالم بعواقب امور است ، همچنانكه راغب هم در مفردات خود باين معنا تنبيه كرده است .
كونوا قردة خاسئين يعنى ميمونهائى خوار و بيمقدار باشيد.
فجعلناها نكالا... يعنى ما اين عقوبت مسخ را مايه عبرت كرديم ، تا همه از آن عبرت بگيرند، و كلمه (نكال ) عبارتست از عمل توهين آميز، نسبت بيك نفر، تا ديگران از سرنوشت او عبرت بگيرند.
نكاتى كه باعث بيان داستان گاو بنى اسرائيل با اسلوب مخصوص شده
و اذ قال موسى لقومه : ان اللّه ياءمركم : ان تذبحوا بقرة ... اين آيه راجع بداستان گاو بنى اسرائيل است ، و بخاطر همين قصه بود، كه نام سوره مورد بحث ، سوره بقره شد، و طرز بيان قرآن از اين داستان عجيب است ، براى اينكه قسمت هاى مختلف داستان از يكديگر جدا شده ، در آغاز داستان ، خطابرا متوجه رسولخدا (ص ) مى كند، و مى فرمايد: ((و اذ قال موسى لقومه ))، (بياد آر موسى را، كه بقومش گفت ) الخ ، و آنگاه در ذيل داستان ، خطابرا متوجه بنى اسرائيل مى كند، و مى فرمايد: ((و اذ قتلتم نفسا، فاداراتم فيها)) (و چون كسى را كشتيد و درباره قاتلش ‍ اختلاف كرديد).
از سوى ديگر، يك قسمت از داستانرا از وسط بيرون كشيده ، و در ابتداء نقل كرده ، و آنگاه بار ديگر، صدر و ذيل داستان را آورده ، (چون صدر قصه جنايتى است كه در بنى اسرائيل واقع شد، و ذيلش داستان گاو ذبح شده بود، و وسط داستان كه دستور ذبح گاو است ، در اول داستان آمده ).
باز از سوى ديگر، قبل از اين آيات خطاب همه متوجه بنى اسرائيل بود، بعد در جمله : ((و اذ قال موسى لقومه ))، ناگهان خطاب مبدل بغيب شد، يعنى بنى اسرائيل غايب فرض شد، و در وسط باز بنى اسرائيل مخاطب قرار مى گيرند، و به ايشان مى فرمايد: ((و اذ قتلتم نفسا فاداراتم فيها))، حال ببينيم چه نكته اى اين اسلوب را باعث شده .
اما التفات در آيه : ((و اذ قال موسى لقومه ))، كه روى سخن را از بنى اسرائيل برسول گرامى اسلام برگردانده ، و در قسمتى از داستان آنجناب را مخاطب قرار داده ، چند نكته دارد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 302

اول اينكه بمنزله مقدمه ايست كه خطاب بعدى را كه بزودى متوجه بنى اسرائيل مى كند، و مى فرمايد: ((و اذ قتلتم نفسا فاداراتم فيها، واللّه مخرج ما كنتم تكتمون ، فقلنا اضربوه ببعضها، كذلك يحيى اللّه الموتى ، و يريكم آياته ، لعلكم تعقلون ))، توضيح مى دهد، (و يهوديان عصر قرآن را متوجه بآن داستان ميسازد).
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

بى ادبى بنى اسرائيل و آزار حضرت موسى (ع ) توسط آنان كه از آيات قرآنى استفاده مى شود
نكته دوم اينكه آيه : ((و اذ قتلتم نفسا))، كه گفتيم : خطاب به بنى اسرائيل است ، در سلك آيات قبل از داستان واقع است ، كه آنها نيز خطاب به بنى اسرائيل بودند، در نتيجه آيه مورد بحث و چهار آيه بعد از آن ، جمله هاى معترضه اى هستند، كه هم خطاب بعدى را بيان مى كنند، و هم بر بى ادبى بنى اسرائيل دلالت مى كند، كه پيغمبر خود را اذيت كردند، و باو نسبت دادند: كه ما را مسخره مى كنى ، و با آن توضيح خواهى هاى بيجاى خود كه پرسيدند: گاوى كه ميگوئى چطور گاوى باشد؟ اوامر الهى و بيانات انبياء را نسبت ابهام دادند، و طورى سخن گفتند، كه از سراپاى سخنشان توهين و استخفاف بمقام والاى ربوبيت استشمام ميشود، چند نوبت بموسى گفتند: به پروردگارت بگو، كانه پروردگار موسى را پروردگار خود نميدانستند، ((ادع لنا ربك يبين لنا ما هى ))، (از پروردگارت براى ما بپرس : كه آن گاو چگونه گاوى باشد؟) و باين اكتفاء نكرده ، بار ديگر همين بى ادبى را تكرار نموده گفتند: ((ادع لنا ربك يبين لنا : ما لونها))؟ (از پروردگارت بخواه ، تا رنگ آن گاو را برايمان روشن سازد)، باز باين اكتفاء نكرده ، بار سوم گفتند: ((ادع لنا ربك يبين لنا ما هى ؟ ان البقر تشابه علينا))، (از پروردگارت بخواه ، اين گاو را براى ما مشخص كند، كه گاو بر ما مشتبه شده ).
بطوريكه ملاحظه مى كنيد، اين بى ادبان ، حتى يكبار هم نگفتند: (از پروردگارمان بخواه )، و از اين گذشته ، مكرر گفتند: (قضيه گاو براى ما مشتبه شده )، و با اين بى ادبى خود، نسبت گيجى و تشابه به بيان خدا دادند.
علاوه بر همه آن بى ادبيها، و مهم تر از همه آنها، اينكه گفتند: ((ان البقر تشابه علينا))، (جنس گاو برايمان مشتبه شده )، و نگفتند: ((ان البقرة تشابهت علينا))، آن گاو مخصوص كه بايد بوسيله زدن دم آن بكشته بنى اسرائيل او را زنده كنى ، براى ما مشتبه شده )، كانه خواسته اند بگويند: همه گاوها كه خاصيت مرده زنده كردن ندارند، و اين خاصيت مال يك گاو مشخص است ، كه اين مقدار بيان تو آن گاو را مشخص نكرد.
و خلاصه تاءثير نامبرده را از گاو دانسته اند، نه از خدا، با اينكه تاءثير همه از خداى سبحان است ، نه از گاو معين ، و خدايتعالى هم نفرموده بود: كه گاو معينى را بكشيد، بلكه بطور مطلق فرموده بود: يك گاو بكشيد، و بنى اسرائيل ميتوانستند، از اين اطلاق كلام خدا استفاده نموده ، يك گاو بكشند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 303

از اين هم كه بگذريم ، در ابتداى گفتگو، موسى عليه السلام را نسبت جهالت و بيهوده كارى و مسخرگى دادند، و گفتند: ((اتتخذنا هزوا))، آيا ما رامسخره گرفته اى ؟ و آنگاه بعد از اين همه بيان كه برايشان كرد، تازه گفتند،: ((الان جئت بالحق )) (حالا حق را گفتى )، كانه تاكنون هر چه گفتى باطل بوده ، و معلوم است كه بطلان پيام يك پيامبر، مساوى است با بطلان بيان الهى .
و سخن كوتاه اينكه : پيش انداختن اين قسمت از داستان ، هم براى روشن كردن خطاب بعدى است ، و هم افاده نكته اى ديگر، و آن اين استكه داستان گاو بنى اسرائيل ، اصلا در تورات نيامده ، البته منظور ما توراتهاى موجود فعلى است ، و بهمين جهت جا نداشت كه يهوديان در اين قصه مورد خطاب قرار گيرند، چون يا اصلا آنرا در تورات نديده اند، و يا آنكه دست تحريف با كتاب آسمانيشان بازى كرده بهر حال هر كدام كه باشد، جا نداشت ملت يهود مخاطب بآن قرار گيرد، و لذا از خطاب به يهود اعراض نموده ، خطاب را متوجه رسولخدا (ص ) نمود.
آنگاه بعد از آنكه اصل داستان را اثبات كرد، به سياق قبلى كلام برگشته ، خطابرا مانند سابق متوجه يهودنمود.
بله ، در تورات در اين مورد حكمى آمده ، كه بى دلالت بر وقوع قصه نيست ، اينك عين عبارت تورات :
داستان گاو در تورات
در فصل بيست و يكم ، از سفر تثنيه اشتراع ميگويد: هر گاه در آن سرزمينى كه رب معبود تو، بتو داده ، كشته اى در محله اى يافته شد، و معلوم نشد چه كسى او را كشته ، ريش سفيدان محل ، و قاضيان خود را حاضر كن ، و بفرست تا در شهرها و قراى پيرامون آن كشته و آن شهر كه بكشته نزديك تر است ، بو سيله پير مردان محل ، گوساله اى شخم نكرده را گرفته ، به رودخانه اى كه دائما آب آن جارى است ، ببرند، رودخانه اى كه هيچ زراعت و كشتى در آن نشده باشد، و در آنجا گردن گوساله را بشكنند، آنگاه كاهنانيكه از دودمان لاوى باشند، پيش بروند، چون رب كه معبود تو است ، فرزندان لاوى را براى اين خدمت برگزيده ، و ايشان بنام رب بركت يافته اند، و هر خصومت و زد و خوردى بگفته آنان اصلاح ميشود، آنگاه تمام پير مردان آن شهر كه نزديك بكشته هستند، دست خود را بالاى جسد گوساله گردن شكسته ، و در رودخانه افتاده ، بشويند، و فرياد كنند، و بگويند: دستهاى ما اين خون را نريخته ، و ديدگان ما آنرا نديده ، اى رب ! حزب خودت اسرائيل را كه فدا دادى ، بيامرز، و خون بنا حقى را در وسط حزبت اسرائيل قرار مده ، كه اگر اينكار را بكنند، خون بر ايشان آمرزيده ميشود، اين بود آن عبارتى كه گفتيم : تا حدى دلالت بر وقوع داستان بقره در بنى اسرائيل دارد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 304

حال كه اين مطالب را كه خيلى هم طول كشيد توجه فرمودى ، فهميدى كه بيان اين داستان در قرآن كريم ، باين نحو كه ديدى ، از قبيل قطعه قطعه كردن يك داستان نيست ، بلكه اصل نقل داستان بنايش بر اجمال بوده ، كه آنهم در آيه : ((و اذ قتلتم نفسا)) الخ آمده ، و قسمت ديگر داستان ، كه با بيان تفصيلى ، و بصورت يك داستان ديگر نقل شده ، بخاطر نكته اى بوده ، كه آنرا ايجاب مى كرده .
داستان گاو بنى اسرائيل و برخورد آنان با پيامبر عصر خود
و اذ قال موسى لقومه ... خطاب در اين آيه برسولخدا (ص ) است و كلامى است در صورت داستان ، و مقدمه ايست توضيحى ، براى خطاب بعدى ، و در آن نامى از علت كشتن گاو، و نتيجه اى كه از آن منظور است ، نبرده ، بلكه سربسته فرموده : خدا دستور داده گاوى را بكشيد، و اما اينكه چرا بكشيد، و كشتن آن چه فائده اى دارد؟ هيچ بيان نكرد، تا حس كنجكاوى شنونده تحريك شود، و در مقام تجسس بر آيد، تا وقتى علت را شنيد، بهتر آنرا تحويل بگيرد، و ارتباط ميان دو كلام را بهتر بفهمد.
و بهمين جهت وقتى بنى اسرائيل فرمان : ((ان اللّه يامركم ان تذبحوا بقرة )) را شنيدند، تعجب كردند، و جز اينكه كلام موسى پيغمبر خدا را حمل بر اين كنند كه مردم را مسخره كرده ، محمل ديگرى براى گاوكشى نيافتند، چون هر چه فكر كردند، هيچ رابطه اى ميان درخواست خود، يعنى داورى در مسئله آن كشته ، و كشف آن جنايت ، و ميان گاوكشى نيافتند، لذا گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى ؟.
و منشاء اين اعتراضشان ، نداشتن روح تسليم ، و اطاعت ، و در عوض داشتن ملكه استكبار، و خوى نخوت و سركشى بود، و باصطلاح ميخواستند بگويند: ما هرگز زير بار تقليد نمى رويم ، و تا چيزيرا نبينيم ، نمى پذيريم ، همچنانكه در مسئله ايمان بخدا باو گفتند: ((لن نومن لك ، حتى نرى اللّه جهرة ))، ما بتو ايمان نمى آوريم ، مگر وقتى كه خدا را فاش ‍ و هويدا ببينيم ).
و باين انحراف مبتلا نشدند، مگر بخاطر اينكه ميخواستند در همه امور استقلال داشته باشند، چه امورى كه در خور استقلالشان بود، و چه آن امورى كه در خور آن نبود، لذا احكام جارى در محسوسات را در معقولات هم جارى مى كردند، و از پيامبر خود ميخواستند: كه پروردگارشان را بحس باصره آنان محسوس كند، و يا مى گفتند: ((يا موسى اجعل لنا الها، كما لهم آلهة ، قال انكم قوم تجهلون ))، اى موسى براى ما خدائى درست كن ، همانطور كه آنان خدايانى دارند، گفت : براستى شما مردمى هستيد كه ميخواهيد هميشه نادان بمانيد، و خيال مى كردند: پيغمبرشان هم مثل خودشان بوالهوس است ، و مانند آنان اهل بازى و مسخرگى است ، لذا گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى ؟ يعنى مثل ما سفيه و نادانى ؟ تا آنكه اين پندارشان را رد كرد، و فرمود: ((اعوذ باللّه ان اكون من الجاهلين ))، و در اين پاسخ از خودش چيزى نگفت ، و نفرمود: من جاهل نيستم ، بلكه فرمود: پناه بخدا مى برم از اينكه از جاهلان باشم ، خواست تا بعصمت الهى كه هيچوقت تخلف نمى پذيرد، تمسك جويد، نه بحكمت هاى مخلوقى ، كه بسيار تخلف پذير است ، (بشهادت اينكه مى بينيم ، چه بسيار آلودگانى كه علم و حكمت دارند، ولى از آلودگى جلوگير ندارند).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 305

