کرامت آقایم

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
New Member
New Member
پست: 8
تاریخ عضویت: شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹, ۴:۲۱ ب.ظ
محل اقامت: مشهد
سپاس‌های ارسالی: 1 بار
سپاس‌های دریافتی: 11 بار
تماس:

کرامت آقایم

پست توسط حسین1375 »

کرامت آقایم<!-- google_ad_section_end -->

[BLOCKQUOTE]<!-- google_ad_section_start -->لباسی برای قنبر

قنبر خوشحال بود. از شادی عرق گرمی روی صورتش نشسته بود. آسمان سراسر آبی بود و دلش چون خورشيد می درخشيد. قنبرنمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند.چون با امام عليه السلام همگام شده بود. هردو به بازار می رفتند. او پشت سرامام راه می رفت.آن روز قرار بود امام برايش لباسی نو بخرد.قنبر خود را در لباسی نو تجسم کرد. لباسی که بوی عطر می داد. با خودش گفت: «حتماامام لباس خوبی برايم انتخاب می کند. من هم بايد سعی کنم غلام خوبی باشم.»

او به خود می باليد. او دوستان خود را می ديدکه از کارشان ناراضی بودند. يکی از غلام هاهميشه از دست اربابش کتک می خورد. ديگری بايد حرف تند اربابش را تحمل می کرد; اما قنبراين گونه نبود. او از اين که غلام شخص مهربانی مثل حضرت علی عليه السلام است، خوشحال بود. باخودش گفت: «خدا را شکر که هميشه با اين مردبزرگ و مهربان هستم، مردی که مهربانی وعطوفتش زبانزد همه مردمان است.» بعد به امام نگاه کرد که با متانت راه می رفت. قدم هایش را تندتر کرد تا به امام برسد; اما سعی کرد فاصله اش را حفظ کند تا مبادا از او جلو بزند.

هردو وارد بازار شدند. صدای مردم که هرکسی برای کاری آمده بود، بازار را پر کرده بود.صدای آهن و کوره های آتش از کارگاه شمشيرسازی به گوش می رسيد. پيرمردی گوشه ای بساط پهن کرده بود و خرمامی فروخت; اما نای دادزدن نداشت. نگاه ملتمسش به مردم بود تا از او خرما بخرند. به مغازه ای رسيدند. در آن جا پارچه های رنگارنگ و قباهای مختلف خود نمايی می کرد. امام لحظه ای ايستاد. به داخل مغازه نگاه کرد. غلام هم ايستاد و نگاهش به قباهای زيبای مغازه بود.منتظر بود تا امام وارد مغازه شود. اما امام سرش را برگرداند و بازهم راه افتاد. غلام تعجب کرد که چرا امام به آن مغازه نرفت؟ با خودش گفت:«مگر قرار نبود امام برايم لباسی نو بخرد؟» اماچيزی نگفت و دنبال امام به راه افتاد. صاحب آن مغازه برای امام آشنا بود. به همين خاطر امام تصميم رفت به مغازه ای برود که فروشنده اش نا آشنا باشد. چند مغازه بعد، يک لباس فروشی بود. مردجوانی در مغازه نشسته بود و به مردمانی که از کنار مغازه رد می شدند، نگاه می کرد. امام با قنبر وارد مغازه شدند. فروشنده از جايش بلند شد و با خوشحالی گفت:«بفرماييد!»

او خوشحال بود از اين که پدرش مغازه رابه او سپرده بود. غلام به قباها و دستار وپارچه های رنگارنگ نگاه می کرد. امانمی توانست خودش انتخاب کند. دوست داشت امام برايش انتخاب کند. به همين خاطر سکوت کرد تا...

امام علی عليه السلام از مردجوان خواست که دودست لباس برايش بياورد. مرد جوان به امام و غلام نگاه کرد و بعد دو لباس متفاوت آورد. امام دستی به لباس زد وقيمتش راپرسيد. مردجوان روی يکی ازلباس ها دست گذاشت و گفت:«اين لباس، سه درهم است.»بعد دستش را از لباس اولی برداشت و روی لباس دومی گذاشت و گفت: «اين يکی هم دو درهم است.»

امام بی آن که چانه بزند و ازاو تخفيف بخواهد، پنج درهم را پرداخت. مردجوان خوشحال پول ها را گرفت ولباس ها را تاکرد و به غلام داد.

غلام خوشحال بود. باخودش گفت: «عجب لباس های زيبايی! حتما آن دو درهمی برای من است وسه درهمی برای امامم. عيبی ندارد. اصلا اين لباس هم برايم زيادی است.»

از بازار که بيرون آمدند، امام فرمود: «اين لباس سه درهمی برای تو و اين دو درهمی برای من.»

غلام يکه خورد. با دستپاچگی گفت: «نه!نه! شما امام اين امت هستيد. بهتر است پيراهن سه درهمی را شما بپوشيد.» بعد عرق پيشانی اش را که از روی شرم سرازير بود، بادستارش پاک کرد و گفت: «اصلا خوب نيست که اين پيراهن را من بپوشم.»

امام قبول نکرد. غلام تعجب کرد. خواست دوباره حرفش را تکرار کند و پيراهن سه درهمی را قبول نکند که امام عليه السلام فرمود:«درعوض تو جوانی. بايد لباس خوبی بپوشی.من که پيرم. پيرتر از آن که لباس گران بپوشم.» امام لباس ارزان را برای خودبرداشت. غمی غريب در دل قنبر نشست.غلام به چهره امام نگاه کرد که پير و شکسته بود. اما دلش جوان و سرحال بود. آهی کشيدو گفت: «نه سرورم! من قبول نمی کنم.»

امام به ياد حرف پيامبرصلی الله عليه وآله افتاد و به غلام گفت: من از پيامبرصلی الله عليه وآله شنيدم که فرمود: «به غلامانتان از آن غذايی که می خوريد،بخورانيد و از آن لباسی که می پوشيد، به آن هابپوشانيد.» بعد آهی کشيد و صورتش غرق مهربانی شد و فرمود: «من که از خدا خجالت می کشم پيراهن نو بپوشم و ارزان را توبپوشی.»

منبع: مناقب، ج 1، ص 266.


خدايا لعنت کن کسانی را که آقای دو عالم را ازما گرفتن<!-- google_ad_section_end --> [/BLOCKQUOTE]
يا فارس الحجاز
Iron
Iron
پست: 378
تاریخ عضویت: جمعه ۱ بهمن ۱۳۸۹, ۴:۴۳ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 906 بار
سپاس‌های دریافتی: 413 بار

Re: کرامت آقایم

پست توسط ع ل ی »

دخيلم يا علي(ع) جان

بر دُرّ ياقوت با خط طلا بنوشته اند

شيعيان حاجي شدند چون دور حيدر گشته اند

هر كه دور حيدر نباشد مطمئناً كافرست

اهل سنّت دور كعبه از ازل وِل گشته اند
[HIGHLIGHT=#ff0000][HIGHLIGHT=#92d050][HIGHLIGHT=#ff0000]الحمدلله الذي جعل كمال دينه و تمام نعمته بولايه اميرالمومنين    
[HIGHLIGHT=#ff0000][HIGHLIGHT=#92d050] 
[HIGHLIGHT=#92d050] 
 [HIGHLIGHT=#92d050][HIGHLIGHT=#ff0000] حضرت علي ابن ابيطالب عليه السلام
 


 
ارسال پست

بازگشت به “قصه”