کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)

مدیر انجمن: شورای نظارت

ارسال پست
Iron
Iron
پست: 444
تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷, ۳:۵۷ ب.ظ
محل اقامت: خیلی دور ، خیلی نزدیک
سپاس‌های ارسالی: 3080 بار
سپاس‌های دریافتی: 1425 بار

کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)

پست توسط hasan21 »

 هوالباقی

  <<سری از اسرار>>

    به محضر امام حسن عسکری، علیه‏السلام، مشرف شدم. می‏خواستم که از ایشان سؤال کنم که جانشین پس از آن امام همام، علیه‏السلام، کیست؟ بدون اینکه سؤال خود را مطرح کنم، حضرت، علیه‏السلام، خود فرمودند:

ای احمد بن اسحاق! خداوند از زمان خلقت آدم، علیه‏السلام، تا کنون، زمین را از حجت‏خالی نگذاشته و تا قیامت نیز چنین خواهد بود تا به واسطه او بلا از اهل زمین دور مانده و باران نازل شود و زمین برکات خود را خارج کند.

عرض کردم:

ای فرزند رسول خدا! امام و خلیفه بعد از شما کیست؟

آنگاه امام حسن عسکری، علیه‏السلام، از جا برخاستند و وارد اطاقی شدند و در حالی که پسربچه‏ای را که سه سال بیشتر نداشت در آغوش داشتند، خارج شدند. در حالی که چهره آن طفل چون ماه شب چهارده می‏درخشید. پس فرمودند:

ای احمد بن اسحاق! اگر نبود کرامتی که در نزد خدا و حجج الهی داشتی، فرزندم را به تو نشان نمی‏دادم. او همنام و هم‏کنیه رسول‏الله، صلی‏الله‏علیه‏وآله، است و زمین را آنگاه که از ظلم و جور انباشته شده باشد، پر از عدل و داد می‏کند. ای احمد بن اسحاق! او در این امت مانند حضرت خضر، علیه‏السلام، و ذی‏القرنین می‏باشد. خداوند او را از دیده‏ها غایب می‏کند و هیچ کس غیر از آنها که بر عقیده به امامت ثابتند و برای تعجیل در فرجش دعا می‏کنند، از مهلکه غیبت او رهایی نمی‏یابند.

عرض کردم:

مولاجان! آیا علامتی هست که قلبم به آن اطمینان پیدا کند؟

در این هنگام آن پسربچه به زبان عربی فصیح گفت:
من بقیة‏الله در زمین هستم. و انتقام گیرنده از دشمنان خدا. پس بعد از اینکه به عینه مشاهده کردی، علامتی را جستجو مکن!

آن روز خوشحال و شاد از محضر امام، علیه‏السلام، خارج شدم. فردا دوباره به حضور امام، علیه‏السلام، شرفیاب شدم و عرض کردم:

ای فرزند رسول خدا، صلی‏الله‏علیه‏وآله، بسیار از آنچه به من ارزانی فرمودید مسرور شدم. اما آن سنت جاریه‏ای که فرمودید از خضر، علیه‏السلام، و ذی‏القرنین در ایشان موجود است، چیست؟

فرمودند:

غیبت طولانی اوست.

عرض کردم:

مگر غیبت او باید طولانی شود؟

فرمودند:

آری، قسم به خدا آنقدر طولانی که اکثر آنهایی که قائل به وجود او خواهند بود از عقیده خود باز خواهند گشت و جز آنهایی که خداوند از آنها به ولایت ما پیمان گرفته است و ایمان را در قلبهایشان تثبیت نموده است و آنها را به روحی از ناحیه خویش تایید فرموده کسی در این اعتقاد باقی نمی‏ماند. ای احمد بن اسحاق! این امری است از امر خدا و سری است از سر خدا و غیبی است از غیب خدا. آنچه را که به تو دادم بگیر و پنهان دار و از شاکرین باشد و فردای قیامت در اعلی‏علیین در کنار ما باش!

پی‏نوشت ها:

×رک:بحارالانوار،52،ص‏23و24 ایضا:م‏م،ص‏749و750 ایضا:کمال‏الدین،صدوق  .  .  منبع : [External Link Removed for Guests] 
[External Link Removed for Guests]
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
Bronze
Bronze
پست: 315
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷, ۶:۰۲ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1643 بار
سپاس‌های دریافتی: 1131 بار

Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)

پست توسط mahdieh »

ابو هاشم نقل کرده اند : می گوید در تنگنای معیشت بودم خواستم از امام حسن عسکری چیزی مطالبه کنم خجالت کشیدم

وقتی که به منزل رسیدم دیدم صد دینار برایم فرستاده و برایم نوشته :

هر وقت نیاز داشتی از تقاضا شرم نکن زیرا تو به مقصودت خواهی رسید .



منبع : الشاقب فی المناقب از محمدبن علی گرگانی
Iron
Iron
پست: 444
تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷, ۳:۵۷ ب.ظ
محل اقامت: خیلی دور ، خیلی نزدیک
سپاس‌های ارسالی: 3080 بار
سپاس‌های دریافتی: 1425 بار

Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)

پست توسط hasan21 »

 هوالرّئوف

  
آفتاب، در قفس!

  .  ـ بس کن! از سر شب هرچه گفتی، هیچ نگفتم، منتظر شدم تا خسته شوی و زبان به دهان بگیری.

زن، دستش را از زیر چانه‏اش برداشت. چارقدش را روی سرش محکم کرد و پاهایش را به طرف دیوار دراز نمود.

ـ چگونه می‏توانم حرفی را که چیزی جز حقّ نیست، بر زبان نیاورم؟!

مرد، دستهایش را زیر سرش قلاّب کرد و روی حصیر دراز کشید و پلکهایش را روی هم گذاشت... از زمانی که از قصر متوکّل بیرون آمده، تمام وقتش را صرف باغ وحش کرده بود.

دستوری تازه به «نحریر» رسیده بود؛ متوکّل یکی از افراد زندانی را که با او دشمنی سرسختی داشت، به دست وی سپرده بود تا فردا او را میان حیوانات درّنده باغ وحش انداخته و برای همیشه خیال خلیفه عبّاسی را راحت کند. وجود این زندانی، آرامش روحی متوکّل را به کلّی گرفته بود. با اتمام این کار، پاداش هنگفتی انتظارش را می‏کشید. چشمانش را باز کرد. زن هنوز داشت حرف می‏زد.

