حکایت تاجر بخارایی

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Member
Member
پست: 66
تاریخ عضویت: جمعه ۲۵ دی ۱۳۸۸, ۵:۰۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 322 بار
سپاس‌های دریافتی: 86 بار

حکایت تاجر بخارایی

پست توسط مولاي عشق »

 [FONT=Verdana]بسم الله الرحمن   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]حکایت تاجر   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]یک تاجر از تاجرهای بخارا میگوید من شب خواب رفتم ,خواب دیدم در دریا افتاده ام و دارم غرق   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]یک دختر آمد دست من را گرفت و مرا از دریا نجاتم داد.  
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]از خواب که بیدار شدم صبح آمدم بروم بازار رسیدم جلوی یک میدانگاهی دیدم جمعیتی جمع است چه خبر است یک دختر را میخواهند بفروشند   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]آمدم جلو دیدم همان دختری است که دیشب در خواب دیدم و گفتم من این دختر را میخرم و دختر راهم خرید و اورا به خانه آورد و به   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]گفتم من سه پسر دارم هرکدام را که میخواهی بگو تو را به او بدهم گفت اقای تاجر گفتم بله من کسی از این پسرهایت را میخواهم که بتواند مرا   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]امام رضا ببرد.پسر کوچک تاجر این شرط را قبول کرد و قول داد اورا به مشهد ببرد .  
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]این پسر و دختر اماده سفر به مشهد میشوند زمستان و برف و یخبندان تا که این دختر در بین راه مریض میشود در انزمان هم که هتل چندین   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]نبود فقط یک مهمانسرا بود برای استراحت و مرد زن مریضش را به یکی از اتاق ها برد و جایش را پهن کرد خوابانید ,ناراحت است ,از در اتاق   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]بیرون. از یکی پرسید حرم امام رضا کدام طرف است؟  
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]گفت از این طرف و مرد رفت داخل حرم و سرش را روی ضریح گذاشت.گفت:  
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]امام رضا !مردم از دورادور مریض دارند دستشان را طرف تو دراز میکنند تو را پیش خدا واسطه میکنند شفایش را بوسیله تو از حق   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]من زنم زائره تو باشد اصلا من را هم او کشیده برای زیارت تو به شرط زیارت تو او زن من شده اینقدر علاقه به تو داشته این سالم بیاید و مریض   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]برگردد. همینطور که التماس میکردم دیدم پیرزنی سرش را به ضریح میزند و میگوید امام رضا دخترم را از تو میخواهم من از راه دور   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]آمده ام چند روز است که معطل شده ام خرجی من تمام شده دخترم را ندادی دو درد دارم هم پول ندارم هم دخترم رو پیدا   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]شماتت و تمسخر دشمنان را چگونه پاسخ دهم اخر تا اینکه مرد دلش برای این پیرزن سوخت و رفت و کنار پیرزن   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]گفتم پیرزن من عیال مریض دارم و بلد نیستم پرستاری کنم تو یک لطفی کن و بیا به خانه و اتاقک ما و از زن من پذیرائی کن تا این چند   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]که هستیم خرجی ات را میدهم و پیرزن قبول کرد.  
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]اوردم او را به خانه بردم او را به اتاق و گفت زن مریضت کجاست؟  
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]گفتم آنجا پارچه کشیدم روی او آمد کنار او پارچه را زد کنار یکوقت دیدم پیرزن خودش را انداخت روی عیالم و زنم بیدار شد دوتایی دست به گردن   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]یکدیگر و های های گریه کردن زنم غش کرد زنم را به حال آوردم   
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]گفتم خانم چی شده ؟ ترسیدی این زن خودش را روی تو انداخت؟  
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]گفت:مگر تو نفهمیدی که چطور شد امام رضا مادرم را به من داد این مادر من است.  
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]مرد پرسید مگر تو مریض نبودی چطور شد یکدفعه بیدار شدی؟  
 [FONT=Verdana]   
 [FONT=Verdana]زن گفت:تا مادرم را دیدم انگاری که جسمم خالی از مرض است و سرحال   
با عشق حسین لطمه و دیوانه دلی را عشق است

این عشق پر اوازه و عهد ازلی را عشق است

مجنون که دو چشمش به حسین و حرم افتاد چنین گفت

لیلی به درک فقط حسین بن علی را عشق است
Junior Member
Junior Member
پست: 25
تاریخ عضویت: دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸, ۱۱:۴۴ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 8 بار
سپاس‌های دریافتی: 24 بار

Re: حکایت تاجر بخارایی

پست توسط فطرس »

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
ارسال پست

بازگشت به “داستان”