بنى اسرائيل معتقد بودند: آدمى نبايد سخنى را از كسى بپذيرد، مگر با دليل ، و اين اعتقاد هر چند صحيح است ، و لكن اشتباهى كه ايشان كردند، اين بود: كه خيال كردند آدمى ميتواند بعلت هر حكمى بطور تفصيل پى ببرد، و اطلاع اجمالى كافى نيست ، بهمين جهت از آنجناب خواستند تا تفصيل اوصاف گاو نامبرده را بيان كند، چون عقلشان حكم مى كرد كه نوع گاو خاصيت مرده زنده كردن را ندارد، و اگر براى زنده كردن مقتول ، الا و لابد بايد گاوى كشته شود، لابد گاو مخصوصى است ، كه چنين خاصيتى دارد، پس بايد با ذكر اوصاف آن ، و با بيانى كامل ، گاو نامبرده را مشخص كند.
لذا گفتند: از پروردگارت بخواه ، تا براى ما بيان كند: اين گاو چگونه گاوى است ، و چون بى جهت كار را بر خود سخت گرفتند، خدا هم بر آنان سخت گرفت ، و موسى در پاسخشان فرمود: بايد گاوى باشد كه نه لاغر باشد، و نه پير و نازا، و نه بكر، كه تاكنون گوساله نياورده باشد، بلكه متوسطالحال باشد.
كلمه (عوان ) در زنان و چارپايان ، عبارتست از زن و يا حيوان ماده اى كه در سنين متوسط از عمر باشد، يعنى سنين ميانه باكره گى و پيرى .
آنگاه پروردگارشان بحالشان ترحم كرد، و اندرزشان فرمود، كه اينقدر در سئوال از خصوصيات گاو اصرار نكنند، و دائره گاو را بر خود تنگ نسازند، و بهمين مقدار از بيان قناعت كنند، و فرمود: ((فافعلوا ما تومرون ))، همين را كه از شما خواسته اند بياوريد.
ولى بنى اسرائيل با اين اندرز هم از سئوال باز نايستادند، و دوباره گفتند: از پروردگارت بخواه ، رنگ آن گاو را براى ما بيان كند، فرمود: گاوى باشد زرد رنگ ، ولى زرد پر رنگ ، و شفاف ، كه بيننده از آن خوشش آيد، در اينجا ديگر وصف گاو تمام شد، و كاملا روشن گرديد، كه آن گاو عبارت است ، از چه گاوى ، و داراى چه رنگى .
ولى با اينحال باز راضى نشدند، و دوباره همان حرف اولشانرا تكرار كردند، آنهم با عبارتى كه كمترين بوئى از شرم و حيا از آن استشمام نميشود، و گفتند از پروردگارت بخواه ، براى ما بيان كند: كه اين گاو چگونه گاوى باشد؟ چون گاو براى ما مشتبه شده ، و ما انشاءاللّه هدايت ميشويم .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 306

موسى عليه السلام براى بار سوم پاسخ داد: و در توضيح ماهيت آن گاو، و رنگش فرمود: (گاوى باشد كه هنوز براى شخم و آب كشى رام نشده باشد، نه بتواند شخم كند، و نه آبيارى ، وقتى بيان گاو تمام شد، و ديگر چيزى نداشتند بپرسند، آنوقت گفتند: (حالا درست گفتى )، عينا مثل كسيكه نمى خواهد سخن طرف خود را بپذيرد، ولى چون ادله او قوى است ، ناگزير ميشود بگويد: بله درست است ، كه اين اعترافش از روى ناچارى است ، و آنگاه از لجبازى خود عذر خواهى كند، باينكه آخر تاكنون سخنت روشن نبود، و بيانت تمام نبود، حالا تمام شد، دليل بر اينكه اعتراف به ((الان جئت بالحق )) ايشان ، نظير اعتراف آن شخص است اين است كه در آخر مى فرمايد: ((فذبحوها، و ما كادوا يفعلون ))، گاو را كشتند، اما خودشان هرگز نميخواستند بكشند، خلاصه هنوز ايمان درونى بسخن موسى پيدا نكرده بودند، و اگر گاو را كشتند، براى اين بود كه ديگر بهانه اى نداشتند، و مجبور بقبول شدند.
و اذ قتلتم نفسا، فاداراتم فيها.. در اينجا باصل قصه شروع شده ، و كلمه ((اداراتم )) در اصل تداراءتم بوده ، و تدارء بمعناى تدافع و مشاجره است ، و از ماده (دال را همزه ) است ، كه بمعناى دفع است ، شخصى را كشته بودند، و آنگاه تداف ع مى كردند، يعنى هر طائفه خون او را از خود دور مى كرد، و بديگرى نسبت ميداد.
و خدا ميخواست آنچه آنان كتمان كرده بودند، بر ملا سازد، لذا دستور داد:
فقلنا اضربوه ببعضها... ضمير اول به كلمه (نفس ) برمى گردد، و اگر مذكر آورد، باعتبار اين بود كه كلمه (قتيل ) بر آن صادق بود، و ضمير دومى به بقره برمى گردد، كه بعضى گفته اند: مراد باين قصه بيان حكم است ، و ميخواهد مانند تورات حكمى از احكام مربوط بكشف جنايت را بيان كند، و بفرمايد بهر وسيله شده بايد قاتل را بدست آورد، تا خونى هدر نرفته باشد، نظير آيه : ((و لكم فى القصاص حيوه ))، قصاص مايه زندگى شما است ، نه اينكه راستى راستى موسى عليه السلام با دم آنگاو بمرده زده باشد، و بمعجزه نبوت مرده را زنده كرده باشد.
و لكن خواننده عزيز توجه دارد: كه اصل سياق كلام ، و مخصوصا اين قسمت از كلام ، كه مى فرمايد: (پس گفتيم او را به بعضى قسمتهاى گاو بزنيد، كه خدا اينطور مردگان را زنده مى كند)، هيچ سازگارى ندارد.
تشبيه قساوت قلوب به سنگ سخت
ثم قست قلوبكم من بعد ذلك ، فهى كالحجاره ، او اشد قسوه ... كلمه قسوة وقتى در خصوص قلب استعمال ميشود، معنى صلابت و سختى را ميدهد، و بمنزله صلابت سنگ است ، و كلمه (اءو) بمعناى (بل ) است ، و مراد باينكه بمعناى (بلكه ) است ، اين استكه معنايش با مورد (بلكه ) منطبق است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 307

آيه شريفه شدت قساوت قلوب آنان را، اينطور بيان كرده : كه (بعضى از سنگها احيانا مى شكافند، و نهرها از آنها جارى ميشود)، و ميانه سنگ سخت ، و آب نرم مقابله انداخته ، چون معمولا هر چيز سختى را بسنگ تشبيه مى كنند، همچنانكه هر چيز نرم و لطيفى را بآب مثل مى زنند، مى فرمايد: سنگ بآن صلابتش مى شكافد، و انهارى از آب نرم از آن بيرون مى آيد، ولى از دلهاى اينان حالتى سازگار با حق بيرون نميشود، حالتى كه با سخن حق ، و كمال واقعى ، سازگار باشد.
((و ان منها لما يهبط من خشيه اللّه )) الخ ، هبوط سنگها همان سقوط و شكافتن صخره هاى بالاى كوهها است ، كه بعد از پاره شدن تكه هاى آن در اثر زلزله ، و يا آب شدن يخهاى زمستانى ، و جريان آب در فصل بهار، بپائين كوه سقوط مى كند.
و اگر اين سقوط را كه مستند بعوامل طبيعى است ، هبوط از ترس خدا خوانده ، بدين جهت است كه همه اسباب بسوى خداى مسبب الاسباب منتهى ميشود، و همينكه سنگ در برابر عوامل خاص بخود متاءثر گشته و تاءثير آنها را مى پذيرد، و از كوه مى غلطد، همين خود پذيرفتن و تاءثر از امر خداى سبحان نيز هست ، چون در حقيقت خدا باو امر كرده كه سقوط كند، و سنگها هم بطور تكوين ، امر خدايرا مى فهمند، همچنانكه قرآن كريم مى فرمايد: ((و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم ))، هيچ موجودى نيست ، مگر آنكه با حمد خدا، پروردگارش را تسبيح ميگويد، ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد و نيز فرموده : ((كل له قانتون ))، همه در عبادت اويند، و خشيت جز همين انفعال شعورى ، چيز ديگرى نيست ، و بنابراين سنگ كوه از خشيت خدا فرو مى غلطد، و آيه شريفه جارى مجراى آيه : ((و يسبح الرعد بحمده ، و الملائكه من خيفته ))، رعد بحمد خدا و ملائكه از ترس ، او را تسبيح ميگويند).
و آيه ((و لله يسجد من فى السماوات و الارض ، طوعا و كرها، و ظلالهم بالغدو و الاصال ))، براى خدا همه آنكسانيكه در آسمانها و زمينند سجده مى كنند، چه با اختيار و چه بى اختيار، و حتى سايه هايشان در صبح و شب ميباشد كه صداى رعد آسمانرا، تسبيح و حمد خدا دانسته ، سايه آنها را سجده خداى سبحان معرفى مى كند و از قبيل آياتى ديگر، كه مى بينيد سخن در آنها از باب تحليل جريان يافته است .
و سخن كوتاه اينكه جمله ((و ا ن منها لما يهبط)) الخ ، بيان دومى است براى اين معنا: كه دلهاى آنان از سنگ سخت تر است ، چون سنگها از خدا خشيت دارند، و از خشيت او از كوه بپائين مى غلطند، ولى دلهاى اينان از خدا نه خشيتى دارند، و نه هيبتى .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 308

بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته و درباره داستان گاو بنىاسرائيل )
در محاسن از امام صادق عليه السلام روايت كرده ، كه در تفسير جمله : ((خذوا ما آتينا كم بقوة ))، در پاسخ كسيكه پرسيد: منظور قوت بدنى است ؟ يا قلبى ؟ فرمود: هر دو منظور است .
# مؤ لف : اين روايت را عياشى هم در تفسير خود آورده .
و در تفسير عياشى ، از حلبى روايت كرده ، كه در تفسير جمله : ((و اذكروا ما فيه )) گفته است : يعنى متذكر دستوراتيكه در آنست ، و نيز متذكر عقوبت ترك آن دستورات بشويد.
# مؤ لف : اين نكته از موقعيت و مقام جمله : ((و رفعنا فوقكم الطور خذوا)) نيز استفاده ميشود.
و در درمنثور استكه ، از ابى هريره روايت شده كه گفت : رسولخدا (ص ) فرمود: اگر بنى اسرائيل در قضيه ذبح بقره نگفته بودند: ((و انا انشاءاللّه لمهتدون (( هرگز و تا ابد هدايت نميشدند، و اگر از همان اول بهر گاو دست رسى مى يافتند، و ذبح مى كردند، قبول ميشد، و لكن خودشان در اثر سئوالهاى بى جا، دائره آنرا بر خود تنگ كردند، و خدا هم بر آنها تنگ گرفت .
و در تفسير عياشى از على بن يقطين روايت كرده كه گفت : از ابى الحسن عليه السلام شنيدم مى فرمود: خداوند بنى اسرائيل را دستور داد: يك گاو بكشند، و از آن گاو هم تنها بدم آن نيازمند بودند، ولى خدا بر آنان سخت گيرى كرد.
و در كتاب عيون اخبار الرضا، و تفسير عياشى ، از بزنطى روايت شده كه گفت : از حضرت رضا عليه السلام شنيدم ، مى فرمود: مردى از بنى اسرائيل يكى از بستگان خود را بكشت ، و جسد او را برداشته در سر راه وارسته ترين اسباط بنى اسرائيل انداخت ، و بعد خودش بخونخواهى او برخاست .
بموسى عليه السلام گفتند: كه سبط آل فلان ، فلانى را كشته اند، خبر بده ببينيم چه كسى او را كشته ؟ موسى عليه السلام فرمود: بقره اى برايم بياوريد، تا بگويم : آن شخص كيست ، گفتند: مگر ما را مسخره كرده اى ؟ فرمود: پناه مى برم بخدا از اين كه از جاهلان باشم ، و اگر بنى اسرائيل از ميان همه گاوها، يك گاو آورده بودند، كافى بود، و لكن خودشان بر خود سخت گرفتند، و آنقدر از خصوصيات آن گاو پرسيدند، كه دائره آنرا بر خود تنگ كردند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 309


يكبار گفتند: از پروردگارت بخواه تا گاو را براى ما بيان كند كه چگونه گاوى است ، فرمود: خدا مى فرمايد: گاوى باشد كه نه كوچك و نه بزرگ بلكه متوسط و اگر گاوى را آورده بودند كافى بود بى جهت بر خود تنگ گرفتند خدا هم بر آنان تنگ گرفت .
يك بار ديگر گفتند: از پروردگارت بپرس : رنگ گاو چه جور باشد، با اينكه از نظر رنگ آزاد بودند، خدا دائره را بر آنان تنگ گرفت ، و فرمود: زرد باشد، آنهم نه هر گاو زردى ، بلكه زرد سير، و آنهم نه هر رنگ سير، بلكه رنگ سيرى كه بيننده را خوش آيد، پس دائره گاو بر آنان تا اين مقدار تنگ شد، و معلوم است كه چنين گاوى در ميان گاوها كمتر يافت ميشود، و حال آنكه اگر از اول يك گاوى را بهر رنگ و هر جور آورده بودند كافى بود.
باز باين مقدار هم اكتفا ننموده ، با يك سئوال بيجاى ديگر همان گاو زرد خوش رنگ را هم محدود كردند، و گفتند: از پروردگارت بپرس : خصوصيات اين گاو را بيشتر بيان كند، كه امر آن بر ما مشتبه شده است ، و چون خود بر خويشتن تنگ گرفتند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت ، و باز دائره گاو زرد رنگ كذائى را تنگ تر كرد، و فرمود: گاو زرد رنگى كه هنوز براى كشت و زرع و آب كشى رام نشده ، و رنگش يكدست است خالى در رنگ آن نباشد.
گفتند: حالا حق مطلب را اداء كردى ، و چون بجستجوى چنين گاوى برخاستند غير از يك راءس نيافتند، آنهم از آن جوانى از بنى اسرائيل بود، و چون قيمت پرسيدند گفت : به پرى پوستش از طلا، لاجرم نزد موسى آمدند، و جريان را گفتند: دستور داد بايد بخريد، پس آن گاو را بآن قيمت خريدارى كردند، و آوردند.
موسى (ع ) دستور داد آنرا ذبح كردند، و دم آنرا بجسد مرد كشته زدند، وقتى اينكار را كردند، كشته زنده شد، و گفت : يا رسول اللّه مرا پسر عمويم كشته ، نه آن كسانى كه متهم بقتل من شده اند.
آنوقت قاتل را شناختند، و ديدند كه بوسيله دم گاو زنده شد، بفرستاده خدا موسى (ع ) گفتند: اين گاو داستانى دارد، موسى پرسيد: چه داستانى ؟ گفتند: جوانى بود در بنى اسرائيل كه خيلى بپدر و مادر خود احسان مى كرد، روزى جنسى را خريده بود، آمد تا از خانه پول ببرد، ولى ديد پدرش سر بر جامه او نهاده ، و بخواب رفته ، و كليد پولهايش هم زير سر اوست ، دلش نيامد پدر را بيدار كند، لذا از خير آن معامله گذشت و چون پدر از خواب برخاست ، جريانرا بپدر گفت ، پدر او را احسنت گفت ، و گاوى در عوض باو بخشيد، كه اين بجاى آن سودى كه از تو فوت شد، و نتيجه سخت گيرى بنى اسرائيل در امر گاو، اين شد كه گاو داراى اوصاف كذائى ، منحصر در همين گاو شود، كه اين پدر بفرزند خود بخشيد، و نتيجه اين انحصار هم آن شد كه سودى فراوان عايد آن فرزند شود، موسى گفت ببينيد نتيجه احسان چه جور و تا چه اندازه به نيكوكار مى رسد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 310

