حکایت آن درخت و اخلاص و قدرت

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Member
Member
پست: 91
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۸, ۹:۲۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 78 بار
سپاس‌های دریافتی: 166 بار

حکایت آن درخت و اخلاص و قدرت

پست توسط paria »

 در میان بنی اسرائیل عابدی بود.


وی را گفتند:[COLOR=#000080]« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»  



عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.


ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد،


و گفت:[COLOR=#000080]« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»  


عابد گفت:[COLOR=#000080]« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. 


عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.


ابلیس در این میان گفت:


«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه

برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و

صوابتر از کندن آن درخت است»؛


عابد با خود گفت :[COLOR=#000080]« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و
 


برگشت.


بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت.


روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.


باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟»


عابد گفت:[COLOR=#000080]«تا آن درخت برکنم»؛ 


گفت[COLOR=#000080]«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. 


ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! »


عابد گفت:[COLOR=#000080] « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر
 

[COLOR=#000080]
 

[COLOR=#000080]شدم؟» 


ابلیس گفت[COLOR=#000080]:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا
 

[COLOR=#000080]
 

[COLOR=#000080]کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی »  
ارسال پست

بازگشت به “داستان”