ـ تو را به حقّ خدایی که می‏پرستیش! ابومحمّد، مردی نیست که تو بخواهی از میان ببری. او، مرد شریفی است، از اولاد رسول اللّه است. شرم کن نحریر! از رسول اللّه شرم کن؛ به خاطر پاداشی ناچیز، دین و ایمانت را نفروش. فردای قیامت، جواب رسول خدا را چه می‏دهی؟ بگذار متوکّل هرکاری که می‏خواهد، بکند؛ تو کاری با او نداشته باش. آرامش را، از زندگیمان نگیر...

حوصله‏اش از حرفهای زن سر رفته بود، فریاد بلندی زد:

ـ دستور، دستوره؛ من نمی‏تونم روی حرفای مافوقم حرفی بزنم! این اتّفاق باید بیفته. فردا هنگام طلوع آفتاب، باید ابومحمّد را میان حیوانات درّنده بیاندازم؛ شاید هم سرنوشت مولایت چنین بوده باشد!

شلیک خنده‏اش توی سر زن پیچید. به تندی از جا بلند شد و جلوی شوهرش به زانو افتاد. بدنش لرزید و قطرات اشک بر گونه‏هایش غلطید.

ـ تو چنین کاری را نخواهی کرد، تو با فرزند رسول اللّه...

هق هق گریه، اجازه صحبت به زن را نداد. مرد، گوشه‏ای از لحاف پشمی را روی صورتش کشید:

ـ بگذار امشب را به آسودگی بگذرانم؛ با حرفهای تو شاید فردا، خدا آسودگیم را از من بگیرد. بلند شو، بلند شو که دیگر حوصله‏ام را سر بردی.

زن، دستهایش را روی سرش گذاشت، احساس کرد تمامی تیرگی‏های دنیا جلوی چشمانش تصویر گرفته، خواست باردیگر التماس بکند و چیزی بگوید؛ بغض، در گلویش ماند. از وقتی که شوهرش، امام حسن علیه‏السلام را به خانه آورده بود، از سر شب تمامی لحظاتش به اشک و التماس سپری شده بود. دست روی زمین گذاشت و از جا بلند شد. قدمی از مرد دور نشده بود که صدای خُرّوپفش را شنید. سربرگرداند و دوباره نگاهش کرد. احساس تنفّر، تمامی وجودش را فراگرفت. بغض، گلویش را می‏سوزاند. چقدر دلش می‏خواست فریاد می‏کشید و بلند بلند می‏گریست! مجبور به آرام گریه کردن بود. بغضش را فرو خورد و بی‏صدا گریست!

* * *

هوای دم کرده و خفه آلود اتاق، کلافه‏اش کرده بود. بیرون آمد. به اتاقی که ابومحمّد حسن بن علی علیهماالسلام در آن زندانی شده بود، نگاهی انداخت. حلقه‏های اشک، جلوی دیدگانش را گرفت. هرگز فکر نمی‏کرد روزی برسد که آقا و مولایش در خانه او به عنوان یک زندانی حضور پیدا کند! قلبش بی‏تاب بر در و دیوار سینه‏اش می‏کوبید. پاورچین پاورچین قدم برداشت. جلوی درب اتاقی که امام در آن حبس شده بود، ایستاد.

صدای آرام و دل نوازی از درون اتاق به گوش می‏رسید. همانجا به دیوار کاهگلی خانه تکیه داد و بر زمین نشست. نگاه به آسمان دوخت. سوز سردی در بدنش پیچید. لرزه به اندامش افتاد. احساس کرد توجّه ستاره‏ها همه به خانه اوست. نزدیکی خاصّی را به آسمان احساس می‏کرد. امام و مولایش چه زیبا راز و نیاز می‏کرد و می‏گریست!

دل زن لرزید. دلش می‏خواست در چوبی را بشکنه و جلوی پای مولایش زانو بزند. دستانش را روی صورتش گذاشت. شانه‏هایش لرزید. آرام آرام گریه کرد تا «نحریر» متوجّه آن نشود.

درباره ابومحمّد بارها شنیده بود. همیشه از او به درستی و نیکی یاد شده بود. زن، با خود می‏اندیشید: آیا ابومحمّد از فردایش خبر دارد؟ آیا می‏داند فردا چه سرنوشتی انتظارش را می‏کشد؟

او در این سال‏ها چشم انتظار روزی بود تا مردی را که درباره‏اش به نیکویی، درستی و مهربانی یاد می‏کنند، زیارت کند. هرگز فکرش را هم در سر نمی‏پروراند که آقا و سرورش ابو محمّد، روزی مهمانش شود؛ مهمانی که نه اجازه دیدارش را داشته باشد و نه اجازه پذیرایی و دلجویی! سرش سنگین شده بود. از خودش هم بدش می‏آمد. شبِ طولانی و دردناکی برایش بود. صدای ناله جیرجیرکی، سکوت شب را درهم شکست.

ذهنش درگیر فکرهای عجیب و غریبی شده بود؛ درخانه‏اش چه اتّفاقی داشت می‏افتاد؟ چرا آن همه اشک، تسلاّیش نمی‏داد؟ بغضش لحظه به لحظه سنگین‏تر می‏شد.

ـ پروردگارا! این، چه امتحانی است؟ چگونه مولایم را از این راز مطّلع سازم؛ چگونه او را از این خانه نفرین شده فراری دهم؟ کمکم کن، به فریادم برس! کاش فردا، از راه نمی‏رسید؛ کاش آفتاب، هرگز طلوع نمی‏کرد!

* * *

چیزی توی ذهنش جرقّه زد. «اگر حسن بن علی نفرینش می‏کرد، چه بلایی سرش می‏آمد؟!» صدای روح‏بخش دعا و نیایش، هنوز می‏آمد. برگشت به طرف اتاق. تند به سربالین مردش رفت:

ـ نحریر، نحریر!

مرد، غرولندی کرد:

ـ هان، باز چی شده؟

ـ بلند شو؛ بلند شو!

ـ چرا نمی‏گذاری بخوابم؟!

زن، به گریه افتاد.

ـ نحریر! از خدا بترس، می‏دانی چه کسی در خانه توست؟ می‏دانی اگر بلایی سر او بیاید، چه اتّفاقی می‏افتد؟!

مرد، خمیازه بلندی کشید:

ـ برو بخواب زن! امشب دیوانه شده‏ای؟ این حرفها چیست که می‏گویی! تازه اگه به گفته تو این شخص از بهترین بندگان است، خدا هرگز بهترین بنده‏اش را تنها نمی‏گذارد، نیازی به نگرانی تو نیست. تازه برای من هم جالب است، می‏خواهم ببینم این آقا برای حیوانات درّنده من هم جذّابیتی دارد یا نه؟ فردا وقتی بدن تکّه تکّه‏اش را زیر دندانهای حیوانات دیدم، به تو خواهم گفت که بنده عزیز کیست... بگذار فردا معلوم می‏شود.