# مؤ لف : روايات بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد، با اجمال آنچه كه ما از آيات شريفه استفاده كرديم منطبق است .
بحث فلسفى (درباره دو معجزه : زنده كردن مردگان و مسخ )
اين سوره بطوريكه ملاحظه مى كنيد، عده اى از معجزات را در قصص بنى اسرائيل و ساير اقوام مى شمارد، يكى شكافتن دريا، و غرق كردن فرعون ، در آيه : ((و اذ فرقنا بكم البحر فانجيناكم و اغرقنا آل فرعون )) الخ ، است ، و يكى گرفتن صاعقه بر بنى اسرائيل و زنده كردن آنان بعد از مردن است ، كه آيه : ((و اذ قلتم يا موسى لن نومن لك )) الخ ، متعرض آنست ، و يكى سايه افكندن ابر بر بنى اسرائيل ، و نازل كردن من و سلوى در آيه : ((و ظللنا عليكم الغمام )) الخ است ، و يكى انفجار چشمه هائى از يك سنگ در آيه : ((و اذ استسقى موسى لقومه )) الخ است ، و يكى بلند كردن كوه طور بر بالاى سر بنى اسرائيل در آيه : ((و رفعنا فوقكم الطور)) الخ است ، و يكى مسخ شدن جمعى از بنى اسرائيل در آيه ((: فقلنا لهم كونوا قرده )) الخ است ، و يكى زنده كردن آن مرد قتيل است ، با عضوى از گاو ذبح شده ، در آيه : ((فقلنا اضربوه ببعضها)) الخ ، و باز يكى ديگر زنده كردن اقوامى ديگر در آيه : ((الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم )) الخ است ، و نيز زنده كردن آنكسى كه از قريه خرابى مى گذشت در آيه : ((او كالذى مر على قريه و هى خاويه على عروشها)) الخ ، و نيز احياء مرغ سر بريده بدست ابراهيم (ع ) در آيه ((و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى )) الخ است ، كه مجموعا دوازده معجزه خارق العاده ميشود، و بيشترش بطوريكه قرآن كريم ذكر فرموده در بنى اسرائيل رخ داده است .
و ما در سابق امكان عقلى وقوع معجزه را اثبات كرديم ، و گفتيم : كه معجزه در عين اينكه معجزه است ، ناقض و منافى با قانون عليت و معلوليت كلى نيست ، و با آن بيان روشن گرديد كه هيچ دليلى بر اين نداريم كه آيات قرآنى را كه ظاهر در وقوع معجزه است تاءويل نموده ، از ظاهرش برگردانيم ، چون گفتيم : حوادثى است ممكن ، نه از محالات عقلى ، از قبيل انقسام عدد سه بدو عدد جفت ، و متساوى ، و يا تولد مولودى كه پدر خودش نيز باشد، چون اينگونه امور امكان ندارد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 311

بله در ميانه همه معجزات ، دو تا معجزه هست كه احتياج به بحث ديگرى جداگانه دارد، يكى زنده كردن مردگان ، و دوم معجزه مسخ .
درباره اين دو معجزه بعضى گفته اند: اين معنا در محل خودش ثابت شده : كه هر موجود كه داراى قوه و استعداد و كمال و فعليت است ، بعد از آنكه از مرحله استعداد بفعليت رسيد، ديگر محال است بحالت استعداد برگردد، و همچنين هر موجوديكه از نظر وجود، داراى كمال بيشترى است ، محال است برگردد، و بموجودى ناقص تر از خود مبدل شود، و در عين حال همان موجود اول باشد.
و انسان بعد از مردنش تجرد پيدا مى كند، يعنى نفسش از ماده مجرد ميشود، و موجودى مجرد مثالى يا عقلى مى گردد، و مرتبه مثاليت و عقليت فوق مرتبه ماديت است ، چون وجود، در آندو قوى تر از وجود مادى است ، با اين حال ديگر محال است چنين انسانى ، يا بگو چنين نفس تكامل يافته اى ، دوباره اسير ماده شود، و باصطلاح زنده گردد، و گرنه لازم مى آيد كه چيزى بعد از فعليت بقوه و استعداد برگردد، و اين محال است ، و نيز وجود انسان ، وجودى قوى تر از وجود ساير انواع حيوانات است ، و محال است انسان برگردد، و بوسيله مسخ ، حيوانى ديگر شود.
اين اشكالى است كه در باب زنده شدن مردگان و مسخ انسانها بصورت حيوانى ديگر شده است ، و ما در پاسخ ميگوئيم : بله برگشت چيزيكه از قوه بفعليت رسيده ، دوباره قوه شدن آن محال است ، ولى زنده شدن مردگان ، و همچنين مسخ ، از مصاديق اين امر محال نيستند.
توضيح اينكه : آنچه از حس و برهان بدست آمده ، اين استكه جوهر نباتى مادى وقتى در صراط استكمال حيوانى قرار مى گيرد، در اين صراط بسوى حيوان شدن حركت مى كند، و بصورت حيوانيت كه صورتى است مجرد بتجرد برزخى در مى آيد، و حقيقت اين صورت اين است كه : چيزى خودش را درك كند، (البته ادراك جزئى خيالى )، و درك خويشتن حيوان ، وجود كامل جوهر نباتى است ، و فعليت يافتن آن قوه و استعدادى است كه داشت ، كه با حركت جوهرى بآن كمال رسيد، و بعد از آنكه گياه بود حيوان شد، و ديگر محال است دوباره جوهرى مادى شود، و بصورت نبات در آيد، مگر آنكه از ماده حيوانى خود جدا گشته ، ماده با صورت ماديش بماند، مثل اينكه حيوانى بميرد، و جسدى بى حركت شود.
از سوى ديگر صورت حيوانى منشاء و مبدء افعالى ادراكى ، و كارهائى است كه از روى شعور از او سر مى زند، و در نتيجه احوالى علمى هم بر آن افعال مترتب ميشود،و اين احوال علمى در نفس حيوان نقش مى بندد، و در اثر تكرار اين افعال ، و نقش بندى اين احوال در نفس حيوان ، از آنجا كه نقش هائى شبيه بهم است ، يك نقش واحد و صورتى ثابت ، و غير قابل زوال ميشود، و ملكه اى راسخه مى گردد، و يك صورت نفسانى جديد مى شود، كه ممكن است نفس حيوانى بخاطر اختلاف اين ملكات متنوع شود، و حيوانى خاص ، و داراى صورت نوعيه اى خاص بشود، مثلا در يكى بصورت مكر، و در نوعى ديگر كينه توزى ، و در نوعى ديگر شهوت ، و در چهارمى وفاء، و در پنجمى درندگى ، و امثال آن جلوه كند.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 312

و اما مادام كه اين احوال علمى حاصل از افعال ، در اثر تكرار بصورت ملكه در نيامده باشد، نفس حيوان بهمان سادگى قبليش باقى است ، و مانند نبات است ، كه اگر از حركت جوهرى باز بايستد، همچنان نبات باقى خواهد ماند، و آن استعداد حيوان شدنش از قوه بفعليت درنمى آيد.
و اگر نفس برزخى از جهت احوال حاصله از افعالش ، در همان حال اول ، و فعل اول ، و با نقشبندى صورت اول ، تكامل مى يافت ، قطعا علاقه اش با بدن هم در همان ابتداى وجودش قطع ميشد، و اگر مى بينيم قطع نمى شود، بخاطر همين است كه آن صورت در اثر تكرار ملكه نشده ، و در نفس رسوخ نكرده ، بايد با تكرار افعالى ادراكى ماديش ، بتدريج و خورده خورده صورتى نوعى در نفس رسوخ كند، و حيوانى خاص بشود، البته در صورتيكه عمر طبيعى ، و يا مقدار قابل ملاحظه اى از آنرا داشته باشد و اما اگر بين او و بين عمر طبيعيش ، و يا آنمقدار قابل ملاحظه از عمر طبيعيش ، چيزى از قبيل مرگ فاصله شود، حيوان بهمان سادگى ، و بى نقشى حيوانيتش باقى ميماند، و صورت نوعيه اى بخود نگرفته ، مى ميرد.
و حيوان وقتى در صراط انسانيت قرار بگيرد، وجودى است كه علاوه بر ادراك خودش ، تعقل كلى هم نسبت بذات خود دارد، آنهم تعقل مجرد از ماده ، و لوازم آن ، يعنى اندازه ها، و ابعاد، و رنگها، و امثال آن ، در اينصورت با حركت جوهرى از فعليت مثالى كه نسبت بمثاليت فعليت است ، ولى نسبت بفعل قوه ، استعداد است ، بتدريج بسوى تجرد عقلى قدم مى گذارد، تا وقتى كه صورت انسانى درباره اش تحقق يابد، اينجاست كه ديگر محال است اين فعليت برگردد بقوه ، كه همان تجرد مثالى بود، همانطور كه گفتيم فعليت حيوانيت محال است برگردد، و قوه شود.
تازه اين صورت انسانيت هم ، افعال و بدنبال آن احوالى دارد، كه با تكرار و تراكم آن احوال ، بتدريج صورت خاصى جديد پيدا ميشود، كه خود باعث مى گردد يك نوع انسان ، با نواعى از انسان تنوع پيدا كند، يعنى همان تنوعى كه در حيوان گفتيم .
حال كه اين معنا روشن گرديد فهميدى كه اگر فرض كنيم انسانى بعد از مردنش بدنيا برگردد، و نفسش دوباره متعلق بماده شود، آنهم همان ماده اى كه قبلا متعلق بآن بود، اين باعث نميشود كه تجرد نفسش باطل گردد، چون نفس اين فرد انسان ، قبل از مردنش تجرد يافته بود، بعد از مردنش هم تجرد يافت ، و بعد از برگشتن به بدن ، باز همان تجرد را دارد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 313

تنها چيزيكه با مردن از دست داده بود، اين بود كه آن ابزار و آلاتيكه با آنها در مواد عالم دخل و تصرف مى كرد، و خلاصه ابزار كار او بودند، آنها را از دست داد، و بعد از مردنش ديگر نميتوانست كارى مادى انجام دهد، همانطور كه يك نجار يا صنعت گر ديگر، وقتى ابزار صنعت خود را از دست بدهد، ديگر نميتواند در مواد كارش از قبيل تخته و آهن و امثال آن كار كند، و دخل و تصرف نمايد، و هر وقت دستش بآن ابزار رسيد، باز همان استاد سابق است ، و ميتواند دوباره بكارش مشغول گردد، نفس هم وقتى بتعلق فعلى بماده اش برگردد، دوباره دست بكار شده ، قوى و ادوات بدنى خود را كار مى بندد، و آن احوال و ملكاتى را كه در زندگى قبليش بواسطه افعال مكرر تحصيل كرده بود، تقويت نموده ، دو چندانش مى كند، و دوران جديدى از استكمال را شروع مى كند، بدون اينكه مستلزم رجوع قهقرى ، و سير نزولى از كمال بسوى نقص ، و از فعل بسوى قوه باشد.
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

اشكالى بر گفتار فوق و پاسخ به آن
و اگر بگوئى : اين سخن مستلزم قول بقسر دائم است ، و بطلان قسر دائم از ضروريات است ، توضيح اينكه نفس مجرد، كه از بدن منقطع شده ، اگر باز هم در طبيعتش امكان اين معنا باقى مانده باشد كه بوسيله افعال مادى بعد از تعلق بماده براى بار دوم باز هم استكمال كند، معلوم ميشود مردن و قطع علاقه اش از بدن ، قبل از بكمال رسيدن بوده ، و مانند ميوه نارسى بوده كه از درخت چيده باشند، و معلوم است كه چنين كسى تا ابد از آنچه طبيعتش استعدادش را داشته محروم ميماند، چون بنا نيست تمامى مردگان دوباره بوسيله معجزه زنده شوند، و خلاء خود را پر كنند، و محروميت دائمى همان قسر دائمى است ، كه گفتيم محال است .
در پاسخ ميگوئيم : اين نفوسيكه در دنيا از قوه بفعليت در آمده ، و بحدى از فعليت رسيده ، و مرده اند ديگر امكان استكمالى در آينده و بطور دائم در آنها باقى نمانده ، بلكه يا همچنان بر فعليت حاضر خود مستقر مى گردند، و يا آنكه از آن فعليت در آمده ، صورت عقليه مناسبى بخود مى گيرند، و باز بهمان حد و اندازه باقى ميمانند و خلاصه امكان استكمال بعد از مردن تمام ميشود.
پس انسانيكه با نفسى ساده مرده ، ولى كارهائى هم از خوب و بد كرده ، اگر دير مى مرد و مدتى ديگر زندگى مى كرد، ممكن بود براى نفس ساده خود صورتى سعيده و يا شقيه كسب كند، و همچنين اگر قبل از كسب چنين صورتى بميرد، ولى دو مرتبه بدنيا برگردد، و مدتى زندگى كند، باز ممكن است زائد بر همان صورت كه گفتيم صورتى جديد، كسب كند.
و اگر برنگردد در عالم برزخ پاداش و يا كيفر كرده هاى خود را مى بيند، تا آنجا كه بصورتى عقلى مناسب با صورت مثالى قبليش در آيد، وقتى در آمد، ديگر آن امكان استكمال باطل گشته ، تنها امكانات استكمالهاى عقلى برايش باقى ميماند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 314

