علی اکبر ( زیباترین تجلی عشق )

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Moderator
Moderator
پست: 2025
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸, ۲:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آذربایجان
سپاس‌های ارسالی: 2903 بار
سپاس‌های دریافتی: 3754 بار

علی اکبر ( زیباترین تجلی عشق )

پست توسط قهرمان علقمه »

 به نام او که رحیم است و ودود


قال الحسین (ع ) : إنّی لا أری الموت إلّا السعادة





ظهر عاشوراء بود .خورشید دروسط آسمان با گرمی وحرارت به قطعه ای از زمین چشم دوخته بود . به آنجا که تجلی گاه عشق بود ، به آنجا که زندگی معنا می یافت وحقیقت بال و پر می گشود و روح اوج می گرفت ، به آنجا که ارزش در تن خاکی نبود ، در پوست و گوشت و استخوان نبود ، در شکل و شمائل نبود ، در سن و سال ، در پست و مقام ، در جاه وجلال نبود ، به آنجا که خوبیها وزیبائیها به نمایش گذارده
شده بود ، به آنجا که طفلان هنرنمائی ، جوانان عشق آفرینی و پیران حماسه سرائی می کردند ، به آنجا که .... به صحرای کربلا ، آری به آنجا عاشقانه و عارفانه نگاه می کرد زیرا او گرم تر و سوزان تر از خود را یافته بود . او قلبهائی پراز ایمان که از نیزه ها و تیرها نمی ترسیدند ، سینه هائی فراخ چون کوه که به سپری برای حفظ جان نیازی نداشتند ، قامتهائی استوار به بلندای سروهای کهنسال ، که با صلابت دربرابر خیل عظیمی از بی خردان ِ دنیا طلب با سلاح إخلاص ودرستی ایستادگی می کردند را می دید وبه این همه عظمت غبطه می خورد . او نظاره گر اشرف مخلوقات بودن ِ انسان بود. حال درمی یافت چرا خداوند علیم به ملائکه اش فرمود : " من چیزی می دانم که شما نمی دانید "..... ودرمی یافت چرا خداوند حکیم به ملائکه اش فرمان سجده بر موجودی خاکی را داده است ؟! .... پس با تأمّْل بیشتری سرگرم نگریستن شد . در گوشه ای از آن سرزمین خشک ، منظره ی عجیبی قلبش را آتش زد ....جوانی رعنا وزیبا ، آرام و باوقار ، سربه زیر افکنده ومقابل پدر ایستاده واز او اجازه ی کارزار می خواست . قطرات اشک یکی پس از دیگری از دیدگان پدر فرو می غلطید وصورتش را خیس می کرد . او نمی توانست اجازه دهد . چگونه می توانست به کسی که شبیه ترین فرد به جدش بود ، به او که هرگاه دلش می گرفت به سیمای ملکوتیش می نگریست و آرامش می یافت ، اجازه ی نبرد دهد . می خواست قد و قامت جوانش راخوب برانداز کند ودر خاطرش جای دهد ، زیرا می دانست با رفتنش ، بازگشتی امکان ندارد .....أمّا جوان با إصرار وبا شیرین زبانی می گوید : " آیا ما بر حق نیستیم ؟! " پدر پاسخ می دهد : آری بر حقیم . و جوان می گوید : " پس از مرگ نمی هراسیم ." پدر در حالیکه ایمان جوانش را می ستاید به او اجازه ی نبرد می دهد . جوان الله اکبر گویان به میدان می رود . شجاعت و دلاوریش دشمن را به وحشت می اندازد ، به قلب سپاه یورش می برد ، تعداد زیادی از آنان را می کشد . زخمهای بیشماری پیکرش را ناتوان می سازد ، از اسب برزمین می افتد ، فریاد بر می اورد : یا أبتاه ....پدر سراسیمه خود را به او می رساند .سر علی اکبر رابر دامن می گیرد ، برگونه های رنگ پریده اش بوسه می زند . وپسر در چشمان نافذ و پرنور پدر برای آخرین بار می نگرد ، ومی پرسد : " آیا وظیفه ام را بخوبی انجام داده ام ؟! " پدر اشک ریزان موهای پراز خون اورا از مقابل دیدگانش کنار زده و می فرماید : آری پسرم ، تو اینک نزد رسول الله (ص) خواهی رفت واز دست جدت علی ابن ابیطالب (ع) ، ساقی کوثر آب خواهی نوشید وبزودی من هم به تو ملحق خواهم شد . آنگاه علی اکبر برای همیشه چشمانش را فرو می بندد و پدر " إنا لله وإنا الیه راجعون " گویان باقامتی خمیده از درد ورنج ، پیکر پاره پاره ی اورا به سوی خیمه ها می برد ....فریاد و فغان ِ وامحمدا وا علیا زنان و کودکان فضا را پر می کند ، اشکها وآه ها و ضجه ها در هم می آمیزد و هول وهراسی دهشت انگیز را در دل ها پدیدار می کند ....وتنها پدر دلشکسته و غمگین به آسمان می نگرد و می فرماید : " خدایا این امانت را از من بپذیر ..... " خورشید در حالیکه از این همه نور و پاکی و عظمت به وجد آمده اورا می ستاید .......

 
ارسال پست

بازگشت به “اهل بيت (عليهم السلام)”