زن بدون آنکه چیزی بگوید، به گوشه اتاق پناه برد. زانوها را در آغوش کشید و سرش را روی پاها گذاشت. شب کم‏کم به انتها می‏رسید. خواب از چشمانش فراری شده بود. هوا داشت رو به روشنی می‏رفت...

* * *

صدای دلنشین مناجات امام علیه‏السلام همچنان به گوش می‏رسید. آفتاب از پس کوه‏ها آرام آرام خودش را به بالای پشت بام می‏رساند.

زن، لباس شوهرش را گرفت:

ـ تو را به حقّ کسی که می‏پرستیش! از خدا بترس، روز قیامت چگونه پیش رسول‏خدا سربلند خواهی کرد؟ اگه ابومحمّد نفرینت کند...، او مثل دیگران نیست؛ او مرد خداست!

مرد، تکانی به همسرش داد و زن، نقش زمین شد.

ـ حرفهای ابلهانه نگو، باید این اتّفاق بیفتد. او باید کشته شود، آن هم به دست حیوانات درّنده‏ای که خودم بزرگشان کرده‏ام.

زن، سر بلند کرد و از پشت چشمان خیسش امام حسن علیه‏السلام را دید که به آرامی از زیر درختان نخل می‏گذشت. چقدر لاغراندام و ضعیف دیده می‏شد. چادرش را برداشت و به دنبال آنها روانه شد. جرأت نزدیک شدن به آنها را نداشت. از مولایش خجالت می‏کشید. دلش می‏خواست زمین، دهان باز می‏کرد و شوهرش را می‏بلعید.

* * *

جلوی درب باغ وحش که رسیدند، ایستادند. مرد، از زیر شالش کلید باغ وحش را بیرون کشید و به طرف قفس حیوانات درّنده حرکت کرد. امام علیه‏السلام به آرامی درون باغ وحش رفت بدون آنکه وحشتی در وی دیده شود. زن، دستانش را روی سر گذاشت، چشمانش را بست. نباید می‏دید. از شدّت اضطراب بر زمین افتاد... گوش کرد، صدایی نمی‏آمد. سر بلند کرد. چیزی را که می‏دید، باور نمی‏کرد. حیوانات وحشی و درّنده، گرداگرد ابومحمّد ایستاده بودند و امام علیه‏السلام در وسط آنها مشغول به نماز بود. فریاد بلندی کشید:

ـ دیدی گفتم او مثل همه نیست!

سپس در حالی که اشک شادی از دیدگانش جاری بود، خطاب به امام حسن عسکری علیه‏السلام عرضه داشت:

ـ آقا! ما رو ببخش.*



 
[External Link Removed for Guests]
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
Iron
Iron
پست: 444
تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷, ۳:۵۷ ب.ظ
محل اقامت: خیلی دور ، خیلی نزدیک
سپاس‌های ارسالی: 3080 بار
سپاس‌های دریافتی: 1425 بار

Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)

پست توسط hasan21 »

 هوالغفور  .  آفتاب سوزان، با سنگدلی تمام بر چهره رنجور شهر می‏تابد. هوای دلگیر و غیرقابل تحمّلی، فضای دم کرده شهر را پر کرده است. مردم، مدّتهاست صدای چک چک باران را نشنیده‏اند. همه جا خشک و آفتاب خورده است. رودخانه خشک شهر با، سینه عریانش را در امتداد شهر گسترانیده است. انبوه درختچه‏ها، علف‏زارها و نیزارهای اطرافش، پژمرده و بی‏طراوت و از نفس افتاده به نظر می‏رسند.

از گاو و گوسفندان مردم که نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشکر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسرده‏اند. زمین و زمان در چنگ آفتاب است. هیولای مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.

انسان‏ها نیز در وضعیت بدتری به سر می‏برند. آنها برای رهایی از عفریت مرگ و نجات از کابوس خشکسالی، دست به هر کاری زده‏اند؛ در فرجام تکاپوهای بی‏حاصل، ناگزیر، روانه دربار می‏شوند و مشکل خود را با خلیفه در میان می‏گذارند. خلیفه، بزرگان شهر را فرا می‏خواند و با آنها به مشورت می‏پردازد. بعد از ساعت‏ها شور و مشورت، بهترین راه نجات را، «خواندن نماز باران» می‏یابند...


زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ، در حالی که روزه‏دار هستند، به سوی خارج شهر رهسپار می‏شوند. عشق و امید، در چهره‏های رنجور و آفتاب‏زده‏شان نهفته است. ورد زبانشان ذکر و دعا است. جز نزول باران، خواسته دیگری ندارند. خیلی زود، صف‏ها بسته می‏شود. از صفهای طولانی و پشت سرهم نمازگزاران، صحنه‏های جالب و به یادماندنی به وجود می‏آید. همهمه التماس‏آمیز، فضای بیابان را پرکرده است. طولی نمی‏کشد که نماز به پایان می‏رسد. چشم‏های امیدوار به آسمان دوخته می‏شوند. آفتاب همچنان می‏تابد و گرمای نفس‏گیرش زمین و زمان را آتشگون ساخته است. کم‏کم یأس و ناامیدی بر دلها سایه می‏افکند. بر اضطراب و افسردگی‏نمازگزاران افزوده می‏شود؛ هریک بی‏صبرانه، بیابان را ترک می‏کنند. روز دوم و سوم نیز مراسم نماز، با همان کیفیت و شکوه بیشتر ادامه می‏یابد؛ ولی ابرهای باران‏زا، همچنان نایاب و رؤیایی، و تنها در عالم ذهن آنان باقی می‏ماند و حسرت چند قطره اشکِ آسمان، دل‏هایشان را به درد می‏آورد!

«جاثلیق»، بزرگ اسقفان مسیحی، رو به راهبان مسیحی می‏کند و با لحن غرورآمیزی می‏گوید:


ـ سه روز است که مسلمانان به صحرا رفته‏اند و با ادای نماز، از خدا خواسته‏اند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نیامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقّانیت خود را به آنان نشان دهیم.