كه در چنين حالى اگر بدنيا برگردد، ميتواند صورت عقليه ديگرى از ناحيه ماده و افعال مربوط بآن كسب كند، مانند انبياء و اولياء، كه اگر فرض كنيم دوباره بدنيا برگردند، ميتوانند صورت عقليه ديگرى بدست آورند، و اگر برنگردند، جز آنچه در نوبت اول كسب كرده اند، كمال و صعود ديگرى در مدارج آن ، و سير ديگرى در صراط آن ، نخواهند داشت ، (دقت فرمائيد).
و معلوم است كه چنين چيزى قسر دائمى نخواهد بود، و اگر صرف اينكه (نفسى از نفوس ميتوانسته كمالى را بدست آورد، و بخاطر عمل عاملى و تاءثير علت هائى نتوانسته بدست بياورد، و از دنيا رفته ) قسر دائمى باشد، بايد بيشتر و يا همه حوادث اين عالم ، كه عالم تزاحم و موطن تضاد است ، قسر دائمى باشد.
پس جميع اجزاء اين عالم طبيعى ، در همديگر اثر دارند، و قسر دائمى كه محال است ، اين است كه در يكى از غريزه ها نوعى از انواع اقتضاء نهاده شود، كه تقاضا و يا استعداد نوعى از انواع كمال را داشته باشد ولى براى ابد اين استعدادش ‍ بفعليت نرسيده باشد، حال يا براى اينكه امرى در داخل ذاتش بوده كه او را از رسيدن بكمال باز داشته ، و يا بخاطر امرى خارج از ذاتش بوده كه استعداد بحسب غريزه او را باطل كرده ، كه در حقيقت ميتوان گفت اين خود دادن غريزه و خوى باطل بكسى است كه مستعد گرفتن خوى كمال است ، و جبلى كردن لغو و بيهوده كارى ، در نفس او است . (دقت بفرمائيد).
و همچنين اگر انسانى را فرض كنيم ، كه صورت انسانيش بصورت نوعى ديگر از انواع حيوانات ، از قبيل ميمون ، و خوك ، مبدل شده باشد، كه صورت حيوانيت روى صورت انسانيش نقش بسته ، و چنين كسى انسانى است خوك ، و يا انسانى است ميمون ، نه اينكه بكلى انسانيتش باطل گشته ، و صورت خوكى و ميمونى بجاى صورت انسانيش نقش ‍ بسته باشد.
پس وقتى انسان در اثر تكرار عمل ، صورتى از صور ملكات را كسب كند، نفسش بآن صورت متصور مى شود، و هيچ دليلى نداريم بر محال بودن اينكه نفسانيات و صورتهاى نفسانى همانطور كه در آخرت مجسم ميشود، در دنيا نيز از باطن بظاهر در آمده ، و مجسم شود.
در سابق هم گفتيم : كه نفس انسانيت در اول حدوثش كه هيچ نقشى نداشت ، و قابل و پذيراى هر نقشى بود، مى تواند بصورتهاى خاصى متنوع شود، بعد از ابهام مشخص ، و بعد از اطلاق مقيد شود، و بنابراين همانطور كه گفته شد، انسان مسخ شده ، انسان است و مسخ شده ، نه اينكه مسخ شده اى فاقد انسانيت باشد (دقت فرمائيد).
در جرائد روز هم ، از اخبار مجامع علمى اروپا و آمريكا چيزهائى ميخوانيم ، كه امكان زنده شدن بعد از مرگ را تاءييد مى كند، و همچنين مبدل شدن صورت انسان را بصورت ديگر يعنى مسخ را جائز ميشمارد،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 315

گو اينكه ما در اين مباحث اعتماد باينگونه اخبار نمى كنيم ولكن مى خواهيم تذكر دهيم كه اهل بحث از دانش پژوهان آنچه را ديروز خوانده اند، امروز فراموش نكنند.
در اينجا ممكن است بگوئى : بنا بر آنچه شما گفتيد، راه براى تناسخ هموار شد، و ديگر هيچ مانعى از پذيرفتن اين نظريه باقى نمى ماند.
در جواب ميگوئيم : نه ، گفتار ما هيچ ربطى به تناسخ ندارد، چون تناسخ عبارت از اين است كه بگوئيم : نفس آدمى بعد از آنكه بنوعى كمال استكمال كرد، و از بدن جدا شد، به بدن ديگرى منتقل شود، و اين فرضيه ايست محال چون بدنى كه نفس مورد گفتگو ميخواهد منتقل بآن شود، يا خودش نفس دارد، و يا ندارد، اگر نفس داشته باشد مستلزم آنست كه يك بدن داراى دو نفس بشود، و اين همان وحدت كثير و كثرت واحد است (كه محال بودنش روشن است )، و اگر نفسى ندارد، مستلزم آنست كه چيزيكه بفعليت رسيده ، دوباره برگردد بالقوه شود، مثلا پيرمرد برگردد كودك شود، (كه محال بودن اين نيز روشن است )، و همچنين اگر بگوئيم : نف س تكامل يافته يك انسان ، بعد از جدائى از بدنش ، ببدن گياه و يا حيوانى منتقل شود، كه اين نيز مستلزم بالقوه شدن بالفعل است ، كه بيانش گذشت .
بحث علمى و اخلاقى (درباره رفتار و اخلاق بنىاسرائيل )
در قرآن از همه امتهاى گذشته بيشتر، داستانهاى بنى اسرائيل ، و نيز بطوريكه گفته اند از همه انبياء گذشته بيشتر، نام حضرت موسى (عليه السلام ) آمده ، چون مى بينيم نام آن جناب در صد و سى و شش جاى قرآن ذكر شده ، درست دو برابر نام ابراهيم (عليه السلام )، كه آن جناب هم از هر پيغمبر ديگرى نامش بيشتر آمده ، يعنى باز بطوريكه گفته اند، نامش در شصت و نه مورد ذكر شده .
علتى كه براى اين معنا بنظر مى رسد، اينست كه اسلام دينى است حنيف ، كه اساسش توحيد است ، و توحيد را ابراهيم (عليه السلام ) تاءسيس كرد، و آنگاه خداى سبحان آنرا براى پيامبر گراميش محمد (ص ) باتمام رسانيد، و فرمود: ((ملة ابيكم ابراهيم هو سماكم المسلمين من قبل ))، (دين توحيد، دين پدرتان ابراهيم است ، او شما را از پيش مسلمان ناميد) و بنى اسرائيل در پذيرفتن توحيد لجوج ترين امتها بودند، و از هر امتى ديگر بيشتر با آن دشمنى كردند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 316

و دورتر از هر امت ديگرى از انقياد در برابر حق بودند، همچنانكه كفار عرب هم كه پيامبر اسلام گرفتار آنان شد، دست كمى از بنى اسرائيل نداشتند، و لجاجت و خصومت با حق را بجائى رساندند كه آيه : ((ان الذين كفروا سواء عليهم ءاءنذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤ منون ))، (كسانيكه كفر ورزيدند، چه انذارشان بكنى ، و چه نكنى ايمان نمى آورند) در حقشان نازل شد و هيچ قساوت و جفا، و هيچ رذيله ديگر از رذائل ، كه قرآن براى بنى اسرائيل ذكر مى كند، نيست ، مگر آنكه در كفار عرب نيز وجود داشت ، و بهر حال اگر در قصه هاى بنى اسرائيل كه در قرآن آمده دقت كنى ، و در آنها باريك شوى ، و باسرار خلقيات آنان پى ببرى ، خواهى ديد كه مردمى فرو رفته در ماديات بودند، و جز لذائذ مادى ، و صورى ، چيزى ديگرى سرشان نميشده ، امتى بوده اند كه جز در برابر لذات و كمالات مادى تسليم نميشدند، و بهيچ حقيقت از حقائق ماوراء حس ايمان نمى آوردند، همچنانكه امروز هم همينطورند.
و همين خوى ، باعث شده كه عقل و اراده شان در تحت فرمان و انقياد حس و ماده قرار گيرد، و جز آنچه را كه حس و ماده تجويز كند، جائز ندانند، و بغير آنرا اراده نكنند، و باز همين انقياد در برابر حس ، باعث شده كه هيچ سخنى را نپذيرند، مگر آنكه حس آنرا تصديق كند، واگر دست حس بتصديق و تكذيب آن نرسيد، آنرا نپذيرند، هر چند كه حق باشد.
و باز اين تسليم شدنشان در برابر محسوسات ، باعث شده كه هر چه را ماده پرستى صحيح بداند، و بزرگان يعنى آنها كه ماديات بيشتر دارند، آنرا نيكو بشمارند، قبول كنند، هر چند كه حق نباشد، نتيجه اين پستى و كوتاه فكريشان هم اين شد: كه در گفتار و كردار خود دچار تناقض شوند، مثلا مى بينيم كه از يكسو در غير محسوسات دنباله روى ديگران را تقليد كوركورانه خوانده ، مذمت مى كنند، هر چند كه عمل عمل صحيح و سزاوارى باشد، و از سوى ديگر همين دنباله روى را اگر در امور محسوس و مادى و سازگار با هوسرانيهايشان باشد، مى ستايند، هر چند كه عمل عملى زشت و خلاف باشد.
يكى از عواملى كه اين روحيه را در يهود تقويت كرد، زندگى طولانى آنان در مصر، و در زير سلطه مصريان است ، كه در اين مدت طولانى ايشانرا ذليل و خوار كردند، و برده خود گرفته ، شكنجه دادند و بدترين عذابها را چشاندند، فرزندانشان را ميكشتند، و زنانشان را زنده نگه ميداشتند، كه همين خود عذابى دردناك بود، كه خدابدان مبتلاشان كرده بود.
و همين وضع باعث شد، جنس يهود سرسخت بار بيايند، و در برابر دستورات انبياءشان انقياد نداشته ، گوش بفرامين علماى ربانى خود ندهند، با اينكه آن دستورات و اين فرامين ، همه بسود معاش و معادشان بود، (براى اينكه كاملا بگفته ما واقف شويد، مواقف آنان با موسى (عليه السلام )، و ساير انبياء را از نظر بگذرانيد)،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 317

و نيز آن روحيه باعث شد كه در برابر مغرضان و گردن كشان خود رام و منقاد باشند، و هر دستورى را از آنها اطاعت كنند.
امروز هم حق و حقيقت در برابر تمدن مادى كه ارمغان غربى ها است بهمين بلا مبتلا شده ، چون اساس تمدن نامبرده بر حس و ماده است ، و از ادله ايكه دور از حس اند، هيچ دليلى را قبول نمى كند، و در هر چيزيكه منافع و لذائذ حسى و مادى را تاءمين كند، از هيچ دليلى سراغ نمى گيرد، و همين باعث شده كه احكام غريزى انسان بكلى باطل شود، و معارف عاليه و اخلاق فاضله از ميان ما رخت بربندد، و انسانيت در خطر انهدام ، و جامعه بشر در خطر شديدترين فساد قرار گيرد، كه بزودى همه انسانها باين خطر واقف خواهند شد، و شرنگ تلخ اين تمدن را خواهند چشيد.
در حاليكه بحث عميق در اخلاقيات خلاف اين را نتيجه ميدهد، آرى هر سخنى و دليلى قابل پذيرش نيست ، و هر تقليدى هم مذموم نيست ،
هر تقليدى مذموم نيست
توضيح اينكه نوع بشر بدان جهت كه بشر است با افعال ارادى خود كه متوقف بر فكر و اراده او است ، بسوى كمال زندگيش سير مى كند، افعاليكه تحققش بدون فكر محال است .
پس فكر يگانه اساس و پايه ايست كه كمال وجودى ، و ضرورى انسان بر آن پايه بنا ميشود، پس انسان چاره اى جز اين ندارد، كه درباره هر چيزيكه ارتباطى با كمال وجودى او دارد، چه ارتباط بدون واسطه ، و چه با واسطه ، تصديق هائى عملى و يا نظرى داشته باشد، و اين تصديقات همان مصالح كليه ايست كه ما افعال فردى و اجتماعى خود را با آنها تعليل مى كنيم ، و يا قبل از اينكه افعال را انجام دهيم ، نخست افعال را با آن مصالح در ذهن مى سنجيم ، و آنگاه با خارجيت دادن بآن افعال ، آن مصالح را بدست مى آوريم ، (دقت فرمائيد).
از سوى ديگر در نهاد انسان اين غريزه نهفته شده : كه همواره بهر حادثه بر ميخورد، از علل آن جستجو كند، و نيز هر پديده اى كه در ذهنش هجوم مى آورد علتش را بفهمد، و تا نفهمد آن پديده ذهنى را در خارج تحقق ندهد، پس هر پديده ذهنى را وقتى تصميم مى گيرد در خارج ايجاد كند، كه علتش هم در ذهنش وجود داشته باشد و نيز درباره هيچ مطلب علمى ، و تصديق نظرى ، داورى ننموده ، و آنرا نمى پذيرد، مگر وقتى كه علت آنرا فهميده باشد، و باتكاء آن علت مطلب نامبرده را بپذيرد.
اين وضعى است كه انسان دارد، و هرگز از آن تخطى نمى كند، و اگر هم بمواردى برخوريم كه بر حسب ظاهر برخلاف اين كليت باشد، باز با دقت نظر و باريك بينى شبهه ما از بين مى رود، و پى مى بريم كه در آن مورد هم جستجوى از علت وجود داشته ، چون اعتماد و طمانينه بعلت امرى است فطرى و چيزيكه فطرى شد، ديگر اختلاف و تخلف نمى پذيرد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 318

و همين داعى فطرى ، انسان را بتلاشهائى فكرى و عملى وادار كرد، كه مافوق طاقتش بود، چون احتياجات طبيعى او يكى دو تا نبود، و يك انسان به تنهائى نمى توانست همه حوائج خود را بر آورد، در همه آنها عمل فكرى انجام داده ، و بدنبالش عمل بدنى هم انجام دهد، و در نتيجه همه حوائج خود را تاءمين كند، چون نيروى طبيعى شخص او وافى باينكار نبود، لذا فطرتش راه چاره اى پيش پايش گذاشت و آن اين بود كه متوسل بزندگى اجتماعى شود، و براى خود تمدنى بوجود آورد، و حوائج زندگى را در ميان افراد اجتماع تقسيم كند، و براى هر يك از ابواب حاجات ، طائفه اى را موكل سازد، عينا مانند يك بدن زنده ، كه هر عضو از اعضاء آن ، يك قسمت از حوائج بدن را بر مى آورد، و حاصل كار هر يك عايد همه ميشود.
از سوى ديگر، حوائج بشر حد معينى ندارد، تا وقتى بدان رسيد، تمام شود، بلكه روز بروز بر كميت و كيفيت آنها افزوده مى گردد، و در نتيجه فنون ، و صنعت ها، و علوم ، روز بروز انشعاب نوى بخود مى گيرد، ناگزير براى هر شعبه از شعب علوم ، و صنايع ، به متخصصين احتياج پيدا مى كند، و در صدد تربيت افراد متخصص بر مى آيد، آرى اين علومى كه فعلا از حد شمار در آمده ، بسيارى از آنها در سابق يك علم شمرده ميشد، و همچنين صنايع گونه گون امروز، كه هر چند تاى از آن ، در سابق جزء يك صنعت بود، و يك نفر متخصص در همه آنها بود، ولى امروز همان يك علم ، و يك صنعت ديروز، تجزيه شده ، هر باب ، و فصل ،از آن علم و صنعت ، علمى و صنعتى جداگانه شده ، مانند علم طب ، كه در قديم يك علم بود، و جزء يكى از فروع طبيعيات بشمار مى رفت ، ولى امروز بچند علم جداگانه تقسيم شده ، كه يك فرد انسان (هر قدر هم نابغه باشد)، در بيشتر از يكى از آن علوم تخصص پيدا نمى كند.
در زندگى اجتماعى ، انسان ناچار از تقليد است
و چون چنين بود، باز با الهام فطرتش ملهم شد باينكه در آنچه كه خودش تخصص دارد، بعلم و آگهى خود عمل كند، و در آنچه كه ديگران در آن تخصص دارند، از آنان پيروى نموده ، به تخصص و مهارت آنان اعتماد كند.
اينجاست كه ميگوئيم : بناى عقلاى عالم بر اين است كه هر كس باهل خبره در هر فن مراجعه نمايد، و حقيقت و واقع اين مراجعه ، همان تقليد اصطلاحى است كه معنايش اعتماد كردن بدليل اجمالى هر مسئله ايست ، كه دسترسى بدليل تفصيلى آن از حد و حيطه طاقت او بيرون است .
همچنانكه بحكم فطرتش خود را محكوم ميداند، باينكه در آن چه كه در وسع و طاقت خودش است به تقليد از ديگران اكتفاء ننموده ، خودش شخصا به بحث و جستجو پرداخته ، دليل تفصيلى آنرا بدست آورد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 319

و ملاك در هر دو باب اين است كه آدمى پيروى از غير علم نكند، اگر قدرت بر اجتهاد دارد، بحكم فطرتش بايد باجتهاد، و تحصيل دليل تفصيلى ، و علت هر مسئله كه مورد ابتلاى او است بپردازد، و اگر قدرت بر آن ندارد، از كسى كه علم بآن مسئله را دارد تقليد كند، و از آنجائيكه محال است فردى از نوع انسانى يافت شود، كه در تمامى شئون زندگى تخصص داشته باشد، و آن اصولى را كه زندگيش متكى بدانها است مستقلا اجتهاد و بررسى كند، قهرا محال خواهد بود كه انسانى يافت شود كه از تقليد و پيروى غير، خالى باشد، و هر كس خلاف اين معنا را ادعا كند، و يا درباره خود پندارى غير اين داشته باشد، يعنى ميپندارد كه در هيچ مسئله از مسائل زندگى تقليد نمى كند، در حقيقت سند سفاهت خود را دست داده .
بله تقليد در آن مسائلى كه خود انسان ميتواند بدليل و علتش پى ببرد، تقليد كوركورانه و غلط است ، همچنانكه اجتهاد در مسئله اى كه اهليت ورود بدان مسئله را ندارد، يكى از رذائل اخلاقى است ، كه باعث هلاكت اجتماع مى گردد، و مدينه فاضله بشرى را از هم مى پاشد، پس افراد اجتماع ، نمى توانند در همه مسائل مجتهد باشند، و در هيچ مسئله اى تقليد نكنند، و نه ميتوانند در تمامى مسائل زندگى مقلد باشند، و سراسر زندگيشان پيروى محض باشد، چون جز از خداى سبحان ، از هيچ كس ديگر نبايد اينطور پيروى كرد، يعنى پيرو محض بود، بلكه در برابر خداى سبحان بايد پيرو محض بود، چون او يگانه سببى است كه ساير اسباب همه باو منتهى ميشود.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 320

آيات 82 75 بقره

أَ فَتَطمَعُونَ أَن يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِّنْهُمْ يَسمَعُونَ كلَمَ اللَّهِ ثُمَّ يحَرِّفُونَهُ مِن بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ(75)
وَ إِذَا لَقُوا الَّذِينَ ءَامَنُوا قَالُوا ءَامَنَّا وَ إِذَا خَلا بَعْضهُمْ إِلى بَعْضٍ قَالُوا أَ تحَدِّثُونهُم بِمَا فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُم بِهِ عِندَ رَبِّكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ(76)
أَ وَ لا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ(77)
وَ مِنهُمْ أُمِّيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتَب إِلا أَمَانىَّ وَ إِنْ هُمْ إِلا يَظنُّونَ(78)
فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَب بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِندِ اللَّهِ لِيَشترُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا كَتَبَت أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا يَكْسِبُونَ(79)
وَ قَالُوا لَن تَمَسنَا النَّارُ إِلا أَيَّاماً مَّعْدُودَةً قُلْ أَ تخَذْتمْ عِندَ اللَّهِ عَهْداً فَلَن يخْلِف اللَّهُ عَهْدَهُ أَمْ تَقُولُونَ عَلى اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(80)
بَلى مَن كَسب سيِّئَةً وَ أَحَطت بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولَئك أَصحَب النَّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(81)
وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ أُولَئك أَصحَب الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(82)

ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 321

ترجمه آيات

آيا طمع داريد كه اينان بشما ايمان آورند با اينكه طائفه اى از ايشان كلام خدا را مى شنيدند و سپس با علم بدان و با اينكه آنرا مى شناختند تحريفش مى كردند (75)
و چون مؤ منان را مى بينند گويند: ما ايمان آورده ايم و چون با يكديگر خلوت مى كنند ميگويند: چرا ايشانرا باسراريكه مايه پيروزى آنان عليه شما است آگاه مى كنيد تا روز قيامت نزد پروردگارتان عليه شما احتجاج كنند چرا تعقل نمى كنيد (76)
آيا اينان نمى دانند كه خدا بآنچه كه پنهان ميدارند مانند آنچه آشكار مى كنند آگاه است ؟! (77)
و پاره اى از ايشان بيسوادهائى هستند كه علمى بكتاب ندارند و از يهودى گرى نامى بجز مظنه و پندار دليلى ندارند (78)
پس واى بحال كسانيكه كتاب را با دست خود مى نويسند و آنگاه مى گويند اين كتاب از ناحيه خداست تا باين وسيله بهائى اندك بچنگ آورند پس واى بر ايشان از آنچه كه دستهاشان نوشت و واى بر آنان از آنچه بكف آوردند (79)
و گفتند آتش جز چند روزى بما نمى رسد، بگو مگر از خدا عهدى در اين باره گرفته ايد كه چون خدا خلف عهد نمى كند چنين قاطع سخن ميگوئيد؟ و يا آنكه عليه خدا چيزى ميگوئيد كه علمى بدان نداريد؟ (.8) بله كسى كه گناه مى كند تا آنجا كه آثار گناه بر دلش احاطه يابد اين چنين افراد اهل آتشند و بيرون شدن از آن برايشان نيست (81)
و كسانيكه ايمان آورده و عمل صالح مى كنند اهل بهشتند و ايشان نيز در بهشت جاودانند (82)

بيان آيات

سياق اين آيات ، مخصوصا ذيل آنها، اين معنا را دست ميدهد: كه يهوديان عصر بعثت ، در نظر كفار، و مخصوصا كفار مدينه ، كه همسايگان يهود بودند، از پشتيبانان پيامبر اسلام شمرده ميشدند، چون يهوديان ، علم دين و كتاب داشتند، و لذا اميد به ايمان آوردن آنان بيشتر از اقوام ديگر بود، و همه ، توقع اين را داشتند كه فوج فوج بدين اسلام در آيند، و دين اسلام را تاءييد و تقويت نموده ، نور آنرا منتشر، و دعوتش را گسترده سازند.
ولكن بعد از آنكه رسولخدا (ص ) بمدينه مهاجرت كرد، يهود از خود رفتارى را نشان داد، كه آن اميد را مبدل به ياءس ‍ كرد، و بهمين جهت خداى سبحان در اين آيات مى فرمايد: ((افتطمعون اءن يؤ منوالكم ؟ و قد كان فريق منهم يسمعون كلام اللّه ،)) الخ ، يعنى آيا انتظار داريد كه يهود بدين شما ايمان بياورد، در حاليكه يك عده از آنان بعد از شنيدن آيات خدا، و فهميدنش ، آنرا تحريف كردند، و خلاصه كتمان حقايق ، و تحريف كلام خدا رسم ديرينه اين طائفه است ، پس ‍ اگر نكول آنانرا از گفته هاى خودشان مى بينند، و مى بينيد كه امروز سخنان ديروز خود را حاشا مى كنند، خيلى تعجب نكنيد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 322

اءفتطمعون ان يؤ منوالكم در اين آيه التفاتى از خطاب به بنى اسرائيل ، خطاب به رسولخدا (ص ) مسلمانان بكار رفته ، و با اينكه قبلا همه جا خطاب به يهود بود، در اين آيه يهود غايب فرض شده ، و گويا و جهش اين باشد كه بعد از آنكه داستان بقره را ذكر كرد، و در خود آن داستان ناگهان روى سخن از يهود برگردانيد، و يهود را غايب فرض كرد، براى اينكه داستان را از تورات خود دزديده بودند، لذا در اين آيه خواست تا همان سياق غيبت را ادامه داده ، بيان را با سياق غيبت تمام كند، و در سياق غيبت به تحريف توراتشان اشاره نمايد، لذا ديگر روى سخن بايشان نكرد، و بلكه ايشان را غايب گرفت .
و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلا... (در اين آيه شريفه دو جمله شرطيه مدخول (اذا) واقع شده ، ولى تقابلى ميان آندو نشده ، يعنى نفرموده : (چون مؤ منين را مى بينند، ميگويند: ايمان آورديم ، و چون با يكدگر خلوت مى كنند، ميگويند: ايمان نياورديم ) بلكه فرموده : (چون مؤ منين را مى بينند، ميگويند: ايمان آورديم و چون با يكدگر خلوت مى كنند، مى گويند: چرا از بشارتهاى تورات براى مسلمانان نقل مى كنيد؟ و باصطلاح سوژه بدست مسلمانان ميدهيد؟) و بدين جهت اينطور فرمود، تا دو مورد از جرائم و جهالت آنانرا بيان كرده باشد.
بخلاف آيه : ((و اذا لقوا الذين آمنوا، قالوا: آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم ، قالوا: انا معكم ، انما نحن مستهزؤ ن ،)) كه ميان دو جمله شرطيه مقابله شده است .
دو عمل جاهلانه يهود كه خداوند از آنها پرده برمى دارد
و دو جريمه و جهالت يهوديان ، كه در آيه مورد بحث بدان اشاره شده ، يكى نفاق ايشان است ، كه در ظاهر اظهار ايمان مى كنند، تا خود را از اذيت و طعن و قتل حفظ كنند، و دوم اين است كه خواستند حقيقت و منويات درونى خود را از خدا بپوشانند، و خيال كردند اگر پرده پوشى كنند، ميتوانند امر را بر خدا مشتبه سازند، با اينكه خدا بآشكار و نهان ايشان آگاه است ، همچنانكه در اين آيه از سخنان محرمانه ايشان خبر داد.
بطوريكه از لحن كلام بر مى آيد، جريان از اين قرار بوده : كه عوام ايشان از ساده لوحى ، وقتى بمسلمانان مى رسيده اند، اظهار مسرت ميكردند، و پاره اى از بشارتهاى تورات را بايشان مى گفتند، و يا اطلاعاتى در اختيار مى گذاشتند، كه مسلمانان از آنها براى تصديق نبوت پيامبرشان ، استفاده مى كردند، و رؤ سايشان از اينكار نهى مى كردند، و مى گفتند: اين خود فتحى است كه خدا براى مسلمانان قرار داده ، و ما نبايد آنرا براى ايشان فاش سازيم ، چون با همين بشارت ها كه در كتب ما است ، نزد پروردگار خود عليه ما احتجاج خواهند كرد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 323

كاءنه خواسته اند بگويند: اگر ما اين بشارتها را در اختيار مسلمانان قرار ندهيم ، (العياذباللّه )، خود خدا اطلاع ندارد، كه موسى (ع ) ما را به پيروى پيامبر اسلام سفارش كرده ، و چون اطلاع ندارد، ما را با آن مؤ اخذه نمى كند، و معلوم است كه لازمه اين حرف اين است كه خدايتعالى تنها آنچه آشكار است بداند، و از نهانيها خبر نداشته باشد، و بباطن امور علمى نداشته باشد، و اين نهايت درجه جهل است .
لذا خداى سبحان با جمله : ((اولا يعلمون ان اللّه يعلم ما يسرون و ما يعلنون ؟)) الخ اين پندار غلطشان را رد مى كند، چون اين نوع علم - يعنى علم بظواهر امور به تنهائى ، و جهل بباطن آن ، علمى است كه بالاخره منتهى بحس ميشود، و حس احتياج به بدن مادى دارد، بدينكه مجهز بآلات و ابزار احساس ، از چشم ، و گوش ، و امثال آن باشد، و باز بدينكه مقيد بقيود زمان و مكان ، و خود مولود علل ديگرى مانند خود مادى باشد، و چيزيكه چنين است مصنوع است نه صانع عالم .
ريشه مادى عقايد يهود
و اين جريان يكى از شواهد بيان قبلى ما است ، كه گفتيم بنى اسرائيل بخاطر اينكه براى ماده اصالت قائل بودند، درباره خدا هم باحكام ماده حكم مى كردند، و او را موجودى فعال در ماده مى پنداشتند، چيزيكه هست موجوديكه قاهر بر عالم ماده است ، اما عينا مانند يك علت مادى ، و قاهر بر معلول مادى .
البته اين طرز فكر، اختصاص به يهود نداشت ، بلكه هر اهل ملت ديگر هم كه اصالت را براى ماده قائل بودند، و قائل هستند، آنها نيز درباره خداى سبحان حكمى نمى كنند، مگر همان احكاميكه براى ماديات ، و بر طبق اوصاف ماديات مى كنند، اگر براى خدا حيات ، و علم ، و قدرت ، و اختيار، و اراده ، و قضاء، و حكم ، و تدبير، امر و ابرام قضاء، و احكامى ديگر، قائلند، آن حيات و علم و قدرت و اوصافى را قائلند كه براى يك موجود مادى قائلند، و اين دردى است بى درمان ، كه نه آيات خدا درمانش مى كند، و نه انذار انبياء، ((و ما تغنى الايات و النذر عن قوم لا يؤ منون )). حتى اين طبقه از دين داران ، كار را بجائى رساندند، و درباره خدا احكامى جارى ساختند، كه حتى كسانى هم كه دين آنانرا ندارند، و هيچ بهره اى از دين حق و معارف حقه آن ندارند، طرز تفكر آنان را مسخره كردند، از آن جمله گفتند: مسلمانان از پيامبر خود روايت مى كنند كه خدا آدم را بشكل و قيافه خودش آفريده ، و خودشان هم كه امت آن پيامبرند، خدا را بشكل آدم مى آفرينند.
پس امر اين مادى گرايان ، دائر است بين اينكه همه احكام ماده را براى پروردگار خود اثبات كنند، همچنانكه مشبهه از مسلمانان ، و همچنين ديگران كه بعنوان مشبهه شناخته نشده اند، اينكار را كرده و مى كنند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 324