سخنانش که تمام می‏شود، راه می‏افتد. راهبان و سایر مسیحیان نیز از دنبالش گام بر می‏دارند و لحظاتی بعد، ناقوس عبادت به طنین در می‏آید و آنان طبق شیوه خویش به نماز و عبادت می‏پردازند و از خداوند، طلب باران می‏کنند. طولی نمی‏کشد که ابرهای تیره و باران‏آور، کران تا کران آسمان را فرامی‏گیرند و قطره‏های بارانِ درشت و پُرآب، از دل آسمان گرم و دم کرده « سامرّا» فرو می‏ریزند.

صحنه عجیبی است! مثل اینکه معجزه بزرگی رخ داده است. به همین جهت، مسیحیان را شادی و شادابی فرامی‏گیرد. و به پاس این موفّقیت بزرگ، به یکدیگر دست می‏دهند و حقّانیت خویش را به رخ مسلمانان می‏کشند. مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران، به تحسین آنان می‏پردازند و به دین و آیین آنها متمایل می‏شوند. راهبان مسیحی برای جلب توجّه بیشتر مسلمانان و تسخیر قلب‏های آنان، روز بعد نیز مراسم ویژه عبادی خود را در دامن صحرا انجام می‏دهند. این‏بار نیز از دل آسمان، شکافی گشوده می‏شود و سرانجام جویبارهای سرمستی از دامن دشت‏ها و کوهساران جاری شده و از به‏هم پیوستن آنها، سیلاب‏های خشمگین و موّاج ایجاد می‏شود و رودخانه تفتیده شهر را پرآب می‏سازند.


مسیحیان با آب و تاب، از ایجاد یک معجزه بزرگ سخن می‏گویند. کرامت آنان، زبان به زبان به گوش خلیفه می‏رسد. لحظه به لحظه بر عزّت و آبرومندی آنان افزوده می‏شود. تمایل مسلمانان به مسیحیت، خلیفه را به وحشت می‏اندازد. احساس شرم، از قیافه پریشانش به خوبی قابل تشخیص است. به فکر فرو می‏رود. طولی نمی‏کشد که در ذهنش جرقّه‏ای جان می‏گیرد. او بعد از چند لحظه تفکّر، «صالح بن وصیف» را فرامی‏خواند و خطاب به او می‏گوید:

ـ کلید این معمّا در دست «ابن‏الرّضا»1 است؛ هرچه زودتر او را حاضر کن.

ابن‏الرّضا را از زندان می‏آورند. خلیفه با دیدن چهره مصمّم و با صفای او، به سخن می‏آید:

ـ ابامحمّد!2 امّت جدّت را دریاب که گمراه شدند!

امام علیه‏السلام آرام و خون‏سرد، خطاب به وی می‏فرماید:

ـ از جاثلیق و دیگر راهبان مسیحی بخواهید تا فردا نیز به صحرا بروند!

ـ به صحرا بروند؟! برای چه؟

ـ برای ادای نماز باران.


ـ در این چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم دیگر احتیاجی به باران ندارند!

ـ می‏خواهم به کمک خدای متعال، شکّ و شبهه‏ها را برطرف سازم.

ـ در این صورت، مردم را نیز باید فرابخوانیم.

آنگاه به صالح بن وصیف، که در کنارش ایستاده است، چشم می‏دوزد و با لحن آمرانه‏ای می‏گوید:

ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسیحی اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند؛ به جارچیان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف «حقیقت» باشند.


ساعتی نمی‏گذرد که جمعیّت زیادی در صحرا جمع می‏شوند. گویا محشری برپا شده است. در یک سو، جاثلیق و راهبان مسیحی ایستاده‏اند؛ لباس‏های بلند و مخصوصی به تن دارند. گردن‏بندهای صلیبی که روی سینه‏هایشان آویخته شده است، در مقابل نور خورشید می‏درخشند. جاثلیق مغرور و گردن برافراشته، قدم می‏زند. گاهی بعضی از راهبان با خنده و شادمانی، خودشان را به او نزدیک می‏کنند و درگوشی با او سخن می‏گویند. جاثلیق نیز با لبخندهای پی درپی و جنباندن سر، سخنان آنان را تأیید می‏کند.

طرف دیگر بیابان، محلّ استقرار مسلمانان است. آنان نیز دسته دسته دورهم حلقه زده‏اند و در انتظار آمدن خلیفه و درباریان، لحظه شماری می‏کنند. برخی از آنان که شیفته جاه و جلال مسیحیان شده‏اند، سخنان مأیوس کننده‏ای بر زبان می‏آورند. یکی می‏پرسد:

ـ چرا اینجا جمع شده‏ایم؛ مگر روزهای قبل، آنها را نیازمودیم؟

دیگری پاسخ می‏دهد:

ـ چرا، آزموده‏ایم؛ این‏بار می‏خواهیم رسماً مسیحی شویم.


صدای خنده در فضای گسترده صحرا می‏پیچد. مرد مؤمنی که تاب شنیدن چنین حرفهایی را ندارد؛ بی‏صبرانه رو به جمعیّت کرده، می‏گوید:

ـ اگر صبر کنید، همه چیز روشن می‏شود؛ این بار «ابن‏الرّضا» در بین ماست. او از بهترین بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جریان «مباهله»،3 باعث سر افکندگی مسیحیان نجران نشدند؟!

یکی دیگر از مسلمانان که تا حال سکوت اختیار کرده است، با بی‏حوصلگی می‏گوید:

ـ چرا، این را شنیده‏ایم؛ ولی رسول خدا، کجا و ابن الرّضا کجا؟ از دست یک فرد زندانی چه کاری ساخته است؟

صدای خشمگینانه‏ای در فضای بی‏حدّ و حصر صحرا به طنین می‏آید. چشم‏ها به وی دوخته می‏شود. او پیرمردی است با محاسن سفید، قامت کشیده و چهره جذّاب و دوست‏داشتنی. با اینکه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدایش نوعی غضب نهفته است. او که از شنیدن سخنان هم‏کیشانش دلتنگ شده است، می‏گوید:


ـ ای مردم! رسول خدا، پیامبر ما و ابن‏الرّضا، جانشین اوست. تمام فضل و کمال پیامبر، در او تجلّی یافته است. برای اینکه سخنانم را باور کنید، ناگزیرم کرامتی عجیب از آن حضرت برایتان تعریف کنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشم‏جعفری»4 شنیدم که می‏گفت:

ـ «روزی خدمت ابن‏الرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا می‏رفت. من نیز او را همراهی می‏کردم. در مسیر راه به فکر فرو رفتم. در عالم ذهن، به یادم آمد که:

ـ زمان ادای بدهی‏ام فرا رسیده است و اکنون برای پرداخت آن چیزی در بساط ندارم!