و بين اينكه اصلا از اوصاف جمال خداوندى ، هيچ چيز را نفهمند، و اوصاف جمال او را باوصاف سلبى ارجاع داده ، بگويند: الفاظى كه اوصاف خدا را بيان مى كند، در حق او باشتراك لفظى استعمال ميشود، و اينكه ميگوئيم : خدا موجودى است ، ثابت ، عالم ، قادر، حى ، وجود و ثبوت و علم و قدرت و حيات او معنائى دارد، كه ما نمى فهميم ، و نمى توانيم بفهميم ، ناگزير بايد معانى اين كلمات را به امورى سلبى ارجاع دهيم ، يعنى بگوئيم : خدا معدوم ، و زايل ، و جاهل ، و عاجز، و مرده ، نيست ، اينجا است كه صاحبان بصيرت بايد عبرت گيرند، كه انس بماديات كار آدمى را بكجا مى كشاند؟ چون اين طرز فكر از اينجا سر در مى آورد كه بخدائى ايمان بياورند، كه اصلا او را درك نكنند، و خدائى را بپرستند كه او را نشناسند، و نفهمند، و ادعائى كنند كه نه خودشان آنرا تعقل كرده باشند، و نه احدى از مردم .
با اينكه دعوت دينى با معارف حقه خود، بطلان اين اباطيل را روشن كرده ، از يكسو به عوام مردم اعلام داشته : در ميان دو اعتقاد باطل تشبيه و تنزيه سخن حق و لب حقيقت را رعايت كنند، يعنى درباره خداى سبحان اينطور بگويند: كه او چيزى است ، نه چون چيزهاى ديگر، و او علمى دارد، نه چون علوم ما، و قدرتى دارد، نه چون قدرت ما، و حياتى دارد، نه چون حيات ما، اراده مى كند، اما نه چون ما، و سخن ميگويد: ولى نه چون ما با باز كردن دهان .
و از سوى ديگر بخواص اعلام داشته : تا در آياتش تدبر و در دينش تفقه كنند، و فرموده : ((هل يستوى الذين يعلمون ، و الذين لا يعلمون ؟ انما يتذكر اولواالالباب ))، (آيا آنانكه ميدانند، برابرند با كسانيكه نميدانند؟ نه ، تنها كسانى متذكر ميشوند كه صاحبان عقلند).
و از سوى ديگر در تكاليف ، طائفه عوام ، و طائفه خواص ، را يكسان نگرفته ، و بيك جور تكاليف را متوجه ايشان نكرده ، و اين است وضع تعليم آن دينى كه بايشان و در حق ايشان نازل شده ، مگر آنكه اصلا كارى با دين نداشته باشند، و گرنه اگر بخواهند دين خدايرا محفوظ نگه بدارند، راه براى همه هموار است .
# ((و منهم اءميون لا يعلمون الكتاب ، الا اءمانى )) كلمه (امى ) بمعناى كسى است كه قادر بر خواندن و نوشتن نباشد، كه اگر بخواهيم با زبان روز ترجمه اش كنيم ، بچه نه نه ميشود، و از اين جهت چنين كسانى را (امى بچه نه نه )، خوانده اند، كه مهر و عاطفه مادرى باعث شده كه او را از فرستادن بمدرسه باز بدارد، و در نتيجه از تعليم و تربيت استاد محروم بماند، و تنها مربى او همان مادرش باشد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 325

و كلمه (امانى ) جمع امنيه است ، كه بمعناى اكاذيب است ، و حاصل معناى آيه اين است : كه ملت يهود، يا افراد باسوادى هستند، كه خواندن و نوشتن را ميدانند، ولى در عوض بكتب آسمانى خيانت مى كنند، و آنرا تحريف مينمايند، و يا مردمى بى سواد و امى هستند، كه از كتب آسمانى هيچ چيز نميدانند، و مشتى اكاذيب و خرافات را بعنوان كتاب آسمانى پذيرفته اند.
فويل للذين يكتبون كلمه ويل ، بمعناى هلاكت و عذاب شديد، و نيز بمعناى اندوه ، و خوارى و پستى است ، و نيز هر چيزى را كه آدمى سخت از آن حذر مى كند، ويل ميگويند، و كلمه (اشتراء) بمعناى خريدن است .
فويل لهم مما كتبت ايديهم ، و ويل لهم ضميرهاى جمع در اين آيه ، يا به بنى اسرائيل برمى گردد، و يا تنها بكسانيكه تورات را تحريف كردند، براى هر دو وجهى است ، ولى بنا بر وجه اول ، ويل متوجه عوام بى سوادشان نيز ميشود.
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵, ۲:۳۸ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 12 بار

پست توسط K@RIM1504 »

معناى خطئيه و سرنوشت انسان محاط بدن
بلى من كسب سيئة ، و احاطت به خطيئته ... كلمه خطيئه بمعناى آن حالتى است كه بعد از ارتكاب كار زشت بدل انسان دست ميدهد، و بهمين جهت بود كه بعد از ذكر كسب سيئه ،احاطه خطيئه را ذكر كرد، و احاطه خطيئه (كه خدا همه بندگانش را از اين خطر حفظ فرمايد،) باعث ميشود كه انسان محاط بدان ، دستش از هر راه نجاتى بريده شود، كانه آنچنان خطيئه او را محاصره كرده ، كه هيچ راه و روزنه اى براى اينكه هدايت بوى روى آورد، باقى نگذاشته ، در نتيجه چنين كسى جاودانه در آتش خواهد بود، و اگر در قلب او مختصرى ايمان وجود داشت و يا از اخلاق و ملكات فاضله كه منافى با حق نيستند، از قبيل انصاف ، و خضوع ، در برابر حق ، و نظير اين دو پرتوى مى بود، قطعا امكان اين وجود داشت ، كه هدايت و سعادت در دلش رخنه يابد، پس احاطه خطيئه در كسى فرض نميشود، مگر با شرك بخدا، كه قرآن درباره اش فرموده : ((ان اللّه لا يغفر ان يشرك به ، و يغفر مادون ذلك لمن يشاء))، (خدا اين جرم را كه بوى شرك بورزند، نمى آمرزد، و پائين تر از آنرا از هر كس بخواهد مى آمرزد)، و نيز از جهتى ديگر، مگر با كفر و تكذيب آيات خدا كه قرآن درباره اش مى فرمايد: ((و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ))، (و كسانيكه كفر بورزند، و آيات ما را تكذيب كنند، اصحاب آتشند، كه در آن جاودانه خواهند بود)، پس در حقيقت كسب سيئه ، و احاطه خطيئه بمنزله كلمه جامعى است براى هر فكر و عملى كه خلود در آتش بياورد.
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 326


اين را هم بايد بگوئيم : كه اين دو آيه از نظر معنا قريب به آيه : ((ان الذين آمنوا، و الذين هادوا و الصابئين ،)) الخ است ، كه تفسيرش گذشت ، تنها فرق ميان آن ، و آيه بقره اين است كه آيه مورد بحث ، در مقام بيان اين معنا است كه ملاك در سعادت تنها و تنها حقيقت ايمان است ، و عمل صالح ، نه صرف دعوى ، و دو آيه سوره بقره در مقام بيان اين جهت است كه ملاك در سعادت حقيقت ايمان و عمل صالح است ، نه نامگذارى فقط.
بحث روايتى (شامل دو روايت درباره جمعى از يهود و مراد از سيئه )
در مجمع البيان در ذيل آيه : ((و اذا لقوا الذين )) الخ ، از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده ، كه فرمود: قومى از يهود بودند كه با مسلمانان عناد و دشمنى نداشتند، و بلكه با آنان توطئه و قرارداد داشتند، كه آنچه در تورات از صفات محمد (ص ) وارد شده ، براى آنان بياورند، ولى بزرگان يهود ايشانرا از اينكار باز داشتند، و گفتند: زنهار كه صفات محمد (ص ) را كه در تورات است ، براى مسلمانان نگوئيد. كه فرداى قيامت در برابر پروردگارشان عليه شما احتجاج خواهند كرد، در اين جريان بود كه اين آيه نازل شد.
و در كافى از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام ) روايت آورده : كه در ذيل آيه : ((بلى من كسب سيئه )) الخ ، فرمود: يعنى وقتى كه ولايت امير المؤ منين را انكار كنند، در آنصورت اصحاب آتش و جاودان در آن خواهند بود.
# مؤ لف : قريب باين معنا را مرحوم شيخ در اماليش از رسولخدا (ص ) روايت كرده ، و هر دو روايت از باب تطبيق كلى بر فرد و مصداق بارز آنست ، چون خداى سبحان ولايت را حسنه دانسته ، و فرموده : ((قل لا اساءلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى و من يقترف حسنة ، نزدله فيها حسنا))، (بگو من از شما در برابر رسالتم مزدى نمى طلبم ، مگر مودت نسبت به قربايم را، و هر كس حسنه اى بياورد، ما حسنى در آن مى افزائيم ).
ممكن است هم آنرا از باب تفسير دانست ، به بيانيكه در سوره مائده خواهد آمد، كه اقرار بولايت ، عمل بمقتضاى توحيد است ، و اگر تنها آن را به على (ع ) نسبت داده ، بدين جهت است كه آنجناب در ميان امت اولين فردى است كه باب ولايت را بگشود، در اينجا خواننده عزيز را بانتظار رسيدن تفسير سوره مائده گذاشته مى گذريم .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 327

آيات 83 88 بقره
وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَ بَنى إِسرءِيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلا اللَّهَ وَ بِالْوَلِدَيْنِ إِحْساناً وَ ذِى الْقُرْبى وَ الْيَتَمَى وَ الْمَسكينِ وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسناً وَ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزَّكوةَ ثمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلا قَلِيلاً مِّنكمْ وَ أَنتُم مُّعْرِضونَ(83)
وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ لا تَسفِكُونَ دِمَاءَكُمْ وَ لا تخْرِجُونَ أَنفُسكُم مِّن دِيَرِكُمْ ثمَّ أَقْرَرْتمْ وَ أَنتُمْ تَشهَدُونَ(84)
ثُمَّ أَنتُمْ هَؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنفُسكُمْ وَ تخْرِجُونَ فَرِيقاً مِّنكُم مِّن دِيَرِهِمْ تَظهَرُونَ عَلَيْهِم بِالاثْمِ وَ الْعُدْوَنِ وَ إِن يَأْتُوكُمْ أُسرَى تُفَدُوهُمْ وَ هُوَ محَرَّمٌ عَلَيْكمْ إِخْرَاجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَبِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاءُ مَن يَفْعَلُ ذَلِك مِنكمْ إِلا خِزْىٌ فى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ يَوْمَ الْقِيَمَةِ يُرَدُّونَ إِلى أَشدِّ الْعَذَابِ وَ مَا اللَّهُ بِغَفِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ(85)
أُولَئك الَّذِينَ اشترَوُا الْحَيَوةَ الدُّنْيَا بِالاَخِرَةِ فَلا يخَفَّف عَنهُمُ الْعَذَاب وَ لا هُمْ يُنصرُونَ(86)
وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا مُوسى الْكِتَب وَ قَفَّيْنَا مِن بَعْدِهِ بِالرُّسلِ وَ ءَاتَيْنَا عِيسى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَتِ وَ أَيَّدْنَهُ بِرُوح الْقُدُسِ أَ فَكلَّمَا جَاءَكُمْ رَسولُ بِمَا لا تهْوَى أَنفُسكُمُ استَكْبرْتُمْ فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ(87)
وَ قَالُوا قُلُوبُنَا غُلْف بَل لَّعَنهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيلاً مَّا يُؤْمِنُونَ(88)

ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 328

ترجمه آيات

و ياد آوريد هنگامى را كه از بنى اسرائيل عهد گرفتيم كه جز خداى را نپرستيد و نيكى كنيد درباره پدر و مادر و خويشان و يتيمان و فقيران و بزبان خوش با مردم تكلم كنيد و نماز بپاى داريد و زكوة مال خود بدهيد پس شما عهد را شكستيد و روى گردانيديد جز چند نفرى و شمائيد كه از حكم و عهد خدا برگشتيد. (83)
و چون از شما اين پيمانتان بگرفتيم كه خون يكدگر مريزيد و يكدگر را از ديار بيرون مكنيد و آنگاه شما اقرار هم كرديد و شهادت داديد (84)
ولى همين شما خودتان يكديگر را مى كشيد و طائفه اى از خود را از ديارشان بيرون مى كنيد و عليه ايشان پشت به پشت هم ميدهيد و درباره آنان گناه و تجاوز مرتكب ميشويد و اگر به اسيرى نزد شما شوند فديه مى گيريد با اينكه فديه گرفتن بر شما حرام بود همچنانكه بيرون كردن حرام بود پس چرا به بعضى از كتاب ايمان مى آوريد و به بعضى ديگر كفر مى ورزيد و پاداش كسيكه چنين كند بجز خوارى در زندگى دنيا و اينكه روز قيامت بطرف بدترين عذاب برگردد چيست ؟ و خدا از آنچه مى كنيد غافل نيست (85)
اينان همانهايند كه زندگى دنيا را با بهاى آخرت خريدند و بهمين جهت عذاب از ايشان تخفيف نمى پذيرد و نيز يارى نميشوند (86)
ما به موسى كتاب داديم و در پى او پيامبرانى فرستاديم و به عيسى بن مريم معجزاتى داديم و او را با روح القدس تاءييد كرديم آيا اين درست است كه هر وقت رسولى بسوى شما آمد و كتابى آورد كه باب ميل شما نبود استكبار بورزيد طائفه اى از فرستادگان را تكذيب نموده و طائفه اى را بقتل برسانيد (87)
و گفتند: دلهاى ما در غلاف است بلكه خدا بخاطر كفرشان لعنتشان كرده و در نتيجه كمتر ايمان مى آورند (88)

وجه تغيير سياق آيات از غيبت به خطاب
بيان آيات

و اذ اخذنا ميثاق بنى اسرائيل ... اين آيه شريفه با نظم بديعى كه دارد، در آغاز با سياق غيبت آغاز شده ، و در آخر با سياق خطاب ختم ميشود، در اول بنى اسرائيل را غايب بحساب آورده ، مى فرمايد: (و چون از بنى اسرائيل ميثاق گرفتيم )، و در آخر حاضر بحساب آورده ، روى سخن بايشان كرده ، مى فرمايد: (ثم توليتم ، پس از آن همگى اعراض ‍ كرديد، مگر اندكى از شما) الخ . از سوى ديگر، در آغاز ميثاق را كه بمعناى پيمان گرفتن است ، و جز با كلام صورت نمى گيرد، ياد مى آورد، و آنگاه خود آن ميثاق را كه چه بوده ؟ حكايت مى كند، و اين حكايت را نخست با جمله خبرى ((لا تعبدون الا اللّه ))الخ ، و در آخر با جمله انشائيه ((و قولوا للناس حسنا)) الخ ، حكايت مى كند. شايد
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 329

وجه اين دگرگونى ها، اين باشد كه در آيات قبل ، اصل داستان بنى اسرائيل با سياق خطاب شروع شد، چون ميخواست ايشانرا سرزنش كند، و اين سياق همچنان كوبنده پيش آمد، تا بعد از داستان بقره ، بخاطر نكته ايكه ايجاب مى كرد، و بيانش گذشت ، مبدل بسياق غيبت شد، تا كار منتهى شد بآيه مورد بحث ، در آنجا نيز مطلب با سياق غيبت شروع ميشود، و مى فرمايد، ((و اذ اخذنا ميثاق بنى اسرائيل )) و لكن در جمله ((لا تعبدون الا اللّه )) الخ كه نهييى است كه بصورت جمله خبريه حكايت ميشود سياق بخطاب برگشت ، و اگر نهى را با جمله خبريه (جز خدا را نمى پرستيد) آورد، بخاطر شدت اهتمام بدان بود، چون وقتى نهى باين صورت در آيد، مى رساند كه نهى كننده هيچ شكى در عدم تحقق منهى خود در خارج ندارد، و ترديد ندارد در اينكه ، مكلف كه همان اطاعت داده ، نهى او را اطاعت مى كند، و بطور قطع آن عمل را مرتكب نميشود، و همچنين اگر امر بصورت جمله خبريه اداء شود، اين نكته را افاده مى كند، مانند جمله ((و بالوالدين احسانا، و ذى القربى ، و اليتامى ، و المساكين ))، (بپدر و مادر و خويشاوندان و يتيمان و مساكين احسان مى كنيد) بخلاف اينكه امر بصورت امر، و نهى بصورت نهى اداء شود، كه اين نكته را نميرساند.
بعد از سياق غيبت همانطور كه گفتيم مجددا منتقل بسياق خطابى ميشود، كه قبل از حكايت ميثاق بود، و اين انتقال فرصتى داده براى اينكه بابتداى كلام برگشت شود، كه روى سخن به بنى اسرائيل داشت ، و در نتيجه دو جمله : ((و اقيموا الصلوة و آتوا الزكاة ))، و ((ثم توليتم )) الخ ، بهم متصل گشته ، سياق كلام از اول تا بآخر منتظم ميشود.
و بالوالدين احسانا اين جمله امر و يا بگو خبرى بمعناى امر است ، و تقدير آن ((احسنوا بالوالدين احسانا، و ذى القربى ، و اليتامى ، و المساكين )) ميباشد، ممكن هم هست تقدير آنرا ((و تحسنون بالوالدين احسانا)) گرفت ، (خلاصه كلام اينكه كلمه (احسانا) مفعول مطلق فعلى است تقديرى حال يا آن فعل صيغه امر است ، و يا جمله خبرى )
رعايت ترتيب در طبقاتيكه امر به احسان آنها شده است
نكته ديگريكه در آيه رعايت شده ، اين است كه در طبقاتيكه امر باحسان بآنان نموده ، ترتيب را رعايت كرده ، اول آن طبقه اى را ذكر كرده ، كه احسان باو از همه طبقات ديگر مهم تر است ، و بعد طبقه ديگريرا ذكر كرده ، كه باز نسبت بساير طبقات استحقاق بيشترى براى احسان دارد، اول پدر و مادران را ذكر كرده ، كه پيداست از هر طبقه ديگرى باحسان مستحق ترند، چون پدر و مادر ريشه و اصلى است كه آدمى بآن دو اتكاء دارد، و جوانه وجودش روى آن دو تنه روئيده ، پس آندو از ساير خويشاوندان بآدمى نزديك ترند. بعد از پدر و مادر، ساير خويشاوندان را ذكر كرده ، و بعد از خويشاوندان ، در ميانه اقرباء، يتيم را مقدم داشته ، چون ايتام بخاطر خوردسالى ، و نداشتن كسيكه متكفل و سرپرست امورشان شود، استحقاق بيشترى براى احسان دارند، (دقت بفرمائيد).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 330

كلمه (يتامى ) جمع يتيم است ، كه بمعناى كودك پدر مرده است ، و بكودكى كه مادرش مرده باشد، يتيم نميگويند، بعضى گفته اند: يتيم در انسانها از طرف پدر، و در ساير حيوانات از طرف مادر است .
كلمه (مساكين ) جمع مسكين است ، و آن فقير ذليلى است كه هيچ چيز نداشته باشد، و كلمه (حسنا) مصدر بمعناى صفت است ، كه بمنظور مبالغه در كلام آمده ، و در بعضى قرائتها آن را (حسنا) بفتحه حاء و نيز فتحه سين خوانده شده است ، كه بنا بر آن قرائت ، صفت مشبهه ميشود، و بهر حال معناى جمله اين استكه (بمردم سخن حسن بگوئيد)، و اين تعبير كنايه است از حسن معاشرت با مردم ، چه كافرشان ، و چه مؤ منشان ، و اين دستور هيچ منافاتى با حكم قتال ندارد تا كسى توهم كند كه اين آيه با آيه وجوب قتال نسخ شده ، براى اينكه مورد اين دو حكم مختلف است ، و هيچ منافاتى ندارد كه هم امر بحسن معاشرت كنند، و هم حكم بقتال ، همچنانكه هيچ منافاتى نيست در اين كه هم امر بحسن معاشرت كنند، و هم در مقام تاءديب كسى دستور بخشونت دهند.
لاتسفكون دماءكم ... اين جمله باز مانند جمله قبل ، امرى است بصورت جمله خبرى ، و كلمه (سفك ) بمعناى ريختن است .
تظاهرون عليهم ... كلمه (تظاهرون )، از مصدر مظاهره (باب مفاعله ) است ، و مظاهره بمعناى معاونت است ، چون ظهير بمعناى عون و ياور است ، و از كلمه (ظهر پشت ) گرفته شده ، چون ياور آدمى پشت آدمى را محكم مى كند.
و هو محرم عليكم اخراجهم ضمير (هو) ضمير قصه و يا شاءن است ، و اين معنا را مى دهد (مطلب از اين قرار است ، كه برون كردن آنان بر شما حرام است ) مانند ضمير (هو) در جمله ((قل هو اللّه احد))، (بگو مطلب بدين قرار است ، كه اللّه يگانه است ).
افتومنون ببعض الكتاب ... يعنى چه فرقى هست ميان گرفتن فديه ؟ و بيرون كردن ؟ كه حكم فديه را گرفتيد، و حكم حرمت اخراج را رها كرديد، با اينكه هر دو حكم ، در كتاب بود، آيا ببعضى از كتاب ايمان مى آوريد، و بعضى ديگر را ترك مى كنيد، و كفر مى ورزيد؟
و قفينا... اين كلمه از مصدر تقفيه است ، كه بمعناى پيروى است ، و از كلمه (قفا) پشت گردن گرفته شده ، كانه شخص ‍ پيرو، پشت گردن و دنبال سر پيشرو خود حركت مى كند.
و آتينا عيسى بن مريم البينات ... بزودى در سوره آل عمران انشاء اللّه پيرامون اين آيه بحث مى كنيم . و قالوا قلوبنا غلف كلمه (غلف ) جمع اغلف است ، و اغلف از ماده غلاف است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 331

و معناى جمله اين است كه در پاسخ گفتند: دلهاى ما در زير غلافها و لفافه ها، و پرده ها قرار دارد، و اين جمله نظير آيه : ((و قالوا قلوبنا فى اكنة مما تدعونا اليه ))، (گفتند: دلهاى ما در كنانه ها است ، از آنچه شما ما را بدان ميخوانيد) ميباشد، و اين تعبير در هر دو آيه كنايه است از اينكه ما نميتوانيم بآنچه شما دعوتمان مى كنيد گوش فرا دهيم .
بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل ((وقلوا للناس حسنا)))
در كافى از امام ابى جعفر (ع ) روايت آورده ، كه در ذيل جمله : .((و قولوا للناس حسنا)) الخ ، فرمود: بمردم بهترين سخنى كه دوست ميداريد بشما بگويند، بگوئيد.
و نيز در كافى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه در تفسير جمله نامبرده فرموده : با مردم سخن بگوئيد، اما بعد از آنكه صلاح و فساد آنرا تشخيص داده باشيد، و آنچه صلاح است بگوئيد.
و در كتاب معانى ، از امام باقر (ع ) روايت كرده ، كه فرموده : بمردم چيزى را بگوئيد، كه بهترين سخنى باشد كه شما دوست ميداريد بشما بگويند، چون خداى عز و جل دشنام و لعنت و طعن بر مؤ منان را دشمن ميدارد، و كسى را كه مرتكب اين جرائم شود، فاحش و مفحش باشد، و دريوزگى كند، دوست نميدارد، در مقابل ، اشخاص با حيا و حليم و عفيف ، و آنهائى را كه ميخواهند عفيف شوند، دوست ميدارد.
# مؤ لف : مرحوم كلينى هم در كافى مثل اين حديث را بطريقى ديگر از امام صادق (ع ) روايت كرده ، و همچنين عياشى از آنجناب آورده ، و نيز كلينى مثل حديث دوم را در كافى از امام صادق ، و عياشى مثل حديث سوم را از آنجناب آورده .
و چنين بنظر مى رسد كه ائمه (عليهم السلام ) اين معانى را از اطلاق كلمه حسن استفاده كرده اند، چون هم نزد گوينده اش مطلق است ، و هم از نظر مورد.
و در تفسير عياشى از امام صادق (ع ) روايت آورده ، كه فرمود: خدايتعالى محمد (ص ) را با پنج شمشير مبعوث كرد 1 شمشيرى عليه اهل ذمه كه درباره اش فرموده : ((قاتلوا الذين لا يؤ منون ))، (با كسانيكه ايمان نمى آورند قتال كن )، و اين آيه ناسخ آن آيه ديگراست ، كه درباره اهل ذمه مى فرمود: ((و قولوا للناس حسنا)) (تا آخر حديث ).
# مؤ لف : امام (ع ) باطلاق ديگر اين آيه ، يعنى اطلاق در كلمه (قولوا) تمسك كرده ، چون اطلاق آن ، هم شامل كلام ميشود،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 332

و هم شامل مطلق تعرض ، مثلا وقتى ميگويند (باو چيزى جز نيك و خير مگو)، معنايش اين است كه جز بخير و نيكوئى متعرضش مشو، و تماس مگير.
البته اين در صورتى است كه منظور امام (ع ) از نسخ ، معناى اخص آن باشد، كه همان معناى اصطلاحى كلمه است ، ولى ممكن است مراد به نسخ معناى اعم آن باشد، كه بزودى در ذيل آيه : ((ما ننسخ من آية او ننسها ناءت بخير منها او مثلها))، بيان مفصلش خواهد آمد انشاءاللّه ، و خلاصه اش اين است كه نسخ بمعناى اعم ، شامل هم نسخ احكام ميشود، و هم نسخ و تغيير و تبديل موجودات ، بطور عموم ، و اين معناى از نسخ ، در كلمات ائمه (عليهم السلام ) زياد آمده ، و بنابراين آيه مورد بحث ، و آيه قتال در يك مورد نخواهند بود، بلكه آيه مورد بحث كه سفارش به قول حسن مى كند، مربوط بموردى است ، و آيه قتال با اهل ذمه مربوط بموردى ديگر است .
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 333

آيات 89 93 بقره

وَ لَمَّا جَاءَهُمْ كِتَبٌ مِّنْ عِندِ اللَّهِ مُصدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ وَ كانُوا مِن قَبْلُ يَستَفْتِحُونَ عَلى الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جَاءَهُم مَّا عَرَفُوا كفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلى الْكَفِرِينَ(89)
بِئْسمَا اشترَوْا بِهِ أَنفُسهُمْ أَن يَكفُرُوا بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ بَغْياً أَن يُنزِّلَ اللَّهُ مِن فَضلِهِ عَلى مَن يَشاءُ مِنْ عِبَادِهِ فَبَاءُو بِغَضبٍ عَلى غَضبٍ وَ لِلْكَفِرِينَ عَذَابٌ مُّهِينٌ(90)
وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ ءَامِنُوا بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ قَالُوا نُؤْمِنُ بِمَا أُنزِلَ عَلَيْنَا وَ يَكْفُرُونَ بِمَا وَرَاءَهُ وَ هُوَ الْحَقُّ مُصدِّقاً لِّمَا مَعَهُمْ قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنبِيَاءَ اللَّهِ مِن قَبْلُ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ(91)
وَ لَقَدْ جَاءَكم مُّوسى بِالْبَيِّنَتِ ثُمَّ اتخَذْتمُ الْعِجْلَ مِن بَعْدِهِ وَ أَنتُمْ ظلِمُونَ(92)
وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ وَ رَفَعْنَا فَوْقَكمُ الطورَ خُذُوا مَا ءَاتَيْنَكم بِقُوَّةٍ وَ اسمَعُوا قَالُوا سمِعْنَا وَ عَصيْنَا وَ أُشرِبُوا فى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكفْرِهِمْ قُلْ بِئْسمَا يَأْمُرُكم بِهِ إِيمَنُكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ(93)

ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 334

ترجمه آيات

و چون كتابى از نزد خدا بيامدشان ، كتابيكه كتاب آسمانيشان را تصديق ميكرد، و قبلا هم عليه كفار آرزوى آمدنش ‍ مى كردند تكذيبش كردند آرى بعد از آمدن كتابى كه آن را مى شناختند بدان كفر ورزيدند پس لعنت خدا بر كافران (89)
راستى خود را با بد چيزى معامله كردند خود را دادند و در مقابل اين را گرفتند كه از در حسد بآنچه خدا نازل كرده كفر بورزند، كه چرا خدا از فضل خود بر هر كس از بندگانش بخواهد نازل مى كند؟ در نتيجه از آن آرزو و ساعت شمارى كه نسبت به آمدن قرآن داشتند برگشتند و خشمى بالاى خشم ديگرشان شد تازه اين نتيجه دنيائى كفر است و كافران عذابى خوار كننده دارند (90)
و چون بايشان گفته شود بآنچه خدا نازل كرده ايمان بياوريد گويند ما بآنچه بر خودمان نازل شده ايمان داريم و بغير آن كفر مى ورزند با اينكه غير آن ، هم حق است و هم تصديق كننده كتاب است بگو اگر بآنچه بر خودتان نازل شده ايمان داشتيد پس چرا انبياء خدا را كشتيد؟ (91)
مگر اين موسى نبود كه آنهمه معجزه براى شما آورد و در آخر بعد از غيبت او گوساله را خداى خود از در ستمگرى گرفتيد (92)
و مگر اين شما نبوديد كه از شما ميثاق گرفتيم و طور را بر بالاى سرتان نگه داشتيم كه آنچه بشما داده ايم محكم بگيريد و بشنويد با اين حال نياكان شما گفتند: شنيديم ولى زير بار نمى رويم و علاقه بگوساله در دلهاشان جاى گير شد بخاطر اينكه كافر شدند بگو چه بد دستوريست كه ايمان شما بشما ميدهد اگر براستى مؤ من باشيد (93)

بيان آيات ، متضمن محاجّه با يهود
بيان آيات

و لما جائهم از سياق بر مى آيد كه مراد از اين كتاب ، قرآن است .
و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا و نيز از سياق استفاده ميشود كه قبل از بعثت ، كفار عرب متعرض يهود ميشدند، و ايشانرا آزار مى كردند، و يهود در مقابل ، آرزوى رسيدن بعثت خاتم الانبياء (ص ) مى كرده اند، و مى گفته اند: اگر پيغمبر ما كه تورات از آمدنش خبر داده مبعوث شود، و نيز بگفته تورات به مدينه مهاجرت كند، ما را از اين ذلت و از شر شما اعراب نجات ميدهد.
و از كلمه (كانوا) استفاده ميشود اين آرزو را قبل از هجرت رسولخدا (ص ) همواره مى كرده اند، به حدى كه در ميان همه كفار عرب نيز معروف شده بود و معناى جمله : ((فلما جائهم ما عرفوا)) الخ ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 335

اين است كه چون بيامد آنكسى كه وى را مى شناختند، يعنى نشانيهاى تورات كه در دست داشتند با او منطبق ديدند، بآن جناب كفر ورزيدند.
((بئسما اشتروا)) اين آيه علت كفر يهود را با وجود علمى كه بحقانيت اسلام داشتند، بيان مى كند، و آنرا منحصرا حسد و ستم پيشگى ميداند و بنابراين كلمه (بغيا) مفعول مطلق نوعى است ، و جمله ((ان ينزل اللّه )) الخ ، متعلق بهمان مفعول مطلق است ، ((فباؤ ا بغضب على غضب )) حرف باء در كلمه (بغضب ) بمعناى مصاحبت و يا تبيين است و معناى جمله اين است كه ايشان با داشتن غضبى بخاطر كفرشان بقرآن ، و غضبى بعلت كفرشان بتورات كه از پيش داشتند از طرفدارى قرآن برگشتند، و حاصل معناى آيه اين است كه يهوديان قبل از بعثت رسولخدا (ص ) و هجرتش بمدينه پشتيبان آنحضرت بودند، و همواره آرزوى بعثت او و نازل شدن كتاب او را مى كشيدند، ولى همينكه رسولخدا (ص ) مبعوث شد، و به سوى ايشان مهاجرت كرد، و قرآن بر وى نازل شد، و با اينكه او را شناختند، كه همان كسى است كه سالها آرزوى بعثت و هجرتش را مى كشيدند مع ذلك حسد بر آنان چيره گشت ، و استكبار و پلنگ دماغى جلوگيرشان شد، از اينكه بوى ايمان بياورند، لذا بوى كفر ورزيده ، گفته هاى سابق خود را انكار كردند، همانطور كه به تورات خود كفر ورزيدند، و كفرشان باسلام ، كفرى بالاى كفر شد.
((و يكفرون بما ورائه )) الخ ، يعنى نسبت بماوراى تورات اظهار كفر نمودند، اين است معناى جمله ، و گرنه يهوديان بخود تورات هم كفر ورزيدند.
قل فلم تقتلون ... فاء در كلمه (فلم ، پس چرا) فاء تفريع است چون سؤ ال از اينكه (پس چرا پيامبران خدا را كشتيد؟) فرع و نتيجه دعوى يهود است ، كه مى گفتند: ((نؤ من بما انزل علينا، تنها بتورات كه بر ما نازل شده ايمان داريم )، و حاصل سؤ ال اين استكه : اگر اينكه ميگوئيد: (ما تنها به تورات ايمان داريم ) حق است ، و راست ميگوئيد، پس چرا پيامبران خدا را مى كشتيد؟، و چرا با گوساله پرستى بموسى كفر ورزيديد؟ و چرا در هنگام پيمان دادن كه كوه طور بالاى سرتان قرار گرفته بود گفتيد: ((سمعنا و عصينا)) شنيديم و نافرمانى كرديم .
واشربوا فى قلوبهم العجل ... كلمه (اشربوا) از ماده (اشراب ) است كه بمعناى نوشانيدن است ، و مراد از عجل محبت عجل است ، كه خود عجل در جاى محبت نشسته ، تا مبالغه را برساند و بفهماند كانه يهوديان از شدت محبتى كه بگوساله داشتند خود گوساله را در دل جاى دادند، و بنابراين جمله ((فى قلوبهم )) كه جار و مجرور است ، متعلق بهمان كلمه حب تقديرى خواهد بود، پس در اين كلام دو جور استعاره ، و يا يك استعاره و يك مجاز بكار رفته است (يكى گذاشتن عجل بجاى محبت بعجل و يكى نسبت نوشانيدن محبت با اينكه محبت نوشيدنى نيست ).
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 336

قل بئسما ياءمركم به ايمانكم ... (اين جمله بمنزله اخذ نتيجه از ايرادهائى است كه بايشان كرد، از كشتن انبياء، و كفر بموسى ، و استكبار در بلند شدن كوه طور باعلام نافرمانى ، كه علاوه بر نتيجه گيرى استهزاء بايشان نيز هست مى فرمايد: (چه بد دستوراتى بشما مى دهد اين ايمان شما، و عجب ايمانى است كه اثرش كشتن انبياء، و كفر بموسى و غيره است ، مترجم )
بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته )
در تفسير عياشى از امام صادق (ع ) روايت آورده كه در تفسير جمله : ((ولما جائهم كتاب من عند اللّه مصدق )) الخ ، فرمود يهوديان در كتب خود خوانده بودند كه محمد (ص ) رسولخدا است ، و محل هجرتش ما بين دو كوه ((عير)) و ((احد)) است ، پس از بلاد خود كوچ كردند، تا آن محل را پيدا كنند، لاجرم بكوهى رسيدند كه آنرا حداد مى گفتند، با خود گفتند: لابد اين همان ((احد)) است ، چون ((حداد)) و ((احد)) يكى است ، پس پيرامون آن كوه متفرق شدند بعض از آنان در ((تيماء)) (بين خيبر و مدينه )، و بعض ديگر در ((فدك ))، و بعضى در ((خيبر)) منزل گزيدند، اين بود تا وقتى كه بعضى از يهوديان ((تيماء)) هوس كردند به ديدن بعضى از برادران خود بروند، در همين بين مردى اعرابى از قبيله ((قيس )) مى گذشت ، شتران او را كرايه كردند، او گفت : من شما را از ما بين ((عير)) و ((احد)) مى برم ، گفتند: پس هر وقت بآن محل رسيدى ، بما اطلاع بده .
آنمرد اعرابى همچنان مى رفت تا بوسط اراضى مدينه رسيد، رو كرد به يهوديان و گفت : اين كوه عير است ، و اين هم كوه احد، پس يهوديان پياده شدند و باو گفتند: ما به آرزويمان رسيديم ، و ديگر كارى بشتران تو نداريم ، از شتر پياده شده ، و شتران را بصاحبش دادند، و گفتند: تو ميتوانى هر جا ميخواهى بروى ما در همينجا ميمانيم ، پس نامه اى به برادران يهود خود كه در خيبر و فدك منزل گرفته بودند نوشتند، كه ما بآن نقطه اى كه ما بين عير واحد است رسيديم ، شما هم نزد ما بيائيد، يهوديان خيبر در پاسخ نوشتند ما در اينجا خانه ساخته ايم ، و آب و ملك و اموالى بدست آورده ايم ، نميتوانيم اينها را رها نموده نزديك شما منزل كنيم ، ولى هر وقت آن پيامبر موعود مبعوث شد، به شتاب نزد شما خواهيم آمد.
توطن يهود در مدينه و اطراف آن و انكار و تكذيب آنها پيامبر(ص )
اين عده از يهوديان كه در مدينه يعنى ميان عير و احد منزل كردند، اموال بسيارى كسب كردند، ((تبّع )) از بسيارى مال آنان خبردار شد و بجنگ با آنان برخاست ، يهوديان متحصن شدند، تبّع ايشانرا محاصره كرد، و در آخر بايشان امان داد، پس بر او در آمدند، ((تبّع )) بايشان گفت : مى خواهم در اين سرزمين بمانم ، براى اينكه مرا خيلى معطل كرديد، گفتند تو نميتوانى در اينجا بمانى براى اينكه اينجا محل هجرت پيغمبرى است ،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 337

نه جاى تو است ، و نه جاى احدى ديگر، تا آن پيغمبر مبعوث شود، تبّع گفت حال كه چنين است ، من از خويشاوندان خودم كسانى را در اينجا ميگذارم ، تا وقتى آن پيغمبر مبعوث شد، او را يارى كنند، يهوديان راضى شدند، و تبّع دو قبيله اوس و خزرج را كه ميشناخت در مدينه منزل داد.
و چون نفرات اين دو قبيله بسيار شدند، اموال يهوديان را مى گرفتند، يهوديان عليه آنان خط نشان مى كشيدند، كه اگر پيغمبر ما محمّد (ص ) ظهور كند، ما همگى شما را از ديار و اموال خود بيرون ميكنيم ، و باين چپاولگريتان خاتمه ميدهيم .
ولى وقتى خدايتعالى محمّد (ص ) را مبعوث كرد، اوس و خزرج كه همان انصار باشند بوى ايمان آوردند، ولى يهوديان ايمان نياورده ، بوى كفر ورزيدند و اين جريان همان است كه خدايتعالى درباره اش ميفرمايد: و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا... و در تفسير الدر المنثور استكه ابن اسحاق ، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم و ابو نعيم ، (در كتاب دلائل )، همگى از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : يهود قبل از بعثت براى اوس و خزرج خط نشان ميكشيد، كه اگر رسولخدا (ص ) مبعوث شود به حساب شما مى رسيم ، ولى همينكه ديدند پيغمبر آخر الزمان از ميان يهود مبعوث نشد، بلكه از ميان عرب برخاست ، باو كفر ورزيدند، و گفته هاى قبلى خود را انكار نمودند.
معاذ بن جبل و بشر بن ابى البراء و داوود بن سلمه ، بايشان گفتند، اى گروه يهود! از خدا بترسيد، و ايمان بياوريد، مگر اين شما نبوديد كه عليه ما به محمد (ص ) خط نشان مى كشيديد؟ با اينكه ما آنروز مشرك بوديم ، و شما بما خبر ميداديد كه : بزودى محمد (ص ) مبعوث خواهد شد، صفات او را براى ما مى گفتيد پس چرا حالا كه مبعوث شده بوى كفر مى ورزيد؟! سلام بن مشكم كه يكى از يهوديان بنى النضير بود، در جواب گفت : او چيزى نياورده كه ما بشناسيم ، و او آنكسى نيست كه ما از آمدنش خبر ميداديم ، درباره اين جريان بود كه آيه شريفه : ((و لما جائهم كتاب من عند اللّه )) الخ ، نازل شد.
مناقشه بعضى از مفسرين در قسم دادن خدا به حق رسول اللّه (ص ) و رد آن
و نيز در تفسير الدر المنثور استكه ابو نعيم ، در دلائل از طريق عطاء و ضحاك از ابن عباس روايت كرده كه گفت : يهوديان بنى قريظه و بنى النظير قبل از آنكه محمد (ص ) مبعوث شود، از خدا بعثت او را ميخواستند تا كفار را نابود كند و مى گفتند: (پروردگارا به حق پيامبر امّىّ ما را بر اين كفار نصرت بده ولى وقتى خدا آنانرا يارى كرد و رسولخدا (ص ) را مبعوث كرد و بيامد آنكسى كه او را مى شناختند،
ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 338

يعنى رسولخدا (ص ) با اينكه هيچ شكى در نبوت او نداشتند، بوى كفر ورزيدند.
# مؤ لف : قريب باين دو معنى روايات ديگرى نيز وارد شده و بعضى از مفسرين بعد از اشاره به روايت آخرى و نظائر آن ، ميگويند: علاوه بر اينكه راويان اين روايات ضعيفند، و علاوه بر اينكه با روايات ديگر مخالف است ، از نظر معنى شاذ و نادر است ، براى اينكه استفتاح در آيه را عبارت دانسته از دعاى بشخص رسولخدا (ص ) و در بعضى روايات دعاى به حق آنجناب ، و اين غير مشروع است ، چون هيچكس حقى بر خدا ندارد، تا خدا را به حق او سوگند دهند، اين بود گفتار اين مفسر.
معناى سوگند و جواب از اشكال سوگند دادن خدا به شخص پيامبر(ص )
و سخن او ناشى از بيدقتى در معناى حق ، و در معناى قسم دادن بحق است .
توضيح اينكه بطور كلى معناى سوگند دادن اين است كه اگر در خبر سوگند ميخوريم ، خبر را و اگر در انشاء كه دعا قسمى از آنست سوگند ميخوريم ، انشاء خود را مقيد بچيزى شريف و آبرومند كنيم ، تا اگر خبر يا انشاء ما دروغ باشد، شرافت و آبروى آن چيز لطمه بخورد، يعنى در خبر با بطلان صدق آن و در انشاء با بطلان امر و نهى يعنى امتثال نكردن آن ، و در دعا با مستجاب نشدن آن ، كرامت و شرافت آن چيز باطل شود.
ارسال پست

بازگشت به “تفسیر”