هنوز در عالم ذهن سیر می‏کردم که حضرت رو به من کرد و فرمود:

ـ غصّه نخور! خداوند آن را ادا می‏کند.

آنگاه از فراز اسبش به سوی زمین خم شد و با تازیانه‏ای که در دست داشت، خطّی کوچک بر زمین کشید و فرمود:

ـ ای ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و مخفی کن.


پیاده شدم و دیدم قطعه طلایی است که بر زمین افتاده است. آن را برداشتم و مخفی کردم.

همچنان به مسیر ادامه دادیم. در حال پیمودن راه بودیم که بار دیگر در ذهنم خطور کرد:

ـ امیدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبکارم را با این مقدار راضی می‏کنم و بعد از آن، برای رفع نیازهای زمستان خانواده‏ام...

صدای دلربای ابن‏الرّضا، رشته افکارم را پاره کرد. نگاه کردم؛ در حالی که به طرف زمین مایل شده بود، با تازیانه‏اش خطّی دیگر کشید و فرمود:

ـ پیاده شو و آن را نیز بردار و مخفی کن.

پیاده شدم. چشمم به قطعه نقره‏ای افتاد، آن را نیز برداشتم و مخفی کردم.

طولی نکشید که از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضی بود که به عهده داشتم. آن را به مرد طلبکار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قیمت آن، مخارج زمستان خانواده‏ام را بدون کم و کاست، تهیّه کردم.»5


پیرمرد بعد از نقل این کرامت، به سخنش چنین ادامه داد:

حال، از آنهایی که نسبت به فضایل خاندان رسول خدا شکّ و شبهه دارند، می‏پرسم:

ـ چه کسی چنین قدرتی دارد؟

صدایی از آن سوی جمعیّت بلند می‏شود:

ـ هرچه در فضائل و کمالات خاندان پیغمبر بگویی، کم گفته‏ای؛ من هم خاطره‏ای شنیدنی از ابن‏الرّضا دارم که....

ـ چه خاطره‏ای؟ اسماعیل بن محمد6! پس چرا آن را تعریف نمی‏کنی؟

ـ «یک روز در مسیر حرکت ابن‏الرّضا به انتظار نشستم. هنگامی که از مقابلم عبور می‏کرد، از فقر و بدبختی‏ام شکایت کردم و گفتم:

ـ به خدا سوگند! بیش از یک درهم ندارم...


حضرت رو به من نمود و فرمود:

ـ چرا سوگند دروغ می‏خوری؛ در حالی که دویست دینار زیر خاک دفن کرده‏ای؟...

آنگاه رو به غلامش کرد و فرمود:

ـ هرچه پول به همراه داری، به او بده.

بعد از آنکه غلام «صد دینار» به من داد، حضرت فرمود:

ـ هنگام نیاز، از دینارهایی که مخفی کرده‏ای، محروم خواهی شد.


کلامش که تمام شد، به مسیرش ادامه داد و رفت. طولی نکشید که آن صد دیناری که از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نیاز شدیدی پیدا کردم. به ناچار دنبال دینارهایی که مخفی کرده بودم، رفتم. هرچه آن محل را گشتم، آنها را نیافتم. بعدها فهمیدم که پسر عمویم (پسرم) آنها را برداشته و گریخته است.»7

سخن از کرامات ابن‏الرّضا و فضل و کمالات خاندان رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم همچنان ادامه دارد که خبر ورود خلیفه و اطرافیانش در بین جمعیت می‏پیچد.

خلیفه و درباریانش قدم به صحرا می‏نهند. ابن‏الرّضا نیز در بین آنها جلوه می‏نماید. فروغ نگاه‏های مردم به جمال زیبا و سیمای نورانی امام می‏افتد. خلیفه، فرمان می‏دهد تا جاثلیق و راهبان مسیحی برای طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا بار دیگر، باران رحمتش را بر آنان نازل کند. طولی نمی‏کشد که دست‏های آنان رو به آسمان برافراشته می‏شوند. هماندم در آسمان پُر حرارت و آفتابی، انبوه ابرهای باران‏زا ظاهر شده و قطره‏های درشت باران، مرواریدگونه فرومی‏ریزند. همه نگاه‏ها به ابن‏الرّضا دوخته شده است. او راهبی را نشان داده، فرمان جست و جوی لابه لای انگشتان او را صادر می‏کند. خلیفه بیش از دیگران شگفت‏زده به نظر می‏رسد. او از خودش می‏پرسد:


ـ آیا ممکن است چیزی در میان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد که به وسیله آن باران ببارد؟!

غلام حضرت به تندی دور آن راهب را می‏گیرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوی دستش می‏پردازد. شی‏ء کوچک و سیاه فامی را از میان انگشتانش بیرون می‏آورد و به ابن‏الرّضا تحویل می‏دهد. گویا آن حضرت، شی‏ء مورد نظر را به خوبی می‏شناسد. به همین جهت، آن را با احترام خاص در پارچه‏ای می‏پیچد و سپس خطاب به آن راهب مسیحی می‏فرماید:

ـ اینک، طلب باران کن.

راهب باردیگر دست‏هایش را به سوی آسمان بلند می‏کند. این بار نیز چشم‏ها به آسمان دوخته می‏شوند. ابرها در حال جا به جایی است و خورشید از پشت تراکم ابرهای سرگردان، نمایان می‏شود.


رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحی پریده است. آنها بیش از این، تحمّل نگاه‏های ملامتگر و نیشخندهای مردم را ندارند؛ باسرافکندگی به سوی خانه‏های خود باز می‏گردند. مردم که حسابی شگفت‏زده شده‏اند، به ابن‏الرّضا چشم می‏دوزند. خلیفه در حالی که به آن شی‏ء خیره شده است، می‏پرسد:

ـ ای پسر رسول خدا! آن چیست؟

ـ این، استخوان پیامبری از رسولان الهی است که راهبان مسیحی از قبور آنان برداشته‏اند؛ استخوان هیچ پیامبری ظاهر نمی‏گردد، مگر آنکه «باران» نازل شود.

خلیفه در حالی که هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسین او می‏پردازد و همان لحظه، دستور آزادی آن حضرت را صادر می‏کند. امام حسن عسکری علیه‏السلام که فرصت را مناسب می‏یابد، تقاضا می‏کند تا یاران زندانی‏اش را نیز آزاد کنند. خلیفه، لحظه‏ای به فکر فرو می‏رود؛ مثل اینکه چاره‏ای جز پذیرش سخن آن حضرت را ندارد.8
  
 
   پی‏نوشت‏ها:


1. امام جواد، هادی و عسکری(ع) را به احترام انتساب‏شان به امام رضا(ع)، «ابن‏الرّضا» می‏گویند.

2. کنیه امام حسن عسکری(ع).

3. ر.ک: آل عمران / 61.

4. یکی از یاران امام عسکری(ع) وراوی‏کرامت.

5. مناقب آل ابیطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص431.

6. از هم‏عصران امام حسن عسکری(ع) و راوی کرامت.

7. بحارالانوار، ج 50، ص 280، ح 56؛ مناقب آل ابیطالب، ج 4، ص 432.

8. مناقب آل‏ابیطالب، ج 4، ص 425؛ اثبات الهداة، شیخ حرّ عاملی، شرح و ترجمه احمد جنّتی، ج 6،
سید علی‏نقی میرحسینی
  .  [External Link Removed for Guests] 
[External Link Removed for Guests]
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
Iron
Iron
پست: 444
تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷, ۳:۵۷ ب.ظ
محل اقامت: خیلی دور ، خیلی نزدیک
سپاس‌های ارسالی: 3080 بار
سپاس‌های دریافتی: 1425 بار

Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)

پست توسط hasan21 »

 هوالفتّاح  .  روزی زنی از اهالی دینور نزد من آمد و گفت: «ای‏ابی‏روح! تو در شهر ما از جهت دین و تقوا مطمئن‏ترین‏کس هستی می‏خواهم امانتی را به تو بسپارم که آن را به‏محلش برسانی و نسبت‏به [ادای امانت] استوار باشی.»گفتم: «باشد. ان‏شاءالله [موفق خواهم شد].» گفت: «دراین کیسه سربسته مقداری درهم نهاده‏ام. آن را باز مکن‏و در آن منگر تا به کسی که از محتوای آن تو را آگاه‏سازد برسانی و این نیز گوشواره‏ام است که ده دینارارزش دارد در آن سه دانه مروارید به ارزش ده دینارتعبیه شده است. از حضرت صاحب‏الزمان،عجل‏الله‏تعالی‏فرجه، نیز سؤالی دارم که بایستی جواب‏آن را پیش از آنکه تو سؤال کنی بفرمایید.» گفتم:«سؤالت چیست؟» گفت: «مادرم هنگام عروسی من ده‏دینار از کسی که من او را نمی‏شناسم قرض گرفته بود ومن می‏خواهم آن را پس بدهم اگر حضرت،عجل‏الله‏تعالی‏فرجه، آن شخص را بر من معلوم نموده ودستور بفرمایند قرضم را ادا می‏کنم!» با خود گفتم: «این‏مطلب را چگونه به جعفر بن علی - کذاب، عمومی امام‏زمان، عجل‏الله‏تعالی‏فرجه، که ادعای امامت می‏کرد -بگویم؟» گو یا ظن آن زن آن بود که ممکن است جعفر بن‏علی امام باشد - والله اعلم. زن گفت: «این [سؤالات]امتحانی است‏بین من و جعفر بن علی.»

در بغداد به نزد حاجز بن یزید وشاء - از وکلای امام‏زمان، عجل‏الله‏تعالی‏فرجه - رفتم و بر او سلام کرده ونشستم. گفت: «حاجتی داری؟» گفتم: «مالی نزد من‏هست که تا از کیفیت و مقدار آن خبر ندهید، نمی‏توانم آن‏را به شما تحویل دهم.» گفت: «ای احمد بن ابی‏روح! بایدبه سامره بروی.» گفتم: «لااله‏الاالله! عجب کاری به عهده‏گرفته‏ام! » وقتی به سامره رسیدم، گفتم: «در ابتدا نزدجعفر بردم.» بعد فکر کردم و گفتم: «ابتدا نزد ایشان -امام هادی، علیه‏السلام، و امام حسن عسکری،علیه‏السلام، و امام زمان، عجل‏الله‏تعالی‏فرجه - می‏روم‏تا ایشان را امتحان کنم. اگر به نتیجه نرسیدم نزد جعفرخواهم رفت. هنگامی که - به محله عسکر و خانه ابامحمدحسن بن علی عسکری، علیه‏السلام، نزدیک شدم، کنیزی‏بیرون آمدم و گفت: «تو احمد بن ابی روح هستی؟» گفتم:«بله‏» گفت: «این نامه مال توست آن را بخوان‏» نوشته‏بود: «بسم‏الله‏الرحمن‏الرحیم. ای پسر ابی‏روح! عاتکه‏دختر دیرانی کیسه‏ای که هزار درهم به گمان تو در آن‏است‏به تو امانت‏سپرده در حالی که گمان تو درست‏نیست. تو ادای امانت کرده و کیسه را باز نکرده‏ای ونمی‏دانی در آن چه مقدار وجود دارد. در آن هزار درهم وپنجاه دینار است و گوشواره‏ای که آن زن گمان می‏کردکه ده دینار ارزش دارد اما درست گفته که سه دانه نگین‏از مروارید در آن تعبیه شده که کمی بیش از ده دینار آن‏را خریده است. گوشواره را به کنیز ما بده که آن را به اوبخشیده‏ایم و برو به بغداد و مال را به حاجز بده و از اوآنچه به تو می‏دهد بگیر تا خرج راهت کنی. و اما آن ده‏دیناری که آن زن گمان می‏کند که مادرش در عروسی اوقرض گرفته و نمی‏داند که صاحبش کیست. این چنین‏نیست او می‏داند صاحبش کیست. صاحب آن ده دینارکلثوم دختر احمد است که از دشمنان ما اهل‏بیت است وآن زن دوست ندارد که آن را به او بدهد و می‏خواهد آن‏را بین خواهران خود قسمت کند. ما به او اجازه دادیم. اماوقت کند بین خواهران نیازمندش تقسیم نماید و دیگر ای‏ابی‏روح! برای امتحان جعفر به نزد او مرو و باز گرد به‏دیار خود که عمویت فوت کرده است‏خانواده و مال او راروزی تو کرده است.» [بعد از مطالعه نامه] به بغدادبازگشتم و کیسه را به حاجز دادم آن را شمرد هزاردرهم و پنجاه دینار بود و سی دینار به من داد و گفت:«دستور دادم که این را برای خرجی به تو بدهم.» آن راگرفته و به خانه[ای که برای اقامت در بغداد گرفته بودم]بازگشتم که خبر آوردند عمویت مرده و خانواده‏ام‏خواسته‏اند که باز گردم. پس بازگشتم و دیدم خبرصحیح بوده و سه هزار دینار و صد درهم به من به ارث‏رسیده است.

× ر.ک: بحار - ج‏51 - ص‏295 - 296

ایضا: م م - ص‏599 - 600 - 601

ایضا: خرایج - قطب راوندی
احمد بن ابی‏روح

 
[External Link Removed for Guests]
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
Iron
Iron
پست: 444
تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷, ۳:۵۷ ب.ظ
محل اقامت: خیلی دور ، خیلی نزدیک
سپاس‌های ارسالی: 3080 بار
سپاس‌های دریافتی: 1425 بار

Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)

پست توسط hasan21 »

 هوالتوّاب

کرامتی از امام حسن عسکری علیه‏السلام

  .  روایت است از اسماعیل بن علی که بر سر راه ابومحمد عسکری علیه‏السلام بنشستم. پس چون وی به نزدیک من رسید، پسِ او باز رفتم و شکایت کردم از درویشی و سوگند خوردم که مرا یک درم نیست و نه چاشت و نه شام.
وی گفت: سوگند به دروغ می‏خوری و تو دویست دینار در زیر خاک کرده‏ای و این نه برای آن می‏گویم که تورا چیزی ندهم. ای غلام! آنچه با تو ست بدو ده. پس غلام او صد دینار به من داد. پس وی روی به من کرد و گفت: تو آن دینارها که در زیر خاک کردی باز نیابی در وقتی که بدان سخت محتاج باشی. پس آنچه مرا بخشید، نفقه کردم و مضطرب شدم و چیزی دیگر نبود که نفقه کنم.
آن جایگاه که زر در خاک کرده بودم، بنگریستم، هیچ نبود و پسر عموی من آن را دانسته بود و همه را برگرفته و بگریخته و هیچ از آن به دست من نیامد.
 
[External Link Removed for Guests]
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
Iron
Iron
پست: 444
تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷, ۳:۵۷ ب.ظ
محل اقامت: خیلی دور ، خیلی نزدیک
سپاس‌های ارسالی: 3080 بار
سپاس‌های دریافتی: 1425 بار

Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)

پست توسط hasan21 »

 هوالرّحیم

      <<مسافری از آسمان هفتم>>

      نزدیکی‏های ظهر بود . مردهای قبیله دوان دوان از راه می‏رسیدند . بعضی‏ها با اسب، بعضی‏ها با شتر، خیلی‏ها هم با پای پیاده . سرانجام بیش‏تر آن‏ها پشت کوه سنگی، پای چشمه‏ی کوچکی جمع شدند . آن‏ها برای گوش کردن به صحبت ریش سفید قبیله‏شان - ابوجعفر - به آن‏جا آمده بودند . ابوجعفر به آن‏ها گفته بود که برای گفتن حرف‏های مهمش، بهترین راه این است که پشت کوه سنگی که در نزدیکی‏های بادیه‏شان بود، جمع بشوند . هم جای امنی بود، هم پای ماموران (1) خلیفه به آن‏جا نمی‏رسید .

وقتی همه آمدند، نوبت‏به صحبت‏های ابوجعفر رسید . او به تازگی از سفرسامراء بازگشته بود . دوستان هم‏قبیله‏ای‏اش چشم به دهان او دوخته بودند . آن‏ها مشتاق بودند که بدانند امام عسکری ( علیه السلام) چه کسی را به عنوان جانشین خود معرفی کرده است . ابوجعفر به همه خوش‏آمد گفت . بعد، دیدارش از سامراء را تعریف کرد .


- جماعت ما چهل نفر بودند . ما چهل نفر از شیعیان خاص امام عسکری ( علیه السلام) بودیم که مخفیانه وارد سامرا شدیم و به صورت جداگانه به خانه‏ی ایشان رفتیم . امام عسکری ( علیه السلام) به گرمی از ما پذیرایی کرد . ما هنوز با حیرت منتظر صحبت‏هایش بودیم . هرکس چیزی می‏گفت: سؤالی مهم، دایم در ذهن من بود . مثل همه فکر می‏کردم که راستی امام عسکری که فرزندی ندارد، پس اگر خدای ناکرده برایش اتفاقی بیفتد و یا ماموران حاکم او را به شهادت برسانند، چه کسی امام خواهد بود!

بالاخره عثمان بن سعید از میان ما برخاست و پرسید: ای فرزند رسول خدا! می‏خواستم از سوی جمع، سؤالی از شما بپرسم . سؤالی که برای ما خیلی مهم است!


امام عسکری ( علیه السلام) لبخندزنان از جای خود برخاست و نگذاشت، او به حرف خود ادامه بدهد . ما تعجب کردیم، چون حضرت فوری گفت: هیچ‏کس از این‏جا بیرون نرود!

همه در گوش هم پچ پچ کردیم .

- آخر چرا!؟

- چه شده است، امام چه می‏خواهد بگوید؟

- لابد می‏خواهد راز مهمی را برای ما آشکار کند!


آری همین‏طور بود . امام عسکری ( علیه السلام) گفت: آیا می‏خواهید به شما بگویم که برای چه به این‏جا آمده‏اید؟

همگی‏مان گفتیم: آری ای پسر رسول خدا .

گفت: شما چهل نفر آمده‏اید که درباره‏ی جانشین بعد از من سؤال کنید!

همه‏ی ما با حیرت گفتیم: همین‏طور است، ما برای گرفتن پاسخ این سؤال مهم به نزد شما آمده‏ایم .

امام پرده‏ی پشت‏سرخود را کنار زد . همه‏ی ما گردن کشیدیم . دوباره پچ پچ ما بالارفت . ناگهان پسرکی از آن‏جا به نزد امام آمد . کوچک بود و زیبا . چشم‏های جذاب و گونه‏های سفید و لطیف داشت . با آن که سن کمی داشت، اما آرام بود و با وقار .

یکی از میان ما گفت: یعنی او ...

و بقیه گفتند: بگذار خود امام بگوید!


امام عسکری ( علیه السلام) گفت: این کودک بعد از من امام و خلیفه‏ی شماست . از او اطاعت کنید و بعد از من متفرق نشوید که اگر این گونه شد به هلاکت افتید . شما از این پس این کودک را دیگر نخواهید دید، (2) پس در کارهای خود به عثمان بن سعید مراجعه خواهید کرد . از آن‏چه او می‏گوید، اطاعت کنید و سخنش را بشنوید ...

در آن لحظه گویی دهان همه‏ی ما برای حرف زدن باز نمی‏شود . همگی‏مان غرق در سیمای نورانی پسر شده بودیم .

ناگهان پیرمردی پرسید: ای مولای ما، اسم فرزند عزیزتان چیست؟

امام با خوش‏رویی پاسخ داد: اسم او مهدی است . او امام زمان شماست!

همه با خوشحالی برخاستیم و به امام عسکری ( علیه السلام) و مهدی (عج) تبریک گفتیم . مهدی (عج) خیلی زود از اتاق بیرون رفت و ما دیگر او را ندیدیم و سرانجام به همراه عثمان بن سعید (3) که فقیه بزرگی بود، با امام‏عسکری ( علیه السلام) خداحافظی کردیم ...

صحبت‏های ابوجعفر به این‏جا که رسید . برخاست و بلند گفت: «اکنون پس از امام عسکری ( علیه السلام)، جانشین او امام مهدی (عج) ست . یادتان باشد، او خلیفه‏ی حقیقی خداوند است . او مسافری است که از آسمان به میان ما آمده!»

مردان قبیله هم‏صدا و خوشحال، اسم مهدی را تکرار کردند . سپس با هم گفتند: «مهدی، امام عزیز ماست!»

ابوجعفر که خوشحال شده بود، به چند غلام جوان اشاره کرد که میوه و شربت‏بیاورند . آن‏ها زود دست‏به کارشدند . ناگهان آواز چند بلبل کوهی که بر شاخه‏ی درخت‏های کنار چشمه نشسته بودند، همه را غرق در شوق کرد .
  پی‏نوشت‏ها:
1 . ماموران خلیفه‏ی ستمگر عباسی .

 
 2 . چون احتمال زیاد داشت که امام مهدی (عج) به دست ماموران خلیفه به شهادت برسد، به همین خاطر همیشه ایشان را از مردم مخفی نگه می‏داشت .

3 . عثمان بن سعید، انسان دانشمند و پاکی بود . او اولین جانشین امام زمان (عج) در دوران غیبت صغرای ایشان است .
مجید ملامحمدی

 
[External Link Removed for Guests]
جنبش مبارزه با صهیونیزم ، اومانیسم و فراماسونری
Bronze
Bronze
پست: 315
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷, ۶:۰۲ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1643 بار
سپاس‌های دریافتی: 1131 بار

Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)

پست توسط mahdieh »

به نام خداوند بخشنده و مهربان


اشجع بن اقرع می گوید:



بینایی یکی از چشمهایم را از دست داده بودم و بینایی چشم دیگرم نیز روز به روز کمتر می‌شد. نامه ای به امام حسن عسگری علیه السلام نوشتم و از او درخواست کردم دعا کند خداوند چشم هایم را شفا دهد.
امام در جواب نامه ام نوشت:«خداوند چشمانت را حفظ فرماید.» و در پایان نامه هم به من تسلیت گفته و نوشته بود:«آجرک الله و احسن ثوابک.»( خدا به تو اجر و پاداشی نیکو عنایت فرماید.)
با دعای امام چشمانم شفا یافت اما با دیدن تسلیت امام به فکر فرو رفتم که چه کسی از بستگانم از دنیا رفته است که من بی‌خبرم. تا این که پس از چند روز خبر وفات پسرم، طیّب، به من رسید و دانستم تسلیت امام برای مرگ او بوده است.

منابع: بحارالانوار، ج 50، ص 285
Bronze
Bronze
پست: 315
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷, ۶:۰۲ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1643 بار
سپاس‌های دریافتی: 1131 بار

Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)

پست توسط mahdieh »

به نام خداوند بخشنده و مهربان


[External Link Removed for Guests] می‌گوید:



روزی خدمت امام حسن عسگری علیه السلام رفتم و دیدم مشغول نوشتن نامه است. پس از مدتی، وقت نماز فرا



رسید. امام کاغذ و قلم را به زمین گذاشت و به نماز ایستاد. اما من دیدم قلم به نوشتن ادامه داد و تا آخر کاغذ را

نوشت. من از دیدن این معجزه به سجده افتادم.

امام پس از نماز، قلم را به دست گرفت و به مردم اجازه ورود داد.

منبع:
بحار الانوار، ج 50، ص 304، ح 80
Bronze
Bronze
پست: 315
تاریخ عضویت: جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷, ۶:۰۲ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1643 بار
سپاس‌های دریافتی: 1131 بار

Re: کرامات و معجزات امام حسن عسکری(ع)

پست توسط mahdieh »

به نام خداوند بخشنده و مهربان

در زمانی که [External Link Removed for Guests] در [External Link Removed for Guests]بود بارندگی نشد و مردم در قحطی قرار گرفتند، خلیفه عباسی به نگهبانان و مردم فرمان داد که برای درخواست کردن باران به بیرون بروند ولی پس از سه روز پی در پی دعا کردن از باران خبری نشد، تا این که در روز چهارم جاثلیق به همراه نصاری و راهبان به صحرا رفتند و در جمع اینان راهبی بود که همینکه دست به آسمان بلند کرد باران شدیدی باریدن گرفت و بیشتر مردم شک کردند و به شگفتی افتادند و به دین مسیحیت وارد شدند.
خلیفه عباسی که موقعیت حکومت خودش را در خطر و متزلزل دید‏، پیام به امام عسگری علیه السلام داد در حالی که حضرت در زندان محبوس بودند به حضرت گفتند که به فریاد امّت جدّت برس که هلاک شدند.

حضرت فرمود: من فردا خارج می شوم و بخواست خدا شک را از دل مردم می برم روز دیگر جاثلیق با راهبان خارج شدند و حضرت عسگری علیه السلام هم با جمعی از اصحاب خارج شدند حضرت چشمشان که به راهب افتاد به یکی از غلامانش دستور داد که برود دست راست او را بگیرد و از میان انگشتانش هر چه هست بیرون بیاورد آن غلام رفت و استخوان سیاهی از میان انگشتان راهب بیرون آورد.

آنگاه امام عسگری علیه السلام به آن راهب فرمود: حالا دعا کن باران بیاید آن راهب هم دعا کرد ولی آسمان ابر آلود صاف شد و خورشید طلوع کرد خلیفه با تعجب پرسید: این استخوان چیست؟ حضرت فرمود: این استخوان از قبر یکی از پیامبران است که به برکت آن باران می آمده است.

منابع: بحار الانوار، ج 50، ص 270، ح 37
ارسال پست

بازگشت به “امام حسن عسکری (علیه السّلام)”